سلام بچها خوبید چه خبرا انشاالله همیشه دلتون خوش و تنتون سالم باشه اسم مستعار(هلما)من ۲۳سالم هستو شوهرم حسین ۲۸سالشه ناگفته نماند که قبل از ازدواج عاشق هم بودیم خب بریم ویژگیمونو بگم من یه کم عجول هستم و زود قاطی میکنم و عصبی میشم و حسین ریلکس و مهربون از امپولم میترسم ولی شدیدددد نه خب پر حرفی نکنم بریم سر اصل مطلب اولین خاطرمه خدا کنم خوشتون بیاد.

خب خاطره مربوط به هفته قبله …قضیه از این قرار بود که من سر یه موضوع با حسین بحثم شد البته تو این موضوع من تقصیری نداشتم شب شد و اعتصاب کردم غذا نخوردم(ناگفته نماند که آلرژی شدید دارم تبدیل شده به آسم که استرس و ناراحتی و شکم خالی همیشه حالمو بدتر میکنه)خابیدم و هی گریم گرفت حدود یکساعت گریه کردم که خابم برد نصف شب یهو با نفس تنگی از خاب بیدار شدم فهمیدم خودم قبر خودمو کندم به زور نفسم بالا میومد دست و پاهام بی حس بود معدم خالی گیج بودم رفتم یه کم عرق کاسنی خوردم چندتا دونه بادوم که بتونم قرص بخورم قرص خوردم و خابیدم ولی چشمتون روز بد نبینه بهتر که نشدم بدتر شدم وقتی نفس تنگی میگیرم تمام استخونام انگار خرد شده دیگه یه دنده شده بودم صدا حسین هم نمیزدم اسپری زدم هرکار کردم فایدع نداشت ناچارا تا صبح تحمل کردم دیگه تمام بدنم انگار رفته بود زیر ماشین بس درد میکرد صبح حسین بیدار شد رفت اماده شد بره سرکار من تو اتاق نگاش نکردم وقتی از اتاق رفت بیرون دم در ناچار بلند شدم رفتم بیرون قیافمو دید فهمیددد تا تهشو خوند بار اولش نبود منو اینجوری میدید بدون سلام گفتم منو ببر دکتر فقط همونجا تو سالن رو کاناپه نشستم گلومو گرفته بودم به زور نفس میکشیدم اشکمم میریخت حالمو دید اومد پیشم گفت هلما میخای یه صبحونه بخوری بعد بریم به زور حرف میزدم از نفس تنگی با سر گفتم نه فهمید که چقدر حالم بده گفت اسپری زدی گفتم اره گفت زود لباس بپوش به زور بلند شدم رفتم لباس عوض کردم اومدم دستم میگرفتم دیوار راه میرفتم از بس سرفه کرده بودمو بیجون بودم دستمو گرفت کمک کرد کفشمو پوشیدم و رفتیم پارکینگ منو نشوند صندلی جلو بعد صندلی و خابوند خودشم سوار شد رفت سمت درمانگاه گفتم نرو درمانگاه برو پیش دکتر خودم گفت اون ساعت۹میاد الان هشت و ربع هست خفه میشی گفتم نمیشم برو اون بهتر حالمو مریضیمو میدونع دیگه رفت سمت مطب دکتر و تا رسیدیم نه ربع کم بود نوبت گرفت و دو نفر جلوم بود ولی وقتی حال منو دیدن قبول کردن من اول برم رو صندلی نشسته بودم ولی بس حالم بد بود سرم رو شونه حسین بود هی میگفتم الان خفه میشم انگار واقعا اکسیژن نمیرسید بهم لبام خشک خشک بود این ربع ساعت اندازه صدسال گذشت برام دکتر اومد و بعداز پنج دقه تا دکتر اماده بشه منشی گفت شما بفرمایید داخل حسین دستمو گرفت بلند شدم بردم سمت اتاق در زد رفتیم داخل دکتر حالمو دید فهمید که آسمم عود کرده سلام کردیم و به حسین گفت بخابونش رو تخت کفشم دراوردم خابیدم رو تخت سریع با گوشی پزشکی اومد گفت نفس عمیق کشیدم گفت این چه وضعشه ریه هات داغون صدای خس خس نفست زیاده گفتم نمیتونم نفس بکشم به حسین گفت زود ببرش اتاق تزریقات تا بیام حسین بلندم کرد کفش پوشیدم و بردم خابوندم رو تخت دکتر با عجله اومد ادکلن دکتر حالمو بدتر میکرد عوق زدم دکتر دستگاه اکسیژنو اورد کنار تخت گذاشت رو دهنمو تنظیمش کرد گفت میرم نسخه مینویسم به حسین هم گفت سریع بگیر بیار منم خابیده بودم و اکسیژن وقل بود بهم نفسام راحتتر شد ولی تمام بدنم خرد بود از درد بعداز ۱۵دقیقع حسین با پلاستیک پراز سرم و امپول و قرص و اسپری اومد چشم خورد به امپولا استرس گرفتممم دستگاهو برداشتم گفتم حسین نمیخام بگو نمیخام بهترم بریم افتادم به سرفه حسین گفت هیسس بزار رو دهنت هیچی نگو ببین حالت بده حسین رفت تو اتاق دکتر بعداز ده دقه باهم اومدن دکتر گفت خب هلما خانم چع کرده با خودش بگو ببینم غذایی برات بد باشه خوردی یا جایی رفتی با سر گفتم نه دکترم داشت سرمو اماده میکرد اومد نزدیک گفت خیله خب الان اینارو تزریق میکنم خوب میشی نترس دختر خوب حسین استینمو زد بالا ولی متاسفانه رگ پیدا نشد دکتر خودش اون استینمو زد بالا بازم نشد پشت دستم و نگاه کرد گفت اره رگت اینجاست دکتر به حسین گفت کف دستشو بزار کف دستت بعد محکم بگیر حسین همینکارو کرد منم از استرس دکتر اومد پنبه کشید چن بار با انگشتش رگ و لمس کرد سوزن سرمو اروم کرد تو رگ دستگاه رو دهنم بود ولی بلند گفتم ایییی اشکم ریخت حسین گفت ببخشید عزیزم دکتر هم گفت تموم چه خبرتع دکتر چهارتا امپول اماده کرد با ترس نگاه میکردم گفت چه خبرتع نترس برا سرمه زد تو سرمو رفت به حسین گفت هروقت تموم بود خبرم کن حسین اومد پیشم کنار تخت نشست اون دستم که سرم نبود گرفت تو دستش گفت ببخش عشقم اخه چرا خودتو سر موضوع الکی اذیت میکنی ببین حال الانتو ارزششو داره رومو برگردوندم اشکم ریخت گفت قربونت برم بسه گریه نکن حدود یکساعت حسین حرف زد باهامو تقریبا اشتی بودم که سرم تموم شد حسین رفت دکترو صدا زد اومد دراورد دستگاه اکسیژنم برداشت از رو دهنم گفت الان بهتری گفتم اره نفسم اوکی شده فقط تمام بدنم خستس به خاطره نخابیدن و نفس تنگی گفت خوب میشی رفت سر کیسه داروها چنتا امپول جدا کرد گفت اینارو بزنی حله گفتم نع دکتر توروخدا اقای دکتر میدونید که از امپول میترسم حسین تو بگو خوبم گفت نترس سه تا امپول کوچولو دردت نمیاد اصلا دکتر گفت یه امپول امینو فیلین یه امپول تریامسینولون با یه کارولاک مسکن که همیشه میزنی نترس شروع کرد امادع کردن و منم میترسیدم حسین اومد پیشم گفت برگرد عزیزم بزنه خوب بشی ناچار دمر خابیدم مانتوم زدم بالا شلوارمو یه کوچولو حسین اورد پایین دستمم گرفت دکتر اومد کنار تخت گفت خب برا چی باز آسمت عود کرد گفتم ناراحت شدم در همین حین شلوارمو اورد پایینتر پنبع زد با دوتا انگشتش عضلمو جمع کرد فرو کرد گفتم ایییی پامو تکون دادم حسین پامو گرفت هی ایییی ایییی میکردم پمپ کرد اشکمم ریختااا اییییییی درد داره نزننن نمیخام ای خیلی درد داشت کشید بیرون جاشو فشار داد گفت امینو فیلین درد دارع ببخشید کنارش پنبه کشید فرو کرد زدم زیر گریه گفتم اخخخخخه نمیخاممممم پمپ کرد از دردددد سرمو کرده بودم تو تخت اییی دراورد و گفت چه خبرته گفتم اونو نزن حسین گفت عزیزم الان تمومه اون ططرفو کشید پایین پنبه زد سریع فرو کرد که پامو تکون دادم گفت تکون ندع حسین کمرمو پام گرفته بود پمپ کرد صدام رفت بالاا ایییییی نزن سریع دراورد پنبه گذاش گفت هلما خانم دوتا امپول برا فردا داری قرصاتم سر وقت بخور اسپریم بزن سعی کن خودتو اذیت نکنی دیگه خداحافظی کرد حسینم تشکر کرد و رفت حسین جای امپولامو ماساژ داد شلوارمو کشید بالا و کمک کرد بلند شدم خیلی بهتر بودم ولی بیجون بودم اخخخ پام حسین گفت بمیرم امپولات بزرگ بودن درد داشتن گفتم فردا نمیخام گفت هیس حالا تا فردا کمک کرد سوار ماشین شدم و پیش بسوی خونه اینم اولین خاطره من امیدوارم خوشتون بیاد اگه خوشتون اومد ادامشو میگم ممنونم🥰