خاطره تمنا جان
سلام عزیزان خوبید
تمنا هستم 16 ساله و اهل تبریز
تو این یک ماه که نبودم درگیر امتحان ها بودم و یه اتفاقی افتاد که هنوز هم نتوسنتم باهاش کنار بیام🥲
هشتم خرداد ماه بود صبح زود مامان رفته بود بیرون دیگه منم بیدار شدم میخواستم برم دینی رو بخونم که داداشم گفت تمنا میخوام یه چیزی بگم ولی باید قول بدی قوی باشی و احساسی تصمیم نگیری..
گاهی وقتا یه اتفاق هایی تو خانواده میفته که ما باید منطقی پیش بریم تا خانواده رو حمایت کنیم
قلبم داشت تو دهنم میزد عمه ی بنده یکم مریض احواله فک کردم اتفاقی برا ایشون افتاده که گفتم داداش عمه چیزش شده
_نه دخترم، مامان فردا یه عمل کوچیک داره..
چراااا؟؟؟
_میدونی که دکتر گفته بود شاید دستش رو عمل کنن مامان بخاطر استرس ها و امتحان های تو گفته بود بمونه برا تیر ولی دیگه منو بابا و ابجی تصمیم گرفتیم وقت عمل براش بگیریم مامان خودش خبر نداره راره ظهر بگم براش😖
دیگه هیچی نگفتم ولی خب مثل همیشه کنترلی روی گریه ام نداشتم داداش یکم بغلم کرد و حرف که بگم طولانی میشه
ظهر داداش با همه هماهنگ بود اومد خونه مامان هم تعجب کرده بود که داداش زیاد برا ناهار نمیاد خونه
از قضیه عمل دختر عمه ی مامان و دختر خاله اش که همون ابجی صداش میزنیم خبر داشت به مامانجون هم نگفتیم چون استرس براش سمه
مامانجون دو سال پیش یه غده تو سینش بود که عمل کردن سر قضیه مرگ خاله ام خیلی شکسته شده دیگه عمل مامان رو بهش نگفته بود
مامان خودش شوکه شد بهش گفتن فردا عمل داری
منم دوباره تب کرده بودم کلا خبر اینطوری بشنوم همون لحظه من سرما میخورم و تب میکنم نمیدونم چرااا😡
عصر دیدم اصلا حرفایی که میزنن راجب عمل دست نیست کلا با عل جور درنمیاد
گفتم مامان تو روح نیر چیشده که میخوای عمل کنی ؟ که مامان گفت مثل مامانجون تو سینش غده هست
شب دیگه من چشام باز نمیشد دماغم گرفته بود تب داشتم اصلا تمرکز نداشتم درس بخونم فرداش هم امتحان داشتم
شب ساعت دو و نیم خوابیدم صبح ساعت پمج با صدای مامان اینا بیدار شدم
یکم ناراحت شدم که چرا منو بیدار نکردین با گریه و ران مامان رو راهی کردم
دیگه اکثر کسایی که میدونستن مامان عمل داره از شب با مامان حرف زده بودن که باید بیایم و فلان مامان هم کلافه شد گفت شما جلوتر از من برید جا بود منم میام
صبح شش نفری رفتن بیمارستان
تو سه ساعت من 12 درس دینی خوندم رفتم امتحان
از شانسم امتحان راحت بود دیگه زود نوشتم اومدم بیرون برم بیمارستان
عاطفه(دخترِ دختر عمه ی مامان) اومد دنبالم گل گرفتیم رفتیم بیمارستان
بابا اتاق VIP گرفته بود همه جمع بودیم تقریبا تو اتاق ده نفر میشدیم
میدونم تا اینجا خیلی طولانی شده خاطره شرمنده
دیگه مامان فرداش مرخص شد منم به جای بهتر شدن بدتر شده بودم سرفه هام خیلی اذیت میکردن
داداش زنگ زد به داداش امیر که هست بیاد منو ببینه یا ارومیه هست ( ارومیه زندگی میکنه داداش امیر)
داداش امیر اومد معاینه ام کرد
+تمنا راستش رو بگو از کی قرص قلبت رو نخوردی
به قول اقا پارسا این قلب همیشه منو لو میده
با یه لبخند که سعی میکردم عصبیش نکنم گفتم از دو روز پیش نخوردم
یه نگاه چپی به من انداخت یه غر ریزی هم به داداش زد
+تو نمیشناسی خواهرتو اونطوری که خبر عمل داداش لاقلچک میکردی ببینی قرص هاشو میخوره یا نو
کل خانواده رو کلافه کردم سر نامنظم بودن قرصام
_داداش امپول که نمیدی
+تمنا کمه دوباره شروع نکن باید خوتو درمان کنی تا بتونی به مامانت برسی یا نه
دیگه هیچی نگفتم
حس میکنم خیلی مظلوم واقع شدم تو این دو دفعه که معاینه شدم و اصراری بر امپول نزدن نکردم کلا فرصت هرگونه اصرار رو ازم گرفتن هر سری با حرفاشون
_پس سرم ننویس کار دارم سرم بزنم خوابم میگیره
+چشم دیگه چی
_هیچی🥺
+تمنا بغض نکن دیگه بخدا امپولات کمن اگه رعایت کنی و قرصاتو سر وقت بخوری
داداش امیر رفت امپول رو خریدم منم مثل این نترس ها دراز کشیدم امان از قلبم که تو دهنم میزد
دیگه داداش امیر اومد داداش فرهاد هم پیشم بود اماده ام کرد
_داداش توروخدا میترسم اروم بزننن😭😭😭
+تو خودتو کنترل کن سفت نشو من اروم میزنم یسری امپول ها یکم درد دارن دیگه تمنا
+ولی اذیت کنی خودت درد میکشی چون قرصای قلبت رو هم درست مصرف نکردی حتما تنبیه داری
پنبه رو کشید و پوستم رو جمع کرد امپول رو زد
_اخخ داداش
+جانم تمومه تموم
زود درش اورد
+شل باش تمنا اولین بارت نیست که پنی میزنی خودتو شل نگه دار نه دردش بیشتربشه نه پات کبود بشه
اخ از درد پنی که هیچ وقت نتوسنتم باهاش کنار بیام
+داداششش درد داره درش بیار بسهههه
_میدونم دورت بگردم تموم یکم تحمل کنی درش اوردم
+بسمهههه اخخ پاممممم
_تمنا داری سفت میکنی هاا شل کن
+نمیخواممم نمیتونمم تمومش کن اخ داداش فرهاددد
*جانم دخترم تموم شد تمومم
امپول رو در اورد پنبه رو یکم فشار داد
+فشار نده😭
_اروم باش باشه
_یدونه دیگه داری برا شب یا خودم میام میزنم یا مریم (همسر داداش)
دیگه تا مامان بیاد عین کوزت کار کردم البته مامانجون و یه کمکی داشتیم که همیشه میاد ولی خب اکثر کارا رو دوش خودم بود و نمیزاشتم مامانجون زیاد کار کنه
شب هم امپول رو نوش جان کردم با سرو صدای کمتر چون مهمون داشتیم
این سه هفته هم خونه پر از مهمون بود و امتحان های من مزین به رنگ عالی قهوی
فیزیک رو که کلا خراب کردم پاسخنامه ام پر از خالی بود
چون اصلا نتونسته بودم روی کتاب رو باز کنم هرچی نوشتم از یادگرفته هام تو کلاس بود
شبا بیدار میموندم در اوج خستگی و بی تمرکزی درس میخوندم صبح مهمون راهی میکردم ولی همشون فدای یه تار موی مامانم
مامان بهتره خدارو شکر ولی خب از اخر این ماه قراره شیمی درمانی هاش شروع شه و دکتر گفته چون هورمون هات فعاله و پریود میشی انگار یکم شیمی درمانی هاش قراره سنگین باشه
*دختر خاله ای که گفتم در واقع دختر خاله مامانجونم هست ولی خب چون مادرون زود به رحمت خدا رفتن و لحظه مرگشون به مامانم گفتن که دختر به تو سپردن اکثرا پیش همیم و منو داداش ابجی صداش میزنیم
*دخترم صدا زدن های دادش هم یجوری دلگرمی برا من و خودش هم میدونه و تو مواقع که اوکی نیستم دخترم صدام میزنه
حس کردم لازمه اینا رو بگم تا چیزی نباشه تو خاطره که متوجه نشده باشین
پ.ن :من تا حالا تجربه نوشتن نداشتم امیدوار با تموم ناشیگری هام توی نوشتن از خاطره ام لذت برده باشین
بابت طولانی بودن خاطره هم عذر میخوام
پ.ن :خیلی دلم میخواد روزای نداشتن نیر رو بنویسم هنوزم نداشتنش رو عادت نکردم هنوز روز خبر دادن مرگ نیر رو هضم نکردم
پ.ن : از کسانی که تو خاطره ی قبلی لطف داشتن و نظر گذاشتن هم ممنونم
در پناه حق🙂
تمنا🍁