سلام به همگی حدیث هستم ۲۰ سالمه یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم که ۱۸ سالشه میخام خاطره آمپول خوردنم از زنداییم رو براتون بگم

خاطره👇

پدر و مادرم و داییم به خاطره یه کاری رفته بودن ترکیه و منو خواهرم و زنداییم خونه دایی بودیم یه هفته ای بود که سرماخورده بودم و زنداییم گفت باید بریم دکتر پاشدیم رفتیم بیمارستان بعد از کلی معاینه رفتیم دارو خانه دارو هارو زندایی گرفت و بهم نشون نداد و رفتیم خونه منم فکر کردم آمپول نداده بعد از نهار زندایی رفت تو اتاق و صدام کرد منم رفتم زندایی گفت حدیث جان دکتر بهت آمپول داده بخاب تا برات بزنم زود خوبشی با بغز گفتم چنتاس گفت زیاد نیست بخاب( جا داره اینجا بگم که هروقت بخام آمپول بزنم چون میترسم باید پریسا پیشم باشه ) پریسا رو صدا زدم نشست روی تخت و منم سرمو گزاشتم روی پاش و دستشو گرفتم زندایی اومد بالا سرم و شلوارمو تا پایین باسنم داد پایین و پد رو کشید و نیدلو فرو کرد

من= آییی

زندایی= نفس عمیق بکش

خیلی درد داشت گریم گرفته بود و دست پریسا رو فشار میدادم

من= زندایی😢😭

زندایی = جانم

من= خیلی درد داره درش بیار😭

تموم شد و کشید بیرون و سمت مخالف رو پنبه کشید

من=زندایی ترو خدا بسته 😭

زندایی=عزیزم این درد نداره

خدایی درد نداشت و من از ترس گریه میکردن دو باره همون سمت رو پنبه کشید و سریع نیدلو وارد کرد

من =آاااایی

زندایی=پریسا مراقب باش تکون نخوره

پریسا= چشم

و شروع کرد به تزریق که دادم رفت هوا

من=زندایی ترو خدا درش بیار 😭😭😭

زندایی= آروم باش عزیزم داره تموم میشه🙂

تموم شد و کشید بیرون خیلی خیلی درد داشت زندایی جاشو برام ماساژ داد

پریسا کارشو بلده سریع آرومم کرد زندایی یه شربت بهم داد و خابم برد