خاطره نرگس جان
سلام قشنگا
من نرگسم مرسی که خاطره قبلی رو خوندین و دوسش داشتین.
نوشته بودین چقدر زود ازدواج کردی
راستش من تا وارد دانشگاه شدم(یعنی 18 سالگی) با محمد آشنا شدم.
و حدود یک سال و نیم از رابطمون گذشت که دیگه کارای ازدواج درست شد
منم دیدم دوسش دارم دیگ ازدواج کردیم😂🩷
البته اینو بگم دوست داشتن کافی نیست بگردین یکو پیدا کنین که واقعا حالتون پیشش عالی باشه همیشه لبخند رو لبتون باشه و....
بریم سراغ خاطره محمد
ما روز بعدش برگشتیم تهران چون باید هر دوتایمون میرفتیم دانشگاه
خلاصه برگشتیم
تا دو روز بعدش که دیدم محمد بهم زنگ زد
تازه از دانشگاه برگشته بودم ساعتای تقریبا 5 بعد از ظهر بود.
جوابشو دادم که دیدم داره با ناله حرف میزنه
ته دلم خالی شد!
من: محمد چیشده خوبی دورت بگردم؟
محمد: نه اصلا خوب نیستم تروخدا بیا به دادم برس.
تا اینو گفت فهمیدم یه چیزیش شده سریع رفتم خونش( محمد با دوستش خونه کرایه کردن که نرن خوابگاه)
ک دیدم بلهه
محمدم از این مریضی گرفته و واقعا هم حالش خوب نبود حتی از من بیشتر حالش بد بود
من: پاشو محمد بریم دکتر حالت خوب نیست
محمد: نه خوب میشم پاشو برو اون جعبه قرصو بیار
من: یعنییی چی خوب میشم نگاه رنگت کن شده مثل گچ دیوار
محمد:😞
به زور از جاش بلند شد
و باهم راهی دکتر شدیم.
وقتی رسیدیم مطب دکتر زیاد شلوغ نبود سریع رفتیم پیش دکتر
دکتر تا محمد و دید فهمید اوضاش خیلی داغونه شروع کرد با کامپیوتر جلوش ور رفتن
و در آخر گفت داروهاتو سر وقت بخور
و خدافظی کردیم اومدیم بیرون
به محمد گفتم روی صندلی ها بشینه تا برم داروهاشو بگیرم
اونم نشست
رفتم طبقه پایین مطب
داروخونه بود اونجا شلوغ بود نشستم تا نوبتم شه.
تو این حین یه خانمی کنارم نشسته بود که شروع کرد حرف زدن ک فهمیدم پسرش سرطان داره و دنبال داروهاش میگرده ولی هیجا ندارشون🥲💔
اسم محمد و صدا زدن
رفتم دارو ها رو بگیرم ک با دیدن پلاستیک من به جای محمد یخ زدم
سرم؛ آمپول و کلیی دارو
حساب کردم برگشتم طبقه بالا
محمد روی صندلی نشسته بود
محمد: چرا انقدر دیر کردی؟
من: شلوغ بود خوب چیکار کنم!
بیا ببین چیا واست نوشته🥲💔
پلاستیک و از من گرفت رفت سمت تزریقات
من: محمد نمیترسی؟ واقعنی میخوای بری بزنی؟
محمد: آره خوب دارم میمیرم نباید بزنم؟
زیر لب یه خدانکنه گفتمم
و رفتیم توی تزریقات
اولش روی تخت دراز کشید تا سرمشو بزنن
سرم و زدن بدون ذره ای اذیت شدن 🥲😂
حالا اگ من بودم تا الان زیر سرم دستام تیکه تیکه شده بود
این وسطا هم یه سری حرفا بینمون زده شد ک دیگ بماند😂
وسطای سرم بود که خوابش برد
منم کنار تختش روی صندلی نشستم وخاطره های چنل و خوندم🥲
تا سرم محمد تموم شد
من: محمد عشقم پاشو سرمت تموم شد
با اینکه هنوز چشماش توی خواب بود بلند شد
که آقای تزریقاتی اومد و گفت آماده شه تا آمپولاش و بزنه.
حس کردم شاید راحت نباشه من پیشش باشم
ولی از یه طرفم میدونستم عین خیالش نیست😂
رفتم وایسادم یکم اونور تر ولی کامل میدمش
روی تخت دراز کشید شلوارش و یکم پایین کشید
که آقای تزریقاتی اومد
۲ تا آمپول دستش بود
اولیو پنبه کشید و نیدل و وارد کرد ک محمد دستاش و مشت کرد💔🥲
دلم واسش کباب شد بچممم میدونستم دردش اومده
رفت سراغ دومی دوباره پنبه کشید و نیدل و وارد کرد که محمد پاشو یکم بالا برد و یه نفس عمیق کشید یکم طول کشید ولی اونم تموم شد
بلند شد نشست
و چشمش خورد به من
مثل بچه های کوچیک شروع کرد حرف زدن
محمد: وای نرگس پدرم دراومد😂
من: خوبت میشه تا تو باشی من و اذیت نکنی😂
بعد از اونم برگشتیم خونه براش سوپ درست کردم چون باید یه غذای سبک میخورد
و یک روز کامل پیشش موندم تا حالش اوکی شد
دیگه دیدم داره خیلی پرو میشه برگشتم خوابگاه😂
محمدم حالش خوب شد خداروشکر.
و تاماممم
امیدوارم اینم دوست داشته باشین
ساعت 2 شبه🥲💔
مغزم یاری نمیکنه درست بنویسم
راضی باشیدد
بای بای