و خدایی که بیش از اندازه کافیست..

نازنینم ۲۳سالمه مازندران زندگی میکنم و متاهلم یه دختر کوچولوی یک ماهه دارم منو اکثرا بیشتریا میشناسین .

پنج شیش روز پیش خواهرم سرما خورده بود

ماهم رفته بودیم اونجا ولی خبر نداشتم که مریضه(حقیقتا دیگه خودم مهم نیستم همش حال بچم برام مهمتر شده🥹)

رسیدیم دیدم که خیلی حالش بده اصلا از اتاق بیرون نمیومد بی حال بی جون بود کلا دکترم رفته بود اما خوب نشد

بچه بیشتر دست مامانم بود واقعا خسته شدم جونی برام نمونده🫠

منم به خاهرم میرسیدم یکم پیشش میموندم

حوصلش سر نره

قرار بود سه روز بمونیم چون مهدی (همسرم) شبا میومد بعد از بستن بوتیک.

بعد زایمان خیلی تنم حساس شد با هرنوع کوچیک ترین چیزی مریض میشم

روز دوم حس کردم دارم دیگه بیحال میشم

سردرد و تن درد افتاد به جونم

زیاد سمت آیلار نمیرفتم که دوباره مریض نشه

چون ی بار شد بچم هلاک میشد🥹🥲

اونشب با قرص و استراحت گذشت

فرداشب مهدی که از سرکار اومد شام خوردیم

رفتم تو اتاق خودم اتاق مجردیم البته😅😂

داشتیم کمدهارو ردیف میکردم که از این به بعد میایم اینجا بمونیم چند روزی هر سه تامون لباسامون اینجا باشه

داشتم لباس مهدیو ردیف میکردم

اومد داخل

+: عشقم خسته ایی چرا بیحالی؟

-: نمیدونم دارم سرمامیخورم از نیکا فک کنم گرفتم دیگه

+: پاشو لباس بپوش بچه هم که اینجاعع بریم بیمارستان حداقل با یه سرم خوب بشی بدترمیشی

نگاش کردم چیزی نگفتم لباس پوشیدم بچه هم سپردم به مامانم و نیما(داداشم)

مامانم و نیکا و نیما همه جوره پای منو مهدی هستن هم از زمان بارداریم هم بدنیا اومدن آیلار تنهام نذاشتن 🙃🥹.

سوار ماشین شدیم حدود یه رب بعد رسیدیم بیمارستان؛ اورژانس خلوت بود دو سه نفر بیشتر نبودن اونجا نشستیم تا بقیه برن و بیان

نوبتمون که شد رفتیم پیش دکتر اورژانس

منم که میرم داخل لال میشم پاتو میزاری بیمارستان انگار ده جای دیگتم درد میگیرع😅

هرچی بود و نبود مهدی گفت

اینم گفت از وقتی زایمان کردم خیلی ضعیف شدم قوت ندارم😒😂

دکترم داروهارو نوشت اومدیم بیرون مهدی رفت بیرون بیمارستان داروهارو گرفت

امپول تقویتو و سرم داشتم

قبض تزریقات گرفتی اما کسی نبود

خانومه خیلی مهربون بود🥹

دوران بارداریمم دکترم بیشتر موقعات این بیمارستان بود اشنا بودیم

رفتم رو تخت دراز کشیدم اول امپولارو زد

مهدی دستمو گرفت🫠

نیدل که فرو کرد خیلی درد بدی پیچید

آخم در اومد

ولی سریع تموم شد مهدیم که نازم میکرد😂

دومی و زد درد نداشت زیاد قابل تحمل بود

بعدش لباسمو درست کردم برگشتم سرم زد یه بیست دقیقه ای نیم ساعتی طول کشید ولی اصلا خوابم نمیومد که حداقل یکم چرت برم

ساعت تقریبا ۱۱نیم شب بود

دیگه سرمم که تموم شد خداحافظی کردیم برگشتیم

اومدیم خونه مامانم اینا ما همون شبو با فرداشبشم موندیم و اومدیم خونه پس فردا

من کامل خوب شدم اما نیکا نه چون نه قرصاشو سر وقت میخورد نه امپولاشو زد

بچمم خداروشکر مریض نشد🥹

اینم به خیر گذشت...

روز به روز داره خوب و بد میگذره

اما الان یک ماه نیمه که زندگی منو مهدی شیرین تر شده با وجود جوجه مون💙👼🏽

امیدوارم هرکسی که چشم انتظار کوچولوش هست زودتر جواب بگیره بیاد بغلش

پایان'