سلام دوستای گلم ، حالتون خوبه ؟
سال نو مبارک ، انشالله برای همه سال خوبی باشه🙏
نرگس ام ، بعد از غیبت طولانی اومدم یه خاطره بگم.
اواخر بهمن بود که از یونی برگشتم خونه، نریمان نبود سراغشو گرفتم بابا گفت حرفشون شده و نریمان رفته خونه اش، علت و پرسیدم بابا گفت چیز خاصی نیست. چند روز گذشت با نریمان تلفنی حرف میزدیم اونم راضی نمیشد بگه چرا حرفشون شده. تا اینکه تصمیم گرفتم برم خونه نریمان و حضوری تحت فشارش بزارم😁😁 در و باز کرد گفتم سوپریز 😁😁😁😁 ولی در اصل اونی که سوپریز شد من بودم نریمان بی حال بود و درد داشت، پرسیدم چش شده گفت فکر کنم عفونته دردش مثل سری قبله، گفتم به بابا گفتی؟ نچ
دکتر رفتی؟ نچ ، گفت خوب میشم ، بغلش کردم داغ بود گفتم تب داری گفت نگران نباش تب بر میزنم خوب میشم. گفت دیگه بهتره بری خونه ، نمیخوام مریض بشی، من 😯😯😯 گفتم چیزی نیست که منتقل بشه. ولی اگه مزاحمتم برم گفت نیستی ولی باید یه چیزایی برات تعریف کنم ولی الان حال ندارم، گفتم منم برای همون چیزا اومدم خلاصه کن، از درد خم شد گفت نرگس الان واقعا حال ندارم، دیدم خیلی درد داره گفتم چجوری این حالتو تحمل میکنی بابا بفهمه مریض شدی و نگفتی بدتر میشه . گفت تا فردا خوب نشم میرم دکتر، در زدن بلند شدم در و باز کنم نریمان گفت کسی که اومده دوست دخترمه ، آرزو ، لطفا دیدیش طبیعی رفتار کن بعدا توضیح میدم. در و باز کردم آرزو بود ( آرزو خواهر عرشیاست، اونموقع که با عرشیا بودم، ارزو اصفهان بود و فقط یه بار تصویری حرف زده بودیم) هر دو متعجب بودیم، آرزو زودتر خودشو جمع کرد به نریمان گفت بالاخره به نرگس جون گفتی؟ گفتم مفصل 😁 دیگه اومد داخل، به نریمان گفت زود تب بر و بزنم تبت بیاد پایین، گفتم بهتر نبود بره دکتر؟ آرزو گفت من زبونم مو دراورد از بس گفتم بریم دکتر یا بگم عرشیا بیاد معاینه اش کنه ولی نریمان قبول نمیکنه، نریمان گفت خودت دوای دردی😁 آرزو با لبخندی ملیح گفت من درسم تموم نشده نمیتونم دارو تجویز کنم، نریمان گفت خودت شفا بخشی😄😄 آرزو گفت داره خرم میکنه؟ گفتم دقیقا، به نریمان گفت برگرد حداقل به جز خودم داروی دیگه هم به بدنت برسه، بدون مخالفت برگشت آرزو امپول و اماده کرد و یه کوچولو شلوارشو داد پایین پد کشید امپول و فرو کرد نریمان یه تکون خورد ولی سریع اکی شد و امپول دردی نداشت زود تموم شد.به نریمان گفت اگه اثر نکرد حرفتو گوش نمیدم به عرشیا میگم بیاد. نریمان گفت یه قرص مسکن بده بخورم بتونم بخوابم، آرزو گفت به خدا خیلی خوردی اینا فایده نداره، نریمان گفت اگه بهتر نشدم میرم دکتر، یه قرص خورد گفت برم دراز بکشم. من و ارزو حرف زدیم اشنایی شونو تعریف کرد و درباره درس و دانشگاه حرف زدیم، هر موقع میخواست بحث و ببره سمت عرشیا، بحث و عوض میکردم😁 یه ساعت گذشت نریمان خواب بود، آرزو تب و چک کرد گفت تغییر خاصی نکرده، گفت با عرشیا انگار حرفشون شده راضی نمیشه به عرشیا بگم. نظری ندادم. ارزو پیش نریمان نشست اومدم بیرون به بابا پیام دادم و درباره حال نریمان گفتم ولی سپردم دعواش نکنه 😁 بابا زنگ زد گزارش کامل دادم و گفتم آرزو اینجاست گفت میاد. جلوی نریمان و ارزو نگفتم به بابا خبر دادم. دو سه ساعتی گذشت نریمان تبش کمتر شد نشسته بودیم که در زدن، سریع بلند شدم در و باز کردم فکر میکردم بابا باشه، ولی عرشیا بود ، من 🙄🙄🙄 ارزو بهش پیام داده بوده که بیاد. اومد داخل، ارزو به نریمان گفت مجبور بودم بگم بیاد حالت خیلی بده بیشتر از این درست نبود صبر کنیم، به عرشیا گفت سر هرچی که حرفتون شده فراموش کن بعدا به قهرتون ادامه بدین😁 عرشیا با خنده رو به نریمان گفت سر چی حرفمون شده بود؟ نریمان چشم و ابرو میومد که عرشیا لو نده 😁 عرشیا به خواهرش گفت از الان بشناسش، نه قهری در کاره نه چیزی، نخواسته معاینه بشه دروغ گفته😄😄آرزو گفت بعدا حرف میزنیم الان یه کاری کن از درد راحت بشه، یادم اومد به بابا گفته بودم بیاد تا خواستم زنگ بزنم که دیگه نیاد، در زدن. نریمان گفت نرگس امیدوارم این خیانت و نکرده باشی و بابا رو خبر نکرده باشی، آرزو و عرشیا 😁😁😁 گفتم نگرانت بودم، در و باز کردم بابا اومد داخل، اونم با دیدن عرشیا شوک شد😁 سعی کرد نرمال رفتار کنه، با عرشیا دست داد، آرزو هم سریع دختر خاله شد بابا رو بغل کرد و گفت خیلی دوست داشتم زودتر از اینا و تو موقعیت بهتر اشنا میشدیم. بابا هم خیلی تحویلش گرفت که من خوشم نیومد😁😁 به نریمان گفت یه چیزی هست به اسم عبرت گرفتن، چرا یادش نمیگیری؟ نریمان گفت باور کنید اولش خوب بودم حتی فکر میکردم فقط عضله ام گرفته یهو شدید شد و چون میدونستم باور نمیکنید یهویی اینجوری شده دیگه نخواستم به شما بگم. ابا گفت من باور نمیکنم چون میشناسمت،بقیه دکترا هم باور نمیکنن؟ نریمان گفت اونا چه باور کنن چه نکنن تاثیری توی تجویزشون نداره😁😁😁 بابا به عرشیا گفت معاینه کردی؟ عرشیا گفت یکم پیش رسیدم، بابا گفت معاینه اش کن عرشیا گفت اختیار دارید شما هستین جسارت نمیکنم( تعارفات ایرانی) نریمان نمیخواست بابا معاینه اش کنه عرشیا رو تو اون شرایط ترجیح میداد😄 به عرشیا گفت لطفا ببند و جسارت کن معاینه کن تموم بشه😁😁😁 عرشیا بهش گفت رو مبل دراز بکشه، چند جا رو دست زد که داد نریمان دراومد، عرشیا پرسید پایین تر هم درد داری؟ گفت یکم، بابا گفت خانما ما رو تنها بزارید، آرزو گفت منم دکترم دکتر محرمه، عرشیا خیلی جدی نگاش کرد گفت اول اینکه درست تموم نشده، دو اینکه اینجا به عنوان دکتر نیومدی، لطفا هر دو حریم خصوصی بیمار و رعایت کنید و چند دقیقه ما رو تنها بزارید، خیلی جدی بود ترسیدم مخالفتی بکنم😁 رفتیم تو اتاق.بعد از اینکه معاینه تموم شد اومدیم بیرون، عرشیا به بابا گفت نظر من اینه که بستری بشه، نریمان گفت درد و بستری بشه، نظر ندی بهتره😁😁 بابا گفت شما دکترشی هر طور صلاح میدونی انجام بدیم😄 نریمان گفت بابا بیا خودت معاینه کن یه انصافی داری تا الان نفهمیده بودم 😁😁 بابا گفت نیاز نیست دکتر معاینه کرده نظرشم داده، نریمان گفت بابا تلافی نکن میدونی که بستری نمیشم، عرشیا گفت حالت بده بهتره زیر نظر باشی، آرزو گفت من پیش نریمان میمونم تو خونه حواسم هست بیمارستان دوست نداره مجبورش نکنیم😍 عرشیا خیلی بد نگاش کرد، گفت آرزو خانم کسی نظرتونو پرسید؟ آرزو گفت کسی نپرسید ولی به عنوان دوستش میتونم مراقبش باشم😁 عرشیا به بابا گفت من نظرم و دادم اگه شما بالاسرش هستین بستری نکنیم ولی روی آرزو نمیشه حساب کرد حتی به عنوان دوستش😁 ( با حرص اینا رو میگفت) نریمان گفت بابا لطفا، بابا گفت یه ازمایش بگیریم اگه سونو لازمه اونم بده، تو خونه دارو بگیره. عرشیا با گوشی دارو ثبت کرد به بابا نشونش داد بابا اکی داد. بابا به نریمان گفت چند روز خونه ما بمون تا خوب بشی. آرزو گفت میشه منم بیام؟ عرشیا خیلی بامزه شده بود سعی میکرد عصبانیتش و کنترل کنه، به آرزو گفت دیگه ما بریم خونه فردا یه سر به نریمان میزنیم، آرزو به بابا گفت لطفا بیام خونه تون؟ نگران نریمانم. بابا گفت اگه داداشت اجازه میده قدمت روی چشم، عرشیا گفت بهتره مزاحم نشی، عرشیا قبول نمیکرد آرزو بیشتر اصرار میکرد، بابا گفت اگه اجازه میدی امشب آرزو مهمون ما باشه فردا میرسونمش، بالاخره عرشیا اجازه داد. به بابا گفتم پس من و آرزو جلوتر بریم، قبل از بابا عرشیا گفت این موقع شب، تنها؟ گفتم تنها به یه نفر میگن من و آرزو دو نفریم😁 جوابمو نداد به بابا گفت لطفا دخترا هم با شما بیان، نریمان هم فردا بیاد برای ازمایش و سونو .خواستم جواب بدم که بابا گفت اقای دکتر درست میگن. سر راه بابا داروها رو گرفت نریمان میگفت خیانت جفتتونو فراموش نمیکنم😄 رفتیم خونه، بابا به نریمان گفت تو اتاق منتظرم باش، به منم گفت اتاق آرزو رو نشونش بدم. اتاق و نشونش دادم رفتیم پیش نریمان، نشسته بود رو تخت، آرزو گفت اشکال نداره پیشت باشم؟ نریمان گفت من مشکلی ندارم ولی فکر کنم بابا اجازه نده، بابا اومد گفت دخترا بیرون، آرزو گفت اجازه بدید بمونم، ما قصدمون جدیه😄😄😄 بابا گفت هر موقع قصدتون تبدیل به واقعیت شد پیشش بمون، آرزو گفت لطفا بمونم؟ بابا گفت هر دو بیرون، به نریمان گفت زود باش دراز بکش پنی سفت میشه، نریمان گفت پنی نمیزنم، بابا گفت دوباره بحث تکراری راه ننداز، اگه نمیزنی بستری کنم. نریمان در حالی که داشت به عرشیا لعنت میفرستاد دراز کشید، بابا گفت هر دو بیرون، آرزو نشست پیش نریمان، گفت پنی درد داره من پیش نریمان میمونم😄😄 خیلی لجبازه، دست نریمان و گرفته بود و ترسیده بود انگار قرار بود خودش بزنه😁😁 بابا شلوار نریمان و از یه طرف کشید پایین، پد کشید به نریمان گفت نفس عمیق بکش تا کشید سوزنو فرو کرد، بابا آروم تزریق میکرد که کمتر اذیت بشه، نریمان دستش و می کوبید به تخت، بابا گفت اخرشه سفت نکن تمومه، گفت تو رو خدا تمومش کن، سوزنو کشید بیرون پنبه رو نگه داشت، نریمان خیلی درد داشت دستش و برد زیر سرش، بابا اروم ماساژ میداد، صبر کرد نریمان آروم بشه، آرزو دست نریمان و گرفته بود بوس میکرد، من 😯 بابا واکنشی نشون نداد، به نریمان گفت بعدی رو بزنم؟ پرسید چندتا ست؟ بابا گفت دکترت سه تا نوشته، نریمان گفت واسش دارم، بابا سمت دیگه رو کشید پایین دومی رو هم زد درد خاصی نداشت زودم تموم شد، سومی رو هم همون سمت زد که دیگه صدای نریمان دراومد، بابا میگفت آروم باش، نریمان نمیتونست، یه تکون خورد بابا صداشو بالا برد و گفت یه لحظه آروم بگیر، اخری هم تموم شد. یه سرم هم وصل کرد و توش دو تا امپول ریخت. به نریمان گفت یکم دیگه دردت اروم میشه میتونی بخوابی.به آرزو گفت بهتره استراحت کنی، به بابا گفت میشه پیش نریمان بمونم؟ بابا گفت تو اتاق خودت استراحت کن من بیدارم به نریمان سر میزنم، دوباره گفت پایین تختش میخوابم، بابا گفت نه ، هر کی بره اتاق خودش😁 به بابا گفت شما ممکنه خواب بری، بابا گفت نه بیدارم، گفت پس منم با شما بیدار میمونم با هم مراقب باشیم، نریمان خندید بهش گفت عشقم حالم خوبه، بهتره استراحت کنی نمیخوام خسته بشی، من و بابا 😯😯 ارزو گفت تو بخواب من و بابا بیدار میمونیم😄 من و بابا رفتیم بیرون، آرزو گفت تا خواب بره پیشش باشم. به بابا گفتم بحثتون با نریمان سر آرزو بود؟ گفت این پسر از اتفاقات عبرت نمیگیره، این خانواده به غیر دکتر دختر نمیده، نمیدونم چرا وارد این مسیر شد، گفتم شاید قبول کنن، گفت چند وقته با هم دوستن، آرزو اگه میدونست باباش قبول میکنه به خانوادش میگفت. تنها کسی که میدونه عرشیاست اونم نریمان باهاش حرف زده چون دوستشه بعدا ناراحت نشه. گفت امیدوارم تا دیر نشده بفهمن دارن اشتباه میکنن گفتم به نظر غیر ممکن میاد، انگار همو دوست دارن، گفت نمیخوام رابطه نریمان با آرزو باعث بشه دوباره با عرشیا تو یه محیط باشی، و تحت تاثیر قرار بگیری تا میتونی فاصله بگیر تا نریمان سر عقل بیاد، که نیومد...............
دوستتون دارم . آرزوی بهترین ها