سلام چطورین من مهسا هستم سومین خاطره هست که میزارم شاید منو یادتون نباشه یه معرفی کوچیک میکنم ۱۴ سالم هست دو تا داداش دارم امیر پزشک و دانشجو دندان پزشکی هست فرزاد هم داروساز هست و پدر و مادرم هم شاغل هستن بریم سراغ خاطره

شب قبل گلوم احساس سوزش داشتم ولی توجه نکردم امیر و فرزاد هم مسافرت بودن خوابیدم صبح با یه حال بد از جام بلند شدم تب سنج گذاشتم تبم خیلی بالا بود تا ظهر وایسادم دیدم خوب نمیشم زنگ زدم مامانم براش توضیح دادم نمیتونس از سرکار بیاد گفتم خودم میرم مطب پیش میلاد دوست امیر قبول کرد زنگ زدم امیر گفتم قضیه رو گفتم بپرسه ببینه میلاد هستش بعد گفت باشه قطع کرد بعد دوباره زنگ زد گفت امروز تعطیلِ ولی خودش مطبِ یه ذره کار داره فرزاد هم گفت رو راهِ رسید میاد پیشت گفت رسیدی زنگ بزن گفتم باشه رفتم لباس پوشیدم رفتم پیش میلاد رسیدم بعد سلام و احوال پرسی گفت بشین رو صندلی ببینم چی شده نشستم گفتم میشه یه زنگ به امیر بزنم گفت باشه زنگ زدم گفتم رسیدم گفت باشه مواظب باش بعد قطع کردیم گفتم علام رو بهش گفتم گفت ببخشید میدونم از آمپول می‌ترسی ولی مجبورم برات بنویسم گفتم مشکلی نیست همون لحظه فرزاد زنگ زد گفت کجایی گفتم پیش میلاد گفت منم پس من مستقیم میام اونجا ولی یه ذره طول میکشه کارت هم تموم شد بمون تا بیام گفتم باشه قطع کردیم گفت خودت میری دارو ها رو بگیری گفتم آره رفتم دارو خونه دارو ها رو گرفتم یه نگاه به کیسه دارو ها انداختم دیدم کلی آمپول و سرم حتی شیاف هم بود رفتم بالا دارو ها رو نشون دادم گفت رو تخت بخواب تا بیام منم داشتم میمردم از استرس گفت خیلی میترسی گفتم آره گفت معلومه کف دستات عرق کرده گفت خودت میتونی شیاف بزاری یا برات بزارم گفتن آره بلدم خودم میزارم گفت باشه گذاشتی بگو گفتم باشه شیاف رو داد بهم بعد رفت تا آمپول رو آماده کنه منم شلوارم رو در اوردم شیاف رو گذاشتم یکم میسوخت بعد شلوارم رو کشیدم بالا گفتم گذاشتن با یه آمپول اومد بالا سرم جلد شیاف رو دید خیالش راحت شد گفت دراز بکش دراز کشیم خیلی میترسیدم گفت نمیتونم بهت قول بدم درد نداره چون آمپولات دردشون زیاده ولی سعی میکنم آروم بزنم منم استرسم بیشتر شد گوشه شلوارم رو کشید پایین پنبه کشید بعد سوزن رو وارد کرد منم آروم آروم اشک میریختم خیلی درد داشت خیلی خودم رو کنترل کردم دیدم نمیتونم آروم شروع کردم به آخ‌ و آییی گفتن گفت تموم شد کشید بیرون گفت ببخشید اذیت شدی ولی خیلی خانم بودی برای این آمپول اصلا توقع نداشتم بعد در زدن میلاد رفت در رو باز کنه دیدم فرزاد بود منم دلم خیلی براش تنگ شده بود اومد پیشم بعد سلام و احوال پرسی گفت چیشدی یهو گفتم نمیدونم گفت الان آمپول زدی گفتم آره میلاد از اونور گفت انقدر خانم وایساد برای این آمپول اصلا باورم نمیشه آمپولاش کلا خیلی درد داره بعد فرزاد گفت آجیم بزرگ شده دیگه اون موقعه بچه بود بعد میلاد با یه آمپول دیگه اومد منم بغض کرده بودم فرزاد فهمید بوسم کرد گفت قربونت برم زود تموم میشه دردت اومد دستم رو گاز بگیر بعد پنبه کشید یه لحظه سفت کردن سریع شل کردم میلاد گفت نترس زود تموم میشه تمام سعی میکنم آروم بزنم بعد سوزن رو وارد کرد چشمام رو محکم فشار میدادم آروم گریه میکردم ناخداگاه دست فرزاد رو فشار دادم فرزاد گفت یه ذره مونده آخراشه دورت بگردم بیا دستم رو گاز بگیر دلم نمیومد دستش رو گاز بگیرم خودم دست خودم رو گاز گرفتم تموم شد در اورد پنبه گذاشت روش فشار داد یه آخ کوچیک گفتم میلاد گفت ببخشید خیلی دردت اومد مجبور بودم گفتم خواهش میکنم شما که الکی آمپول نمیدین حتما لازمه میلاد به فرزاد گفت چقدر آجیت خوب درک میکنه حالا اگر کس دیگه ای بود تا الان ما رو فحش کش کرده بود ما هم زدیم زیر خنده بعد گفت برگرد سرمت هم بزنم با درد برگشتم اومد سرم هم برام وصل کرد بعد داشت به فرزاد میگفت امیر کی بر میگرده گفت تو راه هست تا شب گفت میرسه گفت خب این چند تا آمپول هم هست بده امیر خودش میدونه شب یا فردا براش تزریق کنید فرزاد هم گفت باشه ممنون از یه طرف خوشحال شدم امیر امشب بر میگرده از یه طرف استرس آمپول هایی که قرار بود نوش‌جان کنم رو داشتم سرم تموم شد اومد در اورد کلی تشکر کردیم بعد رفتیم

ببخشید خیلی طولانی شد خسته شدین اگر دوست داشتین خاطره اون یکی آمپول ها رو هم بگم اگر بد بود دیگه خودتون ببخشید