های گایززززز

چطورین؟عسلم✋🏻یکمی بیکار بودم گفتم بیام یه خاطره بگم یذره سرگرم شم

یه تشکری بکنم از دوستانی راهکار دادن واسه بهبود رابطه منو نگار😂🫶🏻داستانای منو ایشون همچنان ادامه داره... 😉😂👌🏻خب بریم سراغ خاطره: اواخر آبان ماه بود، یروز صب طبق معمول ساعت 6 پاشدم و دست و صورتمو شستم و چایی گذاشتم

بعدشم رفتم بقیه رو بیدار کنم، میرفتم دم در اتاقشون و چند تقه محکم به در میزدم و صداشون میکردم! همشون با کلی غرغر پاشدن البته غیر مهراد😔😂منم که دیدم خیلی ریلکس گرفته کپیده و عین خیالش نیس یه کوچولو (فقط یه کوچولو🤏🏻😔) کرمم گرف و یه نقشه شوم براش کشیدم😈یه نفس عمیق کشیدم و در اتاقشو با شتاب باز کردم

عسل: مهراد مهراد😱هوییییی دیرت شده هااااا

مهراد: هاااا🥴😫

عسل: ساعت 9 عه😱

مهراد: جاننننننننن؟😦😱

سریع پاشد نشست سرجاش و خیلی هول به اطرافش نگا میکرد، یهو چشمش خورد به ساعت رو میزش... چندبار چشاشو باز و بسته کرد تا مطمئن شه درست دیده

مهراد: ساعت 6 عه بیشعور😭😭مگه مریضی؟😭😭

عسل: اره😍🥹

مهراد: خدا شفات بده تیمارستانی😭😭😭

عسل: 🤣🤣🤣🤣

یهو بالشتشو از پشتش ورداشت و پرت کرد سمتم

البته جا خالی دادم😉👌🏻

مهراد: گمشو ریخت نحستو نبینم احمقققق😠😒

خنده کنان رفتم پایین و صبونه خوردیم، منم سریع سفره رو جمع کردم که برم یونی فرممو بپوشم...

بعد اینکه لباسمو پوشیدم کیفمو ورداشتم و رفتم پایین، جلوی در یه لنگه پا ایستاده بودمو و سعی داشتم کفشمو پام کنم🫤😂

عسل: مسیحححح؟ بیا دیگ

مسیح: کجا؟😐

عسل: مدرسه دیگ، برسون منو🥺

مسیح: دیرم شده بخدا

عسل: واااا😐داری میری منم ببر دیگ🗿

مسیح: نمیتونم عزیزم، پیاده برو دیگ، مراقب خودتم باش💋☺️

بعدم سریع رف بیرون و درو بست🗿

سریع دوییدم رفتم بالا که با ماکان برم

عسل: ماکان؟ منو میبری مدرسه؟🥺

ماکان: نه!

عسل: چرا؟😐

ماکان: چون میخام برم پیش دوستم، اصن مسیرم سمت مدرست نیس، دیرمم شده تازه، با متین برو

عسل: اههههه😭😭چرا عین توپ فوتبال منو اینور اونور پاس میدین😭😭یکیتون منو ببره دیگ😫عیبابا

ماکان: غر نزن دیگ، متین میبرتت، برو باهاش،خدافس

خیلی ناامید و شکست خورده رفتم سمت اتاق متین

مث اینکه آقا متین از قبل صدامونو شنیده بود چون تا درو وا کردم گف:

متین: اصلاااا رو من حساب نکناااا، یه امروز بیکارم میخام بخابم

عسل: 😐💔

متین: با میراث برو خب😒🫤

عسل: من با اون سلیطه جایی نمیرم😒(اصن یه ثانیم منو میراث باهم نمیسازیم 😭😂پدر کشتگی داریم بخدا)

متین: با مهراد برو

عسل: اذیتش کردم فک نکنم ببرتم😕

متین: ولم کن بابا،؟ چمیدونممم😒پیاده برو خب، میمیری مگه؟

یه نفس حرصی کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون

همینجوری که غر میزدم رفتم سمت اتاق مهراد: یروزی گواهینامه میگیرم سرویستون میکنم، حالا واس من ناز میکنن😒🗿از دست همتون خلاص میشم...

یهو یادم اومد ماشین ندارم🙂💔😂بیخیال چرت و پرتایی که داشتم با خودم تکرار میکردم شدمو رفتم تو اتاق آخرین امیدم😭🤲🏻😂

عسل: داداشی؟🥺(مدیونین فک کنین من هروقت یچی میخام انقد مهربون میشماااا😔😔)

مهراد: میبرمت

عسل: عی قربونت بشم منننن

مهراد: چاره دیگه ای ندارم آخه، مجبورم😒🗿

عسل: 🫤💔(گلبم شیکست)

مهراد: فقط یچیزی! ماشینم بنزین نداره، برو سوییچ ماشین متینو بگیر با ماشین اون بریم

عسل: باک بنزین ماشینت دقیقا عین جیباته😒🗿همش خالیهههههههه...

خلاصه ... رسیدم مدرسه و سه زنگ شخمیو با دبیرای شخمی تر سر کردم؛ اونروز بغل دستیم مریض بود همش تو صورتم سرفه میکرد توله صگ🗿😫

زنگ آخر خورد و من حس کردم بیحالم...

منو آدرین و چندتا از دوستام باهم رفتیم دم در

همشون رفتن سوار ماشین شدن و یه تعدادیشونم پیاده رفتن... یه نگاه سرسری انداختم و فهمیدم کسی نیومده دنبالم😭باید پیاده میرفتم

یذرع سرگیجه داشتم و حس کردم الان میوفتم(من اکثر اوقات سرگیجه دارم و کسی نمیدونه😂💔)

آدرین: هویییی چته؟نمیری؟😐

عسل: حالم خوب نیس🤧

آدرین: بیا بریم داخل

عسل: بریم داخل چه گوهی بخوریمممم؟بریم خونه

آدرین: میریم داخل من زنگ بزنم ببینم بابام کجا مونده

عسل:میاد دنبالت؟

آدرین: ارههه،

عسل: منکه حال ندا...

یهو باباش رسید و مام سوار ماشین شدیم

عمو (من بش میگم عمو) داشت میرف سمت خونمون که

یهو آدرین گف بابا بریم بیمارستان لطفا☺️

عمو: چرا بابا؟

آدرین: عسل حالش خوب نیست

عسل: ها؟ چیزه... نه خوبم 😦😢

آدرین: نیستی! بزار بریم بیمارستان شمارو سالم تحویل داداشت بدیم، بعدش مسیح جان خودش میدونه چیکار کنه☺️💋

اولین دور برگردون عمو دور زد و مقصدمون از بهشت به جهنم تغییر پیدا کرد😭🤧💔

سرمو آوردم سمت پنجره و آروم از پشت صندلی گفتم:

عسل: پارت نکنم مسیحا نیستم✋🏻

آدرین: حرص نخور بدتر میشی😉😂

عسل: تو کی انقد بیشعور شدی؟😐

آدرین: از وقتی باتو معاشرت کردم عاسیسم🙂😂

سکوتو به این بحث اعصاب خورد کن ترجیح دادم

بعد از حدود 7.8 دقیقه رسیدیم بیمارستان

هممون پیاده شدیم و رفتیم داخل

دقیقا مسیح جلوی در بود(جلو در چیکار میکردی آخههه پسر😭😭)

مارو که دید سریع اومد جلو و بهمون سلام کرد و به عمو دست داد، بعدشم کلی تعارف تیکه پارع کردن🗿

عمو بهش گف که حالم خوب نبوده و...

مسیحم ازشون تشکر کرد

اونام رفتن، آدرین لحظه آخر یه چشمک زد و رفت (رفیق به این بیشعوری نوبره والا🫤🗿)

مسیح: چت شده تو؟

عسل: هیچی بابا اینا شلوغش کردن

یهو دستشو گذاش رو پیشونیم...

مسیح: اره شلوغش کردن😠چقد تب داری!!!

عسل: مسیح🥺بخدا بغل دستیم مریض بود، حالم خوب بود صب

مسیح: خیله خب، بیا ببینم چیکار کردی

بعدم دستمو گرفت و برد

توی راه یهو دوستشو دید

رفت جلو و چند دقیقه باهم حرف زدن و بعدش با دوستش اومدن سمتم، منو با دستش نشون اون پسره داد

مسیح:خواهر گلم عسل خانوم☺️

بعدشم اون پسرع رو نشون داد

مسیح: ایشونم آقا پاشا، دوستم هستن☺️

عسل: خوشبختم از آشناییتون 😊🤝🏻

پاشا: منم همینطور🤝🏻

... چند ثانیه عین بز همدیگه رو نگا کردیم😐😂

پاشا: شنیدم مریض شدی خانوم کوچولو؟😉😂

عسل: بله یه مقداری کسالت دارم😊(تو دلم اینجوری بودم که: کوفت و خانوم کوچولو، خودت چندسالته میمون🗿)

پاشا: اگه افتخار بدین میتونم معاینتون کنم😂😂

هول کردم نمیتونستم چیزی بگممم

یهو مسیح گف حتماا🫤🫤(داداش من خودم زبون دارممم فقط یذرع امون بده😭همین! بخدا خودم میتونم صحبت کنم)

پاشا: چه خوب!

عسل: کجاش خوبه؟🤨🤨

پاشا: منظوری نداشتم😊عذرخواهی میکنم!

مارو راهنمایی کرد سمت اتاقش

رفتیم داخل، خودش پشت میز نشست و منو مسیحم روبه روش...

بعد از معاینه کامل گف: دفترچه همراهتون نیس؟ درسته؟

من که اصن لال شده بودم از شدت استرس

یه نگاه به مسیح کردم و اونم فهمید از این به بعد قراره نقش زبونمو ایفا کنه

مسیح: نه همراش نیس

پاشا: خیله خب مشکلی نیس

بعدم شروع کرد به نسخه نوشتن

آروم ضربه زدم به پهلوی مسیح ولی اصن به روی مبارک خودش نیاورد🫤چندبار دیگم همینجوری زدم که یهو صداش در اومد

مسیح: عههه🙄

پاشا: چیشد؟😲

مسیح: هیچی داداش، تو ادامه بده🙄😂

زیر لب داشتیم باهم بحث میکردیم...

بالاخره راضی شد وساطت کنه

مسیح: پاشا جان تزریقی داره؟

پاشا: اره!مشکلی داری عسل خانوم؟

من که لال بودم مث همیشه😭😂

مسیح: اره اگه میشه خوراکی جایگزینش کنی☺️

پاشا: میریزم تو سرمت خانوم کوچولو نگران نباش

مسیح: ممنونم

بعدشم نسخه رو ازش گرفتیم و تشکر کردیم و رفتیم بیرون

مسیح: بشین من برم داروهاتو بگیرم بیام، جایی نریا

رفت و حدود 10 بعد برگشت

مسیح: پاشو بریم سرمتو بزن

عسل: نه دیگ، بریم خونه🥺

مسیح: حالت خوب نیست چجوری بریم خونه؟ درضمن قبض گرفتم! پاشو عسلی افرین

عسل: عه😭

مسیح: زشته خانوم کوچولو😂😂

عسل: اههه نگو دیگ میدونی بدم میاد😭

مسیح: خیله خب، پاشو بریم

رفتیم تزریقات و ماشالا از شانس رنگین کمونی ماااا خلوت خلوت بود، صگ پر نمیزد توش🙄😂

رفتم رو یکی از تختا نشستم

عسل: 🥺

مسیح: عه؟ چیه؟🫂☺️مانتوتو درار، مقنعتم درار، گرمه

همون کاریو که گف انجام دادم

وقتی مقنعمو ورداشتم موهام عین برق گرفته ها شده بود😭😂

مسیح همونطور که میخندید دست کشید تو موهام و مرتبشون کرد بعدشم اومد رو تخت نشست کنارم

یهو پرستاره عین جن پرده رو زد کنار و اومد داخل

گارو رو بست و دستمو اینور و اونور کرد

منم استرسییییی

دستام همه عرق کرده بود

پرستار: چته دخترجون؟😂دستات خیسه خیسه

دلم میخاست بزنمشششش د آخه بتوچه پوفیوز؟

مسیح اون دستمو گرف و سرمو چرخوند سمت خودش

خیسی پنبه رو حس کردم خواستم سرمو برگردونم ولی مسیح نذاشت

مسیح: چیزی نشده هنو☺️

یهو دستم سوخت

عسل: اوییی🥺😢

مسیح: هیسس!

انگار رگ نگرفته بود، درش آورد و دوباره فرو کرد

4 بار تکرار کرد تا بالاخره رگ گرف

اشکم در اومده بود

اون یدونه آمپولم ریخت تو سرمو رفت

به محض اینکه پرستاره رف استارت زدم🥺😭😂

همینجوری داشتم گریه میکردم😭😂

مسیح: عه عه🤨🫂تموم شدددد، گریه چرا؟

بغلم کرد تا یذره آروم شدم

عسل: نازم میکنی؟

مسیح نه، پررو شدی😒😂

عسل: 🥺🗿

مسیح: بگیر بخاب خانوم کوچولو😉🤣

عسل :عههه مسیح😭😂نکن دیگگگگ

مسیح: خیله خب😂بیا سرتو بزار رو پام بخاب....

همونجا خابیدم و وقتی بیدار شدم رو تختم بودم تو خونمون!

پ.ن: نتیجه گیری: اگه همون اول برم بگم مریضم خییلی کمتر اذیت میشم! ولی خب آدم نمیشم🙂😂💔

میدونم خیلی خیلی زیاد شدددد، ببخشید اگه چشای قشنگتون خسته شد💞خوشحال میشم نظرتونو بدونم

امیدوارم خوشتون بیاد💚💙

کوچیکتون عسل🧸✨🌚