سلام🥺اولین باره میخوام خاطره بنویسم.

آتناام که معمولا آتی صدام میکنن.

یه روز با رلم(امیر)و پسرداییش(علی)رفته بودیم کافه بعد نشسته بودیم رو تخت هاشون که سر یه موضوعی با رلم دعوا خیلی بدی کردم اونم خیلی عصبی بود میخواست منو بزنه ولی جلو پسرداییش نمیتونست پسرداییش هی میگفت نزنش گناه داره و.... بعد پسرداییش رو بیرون کرد منم گریه میکردم منو کتک زد بعد با گریه رفتم تو بغلش دیگه بیهوش شده بودم بعد یه ساعت بیدار شدم ولی چشامو باز نکردم شنیدم داشت به پسرداییش میگفت که بدنش خیلی ضعیف شده باید ببرمش دکتر هم تقویتی براش بزنن هم اینکه چون ترسیده و بدنش میلرزه یه آرامبخش هم به این بزنن هم به خودم.

بعد تا اینو شنیدم دیگه چشامو باز نکردم که مثلا خوابم بعد ۱۰ دیقه امیر صدام کرد محلش نزاشتم چندبار صدا کرد بعد ترسید فکر کرد اتفاقی افتاده چندبار تکونم داد تا چشامو باز کردم مظلوم تر از همیشه نگاش کردم گفت پاشو جوابشو ندادم فهمید قهرم بعد نگام کرد گفت بهت میگم پاشو باید بریم دکتر. گفتم خوابم میاد گفت اشکال نداره بریم دکتر داروهات رو که مصرف کردی برمیگردیم دوباره بیا بغلم بخواب. میدونه از آمپول میترسم با بغض نگاش کردم گفتم آمپول میده؟🥺گفت نترس قشنگم نمیزارم دردت بگیره بغلت میکنم باهات حرف میزنم کمرتو ماساژ میدم قول میدم دردت نگیره.

منم ازش ترسیده بودم هیچی نمیگفتم فقط به حرفاش گوش میدادم.

بعد از چنددیقه سه تایی راهیه درمونگاه شدیم.

خیلی حالم خوب نبود.

دیگه رسیدیم و خلوت بود سریع رفتیم داخل.

امیر برای دکتر گفت که برای من تقویتی و آرامبخش میخواد. دکتر معاینم کرد از رفتارهای امیر فهمیده بود عصبیه و اصلا اروم نیس برای اونم یه آرامبخش نوشت و اومدیم بیرون تو این مدت اصلا حرف نزدم باهاش.

منو امیر نشستیم تو درمونگاه تا پسرداییش بره داروهارو بگیره.

امیر کلی باهام حرف زد تا آرومم کنه منم سرم رو شونش بود فقط گوش میدادم یه ۵ دیقه بعد با صدا و قیافه ای مظلوم گفتم میشه نزنم؟🥺بخدا خیلی درد داره🥲🥺

گفت نه نمیشه. فهمیدم دوباره داره عصبی میشه🥲🥲برای همین تشخیص دادم ساکت بمونم بهتره

دیگه پسرداییش اومد و رفت قبض گرفت من انقدر ترسیده بودم و استرس داشتم که نگم اصلا.

امیر تا نگام کرد یه لحظه اشکم اومد دیگه بغلم کرد قربون صدقم میرفت تا اروم بشم همش میگفت چندثانیس دردش هم خیلی کمه بخدا نمیزارم اذیت بشی.

قلبم تند تند میزد از استرس

درمونگاه خلوت بود برای همین اجازه دادن امیر هم با من بیاد داخل.

باهم رفتیم داخل و منم گفتم آمپول نمیزنم پ دوباره بحث کردنمون شروع شد بعدش دیگه راضی شدم تو بغل امیر بزنم.

مجبور شدیم دوتا تخت رو بچسبونیم بهم اول امیر دراز کشید بعد من بغلش دراز کشیدم و شلوارم و شورتم رو کشید پایین و منو سفت بغل کرد و یه جوری پاهاش و دورم انداخته بود که یه ثانیه هم نمیتونستم تکون بخورم یهو منو چرخوند جوری که سرم رو سینش بود.(هیچوقت تا الان کسی انقدر محکم منو نگرفته بود🥺راستش ترسیدم این کارو کرد فهمیدم آمپول هاش درد داره🥺)

یه ذره حرف زدیم و پرستار اومد. ازش پرسیدم چندتا امپوله؟گفت ۴ تا.

خیلییییی ترسم بیشتر شد امیر بهم گفت دوتاعه.

مظلوم نگاش کردم گفت نترس قشنگم درد ندارن اصلا تو شل باش سفت نکنی ها باشه دورت بگردم؟اروم گفتم باشه

پرستار پنبه کشید و یه جوری محکم فرو کرد حس کردم دشمنشم و ترسم هزار برابر شد.

نمیتونستم تکون بخورم فقط جیغ میزنم و گریه میکردم.(از اینجا به بعد اینجوری پیش میریم. من:+امیر:×پرستار:●)

+:اییییییییییییییییی امیر توروخدا جون آتی نزار بزنه دیگه 😭😭اخخخخخخخ مردم.

×:هیسسس اروم باش فداتشم آخرشه دیگه تموم شد.

بالاخره درش اومد و محکم پنبه رو روش فشار داد.

+: اخخخخخخخخ دست نزن بهشششششش خیلی درد میکنه.

●:باشه خودتو کشتی دیگه سلیطه وحشی

دیگه امیرم عصبی شده بود.

×:میفهمی چی داری میگی؟نمیزارم کسی باهاش بد رفتار کنه. تا درمونگاه رو روی سرتون خراب نکردم عذرخواهی کن.

من بدبخت هنوز درد داشتم.

+: امیر ول کن دیگه بسه جون من.

×:نوچ باید عذرخواهی کنه گه خورده باهات اینجوری حرف زده

پرستار با کلی عشوه یه ببخشید گفت بهم.

+: میشه بقیش رو نزنم یا بریم یه جا دیگه؟🥺🥺🥺

×:آره عزیزم. بریم خونه پسرداییم خودش برات میزنه. (پسرداییش مجرده ولی تنها زندگی میکنه و خونه داره)

خلاصه دیگه راه افتادیم به سمت خونه پسرداییش و من همچنان پام درد میکرد و اروم اروم گریه میکردم امیر بغلم کرد باهام حرف میزد تا اروم بشم و گریه نکنم.

رفتیم خونش و امیر گفت برو صورتت رو بشور گریه کردی بعد بریم اتاق امادت کنم آمپول هات رو بزنی.

+:ولش کن امیر توروخدا خیلی درد دارم الان جا قبلی خیلییییییی درد میکنه تحمل درد ندارم دیگه.

×:کوچولوم الان برو صورتت رو بشور فعلا. گفتم چشم و رفتم شستم و اومدم امیر رو صدام کردم تو اتاق بود اولش ترسیدم برم اتاق ولی امیر گولم زد که آمپول نمیزنی و اینا رفتم اتاق دیدم پسرداییش ۳ تا آمپول آماده کرده🥲خیلی ترسیدم تا دیدمشون دوباره گریه کردم. اومدم برم بیرون که علی(پسرداییش )در رو قفل کرد و کلیدشو گذاشت تو جیبش منم فقط به بغل امیر پناه بردم و خودمو انداختم تو بغلش انگار خوشحال شدن از اینکار. خودم نمیدونستم چیکار کردم ولی خودم خودمو انداختم تو تله.

امیر باز محکم بغلم کرد و یکم پاهام رو جمع کرد تا سفت نکنم و مثل درمونگاه بغلم کرد هرکاری کردم از بغلش بیام پایین نشد.

(یه بار دیگه بگم من:+امیر:× علی از این به بعد●)

یه ذره داشتم اذیت کردنمو شروع میگردم که امیر داد زد و گفت بسه دیگه هی هیچی بهت نمیگم باید میزاشتم همون زنه برات بزنه اره؟

هیچی نگفتم تو چشاش هم نگاه نمی‌کردم همینجوری که امیر داشت داد میزد علی داشت پنبه میکشید. امیر سرمو گرفت بالا و گفت اره؟باید میزاشتم درد بکشی.

همون موقع علی سوزن و فرو کرد.

+:اخخخخخخخ علی یواش بزن توروخدا اییییییی.

●:نگران نباش اروم میزنم هواتو دارم فقط شل باش اصلا سفت نکن آفرین دختر خوب.

+:اییییییییییییییییی😭😭خیلی درد داره

سفت کردم.

×:عه عه شل کن ببینم آتی. دخترم شل کن آفرین.

+: شل نمیتونم بکنم به جون خودت دست من نیس.

●: تزریق نمیکنم تا شل نکنی اینجوری بخوام تزریق بکنم نابود میشی انقدر درد داره.

واقعا دیکه تزریق نکرد منم نمیتونستم شل کنم و فقط گریه میکردم.

×:یکم ماساژ داد دیگه عصبی شد به علی گفت بیا بزن همینجوری.

●: نه بابا خیلی اذیت میشه.

یه ذره اروم اروم باهم حرف زدن و تصمیم گرفتن گولم بزنن.

×: دخترم اگه شل کنه علی درش میاره دیگه نمیخواد بقیش رو تزریق کنه.

علی هم هی تایید میکرد

خوشحال شدم به هزار بدبختی شل کردم و حدود یه سی‌سی ر‌و یهو تزریق کرد و منن شوکه شده بودم درش اورد و به امیر گفت پنبه رو فشار بده محکم. وگرنه کبود میشه.

امیر یکم محکم فشار داد که دادم در اومد میخواست بیخیال بشه علی گفت نه و باید محکم فعلا فشار بدی امیر مهربون شده بود دلش نمیومد.

علی اومد ازش گرفت پنبه رو یه جوری فشار داد هردو سمت رو. کع جونم در اومد انقدر داد زدم ولی توجه نکرد امیرم هرچی گفت ول کن دیگه بسه ولی میگفت برای خودش بده و اینا سه دیقه ای فشار داد.

(اون دوتا آمپول منو و یه دونه آمپول امیر هم اگه خوشتون اومد براتون میگم)

ببخشید طولانی شد یا اگه بد بود اولین بارمه🥲🥲🥲

خدافظ