به نام ذهن مبتدع خویش...👉🏻
سلام...
من پانی هستم‌ و در دهه دوم زندگیم نیت کردم که برای اولین بار بنویسم از خودم،خانواده م،خاطراتم و...این خاطره،آمپولی نیست.خاطره من آمیخته شده با فوتبال؛فوتبالی که یکی از بازیکنانش سوباسا اُزارا و دیگری کاکرو یوگا هستش...وقتی که طفلی بیش نبودم،فکر میکردم که کاراکتر های کارتونی واقعی هستن.( •_• )در حدی که آرزوم این بود که یه بارم که شده ببینمشون(◍•ᴗ•◍)همینقدر ساده و بی شیله پیله...♡حتما می دونین که تو دنیای یه نوباوه کلمه ای چون"نمیشه" جایی ندارههه...منِ پانی در دوران کودکی برای خودم یه پا سوباسا بودم البته سوباسای گل خور(⁠◔⁠‿⁠◔⁠)👉🏻برادرم هم کاکرو بودش ولی خب برای این ببرِ زخمی آبرو نذاشت اصلا؛چرا که شوت های کاکائوی(کاکروی)بدل بیشتر شبیه پشمک بود تا ببرررر(ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)من دلاورانه می جنگیدم و گل می خوردم و برادرِ نوجوانِ رشیدم مقابله می کرد و پاسخ سختی می داد...کارزار سختی میان ما در جریان بود که در آنِ لحظه پای من پیچ خورد و زمین خوردم...مغایر ما که عاشق فوتبال بازی کردن بودیم مادرم
مخالف سفت و عسیری بود که به هیچ وجه رضا نمی داد که تفنن ما تو خونه فوتبال باشه؛به خاطر خودمون نه هااا فقط به خاطر اسباب و وسایل خدا تومن خونه و کاشانه و خب این رویداد شاید آب خنکی بود که بر دل آتشین مادرم پاشیده شده بود...این پیشامد برای برادرم بیشتر جنبه سرگرمی داشت؛ طوری که وقتی من در حال تضرع بودم داداش بنده بی خیال و سهل انگار گونه در دنیای خودش سیر می کرد و باید بگم که تقریبا مقصر هم اون بودش...بله عزیزان تفاوت داداش های وب و کانال با آق داداش من در همینههه(O⁠_⁠o)حتم دارم که اگه این اتفاق دوباره رخ بده،برادرم با این جمله که مسرت فراوانی رو به دنیای خودش سرزیر میکنه به استحضار پدر و مادرم برسونه:"ماماااان،باباااا،پانی مرد بالاخره؛راحت شدیممم(ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)"القصه بعدِ اینکه پدرم از سرکار برگشت راهی شکسته بندی شدیم با چی؟با رخش یشمی رنگ بابام(البته این رخش ما پرایدِ فکسنی بیش نیست ولی خب همین که کارمون رو راه میندازه جای شکرش باقیه دیگه،نه؟)
با لِی لِی و بپر بپر مسیری که غیر ماشین رو بودش رو می تونستم از سر بگذرونم اما پله های چند سانتیِ غیر استاندارد رو چیکار می کردم؟(O⁠_⁠o)بابام مصمم و ستوار در حالی که من در بغلش معنی و مدلولِ آرامش رو استنباط میکردم،چون گُرد فاتح از موانعی(پله هایی)که برای من تفاوتی با هیولای پر خوف نداشت جانانه جهش می کرد.(اویهههه)
اگه بگم یکی از قشنگ ترین قاب های زندگیم همین بوده دروغ نگفتم...♡
مکالمه بین من و بابام در طول روز به "سلام،خسته نباشی،سلامت باشی"خلاصه میشه مگر اینکه استثنایی وجود داشته باشه...پس حق دارم دیگه...هوممم؟
تو مطب که در حال انتظار بودیم،بابا و مامانم یکدست غر می زدن که چرا مواظب خودت نیستی،آخه خونه جای فوتبال بازی کردنه؟؟!و بمااااند...
بالاخره پدر و مادرن دیگههه و منِ بچه سال شاید نتونم درک کنم...وارد اتاق پزشک که شدیم من روی تخت جلوس کردم و دکتر پیش پام قرار گرفت و در وهله اول مشغولِ ماساژِ مچِ پام شد...من در ذهنِ کودک وش خویش به سرزمین ناکجا آبادی سفر کرده بودم که اختتامی نداشت...آزاد و رها همچون پرنده بی زبانی که در تکاپوی رمیدن و رهیدن از قفس دلگیر خویشتن است...(◍•ᴗ•◍)در همین حین دکتر پامو جا انداخت.
درد داشت؟آره خب...ولی می ارزید...به چی؟به همدلی خوانواده م...
همدلی،واژه ای که وسعت آرامشش التیام بخش روح و جسم جریحه دارِتههه...البته در صورتی که با خداوند احد و واحد یکه و تنها باشی و ذکر《إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ...》را بر زبان جاری کنی،یزدان به پاس استظهار و اعتمادت به خودش،معجزه ای جبران ناپذیر جود و انعام جان و دلت می کنههه و چه تحفه ای بهتر و لذت بخش تر از خانواده و هم خونهات می تونه باشههه که در بزنگاه های زندگانی‌که نه جانی داری و نه توانی و گویی که می خواهی از بند جهان مستخلص شوی،همچون فرشته مایه استخلاصت از پیچش مشکلات می شوند؟!!(⁠✯⁠ᴗ⁠✯⁠)
خلاصه پس از چندین روز استراحت مطلق و ادا به تجویزِ ترکیبِ حال بهم زنِ تخم مرغ با باندپیچیِ دکتر و هر از گاهی شست و شو دادنش بالاخره از لنگ لنگان راه رفتن ترفیع گرفتم و خداوند باری دگر بی منت این نعمت الهیِ به ظاهر صغیر ولی در عین حال کبیر رو در اختیارم قرار داد و من ممنون چنین خدایی هستم...♡
مغسی که خوندید⚘
ارادتمندم👉🏻
پانی...♡