خاطره فاطمه جان
سلام امیدوارم خوب باشید.
اول این که بگم اگر از خاطرات #آمپولبازی بچگی تون بنویسید خیلی خوبه. تقریبا همه تو بچگی آمپول بازی داشتن😅 بنویسید. خاطرات دیگه تکراری شدن اینا جذابن❌دوم اینکه باجنبه باشید لطفا. خاطره اس دیگع
من فاطمهام. یه بارم خونه عمم بودم. دختر همسایشونم به اسم اکرم خبر کردیم اومد. رفتیم تو انبارشون که آمپول بازی کنیم. یه خورده وسیله و خرت و پرت داشتیم. یه تخت کهنه هم بود که روش پتویی انداخته بودن. اول اکرم دکتر شد و منو مبینا(دخترعمم) هم مریض.
اول مبینا دراز کشید تا آمپولش بزنه. سرنگی که بهجای سوزن چوب کبریت رو توش فرو کرده بودیم و سرشو با چاقو تیز کرده بودیم برداشت. شلوار و شورت مبینا رو کشید پایین. با دستمال کاغذی خیس مالید به پاش و فرو کرد.چند دقه فشار داد بعد برداشت. دوباره تو همون نقطه پنبه کشید و فرو کرد. بعدی رو سمت دیگه کونش زد.
گف یکم استراحت کنین بعدیو بزنم. مبینا تو تمام این مدت آروم بود قیافهشو نمیدیدم فقط دیدم یه کمی سفت می کرد.
نوبت چهارمی شد. اونو از خط باسن مبینا زد و گویا دردش گرفت. کشید بیرون و محکم با دستمال جاشو فشار داد. واسه پنجمی منو بیرون کردن به بهانه این که معاینه باسن داره. دلم میخواس ببینم چیکار میکنن برای همین به طویله قدیمی و غیراستفاده شون که دیوار به دیوار انبار بود رفتم. از پنجره کوچیک تو انبار دیده میشد داخل رو نگاه میکردم و صداهاشون تاحدی شنیده میشد.
دیدم مبینا شلوارشو درآورد و دمر خوابید. اکرم با چوب و سایر وسایل پذشکی یکم به بدن مبینا زد. بعد سریع لباسشو پوشید.
اکرم گف برو فاطمه رو صدا کن. من سریع برگشتم تو حیاط. مبینا که منو دید گف بیا تو بازی کنیم. رفتم ولی به روم نیاوردم. مبینا گفت زود باش دراز بکش نوبت توعه. دراز کشیدم و شلوارمو دادم پایین. اکرم پنبه(همون دستمال کاغدی خیس) کشید و سرنگ رو فشار داد. هی فشارو بیشتر میکرد. تموم شد دومیو سومیو زد. اکرم خیلی خوب میزد مث واقعنی. واسه چهارمی لای کونمو باز کرد و فرو کرد. این جدی درد کرد و گفتم یوااش. گفت ساکت باشید تزریقه دیگه. در اورد و دوباره فرو کرد و فشار داد. سه چار بار درمیاورد و فشار میداد همون دوروبرا. از اخر دستمال کاغذی آبچکون رو گذاشت و محکم فشار داد و گذاشت همونجا بمونه. ششمیو از کمرم محکم زد. بعدش دستمالو برداشت و گفت بلندشو.نوبت اون شد اما مامانم صدامون زد گف عمه چایی ریخته بیاین سرد میشه. گفتیم نمیخایم گف برای شما ریخته بیاین دیگه زشته. به ناچار رفتیم توخونه. خوردیم و خواستیم بریم تو انبار که دیدیم شوهرعمم اونجاس و داره موتورشو درست میکنه. رفتیم تو خونه. دلمون میخاس بازی کنیم اما جایی پیدا نمیکردیم. اکرم ناراحت بود که چرا نوبت اون نشده که آمپول بخوره.
بعد چایی مامانا رفتن طبقه بالا که کمددیواری هایی که تازه نصبشون کرده بودنو ببینن. اما هرلحظه امکان داشت بیان. یا شوهرعمم بیاد تو خونه.
اکرم هم اصرااار کرد که بیاین همینجا آمپولای منو بزنین😐 میگفت نگا من به شماها آمپول زدم ولی شما نه. ماهم مضطربانه قبول کردیم گفتیم فقط زووود. رفتیم تو آشپزخونه. اکرم پشت اوپن درازکش شد و شلوارشو کشید تا پایین. منم سرپا مراقب بودم کسی نیاد. مبینا چند بار با مداد فرو کرد تو باسنش و کشید بیرون. گف پاشو. اکرم اصرار کرد که نه، اینا کم بود و درد نداشت و فلان... مبینا دوباره یه جای دیگه پاش، بهش چند تا آمپول زد. اکرم گفت آقا دیگهه. اینا قبول نیس هم زیاد درد نداشت مثل آمپولای خوب من، هم خوب نزدی. مبینا گف خب الان میان میبیننمون. اکرم قبول نکرد و ناراحتی ولجبازی کرد. مبینا گف فاطمه بیا تو ایندفه بزن بهش فقط سریع باش.من که لجم گرفته بود نشستم کنارش و گفتم بخواب شل کن. اکرم دوباره دمر شد و شلوارشو که هنوزم در همون حالت بود داد پایین تر نزدیکای زانوش و به اوپن نزدیکتر شد. من محکم به سمت چپ و راستش آمپول زدم. یکی هم محکم وسط پاش فرو کردم. اما خوب مقاومت میکرد منی که لجم گرفته بود تصمیم گرفتم یکی درددددناک بزنم تا ادب شه. اومدم نزدیکتر و دستم و گذاشتم رو باسنش و مدادو عمودی محکم با کف دستم مدت زیادی فشار میدادم. هرچی میگف خب بسه دیگه اییی اییی سوراخ شدم میگفتم صب کنین هنوز مونده. مبیناهم میخندید. اکرم دستشو اورده بود پشتش اما من همچنان فشار میدادم و میگفتم درد نداره الان تموم میشه. اکرم خیلی دردش گرفته بود ولی نمیتونست داد بزنه. مدادو فشار دادم و چن بار چرخوندم بعد برداشتم. با شستم با قدرت تمام فشار دادم جاشو و بعد بلند شد و قیافش درهم بود. بلندشدیم رفتبم تو هال . مامانا برگشتن و بازی ماهمونجا تموم شد.
پ.ن: کامنت بذارید
#خاطرات آمپول بازی بچگی هم حتماا بفرستید
عکس هم بدارید