سلام به همه دوستان نیلو هستم ۲۴سالمه همسرم فرزاد ۲۸سالشه دوساله ازدواج کردیم البته سنتی نبود و دوست بودیم باهم خب بریم سراغ خاطره

تو حال هوای عقد بودیم ک با مخالفت خانواده ها روبه شدیم برای مکانی ک قرار بود ما انتخاب کنیم و خانواده شوهرم پذیرایی کنن و مخالفت میکردن واقعا دوره عقد دوره سختیه نظرات خانواده ها خیلی از هم متفاوته.. ...

ناگفته نماند ک من مشکل معده دارم وقتی عصبی یا ناراحت میشم به شدت درد میگیره

بعد بحث طولانی ک داشتیم دو روز اصلا غذا میلم نمیبرد و همسرم اصلا پیشم نیومد فقط صبح بخیر و شب بخیر میگفت تو پیامم روز سوم با معده درد شدیدی از خواب بیدار شدم

سرگیجه وحشتناک و چشام کلا تار میدید چون تک فرزندم خونه کسی نبود و مامان بابام سرکار بودن به ناچار زنگ زدم به همسرم گفتم بیا حالم بده خیلی نگران شد و تقریبا ۲۰دقیقه ای پیشم بود به محض اومدنش وقتی حالمو دید

شروع کرد به عذر خواهی قربون صدقه رفتن حالم انقدر بد بود فقط گریه میکردم گفت میبرمت درمانگاه من مخالفت کردم از لجبازی زیادم با اصرار قبول کردم فردا روز عقدمون بود و نمیتونستم با این حال ب مراسم برسم و سوار ماشینم کرد وارد درمانگاه ک شدیم خداروشکر خلوت بود سریع نوبت گرفت من بی جون رو صندلی بودم اروم به همسرم گفتم تو رو خدا امپول ننویسه من میترسم گفت اگ لازم باشه باید بزنی قول میدم درد زیادی نداره وارد شدم دکتر خوش اخلاق حدودا ۳۰گفت مشکلت چیه دستم گرفت ک فشارمو بگیره گفت چه قدر یخی فشارم رو ۷ بود گفت سرم مینویسم همسرم گفت معده درد داره و وقتی عصبی یا ناراحته شدید تر میشه فردا هم مراسم عقدمونه میخوام حالش زود خوب بشه دکتر شروع کرد به نوشتن من هم میترسیدم همسرم رفت دارو ها بگیره دیدم یه کیسه پر امپول و سرم واقعا وحشت کردم پرستار گفت برو رو تخت اماده شو امپول پنتاپرازول داری و باید به رگ دستت بزنم شروع کرد اماده کردن و همچنان میلیزیدم از ترس متاسفانه همسر من دل نازکه حتی نمیتونه بمونه پیشو وقتی سرم یا امپول میزنم... فرزاد رفت بیرون و من تنها موندم و پرستار نیدل وارد دستم کرد شروع کرد به پمپاژ کردن و اروم گریه میکردم بعد گفت امپول عضلانی داری گفتم چیه گفت نوروبین کامل شل کن بذار دردش کمتر بشه اروم گریه میکردم و دارتی وارد کرد از همون اول درد شدیدی احساس کردم و سوزش اخ اخ کردم گفت تمومه گفت چند دقیقه بخواب بیام سرمتو بزنم همسرم با تلفن گویا با پدرش صحبت میکرد و من رومو برگردوندم به حالت قهر پرستار اومد گفت دستتو مشت کن شروع کرد به چک کردن دستم گفت دختر اصلا رگ نداری محکم تر مشت کن یه رگ نازک میبینم بزنم ممکنه نشه گفتم اشکال نداره من همیشه بد رگم وارد کرد آنژوکت صورتی و نشد چشامو بستم از درد گفت بذار رو دستت چک کنم رفت با انژوکت ابی برگشت بازم نشد و خون از دستم میچکید زمین و خداروشکر برای بار سوم موفق شد گفت اصلا تکون نده رگت نازکه پاره میشه بعد رفتن پرستار همسرم اومد داخل شروع کرد به نوازش دستم و اروم بوسید خلاصه ک از دلم در اورد جوری حرف میزنه ک واقعا زود اروم میشم خلاصه که تموم شد و پدر شوهرم فهمیده بود از همسرم حالم بده ناراحت شده بود گفت نیلوفر بیار خونمون شب قبل عقده بذار یکم برقصیم تا روحیش عوض بشه خلاصه رفتم اونجا حالمو پرسیدن دلجویی کردن خداروشکر مراسم عقدم به خوبی پیش رفت این اولین خاطره ک مینویسم امید وارم خوشتون بیاد ❤