خاطره آقا پدرام

سلام به همه . خوبین ؟ چه خبرا ؟

آقا ما از سفر برگشتیم 🤚 کارام خداروشکر تموم شد . این خاطره هم تازه هست .

خاطره :

از فرودگاه که برگشتم رفتم خونه ساعت ۱۲ بود انقدر خسته بودم بعد از رسیدن کارا مستقیم رفتم رو تخت و خوابم برد صبح ساعت ۱۰ بود فکر کنم مامان زنگ زد

+الو سلام مامان خوبی ؟

-سلام مادر ممنون ☺️

+جانم

- پدرام مادر امشب گفتم خالت اینا بیان اینجا دور هم باشیم

+ عه به سلامتی 😊

- بابا هم رفته جلسه الان نیست تو میای ؟

یهو از اون طرف صدای پریا و نیکا ( دختر خالم ۱۵ سالشه و خیییلی باهم خوبیم مثل خواهر برادریم ) نیکا : پدرااام بیا دیگه 😒 پریا : پاشو بیا لوس نکن 😕 گفتم : چشم 👍 بلند شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم . یکم ترافیک بود ولی رسیدم رفتم زنگ زدم باز کردن و اومدم تو گفتم به به اهل خانه من آمدم 😁 یهو نیکا از اتاق در اومد چسبید بهم گفت :

+ داداشی دلم برات تنگ شده بود 🥺

با موهاش بازی کردم گفتم چطوری تو شیطون 😉 دیدم یکم داغه ولی چیزی نگفتم رفتم مامان و پریا هم بغل کردم گفتم اون وروجک کو ؟ پریا : با باباش رفته

+ ای باباااا😕😕

رفتم رو مبل نشستم پریا و نیکا هم اومدن نیکا سمت راست نشست پریا هم سمت چپ😄 گفتم :

+ خببب چه خبرا سلاطین؟

- پریا : هیچی سلامتی

رو به نیکا گفتم تو چی شیطون تابستون خوش میگذره ؟ 😉

با سر گفت آره 👍

مامان گفت پدرام مادر من خرید دارم برید باهم خرید کنید بیاید

گفتم چشم الان میرم

نیکا گفت : میشه منم بیااام تو روخدا 🥺 پریا هم گفت منم میام : گفتم باشه 👍 رفتن لباس بپوشن منم رفتم لیست خریدارو از مامان گرفتم دیدم چه خبره 😐 دیدم اینا نمیان گفتم من رفتمااا یهو دیدم دوتایی اومدن بیرون . رفتم ماشینو از پارک در آوردم و سوار شدن و راه افتادیم رفتیم خرید های مامانو انجام دادیم اومدم تو ماشین دیدم دارن پچ پچ میکنن یه نگاه بهشون کردم گفتم : چیه ؟ قیافتون التماس داره

پریا : هیچی 😌

دیگه اصرار نکردم رفتیم سمت خونه پریا گفت : یه چیز بگم ؟ ☺️

+ بگو

- میشه بریم خرید 🥺

+ پریا بچه شدی ؟

- با صدای بچگونه گفت : توروخداااا🥺 من خندم گرفت برگشتم پشت دیدم قیافه نیکا هم خرید میخواد گفتم باشه بزار اینارو برسونیم به مامان 😕 پریا گفت : نگی میخوایم کجا بریمااا گفتم باشه رفتم خریدارو تحول دادم گفتم مامان ما میریم یکم دور میزنیم و برمیگردیم 👍 گفت بیاین زود . پدرام نیکا یکم حال نداره. به سلامت . رفتم پایین سوار شدم راه افتادیم پریا گفت : کارتتو بده ☺️ گفتم : کارت من ؟ 😦

+ آره دیگه

- چه آدمایی هستیناااا 😕

+ بده زودددد باش 😁

تسلیم شدم کارتمو دادم گفتم پریا ما گفتیم تو شوهر کنی دیگه انقدر شیطونی نمیکنی ولی مثل اینکه اشتباه فکر میکردیم نه ؟ گفت آره 😌 . رسیدیم به پاساژ ماشینو بردم پارکینگ پارک کردم و رفتیم داخل هیچی دیگه شروع شد اون دوتا جلو میرفتن منم پشتشون😕 یهو یه پیراهن از پشت ویترین دیدم که یک دل نه صد دل عاشقش شدم گفتم یه دقیقه وایسین برگشتن و رفتیم داخل و چند مدل دیدیم گفتم خب رنگ سرمه ایشو میارین بی زحمت یهو پریا گفت : نه سبزشو بیارین

+ پریااا 😐😐 من از این رنگش خوشم اومده

- نخیر سبززز . رفتم پرو دیدم جفتشون اومدن لای درو باز کردن گفتم : یعنی چی شما چرا اینجوری شدییین بابا میخوام عوض کنم 😂😂 زشته پیشه مرده الان میگه اینا یه چیز زدن . هیچی دیگه به یه بدبختی پوشیدم و واقعا سبزش خوشگل بود . همونو گرفتم اومدیم بیرون دیدم نیکا لپاش گل انداخته دست گذاشتم رو پیشونیش گفتم خوبی ؟ گفت : هوم ؟ آره اوکیم 👍

حدودا ۱ ساعت گذشته بود و من مثل رخت آویز شده بودم . پریا گفت : وای آخ جون بستنیییی 😍 رفتیم نشستیم بستنی هم خوردیم ولی نیکا خیلی بی حال بود گفتم : نیکا میخوای برگردیم ؟ گفت نهههه 😕 دوباره ادامه دادن به خرید منم که خسته شده بودم تو هر مغازه ای که میرفتیم رو صندلی میشستم نیکا رفت اتاق پرو پریا هم رفت اون‌یکی اتاق پرو . نیکا درو باز کرد گفت داداشییی گفتم جانم گفت ببین خوبه ؟ گفتم آره خیلی خوشگله ☺️ پریا گفت : پدرااام گفتم جانم گفت بیا ببین بهم میاد ؟ رفتم گفتم به به خدایی خیلی نازه 👍 باز نیکا گفت: داداشیییی گفتم: جانمممم😣 گفت :بیا رفتم گفت این چطوره گفتم : نیکا این خیلی بزرگه واست 😟 گفت : نه بابا کجاش بزرگه خوبه که اسمش لانگه گفتم : میدونم ولی خیلی گشاده واست 😕 گفت : پس قبلیه بهتر بود ؟ گفتم آره 👍 بالاخره رخصت دادن و راضی شدن برگردیم چون حال نیکا هم خوب نبود

خاطره آقا پدرام

سلام به همه . خوبین ؟ چه خبرا ؟

آقا ما از سفر برگشتیم 🤚 کارام خداروشکر تموم شد . این خاطره هم تازه هست .

خاطره :

از فرودگاه که برگشتم رفتم خونه ساعت ۱۲ بود انقدر خسته بودم بعد از رسیدن کارا مستقیم رفتم رو تخت و خوابم برد صبح ساعت ۱۰ بود فکر کنم مامان زنگ زد

+الو سلام مامان خوبی ؟

-سلام مادر ممنون ☺️

+جانم

- پدرام مادر امشب گفتم خالت اینا بیان اینجا دور هم باشیم

+ عه به سلامتی 😊

- بابا هم رفته جلسه الان نیست تو میای ؟

یهو از اون طرف صدای پریا و نیکا ( دختر خالم ۱۵ سالشه و خیییلی باهم خوبیم مثل خواهر برادریم ) نیکا : پدرااام بیا دیگه 😒 پریا : پاشو بیا لوس نکن 😕 گفتم : چشم 👍 بلند شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم و راه افتادم . یکم ترافیک بود ولی رسیدم رفتم زنگ زدم باز کردن و اومدم تو گفتم به به اهل خانه من آمدم 😁 یهو نیکا از اتاق در اومد چسبید بهم گفت :

+ داداشی دلم برات تنگ شده بود 🥺

با موهاش بازی کردم گفتم چطوری تو شیطون 😉 دیدم یکم داغه ولی چیزی نگفتم رفتم مامان و پریا هم بغل کردم گفتم اون وروجک کو ؟ پریا : با باباش رفته

+ ای باباااا😕😕

رفتم رو مبل نشستم پریا و نیکا هم اومدن نیکا سمت راست نشست پریا هم سمت چپ😄 گفتم :

+ خببب چه خبرا سلاطین؟

- پریا : هیچی سلامتی

رو به نیکا گفتم تو چی شیطون تابستون خوش میگذره ؟ 😉

با سر گفت آره 👍

مامان گفت پدرام مادر من خرید دارم برید باهم خرید کنید بیاید

گفتم چشم الان میرم

نیکا گفت : میشه منم بیااام تو روخدا 🥺 پریا هم گفت منم میام : گفتم باشه 👍 رفتن لباس بپوشن منم رفتم لیست خریدارو از مامان گرفتم دیدم چه خبره 😐 دیدم اینا نمیان گفتم من رفتمااا یهو دیدم دوتایی اومدن بیرون . رفتم ماشینو از پارک در آوردم و سوار شدن و راه افتادیم رفتیم خرید های مامانو انجام دادیم اومدم تو ماشین دیدم دارن پچ پچ میکنن یه نگاه بهشون کردم گفتم : چیه ؟ قیافتون التماس داره

پریا : هیچی 😌

دیگه اصرار نکردم رفتیم سمت خونه پریا گفت : یه چیز بگم ؟ ☺️

+ بگو

- میشه بریم خرید 🥺

+ پریا بچه شدی ؟

- با صدای بچگونه گفت : توروخداااا🥺 من خندم گرفت برگشتم پشت دیدم قیافه نیکا هم خرید میخواد گفتم باشه بزار اینارو برسونیم به مامان 😕 پریا گفت : نگی میخوایم کجا بریمااا گفتم باشه رفتم خریدارو تحول دادم گفتم مامان ما میریم یکم دور میزنیم و برمیگردیم 👍 گفت بیاین زود . به سلامت . رفتم پایین سوار شدم راه افتادیم پریا گفت : کارتتو بده ☺️ گفتم : کارت من ؟ 😦

+ آره دیگه

- چه آدمایی هستیناااا 😕

+ بده زودددد باش 😁

تسلیم شدم کارتمو دادم

برگشتیم خونه خیلی خسته شده بودیم بعد نیم ساعت پریا صدام زد رفتم گفت پدرام نیکا یکم سرماخورده دکتر هم رفته ولی مثل اینکه خوب نشده 😞 الان حالش بده

رفتم پیشش گفتم نیکا ؟ گفت : بله گفتم داروهاتو آوردی ؟ گفت : آره آوردم

+ بده ببینم

- نه دیگه الان که نمیخواد

+ بیار دیگه

- پدرامممم😥

+ چیه . بیار منتظرم

رفت از تو کیفش پلاستیکشو آورد دیدم ۲ تا پنی با یه تب بر هست گفتم خب برگرد ۲ تاشو بزنم

+ نهههه داداشیییی 😢

- جانم . پریا بیا

پریا اومد گفتم کمکش کن برگرده

نیکا بغض کرده بود رفتم بغلش کردم گفتم نیکا ۲ تا بیشتر نیست اینجوری بغض کردی 😥 خودش برگشت من آمپولارو آماده کردم رفتم بالاسرش شلوارشو کشیدم پایین پنبه کشیدم اولی رو زدم گفت آیییی سوختممم😫 چیزی نگفتم تا تموم شد دومی رو سمت مخالف پنبه کشیدم زدم یهو یه تکون بدی خورد سریع گرفتمش آروم آروم تزریق کردم گفت : آییییی داداشی توروخداااا😭

- جانم الان تمومه

+ آییییی پاااام😭😭

- تمومه دیگه . کشیدمش بیرون جاشو ماساژ دادم داشت گریه میکرد بغلش کردم گفتم تمومه دیگه 👍 کمک کردم بلند شد اشکاشو پاک کردم گفتم حالا بریم کمک

رفتیم سالاد رو سپردن به من 😣 تزیین هم کردم نیکا اومد گفت : این چیه دقیقا ؟

+ تزیین 😕

- خاااله بیا یه لحظه ببین 😂😂😂 واااای این چیه آخههه

+ مامان خوبه دیگهههه

- پدرام بیچاره زنت 😂😂 واااای مردم

+ وایسا ببینم پدرسوختههه

هیچی تو کل خونه داشتم دنبالش میدوییدم . یه جا گیرش انداختم قلقلکش دادم حسابی گفتم دیگه منو مسخره نکن 😂👍

پایان

پ.ن : مرسی که خوندید ❤️ و این هم بگم که نیکا چون هنوز خیلی کوچیکه ما از این حرفا باهم نداریم که برام نامحرم باشه چون مثل خواهرم میمونه برام حتی ازدواج هم بکنه وضعیت همینه 👍😁