خاطره رها جان
سلام خوبین 🖐🏼
چه خبرا چیکارا میکنید ⁉️
امیدوارم همه هم جسمی و هم روحی خوب باشن و در سلامت کامل به سر ببرن
سارینا یا همون رها هستم
خب بریم سراغ خاطره: شنبه ی همین هفته بود که با دوستام یه ویلای بیرون شهر گرفتیم و یکشنبه ساعت 6بعد از ظهر ویلا بودیم و به محض اینکه لباس عوض کردیم رفتیم تو استخر و کلی شنا کردیم تقریباً ساعت 11شب از استخر اومدیم بیرون که غذا بخوریم خلاصه آتیش روشن کردیم و جوجه ها رو سیخ زدیمو کباب کردیم و ساعت 12:30 دوباره رفتیم تو استخر تا 6 صبح 😁😁
6که از استخر اومدیم بیرون گشنمون بود و با همون لباسا خیس نشستیم چیپس و پفک خوردن و ساعت 8 بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم و ساعت 9بیدار شدیم و دوباره پریدیم تو استخر😂😂😁(کلا تو آب بودیم 😂) خلاصه ساعت 1 رفتیم ناهار خوردیم و آماده شدیم که عکس بگیریم منم لباس پوشیدم و موهامو اتو کردم و رفتم تو حیاط که عکس بگیرم که بچه ها هولم دادن تو آب و آب رفت تو گوشم خلاصه از آب آمدم بیرون و هر کاری کردم آب از گوشم در نیومد و منم بیخیالش شدم و رفتم پیش بچه ها و کلی رقصیدیم ،شنا کردیم ، عکس گرفتیم ...
و ساعت 6عصر ویلا رو تعویل دادیم و سوار مینی بوس شدیم و رفتیم تا شهرمون نزدیکه یه ساعت راه بود و همه مثل جنازه افتاده بودیم رو صندلی ها 😂😂
وقتی رسیدیم زنگ زدم بابام که گفت نمیتونم بیام دنبالت بعد زنگ زدم امیر
من : سلام خوبی
امیر : سلام مرسی خوبم تو چطوری
من :منم خوبم
امیر : چیشد یادی از ما کردی
من : خواستم ببینم میتونی بیای دنبالم ؟
امیر : آره کجایی
من : من رو به رو باشگاهم
امیر : باشه چند دقیقه دیگه پیشتم
خلاصه اومد و قیافه داغون مونو دید و کلی خندید بهم
امیر : چرا اینجوری شدی تو (با خنده )
من : هر هر هر خیلی خنده داره
امیر : چته تو
من : هیچی خستم خیلی هم خستم
امیر : از چهرت مشخصه سرما نخوری صلوات
خلاصه رسیدیم خونه و من مستقیم رفتم تو اتاقم و لباس عوض کردم و افتادم رو تخت و خوابیدم و ساعت 3نصف شب با صدای گوشیم بیدار شدم شهرزاد (رفیقم) زنگ زد و گفت که صبح میای باشگاه که گفتم نه و رفتم تو حال که دیدم هیچ کی خونه نیست زنگ زدم مامانم که گفت انبار گردانی دیلی مارکته و رفتن اونجا (دیلی مارکت مال ارسلانه و چون کارگر نداره ما باید مثل کوزت کار کنیم خلاصه منم رفتم دیلی و تا ساعت 8 صبح دیلی بودیم و اومدیم خونه و خوابیدیم
ظهر ساعت 11با گلو درد و گوش درد بیدار شدم و رفتم تو حال و با همه سلام کردم و افتادم رو کاناپه یه 20مین بعد پسرا اومدن خونه
محمد زد به دستم و گفت جمع کن خودتو منم میخوام بشینم و متوجه داغی بدنم شد
محمد: سارینا تب کردی
امیر: دیدی بهت گفتم سرما میخوری
من : محمد چرا دروغ میگی هیچیم نیست
و بلند شدم برم که ارسلان گفت بیا ببینمت خلاصه رفتم پیش ارسلان و دست گذاشت رو پیشونیم و گفت سارینا تبت خیلی بالاعه چطور میگی خوبم 🫤
منم دیدم اوضاع خرابه شروع کردم به گفتم
من: داداشی
ارسلان : هوم
من : میگم یکمم گلو و گوشمم درد میکنه
ارسلان: باشه برو تو اتاقت منم یه چایی میخورم میام معاینت می کنم
منم یه باشه ای گفتم و رفتم تو اتاقم و زنگ زدم شهرزاد و فقط فحشش میدادم که دیدم شهرزادم گفت منم سرما خوردم دارم میرم بیمارستان و خیال راحت شد که خودم تنها نیستم خلاصه ارسلان اومد و شروع کرد به معاینه کردن و بعد روی یه برگه کلی چیز نوشت و رفت دارو خونه و بعد چند مین برگشت من تو اتاقم بودم که ارسلان صدام کرد و رفتم تو حال و با کلی آمپول و قرص مواجه شدم
من : ارسلان من دارم بهت میگم آمپول نمیزنم
ارسلان : شما میزنی و صداتم در نمیاد
من :😢😑😭نمیخوام
ارسلان : مگه دست خودته که نمیخوای حالا هم برو یه چیزی بخور امپولا آنتی بیوتیکه ضعف نکنی
خلاصه رفتیم تو آشپز خونه و یه هلو برداشتمو خوردم
ارسلان : آفرین حالا بگو بریم اتاق من یا اتاق خودت
من : فرقی ندارد
ارسلان : پس بریم اتاق من
خلاصه رفتیم اتاق ارسلان و نشستم رو تخت و ارسلان شروع کرد حرف زدن که یکم درد داره باید تحمل کنی و از این حرفا و بعد امیرو صدا زد
من : امیرو چرا صدا زدی ؟
ارسلان : که اگه تکون خوردی بگیرت
خلاصه دوتا آمپول از تو پلاستیک در آورد و شروع به ماده کردن که یه لحظه چشمم خورد به اسم آمپول که فهمیدم پنی 1200
من : ارسلان چه خبره من نمیزنم
ارسلان : بهت قول میدم دردت نیاد
من : ارسلان زر نزن این خیلی درد داره من نمیزنم
ارسلان سرشو تکون داد و دیدم که امیر دستو پامو گرفت و دمرم کرد و محمدو صدا زد و محمدم اومد کمک امیر یه جوری گرفته بودنم که کوچک ترین تکونی نمیتونستم بخورم ارسلان اومد و شلوارمو تا نصف باسنم کشید پایین و پنبه کشید و وارد کرد و من شروع کردم گریه کردن و دستو پا زدن و بعد چند لحظه کشید بیرون و پنبه گذاشت جاش و رفت سمت چپ دوباره پنبه کشید و وارد کرد که از لحظه ی ورودش درد شدیدی داشت
من: اااییی پااام ترررو خدااا بسسسههه للطفاًااا ترووو خددااا😭😭🙏🏻
امیر : الان تمومه یکم دیگه تحمل کن
من : نممیتونمم خییللیی ددرررد داره ایییی
محمد :تموم تموم
من : اارسللانن بسسهه تررروو خدااااا
ارسلان: باشه باشه تموم شد و کشید بیرون و پنبه گذاشت جاش و فشار داد که یه جیغ فرا بنفش زدم ولی ارسلان به کارش ادامه میداد
این خاطره ادامه داره و سه تا دیگه هم نوش جان کردم و اینکه مرسی که تا اینجا خوندید
دوست دار شما رها 🕊️