خاطره آرامیس جان
سلام به همگی
آرامیس (آتنا) هستم
اومدم یه خاطره از بچگیام تعریف کنم این خاطره مربوط میشه به موقعی که کلاس چهارم ابتدایی بودم و از یکی از همکلاسیام سرماخوردگی گرفته بودم و گلو درد داشتم اونوقتا متاسفانه درگیر جدایی مامان بابام بودیم و بابام هم سه چهار روز اصلا خونه نبود منو داداشم خونه تنها بودیم اون روز من بعد از این که از مدرسه اومدم تقریبا عصری مامانم اومد خونه و میخواست منو و داداشمو ببره پیش خودش که من نرفتم و انتخاب کردم پیش بابام بمونم و مامانم هم چشم بابامو دور دید و وسیله های آرمانو جمع کرد و با خودش بردش بعد از اینکه مامانم داداشمو برد منم زنگ زدم به مامان جونمو با گریه جریانو واسش تعریف کردم مامان جونم پویا رو فرستاد که بیاد دنبال من پویا اومد دنبالمو منو برد خونه خودشون دیگه رفتم خونه مامان جونم من اون شب گلو درد اذیتم میکرد و مامان جونم پویا رو صدا زد که منو ببره دکتر پویام کلی قر زد که من درس دارم دیگه پویا بردم پیش دکتر بعدش که دکتر معاینه کرد به پویا گفت گلوش چرک کرده واسش قرص وشربت نوشتم اما یه آمپول کوچولو هم هست من چیزی نگفتم اما وقتی از اتاق دکتر اومدیم بیرون زدم زیر گریه که من آمپول نمیخوام پویا سعی کرد منو آروم کنه اما وقتی دید گوش نمیدم بهش
بی تفاوت به من رفت سمت داروخونه و منم پشت سرش رفتم وقتی دارو ها رو گرفت هر چی بهش اسرار میکردم گوش نمیداد
دیگه آخرش تو گوشم گفت آبرومونو بردی بسه دیگه دلش به رحم اومد و ازم قول گرفت که سر دارو خوردن ادا درنیارم (اونموقع ها پویا خیلی مهربونتر بود وقتی دکتر شد نامهربون شد😄)
دیگه برگشتیم خونه و تا فردا شبش مامان جونم همه دارو هامو مرتب بهم میداد اما گلوم خوب نشد تا این که مامان جونم پویا رو صدا زد بیا این بچه رو ببر دکتر پویام کلی قر زد مامان حالش خوبه دکتر لازم نداره من درس دارم مامان آتنا بگو دیگه
(اون موقع پویا واسه کنکور میخوند حتی واسه غذا خوردن هم از اتاقش بیرون نمیومد که سال اول قبول شد)
من و پویا یه عالمه به مامان جونم اسرار کردیم اما زورمون به مامان جونم نرسید و پویا منو به زور بغلم کرد بردم بیمارستان و بعد رفتیم سمت تزریقات پویا دارو رو به خانم پرستار داد و اونم گفت منو روی کدوم تخت بزاره پویا کفشمو دراوورد خابوندم روی تخت و پام و کمرمو گرفت پرستار که اومد هی تکون میخوردم که پرستاره عصبی شد و یه آقایی رو صدا زد بهش گفت که اون آمپولو بزنه آقاعه درشت هیکل بود و کمرمو گرفت به پویام گفت پامو نگه داره دیگه نتونستم تکون بخورم پد کشید و وارد کرد از همون لحظه اول جیغ زدم دیگه هی به پویا میگفتم خیلی بدی پویام میگفت تموم شد اما جالب این بود که دیر تموم شد بعدش تموم شد جاشو ماساژ داد و کفشمو پوشید رفتیم دم بیمارستان گفتم بغلم کن جاش درد میکنه تا خونه بغلم کرد و کلی هم واسم خوراکی خرید و از دلم دراوورد
خلاصه دیگه اون دوران سخت گذشت واسه من و داداشم چون که منو آرمان چهار سال و دو سه ماه از هم دور بودیم مامانم نمیذاشت آرمان بیاد پیش ما و منو مجبور میکرد که اگه دوست دارم داداشمو ببینم برم پیششون زندگی کنم و به ندرت آرمانو میدیدم و توی کل اون مدت تا وقتی آرمان برگرده پیشمون
من پیش مامان جونمو عمو پویام زندگی میکردم و بابام تند تند بهم سر میزد خلاصه چون واسه خودم ناخوشاینده دیگه تعریف نمیکنم اما چون مامانم نمیزاشت اون اواخر بابام آرمانو ببینه بابام قانونی اقدام کرد و آرمانو از مامانم گرفت و خود آرمانم دوست داشت پیش منو بابا باشه دیگه بعد اون تایم طولانی دونستیم ٣ تایی کنار هم باشیم
اون موقع که میخواستم برگردم خونه خودمون پویا و مامان جونم ناراحت بودن که برمیگردم خونه خودمون پویا اونموقع دانشجوبود بهم میگفت تا موقع فارق و تحصیلیم بمون نرو تازه به هم عادت کردیم واسه چی میری بگو آرمانم بیاد اینجا 😄
توی اون مدت خیلی به هم عادت کردیم حتی یه مدت پویا هر روز کارش این بود میومد خونمون به من سر میزد و میرفت واسه خاطر اون اتفاقا باعث شد من خیلی با خانواده ی پدرم صمیمی بشم
موفق باشید خدانگهدار