خاطره ستاره جان
سلام سلام با اسم مستعار ستاره براتون مینویسم ،نوشتنم دلیلش استقبال یا عدم استقبال نیست دلیلش خالی شدن ذهنم از اتفاقات و گذر از اونهاست بعد از نوشتن اولین و دومین خاطره تو این وبلاگ حالم بد شد حس شک و ترس از اینکه اشنایی این خاطرات رو دیده باشه اذیتم می کرد اما الان نه پس این کار برای من سود داره اوایل که با این وبلاگ اشنا شده بودم خاطرات رو میخوندم مدت زیادی فقط خواننده خاطرات بودم تا اینکه تصمیم گرفتم اولین خاطره خودمو بنویسم و ادامه دادم خاطره ای که میخام تعریف کنم مدت زیادی ازش نمیگذره
تو خوابگاه بودم و امتحانات شروع شده بود خوشحال بودم که دارم ترم رو تموم می کنم مدتی بود که حالم خوب نبود ساعت فشرده کلاسا باعث می شد گاهی اهمیت ندم که حتما برم سلف و غذا بخورم چند روز به این منوال گذشت تا اینکه معده درد گرفتم دیگه چیزی تو معده من باقی نمی موند درد معده وحشتناک بود تا قبل اون این درد رو تجربه نکرده بودم گذشت و گذشت تا اینکه یه روز تو خوابگاه افتادم زمین و حالم بد و بدتر شد باید به کلاسا میرسیدم پس سعی کردم این مشکل رو حل کنم انقدر بی حال بودم که برای خریدم نمیتونستم تا مغازه برم پس اسنپ باکس شده بود ارتباط من با خارج از دانشگاه برا خرید ضروری و کم کم با عرق نعنا و درست کردن تغذیه حالم بهتر شد اما گاهی تو خوابگاه حس بدی میومد سراغم حس اینکه کسی نگاهم میکنه شک و ترس بدترین حس های دنیان پس تصمیم گرفتم یک بار هم شده برای خودم اینو حل کنم که کسی داره منو نگاه میکنه یانه پس تصمیم گرفتم مطمئن بشم. تو اتاق یا جاهای دیگه خوابگاه گاهی حس بدی داشتم انگار یه وویس پلی می شد و صدای پیرمردی میومد که فحش میداد صدایی که ازار دهنده بود فحشا رکیک و زیر نافی بودن و من اصلا نمیتونستم تحملشون کنم پس خیلی دلم می خاست مطمئن بشم دچار توهم و وهم شدم یا نه صدا توی محیط هست و صدای وویس یا فیلم و... هستش که میشنوم پس یه روز بین امتحانا وقتی این اتفاق افتاد پتوم رو زیر تشک تخت بالایی گذاشتم و پرده ای درست کردم رفتم رو تخت و هرچی قرص دم دستم بود باز کردم نمیدونم دوستم از صدای ورقای قرص فهمید من دارم چیکار می کنم یا منو میدید از پشت پرده داشت می گفت اخرش می میری احمق ، خاک تو سرت که خودتم ترسیدی، یه پفیلایی چیزی بخور و... درسته ترسیده بودم از درد از اینکه تو اتیش تو یه جای تاریک و نمور بیدار بشم جهنم ابدی اما خب فکر می کردم این تعداد قرص کم هست و چیزیم نمیشه بجاش یک بار برای همیشه میفهمم درست حس می کنم یا نه پس بی توجه به حرفای دوستم قرصا رو خوردم و پوکه هاش رو قایم کردم تا کسی متوجه نشه که خودمو مسموم کردم تو بیمارستان به هوش که اومدم پرستار داشت قند خونم رو چک می کرد با فرو رفتن سوزن تو انگشتم بیدار شدم از این دستگاه اندازه گیری قند خون خوشم نمیومد هیچ وقت برام ترسناک بود اما خب با این درد بیدار شدم بیدار که شدم خانوادم اطرافم بودن بعد از این که بهوش اومدم تا مدتها منگ بودم انگار نمیفهمیدم اطرافم چه خبره مامانم از اتفاقاتی که افتاده بود حرف میزد من یادم نمیومد اصلا باورم نمیشه حرف زدم نوشتم و ری اکشن نشون دادم حتی چشمام رو باز کردم اما هیچکدومو یادم نمیومد و نمیاد وقتی برگشتیم شهرمون تصمیم گرفتم یا درسو بزارم کنار یا اینکه انتقالی بگیرم چون با حس اینکه کسی منو می دید یا نه نمیتونستم زندگی کنم و نمیتونم زندگی کنم بعد از مدتی از مادرم شنیدم که یکی از پزشکا داییمو کشیده کنار و بهش گفته این دختر مسموم شده که داییم قبول نکرده بود من چیزی خورده باشم چون منو میشناسه میدونه که معتاد نیستم اما خب اون موقع خدا رو شکر نمیدونست من چیکار کردم وقتی برگشتیم خونه به مادرم حقیقت رو گفتم و خب مادرم بهم گفت همسایه ما با بیستا دونه قرص خودکشی کرد و مرد موقع خاکسپاری بدن این جوون انقدر سنگین بود که نشون میداد پشیمون بوده از اینکه این کارو کرده اونم نمی خاست بمیره اما از این دنیا با بیستا دونه قرص رفت دوز سمی دارو ها و.... متفاوت هست اما خب من وقتی این کارو کردم یک درصد احتمال گذاشتم که ممکنه بمیرم و الان مطمئنم که صدایی که شنیدم توهم من نبود واقعی بود صدای ضبط شده یا وویس پلی شده تو محیط بود و خب فهمیدن این موضوع ارزشش رو داشت.
گاهی حس می کنم وسط یه بازیم حس می کنم اطرافیانم دارن منو بازی میدن و این حس تو وجودم هست .
یه بازی هست برای کسایی که میخان ادم خاصی رو کنترل کنن و یا لجبازیش رو از بین ببرن و.... تو این بازی می گن برو ، بیا و.... برو برای هر کس جوری تعبیر میشه برو دنبال ارزو هات