سلام

آیلین هستم این اولین باره که اینجا خاطره میزارم .

خب بریم سراغ معرفی همونطور که گفتم آیلین هستم هفده سالمه، امسال دوازدهم تجربی خواهم خوند.دو تا خواهر دارم خواهر بزرگم آیاتای بیست و پنج سالس و خواهر کوچیکم شایلین نه ساله .

تو خانواده پزشک نداریم و فقط آیاتای تزریقات بلده، خدا بخواد من اولین پزشک خانواده خواهم شد .

یادمه که جمعه بود و فرداش امتحان زمین شناسی داشتم، که آخرین امتحان ترم خرداد بود، خونه مادربزرگم جمع بودیم و من کلافه از درس خوندن روی کاناپه دراز کشیده بودم و با اخم به بقیه که در حال بازی بودن نگا میکردم، ( داییام و بابام و شوهر خالم و بچه ها داشتن مافیا بازی میکردن) منم برای جلوگیری از عذاب وجدان احتمالی بعد از خراب کردن امتحانی که اصلا تلاشی برای خوندنش نکرده بودم بازی نمی‌کردم و فقط نظاره گر جمعی بودم که هر کدوم یه مزخرفی سر هم میکردن تا بگن خیلی بلدیم.( البته منظورم بیشتر بچه ها بودن) کلافه پاشدم رفتم آشپزخونه و با بغض گفتم مامان من نمی تونم درس بخونم دیگه خسته شدم از درس و کتاب و... که بعد از امیدواری های مامان بلند شدم رفتم کتابو گذاشتم جلوم و فقط نگاش کردم تا ناهار.

سر سفره که نشسته بودیم مامانم گفت:

این بچه دیگه خسته شده یه برنامه مسافرت بزاریم چهارشنبه این هفته هم که تعطیله و فلان خلاصه بعد از بحث ها و برنامه ریزی های لازم قرار بر این شد که دوشنبه صبح راه بیفتیم، با اینکه امتحانای من تا اون موقع تموم میشد ولی قرار بود به زودی امتحانات آیاتای شروع بشه ،پس قرار شد سفرمون خیلی مدت دار نشه ولی همونم برا من عالی بود.

ایندفعه از ذوق زیاد نمی‌تونستم درس بخونم، و آخرش هم مجبور شدیم به خاطر من زود تر برگردیم و از خوردن شام مامان بزرگ محروم بمونیم،تا حداقل من یکم درس بخونم.

ساعت تقریبا هشت و نیم بود رسیدیم خونه و من یه راس رفتم تو اتاق و واسه شام هم بیرون نیومدم تقریبا یازده بود که از شدت گرسنگی اومدم، بیرون دیدم بابا داره مناظره نگا میکنه مامانم رفته بود اتاق شایلین تا شایلین بخوابه آیاتای هم اتاقش بود رفتم آشپزخونه تا یکم غذا بخورم اما از شدت استرس از گلوم پایین نرفت ناچار یدونه خرما خوردم تا فشارم نیوفته و برگشتم تو اتاقم.

تا ساعت دو بی وقفه خوندم و گفتم بزار یه ساعت بخوابم اما نیم ساعت نشده از شدت استرس بیدار شدم و بیخیال خواب شدم دیگه رفتم بیرون مامان بابا خواب بودن ولی چراغ اتاق آیاتای هنوز روشن بود یه آب به صورتم زدم و برگشتم و ادامه دادم تا ساعت پنج بالاخره تموم کردم اما سرم به شدت گیج میرفت حالم خوب نبود نمیتونستم بلند شم برم بیرون ناچار به آیاتای پیام دادم بیداری؟

یه دقیقه بعد جواب داد آره گفتم بیا اتاقم دارم میمیرم ، به محض اینکه پیام دلیور شد صدای باز شدن در اتاقشو شنیدم اومد تو اتاق و گفت:

+تو خوبی؟

-نه سرم داره گیج میره

+رنگتم پریده صب کن برم دستگاه فشار بیارم

-باش

رفت و چند دقیقه بعد برگشت گفت

+بشین فشارتو بگیرم

نشستم فشارمو گرفت خیلی پایین بود.( تقریبا هشتو خورده)

رفت برام آب قند آورد خوردم یکم بهتر شدم گفت

+ مگه شب چیزی نخوری؟

-نه استرس داشتم نتونستم بخورم

+الان بهتری ؟

-یکم بهترم ولی نمیتونم اصلا بلند شم بی حالم

+ میخوای یدونه نوروبیون بزنم برات

از اونجایی که از آمپول زیاد نمی‌ترسم گفتم:

-باشه بزن

رفت تا آمپول بیاره منم داشتم مطالبی که فک میکردم یادم میره تو ذهنم مرور میکردم که اومد آمپول رو با سرنگ و پد الکلی گذاشت رو میزم و گفت:

+آیلی بخواب ( نمیدونم چه علاقه ای داره منو آیلی صدا کنه)

و خودش شروع کرد آماده کردن آمپول منم دمر خوابیدم و لباسمو از سمتی که وایستاده بود دادم پایین و گفتم:

- من داشتم درس میخوندم تو چرا بیدار بودی؟

در حالی که داشت پد رو باز میکرد گفت:

+ منم خوابم نمیومد گفتم درس بخونم

-آهااا

اومد سمتم که گفتم:

-آجی آروم بزنیا

+ باشه پاتو شل کن

پدو کشید رو پام سعی کردم نفس عمیق بکشم اولین نفس رو که کشیدم نیدلو وارد کرد و شروع کرد تزریق دردش پیچید تو پام ولی چیزی نگفتم و سرمو فشار دادم تو بالش و آی آرومی گفتم که درش آورد و پدو فشار داد جاش که گفتم:

-آیی فشار نده

+ببخشید آیلی جونم اگه دردت اومد

-نه عالی زدی آجی مرسی

+تموم کردی درستو؟

سرمو تکون دادم پس یکم بخواب من خودم شیش و نیم بیدارت میکنم و لپمو بوسید و رفت بیرون

منم یکم خوابیدم که شیش و نیم بیدارم کرد پرسید:

+آجی بهتری؟

-آره خوبم

به زور آیاتای صبحونه خوردم و رفتم امتحان با اینکه خیلی راضی نبودم ولی بدم نبود برگشتم خونه و یه دل سیر خوابیدم.

و اون مسافرت هم خیلی بهم خوش گذشت و تمام سختی دوران امتحانات رو شست و برد

امیدوارم عالی باشید

خدانگهدار