خاطره ثنا جان
سلام 🖐
امیدوارم حالتون خوب باشه
ثنام ۱۳سالمه.دومین خاطره ایه که میذارم 👇
حدودا دو هفته پیش بود که ساعت ۷ونیم صبح از خواب بیدار شدم و بیحال بودم بخاطر همین خوابم نمیبرد 😫تو همین حین حالت تهوع هم داشتم
چند دقیقه بعد بالا آوردم و دوباره اومدم دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد و همش اذیت بودم
دوباره حدود یک ساعت بعد بالا آوردم ایندفعه خیلی بیشتر🤮
ساعت ۱۰ صبح رفتیم دکتر که خیلییی هم شلوغ بود و بوی الکل ادمو میکشت😵💫
نوبتمون شد و رفتیم داخل دیگه شرح حال دادم و دکتر معاینه کرد و گفت ویروس میوست🫤
بابام رفت داروخانه داروها بگیره منم نشسته بودم
خیلی هم استرس داشتم ولی اینقدر حالم بد بود برام مهم نبود داروها چیه😁
بابام بعد از ۲۰ دقیقه داروها رو آورد ولی من اصلا دوست نداشتم نگاشون کنم
استرس نذاشت نگاشون نکنم بخاطر همین دیدمشون ی سرم بود با دو تا آمپول و چندتا قرص 🥴
رفتیم تزریقات که خیلی هم شلوغ بود و استرس زا
بعد از یک ربع ،بیست دقیقه پرستار ی نگاه بهم کرد گفت برو بخواب باسنتو آماده کن😱
منم که تا اون لحظه فک میکردم امپولارو تو سرم میزنه قیافم این شکلی بود😳😳
دیگه رفتم نشستم رو تخت و بلافاصله بعد اومد منم خوابیدم و خودش یکم شلوارمو کشید پایین و پد رو کشید 🥶
بعد ۱ثانیه فرو کرد اما درد نداشت تا آخرش که میخواست درش بیاره😣
بعد که دراوردش پنبه گذاشت جاش و شلوارمو درست کرد و گفت برگرد دستتو آماده کن
منم چون خیلی خجالت کشیده بودم سریع برگشتم و استینمو زدم بالا
اومد و سرم رو زد که یکم سوخت 😖
بعد ۴۰ دقیقه سرم تموم شد و دراوردش و بازم درد گرفت😕
دیگه بلند شدم و کفشامو پوشیدم اومدم بیرون
به طرز عجیبی حالم خوب شده بود بعد سرم 😍
اما وقتی رفتیم خونه تا شب بیحال بودم ولی فرداش کاملا خوب بودم ☺️
امیدوارم خوشتون بیاد
ممنون که خوندید🌹