سلام وقتتون بخیر سانازم اولین باره که براتون خاطره مینویسم ۲۴ سالمه دانشجو پزشکی ام سه تا برادر دارم و رشت زندگی میکنیم🥹

اولای عید بود که در لذت درس نداشتن به سر میبردم خانواده صبح زود تصمیم گرفتن برن انزلی و من و داداش بزرگم که ۲۸ سالشه خونه موندیم نزدیک به ظهر بود که به داداشم گفتم بریم بیرون غذا بخوریم که گفت نمیتونه دوستش قراره بیاد خونمون پیشش😑

منم دیگه با دوستام هماهنگ کردم رفتیم بیرون و شب ساعتای هشت برگشتم خونه دو جفت کفش فقط جلوی در بود کلید انداختم رفتم تو داداشم سامان لب مبل نشسته بود و دوستش آوات روی مبل خابیده بود و مچ دستش روی پیشونیش بود

آوات یه پسر کرد بینهایت زیبا بود هرکسی بار اول میدیدش میگفت خدا از سر ذوق آوات رو افریده😬

چندباری بیشتر ندیده بودمش چون تو این پنج سالی که با سامان دوست شده بود من اصفهان دانشگاه میرفتم و کمتر خونه بودم ولی هربار که کنارش بودم تنم داغ میشد و دلپیچه میگرفتم😶

آوات از نظر من پسر خشک و جدی ای بود کم حرف میزد مودب و آروم بود

سلامی بهشون کردم که آوات با دیدن من روی مبل نشست و احوال پرسی ای کردیم صداش به شدت گرفته بود😷

رو به سامان گفتم چیزی خوردین؟

گفت اره از بیرون غذا گرفتیم منم چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم

اتاقم به پذیرایی نزدیک بود و صداشون و میشنیدم قصد گوش دادن نداشتم که اسمم اومد

سامان :+چرا نمیذاری بگم ساناز معاینت کنه داری میمیری بدبخت😒

_ترجیحم مردنه واقعا شلوغش نکن سامان

+ شلوغش نکن چیه خب چارتا قرص بهت میده بهتر میشی😑

_کچلم کردی گفتم اگه بهتر نشدم میرم کلینیک

انقد خسته بودم که به بقیه مکالمه اهمیتی ندادم برق اتاق و خاموش کردم و خوابیدم

دو روز از اون شب گذشته بود

لب ساحل نشسته بودم که سامان پیام داد میشه بیای خونه لطفا آوات حالش خوب نیست مریضه دکتر نمیره🤒

جواب دادم سامان جان من در سطحی نیستم واقعا که مریض معاینه کنم ببرش کلینیک نزدیک خونه (دلم نمیخواست کنار آوات باشم و اون حس ناشناخته سراغم بیاد)

+باشه پس حداقل بیا که اگه امپول یا سرم داشت براش بزنی

(انگار مجبور بودم برم خونه)

-تا برید دکتر و برگردید من خونه ام✌️

رسیدم خونه خبری نبود چون خودمم خیلی وقت بود دلم سوپ میخواست برای آوات سوپ و حریره پختم

میخاستم نمک گیرش کنم😆

بعد یک ساعت صدای جر و بحث از حیاط شنیده میشد رفتم سمت پنجره سامان داشت اوات و به زور میاورد سمت خونه اواتم با التماس میگف

+سامان جون داداش بیخیال شو مرگ من قرص و شربتارو میخورم خوب میشم دیگه

-آوات مغز برام نذاشتی بیا بریم ساناز دستش خیلی سبکه

+سامان من روم نمیشه اصلا ول کن دیگه

-بیا اوات انقد بحث نکن

خیلی برام عجیب بود این پسر با دومتر قد و هیکل😂(دو متر که نه ولی قدش خیلی بلند بود و باشگاه میرفت) انقد از آمپول میترسید

البته من سه تا داداشامم از آمپول میترسن کلا پسرا بیشتر اذیت میکنن سره تزریق😹

از جلوی پنجره رفتم کنار و شروع کردم به کشیدن سوپم سفره رو اماده کردم واسه اوات حریره و دمنوشم گذاشتم

بعد دودیقه در باز شد و سامان آوات و پرت کرد تو😂😂

بیچاره معلوم بود بی حاله وگرنه سامان زورش بهش نمیرسید

احوال پرسی ای باهم کردیم با لبخند بهش گفتم بره دست و صورتش و اب بزنه بیاد واسه ناهار تشکر کرد و رفت سمت سرویس

سامان اومد و یه پلاستیک پر سرنگ و امپول و سرم داد دستم حالا میفهمیدم آوات چرا ترسیده😭😂

ناهار و که خوردیم اوات دیگه نمیتونست بشینه عذر خواهی کرد و رفت روی مبل دراز کشید ظرفارو شستم رفتم بیرون سامان باز داشت زیر گوش آوات زمزمه میکرد که راضیش کنه 😶‍🌫

نگام افتاد به صورت آوات که رنگ پریده و گرفته بود ولی بازم قشنگ بود 😇

خواستم برم سمت اتاقم که سامان گفت جیرجیرک امپولای اوات و میزنی براش🫣

آوات و که انگار برق گرفته بود سیخ نشست رو مبل و چشمای عسلی خستش و دوخت بهم و گفت نه ساناز خانوم مرسی میرم بیرون میزنمشون 🫤

رفتم سمت مبل و گفتم من قول میدم بهتر از تزریقات بزنم برات

لباش و رو هم فشار داد و چیزی نگفت

پلاستیک داروهاش و برداشتم و گفتم به آنتی بیوتیک حساسیت نداری؟

سرش و گرفت بین دستاش و با صدای خفه ای گفت نمیدونم نزدم تاحالا

_من فقط اونایی که ضروری ترن رو برات تزریق میکنم نگران نباش👼

سرش و بالا نیاورد و چیزی ام نگفت دلم میخواست موهای خرمایی لخت خوش حالتش و ناز کنم ولی خودم و کنترل کردم

سامان گارو و پد الکلیا رو برام آورد نشستم رو مبل کنار آوات که سرش و اورد بالا و با استرس نگام کرد

گارو رو بردم سمت دستش که تست پنی و ازش بگیرم که دستش و یکم کشید عقب🥴

با لحنی که سعی میکردم مهربون باشه گفتم استرس داری؟

+بچگی سوزن شکسته تو پام

_طبیعیه پس ترست ببین اگه الان شرایطت حاد نبود تزریق نمیکردم برات ولی الان حالت جوری نیست که بدون تزریق خوب بشی

+ترسم دست خودم نیست

_میفهمم لطفا همکاری کن که کمتر اذیت بشی

فقط نگام کردی و چیزی نگفت

گارو رو بستم روی دستش رگای دستش برجسته بود و پوست سفیدش کارو راحت میکرد پنبه رو کشیدم رو دستش صورتش و کرد اونور و رو چشماش و گرفت سامان سعی میکرد با حرف ارومش کنه اما تاثیری نداشت 😂

رگش و لمس کردم که وای ارومی از بین لباش در اومد

خندم گرفته بود سوزن و رو رگش گذاشتم و به اروم ترین حالتی که میتونستم سوزن و وارد رگش کردم که لبش و گاز گرفت تست پنی و انجام دادم و بهش گفتم تموم شد🌝

انگار تازه تونست نفس بکشه دستم و گذاشتم رو شونش و فشار ارومی به شونش دادم و گفتم دیدی چیز خاصی نبود

سرش و تکون داد ازش خواستم دراز بکشه

یکم به سامان نگاه کرد که شاید کمکش کنه امپولارو نزنه ولی سامانم بهش گفت بخاب داداش☺️

با اکراه رو مبل دراز کشید و گفت واقعا لازم نبود مزاحم ساناز خانوم بشیم😤

حرصم گرفته بود شلوارش و آوردم پایین که خودش و سفت کرد

گفتم اگه شل نباشی بازم سوزن میشکنه تو پات🙄😂

سامان اخمی بهم کرد که اهمیت ندادم

آوات دستاش و مشت کرده بود و معذب بود

پنبه رو کشیدم رو پوستش و گفتم شل کن چیزی نیست

سوزن و وارد کردم و اسپیره کردم

+اخخخخ😵

سامان دستش و گرفت و باز شروع کرد باهاش حرف زدن

آروم تزریقش و شروع کردم امپولش درد ناک نبود پنبه گذاشتم و سوزن و در اوردم که نفسش و با فشار داد بیرون

_اولی تموم شد دیدی شل باش بقیه ام همینن 🥰

پنبه کشیدم و سوزن و همون سمت وارد کردم که ناله ارومی کرد

تزریق و شروع کردم از همون اول شروع کرد به آخ و اوخ و تکون خوردن

سامان کمرش و گرفت وسطای تزریق بودم که گفت ساناز خیلی درد دارم😖

اولین بار بود که اسم خالیم و صدا میزد حس میکردم قلبم ریخت🥲

دور جای تزریق و ماساژ دادم و گفتم یکم تحمل کن تزریق و ادامه دادم که دیگه صداش بلند شده بود بلخره امپولش تموم شد پنبه گذاشتم و در اوردم و گفتم تموم تموم🥺

سامان کمرش و ول کرد آوات سریع نشست و گفت کافیه واقعا دیگه نمیتونم

لبخندی بهش زدم و گفتم فقط پنی سلینت و میزنم بعد یکم استراحت کن سرمت و میزنم برات یه خورده بخواب بعد امپولات و میزنم باز

با چهره عصبی نگام کرد که از نگاه خیره اش داشتم ضربان قلب میگرفتم🫢

بدون حرف دراز کشید معلوم بود ناراحت شده ولی خب من بخاطر خودش داشتم میگفتم 😕

پنی سلینش و حاضر کردم و اون سمت پاش و پنبه کشیدم که با صدای ارومی گفت اروم بزن لطفا

چشم شل بگیر

سوزن و وارد پاش کردم و تزریق و شروع کردم

از همون اولش اخ و اوخ میکرد وسطاش دیگه تحملش تموم شده بود مشت میکوبید رو مبل و خواهش میکرد تمومش کنم😣

درد داشتنش اذیتم میکرد نمیدونم چرا

سعی کردم باهاش حرف بزنم یه خورده اروم شد ولی باز زیر لب ناله میکرد

تزریق و ادامه دادم

+وای نمیتونم سامان بگو درش بیاره مردم نمیتونم💔

_هیشششش اروم الان تموم میشه

تزریق پنی سلینش تموم شد بلخره جاش و ماساژ دادم و گفتم تموم شد اروم باش😗

سامان شلوارش و درست کرد

خواست برگرده که گفتم بخواب یخورده

خودمم رفتم تو اشپزخونه که راحت باشه بعد چند دقیقه اومدم سرمش و وصل کردم و گفتم ببخشید نمیخواستم درد بکشی

خیره نگام کرد و وقتی لپام گل انداخت بلخره گفت میدونم مرسی

حسی که کنار آوات داشتم حس عجیبی بود

یه موج یه طرفه🖤

ولی اون روز شروع جریانات ما بود

اگه دوست داشتید ادامش و براتون مینویسم