خاطره سارا جان
بلادِ کفر همه چیش سر جاشه. همه چیز روان و مناسب پیش میره. بلادِ ما حتی بهتر هم هست، از این باب که مردم مهربان و خوشرویی هم داره، اما خب، از این خوشرویی مهم تر مسئله ایه به نام "اخلاقیات".
مشاغلی در جهان وجود دارن که با تاریک ترین قسمت های وجودی انسان در تماس هستن. کار و هدفشون مرحم بودنه و برای این منظور اول باید "محرم" باشن.
ترم قبل واحد بسیار سخت و اجباریی رو گذروندم، تحت عنوان ترجمه شده ی "اخلاق حقوقی". البته مشابه این درس به صورت اختیاری در چارت حقوق دانشگاه های ایران تحت عنوان "اخلاق حقوق قضا" تدریس میشه که مثلاً هدف مشابهی رو دنبال میکنه، اما به سبب عدم وجود نظارت های لازم و فرهنگسازی مناسب هیچوقت جدی گرفته نشده و نمیشه. این درس در بلادِ ما به ما یاد میداد که چطور بتونیم اعتمادِ مراجعِ خودمون رو به دست بیاریم و چطور محرم راز هاش باشیم و از این اسرار محافظت کنیم. چطور هرگز باعث معذب شدن مراجع نشیم. چطور مراجع این رو بفهمه که اگر تمام جهان قضاوتش میکنن، ما صرفاً کمکش میکنیم، بدون توجه به این که اون شخص چه کار هایی رو انجام داده. آدم کشته؟ آدم های زیادی رو کشته؟ مرتکب پست ترین جنایاتِ بشری شده؟ ما به صرفِ تقدس حرفه ای که داریم فقط و فقط باید بهش کمک کنیم.
این اخلاق مختص حرفه ی ما نیست. تمام حرفه هایی از این قبیل با اخلاقیات خاص خودشون سر و کار دارن و دانشجویان اون حرفه هم باید این اخلاق رو یاد بگیرن. به نظر من حساس ترین حرفه از این نظر "پزشکی" هست.
پزشک انسان رو در ضعیف ترین شکل ممکن میبینه. بیمار، رنجیده، گاهاً برهنه. پزشک از مشکل با خبر میشه، موضع رو میبینه و بهش دست میزنه و تنها علتی که یک آدم به ملموس شدن تنش به دست غریبه و اخبارش از اسرار تن میده اینه که امید داره که درمان بشه. آدم انتظار داره که این غریبه مراقبش باشه. ازش محافظت کنه. اتفاقاً این حس دلیلیه که خیلی از ما به خاطرات پزشکی علاقه مندیم و حتی گاهی فانتزی پردازی میکنیم. گاهی عده ای بابتش دروغ های شاخدار هم میگن. در واقع از خاطرات پزشکی استفاده میکنن تا روایتی از حمایت شدن و دوست داشته شدن بنویسن.
مراجعه به پزشک در این کشور خاطره ی وحشتناکی رو برای من تازه کرد که تا به حال ننوشتم، نگفتم، چون جذاب نیست، خنده دار نیست، شرم آوره و حتی با هزاران تغییر و پردازش و افزودن هزاران هزار چرند و پرند باز هم ذره ای از نکبت بار بودنش کم نمیشه، اما اینبار مینویسم. شاید یکیتون دانشجوی پزشکی باشه و روش اثری داشته باشه. اگر یک تجربه ی مشابه من در دنیا کمتر اتفاق بیافته، من راضی و خوشحالم.
من واجد نعمات فیزیکی بسیاری بودم. موهای پر پشت با رشد سریع، چشم های کشیده، بدن سریع و منعطف و تا حدی مطابق استاندارد های تعریف شده برای بدنِ "متناسب". بیماری آنچنان آزار دهنده ای نداشتم. زیاد هم بیمار نشدم و نمیشم و به جرئت میتونم بگم از سیستم ایمنی بدنم رضایت دارم. یک عضو اما به درستی نمیتونه کارشو بکنه، اونم رحِمِ منه. هیچ مشکل جدیی تا به حال براش پیدا نشده، صرفاً گاهی دلش میخواد هیجانی در زندگی من به وجود بیاره. مثلاً یک ماه دوبار تصمیم بگیره دیوارش بریزه، یا اصلا دلش بخواد و ۳ ماه تمام دیوارش نریزه. گاهی دلش میخواد وقتی میریزه من رو فلج کنه! لباس هاس مورد علاقم رو کثیف کنه، یا آبروی من رو موقع ورزش و کلاس ببره. این رحِم توی استرالیا تصمیم گرفت مدتی دیوارش رو برای ریختن نگه داره. بعد از ۳ ماه که به بابام گفتم از پشت گوگل میت سرم فریاد زد که "پاشو برو دکتر. اون پولاتو به جای این که خرج آشغال میکنی بخوری خرج سلامتت کن". راستش اجتنابم از باب مسائل مالی نبود. من به اجبار ویزای دانشجویی بیمه هستم و تقریبا ۹۰ درصد هزینه برام پرداخت شدست. من از ناشناخته ها میترسم و سیستم درمان استرالیا ناشناخته بود.
سرتون رو با چرت و پرت درد نیارم. رفتم دکتر، دکتر برای هر معاینه، هر تماس، هر سوال توضیح میداد. هر سوالی رو توجیه میکرد و دائم میخواست مطمئن بشه که من "راحت" هستم یا نه. سونوگرافی هم همین بود. برای این که راحت باشم یک پارچه داشتم که روی خودم نگه دارم. تک تک احساساتی که قرار بود بهم دست بده هم توسط دکتر بیان میشد: "الان احتمالا با ژل سردت میشه"، "الان ممکنه احساس فشار بکنی." الان "سر پروب رو به اونور میبرم تا دید بهتری به فلان جا داشته باشم". ثانیه ای که چهرم رفت توی هم دست دکتر متوقف شد و ازم با نگرانی پرسید:"میخوای متوقفش کنم و یکم دیگه ادامه بدیم؟". من احساس امنیت میکردم. وقتی با پزشک حرف میزدم احساس میکردم میتونم هر چیزی بهش بگم. احساس میکردم که این پزشک واقعا به من اهمیت میده! به خودم که اومدم دیدم وقتی جلوش روی صندلی نشستم دیگه پاهامو از خجالت به هم فشار نمیدم، دستام خیس عرق نیست، دائم آب دهنمو قورت نمیدم، با هر سوالش دلم نمیریزه پایین.
وقتی از درِ کلینیک اومدم بیرون قلبم از جاش درومد و برای سارای وحشتزده و ۲۲ ساله گریه کردم.
پدر من پزشکه. این هم از نعمت هایی بود که من داشتم. من به جز مواردی که مربوط به سایر تخصص ها میشد ندرتاً و فقط در صورت عدم حضور پدر به پزشک مراجعه کردم. اون موارد نادری هم که من به پزشک دیگه ای مراجعه کردم، به ملاحظه ی فرزندِ دوست یا همکار بودن با من رفتار بسیار محترمانه ای شده بود. پزشک برای من از صندلیش بلند میشد، به من دست میداد، با من خوش و بش میکرد و مطمئن میشد که در تمام مراحل من رو تحویل بگیرن. مثلاً پزشک ارتوپدی که انگشت شکسته ی من رو آتل میبست عادت داشت چند مریض رو با هم وارد اتاق کنه و دستیاراش کار های اون بیماران رو انجام بدن، بدون هیچ احترامی به حریم شخصی بیماران، و خب چون فضا شلوغ بود به هیچ کس به جز بیمار اجازه ی ورود نمیداد! اما برای دو انگشت کوچولوی شکسته ی من، فقط من در اتاق بودم به علاوه ی مادرم و پدرم، تا حمایت عاطفی مورد نیاز رو بتونم دریافت کنم!!! یا حتی یادمه برای سونوگرافی مثانه دکتر دستیارش رو از اتاق انداخت بیرون! به هر حال من باید راحت میبودم.
به جز مواردی که سوال یا لمسی از طرف پدرم به صرف رابطه ی پدر و دختری که بین ما بود من رو بیشتر از حالت معمول معذب میکرد، من هرگز احساس نکرده بودم که در مسیر درمان به حریم شخصی من آسیبی وارد شده.
وقتی واقعیت اخلاقیات در سیستم درمان توی گوش من خورد که برای من اتفاقی افتاد که به اقتضای فرهنگ و سنت نمیتونستم به خونوادم بگم. الان که فکر میکنم شاید میتونستم بگم، و اصلا باید میگفتم! اما اون زمان بچه بودم و ابله. من تنها به پزشکِ زنان مراجعه کردم. پزشکی که به من معرفی شده بود پزشکی بود که همزمان ۳ مریض رو وارد اتاق درمان میکرد. مسائل پزشکی حساس و خصوصی ان، اما مسائل مربوط به زنان و مردان هزار برابر بدتر. من در حالی وارد اتاق شدم که به وضوح میتونستم نیمه ی برهنه ی بیماری که روی تخت گاینوکولوژی خوابیده بود رو ببینم و داشتم جزئیات رابطه ی زناشویی بیمار دیگه رو میشنیدم. تهوع آور و شرم آور بود. چندش آور بود. مسئله ی من چنان بود که من از خونواده ی خودم پنهانش کرده بودم، حالا باید جلوی نگاهِ قضاوتگر دو زنِ دیگه ازش حرف میزدم. شاید قضاوت اون دو زن رو میتونستم تحمل کنم! به هر حال همه ی ما جهانبینی یکسانی نداریم. اما وقتی با اضطراب از مشکلم و این که چه بلایی میتونه سرم بیاره جلوی دکتر گفتم خانم دکتر چینی به پیشونی انداخت و ابروهاشو داد بالا، لباشو پیچ و تاب داد و گفت: "خربزه خوردی پای لرزشم بشین." و من سنگینی نگاه تایید آمیز اون دو زنِ دیگه رو حس کردم. بیچاره های نا آگاه به حق و حقوق خودشون. کسایی که وقار و متانت رو همون وقتی که به معاینه شدن توسط این زن جلوی دیگران تن دادن از دست داده بودن! من هم البته بیچاره ای بد تر بودم که از حقوقم آگاه بودم، به شهادت دیگران زبانِ درازی هم داشتم، اما زبان در کام گرفتم. اصلاً علّت این که پزشک باید اخلاق پزشکی رو رعایت کنه همین حس مادون بودنه که بیمار داره! من هم خودم رو در جایگاهی ندیدم که تهدید کنم که زنگ میزنم معاونت درمان...
کاش این پزشک استثنا بود.
موقع سونوی داخلی در یکی از مراکز خیلی معروف و به نام، هیچ پوششی روی پای من نبود. پزشک رادیولوژیست به جز سلام من رو مخاطب هیچ چیز قرار نداده بود. من نمیدونستم اصلا قراره چی سرم بیاد. موقعی که از کار گذاشتن ناگهانی پروب نفسم رو یهو توی سینم حبس کردم لبخند تهوع آوری زد. انگار از شکه کردن من لذت برده! وقتی خودم رو جمع کردم و اشک توی چشمام جمع شده بود ازم پرسید "درد داری؟"، که گفتم نه. در جوابم گفت "واه پس چرا سفت کردی؟ این که خیلی کوچیکتر از چیزای دیگست!!!" و بعد به کارش ادامه داد. من برای راحتی بیشتر پیش پزشک زن رفته بودم، اما انگار این همجنس بودن باعث شده بود تا حتی پرده ی احترامی که بین دو انسان عادی و ناشناس وجود داره دریده بشه.
وقتی از اتاق اومدم بیرون مستقیم رفتم و بالا اوردم. حس میکردم یک فیل روی سینه ی من نشسته. حس میکردم کثیفم، بدم. حس میکردم شان بدن من از من گرفته شده! اما وقتی میومدم تا به خودم حق بدم که از این تعرض ناراحت باشم صدای اون زنک توی گوشم زنگ میخورد: "خربزه خوردی پای لرزشم بشین."
پزشک اشتباه تشخیص داد. من رو برای تزریق دارویی خاص به فلان بیمارستان فرستاد که اون دارو رو دارن. اون روز پنجشنبه، توی اون شیفت نه متخصص توی بخش زنان بود، نه حتی رزیدنت! فقط یک تعداد انترن بودن. فکر میکردم تزریق معمولیه، تزریق سرپایی. حتی همین حدم به من توضیح داده نشده بود! اما وقتی رسیدم اونجا پرستاری که نسخه ی من رو دید گفت باید اولاً سونو و آزمایشات برن کمیسیون! بعدم باید ۴-۵ روز بستری باشی.
گقتم:"نمیتونم! شرایطمو درک کنید، نمیشه خونوادم بفهمن." خیلی آسیب پذیر بودم که این رو گفتم! خیلی درمونده و تنها و آزرده بودم که چنین اعتراف به ضعفی از دهنم دراومد! اما دراومد چون انترنی که اونجا واستاده بود همسن خودم بود! فکر کردم این منو میفهمه! این مثل منه! اینم زندگیش عین منه! این منو قضاوت نمیکنه! اما انترن گفت:" واه با این خونواده این کارا رو کردی؟! حالا سرتو ببُرن هم تو اخبار میخونیم دیگه" و غش غش با پرستار خندیدن. دلم میخواست بگم سرِ من که نه ولی بابام مال تو رو ممکنه ببُره اگه بفهمه با من اینطور حرف زدی. دلم میخواست مثل همیشه پشت بابام قایم شم! اصلا دلم میخواست وقتی میرم پیش هر کدوم از این کادر درمانی ها خودم لال شم بابام یا مامانم بگن من چمه! اصلا همیشه همین بود! "آقای دکتر، این دختر ما از روی تاب افتاده فکر کنم انگشتش شکسته باشه"، "خانم دکتر، دردِ پهلو داره و خون توی ادرارش دیده". حالا که فکر میکنم میبینم من تا به اون سن، و اصلا همین الان در آستانه ی ۳۰ سالگیم به ندرت و انگشت شمار جلوی پزشک از ضعف و بیماریم حرفی زدم! صرفاً وسط خوش و بش گفتم حقوق میخونم/خوندم، فلان جا کار میکنم، فلان قدر سالَمه و از این اراجیف.
اون مشکل من حل شد! اصلا مشکل بزرگی نبود که بخواد حل نشه! اشتباه دکتر بود. طبیعیه که وقتی ۳ نفر رو همزمان ویزیت کنی کیفیت رو فدای کمیّت کنی. بعد ها که این داستان رو برای دوستم که پزشک زنانه تعریف میکردم بهم گفت که اصلا این عددی که تو میگی توی آزمایشت بوده، بالفرض که وجود هم میداشت، توی سونو دیده نمیشد که ایشون تو رو فرستاده سونو و بعدم به استنادِ دیده نشدن توی اون سونو تو رو واسه اون دارو فرستاده بیمارستان!
اما ترومای اون داستان، اون تحقیر شدن، مسخره شدن، قضاوت شدن و سرزنش شدن بابت حقِ خودم بر بدنِ خودم همچنان روی من موند. این تروما چند ماه پیش با خوندن روایت زنانی که زایمان طبیعی داشتن و حریم شخصیشون پایمال شده، بابت مو داشتن مسخره شدن، بابت ناله از درد قضاوت شدن و توهین شنیدن حتی بیشتر زنده شد.
مخلص کلام، اگر پزشک هشتید، دانشجوی پزشکی هستید، دانشجوی هر کدوم از رشته های بالینی هستید، یا اصلا در مرکز درمانی کار میکنید همیشه جایگاهتون یادتون باشه. بیمار به شما پناه آورده. شما قاضی نیستید، که حتی اگر بودید هم اجازه ی تحقیر و توهین و تمسخر نداشتید! شما مجری اخلاقیات در جامعه نیستید، بلکه بخشی از جامعه هستید که در وهله ی اول خودتون باید اخلاقیات رو رعایت کنید.
شاید دیدن بخش هایی از بدن بیماران برای شما عادی باشه، اما نشون دادنش برای بیمار عادی نیست. به بیمار احترام بذارید، شرمش رو هزار برابر نکنید. روایت کردن مشکلات خودش برای بیمار سخت هست، این سختی رو با نگاه قضاوتگرانه بدتر نکنید.
نکنید...مردم گناه دارن. نکنید.
سارا، مامان اکبر آقا.