خاطره علی جان
سلام به همگی علی هستم مربی ورزش
فکر کنم منو فراموش کردین😁 بعد از یه غیبت طولانی اومدم با یه خاطره مشترک از خودم و همسرم باران. مچ گیری عمو رو که انشالله یادتون هست و بعدش مرحله خواستگاری 😄 و الان که دارم خاطره رو مینویسم ۴ ماه از ازدواجمون میگذره.
معطلتون نکنم بریم سراغ خاطره : حدود یه ماه پیش بود تو اوج گرما باران سرما خورد به خاطر کولر و شاید شاید یه کوچولو عدم رعایت 😁 خلاصه از من اصرار از باران انکار به هیچ عنوان راضی نمیشد دکتر بره گفتم به بابات بگیم گفت اصلا امکان نداره ، خونه بابا بودم از دستش فرار میکردم حالا که جلو چشم بابا نیستم چرا خودمو به فنا بدم، جوابی بود که باران داد. خواستم به مرتضی بگم بازمنذاشت و تصمیم بر این شد دو روز خوددرمانی کنه اگه خوب نشد بریم سراغ راه های پزشکی. روز اول به گفته خودش خیلی بهتر شد در حالی که من اثری از خوب شدن نمیدیدم روز دوم ظهر از باشگاه اومدم دیدم رو مبل نشسته دور خودش پتو پیچیده یه پاکت دستمال هم جلوش ، تا منو دید پتو رو زد کنار بلند شد گفت چرا ظهر اومدی مگه تمرین نداشتی؟ گفتم دو ساعت اومدم پیشت باشم ولی نمیدونستم ناراحت میشی، گفتناراحت نشدم ولی نمیخواستم بفهمی تب و لرز دارم صداشم عوض شده بود بغلش کردم گفتم تا وقتی خودت نخوای به عمو نمیگم لازم نیست چیزی از من مخفی کنی، گفت هرچی دمنوش میخورم تاثیر نذاشته گفتم اشکال نداره الان سوپ درست میکنم بهتر میشی دوباره پتو رو دور خودش پیچید و نشست، سوپ درست کردم و اونروز و خونه موندم ترسیدم بدتر بشه تنهاش نذاشتم. بعد از ناهار قرص خورد و خوابیدیم. غروب یکی از بچه ها زنگ زد گفت مربی اردوی ۵ روزه گذاشته و پس فرداش باید بریم گفتم من نمیتونم بیام باران مریضه گفت حامی گفته همه باشن هیشکی بهونه نیاره. شب خواستم دوباره سوپ درست کنم باران گفت هوس کباب کردم 😁قبل از اینکه مخالفت کنم معصومانه و با التماس نگام کرد گفتم جگر بگیرم؟ گفت نه کباب، چون میخواستم جریان اردو رو بگم تصمیم گرفتم شوهر حرف گوش کنی باشم و کباب بگیرم که راحت تر باران و راضی کنم. بعد از کباب گفت هوس بستنی کردم من 😳😳 باران بستنی خور نیست اونم بعد از کباب. خندید گفت نترس باردار نیستم دارم اذیتت میکنم 😁 شب جریان اردو رو گفتم و اشاره کردم اگه تا فردا ظهر خوب نشه دیگه باید دست به دامان عمو بشیم گفت نمیخوام تا تو از اردو برگردی خوب میشم. خیلی لجبازه 😁 شب خوابیدیم از اونجایی که باران سردش بود کولر خاموش بود بعد از اینکه باران خواب رفت رفتم تو هال و کولر و برای خودم زدم و رو کاناپه خوابیدم صبح از سرما یخ زده بودم ولی اثری از مریضی نبود. صبحونه آماده کردم باران و بیدار کردم که بعد از صبحونه داروهاشو بخوره، رفتم باشگاه هر یه ساعت یا زنگ میزدم یا پیام میدادم باران و جواب یه چیز بود خیلی بهترم. 😁 عصر برگشتم خونه حال خودمم مساعد نبود یه سرمای کوچولوخوردم و دیگه یه حرف باران گوش ندادم آماده شدیم رفتیم خونه عمو ، بهروز و زن عمو خونه بودن ، باران تو راه به بهار و امیر هم زنگ زد بیاین 😂 خودمون مهمونیم مهمونم دعوت میکنیم 😁عمو که اومد اولش یکم بحث کرد که چرا زودتر نگفتیم بعدش باران و معاینه کرد، و بعدش منو معاینه کرد گفت حالت خوبه ولی قرص بخور یه آمپول ویتامین هم بزنی بد نیست،گفتم حالا که خوبم نزنم فردا دارم میرم اردو با پای سالم برم😁 عمو داروها رو ثبت کرد و بهروز رفت بگیره، تا بیاد شام خوردیم و باران استارت تخفیف گرفتن و زده بود و عمو کوتاه نمیومد. آخرشم گفت من ازدواج کردم که وقتی مریضم جلو چشم شما نباشم، همه 😂😂😂 عمو گفت علی جان میبینی عشق و علاقه رو ، دلیل اصرارش برای ازدواج و فهمیدی؟ 😁 گفتم کاملا واضح😁 باران گفت این یکی از دلایل بود دلیل اولم دوری از تو بود یه بوس هم نصیبم شد 😍 بهروز اومد عمو به باران گفت برو آماده شو، منم بلند شدم که پیشش باشم عمو گفت یه دقیقه بمون ، زن عمو و بهار رفتن پیشش، عمو گفت موقع زدنشون نباش گفتم چرا؟ گفت نمیدونی این دو تا دختر و لای پر قو بزرگ کردم بهروز گفت و منو لای پلاستیک😁 گفت الان بیای زیاد خودشو لوس میکنه نازکش هم داشته باشه دیگه گوش به حرف نمیده بیشتر اذیت میشه، امپولشو زدم بعدا برو.گفتم گناه داره تنها باشه، عمو گفت مامان و خواهرش هستن منم با اجازت پدرشم هرجور نگاه کنی تنها نیست😂😂 دیگه حرفی نزدم، عمو امپولو آماده کرد، دو تا هم جدا کرد گفتم چه خبره دیگه گفت اینا برای خودته، من 😳 امیر و بهروز 😂گفتم خوبم گفت اگه فردا خونه استراحت میکردی شاید نمیزدم ولی داری میری اردو، یه ویتامین سی و نوروبیون بزن بهتره، به بهروز گفت آماده شون کن میام میزنم، بهروز گفت خودم میزنم عمو گفت نه😁 اعتماد نداره بهمون😁😁 عمو رفت امیر گفت بهت گفتم از خانواده ای که دکتر دارن زن نگیر به حرف برادرت گوش ندادی😁 بهروز گفت منم به امیر گفته بودم از ما دختر نگیر گوش نداد ببین به چه روزی افتاده که حرفای منو به تو میزنه 😁 دو تا برادر خودتونو انداختین تو چاه😂 آمپول و آماده نکردیم، عمو بعد از چند دقیقه اومد بیرون گفت دراز بکش بزنم دید آماده نیستن خودش برداشت آماده کنه گفتم حداقل یه سر به باران بزنم بعدش بزنید گفت باشه، رفتم پیش باران، انگار منتظر ورود من بود تا استارت گریه رو بزنه ، زن عمو و بهار رفتن بیرون، سعی کردم آرومش کنم آروم شده بود گفت سرمو دیگه نمیزنم گفتم تو که آمپول و تحمل کردی سرم چیزی نداره گفت نه دیگه تحمل درد ندارم فهمیدم تو مرحله ای هستم که باید بیشتر ناز بکشم😁😁 تو همین مرحله بودیم که در زده شد. عمو اومد داخل با یه خرس بزرگ، باران که کلا درد و آمپول و مریضی رو فراموش کرد پرید پایین عمو رو بغل کرد همراه خرس😂😂 عاشق عروسکه 😁به عمو گفت کی خریدین؟ عموگفت قبل از اینکه بیام مامانت زنگ زد گفت مریضی ، خریدم گذاشتم تو ماشین که دلخوری بعد از آمپول و حل کنیم😁😁 فهمیدم خیلی چیزا باید از عمو یاد بگیرم😜 رو به من گفت زود آماده شو بزنم ، گفتم راه نداره بی خیال شید، گفت نه ، باران گفت علی که خوبه چرا بزنه؟ عمو گفت لازمه. در حال آماده شدن بودم گفتم حداقل سی رو نزنم یا تو سرم بزنید گفت بهروز یدونه سرم فقط گرفته حواسم نبود دوتا بنویسم. باران گفت همونو برای علی بزنید من سرم نمیخوام، عمو به باران گفت قبول پس دراز بکش دو تا آمپولی که میخواستم تو سرم بزنمو و عضلانی بزنم سرمتو بزنیم به علی😁😁 باران یه جیغ کشید خندم گرفته بود سر دو راهی بدی بود، گفت قبول ولی اول سرم علی رو بزنید😁 میخواست زرنگ بازی دربیاره اما عمو گفت خانما مقدم ترن 😁😁 باران گفت میخوام نباشن😁 کامل چرخیدم به عمو گفتم بزنه، باران گفت زود کوتاه نیا😁 اومد دراز کشید به عمو گفت قبول اول آمپول منو بزنید بعد سرم علی، خانمه فداکاری دارم😍 عمو در حالی که داشت شلوار منو میکشید پایین، با خنده گفت دردش چیزی نیست که شوهرت نتونه تحمل کنه، سریع پد کشید و گفت نفس عمیق که تا کشیدم سوزن و فرو کرد سرمو چسبوندم به بالشت، با ویتامین سی شروع کرد بعد از چند ثانیه صدام دراومد دستمو مشت کردم یه آییییییییییییییییی بلندی گفتم عمو گفت تمومه باران گفت کجاش تمومه نصفشه با تموم شدن جمله باران ، عمو امپولو کشید بیرون. سمت چپ پد کشید گفتم یه استراحت نمیدین؟ گفت یدونه زدی همزمان با گفتن چه استراحتی سوزنو وارد کرد. نوروبیون دردش عادی تره برای من، سعی کردم با نفس عمیق کشیدن تحملش کنم. تموم شد کشید بیرون، سرمو باران و زد تا وقتی سرم تموم بشه و خواب بره پیشش موندم و بعدش رفتم خونه وسایل جمع کردم و آماده اردو بودم. اونجا هم اتفاقات خودشو داشت که تعریفش طولانی میشه.
ممنون از دوستانی که وقت میزارن و خاطره ناقابل بنده حقیر و میخونن.