خاطره نیروانا جان
خوبین؟
نیروانام،15سالم شددد الانم دانش آموز رشته تجربیم:)
تو خاطره قبلی گفتم مامانم خونه دار بود اشتباه گفتم چون داشتیم درباره خونه داری حرف میزدیم منم اشتباهی شغل مامانو تایپ کردم مامانم معلم بود و نریمان و نیما راهشو دارن ادامه میدن و نویان و نیکانم همچین هدفی دارن
افسردگیم همچنان ادامه داشت بعد باز شدن مدارس دیگه شدت گرفت،هرچی بابا اسرار میکرد برو پیش یه تراپیست حال نداشتم،افسردگیم خیلی شدید بود طوری بود که نه دوست داشتم باکسی حرف بزنم،نه برم بیرون،نه تو جمع باشم،نه برم مهمونی و...
فقط اتاقم بودمو اتاقم(طبقه بالاست چندین بار قصد خودکشی داشتم ولی عملی نشده فقط چندین بار با قرص عملی شده و اونم بابا باشست و شو معده حلش کرده)
خلاصه از وقتی که مدرسه باز شد دیگه نابود تر شدم روز اول مهرو نرفتم مدرسه،روزای بعدش که رفتم البته به زور رفتم نه حال درس خوندن داشتم نه حال مدرسه نه رفیقام نه دبیرام،همه ی اینارو بزور سر کردم درسامو بزور تو کلم فرو میکردم به خوبی لب به غذا نمیزدم از غذا خوردن متنفرم بودم و هستم،یادمه اخر هفته بود بابا شیفت داشت بقیه هم خونه بودن حوصلشون سر رفته بود تصمیم گرفتن برن خونه مامانی،نریمان اومد گفت تا کی افسردگی؟تا کی گوشه گیری؟تا کی حبس تو اتاق؟ بابا بسته از بین رفتی،یکم بیا بیرون یکم بیا پیش ما یکم بیا بگردیم اخر هفتس همه بیرونن خوش میگذرونن بعد تو گوشه گیر تو اتاقی باور کن دی ماه دوسال میشه مامان نیست کافیه دیگه هرکاری کنی برنمیگرده
پاشو آماده شو بریم خونه مامانی اینا همه اونجان
+حال ندارم ولم کن داداش نمیخام بیام،خابم میاد میخام بخابم
نریمان: عزیزم قربونت برم،پاشو بریم اونجا یکم حال و هوات عوض شه اینطوری هیچ کاری خوب نمیشه
+داداش نمیخام
نریمان: نیروان،فداتشم لطفا توروجون من بیا
+هوففف باشه
آماده شدم رفتیم دوماشین شدیم جلو بودم تمام مسیر نریمان حواسش بهم بود،ماشین رو گذاشته بودن تو سرشون بزن و بکوب برقص من در اون وسط حال هیچی نداشتم
حالم خیلی بد بود،قلبم شدید تند میتپید میلرزیدم ولی خودمو کنترل کردم بروز ندادم
نریمان: خوبی؟
+اره داداش خوبم
نریمان: خداروشکر
رسیدم خونه مامانی همه بودن جمع اشون جمع بود،بعد روبوسی و احوال پرسی نشستم کنار نیما
+داداش حال ندارم میشه بخابم؟ خابیدم بیدارم نکنین لطفا(تو تایم افسردگی خیلی میخابم خیلی)
نیما: اره قربونت برم بیا روی پام بخاب
+نه خسته میشی،وسط جمعم زشته
مامانی متوجه شد گفت چیزی میخای نیروان؟
نیما: اره مامانی خابش میاد
باشه عزیزم بیا اتاقم برو بخاب
رفتم نیما و نویان هم اومدن
نویان:خوبی فداتشم
+اره عزیزم فقط یکم بهم ریختم بخابم خوب میشه
نیما:چیزی نمیخای عشق داداش؟
+نه عزیزم
نیما:باشه عزیزم بخاب
نویان:خوب بخوابی خاهری💋
بدنم میلرزید حالمم خوب نبود اتاقم سردِ سرد بود لامپو خاموش کردم دیگه رفتم اون دنیا،خوب گرفتم خابیدم
بیدار شدم یه بغض عجیبی تو گلوم بود بارونم میبارید(دیدید وقتی از خاب بیدار میشید یه بغض خاصی دارید و اگه بهتون پخ کنن ممکنه بزنین زیر گریه؟من دقیقا تو همون حالت بودم)
درو باز کردم رفتم بیرون(اتاق مامانی اینا دوتا در داره) نشستم زیر بارون شروع کردم همراهش به باریدن طوری که دیگه نا نداشتم ادامه بدم نفسم بند اومده بود(آسم دارم،ریه هامم عفونت کرده بود)سرم شدید درد میکرد بلند شدم برم داخل درو باز کردم نیکان دید داد زد یاقمر بنی هاشم تو چرا اینجوری ابجی چیزی نگفتم
نویان:چشارووو
نیما:چرا انقده خیسی؟ خوبی؟
نریمان:صبر کن نیا تو بیام بغلت کنم
زنداییم:یا حضرت عباس
بقیم هاج و هاج نیگا میکردن
نریمان اومد بغلم کرد صدا زد نجلا نگار یکیتون لباسای نیروان رو بیاره(لباس دارم خونه مامانی)
نگار و نجلا از اتاق اومدن بیرون با دهن باز منو نگا میکردن
نجلا:خاک ب سرم،خوبه؟
نریمان:اره اره هول نکن
نگارم داشت برامون لباس میاورد رفتم تو حموم عوض کردم اومدم بیرون همه سوال میکردن خوبی؟چرا چشات اینطوریه،گریه کردی،و شروع شده بودن حرفا ک این کارا فایده نداره براش فاتحه بفرست روحش شاده نه خودتو بزنی نابود کنی
هیچی نمیگفتم سرم تو بغل نجلا بود خیلی سردم بود سینه نجلا خیس شده بودچون موهام خیس بود سرمو بغل کرده بود،حال هیچیو نداشتم نشستن باهام حدود یه ساعت حرف زدن تنها حرفم این بود بریم خونه میخام برم پیش بابام
مامانی: میری عزیزم،ولی قبلش باید شام بخوری بعد بری گفتم باشه!
سفره رو پهن کردن میل نداشتم بوی غذا حالمو بد میکرد هرچی نگار نجلا نریمان و... ناز میکشیدن اسرار میکردن نخوردم گفتم نمیخام سیرم بعدم بلند شدم رفتم اتاق مامانی باز شروع کنم دیدم خالم اومد صدا زد نیروان،نیروان قشنگم بیا شام بخور قربونت برم
+مرسی خاله سیرم
خاله:از وقتی اومدی چیزی نخوردی چطور سیری؟
خاله ولم کن نمیخام
پتو رو کشیدم روسرم صدای بسته شدن در اومد گفتم خداروشکر
سردردم شدید تر شد با شال مامانی گرفتم محکم بستمش
نیما اومد گفت این چه وضعشه؟ینی چی نه شام نه ناهار درست حسابی این راهش نیست عزیزم
+ ولممم کن داداش لطفا
نیما:دولقمه بخور ولت میکنم
+نمیخااااام
نیما:مامانی خیلی ناراحت میشه زحمت کشیده نکن اینکارو
+بزور سه قاشق خوردم گفتم کافیه!
نیما:همین واقعا که!
خیلی ناراحت رفت بیرون،تمام سعیم این بود بازم بخابم
چشامو بستم بعد 10دقیه نریمان اومد
نریمان:بریم خونه
+عوکی،امادم بریم(با لباس راااااااحتی)سوار شدم جلو صندلی رو خابوندم چشامو بستم رسیدیم خونه سریعا فرار کردم تو اتاقم خاموشی زدم درم قفل کردم خابیدم تا11ظهر جمعه بیدار شدم یه کلداکس قورت دادم نشستم سر درسم تا2/5 صدام زدن ناهار رفتم پایین ینمه خوردم تشکر کردم رفتم بالا کتابارو جمع کردم بازم خابیدم😑
5/6عصر بیدار شدم تو اینستا میچرخیدم که نریمان اومد بغلم کرد باهام حرف زد سعی میکرد منو از این حالت بیاره بیرون دیگه شروع کردم بلند بلند گریه کردن نگار و نجلان اومدن ببین چخبره(بقیه رفته بودن بیرون)دیگه با دلی پر گریه میکردم بی جونِ بی جون داشتم باهاشون حرف می زدم و یادمم نمیاد چی میگفتم، بغلم کردن نازم میکردن قربون صدقه میرفتن تا اروم شدم
نجلا اومد کلی حرف زد راضیم کرد بریم بیرون پاشدم لباس پوشیدم یه استایل لش مشکی زده بودم رفتیم بیرون چرخیدیم خرید کردیم ینمه حال و هوام عوض شد ولی حالم اصن خوب نبود سرما خورده بودم،شب شده بود شام خریدیم برگشتیم خونه بابا اومد سفره رو پهن کردیم
بابا:به به گل دختر بیا بغلم ببینم چیا کردی باز😉؟
بی جون نشستم سلام کردم لم دادم بهش گفت داغی سرما خوردی؟
گفتم نه بابایی خوبم چیزی نیست یه کلداکس میتونه رفعش کنه
بابا:امیدوارم دتری
شام تموم شد،بعد شام یه خلوت پدر دختری داشتیم کلی باهام حرف زد مشاوره داد،خسته و کوفته بود
+بابایی بخاب خیلی خسته ایی
بابا:بغل دخترم بخابم؟
دستاشو باز کرد رفتم بغلش گفت بریم اتاق ما بابایی؟
_اخه جای مامانه💔
بابا: قلبمو درد نیار نیروان
+ببخشید بریم
نیما:به به پدر دختری؟ برا ما لالایی نمیگین؟
بابا:نه عزیزم شما نره خری!
حالم خیلی بد بود ابریزش شدید بینی داشتم بابا متوجه بود ولی کاری بهم نداشت ولی شندیم با نجلا میگفت بابا صبر کن اگه بهتر نشد بگیریم معاینش. کنیم منه بدبختم خیالم راحت بود که کاریم ندارن
اون شب تو بغل بابا خابیدم صبح بیدارم کرد برم مدرسه بازور اماده شدم رفتم اصن توان نداشتم،هر طور بود زنگ اول و دوم رو گذروندم زنگ سوم اصن حال نداشتم دبیر ورزش دید عوکی نیستم سریع رفت معاونو خبر کنه ازم اصن نظری نپرسید میری خونه یانههه😑؛معاون اومد گفت خوب نیستی نه؟مرسی خوبم کی گفته خوب نیستم گفت حالت!معاون اشنامون بود قبل از اومدنش زنگ زده بود بابا،بابام با سرعت نور خودشو رسوند
وقتی اومد دبیر بلند شد به به اقای دکتر.... خوش اومدین(انگار از قبل بابامو میشناخت😐)
خلاصه بلند شدم وسایلمو جمع کردم رفتم پیش بابام چشام از تب میسوخت،بابا دستمو گرفت خاست بغلم کنه گفتم نه زشته
بازور خودمو به ماشین رسوندم رفتیم خونه بابا صدا زد لباساتو عوض کردی بیا پایین گفتم چشم
رفتم پایین گفت فداتبشم بیا معاینت کنم میخاستم اعتراض کنم ولی حال نداشتم معاینه کرد یه سری چیزا نوشت که تو خونه داشتیم به هزاران ناز به خوردم داد بوسیدم بغلم کرد گفتم نبوسم مریض میشی بابایی گفت فدا سرت،بغلم کرد بردم رو تخت اتاقشون بازم رفتم اون دنیا وقتی بیدار شدم همه از مدرسه و سر کار برگشته بودن البته نگار همیشه خونست بهیاری خونده و هنوز سرکار نیست
بجا ناهار یه لیوان اب انار خوردم رفتم بالا درسای فردارو بخونم
جوری ابریزش داشتم هر آن ممکن بود کتابم خیس بشه کتابو بستم بازم دنبال کلداس میگشتم،درباز شد همگانی اومده بودن ناز بکشن برا آمپول(یادتونه گفته بودم هیچ وقت از آمپول در نمیرم؟ ولی الان فرق کرده انگار افسردگی همه چیو تغییر داده)
بعد از یک ساعت نازکشی راضی شدم بابا گفت من رو پای خودم درازش میکنم نجلا تو بزن زدم زیر گریه بلند بلند بابا گفت عه نزدیم که،هیچی نمیگفتم کلی نفر سعی داشتن ارومم کنن،یهو لباسم کشیده شد پایین سردی پد الکی رو حس کردم دیدم بهانه ی خوبیه ی برا گریه شروع کردم بازم به گریه کردن بابا هی ناز میکرد میبوسید قربون صدقه میرفتن بقیه فایده نداشت نجلا فرو کرد جیغ زدم آی ماااااااااااااماااااان آخ بابایی،بابا گفت جانم قشنگم تموم شد افرین قربونت برم تموم شد بعدش ماچم کرد کمرمو نوازش میکرد به لهجه های مختلف قربون صدقه میرفت که باز یه سردی دیگه حس کردم محکم دستامو کمر بابا حلقه کردم لحظه ورود سوزن چنان جیغی زدم خودم کر شدم خاستم پاهامو تکون بدم یکی اومد گرفت ولی فکر کنم نویان بود تا تموم شدنش مردم و
زنده شدم
وادامه دارد
ببخشید چشاتونو خسته کردم
از کامنتای منفی برهیزید
شبتون بخیرررر:)))