خاطره سینا جان
خاطره تیچر مجید(ملقب به سینا جان)
این قسمت :طب صنعتی
ماجرا ازین قراره که مهدی خاطر سارا رو میخواد.خیلی ساله ازوقتی یادمه اینا همو دوست دارند ولی خانواده هارسمیش نکردند.
هرچندخودشون خودجوش رسمی اند.
حالا تازگی مهدی رفته بود خاستگاریه سارا و عمو شرط گذاشت که باید شرکت قبول شه بعدش نامزد کنند.
مهدی با دیپلم ریاضیش آزمون داد ومراحل اولیه قبول شد و مادیگه خیالمون راحت بودکه قبول میشه.
چندماهی گذشت و هیچ خبری از طرف شرکت نشد.
فقط بهش گفته بودند اگر امتیاز قبولی بگیری برای مرحله ی بعدی باهات تماس میگیریم.
بماند که این چندوقت چقدر مسلمون شده بود.
هرشب هرشب نماز جماعتی و خطبه ای و....نگم چه پسر سربه راهی شده بود.مخ همه ی پیرمرد مسجدیارو زده بودکه اگه ازشرکت اومدند برای تحقیقات محلی زیرآبشو نزنند.
گذشت و من خونه بودم دیدم گوشی رضا زنگ میخوره، دیدم نوشته مهدی جواب دادم. باصدای گرفته گفت دکتر دستم به دامنت، گفتم جانم عزیزم چیشده؟ مشکلت چیه؟ گفت زهرمار مجید گوشی و بده رضا.😂رضا دسشویی بود اومدبیرون گوشیو گرفت دیدم رنگش پرید.گفتم چیه؟
گفت رد میشه! عمو هم خیلی یه دندست تااین استخدام نشه دختر بهش نمیده.
گفتم براچی!؟ چیشده مگه؟
گفت به مهدی خیلی یهویی زنگ زدند گفتند چهارشنبه صبح ساعت ۹، فلان جاباش برای معاینه طب صنعتی.حالا اینم ازشانس ....*وهش خیلی مریض شده بود.حالا من نمیدونم از استرس بود بدنش ضعیف شده بود یاچی خیلی ریخته بود بهم.
بهونه هم میورد قشنگ شانسشو ازدست میداد.
خلاصه زنعمو اینا اومدند خونمون واعصاباهمه خورد بود.خود مهدی که داشت ازاسترس میمرد.صداشم بالا نمیومد.بابا میگفت عمو تو که آخه میدونستی طب کار داری چطور مراقبت نکردی ازخودت!
گفت بخدا دوماهه من منتظرم اینازنگ بزنن صاف همین موقع که من مریضم باید بگن بیا طب صنعتی داری..
رضا گفت باشه چته حالا،چرا انقدر هول کردی، الانم اتفاقی نیوفتاده که انقدر ناامیدی مگه سه روز وقت نداری!؟
خوب میشی تا سه روز دیگه ، بسته آبسلانگو بازکرد فلش گوشیشو روشن کرد گفت دهنتو باز کن ببینم. علائمتو بگو؟سرفه عطسه؟
گفت وقتی سرفه میکنم سینم خیلی دردمیگیره.
گفتم اوه ازین سرماخوردگی سگیاست که منم گرفتم یکماه دستم بندبود.رضا یه چشم غره رفت یعنی لال شو.
آبسلانگ رو داد به مامان انداخت سطل، گوشی پزشکی رو برداشت گفت برگرد پشتتو بکن به من.
مهدی گفت بابا من نفسم نمیاد روز آزمون چجوری تو این دستگاهه فوت کنم رد میشم....
رضا گفت قبلش تست روانشناسی واعصابه توبااین استرست به اسپیرومتری نمیرسی همون اولش رد میشی خیالت راحت.
برگرد نفس عمیق بکش.. نفس....سرفه کن بسه...معاینش که تموم شد گفت فشارخون کلسترول و...که نداری؟ مهدی گفت نه نمیدونم
زنعمو گفت نه فقط کم خونی ارثی داره.
رضا گفت مگه بهت نگفتن ناشتا باشی!!!؟
آزمایش خون ازت میگیرند.
هم خون هم ادرار.
فقط تست ریه نیست که. آستینتو بده بالا.
آستینشو داد بالا فشارشو گرفت گفت فشارت معمولا چنده؟
مهدی گفت نرماله همیشه ۱۱/۱۲.
رضا نبضشو دوباره گرفت گفت استرس داری!؟
گفتم بابا این سارا رو کی میگیره آخه مال خودته نترس!دیدم همه زدند زیر خنده.مهدی هم یه فوحش ناموسی زیر لب بهم داد😂
رضا گفت یدونه آرام بخش بهت میزنم بهترمیشی بتونی بخوابی فشارتم تنظیم میشه
نگران سرماخوردگیتم نباش چیزی نیست درست میشه تاسه روز دیگه.
مهدی گفت زیر گردنم لک شده برا این دارویی چیزی هست؟
رضا گفت سرتو بده بالا .گردنشو که دید گفت میرم دارو میگیرم برمیگردم، مهدی گفت بیا باماشین من میریم ، منم پاشدم همراهشون رفتم. توماشین مهدی دستمال میخواست داشبورد وبازکردم رضا چشمش خورد به ویپ گفت توویپ میکشی؟
مهدی گفت نه همیشه،هرازگاهی تفریحی!
گفت خب احمق عمو بفهمه که به تو دختر نمیده. ریه تم بخاطر همینه نفس کم میاری نه ربطی به سرماخوردگی داره نه هیچی، ویپ و برداشت گفت فعلا نه ویپ میکشی نه هیچ کوفت دیگه ای فکر میکنی این ضررش کمه؟
ریت خس خس میکرد.بنظرت براچی ضربان قلب وفشارخونت نامنظمه؟
از استرس؟ استرس کجا بود بخاطراینه که میکشی بیچاره.
باخودت گفتی دیگه از سیگار ضررش کمتره و روزی ده بار میکشی حتما؟آره؟
تاخود داروخونه حرص خورد مهدی که جرئت نمیکرد حرف بزنه، منم حس میکردم خودم معتادشدم داره به من اینارومیگه.
بقیه مسیر تا دارو خونه توسکوت محض طی شد.اومد بره پایین تو در ماشین جویس ویپ (مایع ویپ) رو دید برش داشت دید نصف بیشترش تموم شده.یه نگاه بد به مهدی کرد و پرتش کرد سمتش.
رفت بیرون مهدی گفت مجید نره به عمو بگه؟
گفتم نه بابا همچین آدمی نیست که ولی دهنتو سرویس میکنه چندوقت تایادش بره.
گفت مجید کوری تو دستمال به این گندگی ونمیبینی؟ داشبورد وچرا بازمیکنی؟گفتم به من چه بابا ولم کن.
جوس رو که دیگه من نذاشتم کف دستش.
اصلا خودت میومدی جلو مینشستی، الان عقب نشستی ویروس از ما دوره!؟ خودت تِز بیجامیدی به من چه!
گوه کاریاتو جمع کن بعد بیابگو باماشین من بریم.خلاصه تا رضا بیاد ما داشتیم چشمای همو درمی آوردیم.
چند دقیقه بعد با یه کیسه دارو برگشت .بقیه راهو رفته بود روی فاز پدر مهربان، فقط نصیحت میکرد.دیوونمون کرد تارسیدیم.
توخونه نحوه استفاده داروهاشو براش توضیح داد و یک یکی شروع به شکستن شیشه های آمپولا کرد.سه تاسرنگ آماده کرد گفت برو یجا دراز بکش. مهدی گفت سه تاآمپول باهم؟
براچی انقدر زیاد؟
جوابشو نداد گفت برو رو تخت مجید دراز بکش اومدم.اینوکه گفت به جلو رفتم که خشتکامو از وسط اتاق جم کنم...
کتابامو از رو تخت ریختم پایین دراز کشید گفتم دهنت سرویسه.
گفت الهی سرت بیاد، گفتم فعلا اونیکه سوراخه تویی نعشه ی معتاد.
گفت خفه شو یچیزی بهت میگما. رضا اومد لال شدیم
رفت بالاسرش پد رو باز کرد.شلوارشو اومد بکشه پایین گفت دکمتو بازنکردی؟
گفت عه نه. خودش یکم شلوارشو داد پایین.رضا چندبار پد کشید یدونه از آمپولا رو برداشت گفت نفس عمیق بکش و سریع فرو کرد.یه تکون خورد و آروم آروم تزریق میکرد.کشید بیرون سوزنو کرد تو تخت من.😐 یکی دیگه برداشت اونطرفشو یکم بیشتر داد پایین وپدکشید وسریع فرو کرد.
مهدی گفت واای وایی این چی بود گفت تمومه تحمل کن .تااومد تکون بخوره سومی رو زد.گفت این درد نداره .سریع کشید بیرون پد رو گذاشت روش و لباسشو کشید روش.
سوزنارو از تخت من درآورد درهاشونوبست و بدون هیچ حرفی رفت بیرون. من خودم بدنم مور مور شده بود.
گفتم خوبی ؟
سرش وتکون داد( آره).
فرداشم یدونه آمپول دیگه اومد مسعود بهش زد و درنهایت رضا بهش گفت که وقتی رفت تست بده بهشون بگه که سرماخورده وتو پروندشم نوشته بودند ولی چون پزشک مسئول، آشنای رضا دراومد ،یه رشوه ای دادیم و قبولش کردند اگر نه به جز ریه به گوششم گیر داده بودند.
الان چندماهه میره سرکار ولی هنوز عمو رضایت نداده.گفته خونه که جور شد بعد!
مرسی که خوندین.
اگر حوصلم میاد تایپ میکنم فقط به عشق دوستای نازنینمه که ریکشن نشون میدند، مخصوصا بچه هایی که کامنت برام میذارند
خوشحالم میکنید.
لاویو
تیچر مجید