خاطره نیلوفر جان
خب خب سلااام 😌
نیلو ام✨🫰
دومین باره ک براتون مینویسم،(مرسی از نظرات قشنگتون واسه خاطره قبلی🩷)
گفتین از خودم خاطره بزارم، این خاطره واسه تقریبا یه ماه پیشه،
از اونجایی شروع شد ک قرار بود با داداشم علی برم خرید ولی چون دیر کرده بودیم لباس درست حسابی نپوشیدم و خیلیم سرددد بود و حتی یه نم بارونی هم اومد🤧
خلاصه ک ما رفتیم خرید و کلی خوش گذشت و حتی تو اون سرما بستنی هم زدیم بر بدن😂🙄جاتون خالییی
حالا ما اون شب برگشتیم و من گرفتم خوابیدم تا فردااا ساعت یک ظهر
بیدار شدم تو گلوم احساس سوزش میکردم و انگار یچی گیر کرده بور،
بدنمم یذره درد میکرد🥴
اصن مستقیم رفتم سراغ جعبه قرصا و یه استامینوفن و شربت برا گلوم خوردم🫠
از شانس من هم اون روز چون تعطیل بود همههه داداشا خونه بودن🙄
یهو گوشیم زنگ خورد مامان بود،
-الو سلام
+سلام نیلو، دخترم حاضر شین دو ساعت دیگه با داداشات بیاید خونه خاله
-ماماااان تو ک میدونی من فردا امتحان دارمممم😑
+بیار اینجا کتاباتو
-نهه مامان جاااان اصلاااا نمیشه من اونجا تمرکز ندارم🫤
+خب داداشات چی؟ به حمید بگو خاله مبینا میگه خیلی وقته ندیدیمت بیا
-باشه مامان میگم خودش زنگ بزنه اصن
+باشه اگه تونستی بیا ولی
-چشممم مراقب خودتون باشید خدافظ
+خدافظ عزیزم
خلاصه قطع کردم و رفتم در یخچالو باز کردم چن تا شیرینی خامه ای از چن شب پیش مونده بود ک خوردم و میدونستم ک گلوم دیگه بر فناست😂😔
بازم صدای بلند بلند صحبت کردن حمید از طبقه بالا میومد ک امیر با کلافگی و قیافه برهم ریخته و خواب آلود از اتاق در اومد بیرون و رو به حمید گف،
-نمیبینی خوابیممممم؟ نفهممممِ الاغ😒🫤
حمید بازم به تلفن صحبت کردنش ادامه داد😂بچم به چپش نیس😂
خلاصه دیگ با برادران گرامییی یه چای و کیک به عنوان صبونه ساعت یک ظهر خوردیم
حمید هم رنگ زد به مامان گف نمیایم و بهونه اورد و...
اره دیگ موندیم خونه، علی هم کلا پا میشد میخورد و میخوابید،اون کلا از هفت دنیا آزاده
منم رفتم یکم سراغ کتاب و درسام ولی از بس چشام و سرم درد میکردکه ولو شدم رو تخت و گوشیمو برداشتم و یکی دو ساعتی باهاش ور رفتم بعد گرفتم خوابیدم تاااا عصر
چشام بسته بود ولی صدای ناهنجاااررر امیر ک میخواست بیدارم کنه از بالا سرم میومد😂😔
-نیلوووو پاشووو
+ولم کن
-عه نیلیو پاشو چقد امروز خوابیدی
-گمشو امیر خستم دلم میخواد یه هفته بخوابم
+مگه کوه کندی ک خسته ای
-میگم گمشوو بیرون خوابم میاد بدنم درد میکنه گرفتع
+چرا بدنت درد میکنه چته؟
بلند شدم نشستم و پتو رو انداختم کنار ک یهو احساس سرما و لرز کردم و دوباره به پتو چسبیدم
-بدنم درد میاد دیگه چمیدونم
+حمییییدددددد
-عههه کثافت چرا اونو صدا میکنی مسخرههههههه
+نیلو مریض شدی فک کنم بزا حمیدو صدا کنم بیاد ببینتت دیگه
-نمیخااام تو نمیتونی زبونتو کنترل کنی؟؟
+خیر، حمییییدددد بیاااا
پتو رو انداختم رو سرم و رومو اونور کردم ک قیافه نحس امیرو نبینم😒
حمید اومد بالا گفت: چشده چرا اینطوری صدا میکنی😐
-بیا تحویل بگیر این خانوم مریض شده
+چرا؟ چشه؟ نیلو پاشو ببینم چته؟
-میگه بدنش درد میاد و گرفتس و امروزم ک کلی خوابیدع
+نیلو با تو عم میگم پاشو ببینم
میدونستم اگه پانشم اون روی سگ حمید میاد بالا پتو رو انداختم کنار پاشدم گفتم: چیه؟ ها؟ 🙄😒
-چتع؟
+چیزیم نیس🤷♀
-اره جون عمت از این قیافه ی حق به جانبت معلومه حالت خرابتر از ایناس ک نشون میده
+وااااا
-زهر مار🫤بشین برم وسایلامو بیارم معاینت کنم
+نمیخوااد زحمت نکششششش
-اختیار داری عزیزمممممم زحمتیییی نیس😉😏
دیگه من همونجا فاتحه خودمو خوندم چون مطمئن بودم گلوم داغونه و واقعا درد میومد در حدی ک حتی اب دهنمو نمیتونستم قورت بدم و بشدت درد داشت، بدنمم ک مثه... درد میکرد🫡
دو دقیقه امیر و حمید دوتایی اومدن،
حمید معاینم کرد و با دیدن وضع گلوم اخماش رفت تو هم
-چیکار کردی با خودت؟!
+هیچی
امیر از اونور گف: دیروز با علی بیرون بوده من دیدم لباس درست حسابی نپوشیده بود، بارون هم ک اومد دیروز لابد خیس شده وضعش اینطوری شدع
به امیر چشم غره رفتم
حمید تند تند نسخه نوشت تو دفترچم و داد به امیر و پرسید: اینا رو داریم خونه؟
-نه ده دقیقه ای میرم میگیرم از داروخونه
ده مین بعد امیر با کیسه پررررر💉💉💉💉💉 و قرص اومد😥
-من نمیزنما، مگه زوره، نمیتونی زور کنی ک
+نمیتونم زور کنم؟!
-نوچ
+حالا معلوم میشه، یا همین الان مثه بچه خوب دراز بکش یا امیر میخوابونتت
-اگه میتونه بگو بخوابونه😏
امیر اومد سمتم و دستامو محکم گرفت خوابوندم رو تخت 🙄البته کلی لگد و فحش هم نثارش کردما ولی فایده نداشت🫤
همین حین بین درگیری های من و امیر، حمید هم چهارتا امپول کشید تو سرنگ، دوتاش پودری بود اونیکی ها رو نمیدونم چی بود😕
امیر شلوارمو کشید پایین آماده کرد و دستشو محکم گذاشته بود رو کمرم ک گفتم: هوی وردار مگه من بچم😒😒
+اره بچه ای
علی اومد تو اتاق گفت چخبرهههه نیلو تو چیشدی بازمممم
حمید گفت: مریض شده خیلیم بد مریض شده😏
یهو خیسی پد رو روی پوستم حس کردم ک بعد حمید گفت: نیلو نفس عمیق بکش پنی سیلینه دردت میاد اگه سفت کنی. نیدلو فرو کرد ک همون اولش حس کردم انگار اب جوش تو پام تزریق میشه🥲
-آییییییییی اخ درد میکنهههه
+تقصیر خودته
-آیییییییی حمیدددد بسههه در بیار آیییی 🥺
امیر اونیکی دستشو گذاشت رو سرم و روی موهامو اروم ناز کرد🥲
حمید نیدلو کشید بیرون پنبه گذاشت و امیر یذره برام ماساژ داد،
(اینو بگم ک امیر بجز یبار تاحالا بهم امپول نزده چون دلش نمیاد🥲،اون خاطره رو هم تعریف میکنم😁)
حمید اونطرفمو پد کشید و زد
+آییییی تروخدااا نمیخوااام
امیر آروم گفت آجی تحمل کن فداتشم🥹😕
+داداش درد دارهههه
حمید گفت: جانم تموم میشه الان
میخواستم بگم اگه برات مهم بود ک همچین امپولی نمیزدی بم😒
+اخخخ تروخدا درش بیاررررر
-تموم تمووووم
کشید بیرون و جاش پدالکلی گذاشت بعد بلافاصله پد کشید و اونیکی آمپولو زد ک زیاد درد نداشت😕
دوباره میخواست همون ور پد بکشه و امپول اخری رو بزنه ک امیر گفت گناه داره اینطرفش بزن
حمید پد کشید و گفت: نیلو این آخری سوزنش یکم کلفته مجبورم دارتی زود بزنم ببخشید
امپولو دارتی فرو کرد🥲🥲
-آخخخخخ🥺
+جانم ببخشید نیلو
-آییی میسوزههه
پد گذاشت و امپولو کشید بیرون، امیر برام ماساژ میداد و پد رو نگه داشته بود، علی هم رفت کمپرس بیاره🥲
حمید دستاشو شست بعد اومد پیشونیمو بوسید گفت: ببخش آجی خیلی وضعت خراب بود مجبور بودم، فردا دوتا دیگه بزنی خوبِ خوب میشی
+دیگه نمیزنمممم 😣
ولی متاسفانه حرف من فایده نداشت و فرداشم دوتا امپول نوش جان کردم☹️
اینم از خاطره دومم😁👍من زیاد خاطره 💉 دارم از خودم و بقیه اگه خوشتون اومد کامنت بزارید تا زود زود براتون خاطره بزارم🙈
فعلا خدااافظ😄