سلام حالتون خوب😍

اگر گفتین کیم؟

ابریشمم💚

اگر دوست ندارید نخونیداااا

خب راسنی نتیجه اون خاستگاری با زور و اصرار پدر به ازدواج ختم شد

راضی نیستم ولی خب دیگه؟!

اولین خاستگار شد شوهر😂

دیشب عقد کردیم البته اصرار من واسه بعد از ماه مبارک رمضان بود که دیگه بزرگان صلاح دیدن اینجوری بهتره خاطره ای که میخام تعریف کنم از عصر امروزه داغ داغ

این چند وقته تو خونه همش بحث و دعوا بود سر همین قضیه که بلاخره زور بابا چرخید چند مدت همش استرس کشیدم یخ میکردم

دیروز که صبح بیدارشدم خیلی استرس داشتم اصلا شبش خواب نرفته بودم تا۵صبح ۷هم بیدار شدم رفتم پیش مامان گفتم استرس دارم دل م یحالیه گفت طبیعیه این حرفا شربت درست کرد واسم که خوردم ساعت۹بود که آقا حامد و مامانشون اومدن که بریم آرایشگاه منم با استرس اماده شدم ایمانم که خل بازیش شروع شده بود هی منو مسخره میکرد😂میگفت این بچه عروس شد من موندم اینجا ترشیدم ایخدا یا به آقا حامد میگفت تاخودتو بدبخ نکردی دمتو بردارو فقط بدو😂

منم خجالتی سرم پایین عرق میریختم🫤خلاصه رفتیم نمیدونم آرایشگر از ساعت۹صبح میخاست با من چیکارم کنه دقیقا!

بلاخره ساعت۵عصر کارشون تموم شد لباسمو پوشیدم چی بگم خب هم خوشحال بودم هم استرس هم اینکه در آینده چی میشه خدا کمکم کنه همش فکر میکردم چجوری یه مرد و زن غریبه باهم راحت میشن یعنی الان باید بهش بگم حامد؟یخ کرده بودم از این فکرا رومم نمیشد اینجوری با این لباس ببینه منو تباهم من😅

تو فکر بودم رفتم جلو آینه خودمو دیدم ریز میزه مثل همیشه😀گفتم ول کن بابا

ی عکس گرفتم فرستادم ایمان(ندیده هم خودتونین😂😂)

گفتم ایمان نمیشه تو بیای جا او دنبالم؟

نوشت«میخای بیام کنارتم بشینم تو تالار»

نوشتم مرض من روم نمیشه بخدا

ایمان خدایی این چند وقت در حق من خواهری کردی دمت گرم اگر میخونی!🥲

«نترس باباااا اصلا نگاتم نمیکنه بخدا خودش استرس خودشو داره»

خلاصه که ساعت۵:۳۰اومدن مامانم اومد گفتم خیلی بدی نباید یکی همراه من بود؟از استرس مردم!گفت خب مامان جان کار زیاد بود دیگه ولی خیلی خوشگل شدی ۲_۳مین بعد مادر و خواهر حامد اومدن اسفند دود کردن و کل کشیدن😆 منم فقط سرم پایین نگاشونم نمیکردم مادرش بوسید منو و تبریک گفت

خلاصه دعا های من گرفت پدرم گفت چون هنوز بهم محرم نیستن که نمیشه با آقا حامد بیاد تا محضر با ما میاد از اونجا دیگه اختیار دارش شمایید حالا آقا حامد دمپرس هی بحث میکرد که نه اینا منم سریع نشستم تو ماشین امیر اینا😀😀

خلاصه تا محضر منو امیر و ایمان با ی ماشین رفتیم تو راه کلی مسخره بازی دراوردیم البته (منو و ایمان)فیلم گرفتیم عکس گرفتیم رسیدم محضر پیاده شدیم اینا خلاصه فاکتور بگیریم حلقه دست کردنو اینا که من چهل تا رنگ عوض کردم😄

تموم که شد دستمو گرفت سریع از دستش کشیدم گفتم عه! گفت چیه؟

سرمو انداختم پایین🙁

بچها من بخاطره شرایط خانوادگی اینجوری بار اومده بودم دیگه الان پشیمونم از کارام مسخره بازیام☹️

دیگه اذیتم نکرد نشستم تو ماشین رفتیم آتلیه بچها یه ژستایی میخاستن که من واقعا یجا نشستم به گریه هر چی میگفتن دختر خوب دیگه محرمید اشکال نداره ولی دستش که بهم میخورد فک میکردم الان خیلی آدمه کثیفیم

ایشونم عصبانی😜

ایمان خدازده اومد هی سعی میکرد باهام حرف بزنه ارومم کنه منم فقط میگفتم نمیخام بیا بریم توروخدا، خلاصه گفتن اول با ایمان و خانواده هاعکس بگیریم استرسم بریزه بلاخره تموم شد اما من کلا عذاب وجدان داشتم😓

بلاخره تموم شد ساعت۴صبح رفتیم خونه که آقا حامد هم عصبانی بود تو ماشین وقتی رسیدیم خاستم پیاده شم

گفت:«دختر خوب آروم باش ما فاصله سنی زیادی داریم اما درکت میکنم ولی این ازدواج روتینه روزی صد نفر ازدواج میکنن سنت پیامبر اینقدر اذیت شدن نداره که سعی کن تمومش کنی اینجوری سختته»

گفتم چشم سریع رفتم پایین

تا دوش گرفتم و اینا هفت صبح بود خوابیدم تا۲ظهر🤣🤣

بیدار شدم با صدا امیر که میگفت ابریشم پاشو دیگه چقدر میخوابی

دست چ صورتمو شستم مامان گفت بیا یچیزی بخور ناهار خوردم

رفتم عکسایی که با گوشیم گرفته بودم نشون مامان میدادم حالم خوب خوب بود ولی یکدفعه گلاب رو روتون حس کردم میخام بالا بیارم هی میرفتم دستشویی حس تهوع بود ولی خودش نبود!

امیر گفت چته گفتم تهوع دارم گفت از استرسه کشتی بابااا هم این حامده بیچارو هم خودتو

من:چیکار کردم مگه؟

امیر خندید رفت بیشعور🙂‍↔️

منتظر ایمان بودم نمیومد که امیرم میخاست بره بیرون خرید گفت میای؟گفتم آره😍

سریع آماده شدم گفتم خب بریم گوشیمو برداشتم دیدم اوه آقا حامد ۱۷بار زنگ زده🤣🤣

صدا مامان زدم گوشی نشونش دادم گفتم چه کنم

گفت زنگش بزن دیگه گفتم عمرا

گفت الان میخای بری بدون اجازه؟

گفتم مگه کجا میخام برم حالا خلاصه بیخیال با امیر رفتیم خرید کرد واسه خودش منو رسوند خونه رفت ماشین آقا حامدو دیدم ای خداا دلم میخواست بمیرم اروم درو باز کردم رفتم داخل ی سلام آروم کردم رفتم سریع تو اتاق چند دقیقه بعد در زدن گفتم بفرمایید میدونستم حامد بقیه که همینجوری میومدن..

خلاصه اومد نشست رو تخت گفت خوبه نه حرف نه جواب نه نگاه نه اجازه ای چیزی نه تلفنی!

خوش میگذره دیگه نه؟!

گفتم خواب بودم زنگ زدید

گفت بعدشم که تو خواب رفتی دور دور خندید

منم سرمو انداختم پایین یخ کرده بود هیستریک میلرزیدم🤣

گفت خب میخای بریم مشاوره؟یا بنظرت با زمان حل میشه همینجوری حرف میزد که یدفعه تهوع شدیدی گرفتم سریع دویدن تو دستشویی بله...

برگشتم انتظار داشتم مثل همسرای شکا نگران پشت در باشه اما اومده بود رو مبل میوه پوست میگرفت🥲

رفتم تو آشپزخونه پیش مامان دیدم داره تند تند نبات تو دمنوش هم میزنه منو دید غر زدن شروع شد

گفت خوبی حالا یخ کردی باز؟اخر این استرس بلایی سرت میاره حالا بیا اینو بخور گفتم مامان نگاش کن چقد ریلکسه داره میوه میخوره نگفت این چه مرگش شد🙄

مامان گفت بزار دو روز بگذره بعد غرغر کن

من:ایمان نیومد؟

مامان:نه ایمانی میبینم ما خدامیدونه سرش کجا گرمه

مامان گفت بریم تو سالن زشته رفتیم منم کنار مامان نشستم هرچی اشاره اینا که برو کنار حامد بشین نرفتم😌

ی قلوپ که از دمنوش خوردم دوباره تهوع مامان گفت بخورش تا خوب شی گفتم باشه ولی نمیخوردم😂😂

گفت بیرون چیزی خوردی؟گفتم ن بخدا ک حامد گفت از استرسه و فشار راستی جواب ازمایشش چیشد؟(خاطره قبل توضیح دادم)

مامان گفت فقر آهن داروهاشو که تا الان مصرف کرده گفت خوبه

خودم حس میکردم دارم سرد تر میشم سرمم گیج میره چشمامو بستم سرمو تکیه دادم به مبل دلم میخواست سرم قرار داشته باشه

مامان گفت میبینی چه به روز خودش میاره

حامد بلند شد کنارم نشست دستمو گرفت حس کردم روح از بدنم جدا شد سرد ترم شدم تازه🤣چشمامو باز کردم با ترس نگاش کردم گفت چیه دختر؟یخ کردی که

مادر اگر اجازه بدید بریم یسر بیمارستان

که سریع گفتم نه (من از ۱۳_۱۴سالگی اصلا بیمارستان نرفته بودم همیشه امیر به خدمتم میرسید)

گفت چرا؟گفتم خوبم بخوابم بهترم میشم

مامان چشمک زد به حامد که یعنی میترسه حالا مثلا منم نفهمیدم مادر من😏خب درست بگو

بلند شدم برم قرص آهن اینا رو بخورم ک بهونه دستشون ندم که سرم گیجی گیجی شد نفهمیدم چیشد البته من زیاد اینجوری میشدم🤣🤣مخصوصا تو حموم و صبحو سر صف مدرسه دلیل داری آیا؟؟

زود نشستم سرمو تکیه دادم به دیواره چشمامو بستم با شالم سرمو بستم (مثلا گیج نره دیگه وایسه سرجاش🤣☺️)

مامان آب قند اورد گفت بیا یذره بخور

حامد:من که وسیله ندارم که بخام معاینه کنم بیا بریم بیمارستان

منم سکوت مامان رفت لباسامو اورد که عوض کنم

با داد گفتم من بیمارستان نمیااااام

مامان نشست کنارم زد زیر گریه😕

به حامد میگفت میبینی چجوری میکنه کسی حریفش نمیشه صبر کن زنگ بزنم امیر

از ترس امیر گفتم باشه باشه زنگ نزن گفت پس آماده شو گفتم مامانی توروخدا بزار شب امیر بیاد من وارد بیمارستان بشم حالم بدتر میشه ها

حامد خندید گفت باشه بپوش بریم بیرون حالت عوض شه با کمک مامان رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم ولی حالم بد بود تهوع سرگیجه دیوونم میکرد

تو دلم میگفتم حالا امیر کم بود ی دیوونه دیگم افتاد بجونم خودمو نمیتونم تحمل کنم اینو کجای دلم بزارم اه

رفتم بیرون دستمو گرفت در ماشین بهم باز کرد نشستم سرمو تکیه دادم ب پنجره😂

نشست آروم رانندگی میکرد آهنگ بی احساسی شادمهر هم پخش میشد منم استرسم بیشتر که آیا واقعا ته این رابطه بن بسته تو فکر بودم عجیب😂😅

یکم حرف زدیم رفت بام شهر پیاده شدم دستمو گرفت ولی هم سرد بود هم من یخ بودم لرز کردم گفت ااا چرا میلرزی تو سردته؟

گفتم اوهوم رفتیم شستیم تو ماشین بخاری روشن کرد باز میلرزیدم گفت بریم بیمارستان؟گفتم نه خواهش میکنم

دستاشو برد بالا گفت باشه تسلیم بریم پیش امیر گفتم توروخدا اینقد بحث دکتر و دارو بیمارستانو نکن امیرم اصلا بیمارستان نیست خونم که نبود

گفت ولی اینجوری که نمیتونم ببینمت ببین چه حالت بده!سردی تعادل نداری تهوع هم که داری قربونت بشم رنگت پریده اس (اولین بار بود که یکی جز مامانم قربون صدقم میرفت خجالت کشیدم حسابی قندم تو دلم آب میشد کیلو کیلو)

حداقل بیا بریم خونه وسیله هست خودم خانممو ببینم هوم؟

سرمو بالا نمیوردم فقط لب زدم نه

گفت چه کنیم پس؟

تعجب میکردم از صبوریش اگر امیر بودو....😂

گفتم باشه بریم بیمارستان رفتیم نوبت گرفت نشستیم تا نوبتمون شد سرمم تکیه ندادم به شونش😅سرمو تکیه دادم به دیوار سرد بیمارستان همچنان از بو الکل فضا بیمارستان میلرزیدم حامد گفت خیلی شلوغه که (ما تو شهرستان زندگی میکنیم کلا یدونه بیمارستان تو شهرمون داریم)گفت بشین میام رفت اومد گفت یذره آبمیوه میخوری بهتر شی؟از دستش گرفتم یکم خوردم ولی حالی نداشتم

نوبتم شد رفتیم داخل آقای دکترs بودن همسن مامان هستن ایشون کلا خانوادگی مارو میشناسن😂

اول تبریک گفتو اینا بعد عذرخواهی که نتوسته باید مراسم بعد به حامد گفت چیکار کردی عروسو ی شبه مریض کردی😂 خودتم خوبش میکردی دیگه!

شرح حال کاملو آقا حامد لطف کردن دکتر وسطش گفت خودم بقیه شو ا حفظم فقط صبر کن این برادرشو ببینم من

بعد دارو نوشت منم ازخجالت چیزی نگفتم گفت دخترم بیشتر مراقب خودت باش سلام به مامان رسوند اومدیم بیرون همه پرستارا و دکترا میخاستن به حامد تبریک بگن گفتم میشه بشینم تو ماشین تا میاین؟

گفت آره سوییج گرفتم نشستم تو ماشین۳۰مین بعد اومد عذر خواهی کرد گفت همکارام بودن زشت بود این حرفا منم چیزی نگفتم ولی دارو نگرفت؟!

رسیدم جلو درخونه یادش اومد اصلا داروهارو نگرفته گفت باهم میریم زود برمیگردیم گفتم نه مرسی میگم مامان بگیره اینا که دیگه دور زد😢

گرفت از پله ها داروخونه میومد پایین من نگام به پلاستیک بود سرمو دیدم

گفتم بیخیال ی سرمو دیگه رفتیم خونه پیاده شدیم که مامان خوشحال شد که رفتم دکتر و پیش دکترsویزیت شدم چون ایشون فقط سه روز تو هفته شهرما هستن به همین دلیل اون روز ها بیمارستان خیلی شلوغه دیگه دارو هارو مامان چک میکرد باحامد حرف میزدن که سه تا آمپول دیدم یدفعه حواسم اصلا به حامد نبود گفتم من امپول نمیزنماااا فقط سرم

حامد خندید سرمو انداختم پایین بابا خواب بود مامان گفت عه آروم اره نزن که دو قدم نتونی راه بری

بعد حامد اومد کنارم دستمو گرفتم گفت بیا بریم تو اتاق سرمو که میزنی؟خجالت کشیدم بلند شدم اروم راه میرفتم گفت خب رو تخت دراز بکش پافرمو در اوردم دراز کشیدم گفت ابریشم؟

من:بله

روز اول زندگی متنفر نشی ازم واست سرم بزنم خندم گرفت گفت نمیترسی که گفتم نه

آستینمو زدم بالا رگای دستمو کلا میشه دنبال کرد میسرشونو😂 راحت وصل کرد اویزون چوب لباسی کرد حرف زدیم تا سرم تموم شد🤣بیشتر او حرف میزد منم گاهی تایید میکردم همش میگفت تو چرا ایقد ساکتی؟

سرمو درآورد گفت یدونه امپولم بزن باشه؟سریع نشستم گفتم نه سرم زدم خوب خوبم

حامد: چرا آخه یه آمپوله دیگه سختش نکن

آماده شو تا میام خب؟

من دیگه اشک و اه و خجالتو همه چی قاطی شد گفتم نه ممنون مامانم میزنه

گفت نه خودم میزنم یه چشمکم زد

رفت بیرون منم پشت سرش رفتم والا مگه الکیه

مامان خوشحال بود ک من راضی شدم آمپول بزنم تازه داشت طرح میداد که فلان فلان و.. بنظر من باید بزنه از این حرفا منم گفتم الکی آماده نکین من نمیزنم

حامد بی توجه به من به مامان گفت بنظرم باید داروهاشو عوض کنیم کم خونیش شدیده و...

همینجور که آمپول میکشید تو سرنگ گفت خب اینجا راحتی؟

منم جوابشو نمیدادم😂😂

والا زورم به امیر نمیرسید به این که میرسید

مامان با چشم و ابرو میگفت زشته و اینا اما من از فکرشم آب میشدم تو دلم گفتم حتما دلت درد میاد بشین تا بیام

بیخیال نشستم به تلویزیون دیدن که حامد کنارم نشست گفت بیا تو اتاق بزار ترس و استرس و خجالت باهم تموم شه گفتم بشین تا بیام یکم التماس کرد😄دید فایده نداره بحث تموم شد سریال میدیم تا بابا بیدار شد گفت. عه. ابریشم خوب شدی؟حالت بهتره؟حامد گفت اره سرم زده ولی هنوز یکم سرده اگر آمپولشو میزد بهتر بود بابا گفت عه ابریشم حرف آقا حامد گوش نکردی پاشو باباجان پاشو آمپولتوبزن گفتم بابااا اما بابا دیگه حرفش یکی بود مثل همیشه از ترس بابا با حامد رفتیم تو اتاق از ترس جرعت نکردم بگم مامان بزنه

تو اتاق همش خجالت بود حرص بود ناراحت شدم دراز کشیدم یذررره هم شلوارمو دادم پایین ولی غصه داشتم😔

ترس نبود فقط خجالت سرمو بین دستام نگه داشتم محکم که ازخجالتم کم شه حامد رو تخت نشست گفت می‌ترسی جوابشو ندادم یکم بیشتر داد پایین همینجور حرف میزد جواب نمیشنید پد کشید فوت میکرد تا خشک شه😳

بعد زد اینقد خجالت میکشیدم

یذره سوخت ولی خیلی لفتش داد تموم شد پد گذاشت جاش گفت تموم لباسمو درست کرد گفت برگرد ببینمت اما برنگشتم همینجوری زدم زیر گریه سعی کرد باهام حرف بزنه ولی من دیگه بلندم نشدم از جام که ناامید خدافظی کرد رفت

فکر میکنم دیگه چجوری باهاش رو به رو شم

وقتی رفت شروع کردم به نوشتن

ببخشید طولانی شد چشماتون اذیت شد

پ.ن

۱_ممنونم از همه دوستانی که برای خاطره قبلی کامنت گذاشتن مرسی🌿

۲_یچیزایی زوریه اماباید تحمل کرد

۳_شاید ازدواجم اشتباه باشه اما شرایط خونه رو از وضع اون چند هفته دعوا خارج کرد.

خداروشکر💚