سلام بچه ها اسم من ریحانه است اولین باره واستون خاطره مینویسم.

من ۱۸ سالمه و مهر امسال میخواستم برم مشهد واسه ثبت نام دانشگاه. اول میخواستم بلیط اتوبوس بگیرم بعدا متوجه شدیم عموم و زن عموم هم میخوان چند روزی برن مشهد آخه اونجا خونه داشتن و بعضی مواقع میرفتن. مامان و بابام گفتن پس بیا با همین عمو و زن عمو برو . منم اصلا با اونا راحت نبودم آخه ارتباط زیادی با هم نداریم. زن عموم هم مقدار افاده ایه. بابام گفت فعلا که خوابگاهت آماده نیست اگه باهاشون یه چند روزی هم پیش اونا میمونی خیال منم راحتتره. حالا در هر صورت من با ماشین اونا راهی مشهد شدم.

شب اول تا رسیدیم زن عموم گفت یه سر بریم حرم. هوا هم یکم سرد بود و باد میومد . در هر صورت زیارت کردیم و برگشتیم خونه خوابیدیم. صبح که از خواب پا شدیم بینی من سخت گرفته بود و از تو بینی حرف میزدم. زن عمو گفت چیشده ریحانه جان خوبی . گفتم آره طوری نیست یکم آلرژی دارم از اسپری بینیم استفاده کنم درست میشه. بعد لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه واسه ثبت نام بعدش برگشتم خونه استراحت کردم بعدش یه دوش گرفتم و شب هم با عمو اینا رفتیم بیرون واسه شام. فردا صبحش که از خواب بلند شدم صدام گرفته بود چشمام هم پف کرده بود یکمم گیج بودم. زن عمو تا منو گفت ریحانه جان چت شده اگه مریض شدی بریم دکتر. منم چون از یه طرف اصلا راحت نبودم که‌ با زن عمو اینا برم دکتر از طرف دیگه سفرشونو خراب کنم و مزاحم تفریحشون بشم گفتم نه نه نمیخواد چیزیم نیست بابا یکم چایدم استراحت کنم خوب میشم . بعدش چون مجبور بودم واسه ادامه کارای ثبت نام دوباره رفتم دانشگاه. ظهر که اومدم خونه عمو اینا خونه نبودن . منم غذا نخورده بودم ولی از بس حالم بد بود همون جوری خوابیدم. اصلا نفهمیدم کی غروب شد و زن عمو رو بالا سر خودم دیدم در حالی که به شدت تب کرده بودم و چشمام باز نمیشد و عرق کرده بودم. زن عمو هم خیلی نگران شد و گفت چرا به ما زنگ نزدی که زودتر بیاییم. بعد عمو رو صدا کرد و گفت سریع بیا ببریمش دکتر بچه رو جواب مامانشو چی بدم. در هر صورت منو بلند کردن و نشوندن تو ماشین و رفتیم یه درمانگاه. منم بخاطر شرایط پیش اومده خیلی ناراحت بودم. دلمم میخواست هروقت میرم دکتر تنها باشم یا با مامانم باشم.

با زن عمو رفتیم پیش دکتر . دکتر هم معاینه کرد و گفت عفونت داری ولی به موقع اومدی بعدشم کد نسخه رو داد به زن عمو و اونم داد که عمو بره بگیره و بیاد. من و زن عمو تو راهرو درمانگاه نشسته بودیم و منتظر بودیم. تا دیدم عمو از دور میاد و پاکت داروها هم دستشه . دقت کردم دیدم چنتا آمپول هم هست انگار آب سرد ریختن رو سرم.

زن عمو گفت بلند شو دخترم بریم آمپولاتو بزن به عمو هم گفت بره واسه آمپولا قبض بگیره. تو دلم داشتن رخت میشستن. به زن عمو گفتم خودم میرم شما زحمتتون میشه . گفت زحمتی نیست دخترم تو سرت گیجه نمیتونی راه بری . بخوری زمین من جواب مامانتو چی بدم. رفتیم داخل تزریقات نشستیم رو صندلی تا نوبت ما بشه .‌ سه تا تخت داشت. تخت اول که رو به روی ما بود و پردش تا نیمه کشیده شده بود مخصوص آمپول بود و دوتا تخت دیگه مریض سرم زده بودن. تخت اول که پردش نیمه باز بود که پسر حدودا ۱۲ ساله خوابیده بود و مامانش هم بالا سرش بود. پرستار رفت آمپولشو زد و من از لای پرده میدیدم و قلبم از ترس تند تند میزد. وقتی تموم شد پرستار گفت نوبت شماست. زن عمو دست من گرفت و رفتیم داخل نشستم لب تخت و زن عمو رفت اونطرف پرده وایساد . من به زن عمو گفتم لطفا پرده رو بکش زن عمو هم هرکاری کرد نشد و گفت پرده گیر کرده ریحانه جان بسته نمیشه نگران نباش خودم میام مواظبم . ترس من بیشتر شد . زن عمو اومد داخل لب تخت و گفت خوب خوب دخترم من مثل مادرتم راحت باش دراز بکش . من همون شکلی که نشسته بودم آروم خوابیدم. یه شلوار پارچه ای گشاد هم پام بود که زن عمو یهو دو طرفشو گرفت و داد پایین. من از این کارش خیلی ناراحت شدم . آخه وقتی خودم آمپول میزنم اول یه سمتشو یکم میدم پایین وقتی تموم شد سمت بعدی. برگشتم با عصبانیت به زن عمو گفتم صبر میکردید پرستار بیاد آخه پرده .... اونم گفت خیالت راحت من وایسادم. یک دقیقه بعد پرستار اومد و زن عمو هم مثل دفعه قبل دو طرف شورتمو داد پایین و من از خجالت آب شدم. پرستار اومد و مشغول تزریق سه تا آمپول شد. ولی من از شدت ناراحتی و خجالت در حس نمیکردم . همون لحظه صدای عمو رو شنیدم که پرستارو صدا میکرد و اومده بود قبضو تحویل بده. زن عمو صدا زد گفت ما اینجاییم اونم اومد کنار پرده و قبضو گذاشت اونجا و منم از اینکه جلو عمو تو اون شرایط بودم آروم آروم گریه میکردم. زن عمو هم سر منو ناز میکرد و میگفت خوب میشی ریحانه جان. در هر صورت بعد چند روز خوب شدم و فهمیدم بهتر شد با زن عمو اینا اومدم و زحمت های اونا نبود من خوب نمیشدم. امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستای گلم