سلام من علیرضا ام پرستارم تازه با کانال آشنا شدم. باحاله و خاطرات فانتزی هم بعضیاش جذابه 😁

چون پرستارم وظیفه مهم و خطیر آمپول های تمام اعضای فامیل برعهده منه 😤

من یه زن عمو دارم اسمش نسرینه حدودا ۳۵ سالشه. نمی‌دونم چرا هر هفته به نوروبیون میزنه ، بهش هم میگم عوارض داره گوش نمیده. 🤷‍♂

اوایل بهمن بود که حالش خیلی بد شده بود رفتم خونش بهش سر زدم. نیم ساعت نشست درد و دل کرد 🤦‍♂ بعد فهمیدم دکتر کلی آمپول براش نوشته ولی چیز تازه ای نبود ، خودش به دکترا اسرار داشت که آمپول براش بنویسن.

خلاصه که آماده شد یه طرف نوروبیون براش زدمذو اون طرف پنی ، خیلی هم اروم و شل بود

پرستارا می‌دونن مریض شل کن نعمته واقعا 😄

میخواستم خداحافظی کنم و برم که زن عموم به دخترعموم رها اشاره کرد که کلاس نهمه فکر کنم. اون بر خلاف مامانش خیلی می‌ترسه.

با خنده همیشگیم رفتم پیشش گفتم دکتر برای تو چی نوشته با صدای گرفته و لرزون گفت پنی...😞

رنگش پریده بود منم دلم سوخت گفتم اروم میزنم برات

آماده شد (من نمی‌دونم تو این کانال جزییات آماده شدن رو دوست دارین بگم یا نه ، بگید بهم)

از همون اول سفت سفت بود طفلی خیلی دلم براش سوخت ، مامانش خوابیده بود و کسی هم نبود خونه

چند تا اروم ضربه زدم به زور شل کرد پنی رو سریع براش زدم با یه بدبختی زدم ، هی سفت میکرد. کلی هم گریه کرد.

از رو بخاری براش حوله گرم گذاشتم و رفتم.

بازم از زن عموم بذارم یا از کلینیک و خاطرات دیگه بگم ؟