خاطره علیرضا جان
سلام من علیرضام حالتون خوبه.
بعد از چند روز کانلو چک کردم دیدم ۵۷ تا کامنت 😮😂
دمتون گرم همه نظرا و پیشنهادات خاطره زن عمو نسرین و دخترعمو رها رو خوندم.
درمورد پنی رها باید بگم همین یه ماه پیش خودم براش زده بودم و اصلا جای نگرانی نیست. هیچ حساسیت و مشکلی نداشت. ممنون بابت نگرانی هاتون ❤️
(نهال ، Eli , . ، قلب) گفتید درمورد آماده شدن و جزییات هم بگم چشم ، تا جایی که قوانین اجازه بده میگم 😉
داداش عرفان نوکرتم ولی با دوستان ملایم تر صحبت کن 😂🙏
بذارید براتون از خاطرات جالب تو مکان های خاصم بگم.
همه اقوام خونه مامان جونم جمع بودیم ، وسط عشق و حال و صحبت زن عمو خفتمون کرد و گفت آمپول دارم همه اتاقا هم پر بود.
بهش گفتم بریم تو اون اتاق که خانوما هستن بزنیم گفت معذبم. خلاصه رفتیم تو انباری 😂
چادر گل گلی شو در آورد همون ایستاده دستشو گذاشت رو کابینت قدیمی که اونجا بود و محل مورد نظر رو آورد بالا😅
از این مانتو بلندا داشت خودش داد بالا یه دگزا داشت سمت راست لباس زیرشو یکم آوردم پایین پنبه کشیدم و تزریق کردم یه اخ نگفت درآوردم و پنبه گذاشتم یکم با انگشت براش فشار دادم. لباسشو درست کرد خودش یکم مالید چادرشو سر کرد و به ادامه مهمونی رسیدیم.
دوستان بازم دوست دارم نظرتونو بگید و بگید نحوه تعریف کردنم و موضوع چقدر براتون جذاب بود ؟
بعد از آمپول خوردن های خودمم براتون بگم ؟