خاطره نیوشا جان

سلام نیوشام
اومدم با یه خاطره داااغ😁
از همه دوستانی که واسم کامنت گذاشتن ممنونم کلی انرژی گرفتم ازتون
تقریبا دو هفته قبل تو خونه تنهابودم اهنگ ترکی پیدا کردم صداشم زیاد کردم رقصیدم💃🏻💃🏻یهو وسط رقص پام تیر کشید نشستم رو مبل دیدم کل پام شده خون یه لحظه ترسیدم ولی دقت کردم دیدم شیشه رفته تو پام یه دستمال کاغذی برداشتم بزور لنگون لنگون موچین با دستمال مرطوب پیدا کردم موچین و ضد عفونی کردم شیشه رو از پام در اوردم خونشو با دستمال پاک کردم کلی باند پیچیش کردم😬اما درد داشت خیلی😞یه هفته بعدش کلا رنگ زخم عوض شده بود و خیلی وحشتناک بود😢تازه لنگم میزدم😄شب بود نیما خونه بود امیر کار داشت و دیر میومد شام خوردیم نیما گفت چرا لنگ میزنی راستش‌ میخواستم بگم اما از عکس العملش ترسیدم☺️گفتم چیزی نیست پام درد میکنه بعد سام منو نیما باهم بازی میکردیم اما فکر من درگیر بود که بگم یا نه که اخر دلو زدم به دریا و گفتم پامو دید گفت چیکار کردی با خودددت😠گفتم داداش فکر کردم خوب میشه اخه چیزی نشده بود گفت تو شرایط سخت داداشم دیگه😄خندیدم گفت بدو لباستو عوض کن بریم دکتر گفتم لازم نیست بابا خندید گفت خانوم دکتر پایین منتظرم منم لباسامو عوض کردمو رفتیم من چه بدونم امپول میدن😱خلاصه رفتیم اورژانس یه خانوم دکتر خسته بود پامو نگاه کرد گفت تا یه مدت کوتاه انتی بیوتیک مصرف کنه خوب میشه اما از شانس بدم من به قرص حساسیت دارم معده درد شدید میگیرم و گلوم افتضاح خشک میشه دکترم وقتی فهمید سه تا پنی سیلین نوشت منم که مغرور اونجا چیزی نگفتم رفتیم سوار ماشین شدیم نیما گفت داروتو بگیرم بیام وقتی اومد توی کیسه۵تا امپول بود گفتم اینا چیییه؟😱گفت امپول☺️گفتم منم میدونم چرا۵تا گفت دوتا خودم اضافه تقویتی گرفتم برات گفتم تفریح خوبیه چون من اون سه تا رو نمیزنم چه برسه به ۵تا😬گفت اره نزن بزار پاتو بخاطر یه شیشه کوچیک قطع کنن😠گفتم ولی زیاده سه تا چه خبره اخه؟ چیزی نگفت تا خونه رسیدیم لباسامو عوض کردم به مامان ترتر گفتم همه چیو سرمو گذاشتم رو پای مامان ترتر تلویزیون نگاه میکردیم نیما هم حرفی نمیزد از امپول 🤔یه نیم ساعت بعد بلند شد رفت اشپزخونه گفت نیو قربونت برم هرجا راحتی دراز بکش بزنم امپولتو گفتم نیما توروخدا نمبخوام زیاده گفت نه عزیزم الان یدونه بزن فردا دوتا خودت میدونی تقویتی نزنی مریض میشی بخدا بعدش گفتم حواسم هست اومد😢 پیشم نشست گفت اخه قربون شکلت همیشه اینجوریه دیگه مریض میشی وای نه مامان ترتر گفت نیما جان یدونه بسه پسرم نیماهم گفت مامانی شما نمیزاری من این بچه رو درمان کنما😂پاشو بریم اتاق بزور برد منو😢همینکه خواستم بشینم رو تخت در زدن امیر اومد منم خوشحال که نجات پیدا کردم😁امیر اومد انقدر خسته بود رفت اتاق لباسشو عوض کنه از اتاق داد زد نیوشا یه لیوان اب میاری واسم؟(مامان ترتر از چیزی خبر نداره کلا بزرگترا از چیزی خبر ندارن)گفتم الان میارم گفت دستت طلا اب و بردم پیشونیمو بوس کرد گفت اخی خستگیم در رفت😍گفت امپول دست نیما چی بود منم براش توضیح دادم رفت درو باز کرد بلند گفت داداش امپوله نیو رو بیار گفتم عه امیر نمیخوام گفت نمیشه که دختر خوب نیما اومد گفت اون امپولو انداختم سطل اشغال بخواب اینو امادش کنم بغض کردم امیر بوسم کرد گفت بخواب عزیزم😘منم دراز کشیدم صدای پلاستیک سرنگ اومد خواستم پاشم امیر نزاشت گفت کجا گفتم نمیخوام توروخدانیما گفت زود تموم میشه قربونت بشم اومد امادم کرد با بغض گفتم نیما نه نزن(امیر از گریه خیییلی بدش میاد)نیما گفت نمیشه سفت میشه نفس بکش نکشیدم گفت نشنیدما نفس کشیدم فرو کرد گفتم اییی امیر گفت جان دردم گرفت ای ای میکردم نیماهم میگفت ببین تموم شد ببین ولی نمیدیدم که😂😐کشید بیرون پنبه رو نگه داشت جاش هنوزم امپول میخورم😭خیلی بدن بخواین ادامشم میزارم واستون
لبتون خندون☺️🌹

خاطره صدف جون

خاطره صدف جون
سلامممم خوبین؟ امیدوارم منو یادتون نرفته باشه من صدفم همسرم محسن و بزودی مامان میشم من همونیم ک با بابام دعوام شده بود همش احساس میکنم اینو بگم منو یادتون میاد🤷‍♀️🤷‍♀️ رهای عزیزم دوست خوبم حدود یک ماهی میشه ندیدمت بی معرفت دلم کلی برات تنگ شده منو تو کارمون فقط تماس تصوریه اما تورو از نزدیک دیدن یه حس دیگه ایی داره خب خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره که مربوط به بندس😕 : ساعت حدود ۶ صبح بود که رها بهم زنگ زد ( دیشب بهش گفته بودم ساعت ۶ زنگ بزنه بیدارم کنه) رها : پاشو صدف دیرت میشه دیگ زنگ نمیزنما میخوام بخوابم پاشو من : خا اوف برو بخواب فعلا تلفنو گذاشتم رو میز بلند شدم رفتم صورتمو شستم اومدم دنبال محسن میگشتم رفتم تو اشپزخونه دیدم بله اقا رو میز نشسته خوابیده رفتم بالاسرش : محسنی بلند شد : هوم ساعت چنده ؟ من : ساعت ۶ تو اینجا چیکار میکنی کی اومدی محسن : اومده بودم چایی دم بدم برا خودم تو ک ناشتایی ک خوابم برد من : ه برو خودتو درست کن بیا بهت چای بدم محسن : ن نمیخورم تو برو اماده شو بریم من : باش رفتم تو اتاق در کمد رو باز کردم یه مانتو بلند رنگش بین زردو نارنجیرو ک خیلی دوسش دارم رو در اوردم با ی شلوار جذب و شال سفید لباسمو پوشیدم و رفتم پایین منتظر محسن ساعت ۶:30 بود چند بار محسنو صدا کردم تا بالاخره اومد سوار ماشین شدیم و حرکت اهنگ ماکان بند رو پلی کردم ( عاشق ماکانم فن پیجم🙈 تعداد لایک های امیر : ۵ رهام : ۲ یاشار : ۱ ماکان : ۲ 😍 #با افتخار یک ماکانیم ) بالاخره رسیدم به ازمایشگاه خیلی شلوغ بود نوبتمون شد رفتم داخل استرس داشتم قلبم تند تند میزد استین مانتومو بالا زدم و چشامو بستم ک خانمه گفت : بلند شین تموم شد انقدر ذوق کردم ک 🙈 سرم گیج میرفت رفتم بیرون محسن بلند شد اومد طرفم محسن : خوبی؟ من : سرم گیج میره فقط محسن : بیا بریم چیزی بخوریم رفتیم دلتون نخواد جیگر و مخلفات خوردیم البته من اصلا نتونستم بخورم اخرا حالم دیگه داشت بد میشد رفتم کنار ماشین حالم بد شد 🤢🤮 محسنم ترسید : جانم چیزی نیست دستام یخ شده بود اروم سوار ماشین شدم ک پاشنه کفشم گیر کرد ب ( یه قسمتی هست ک میخوای سوار شی باید حواست باشه تیزه) فقط متوجه شدم از پشت رفتم سرم تخ خورد ب ی چیز سفت ک بقیشو متوجه نشدم چشمامو اروم اروم باز کردم تو اتاق خودم بودم و کسی تو اتاق نبود سرمو کج کردم تیر کشید دست زدم ب پشت سرم بسته بود ی قسمت درد میکرد من : محسننن کجاییی محسن اومد داخل : جانم بیدار شدی من : چم شده محسن : افتادی سرت خورد به سنگ رفتیم بیمارستان دکترا سرتو پانسمان کردن و اومدیم خونه ک شما تازه بیدار شدی نوک دماغمو فشار داد🤕 من : گشنمه محسن : چشم اینجا دراز بکش من واست یچیز میارم میدم بخوری و امپولاتو میزنم من : چی محسن : ا.م.پ.و.ل من : عه من نمیزنم محسن : چرا خوبشم میزنی تو ک ترسو نبودی من : نمیخواممم محسن : عه اذیت نکن پاشد رفت ................( زیاد شد تا الانشم غذا خوردنم و اماده کردن امپولو نمیگم ) محسن : بخواب گلم من : ن محسن: اره من : نه محسن : ارههههه منو برگردوند شلوارمو داد پایین فرو کرد من : وای اخخخ .. اییییییییییی ... اخخخخخخخخخخ محسن : هیس .. اییییییی درد دارههههه واییییییی.. محسن : تموم شد .. ایییییییی خخدآا اییییی کشید بیرون و ماساژ داد
پایان
پ.ن : هنوزم قهرم باهاش☺️
پ.ن : نظر بدین😥 منتظرم🤗
شاد باشید ♥️♥️

خاطره اقا نیما

خاطره اقا نیما

سلام نیما هستم قبلا تو یک وبلاگ دیگه خاطره مینوشتم اما الان چندساله چیزی ننوشتم
این قضیه مال همین چند ماه گذشته است
یبار با مادر خانومم که یک خانوم تپلی هست رفتیم شمال. توی راه کولر ماشین روشن بود و وقتی رسیدیدم دیگه مادر خانومم داشت سرفه و عطسه میکرد و نشان از سرما خوردگی داشت
خانومم گفت بریم دکتر که هی گفت نه باد خورده چیزی نیست خو میشم این رو م بگم که خانوادگی از آمپول میترسن هم خانومم و هم خواهر و مادرش همیشه فراری ان از دکتر و آمپول
خانومم اصرار داشت زودتر بره دکتر که بچه ازش نگیره
شب نشسته بودیم زیر آلاچیق که یهو مادر زنم جیغ زدو زیر بغلش رو گرفت فهمیدیم یک زنبور نیش زده
کاری نمیتونستیم بکنیم جز الکل زدن و خانومم باز هم اصرار کرد بریم دکتر ولی قبول نکرد.تا خوابیدیم . تقریبا ساعت 12:30 بود که خانومم بیدارم کرد گفت مادرش تب داره پاشو ببرش دکتر.
بالاخره لباس پوشید و سوار ماشین رفتیم یک کلینیک خیریه شبانه روزی تو یکی از شهرای کوچیکه گیلان. فکر میکردم هیج کس نباشه ولی 7.8 نفری بودن 5 نفر جلوی ما بودن و بقیه منتظر تزریقات و این چیزا
با توجه به مریضا هر کس میومد بیرون دارو میگرفت میرفت تزریقات بیشترشون هم دستشون بالا بود و تست پنیسیلین داده بودن معلوم بود دکتره دست به آمپولش خوبه .
3 تا تخت بود یکی روش یک خانومی سرم زده بود و تخت دیگه برای آمپولیها بود. یکی یکی مریضا میرفتن اگر بچه بودن با جیغ و گریه میامدن و اگر بزرگسال بودن لنگون میومدن
جالب بود هر خانومی که وارد درمانگاه میشد دربون میگفت آمپولزن زن نداریم ها. به ما هم گفت
مادر زنم بیتاب بود و نشستن براش سخت بود. خواهش کردم که اگر میشه رو یک تخت خالی بخوابه تا نوبتمون بشه. اول یکم غر زد بعدش که یکم رفیق شدیم گفت به دکتر هم بگی میاد اینجا معاینه کنه
نوبتمون که شد دکتر که یک پسر جوون تهرونی بود فکر کنم طرح میگذروند رو اوردم بالا سرش. معاینه کرد و گفت باید جای گزیدگی رو ببینه مادر زنم یکم یا خجالت مجبور شد یک دستش رو از آستین بلیز در بیاره بده بالا دکتر جای گزیدگی رو ببینه به خاطر گزیدگی سوتین هم نداشت.
بعدش مادر زنم دراز کشید دوباره و من رفتم پیش دکتر نسخه بگیرم گفت از تهران امدید گفتم بله بعدش گفت اینجا همه راضین آمپول بدم فکر میکنن زودتر خوب میشن مخصوصا مسن تر ها اما برای مادر شما واجبه گفتم عیبی نداره
یک پنیسیلین داد 1200 که همون موقع بزنه یک پنیسیلین دیگه که یادم نیست فکر کنم 800 بود یا 633 گفت اگر فردا هنوز تب داشت بزنه و یک آمپول دیگه.
گفت قرص ویتامین سی باید بخوره که گفتم قرص جوشان نمیتون بخوره آمپولش رو بده پرسید چرا نمیتونه گفتم معده اش میسوزه و ترش میکنه گفت میخواستم آمپول نوروبیون بدم گفتم اون رو هم بده خندید گفت کمر به قتلش بستیها گفتم نه والا دوست دارم زودتر خوب شه
آمپول سی رو نداد و گفت با آبمیوه و مایعات جبران کنه منم که دروغ گفته بودم بعدش از داروخانه قرص ویتامین سی رو گرفتم
آمپولا رو گرفتم و مادر زنم بلند شده بود که بریم
گفتم بخواب آمپولاتو بزن گفت ای بابا مگه آمپو دارم فتم بله زیاد آروم گفت فکر کنم این یارو بد میزنه بریم یک جای دیگه گفتم عزیزم اینجا وسط دهاتیم . کجا بریم
داشت بهونه میاورد که فردا صبح و اینا گفتم بیا برو بخواب گفت اخه یکنفر نیست بدونه ناله بیاد گفتم من خواهش میکنم
دیگه خلوت شده بود مادر زن رو تخت دراز کشید یارو از من رسید پنیسیلین داره گفتم بله سریع رفت و تست رو انجام داد و برگشت
من هم 4 تا آمپول رو گذاشتم رو میزش. بدون نگاه کردن به نسخه گفت همشه گفتم بلهاونم همش رو گذاشت کنار گقت 20 دیقه دیگه یادم بنداز
من رفتم کنار مادر زن وایسادن و حرف زدن
هر صدای ناله که میومد چشماش گرد میشد و میگفت ای وای این یارو بد میزنه . منم پنیسیلین دارم. برای من هم خیلی جالب بود. صدای زن یا دختری که التماس میکرد یواش بزنید یا کسی که اروم میگه ایییی و بعدش میگه تموم نشد ؟
بعد از 20 دقیقه آمپولزنه با 2 تا آمپول 3 سی سی امد جای تست رو دید و گفت خوبه الان پنیسیلینها رو میارم اون 2 تا رو که آماده کرد داد به من گفتم خوب بزن بعد برو
مادر زنم یکور شد و از اینکه جلوی ما 2 تا میخواست باسنش رو لخت کنه حسابی خجالت میکشید اصلا هم روش نشد به من بگه برو یکور شد شلوارش رو باز کرد
2 تاش رو همون طرف زد به نظر من خیلی بد میزد آمپول رو میگذاشت رو پوست و فرو میکرد با یک فشار هر امپول رو تو 1 ثانیه خالی میکرد
بعد گفت بهتره طرف دیه رو آماده کنید و رفت پنیسیینهارو آماده کنه
به مادر زن گفتم دمر بخوابی خیلی بهتره گفت معذبم گفتم بخواب دیگه خوابیدو خودش طرفی که اول آمپول خورده بود رو پوشوند.

آمپولزنه امد چشمتون روز بد نبیته پناودر 1200 رو با همون روش فرو کرد و ا یک ضرب خالی کرد مادر زنم از ته دل اه کشید
سریع دراورد جوری که یکم مایع سفید رنگ از حای سوراخ سوزن ریخت بی

رون . پنبه گذاشت و با نگاهش به من گفت که نگه دارم بعد م گفت بعدی رو میزنم طرف دیگه. مادر زنم گفت بسه دیگه این طرف داره میترکه اون طرف هم 2 تا زدم این باشه بعدا گفت نه بگذار تموم شه و من در حین حرف زدن بدون پوشوندن طرف امپول خورده طرف دیگه رو لخت کردم و یارو هم سریع سوزن رو فرو کرد
از اول تا آخر آمپول مادرزنم ناله های بلند کرد و گفت ای بابا چرا تموم نمیشه
ببخشید اگر بی مزه نوشتم سعی میکنم بعد از این بهتر بنویسم

خاطره اقا نیما

خاطره اقا نیما

سلام نیما هستم قبلا تو یک وبلاگ دیگه خاطره مینوشتم اما الان چندساله چیزی ننوشتم
این قضیه مال همین چند ماه گذشته است
یبار با مادر خانومم که یک خانوم تپلی هست رفتیم شمال. توی راه کولر ماشین روشن بود و وقتی رسیدیدم دیگه مادر خانومم داشت سرفه و عطسه میکرد و نشان از سرما خوردگی داشت
خانومم گفت بریم دکتر که هی گفت نه باد خورده چیزی نیست خو میشم این رو م بگم که خانوادگی از آمپول میترسن هم خانومم و هم خواهر و مادرش همیشه فراری ان از دکتر و آمپول
خانومم اصرار داشت زودتر بره دکتر که بچه ازش نگیره
شب نشسته بودیم زیر آلاچیق که یهو مادر زنم جیغ زدو زیر بغلش رو گرفت فهمیدیم یک زنبور نیش زده
کاری نمیتونستیم بکنیم جز الکل زدن و خانومم باز هم اصرار کرد بریم دکتر ولی قبول نکرد.تا خوابیدیم . تقریبا ساعت 12:30 بود که خانومم بیدارم کرد گفت مادرش تب داره پاشو ببرش دکتر.
بالاخره لباس پوشید و سوار ماشین رفتیم یک کلینیک خیریه شبانه روزی تو یکی از شهرای کوچیکه گیلان. فکر میکردم هیج کس نباشه ولی 7.8 نفری بودن 5 نفر جلوی ما بودن و بقیه منتظر تزریقات و این چیزا
با توجه به مریضا هر کس میومد بیرون دارو میگرفت میرفت تزریقات بیشترشون هم دستشون بالا بود و تست پنیسیلین داده بودن معلوم بود دکتره دست به آمپولش خوبه .
3 تا تخت بود یکی روش یک خانومی سرم زده بود و تخت دیگه برای آمپولیها بود. یکی یکی مریضا میرفتن اگر بچه بودن با جیغ و گریه میامدن و اگر بزرگسال بودن لنگون میومدن
جالب بود هر خانومی که وارد درمانگاه میشد دربون میگفت آمپولزن زن نداریم ها. به ما هم گفت
مادر زنم بیتاب بود و نشستن براش سخت بود. خواهش کردم که اگر میشه رو یک تخت خالی بخوابه تا نوبتمون بشه. اول یکم غر زد بعدش که یکم رفیق شدیم گفت به دکتر هم بگی میاد اینجا معاینه کنه
نوبتمون که شد دکتر که یک پسر جوون تهرونی بود فکر کنم طرح میگذروند رو اوردم بالا سرش. معاینه کرد و گفت باید جای گزیدگی رو ببینه مادر زنم یکم یا خجالت مجبور شد یک دستش رو از آستین بلیز در بیاره بده بالا دکتر جای گزیدگی رو ببینه به خاطر گزیدگی سوتین هم نداشت.
بعدش مادر زنم دراز کشید دوباره و من رفتم پیش دکتر نسخه بگیرم گفت از تهران امدید گفتم بله بعدش گفت اینجا همه راضین آمپول بدم فکر میکنن زودتر خوب میشن مخصوصا مسن تر ها اما برای مادر شما واجبه گفتم عیبی نداره
یک پنیسیلین داد 1200 که همون موقع بزنه یک پنیسیلین دیگه که یادم نیست فکر کنم 800 بود یا 633 گفت اگر فردا هنوز تب داشت بزنه و یک آمپول دیگه.
گفت قرص ویتامین سی باید بخوره که گفتم قرص جوشان نمیتون بخوره آمپولش رو بده پرسید چرا نمیتونه گفتم معده اش میسوزه و ترش میکنه گفت میخواستم آمپول نوروبیون بدم گفتم اون رو هم بده خندید گفت کمر به قتلش بستیها گفتم نه والا دوست دارم زودتر خوب شه
آمپول سی رو نداد و گفت با آبمیوه و مایعات جبران کنه منم که دروغ گفته بودم بعدش از داروخانه قرص ویتامین سی رو گرفتم
آمپولا رو گرفتم و مادر زنم بلند شده بود که بریم
گفتم بخواب آمپولاتو بزن گفت ای بابا مگه آمپو دارم فتم بله زیاد آروم گفت فکر کنم این یارو بد میزنه بریم یک جای دیگه گفتم عزیزم اینجا وسط دهاتیم . کجا بریم
داشت بهونه میاورد که فردا صبح و اینا گفتم بیا برو بخواب گفت اخه یکنفر نیست بدونه ناله بیاد گفتم من خواهش میکنم
دیگه خلوت شده بود مادر زن رو تخت دراز کشید یارو از من رسید پنیسیلین داره گفتم بله سریع رفت و تست رو انجام داد و برگشت
من هم 4 تا آمپول رو گذاشتم رو میزش. بدون نگاه کردن به نسخه گفت همشه گفتم بلهاونم همش رو گذاشت کنار گقت 20 دیقه دیگه یادم بنداز
من رفتم کنار مادر زن وایسادن و حرف زدن
هر صدای ناله که میومد چشماش گرد میشد و میگفت ای وای این یارو بد میزنه . منم پنیسیلین دارم. برای من هم خیلی جالب بود. صدای زن یا دختری که التماس میکرد یواش بزنید یا کسی که اروم میگه ایییی و بعدش میگه تموم نشد ؟
بعد از 20 دقیقه آمپولزنه با 2 تا آمپول 3 سی سی امد جای تست رو دید و گفت خوبه الان پنیسیلینها رو میارم اون 2 تا رو که آماده کرد داد به من گفتم خوب بزن بعد برو
مادر زنم یکور شد و از اینکه جلوی ما 2 تا میخواست باسنش رو لخت کنه حسابی خجالت میکشید اصلا هم روش نشد به من بگه برو یکور شد شلوارش رو باز کرد
2 تاش رو همون طرف زد به نظر من خیلی بد میزد آمپول رو میگذاشت رو پوست و فرو میکرد با یک فشار هر امپول رو تو 1 ثانیه خالی میکرد
بعد گفت بهتره طرف دیه رو آماده کنید و رفت پنیسیینهارو آماده کنه
به مادر زن گفتم دمر بخوابی خیلی بهتره گفت معذبم گفتم بخواب دیگه خوابیدو خودش طرفی که اول آمپول خورده بود رو پوشوند.

آمپولزنه امد چشمتون روز بد نبیته پناودر 1200 رو با همون روش فرو کرد و ا یک ضرب خالی کرد مادر زنم از ته دل اه کشید
سریع دراورد جوری که یکم مایع سفید رنگ از حای سوراخ سوزن ریخت بی

رون . پنبه گذاشت و با نگاهش به من گفت که نگه دارم بعد م گفت بعدی رو میزنم طرف دیگه. مادر زنم گفت بسه دیگه این طرف داره میترکه اون طرف هم 2 تا زدم این باشه بعدا گفت نه بگذار تموم شه و من در حین حرف زدن بدون پوشوندن طرف امپول خورده طرف دیگه رو لخت کردم و یارو هم سریع سوزن رو فرو کرد
از اول تا آخر آمپول مادرزنم ناله های بلند کرد و گفت ای بابا چرا تموم نمیشه
ببخشید اگر بی مزه نوشتم سعی میکنم بعد از این بهتر بنویسم

خاطره نرگس جون

خاطره نرگس جون

سلام سلام صدتاسلام ب دوستای عزیز خودم 
چندتا حرف با دوستای گلم دارم میخام بگم تروخدا  بیخیال خوندن خاطرم نشید حرف زیاد میزنم ولی من براش ارزش قایل میشم و حرف هام رو میزنم پس شما هم ارزش قایل شید و بخونید
ممنونم از همگی ک برام نظر گذاشتید ولی ی گلگی دارم برای خاطره قبلیم ک مربوط به پرنیابودهنوز چندنفر چشم انتظار گذاشتنم گفتم ک بگم ی نظر براتون نگه داشتم لطف کنید بیاید پر کنیدشپروام میدونم ولی خب دلم میخاد دیگه خوشحال میشم اسمتون میاد تو بخش نظراته خاطره ی من

ی درخاستی رو از تمام نظردهنده های وب دارم.خاهشا خواهر ها و برادر های عزیز که نظر میذارید اگر لطف میکنید نظر میدین، توصیه داشته باشید ،ایراد از رفتارامون بگیرید ولی خاهشا نیاید که دروغ بودن خاطره هارو رو کنید!این چه کاریه حتی برفرض اگر هم شخصی بنا ب دلایلی ک ب خودش مربوط هست یک جایی از خاطره رو تغییر داده دلیل برااین نمیشه ک کل خاطره دروغه شاید نخاسته ک اون تیکه رو بهمون بگه.مگه بقیه خاطرات راستی که هست چیزی بهموک تشکر برای زحمت تایپ کردنشون یا اینکه بخاطر حضورشون تو وب یا اصلا اگر خاطره ای رو قبول ندارید مجبور نیستید نظر بذارید ولی تروخدا نظرهای ازاردهنده ننویسید.هرشخصی خودش مسیول نوشته هاش هست و شما قراره فقط داستانی رو بخونید همین چراانقدر شلوغش میکنید.خاهشا قبل ازاین ک حرفی رو بزنید قبلش بسنجید وخودتون رو جای شخص صاحب خاطره بذارید ببینید نارحت میشه یابرعکس تاچه حد میتونید با یک تشکر افکار مثبت تو ذهنش بذارید.انقدر خشن برخورد کردن لازم نیست شما تصمیم گیرنده اید برای حرف زدنتون ولی جو رو الکی بهم نزنید اگر فک میکنید دروغه تنها یک تشکر کنید ولی انقدر حاشیه نسازید.تروخدا قضاوت نکنید و منظورم شخص خاصی نیس نگفتم ک کسی نارحت ش کلی گفتم.
خب خب خب این تو گلوم گیر کرده بود و نمیشد ک نگم من حرفامو روک میزنم ببخشید نارحت نشید منظورم هم به شخص خاصی نیست کلی گفتم.چیز دیگه هم من تایپ کردنم بصورت عامیانه هستش و تغییر زیاد دادم تو نوشتن کلمات این تغییرات هم از وقتی شروع شد که اس ام اس بازی میکردیم و میخاستم اس ام اس هام چندصفحه ای نشه خسیس نیسم خرج بالاست  امیدوارم لغت نامه دهخدااز دستم نارحت نشه و نرنجیده باشه و این اصلا ب تحصیلات ربط نداره بجون خودم چون تا به مامانم  پی ام میدم مامانم لیسانسمو میبره زیر سوال میگه اون میداد تو چرا گرفتی؟

خب بریم سراغ خااااااطرهههههههه 
ساعت11شب بود پویان بهم زنگ زد.مکالمه:-سلام خانوووووم خوبی؟ +سلام خسته نباشی زود کارتو بگو دستم بنده _مرسی ازاین ک حالمو میپرسی عزیزم.میای دنبالم؟ +پوووووووووووویان!!!!!!!! -بیادیگه خسته ام گناهم یهو ی صدایی از اون طرف گفت زن داداش نیا دنبالش  یکم پیاده بیاد پاهاش باز شه. -میخای منو ضایع کنی خانومم حسین پرو میشه ها +وایسا الان میام دنبالت اقایی.شانس اوردی حسین اونجاست وگرنه باید پیاده میومدی.(عشق و محبت داد میزنه ها)
امروز ماشین نبرده بود با خودش سلانه سلانه راه افتادم رفتم 15مین راهه تا درمانگاه.جلو درمانگاه زنگ زدم گفت بیاداخل درمانگاه یکمی کار دارم درست نیست تو ماشین بشینی تنهااون لحظه داشتم میترکیدم بچه پرو من کلی کار دارم کشونده منو اونجا بعد میگه بیا داخل.رفتم تو داشتم با خانم رضایی حرف میزدم حواسم نبود یهو یچی پشت سرم گفت آآآآآآآآآچچچچچچچچچچچوووووووووووووووو نمیدونید چه صدااااایی داشت منم پشت بندش یه هییییی کشیدم و برگشتم دیدم ی اقای قد بلندتقریبا1.90-2 و چهارشونه شدیدامیشدگفت120کیلو وزن وسن60-65 سیبیل کلفت وریشو معذرت خاهی کرد ازم ک ترسوندتم و گفت اومدم شماره بگیرم ولی نتونستم دیگه صداشوکنترل کنم و ترسوندمت وبا لهجه ی شیرین ترکی ک داشت به حساسیت وخربزه فوش میداد خیلی باحال بود .میگفت دو روز پیش تو مهمونی رو دروایسی قرار گرفتم و خربزه خوردم یکم وحساسیتم شروع شد یک بسته قرص حساسیت خوردم قوی هم بود ولی خوب نشده دیگه طاقت ندارم نوبتش شد رفت داخل ومنم نشسته بودم پیش خانم رضایی تا پویان بیاد اقاهه اومدبیرون رفت داروهاشو گرفت واومد یکمی رو صندلی نشست پاشد رفت بیرون باز دوباره اومد رو صندلی باز پاشد چند قدم رفت سمت در و دوباره برگشت اومد پیش خانم رضایی گفت دخترم ببین دکتر امپول هم دارده؟ حسین خودش اومد بیرون و نسخه رو دید و بعداز تایید بلافاصله خودش امپول هارو برداشت و گفت تزریقاتی اقا نداریم اگر راحت نیستید خودم میزنم ومعلوم بود اقاعه با اکراه راه میرفت و یه دستت درد نکنه ب حسین گفت و رفت داخل حسین تازه منو دیده بود سلام علیک کردیم و رفت پویان اومد طبقه پایین و معذرت خاهی کرد و با خانم رضایی حرف میزدیم ک حسین پویان رو صدا زد و گفت بیا کمک کن امپول رو تزریق کنم پویان رفت و یکم بعد صدای آی ددم یاندی و...بلند شد وپشت بندش یک سری فوش های ترکی ب پویان و حسین و سازنده ی امپول داده شد واااااای خانم رضایی که ترک هستن از ترس اینک دعواشون نشه دوییدن رفتن تو اتاق منم تنها میترسیدم و مونده بودم تو راهرو ویکم بعد پویان و حسین و خانم رضایی اومدن بیرون و اروم میخندیدن منم فک میکردم الانه که دعواشون بشه ولی دیدم نه بابا دارن منفجر میشن اقاعه هم اومد بیرون و تشکر کرد وعذرخاهی کرد از پویان و حسین و با حسین یکمی ترکی حرف زدن و رفت بیرون رفتنشون همانا و قهقهه های پویان و دکتر همانا شانس اوردیم خلوت بود درمانگاه وگرنه آبرو برامون نمیذاشتن ای دونفر.سر دوتاامپول یک عالمه فوش خوردن جفتشون ولی هرکار کردم بهم نگفت پویان ک چیا بوده و گفت زشتهنشنوم بگیا ولی بلاخره یروز مجبور میشه بگه ک چیا گفت اون اقاهه.ولی خداحفظش کنه بااون هیکل حسابی ترسوند منو با صدای کلفتی ک داشت و عطسه خیلیییییییییییی بلندش.ممنونم از این که خوندین و معذرت ک چشماتون رو بدرد اوردم.
من عاشق ترکی هستم ودارم سعی میکنم یاد بگیرم وبا همت یک سری دوستان ناباب فعلا فوش هاشو یاد گرفتم و بقیه چیزهارو دیر دیر یادم میدن اگر تو نوشتن اون جمله ی ترکی اشتباهی کردم معذرت میخام چون نمیتونم با لهجه اون اقا بنویسم دقیقا.
نظر بدین خااااهشا مخصوصا دوستای عزیزی که قبلا هم نظر داده بودین باور کنید چشم انتظارم
دوست داره تک ب تک شما نرگسیتقدیم به همتون

خاطره سارا جون

خاطره سارا جون

سلام . سارا هستم ۱۸ سالمه و امسال کنکور دارم .و با تشکر از وب خوبتون .. من از خیلی وقت پیش با این وب اشنا شدم و برام جالب بود .
این خاطره مربوط به ۸ سالگیمه . اینم بگم .. من خیلی از امپول میترسم حتی از اسمش . و خیلیییی کم میرم دکتر . اخرین بارم که امپول زدم پارسال بود و قبل اون هشت سالگیم 😁 بود .خب برم سراغ خاطره
زمستون بود و منم مثل هرسال سرما خورده بودم . از مدرسه اومدم مامانم نوبت گرفت و عصر رفتیم دکتر .. تو مطب منتظر بودیم که نوبتم رسید و با مامان و بابام رفتیم تو .. دکتر بعد معاینه ام پرسید قرص میخای یا شربت یا امپول . منم که خجالتی بودم تو گوش مامانم گفتم دارو (منظورم شربت بود😂) مامانم گفت و دکترم نسخه نوشت . خیالم راحت بود امپول نداده بابام اخر سر گفت امپولم بنویس 😑😑 . یعنیااااا😑. هیچی دیگه اومدیم بیرون و منتظر نشستیم تو مطب ..و مطب منتظر بودیم که بابام بره داروارو بگیره اومد،رفت پیش دکتر ک چیو کی بخورم و اینا .. اومد بیرون گفت این امپولو الان باید بزنه .. پنیسیلین بود 😑😑 چ وحشتناک😑😑 ی تخت بود با ی رو تختی ابی ک پایینش روزنامه گذاشته بودن . زنه رفت امپولو اماده کنه . منم رفتم رو تخت دراز کشیدم . وقتی اومد مامانم یه طرف لباسمو داد پایین . استرس داشتم😑😑اما اروم بودم . امپول زنه پنبه کشید . سردیش استرسمو بیشتر کرد . گفت شل کن و نفس عمیق بکش . از ترس یکم شل کردم😔 و تا نفس کشیدم امپولو فرو کرد . درد داشت از چیزی که فکر میکردم بیشتر . اما اروم بودم . تموم نمیییشدددد زیاد بود.مامانم هی میگفت تموم شد . بالاخره امپولو در اوردو پنبه رو فشار داد . مامانم اینا هم که میگفتن افرین گریه نکردی بزرگ شدی و اینا . غافل از این که باسنم داغون شد . مامانم جای امپولمو ماساژ میداد و لباسمو درست کرد و اومدیم بیرون .
پ.ن : امپول زدن واقعا وحشتناکه . از طرفی خوبه زود خوب میشم دوس دارم بزنم از طرفی ب شدت میترسم و روم نمیشه بگم میترسم
ببخشید بد بود . اولین باره

خاطره شیوا جون

خاطره شیوا جون

سلام به همه ی دوستان انشالله که همگی خوبید 💚 شیوام خواهره بزرگ شیما (سه دقیقه من بزرگترم از شیما ☺️) این دومین خاطره ای که میزارم و برای دو روز پیشه 🙃 :مامان جونم دیگه نمیتونه کارای خونه رو انجام بده اعم از آشپزی و ... (در جریان دو قلو هایی که قراره به جمعمون اضافه بشن هستید فکر کنم 😅)منو شیما هم درگیر کلاس تست و درس اینا هستیم این روزا خیلی درس می خونیم تا انشالله برای مهر آماده بریم سره کلاس 🤓و واقعاً وقت نداریم صبح کلاسیم تا ساعت دو وقتی میام نهار خورده نخورده می خوابیم دوباره پا میشیم تست کار می کنم تا شب ... خلاصه بگم وقته سر خواروندن نداریم یجورایی 😎 برای همین باباییم تصمیم گرفت 😌یه خانمیو بیاره تا ما نیستیم تو خونه هم مواظب مامان باشه که خدایی نکرده اتفاقی براش نیوفته هم اینکه کارای خونه رو بکنه 😊دو سه روزی این خانم اومد (خیلی خانم مودب و محترمیه من به شخصه دوسش دارم 💙اما آبش با شیما تو یه جوب نمیره 😁) روز چهارم شب که داشت می‌رفت خونشون گفتش فردا نمیتونم بیام یه کاره واجبی دارم متاسفم مامان هم گفت اشکالی نداره بره به کارش برسه 😘 خانمه (البته ایشون اسم دارن ها من دوست ندارم بگم ازشون اجازه نگرفتم شاید دوست نداشته باشند 🧡🧡) خداحافظی کرد رفت . فردا صبح منو شیما داشتیم میرفتیم کلاس مامان بهمون گفت میرن با بابا یسری سیسمونی اینا ببینن 😍ناهارم بیرون می خوردن برای ما هم نهار درست کرده بود مامان فقط کافی بود گرمش کنیم 😊منو و شیما مامانو بوسیدیم 😘 رفتیم کلاس اومدیم شیما :آبجییی جونمممم +جانم بگو. -بیا نهار درست کنیم 😁. +مامان نهار درست کرده فقط باید گرمش کنیم -میدونم بیا درست کنیم دلم می خواد آشپزی کنم 😍. +باشه آبجیم من خستم تو درست کن منم میرم یه نیم ساعت بخوابم باشه؟. -باشه تو برو بخواب من درست می کنم آماده شد میام صدات می کنم 😉😁 رفتم اتاقم کیفمو انداختم یه گوشه از خستگی با همون لباسا خوابم برد 😴😴با صدای شیما بیدار شدم ساعتو نگاه کردم یه ساعت خوابیده بودم 😣رفتم دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم رفتم پایین شیما میزو چیده بود چندتا شمع پروانه هم گذاشته بود رو میز روشنشون کرده بود 😂رفتم نشستم رو صندلی -به به ببینم چه کرده خواهرم 😘. شیما آش رو آورد بشقاب منو پر پر کرد برا خودشم پره پر ریخت 😂 +به به شیوا بخور انگشتاتم باهاش میخوری 😁. -شیما این چه آشیه درست کردی ؟ آش جو؟یا خوراک لوبیاست ؟. +هیچکدوم آبجیم آش رشتست 😍. -جانننن 😳شیما میدونی آشه رشته چقدر زمان میبره ؟مطمئنی ؟آش رشتست ؟بیشتر شبیه خوراک لوبیاست ها +نه آبحیم از هانیه (دوست صمیمی شیما )گرفتم طرز پختشو بخور خوشمزه است 💋. -باشه قاشق اول رو خوردم مزه ی هرچی میداد جز آش رشته 😬به شیما نگاه کردم با لبخند داشت همشو می خورد منم برای اینکه آبجیمو ناراحت نکنم😘😘 همشو خوردم 🤢خواستم از سره میز پاشم شیما نزاشت 😩آبجی بشین من یه شربتم درست کردم از اونم بخور 😃 شربتو آورد یه لیوان برام ریخت خودش ظرفارو برد آشپزخونه ☺️شربتو مزه کردم طعم بدی داشت ولی خب شیما حساسه اگر می گفتم تلخه ناراحت می شد ❤️دماغمو گرفتم با یه دستم بعدش کله شربتو خوردم 😕 شیما اومد 😘. -دستت درد نکنه خواهری خوشمزه بود 😘😘. - به هر حال ببخشید تجربه اولم بود 😍😘. یه رب اول خوب بودیم نشسته بودیم داشتیم تست میزدیم یهو گلاب به روتون حالم بد شد دویدم سمت دستشویی 🤮🤢چند بار عق زدم صورتمو شستم اومدم بیرون شیما دویید تو دستشویی 🤢 حالم خیلی بد بود همونجا کنار دره دستشویی نشستم زمین 😣 شیما اومد بیرون دوباره حالم داشت بد میشد دوییدم تو دستشویی 🤢🤮 
یه چند باری من حالم بد شد شیما هم دست کمی از من نداشت ولی حالش نسبتاً از من بهتر بود 🙂 شیما منو نگاه کرد زد زیره گریه 😭😭+وای آبجی ببخشید تقصیره من شد اینجوری شدیم 😭حالا خاطره ساز میشیم 😭😭😭 -نه این چه حرفیه کاریه که شده خاطره ساز یعنی چی؟؟🤔. +هیچی بیخیال 😭😭 همون لحظه صدای باز شدن در بعدشم مامان و بابا اومدن تو یه چندتا پلاستیک هم که خریدا بود دست بابا بود منو شیما سلام کردیم مامان با نگرانی نگاهمون می کرد 😟😟 بچه ها چتون شده ؟چرا رنگتون پریده چرا اینجوری شدید ؟. -هیچی مامانم نگران نشو چیزی نیست مسموم شدیم فکر کنم ☹️. بابا :اشکال نداره بابا جان الان میبرمتون دکتر خوب میشد عزیزم 😘.مامان :چرا مگه غذایی که درست کردمو نخوردید؟. -نه مامان شیما غذا درست کرد اونو خوردیم +راست میگه مامی یه غذای خوب درست کردم 😂🤣 مامان با خنده شیما رو نگاه کرد 😂 بابا با خنده: خدا رحم کنه شهلا(اسم مادرمه ) به نظرت اون دوتا وروجکم شبیه این دو تا آتیش پاره میشن ؟اوه اوه 😂بیچاره شدیم 😂😂 منو شیما با خنده :باباااا 😂. بابا :اوه باشه من تسلیم 🙌😂😂 برید آماده شید بریم دکتر رنگ به روتون نمونده 🙁 با شیما رفتیم بالا +شیوا مانتو سرمه ایتو بپوش 😍ست بشیم -شیمااا مگه داریم میریم مهمونی مثل اینکه مریضیما 😐ولی حالا باش هر چی تو بگی 😊 رفتم اتاقم آماده شدم رفتم پایین مامان گفت منم باهاتون میام دلم نمیاد خونه بمونم دخترم مریض شدن 💋💋💋😍 رفتیم نشستیم ماشین رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم خداروشکر خلوت بود رفتیم تو دکتر یه پسر جوون بود عجیب به نظرم آشنا میومد 🤔شیما نشست رو صندلی گفتش مسموم شدم 😖 دکتره گفت رو تخت دراز بکش شیما رفت دراز کشید معاینش کرد بعداز شیما من دراز کشیدم بعداز فشار دادن معده و شکمم رفت نسخه بنویسه (یکم دیگه فشار میداد معده مو ، بالا میاوردم روش 🤭) بعداز اینکه نسخه نوشت رفتیم بیرون نشستیم رو صندلی تو سالن بابا رفت دارو ها مونو گرفت (دقت کردید محیط بیمارستان یه بوی خاصی میده وقتی میری بیمارستان دردت خود به خود آروم میشه☺️)مامان :چرا مگه غذایی که درست کردمو نخوردید؟. -نه مامان شیما غذا درست کرد اونو خوردیم +راست میگه مامی یه غذای خوب درست کردم 😂🤣 مامان با خنده شیما رو نگاه کرد 😂 بابا با خنده: خدا رحم کنه شهلا(اسم مادرمه ) به نظرت اون دوتا وروجکم شبیه این دو تا آتیش پاره میشن ؟اوه اوه 😂بیچاره شدیم 😂😂 منو شیما با خنده :باباااا 😂. بابا :اوه باشه من تسلیم 🙌😂😂 برید آماده شید بریم دکتر رنگ به روتون نمونده 🙁 با شیما رفتیم بالا +شیوا مانتو سرمه ایتو بپوش 😍ست بشیم -شیمااا مگه داریم میریم مهمونی مثل اینکه مریضیما 😐ولی حالا باش هر چی تو بگی 😊 رفتم اتاقم آماده شدم رفتم پایین مامان گفت منم باهاتون میام دلم نمیاد خونه بمونم دخترم مریض شدن 💋💋💋😍 رفتیم نشستیم ماشین رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم خداروشکر خلوت بود رفتیم تو دکتر یه پسر جوون بود عجیب به نظرم آشنا میومد 🤔شیما نشست رو صندلی گفتش مسموم شدم 😖 دکتره گفت رو تخت دچون یکسره رفت سمت تزریقات دیگه ما ندیدیم تو کیسه داروها چی بود 😕 با مامان رفتیم داخل تزریقات چون تزریقات خانم ها بود نزاشتن بابا بیاد 😐بابا رفت قبض بگیره کیسه داروهارم داده بود به پرستار 😕 پرستاره اومد سمتمون دو تا تخت رو نشون داد گفتش برید اونجا بخوابید تا بیام من رفتم رو یه تخت نشستم شیما هم بغض کرده منو نگاه می کرد 😢 -اع شیما بزرگ شدیا 🙃(همین حرف من کافی بود تا شیما بزنه زیره گریه 😭) مامان باهاش حرف میزد آرومش کنه پرستاره اومد (خیلیم بی اعصاب بود 😡 ) پرستار :بخواب زود منم دمر شدم لباسمو درست کردم اولی رو زد واقعا دردش خیلی بود حس کردم الان میمیرم یه داد زدم (من واقعا سره آمپولا صدام در نمیاد نهایتش که خیلی درد بکشم یه آخ میگم این داد واقعا ازم بعید بود )کشید بیرون فورا پنبه کشید دومی رو زد که اینم خیلی بد بود اشکم داشت در میومد کشید بیرون ☹️ (با خودم فکر کرد من اینجوری شدم ببین شیما چیکار میکنه 😐)لباسمو درست کردم خوابیدم 😣اون پرستاره اومد سرممو زد 😟 که یه آی گفتم سرمو محکم کرد رفت 🤨یه چند دقیقه بعد با دو تا آمپول یه سرم رفت سراغ شیما 😰 (چون بین دو تا تخت پرده بود من گوشه ی پرده رو زده بودم کنار شیما رو میدیم 😕)شیما با کمک مامان خوابید پرستاره پنبه کشید با ضرب فرو کرد 😳بعدش سریع تزریق کرد کشید بیرون 😡شیما که داشت گریه می کرد بعدیو پنبه کشید از همون اول شیما جیغ می کشید تا آخر که در آورد پنبه گذاشت 😐سره سرمم کلی ادا در آورد 😒(مامانم کلی قربون صدقش می‌رفت 😊💋💋❤️) منم خسته بودم ترجیح دادم یکم بخوابم بعدش با کشیدن سرم از دستم بیدار شدم 😣 گیج میزدم اما شیما سرمشو در آورده بود شاد خوشحال با مامان بالا سرم بود 😍💋😘با کمک شیما پاشدم مامان :دخترم خوبی نفسم ؟💋💋😘❤️ -خوبم مامانی بریم فقط +بریم عزیزم 😘😘. رفتیم سوار ماشین شدیم بابا کلی قربون صدقمون رفت 💋💋💋❤️ رسیدیم خونه تازه خریدای مامان و بابا رو دیدیم ذوق کردیم 😘😘لباس بچه ها خیلی ناز بودن 😘😘از هر لباس دو تا بود دو تا کفش 😍دو تا بلوز 😍دوتا شلوار 😍 کلی قربون صدقه دو قلو ها رفتیم که قراره این لباسارو بپوشن و .... تمام ❤️😍


❣❤️خیلی خیلی ممنونم که خوندید 😘☺️

❤️❤️خیلی خوشحالم برای دو قلو ها 😘😘ولی دلم عجیب شور میزنه ‍راستش حاله این روزا مو درک نمی کنم 😢

❣❤️دیدم شیما خداحافظی کرد منم به رسم ادب اومدم خداحافظی کنم ازتون ❤️ کنارتون بودم خیلی خوش گذشت جو وب واقعا صمیمیه امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشید ❤️

❤️مهم نیست چه مدرکی دارید مهم این است که چه درکی دارید 

خدانگهدار همگی 👋👋

Shiva vi ss

خاطره مرسا عزیز

خاطره مرسا عزیز

سلام به همه خواننده های عزیز وب . من مرسا هستم و ۲۰ سالمه . دانشجوی دامپزشکی هستم . خانوادم تا یکسال پیش تهران زندگی میکردن اما پارسال بدلیل شرایط کاری پدرم مجبور شدن برن شهرستان و من تنها موندم تهران . البته ۲تا از دایی هام ( بزرگه آرش ۳۵ ساله و ۲تا پسر داره که دوقلو اند و دایی کوچیکه ۲۹ ساله و یکساله ازدواج کرده ) و پدر بزرگ و مادر بزرگ و پسرخاله و ... تهران زندگی میکنن ( تهران فک و فامیل داریم و خیلی هم تنها نیستم ).این خاطره مربوط به زمستون پارساله که چند روزی بود سرما خورده بودم و گلوم درد میکرد و از شانس من زنداییم ( زن دایی کوچیکه که خیلییییی عشقه ❤ و خیلی باهم خوب و صمیمییم ) زنگ زد که چرا نمیای سر بزنی و حتما امشب بیا اونجا . منم عصر کلاس زبان داشتم و بعد از کلاس رفتم اونجا . وقتی که رسیدم هنوز دایی نیومده بود . با زندایی روبوسی کردم و بغلم کرد و گفت چرا داغییی؟ گفتم فک کنم سرما خوردم و دارم قرص میخورم خوب میشم ( دایی جونم یکساله ازدواج کرده و با زنداییم خیلی صمیمی ام اما نمیدونه که از امپول میترسم )یه ساعتی گذشت تا اینکه دایی اومد خونه و منم تقریبا یکی دوهفته بود که ندیده بودمش و کلی دلم واسش تنگیده بود و پریدم بغلش و بوسش کردم که گفت دایی داغی ؟ و زنداییم هم گفت اره داغه و سرما خورده . دایی گفت عب نداره میریم دکتر خوب میشی ( من چون تا چندماه قبلش خانوادم تهران بودن هیچوقت پیش نیومده بود که با دایی برم دکتر و نمیدونست که از امپول میترسم ) . دایی گفت پس شام بخوریم و بریم و منم هرچی گفتم نمیخواد خودم خوب میشم قبول نکرد و میگفت چون خودت تنها زندگی میکنی اگه فردا یدفعه تبت شدید شه چی ؟ و خطر دارهخلاصه شام خوردیم و خواستیم بریم دکتر که زنداییم گفت میخوای بیام باهاتون ؟ منم که از امپول وحشتناک میترسم و دوست داشتم نیاد گفتم نه ودایی هم گفت نه ، تا تو ظرفا رو جمع کنی ما اومدیم . منو دایی با هم رفتیم بیمارستان نزدیک خونشون . وقتی رسیدیم نوبت گرفتیم و چند دقیقه بعد نوبتمون شد . قبل از اینکه بریم تو گفتم دایی من امپول نمیزنم و میشه بگی امپول ننویسه؟ دایی گفت حالا بیا بریم عزیزم ببینم چی میگه .رفتیم تو و دکتر که خواستن معاینه کنن استرس گرفته بودم و ضربان قلبم رو هزار بود فک کنم .دکتر که گوشی رو گذاشتن رو سینه ام گفتن چرا اینقدر قلبت تند میزنه ؟ کاریت ندارم که . از این چوب بستنیا برداشتن که گلومو نگا کنن که من گفتم من امپول نمیزنم . دکتر گفتن حالا بذار اول گلوتو ببینم ( از زمانی هم که رفته بودیم پیش دکتر اشک تو چشم جمع شده بود و بزور خودمو کنترل کردم که گریه نکنم چون خیلی وقت بود امپول نزده بودم و اینکه همیشه مامان یا بابام پیشم بوده) . گلومو دیدن و گفتن چرک کرده و اوضاعش خوب نیس و بعدش هم گوشمو دیدن و تبم رو گرفتن . بعدش شروع کردن به نسخه نوشتن . منم رفتم پیش دایی و اروم بهش گفتم میگی امپول ننویسه؟ دایی هم گفت میشه امپول ننویسید؟دکتر هم گفتن نه و تا اونجا که شده کمش کردم . دیگه تشکر کردیم و اومدیم بیرون و رفتیم به سمت داروخانه . دایی هم زنگ زد به داییش ( داییم یه دایی داره که توی بیمارستان کار میکنه و البته دایی ناتنی هستن . بنده هم اصن نمیدونم شغلشون چیه و در این ۲۰ سال زندگی بار دوم بود که میدیدمشون چون مادرم اصن با این دایی رفت و امد ندارن و من اصلاااا نمیشناسمشون ) گفت دایی علی کجایی ؟ گفتن بیمارستان گفت منم الان بیمارستانم و ... ( واسشون توضیح داد و دایی علی هم اومد داروخانه دنبال ما ) داییم هم داروها رو گرفت و ۴تا امپول توش بود دایی علی که اومد منو تا دید گفت چقدر بزرگ شدی و چقدر قیافت شبیه مامانته و کلی احوال پرسی و اینا . همینطور داشتیم حرف میزدیم و راه میرفتم . که رسیدیم به یه اتاقی که تخت توش بود . یدفعه دایی علی بهم گفت : دایی جان برو رو تخت دراز بکش ( من اصن نمیدونستم حتی تزریقات بلده ) منم که داشتم سکته میکردم به داییم ( دایی خودم ) گفتم دایی مگه من نگفتم امپول نمیزنم ؟ الان هم نمیزنم . یدفعه دایی علی گفت امپولات درد نداره عزیزم و برو دراز شو قول میدم زود تموم شه . به داییم گفت آرین جان کمکش کن اماده شه .دایی دستمو گرفت برد به سمت تخت و نشستم رو تخت و دایی کفشامو دراورد و گفت دراز شو ( دیگه اونجا بود که یواش یواش اشکم داشت درمیومد ) گفتم دایی توروخداااا ، خواهش میکنممم نزنم خودم زود خوب میشم . دایی گفت : نمیشه عزیزم اگه لازم نبود دکتر نمینوشت و درد نداره که . همچنان من داشتم التماس میکردم و میگفتم امپول نزنم که دایی علی با یه امپول اماده شده اومد بالا سرم و گفت گل دختر تو که هنوز اماده نشدی ، بخواب ببینم . گفتم دایی من امپول نمیخوام ، توروخداااا . دیگه دایی علی یه اشاره به داییم کرد که یعنی بخوابونشدایی بزور خوابوندم و امادم کرد .داییی علی هم پنبه میکشید میگفت شل کن ببینم ( من همچنان داشتم التماس میکردم و میگفتم نمیخوام ) و یدفعه امپولو که فرو کرد جیغ من رفت هوااا چون خیلیییی درد داشت و فقط میگفتم اییییی دایی توروخدااااا دایی خیلی درد داره و دست و پامو تکون میدادم و اذیت میکردم ودایی منو گرفته بود . میگفتن تمووووم شد تمووووم و یکمی بعد بالاخره تموم شد . دایی علی رفت اون یکی امپولو اماده کنه که من سریع از جام پاشدم و نشستم روتخت و دایی نشسست پیشم و بغلش کرده بودم که دایی علی صداش زد و رفت . سریع هم برگشتاومد نشست رو تختو منو گرفت بغل و منم داشتم میگفتم دایی بسه دیگه یکی زدم و دیگه نزنم . دایی علی اومد بالا سرمون و به داییم گفت آرین جان امادش کن تا سفت نشده بزنمش و تمووووم . یهو داییم منو رو پای خودش خوابوند و امادم کردم ( جثه ام ریزه و کلا ریز نقشم ) و یه طوری پامو با پاهاش گرفته بود و دستامو با دستاش که اصن نمیتونستم تکون بخورم . دایی علی پنبه کشید و امپولو فرو کرد و جیغ من رفت هوا چون این یکی دوبرابر قبلی درد داشت و دیگه بلند بلند گریه میکردم و میگفتم توروخدا درش بیارین و دیگه تحمل ندارمبعد از چند ثانیه امپولو دراورد و پنبه گذاشت و دایی لباسمو مرتب کرد و من هنوز داشتم گریه میکردم و میگفتم خیلی درد داشت . دیگه از دایی علی خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه دایی اینا و شب هم همونجا خوابیدم . امیدوارم خوشتون اومده باشه . اگه خوشتون اومد بگین تا اون ۲تای دیگه هم که فرداش زدم تعریف کنم . اگه هم خوشتون نیومده که شرمنده اگه خوب نبود یا بد نوشتم . بدرود 🌹

خاطره غزل جون

سلام به همگی
غزل هستم 18 سالم هست و اهل شیرازم همسرم فرشاد و هر دو پزشکی می خونیم (من با رفتنمون رسما شروع می کنم و فرشاد عمومی رو تموم) گفتم تا وقت هست بیام خاطره بزارم چون دارم آماده می شم برم و فک کنم یک ماهی حداقل نباشم
خاطره مال سال 94 هست اوایل دی ماه از طرف NGO وصال اومدن مدرسه ما تا کلاس امداد بزارن و منم که حسابی مشتاق ثبت نام کردم و کلاس هامون از هفته آخر دی ماه شروع شد اولین جلسه رفتیم سرکلاس مربی ما یه آقای جوان بودن که شروع کردن به توضیح دادن قوانین و بعدش هم مبانی اولیه رو گفتن کلاس های ما شنبه و چهارشنبه بود اولین جلسه شنبه یه سری دستمال گردن بهمون دادن که هم گروهی ها هم رنگ برداشتیم و گره امدادی زدیم جلسه ی دوم همزمان بود با مسابقات صحیفه ناحیه که من می خواستم با گروه سه شنبه برم اون جلسه رو سه شنبه از خواب بلند شدم که دیدم ای داد بیداد حالم خوب نیس و تصمیم گرفتم نرم مدرسه ولی با پاسخ قاطع مامان رفتم همون روز مسابقه بدمینتون آموزش پرورش هم بود و دوست صمیمیم رفته بود منم که حالم بد بود کلا چسبیده بودم به شوفاژ تکونم نمی خوردم. زنگ آخر علوم داشتیم با یه معلم سخت گیر اما فوق العاده وقتی دیدن حالم بده گفتن بیا کنار شوفاژ (صندلیم اون سمت کلاس بود) فشارم افتاده بود ولی تب داشتم اصلا عالی بودم. خلاصه اون زنگ گذشت و با تهدید گفتن فردا اصلا نیا مدرسه دوس دارم سرحال ببینمت. با بی حالی تمام رفتم خونه کنار بخاری سالن پتو انداختم بدون این که چیزی بخورم خوابیدم. مامانم که اومدن خونه جیغ زدن چرا اینجا خوابیدی دستت چی کار کردی(دستم خورده بود به بخاری سوخته بود ولی به خاطر تب شدیدی که داشتم نفهمیدم) بلند شدم به زور گرفتم سرماخوردم فک کنم حالمم بده بزار بخوابم که مستقیم هدایت شدم به اتاقم یه کله تا صبح خوابیدم صبح بهتر بودم ولی نرفتم مدرسه حالا عصرش مسابقه بود رفتم و بد دادم برگشتم (مسابقه صحیفه یه بخش دعا خوانی داره منم رسما صدا نداشتم) فرداش پنج شنبه بود که رفتم خونه مادربزرگم و دایی اونجا دیدنم خیلی بد سرفه می کردم خیلی از اوشون اصرار که یه دگزا بزن از من انکار آخرم با یکی از دوستاش مشورت کرد (احتمالا متخصص ریه بودن) و یه اسپری قهوه ای بهم دادن که موقتا خیلی خوب بود یعنی تا جمعه شب اما جمعه یهو حالم بد شد اصلا نمی تونستم دراز بکشم بالشتم تکیه دادم به دیواره تخت و یکم به زور خوابیدم صب بلند شدم اون روز مسابقه بسکت بود وزارتی (یعنی من دو هفته مریض بودم 60 تا مسابقه تو این دو هفته بود حالا یه سال حالم خوبه دریغ از یه برنامه یا مسابقه) خلاصه به اصرار مامانم رفتیم درمونگاه تا گواهی بگیریم نرم مسابقه منم می دونستم اگر برم سر زمین و نرم داخل خیلی به نفعم هست تا بمونم خونه هی مخالفت کردم آخر با داد گفتن همون که بلوز نازک بپوشی به اندازه کافی سرما به ریه هات می رسه بری بازیت خوبه مجبور می شی بازی کنی به زور رفتیم درمونگاه. یه دکتر این درمونگاه هست کلا اعتقادی به بد بودن حال ندارن اگر زنده باشی خوبی این اون روز فهمیدم چون اصلا نمی تونستم نفس بکشم می گفتن برو بازی کن چیزیت نیس که از این بی حالی هم درمیای؟! خلاصه با اصرار مامانم گواهی گرفتیم و به جای من فرستادنش سالن مسابقه حتی نزاشتن خودم ببرم منم که شب نتونسته بودم بخوابم رفتم با همون فن زیبا خوابیدم(فک می کنم ترشح پشت حلقی داشتم چون اصلا نمی تونستم دراز بکشم و شب بیشتر اذیت بودم) یک شنبه هم نرفتم مدرسه چون شب اصلا نخوابیده بودم. دکترم می ترسیدم برم و بستری شم خیلی بد بودم (خدا رو شکر مامان بابا خیلی اعتقادی به دکتر رفتن ندارن یه سری که دکتر ببیندت کافیه صبر می کنن تا داروها به مرور تاثیر بزارن) یک شنبه شب بابام اومدن خوبه و با تاکید گفتن فردا میری مدرسه هیچ بحثی هم نداریم حالا من رسما مرده بودما تهدید می کردن که افتادم رو سرفه به مامانم گفتم نمی رم گفت عقب می افتی که کلی توضیح دادم دوشنبه ها روز سبک ما هست نه علوم داشتیم نه ریاضی بزار بمونم که قبول کرد بعد از مدرسه دوست صمیمیم زنگ زد ما یه هفته هست شما رو ندیدیم کجا هستی و این حرفا که خیلی نتونستم چیزی بگم و سرفه می کردم گفت رفتی دکتر منم گفتم آره و خداحافظی کردم بعدش مامانش زنگ زد به مامانم که مینا خیلی نگران هست و می خواید دوباره ببریدش من یه دکتر خوب می شناسم و از این حرفا به دین ترتیب جرقه دکتر مجدد در سر مامان زده شد و گفت از دکتر.... (همون متخصص اطفالی که گفته بودم) برات وقت می گیرم خلاصه من سه شنبه رفتم مدرسه بعد از قرن ها ولی خیلی با نرفتنم فرقی نداشتم عصر رفتیم مطب دکتر همه نوزاد آورده بودن من با 170 قد کنار مامانم نشسته بودم که کلی به این موضوع خندیدیم تا نوبتمون شد و رفتیم داخل کلی احوال پرسی کردن و اومدن معاینه کنن یادم هست اصلا نمی تونستم نفس بکشم با دهن که صدای ریه رو بشنون و سرفه می کردم دیگه با سختی تمام معاینه

رو انجام دادن از مامانم پرسیدن چی بهش دادید که گفتن همه چی حتی اسپری... داداشم بهش دادن ولی خوب نشده منم مطمئن بودم با اون حال قطعا تزریق خواهم داشت ولی نداشتم اومدم بیرون و داروها رو گرفتیم و رفتیم خونه فردا صبحش رفتم مدرسه ولی مامانم نزاشتن ناهار ببرم و گفتن اجازه نیست کلاس بمونی واسه مجبور کردنم هم دستمال گردن برداشتن ولی من گرفتن نمره منفی به غیبت ترجیح دادم و موندم داشتیم با دوستام نهار می خوردیم (بچه ها از رستوران گرفتن منم یکم پلو سفید خوردم نه اشتها داشتم و نه جرعت خوردن کباب یا پلو زعفرونی) که افتادم رو سرفه مگه آروم می شدم حسابی ترسیده بودن که صدای ماشین مربی مون اومد یکیشون دوید و رفت صداشون کرد اول اومدن و همه بچه ها رو بیرون کردن بعد پرسیدن چی شده که جواب دادم و رفتن سمت کیفشون (از این کیف های سه طبقه که تو هم هستن در میان و امدادگرها دارن) بعد پرسیدن گفتی داییت پزشکن و بهت دارو دادن که گفتم آره پرسید می شه باهاشون صحبت کنم با تعجب شماره دادم و زنگ زدن یه چیزی گفتن که متوجه نشدم دقیق و چن ثانیه صبر کردن گوشی دادن به من و دایی بهم گفت هم کاری کنم یه تزریق انجام بدن اصلا هنگ کرده بودم نفس کشیدن یادم رفت چه برسه به سرفه که صدای شکستن شیشه اومد و برگشتم با تعجب گفتم چی دایی نه که گفت تو شجاعی من می دونم و قطع کرد. آخه شجاع هیچی من از مربیم نامحرم آمپول بخورم مگه می شه مگه داریم؟ اومدن سمتم منم نبودن تخت بهونه کردم که برانکارد تا شده رو باز کردن و گفتن جواب گو هست بفرمایید دیگه نمی دونستم چی بگم ولی نمی خواستم خوب دید نمی خوابم گفت نیاز هست کاری کنم یا دراز می کشید داشتم فکر می کردم چی کار کنم اصلا چی کار می تونه بکنه که دوستم در زد و پرسید حالش خوبه یا نه که گفتن بگم بیاد نگهت داره یا می خوابی منم دیدم لازم هست ابرو داری کنم خودم دراز کشیدم حالا بنفش شده بودم از شدت سرفه. نمی دونم چی بود ولی خیلی کوچیک بود فک می کردم درد نداره اما سوزوند وحشت ناکم سوزوند بعدم بلند شد و رفت توی کلاس یکم صبر کردم بعد رفتم روم نمی شد چیزی بگم اصلا احیا رو درس دادن و خودشون انجام دادن پرسیدن کسی داوطلب هست انجام بده من بلند شدم یه مکثی کردن و گفتن حالت خوبه که گفتم آره ممنون دوباره فکر کردن گفتن پس خودت نشمار وقتی انجام می دی ما برات می شماریم کمتر فشار بیاد بهت و با بینی نفس بکش قبول کردم و شروع کردم یه ست انجام دادم فقط بینش اشاره کردن دستت خم نشه و بعد از دوتا تنفس گفتن ادامه بده حس می کردم دارم نفس کم میارم اما نمی خواستم چیزی بگم یه ست دیگه هم انجام دادم دوباره اشاره کردن ادامه بده فهمیدم می خوان 4 سری انجام بدم که بعد علائم حیاتی چک کنم چون نبودم اون جلسه رو به زور ادامه دادم ولی سومی دیگه نکشیدم تموم کنم و دستم بلند کردم تا سرفه کنم که داد زدن چی کار می کنی خیلی ناراحت شدم گفتم حفظ جان خودم مگه اولویت اول نبود نمی کشم دیگه انگار یهو یادش اومده باشه چی شده گفت شما اصلا چرا انجام دادی بشین. ولی سرفه می کردم که اسپری زدم تا آروم تر شدم چهارشنبه هفته بعدش رفتم مشهد برای مسابقه قرآن و خوب شده بودم تقریبا بازم با خودم اسپری ها رو بردم تا یه وقت اذیت نشم صبح رفتیم حرم عصر مسابقه ما بود مربی مون چن تا انجیر ریختن تو آب و بهم دادن گفتن بخور برای صدا خوبه و این حرفا منم خوردم واقعا هم خوب بود داشتیم آماده می شدیم که بریم سالن یهو سرفه ام شروع شد حالا مگه کوتاه میومد خوب خوب بودم که دوباره شروع شد(هنوزم معتقدم به خاطر استرس بود) مربی مون هم گفتن بریم پایین پزشک دارن بعد بریم مسابقه یهو اذیت نشی حالا هر چی می گفتم پزشک عجی مجی نمی کنه قبول نمی کردن که نمی کردن(مدرک مربی مون پرستاری هست و فک کنم یه فکرایی کرده بودن که اون طوری اصرار می کردن) خلاصه دوباره همونی که استادم اون روز زدن در آوردن که به مربی مون گفتم حداقل خودتون بزنید (هنوزم نمی دونم چی بود ولی خیلی زود اثر می کرد) رفتیم بالا از ترس نرسیدن به مسابقه بی صدا خوابیدم رو تخت که با پنبه و آمپول آماده اومدن پرسیدم این چیه که گفتن شما بخواب این خوبت می کنه چی کار داری خیلی اروم سوزن وارد کردن سعی کردم چیزی نگم اما نمی شد ای که نفس عمیق کشیدن و درش آوردن بعدم رفتیم برای مسابقه و سوم شدم

خاطره ایدا جون

خاطره آیدا جون

به نام خدا
سلام به همه بچه های وب آیدا هستم 17ساله از اصفهان😁رشته تحصیلیم هم کامپیوتر هست بار اولمه این جا خاطره میزارم و این وبلاگ هم دختر خالم سر قضیه این اتفاق که الان تعریف میکنم معرفی کرد😅😅البته اینم بگم که خودش هنوز خاطره نزاشته😐😐😐ما تو خانواده فقط خواهرم و پسر عموجان رشتشون تجربیه که و در حال گذراندن دانشگاه هستن که اونم از بدو تولد تو گششون خوندن تجربی تجربی🙄🙄🙄(علاقم هم دارند)خب همین اول کاری خیلی پر حرفی کردم 😅😅ببخشید.
خب این خاطره مربوط میشه به پنج شنبه یعنی روز عید ما از صبح رفتیم خونه مادر بزرگ، و اون جا در حال خوش گذرونی بودیم اینم بگم که از طرف خانواده مادری خیلی شلوغیم پنج تا خاله دارم و دو تا دایی 😬😬😬و چهارتا نوه بزرگ هسیم بقیشون جقلن از 2سال بگیریم تا 8سال بعله🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀،خلاصه که داشتم میگفتم ما دورهم نشسته بودیم که بابا بزرگم امد و گفت بعدظهر یه سر میریم خونه داداشم،یعنی عموی مامانم که خونشون یه کوچه فاصله داره با خونه بابا بزرگم و بزرگتر هستن دیگه قرار شد ساعت 4و اینا برن ساعت حدود سه و نیم بود ناهار که خوردیم دیدم همه دارن کم کم حاضر میشن کسیم به من توجه نمیکنه😕😕گفتم خوبه پاشم حاضر شم منم پاشدم و آماده شدم قرار بود 4برن دیگه شد 5 عروسیم میخاستن برن زودتر میشد😑😑منم که اول همه حاضر شدم دم در ایستادم تا بیان که دختر خالم اول امد گفت آیدا غذای بارمان تو یخچال یه نیم ساعت دیگه بهش بده (بارمان یک ساله هست)منم که تو باغ نبودم یه لبخند دندون نما زدم گفتم باشه دختر خالم تا رفت تو کوچه تازه فهمیدم چی گفت😦🧐بعدم خاله هام امدن یکی یکی بچه هاشون و سپردن به من منم فقط نگا میکردم🙁🙁🙁🙁بعد گفتم یعنی من نیام خالم گفت چرا بیا از راه دور مواظب بچه ها باش😑😑😑گفتم مِزه شل کی بودی خاله،دیگ دیدم خیلی ضایع شدم گفتم میخام برم شارژ بخرم رفتم خریدم و امدم خونه،رفتم دیدم که بچه ها تو اتاق دارن شبکه پویا نگاه می کنند منم رفتم تو یه اتاق و نشستم پای لپ تاپم بعد حدود یک ساعت بچه ها شیطونیاشون شروع شد خیلیم خوششون میاد سر به سر من بزارن منم هعی نفس عمیق می کشیدم چیزی نگم بهشون آخرم دیدن محلشون نمیزارم رفتن بیرون 😕😕😕چقدم من ناراحت شدم😆😆😆اینم اضافه کنم مامانم اینا خونه عمو رضا که میرن دیگه باید به زور بیاریمشمون خونه.
ساعت 7بود دیدم از بچه ها خبری نیست و این یعنی دارن خرابکاری می کنند گفتم پاشم برم ببینم دارن چیکار می کنند(خونه مامان بزرگم خیلی بزرگه و یکم تنهایی ترسناکه😰)دیگه رفتم تو سالن دیدم پشت در یه اتاق ها ایستادن و درم بستس(این از اون در قدیمی ها هست که شیشه رنگی توش به کار رفته)رفتم گفتم این جا چه خبره همشون نگران برگشتن یکم نگاهشون کردم که دختر خالم که کلاس اول زد زیر گریه داشتم نگران میشدم گفتم بچه ها چی شده خب بگین که محمد امین گفت دعوامون نمیکنی گفتم نه بگین گفت :داشتیم قایم موشک بازی می کردیم بارمان و آوردم تو این اتاق قایم کردم درم بستم الان در باز نمیشه😓😓😓منم خیلی ریلکس گفتم همین گفتن آره همین گفتم برین کنار ببینم یکم در و فشار دادم دیدم اصلا باز نمیشه انگار کسی قفل کرده درو از ویترین توی اتاق و نگاه کردم دیدم بارمان رفته سر کمد ظرف های مامان بزرگم ترسیدم کاری کنه رفتم اون یکی درو باز کنم دیدم اون که از بس بازش نکردن دستگیرش هم تکون نمی خوره 😕😕😕😕 گفتم چیکار کنم چیکار نکنم دیگه رفتم یه چاقو آوردم افتادم به جون در که نخیر نمیشه کم کم هم بارمان گریش گرفت از پنجره تو حیاط نگا کردم دیدم رفته سراغ چاقو ها خیلی ترسیدم در هر صورت سپرده بودنش به من زنگ زدم به خاله هام که قربونشون برم همه گوشیا شون و جا گذاشته بودن بابام هم که رفته بود اطراف اصفهان سر کار دیگه صدای گریه بارمان اوج گرفته بود رفتم پشت در یکم دلداریش بدم دیدم فایده نداره دیگه مغزم نمی کشید با حرف کشوندمش پشت اون یکی در به بچه هام گفتم سر گرمش کنند تا نیاد این ور منم واقعا نفهمیدم چیکار کردم رفتم عقب و خودم و زدم به در(شاید بگین چقد خنگم ولی واقعا موقعیت بدی بود اون لحضه حتی نمیشد فکر کرد)دیگه خودم که شوکه شده بودم چه برسه به بچه ها ولی در باز شد😁😁😁😁😎😎😎تا به خودم امدم دیدم دستم نابود شده از همه جاش داره خون میاد😣😣😣به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم🙄🤔😬(فقط خدارشکر کردم رو صورتم نریخت) دیگه بارمان و مثه هندونه زدم زیر بغلم گذاشتمش اینور به بچه هام گفتم ببرنش که شیشه نره تو پاش خودمم رفتم تو دستشویی دستم و گرفتم زیر آب که بعد گفتم این جوری که بدتر خون میاد🤐🤐🤤 رفتم چندتا دستمال گذاشتم رو دستم گفتم حالا به کی زنگ بزنم زنگ زدم آجیم که گوشیش خاموش بود واقعا اعصابم خورد شده بود😠😠😠😠زنگ زدم پدر گرامی که گفت سرکاره دیگه نگفتم این جوری شده که نگران نشه ولی فهمید گفت صدات میلرزه که

منم گفتم ،گفت زنگ بزن دایی علی منم

الان راه میفتم
گفتم اون با رفیقاش بیرونه 😞😞😞😩😩گفت حالا خودم زنگش میزنم و قطع کرد دیگه بدنم داشت ضعف میرفت افتاده بودم یه گوشه و دستم و گرفتم که نیم ساعت بعد دیدم دایی کلید انداخت تو در و امد تو گفت چی شده و اینا براش تعریف کردم گفت فداکار شجاع یه زنگ میزدی به من تا بیام خب😒😒منم گفتم حالا که این جوری شده چیکار کنم گفت صب کن این جا جارو بکشم شیشه نره تو پای کسی الان زود میبرمت دکتر،دیگه جارو کشید و در بچه ها رو قفل کرد رفت بارمان و گذاشت خونه عمو رضا و رفتیم دکتر ،حالا جای پارک گیر نمیومد داییم پول داد گفت تو برو جا پارک گیرم امد میام منم 😶😶منم دیگه نزدیک بود بزنم زیر گریه گفتم باشه پیاده شدم و آروم آروم رفتم به طرف مطب چشمام سیاهی میرفت آخه من خیلی لاغرم،بعد دیدم داییم هم امد دستم و گرفت و سریع تر رفتیم داخل،مطبم خیلی خلوت بود دیگه همون اول کار رفتیم تو دکترم ما رو میشناسه اشاره کرد دراز بکشم رو تخت خودش امد دستمال ها رو برداشت از روی دستم گفت برات بخیش میکنم منم بار اول دیگه شروع کردم گریه کردن دکتر و دایی هم هعی بام شوخی میکردم تو اون موقعیت انگار من هم سن اینام😐😶هعی میگفتن ضرر زدی و شیشه رو شکوندی منم فقط میگفتم باشه 😂🤣که دیدم خیلی بی شخصیت هسن بشون بر نمی خوره اصلن😶😶دیگه امد بیحسی زد که خیلی سوخت دستم بعدم بخیه زد و رفت تو برگه یه چیزایی نوشت و داد به دایم بخره تو همون تایم بابام هم رسید دیگه خیلیم خسته بود گفت خوبی گفتم آره خوبم(خودمم نمیدونسم خوب بودم یا نه😐😐😂😂😂)خلاصه همون موقعه داییم امد توی نایلون و که فقط یه بتادین و چند تا باند معلوم بود بعد صدای شکستن آمپول امد😱😱😱منم که شجاع😅😅😝😝دیگه دکتره امد گفت برگرد منم خیلی خسته بودم حوصله چونه زدن نداشتم پنبه کشید و یهویی وارد کرد منم چون ناگهانی بود یه تکون خوردم که سریع بابام کمرم و گرفت داییم هم پاهامو👀گفتم آخ که در آورد ولی یکم پام سوخت که دیگه نزاشتم بابام اینا اشکامو ببین بعدم پاشدم که دکتره گفت صب کن ،بعد یه توضیح راجب دارو هام داد که گفت مسکنه که هر موقع بیحسی دست رفت و درد داشتی استفاده کن یه کپسولم هست بخورم و پانسمان دستمم عوض کنم آره خلاصه دیگه برگشتیم خونه مامان جونم،بچه ها برام گل ریزون راه انداخته بودن😁😁😁😁تازه شعرم میخوندن قهرمان قهرمان منم خوش حال خوبه که یه خاطر خوب تو ذهن بچه ها مونده 😅که همون موقع داییم امد گفت بچه ها شما مثه دختر خالتون خنگ نباشید امروزم کامل فراموش کنید😐😐😐بعدم انگار نه انگار من اون جام از کنارم رد شد رفت بعدم بچه ها یکی یکی آمدن رد شدن گفتن خنگ نباش خوب نیس دختر خنگ باشه😕😕😕و در آخر لامپمم خاموش کردن رفتن😐😐بچه انقد گستاخ😂.
ببخشید خیلی طولانی شد من انشا نوشتنم خیلی بده ولی وقتیم بنویسم یکی دیگه باید خاموشم کنه🤪😜این خاطرم به خاطره دختر خالم نوشتم خودش ننوشته گیر داده بود ب من اگه بیمزه بود و خوشتون نیومد به بزرگی خودتون ببخشید هنوزم خاطره های کسیو نخوندم چون نت نداشتم ولی یحتمل از شماها قشنگتره منه😊😊😊❤️مرسی خدافظ

خاطره هدیه خدا جون

خاطره هدیه خدا جون

سلام سلام صد تا سلام😘😘😘❤❤خوبید؟؟؟خوشید؟نمیشنوم صداتون نمیاد😉😉امیدوارم که همینطور باشه🤗🤗🤗این بنده حقیر یه چند وقتیه که سرش شلوغه و وقت نکرده خاطره بذاره!خب همگی محتاجیم به دعای همدیگ پس برامنم خیلی دعاکنید🙏❤❤مرسی ازنظراتی که خاطره قبلم گذاشتید ببخشید اگه بد بود چون خیلی طول کشیدانسجامی هم نداشت..دیگ چخبر؟؟؟مدرسه ثبت نام کردید؟کنکوریا جوابا اومد؟امیدوارم بهترین جوابو گرفته باشید!😘❤👌
خب بریم سراغ خاطره؟بسم الله:خبردارید که من خیلی وقته فراریم از دست دایی محسن؟😉میخواد منو ببره آزمایش😣😢اخه این انصافه؟دو سه هفته پیش بود که قرارشد فاطی بیاد خونه ما و باهم بریم استخر بعدم شب کلا خانوادگی بریم پارک...پنجشنبه بود فک کنم!فاطی از شب قبلش اومدوصبحم ساعت ۹رفتیم استخرو🏊‍♂️اومدیم خونه دوباره دوش🚿 گرفتیم و اسپیلت اتاقو رو کم روشن کردم😉اخه خیلیییی گرم بود..رفتم از تو کشوم هدستمو دراوردن با گوشیم مچ کردم و رفتم تو برنامه و یک کلمه انتخاب کردم (یجورایی مثل خندوانه)و شروع کردیم به بازی..وای انقدر خندیدیم که دلمون درد گرفته بود😂اخه یه چیزایی میگفتیم که به ذهن موجودات ۴ پام نمیرسید ولی به ذهن ما رسیده بود😂😂قرار بود هرکی برد بازی بعدیو اون بگه😆(خدایی بچه های ۵،۶ سالرو باید یه جا بوذارید مادوتارم یه جا😂)من بردم و گفتم آب بازی😁رفتیم دوتا بطری اب معدنی بزرگ برداشتیم سراشو سوراخ ریز زدیم و ابشون کردیم(در مصرف اب هم صرفه جویی کردیم 😉😉)رفتیم سنگر گرفتیم و شروع....بعد نیم ساعت اومدیم تو!رفتم تو آشپز خونه پیش مامان گفتم کمک نمیخوای؟؟😉_نه کمک نمیخوام عزیزم😘تو فقط کمتر آتیش بسوزون😎😂_ماماااان دلت میاد به من بگی آتیش میسوزونم؟😶😉بله چرا دلم نمیاد هفته پیشو یادت رفته؟_عمه چیشده مگ؟+هیچی دختر عمه از گل بهترتون هفته پیش یه عالمه بالشت و پتو آورده چیده کف زمین به چه قطری اصلا نمیدونم از کجا اورده من همرو تو یه کمد گذاشته بودم کلیدشم دست خودم بودا😕رفته از رو تخت عرفان (تخت دوطبقمون که گفته بودم😁)میپره پایین😐😂_یاخداااااا اره عطیه؟؟؟؟😂😂😂وای خب به منممیگفتی میومدم😂😎_بیا یکی کم بود یکی دیگه هم اضافه شد😣😂رفتم میوه و شربت اوردم وسه تایی خوردیم و بعدش مارفتیم بالا و عملیات رو شروع کردیم😉😎میگید چه عملیاتی؟؟؟😎خب اینجاست که بایدبگم چون من نمیرم آزمایش بدم وخععععلی هم ازنظر بقیه ضعیف شدم😕مامان منو محدودکرده که تنقلات(اعم ازچیپس،پفک،الوچه،تمرو...)اصلاواصلانخورم خب منم نمیخورم ولی...تو کشوم یه چندتایی الوچه و..دارم😉به فاطی گفته بودم اونم یکم خریدکرده بودو همه چی اماده بود😎😁یه نیم ساعتم طول کشیداوناروبخوریم وزباله هاشم به نحوه خودم نابودکردم😁😎😂بعدگفتیم سرگرمی بعدی چی باشه؟🤔که گفتم فاطی فهمیدم😀_هان؟😦_چیه مگه نیمدی خوش بگذرونیم؟؟😎😎😉_اخه خوش گذرونی داریم تا ایده های وحشتناک تو😐_خیلی..._😒حالا بوگو ببینم چه ایده خارق العاده ای داری؟😏_ایششش بی ذوق😞_اخه نگا،اوندفعه یادت رفته ذغال خرد کردی ریختی تو کفش علی و دایی😐اخه اینا هیجان داره اخرشم انداختی گردن بچه های مهمونا😒_بروبابا...بیا بگیر_اینا چیه؟_کوچولو به اینا میگن بادکنک که الان دوتایی بادمیکنیم تایم میگیریم هرکی زودتروبیشتربترکونه😉😉هان؟😉😎🤔موافقییی😎_چیکاکنم دیگ؟😣باش😏_هووووراپس بگیربادکن من الان میام!رفتم پایین به مامان گفتم تالحظاتی دیگ صداهایی میشنوی وحشت نکنیااااا😉😉خب؟؟؟واومدم بالا!_عطیه میخوای چه آتیشی بسوزونی؟_هیچی عشقم😗خوشم میادقشنگ همه از دستم عاصین😂دیدم فاطی واسه خودشو باد کرده و منم باد کردم که سرم گیج رفت یکم🤕کرنومتر رو گذاشتم و شروع کردیم پریدن روشون😁😎که من زودی تموم کردم😉یه چندتام عکس گرفتیم🤳ورفتیم نهار خوردیموبعدشم نماز🙏_فاطی اسم فامیل؟هستی🤔😊😉_عطیه تو خوابت نمیاد؟؟؟_نچچ😋بیادیگ 
اقا جالبیش اینجاست که کشورو از《م》نوشته مونگول آباد😂😂ینی دیگ داشتم زمینو گاز میزدم😂_فاطمه خیلی خوبی خداییش😂مونگول اباد😂؟؟؟؟کجا هست حالا ادرس بده😂ساعت تقریبا۳ بود دلم تیر بدی کشید و دلدرد شروع شد!سرمم گیج میرفت🤕_فاطی تو خوبی؟_چی؟_یدقه از تو گوشی بیا بیرون😠_بله.._تو چیزیت نی؟خوبی؟_چرا سرم درد میکنه دلمم همینطور!_منم دلم درد میکنه و سرمم گیج میره😓چیکا کنیم؟؟؟رفتم تو آشپزخونه عرق نعنانبات درست کردم بردم بالا (من عااااشق عرق نعنا،اب قند،چای نبات و هرگونه نوشیدنی که برای مریضای افت فشاری میارن هستم😁از بچگی عادتمه و زبانزد خاص و عام شدم😁😂حتی اگ چیزیمم نباشه یکی بخوره منم باید بخورم!😂😏)اونو که خوردیم چشمتون روز بد نبینه اصلا محتویات دشواری داشتن انگار باما جوری میومدن بالا که نمیتونستم نفس بکشم🤢🤕من بدتر از فاطی فاطی بدتر ازمن!مامانمم پایین تو اتاقش خواب بود!😪نمیدونستم چیکا کنم زنگ زدم به خاله طاطا که داروسازی خونده(معرف حضورتون که هست)_سلام خاله😫_سلام عطیه توییی؟😕_اره_چرا انقدر بیحالی؟
_خاله حالم خوب نی؟برای🤢و سرگیجه و دلدرد چی بخورم؟_عطیه الان من باید بهت دارو پیشنهاد بدم؟_نه خاله زنگ زدم فوت کنم بخندیم😑خو اره دیگ عزیزم!_از دست تو !یه قرصاییرو گفت که اصلا تو خونه نداشتیم😣اسماشونم خیلی سخت بود نمیدونم شایدم به تظر من سخت میومد!_ره حل بعدی؟_به پزشک مراجعه کنی!😏_خاله جون کاری نداری ممنون از کمک فراوانت😒_عطیه خو من چیکار کنم😂هرچی میگم یه چی میگی تو !_خدا نگهدار_بای!_حال چه کنیم؟_اوه چه کتابی😎😂_وای فاطمه داریم میمیریم بعد میگ...ارجاء شدم بهwc🤢_آبنبات دارم بخوریم؟_اره پ چرا زودتر نمیگی فاطی جاااااااان😒خوردن هماناو...همانا!مونده بودیم چیکار کنیم دراتاقم بسته بود صدامون نره پایین ولی یخودیدیم رکی در میزنه🤤🤤_یاخداا کیه؟_نمیدونم_ هر کی بودعادی جلوه بدیابفرمایید!زوج خوشبخت ترلان وعرفان بودن😣ینی بدبختی کامل😣_چطورید شماها خوب آتیش سوزوندینااااااا😉_نخیرم!(سعی کردم خودمو سرحال نشون بدم جون خودم!)_از بادکنکای کف اتاق معلومه😂عین دوتا دختر خانوم فقط نشستید کتاب خوندید؟😂😎
حالا چرا رنگت پریده؟_کی؟من؟توهم زدیااا😉😉_حالا میبینیم که توهم زده!از چای نبات رو میز معلومه😉😂(فاطمه برعکس من بااینجورچیزا به شدت مخالفه و چای نباتشم تانصف کمترخورده بود😒)_چیشده؟😏_هیچی عرفان هله هوله خوردیم حالمون بدشد و الانم که میبینی!من:🤤😲(خوبه بهش گفته بودم عادیباشه وگرنه معلوم نبود چی میشد😂)هوچی دیگ عرفان رفت کیفشو از تو ماشین بیاره منم بغض داشت خفم میکرد!_فاطمه😢چرا گفتی؟😭_عطیه باور کن حالم بده اصلا نمیتونم تحمل کنم😧😭(دیدم نه واقعا خیلی حالش بده منکه تاحالا اونجوری ندیده بودمش😕)تو همین افکار غوطه ور بودم که محتویات آلارم دادن الو یه تکونی بده میخوایم بیایم بالا🤢دوباره رفتم wc😣عرفان اومد بالا و اول رفت سراغ فاطمه چون میدونست باید کلی بامن سرو کله بزنه😂😉فاطی جان به راحتی معاینه شدو نوبت به من بدبخت رسید😢_عطیه خانووم نوبت شماست بیا جلو..._نچ😑من نمیخوام خودم خوب میشم!_ن بابااا خودت خوب میشی؟😂😎پس چر تاحالا خوب نشدی آتیش پاره😉_عِه😦اذیتم نکن😡خوب میشم وقت لازم دارم!_بدو بیا توپمم اوردم امشبو بترکونیم😉(عرفان قبلا اِسپُکِر بود تیم والیبال فک کنم تیم امید فک کنما درست نمیدونم🤔یه توپ داره که من عاشقشم به این راحتی ها هم اجازه نمیده بهش دست بزنم😂بهش میگم ادم نباید به مادیات دل ببنده ها😉میگه منکه میدونم تو سر تو چی میگذره😉اخه مگه من مشکوکم🤔😐حالا من یه توپ داشتم اصل هم بودا بعد دوسال پکید کلا😕)هیچی دیگ اومدم کمی تامل کنم🤔که دوباره اخباری از معده اومد که دوباره میخوان بیان اردو😟😑😧دوباره رفتم...دیگ نا نداشتم رو پاهام وایسم😫اومد زیر بغلمو گرفته بودوگذاشتم رو تخت!بزور معاینم کردو تو دفترچم برا دوتامون دارو نوشت و رفت.ترلانم که رفته بود پایین کمک مامان وسایلو جمع کنن.تا عرفان اومد دیگ گلاب به روتون ببخشیدا زرداب بالا میاوردم😩هی من میرفتم هی فاطمه.دیگ اومد و سرم فاطی رو وصل کرد(دوباره قضیه سرو کله زدن با اون حالم هنوزم حس مقابلرو داشتم💪)و چندتا آمپول(۲تا)ریخت توش و فاطی بعد اندکی خوابید(چه کتابی میحرفما😉😂)دست منم گرفت برد تو اتاق خودش و رو تختش خوابوندتم _من سرم نمیزنما😑_حالتو ببین اخه عزیزدلم!میخوای بگم ترلانم بیاد پیشت باشه؟_ن نمیخوام😭تروخداولم کن خواهش میکنم میترسم میترسم متوجهی😭نمیخوام!😭اومد بغلم کرد اروم منو برگردوند امادم کرد(منم همچنان با قدرت به گریم ادامه میدادم😎)_ن آمپولم نمیخوام نمیخوااااااااممم😭😭خواهش میکنم(داشتقربون صدقم میرفت پنبه کشید یهو لرز کردم😖_پتو پتووووو خواهش میکنم پتو(بدنم خفیف میلرزید!)بده پتووووووو😣دوباره لباسامو درست کردوپتو انداخت۳تاپتو انداخت روم😦تایکم اروم شدم😧دوباره امادم کردو پنبه کشید و سریع نیدلو فرو کرد😭آیییییییییییی دربیار ااااایییییییی خواهش میکنم😭😭_تموم تموم!یه نفس بکش+ن دیگ اااااااایییییییییییی پاااااااامممممممممم😭کل پام تیر میکشید+دلمم آشوب میشد🤕🤢دیگ بعد اندی درش اوردو بعدی گفت عطیه دوتا نفس عمیق بکش _ن نمیخوام_عزیزم آخریشه😚 تا کشیدم یهو نیدلو واردکرد وای کل پام از درد فک میکردم بی حس شدم😭(فک کنم چون ضعفم داشتم خیلی مقاومتم پایین اومده بود😩)لباسامو درست کرد برم گردوند و گارو بست به دستم و پنبه کشید وحشتناک گریه میکردما باورتون نمیشه😭در حد مرگ از سرمم میترسم🤤😭دستمو کشیدم_عه عطیه اذیت نکن دیگ!دوباره دستمو گرفت و احساس سوزش کردم😭_ایییییییییییییی😭دیدم دوباره صدای شکستن شیشه میاد!🤤_من دیگ آمپول نمیزنماااااااااااا_ن منم دیگ حاضر نیستم به توی آتیش پاره آمپول بزنم!😉😂😎_‌😒😒😬_چیه؟والا راست میگم😅یه دستمال برداشت صورتمو پاک کرد یکمم بهم آب داد بعدم یدونه لپمم بوس کرد رفت منم خوابیدم😪خوابمم که سنگیییییین😚😉😁😂😂اصلا نفهمیدم کی سرم رو دراورد😅چ برسه به اینکه با سوزشی بیدارشم😂منو با صدای ضرب قاشق به قابلمه بیدار میکنن😂😂از بس به قول مامان عین خرس میخوابم😂😂😂دیدم دوباره یکی داره منو رو ویبره بیدار میکنه😂تکون میداد چجور😂_هااان😫😯_پاشو لباس بپوش بریم!_هان؟؟؟؟😦😦بریم کجا بریم؟_وای حافظشم از دست داد😂اخی پیر شدیو دستات میلرزه و غذا میریزه تو سفره؟..شبا هم تو جات بارون میاد؟😂..الزایمرم که داری حتما ۲۱بار میپرسی این چیه و دخترت اخر سر سرت داد میزنه مادر گنجشکهههههههههاهه؟؟؟؟؟😂😂😂😂چشمامو واکردم دیدم عرفان😒😒😒_ای خدا 😢😣من خوابم میاد!عرفان خوان اولا که پیر عمته بعدم تو جای خودت بارون میاد یادت نیست قبلا از بس استرس درس داشتی که مامان مجبور بود تشکتو بشوره؟ترلانم بود_اره عرفاااااان؟؟؟؟؟؟😲که من پقی زدم زیر خنده😂_اره ترلان جان داداشمو با آپشن های خیلیویژه ای بهت دودستی تقدیم کردیم😂😂_ یاخداااااا😂خدا ازین به بعدشو بخیر بگذرونه!😂_عِه اینطوریاس حالا بخواب تا آمپولتو بزنم بعد در اینرابطه باهم مفصل صحبت میکنیم😂_دِ ن دیگ برادر عزیزم😁_من میرم کمک مامان که دیگ کامل وسایلو جمع کنیم!😉فقط عطیه جان خواهشا خواستی بلایی سرش بیاری کم بیار که خونه یه عالمه کار دارم😂😂_Woowww😂😂باشه باشه حتما😂حالا ساعتی چقدر میگیری برادر😂😎_ای خدا گیر دست چه آدمایی افتادماااا😂(ینی همیشه این عرفان خنده رولباشه ها!بدترین مواقع هم که باشیم لبخنداش ارومم میکنه😏ینی برعکس من خییییلییی صبوره🤤😨کم عصبی میشه ولی عصبیم بشه یا بروز نمیده یا خودشو خیلی کنترل میکنه!جدیت خودشو هم داره ها!بجز اوندفعه که من همه چیو قاطی پاطی خوردم😁)بخواب بابا اذیتم نکن😂😎_برو بابا اصلا فکرشم زشته عِه😡من؟امپول؟😨وجه من الوجوه😑
_میخوای ترلان برات بزنه؟_نچ😑_مامان؟_نچ😑_چنگیز؟😂😂_😒😂نهههههه!_عطیه😎_هنو تلافی اونارو در نیاوردم😒مگه کشکه😐؟بعدم من باید جایی برم😉_حالت دوباره بد.یشه ها بخواب دیگ اخه😕_باش ولی اگ اینجا اباد شد به من ربطی نداره ها😂😅_خیل خب بدو عطیه پیچوندن نداریما؟!!!!!_وا مگ من تاحالا تورو پیچوندم🤔؟ببخشید با کدوم پیچ نوشته میشه؟😂😂😂_بدو ببینم😅رفتم اتاقم گفتم بمون تا بیام😁😎_اوا فاطی تو هم که اینجاییی.بهتری؟_اره خداروشکر توچی؟_ارییییییی😗الهی شکر.
_بله بفرمایید.درزدن!_عه عطیه مگه نیمدی بری جاییییی😒😎که خونرو اباد نکنی😂بخواب بزنم راحت شیم همگی😂_همگیییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟🤤🤤🤤واااااا😂_والا😂_ن من که گفتم😐😑دیدم در میزنن😕_بببللله!_علیک سلام جمیعا 😎ماهم یکی یکی سلام دادیم😁_بدویید دیگ دیرشده الان همه میان(قراربود همه بیان خونه ما از خونه ما بریم.)_خو دایی جون منم میگم این عرفان ول کن نیست!😋_اقا محسن ایشون یه امپول دارن که باید بزنه ماهم الان درگیر این موضوع هستیم والا😂_عِه چرا بدو بخواب بزنه بریم دیگ! 
_نه نه نههههههه!ای بابا ولم کنید😣_عطیه بخواب من برات بزنم بدو نه هم نداریم شماهام برید بیرون._داییاخه..._هیس اماده ای دیگ؟😑_نخیرم😐دست به سینه نشستم رو تختم!_خب اگه دوست داری دلدردت دوباره برگرده نزن اشکالی نداره اما دیگ اونموقع باید بیشتر بزنیاااااا😏خوددانی پایین منتظرتم!🤤دایی چقدر زود راضی شدددد😲😨تو همین افکار غوطه ور بودم که دیدم صدای مامان پیچیده تو خونه از پایین داد میزد عطیهههههههه عطیههههههه بدو دیگه دیرههههههههههه یهو به خودم اومدم پاشدم سریع حاضر شدم 
و رفتم پایین!_خب مامانجان اومدم قربونت برم گلوت ترکید 😂😘یه بوسم لپشو کردم😙رفتم یه ظرف میوه تواون وضعیت بحرانی برداشتم خوردم😂😎حالا مامانم:عطیه مگه تازه دلت خوب نشده سردی نخورد دوباره دلت دردمیگیره ها😣_مادر نگران من نباش عزیزدلم 😚دوتا خرما میخورم فوقش دیگ😁😎به هر بدبختی بود خوردمو پاشدم راهی پارک شدیم😊مامان گفت برو تو ماشین عرفانینا ماجا نداریم خالتینا با ما
میان😐(خیلی ممنون😑😂)رفتمو فلشمو گذاشتم عرفان میدونست میخوام دیونه بازی دربیارم شیشه هارو داد بالاو کولرو روشن کرد!😂اونقدر ورجه وورجه کردم که همه نگامون میکردن😁_عطیه مطمئنی تا دوساعت پیش مریض بودی؟😂واقعا تو دیگه یه پدیده ناشناخته ای😂😂بالاخره رسیدیم و گفتم اقا عرفان الوعده وفاااااا😎توپت کووووو؟اوردو یه دل سیر بازی کردیم همگی😘حالا موقع تلافی بود😈میدونستم روتوپش خععلییی حساسه😉یدونه پشه نشسته بود روش!منم رفتم از بابا یه خودکار قرمز گرفتم(کلا بابا همیشه تو کیف ماشینش همچی داره😂😎)کسی هم زیاد متوجه نشد!!اومدم دیدم عِه رفته که😕دوباره منتظر موندم یکی دیگ اومد😅منم به توپ عرفان لهش کردم و دورش یه دایره کشیدم نوشته تاتوباشی رو توپ داداشم نشینی😂😂بعدم رفتم تو کفشاش یه کوچولو خاک ریختم😁😂کار بدی کردم ایااااااااااا😕
سرشامم به من یه نوشابه رسید که انگاری از قبل خیلی تکون خورده بود زورم نرسید دادم عرفان بازش کنه که عرفانو اباد کرد😁😂😂هیچی دیگ خیلی خوش گذشت و مامانم همش هواسش به من بود که زیاد ناپرهیزی نکنم امامن زدم به سیم بیخیالی😂😉هیچیمم نشد🤗😊بعدا هم که عرفان فهمید زورم کرد پاکش کنم که منم با تینر پاک کردم😂😂یکم زیادی توپش خوشگل شدچون نصفش سفید وسبز نصفشاخه..._هیس اماده ای دیگ؟😑_نخیرم😐دست به سینه لبه تخت نشستم!_خب اگه دوست داری دلدردت دوباره برگرده نزن اشکالی نداره اما دیگ اونموقع شرایط یکم فرق میکنه😌خوددانی پایین منتظرتم😏🤤عَههههههه داییی چقدر زود راضی شد😲توهمین افکار لطف بیکران دایی جان غوطه ور بوم که صدای مامان پیچیده توخونه از پایین صدام میزد عطیهههههه عطیه خانم بدو دیگگگگ دیره هاااااااا یهو به خودم اومدم پاشدم روسریمو که فقط مونده بود بپوشمو پوشیدم و رفتم پایین😉_خب مامانجون اومدم قربونت برم😗گلوت ترکید😂_خدانکنه اخه نمیای که!😥رفتم یه ظرف میوه تو اون وضعیت بحرانی برداشتم اوردم بخورم😂😎حالا مامانم:عطیه مگه تازه دلت خوب نشده سردی نخور دیگ دوباره دلدردت شروع میشه ها!_مامان اخه امروز به اندازه کافی نخوردم😢حالا بعدش دوتاخرمامیخورم میشم عین روز اولم😂(انگار وسیله برقیم😂)به هر بدبختی بود خوردمو پاشدم رفتم بیرون دم ماشینا!مامان گفت مامانجان ما جا نداریم خالتینا بامامیان گفتیم دیگ ماشین نیارن.من:😒😐مرسی واقعا😂منم از خداخواسته رفتم تو ماشین عرفانینا فاطی هم بود😉فلشمو گذاشتم عرفان میدونست میخوام دیوونه بازی دربیارم (صدالبته دوراز جونمااا🙈)شیشه هارودادبالاوکولروروشن کرد!😂اونقدر ورجه وورجه کردم به قول عرفان که همه نگامون میکردن😁وفاطمرم با خودم همراه کردم 😂😎عرفان:مطمئنی تو دوساعت پیش مریض بودی؟باز فاطمرو بگی یه چیزی😕(اخه زیادهمراهی نمیکردشلوول😕میگفت حال ندارم😑)واقعا تودیگ یه پدیده ناشناخه ای😂خدایا...دستاشوبردبالاو بددن صدا یه چیزایی گفت که زدم به بازوش😡😠_اهاییییییی الکی دعانکن فعلا که تو اولین نفری خدا سرش شلوغه که تورو به زندگی طبیعی برگردونه😂😂هیچی دیگه رسیدیمو گفتم الوعده وفا اق داداش😉توپت کو؟؟؟اوردویهدل سیربازی کردیم 😎😍حالا وقت تلافی بود😈میدونستم روی توپش حساسه خعلیاااااا😉از شانس یدونه پشه نشست روش گفتم بیا خدام راضی تلافی کنم بسم الله😂رفتم از باباخودکارقرمزبگیرم(اخه باباهمیشه تو کیف ماشینش همچی داره به اسم ماشین به کام بقیه😂)
کسی هم زیاد متوجه نشد به جزفاطی که همیارم بود😂😎انگار داریم بمبو خنثی میکنیم😅تااومدم دنبالپشه هه دیدم نی😕امیدم رو از دست ندادم و منتظم نشستم تا یکی دیگه اومد منم لهش کردم به توپ(لطفا اَیییییییی و ایش نکنیداا😂منم قبلا از پشه ها بدم میومد و میاد و یبارم قشنگ ازین شاپرک کوچولوها رفت تو دهنم😂اگه جلوگیری های مامی نبود از چندشی که داشتم میخواستم به دهنم وایتکس بزنم چندشم میشد😂😂بدم میومد سرم اومد😂)دورشم با خودکار قرمزه ی بابایه دایره کشیدم و هی پررنگش کردم😁و پایینشم نوشتم تا توباشی رو توپ داداش گلم نشینی😁😂😎بعدم رفتم توکفشاش کمی فقط کمیاااااخاک ریختم😂😁کاربدی کردم ایا؟😕سرشامم به من یه نوشابه رسید که انگاری موردلطف قرارگرفته بودومنم زورم نرسیدبازش کنم خداروشکر😁دادم عرفان😎خونمیدونستم که😣اونم قشنگ اباد شدااا😂😎هیچی دیگه خیلی خوش گذشت جاتون سبز💚مامانمم همش هواسش به من بود که ناپهریزی نکنم😊امامنوکه میدونیدزیادقابل کنترل نیستم😁هیچیمم نشد یدونه ازاون قرصایی که عرفان داده بودخوردم که انگار نه انگار اخه اصلا قرص بهم سازگارنیستو اگرم بخورم میره توجوب آب اصلاتاثیری روم نداره😣بعدا هم که عرفان فهمیدمجبورم کرد پاکش کنم(نه با خشونتا بهتون که گفتم😎)منم تینررو انتخاب کردم 😁ولی نمیدونم چرا اینجوری شد🤔نصفش که سفیدوسبز بود ولی اون نصفی که نوشته بودم وقتی پاک کردم شد صورتی و سبز😂😁میدونید چراااا؟؟واینکه فک کنم تموم شد بالاخره😅😉هورااااااااااا🤣
اخه میدونید چیه بذارید بگم:ازیه طرفی درس خوندن تو تابستون،کلاسام،مامانجان هم که طبق عادت همه سالهاش باید شهریور خونرو برای فصل جدید تمیز کنه وچون مامان پاش اسیب دیده من بیشترینه کارارو میکنم😅البته افتخاریه کمک مامان کنماا😊گه گاهی روچهارپایه مشغول پرده وصل کردن،گه گاهی روچهارپایه مشغول پنجره تمیز کردن😂گفتم نگید بی معرفته هااااا🙈ن🙉🙊🙈گفتم حالا هرکدومتونم کار داشاید بگید هستم درخدمتتونااااا شمام اشنایید یکم باهاتون راه بیام😂از طرفی هم که سالگرد ازدواج مامانینا پیشرو هست و مشغول اجرایی کردنشم😥تنهای تنها عرفان اصلا وقت نداره😭خودم به یه بدبختییی که نفهمن عکس انداختم رفتم شیرینی فروشی سفارش دادم وسایل خریدم!البته کمک داده هاولیخب تااونجایی که تونسته😘
پ.ن۱:مرسی که وقت گذاشتیدو خاطرمو خوندید🙈😘😘ببخشید دیگه اگه بد بود😍امیدوارم خوشتون اومده باشه😚
پ.ن۲:اقا چند وقتیه از هانیه جون خبری نیست فک کنم اقا مهرزاد یادشون باشه که ایشونم درحد یه کامنت فعال هستند و میدونم احتمالا سرشون شلوغه و از همین جا میگم خسته نباشید🙌هرجا که هستید شما دونفر سالم شاد باشید انشالله🙏🙌
پ.ن۳:خودت باش و سعی کن از زندگی لذت ببری شاید تو چیزی را داشته باشی که دیگری درحسرت آن است!و تو هیچگاه به او اهمیت ندادی...زندگی کن،زندگی همین لحظه های ناب است.بخند و اسان بگیر آن را،بعضی اوقات زندگی آنقدر تلخ میشود که نمیخواهی از جا برخیزی و روزی دیگر را آغاز کنی اما زندگی میخواهد از تو با این رنج و مشقت یک استوره بسازد که آدمی موفق و رنج کشیده ای است و یک شبه به عرش نرسیده!!!!!
پ.ن۴:خیر در چیزی است که اتفاق میافتد باید تسلیم بود.گاهی برای شما حادثه ای رخ مید‌هد و شما را غصه دارمیکند؛اما پس از مدتی متوجه میشوید در دل این بحران،برکاتی نهفته است که خداوند در یک بسته بندی تلخ به شما هدیه میدهد!مطمئن باش"ساقی هرچه ریزدازلطف اوست" خدایا؛ذره ای شک ندارم که آنچه تو برای بنده ات بخواهی بهترین است و این را با تمام وجود به من چشاندی!!!
پ.ن۵:اقا یه سوال :کیا دوست داشتن من خواهرشون بودم؟😂😎باهمه شیطونیامااااااااا
یه تشکر ویژه ویژه ویژه هم از مهدیه خانم کنم بخاطر آپ 😘😘هم اینکه شرمندم واقعا 🙈بازم ممنونم ازتون که انقدر همراهید عاشق تک تکتونم😘
پ.ن۶:خب دیگ اخر خاطرست و میخوام بگممممممممم به قول ببعی:اِوری بادی لیسِن اَند ریپیتتتتتتتت:بِعععععععععععععععع😂😂دوستانی که میخوان جواب سوالو بدن اینارم درنظربگیریدااا😅

خاطره رویا جون

خاطره رویا جون

❤به نام خدایم❤
محبت را در هدیه دادن به دیگران نمیشود خلاصه کرد
گاهی یه نگاه شیرین گاهی یه لبخند ارزشش از هزاران هدیه بیشتر است
سلام به دوستای خوب خودم
میخوام براتون بگم رویای رویارو اره تو راس میگی وقتی رسیدیم مشهد 
شب خونه خاله بودیم زهرا ومهدی کتلت درس کردن 
روزش بیدار شدیم بریم مطب دلم هوای امام رضا کرده بود خیلی 
اما مهدی گفت دیره رفتییم مطب قرار شد مامان جراحی شه 
جراحی قلب باز اره تعویض دریچه قلب 
خلاصه حالم بد بود رفتم حرم کلی دعاتون کردم دو روکعت نماز جاتون خوندم بچه ها وقتی از حرم زدیم بیرون 
مهدی منو به زور برد خرید واسم کلی خرید کرد 
میخواست خوشهالم کنه 💚💜
بعد رفتیم کوه سنگی خیلی خوش گذشت 
بعد کوه سنگی رفتیم خونه خاله بعد یه دوش رفتیم بیمارستان 
مامانو بستریش کردیم خودم پیشش موندم مهدی 
وقتی خواس بره گف چش اسمونی چیزی نمیخوایی گفتم نه تیکه کلامشه 
دلم خیلی گرفته بود حالم خراب بود واسه مامان 
واسه اینده خودم اره من اسم دارم 
وناراحتی قلبی هم دارم 
کامنت دادم از مهدیه عزیزم خواهش کردم کامنتمو جای خاطره ها اپ کنند 
وهمین کارم انجام دادند ممنونشونم
واسه رویای رویا 
دعا کنند بچه هااره اون کامنت برا رویا نبود برا مامان رویا بود اینده رویا بود
فرداش مامان ازمایش شد با کلی استرس رف تو اتاق عمل وقتی رف رویا هم باهاش رف فکرش ذکرش 
4 ساعت جراحی طول کشید 
34 ساعت تو ایسیو بود یه هفته بیمارستان 
ولی نمیدونم چرا به جای اسم مامان اسم رویا رو نوشتم تو خاطرم 
به خدا نمیدونم چرا همه اتفاقها افتاد اما برا مامان 
ولی قراره اینده واسه رویا 
منم الان دهرو مصذف میکنم 
هر سه ماه شش ماه چک میشم 
بعضی وقتها خیلی خسته میشم. کم میارم 
ولی باز میگم خدایم هس هوامو داره 
خودمو سپردم تو دستاش 
اونم هز وقتی که دیدم نسبت به زندگی عوض شد
یکی عوضش کرد 
بچه ها من این بیماریو از دوران راهنمایی داشتم 
دیپلم که گرفتم ازدواج کردم 
الان خیلی دوس دارم درسمو ادامه بدم 
ولی میترسم میترسم کم بیارم 
اره اون خاطره واسه مامان رویا بود نه رویاولی نمیدونم چرا واسه خودم تو رویای خودم ساختم که زندگیم با این رویایی که واسه خودم ساختم قشنگ میشه 
اخه سخته وقتی قلبت میگیره نفست میبره 
من متولد 5\11\69 همش دوماه مونده به 70 مگه چند سالمه 
وقتی بعضی ها رو میبینم هیچ مریضی ندارند ولی ادمهای بدی هستند 
حسودی میکنم میگم چرا من 
من واسه خودم تو رویام چیزی ساختم 
انگار عینه مردم عادی زندگی میکنم 
ساده وبا ارامش حاضرم هرچی دارایی دارم بدم 
ولی وقتی نفس میکشم با درد نباشه 
قلبم تیر نکشه با ارامش 
یکی دیشب داغونم کرد جای خدا قضاوت کرد 
مهر سیاهیو زد رو پیشونیم 
واینو بدون که چقدر چقدر مهم بودی
من دوس داشتم به خودم تلقین کنم که خوب شدم 
اون رویایی که واسه خودم ساختم خراب شد 
به همین راحتی امیدوارم هیچکی مشکل 
قلبی نداشتا باشه هیچ مشکلیذ
وامیدوارم درکم کنید 
زندگی قشنگه من میخواستم زندگیو واسه خودم قشنگ کنم 
اونم به لطف کسی که تموم امیدمو مدیونشم 
بچه ها امروز به خاطر الرژی فصلی که داشتم 
رفتم دکتر وقتی خواستم معاینه شم یه هو عطسم گرف 
خیلی خجالت کشیدم 
خیلی از دکتر عذر خواهی کردم ولی 
دست خودم نبود الرژی فصلی خیلی بده 
بعد معاینه دکتر واسم یه دونه امپول ویه بسته قرص
هیدرو اکسی زین نوشتند 
دفترچمو برداشتم رفتم داروهامو گرفتم 
بعد پرستار امپولمو زد 
بعد رفتم خونه مامان رهرا پیشش بود منم کارهای زهرا رو طلافی کردممنم تو غذاش کلی فلفل ریختم 
بیچاره مجبور شد بره دکتر اخه صورتش خیلی قرمز شده بود وپف کرده بود 
خلاصه امپول زد اومد وبهم گفت رویا تو هم واسم اش پختی منم ولی تو بی معرفتی کردی تندش کردی 
کلی ازش عذر خواهی کردم اخه خواستم در حد یه شوخی باشه همین 
راستی بچه های عزیز یکی ازم خواسته 
دیگه وب نیام من جمع اینجا رو خیلی دوس دارم وقتی اینجام 
کمتر غصه میخورم کمتر قلبم اذیتم میکنه 
تپش قلبم کمتر میشه ولی خیلی دوس دارم باشم 
اما به احترام اون کسی که از رویا خواسته 
میرم حلالم کنید واسه رویای رویا 
به خدا خواستم تلقین کنم که رویا هم 
زندگیش بدون درد بدون اسم بدون تپش قلب تند 
حلالم کنید وحلالم کن 
دوست عزیز ومهربون واز خود گذشته خود خودم 
اینو بدون خیلی برا رویا مهم بودی وهستی حلالم کن 
💜مواظب قلب مهربونتون باشید 
❤همیشه شاد باشید وشاد زندگی کنید 
💙خودتونو اینه رویا غرق غم ها نکنید 
💚زندگی قشنگه خداحافظ

خاطره اقا اهورا

خاطره اقا اهورا

به نام خدا
سلام علیکم احوال شما؟؟ اول یه عذرخواهی کنم از دوستانی که نتونستم جواب کامنتاشانو بدم ، خیلی معذرت میخوام و قول میدم جبران کنم. 
دیروز من باید میرفتم کلینیک یعنی کلاسمون اونجا برگزار میشد، بدو بدو دوش گرفتم و لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم و همین که رسیدم کلینیک دیدم یه پسربچه هشت نه ساله که خیلی بامزه بود و صورتش پر از کک و مک بود خیلی مظلوم گریه میکرد و به مامانش میگفت نه خواهش میکنم بریم ، منم عذرخواهی کردم و رفتم جلو و مادرش توضیح داد که اومده تا دندونش رو ترمیم کنه و اسمش لیام بود و منم یسری عکس های بچه های کوچیک رو تو کلینیک داشتم که میخندیدن و اونارو بهش نشون دادم و کلی ذوق کرد و گفت بالا این شکلیه؟؟؟ گفتم بله خیلی قشنگه. و با هم با آسانسور رفتیم بالا و کلا شش تا دانشجو بودیم وکلی سر به سر لیام گذاشتیم و خندیدیم که استادمون اومد و گفت اول کار لیام انجام میده و به دوستم ماسون گفت به لیام کاور بده و خودشون دو تا آمپول آماده کردن و رفتن سمت یونیت که از چشمای لیام تندتند اشک میومد و به من گفتن سرشو نگه دارم و اولی رو زدن که لیام دستاشو به یونیت میزد و دومی رو هم تزریق کردن که بنده خدا کلی اذیت شد و بعد کار لیام رو انجام دادن و کلاس ما هم تموم شد و با ماسون رفتیم پایین و اول رفتیم رستوران غذا خوردیم و من رفتم خونه و مشغول کار با لپ تاپم بودم که مامانم جیغ زد و سریع رفتم پایین دیدم پای مامانم خونیه و شیشه رفته داخل پاش و آروم بغلش کردم و سوییچ ماشین برداشتم و رفتیم بیمارستان و پزشک پای مامان با دقت معاینه کرد و گفت باید بخیه انجام بشه و دارو نوشتن و گفتن بعد یک ساعت برمیگردن و یکی از پرستارا اومد و شروع کردبه بخیه کردن که سرمامانمو بغل کردم که نبینه چون اذیت میشه و زود تموم شد و بعد بیست مین پرستار اومد و سه تا آمپول آماده دستش بود و به مامانم کمک کرد به پهلو بخوابه و چند بار پنبه کشید و نیدلو وارد کرد و آروم تزریق میکرد و مامانم دستمو فشار میداد و آخرش یه قطره اشک از چشماش اومد و آروم گونشو بوسیدم گفتم مامان جان تحمل کنید تموم میشه ، پرستار کنار تزریق قبلی رو پد کشید و وارد کرد که مامانم تکون خورد و یه پرستار دیگه اومدن کمرشو نگه داشتن که تموم شد و سومی رو داخل سرم زدن و رفتن. و مامانم خوابید و بعد معاینه پزشک برگشتیم خونه و مامانم رو مبل نشست و یکی از آهنگ های حمیرا رو میخومد( مادر من صدای بینظیری داره و حتی بارها پیشنهاد خوانندگی هم داشته اما نرفت) و منم شیشه هارو جمع کردم و زمین رو تمیز کردم و برای خودمون شربت درست کردم و خوردیم و یکم حرف زدیم و مادرم به مرور زمان بهترشد.
ممنون از تایمی که گذاشتین

خاطره دکتر ارونا

خاطره دکتر ارونا 

سلام این خاطره مربوط به مرگ مادر همسرم یعنی مادر کیارش نمیخوام ناراحتتون کنم و این موضوع قبل دعوا‌منو کیارش بودیه روز تو بیمارستان بودم بیجم کردن رفتم سرپرستارمون گفتن خانم دکتر اقای دکتر توی پارک پارک بیمارستان منتظر شما هستند لطفا روپوشتونو دربیارید و برید منم گفتم باشه روپوشو در اوردم و رفتم دیدم کیارش تکیه داده پیراهن و شلوارش مشکی بهش سلام کردم اوم سرشو بالا برد و گفت سلام چشماش قرمز بود گفتم وا. کیارش چی شده گفت ارونا خونسردیتو حفظ کن تا بگم منم گفتم من خونسردم بگو گفت مادرم مادرم مرده گفتم ها دروغ نگو بابا من خستم چندتا جراحی داشتم حوصله دروغ تو یکی رو ندارم گفت نه به ارواح خودش من هنگ بودم هرچی میگفت نمی شنیدیم یهویی زد تو گوشم گفت ارونا به خودت بیا منم گفتم کیا کیارش مادرت گفت بشین بریم لباساتو عوض کن بریم خونه ما منم رفتم لباس عوض کردم رفتیم خونه اونا کیارش دوتا خواهر داره خواهر بزرگش که انگار نه انگار مادرش مرده خواهر کوچیکش که ۱۳ سالش بود نه چیزی میخورد نه حرف میزد فقط گریه کیارش بهم گفت عزیزم حالم بده دوتا امپول دارم با یه سرم برام میزنی گفتم اره رفتم اتاقش خودش اماده شد منم امپول هارو اماده کردم رفتم بالا سرشبهش گفتم عزیزم به پنیسیلین حساسیت نداری گفت نه عشقم ندارم بزن گفتم چشم گفت چشت بی بلا منم پنبه کشیدم گفتم عزیزم نفس عمیق بکش گفت چشم خانوم دکترم نفس عمیق کشید منم فرو کردم بعد گفت اخ ارونا گفت بمیرم عزیزم تموم درش اوردم گفت خدا نکنه گفتم اماده ای اینو بزنم گفت اره عشقم بزن من طرف دیگه اش رو پنبه شیدم فرو کردم از اول هی میگفت ایییییی اییییی اخ ارونا پام فلج شد درش بیار ایییییی اخ درش اوردم گفتم جفت دستم فلج شه ببخشید گفت این حرفارو نزن خواهش میکنم گفتم باشه گفت عشقم غذا خوردی گفتم نه گفت صبحانه گفتم خوب نه گفت دیشب گفتم نه گفت وای ارونا چیکار میکنی با خودت گفتم ولم کن بزار سرمتو بزنم گفت تو بیا بشین روتخت گفتم سرمت گفت تو بشین من سرم نمیخوام گفتم اخه گفت حرف نباشه فشارمو گرفت گفت ارونافشارت۷ بیا این سرمو به تو بزنم گفتم نمیخوام گفت میخوای گفتم نمیخوام تو همین حال صدای جیغ براد بزرگه کیارش بود رفتیم دیدیم خواهر کوچیکش که اسمش کیانا بود بیهوش افتاده بغل برادر کوچیکه کیارش کیان گفتم کیان چیزی نیست کیانارو بده من که کیارش پرید وسطگفت نه بدش من گفتم چرا اینجوری میکنی گفت تو حالت خوب نیست خودم براش سرم میزنم بغلش کرد دست منم گرفت برد اتاقش برای کیانا سرم زد به هوش اومد و خوابید برای منم سرم زد فشارم بالا اومد حال هر سه تامون خوب شد و الان کیارش با مادرم مثل مادر خودش رفتار میکنه همچنینین کیان و کیانا 
من این خاطره رو نگفتم که ناراحت بشید گفتم بدونید که همه میمیرن لازم نیست اینهمه ناراحت باشید دقیقا مثل خانواده کیارش

خاطره نرگس جون

خاطره نرگس جون
سلام دوستان خوبید؟دیشب(11-6-97)خونه برادر شوهری(پیمان )دعوت بودیم .داداش پیمان غروب زنگ زد و گفت پرنیا مریض شده پویان وسایلتم بیار سمیرا نمیذاره ببریمش دکتر میگه الکی سوراخ سوراخش میکنن پویان بیاد بهتره رفتیم خونشون ازاونجایی که پویان تازه فهمیده بود کمن باردارم و خیلی خوشحال بود کیک سفارش داده بود و ...گفت نمیتونم تحمل کنم و باید بگم که میخام بابا بشم.منم برخلاف همیشه اسراری نکردم ک نگو(اصلا دوست ندارم هر اتفاقی ک میوفته از چهارچوب زندگیم بیرون بره ولی این بار نمیخاستم بخوره تو ذوقش)رفتیم هرکدومشون با بچه هاشون مشغول بودن داداش پیام امیر علی رو بغل کرده بود داداش پیمان پرنیا و داداش پدرام هم امیر سام رو پویان پیشم نشسته بود گفت 9ماهه بعد بچه بغل؟؟گفتم اوهوم .باباش ب پویان گفت نگفته بودم بهت در گوشی تو جمع کار بدیه؟معذرت خاهی کرد و گفت خب باباجان نمیخاستم الان بهت بگم ولی میگم دیگه حالا منم دارم سرخ و سفید میشم نگو الان بذار یکم بگذره و زشته و ... ولی کو گوش شنوا؟رفت پیش بابا نشست و منم پاشدم فرار تو اشپز خونه.ی چند مین گذشت و بابا اومد تو اشپزخونه و بغلم کرد واروم تبریک گفت بهم ولی کلی نگران بود ک باباجان اگر خطر داره و دکترت تشخیض میده ک سقط شه مخالفت نکن بهش اطمینان دادم ک نه مشکلی ندارهفعلاو...تا مامان سهیلا اومد گف وای وای وای دختر دار نشدم ک هوو باشه برام بجاش عروس دارم ک از صدتا هوو بدتره.خب دگ طبق معمول جاریا هم اومدن و حسادتا شروع شد و ب بابا علی گفتن نرگس بیشتر از ما دوست داری و ...(ولی همش شوخی بود چون هیچ فرقی نمیذارن بینمون هم مادرشوهرم همم پدر شوهرم و خداروشکر جفتشون ماه هستن)مامان سهیلا هم گیر داده بود به بابا علی که چی شده اومدی پیش عروس کوچوولوت و اینجور حرف میزدین باهم؟پویان با کیک اومد تو اشپز خونه و گفت بهتون تبریک میگم سهیلا خانم داری مادر بزرگ میشی و پیام وپیمان وپدرام عمو شدنتون مبارک و ...باوجود تمام خوشحالیا نگرانی هم داشتن همشون این برام خیلی عذاب اور بود ک چرا باید اینجور بشه ونگرانشون کنم.خیالشون راحت کردیم .پرنیا کوچولومون خیلی بی تابی میکرد همش5ماهشه خیلی بده ی نینی کوشولو رو ک هزار ماشاالله واقعا شیرینه(زن عمو فداش)تو این وضع ببینی.پویان معاینش کرد وداروهاشو نوشت وی ازمایش همنوشت ک سمیرا مخالفت میکرد و میگفت دلم نمیاد ببرمش زار زار گریه میکرد و داداش پیمان داشت متقاعدش میکرد که مجبوریم و لازمه براش و ...!
نهایتا پویان گفت نمیخاد بیای صبح با نرگس میایم میبریمش تو نیا اگر دلشو نداریمنم دلم نمیومد چشم و ابرو انداختم ولی حواس پویان بهم نبود من خودم امپول میبینم پس میوفتم چه برسه ب اینک ی نینی کوچولو نگه دارم تاازش خون بگیرن؟؟
داداش پیام رفت داروهای پرنیا رو گرفت اورد. دوتا امپول کوچولو داشت و یکیش دیشب باید میزد و امروزهم یکیشو ولی بقیش قطره خوراکی بود .پرنیا رو بردن تو اتاق سمیرا امادش کرد وپویان رفت دید داره گریه میکنه باهاش صحبت کرد که خدایی نکرده دوست داری بچت مریض باشه یا مریضی بمونه تو وجودش و خوب نشه و ...اخرم پویان عصبی شد یکمی تند برخورد کرد که خجالت بکش نگران سلامتیش باش نه نگران یه لحظه درد کشیدنش.داداش پیمان سمیرارو برد بیرون و مامان سهیلا اومد پرنیا رو بغل کرد و پویانم ی بوسش کرد پرنیارو پنبه کشید و امپول رو زد دو ثانیه بعد پرنیا کوچولومون شروع کرد ب گریه کردن منم شروع کردم ب گریه کردن وانقدر با ناز گریه میکرد پرنیا جیگرم کباب شد (خیلی ناز داره وبامزست لب و لوچه کوچولو با صدای خیلی نازک)و پویان کشید بیرون و پنبه رو یکمی نگه داشت و رفت دستاشو شست و مامان سهیلا پوشک وشلوار شو درست کرد ودادش بغلم .اومدم از اتاق بیرون سمیرا براش شیر خشک درست کرده بود(پرنیا اصلا شیر مامانشو نتونست بخوره بنا ب دلایلی برای همین تبل توخالیمون ی دختر توپولو و سفید و موطلایی چشم تیله ای و نازه که واقعا ادم دلش براش ضعف میره.)شیرشو گرفتم تااومدم بدم بخوره پویان اومد ببغلش کرد و گفت باید یاد بگیرم بده خودم شیرشو میدم(قدیما جوونا یکم حیا داشتن و خجالت میکشیدن پیش مامان باباشون و داداشای بزرگترشون😏😏😏)بغلش کرد و بهش یاد دادم چجور شیشه رو بذاره دهنش و ...خلاصه دیگه نینی خوشگلمونو نداد بغلم و به سمیراهم نمیدادش تا موقع برگشت مدام پرنیا بغله عموش بودو امروزقرار شد پرنیارو ببریم ازمایشگاه ک دوست پویان ازش ازمایش بگیره دیگه نگم براتون ک چقدر غر زدم پویان تو وضع منو نمیدونی ک میندازی گردن من ؟این چ کاریه و مامانش باید باشه و ...ولی پویان گفت عیبی نداره سمیرا نمیتونست توبیا ولی موقع خون گرفتن نمیخاد نگاه کنی.رفتیم دنبال پرنیا و خوشجل موشجل با شکوفه ریزای خیلی ناز رو موهاش و پیراهن کوتاهش و دست وپاهای توپولو خوردنی شده بود شیشه شیرشو گرفتم از سمیرا و راه افتادیم وجیگرخانم توماشین خابش برد.رسیدیم تو ازمایشگاه و رفتیم پیش علی دوسته پویان وعلی گفت پویان تو هیچیت مثل ادمیزاد نیست زن گرفتنت که هول هولکی بود عروسیتم همینجور بچه دار شدنتم همینجور وحالا که چندماهشه باید بیاریش من ببینمش پویانم زد پس کله علی و گف خیلی گیجی بچه ی پیمان هستش ک صدبار دیدی من هنوز بابا نشدم.(خداروشکر پیش علی خودشو نگه داشت وحفظ آبرو کرد)پرنیا بغلم بود گف زن داداش بیارش اینجا یواشبیدارش کن و...پویان یهو جیم شد من موندم و پرنیا و علی ب علی گفتم علی اقا صبرکن تا پویان بیاد شما وضعیت منو خوب میدونی ک چجور ضعف میکنم و فشارم میوفته گفت خودمم تعجب کردم وایسیم تااین شوهرت بیاد بعد.پویان اومد با ی لیوان اب قند😘😇😝پرنیا رو تکون دادیم و بیدار شد دادمش بغل پویان گفتم میرم بیرون گفت نمیخاد وایسا همینجا هروقت احساس کردی اذیت میشی برو نمیشد پیش علی مخالفت کنم.وایسادم اما بغض کرده بودم پویان نشست رو صندلی و پرنیا رو خابوند تو بغلش و میخندوندش و پرنیا هم با صدای ناز و شیرینش قه قهه میزد تاعلی سرسوزن رو برد تو دست پرنیا (الهی بمیرم بچه شوکه شد داشت میخندید یدفعه دردش گرفت گریه کرد)شروع کرد به گریه کردن و علی هم خداروشکر زودخون رو کشید تو سرنگ و چشب زد براش و بلند شد من در طول این عملیات داشتم اب قند میخوردم با بغض ولی نمیتونسم گریه کنم.پویان بلند شد و پرنیارو اروم کرد و علی هم پرنیارو مثلا میخندوند خداروشکر زود اروم شد و پویان اومد پیشم وپرسید خوبی و...خیالش ک راحت شد با علی خداحافظی کردیم و اومدیم تو ماشین همین که نشستم تو ماشین و پرنیارو بغل گرفتم گریه هام شرو شد وشیشه پرنیارو گذاشتم تو دهنش وساکت گریه کردم پویانم میگفت منم میدونم و دلم نمیاد برادر زادم اونم دختر باشهو ببینم داره درد میکشه اما مجبور بودم و یکمی دل داشته باش وتوچطور پرستاری خوندی وبیمارستان کار کردی تو بخش کودکان وبچه تا بزرگ بشه کلی مکافات داره و باید درد بکشه تا بزرگ شه و خداروشکر الان هم مریضی نداره ولی خب خاطرم از بابت یک سری چیز ها باید راحت شه و بهتر بود این ازمایش گرفته میشد و...رفتیم از سمیرا داروهای پرنیا رو گرفتیم و سمیرا پوشک پرنیا عوض کرد و خدافظی کردیم اول رفتیم ناهار بخوریم و واااای ک چقدر سخت بود ناهار خوردنمون هیشکدوممون نفهمیدیم چی خوردیم و پرنیاهم قبلش هرکار کردیم نخابید و بدقلقیش گرفته بود ونمیخاست بذاره ناهار بخوریم وبعدهم رفتیم یکمی خرید کردیم و تو مغازه ها هم فروشنده ها با فرشته کوچولومون بازی میکردن وفکر میکردن بچه ی منو پویانه وپویان هم ذوق میکرد که از الان داره این تجربه رو کسب میکنه و گفت که از این ب بعد تا بچمون بدنیا بیاد پرنیا رو موقع خریدهامون میبریم بیرون با خودمون.سمیراهم تفلی از خدا خاسته هستش ک یکمی استراحت کنه یا به کارای خونش برسه ساعت4 اومدیم خونه پویان گفت پرنیا رو اماده کن امپولشو بزنم سکته ناقص زدم هرچی اسرار کردم بریم خونه مامان سهیلا قبول نکرد گفت نگهش دار خسته ام بزنم یکم بخابیم بعد ببریمش بدیمش به سمیرا.امادش کردم و رو جفت دستام برعکس خابوندمش .پرنیا خیلی از این کار خوشش میاد مخصوصا اگر پشتشو بمالیم.صداش در نمیومد پویان پنبه کشید وتا امپول رو زد پرنیا شرو کرد به گریه پویان نگهش داشت منم ی دستم زیرش بود ی دستمم موهاشو ناز میکردم تاامپولشو زد و تموم شد پرنیا هم یکمی بعد از امپول گریه کرد و تا ساکت میشد پویان اذیتش میکرد با بغض الکی میگفت چی شده گوگولیه عمو و همین کافی بود تا پرنیا باز گریه کنه دفعه سوم عصبی شدم و پرنیا و اروم کردم وگذاشتم رو تخت و شرو کردم ب کتک زدن پویان واونم اذیتم میکرد و اخرم قول گرفتم ازش ک دیگه ن پرنیا رو اذیت کنه ن این بلاروسر بچمون بیاره .پویان تازه نیم ساعته خابیده پرنیاهم رو شکم پویان خابش برده و منم نشستم رو تخت خاطره ی امروز و دیروز رو براتون نوشتم.
ببخشید میدونم خیلی طولانی شد و چشماتون خسته شد
 ما ادما باامید به اینده زنده ایم بااین که تقریبا دوهفتست ک میدونم دارم مامان میشم وپویان هم دو روزه فهمیده ولی باز خنده برگشته به خونمون و منم ی روحیه تازه گرفتم و خیلی خوشحالم خدا هیچ بنده ای رو ناامید نکنه 
مرسی نظر یادتون نره خاهشا .نه تنها من بلکه همه دوستانی که خاطره میذارن منتظر نظراتتون هستن پس چرا یک عده دریغ میکنن ؟کار سختی نیست باورکنید.اقاپویان با خوده شما هم هستم ک نظر نمیذاری. مرسی که خوندین

خاطره مهرناز جان

خاطره مهرناز جان

سلام به همه ، خوبین ؟ مهرناز هستم دختر خاله مبینا (Mobina😍😍😍) 
16 سالمه یه برادر به اسم مبین دارم که 26 سالشه و پزشکه ، مادرم ماما هستن وپدرم دبیر فیزیک و اهل کاشانم 😊 اومدم یه خاطره بگم از عشق جان ، دلبر جان ، آرتیست جان 😀 منظورم همون مبیناعه 😍 خب بریم سراغ خاطره 
پارسال شهریور ماه بود همینطوری بی حال رو مبل نشسته بودم و هی کانالارو عوض میکردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره و عکس دلبر جان اومد رو صفحه ذوق کردم و برداشتم جواب دادم ، دلبر جان گفت که دارن میان کاشان 😀 وای به قدری خوشحال بودم که حد نداشت جیغ میکشیدم میپریدم بالا پایین 😆 
مامانم با تعجب منو نگاه میکرد که داد زدم دلبر جانم داره میاد 😉مامانمم کلی ذوق کرد گفت گوشیو بده من ، که ندادم 😆 به مبینا گفتم کی میرسین که گفت ساعت 9 یا 9 و نیم گفتم باشه پس منم میام خونه عزیز اینا یکم دیگه حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم ، ساعت 8 رفتم خونه عزیز اینا 😀
داشتیم چایی میخوردیم که دیدیم زنگو زدن ، عین موشک خودمو رسوندم به آیفون دیدم خودشونن گفتم درو باز نکنین خودم میخوام برم باز کنم و بعد از اون خودمو عین موشک رسوندم به در 😀 درو باز کردم پریدم بغل دلبر جان 😍 به قدری دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت ... همینطور هی بوسش میکردم محکم به خودم فشارش میدادم ( مگه میشه آخه این دخترو دوست نداشت ...😍😘😘😘)
بعد از مراسم بغل و روبوسی و سلام و احوال پرسی شام خوردیم و من و عشق جان نشسته بودیم حرف میزدیمساعت شده بود 12 و نیم ، دیدم زنگو میزنن رفتم دیدم مامانم و بابام و مبینن 😀 اونا هم اومدن و من دیدم عشق جان خیلی خستس به بقیه شب بخیر گفتم و دست مبینا رو گرفتم گفتم بیا بریم بخوابیم مبینا هم عذر خواهی کرد و شب به خیر گفتو با هم رفتیم تو اتاق ، رختخواب انداختیم رو زمین و خوابیدیم 😀 نصفه شب میشد که دیدم صدای ناله میاد پاشدم دیدم مبینا داره ناله میکنه 😢 دستشو گرفتم که بیدارش کنم دیدم تب داره ، صداش میکردم ولی جواب نمیداد 😢 سریع خودمو رسوندم به اتاق دایی ، رفتم کنار تختش هی تکونش میدادم و صداش میکردم دایی پاشد دید منم گفت مهرناز تویی دایی ؟ سریع گفتم مبینا دایی تا اسم مبینا رو شنید یهو پاشد عینکشو زد گفت مبینا چی مهرناز ؟ و خودشو رسوند به اتاق منم گریم گرفته بود همینطور که اشکام میومدن دویدم سمت اتاق رفتم دیدم دایی مبینا رو گرفته تو بغلش و هی صداش میزنه ، گفت به من که مهرناز برو کیفمو بیار ، سریع رفتم از تو اتاقش کیفشو برداشتم و برگشتم ، دیدم در میزنن ، رفتم دیدم مبینه ، گفت چیزی شده مهرناز ؟ که خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم 😭😭😭😭 گفتم مبینا تب کرده فکر کنم مریض بوده 😭😭😭😭 مبین گفت میتونم بیام تو ؟ همونطور که اشکامو پاک میکردم یه نگاه به اتاق کردم و دیدم مبینا نشسته و دایی داره معاینش میکنه سریع رفتم پیش مبینا و بغلش کردم و گریه 😭😭😭😭گفتم چی شدی تو ؟ فقط سرشو به چپ و راست تکون داد بعد گفتم مبین میگه میخوام بیام تو ، مبینا گفت مانتو و شالمو از رو صندلی بیار برام رفتم آوردم کمکش کردم پوشید ، به مبین گفتم بیاد تو ، اومد سلام کرد و گفت چیشده دایی ؟ دایی هم گفت که بدن مبینا عفونت کرده و علت تبش هم همینه ، بعدم فشارشو گرفت و گفت رو هفتهمبینا اصلا حال نداشت رنگش عین گچ سفید شده بود ، از درد سرش گریه میکرد 😭😭😭😭دایی مبینا رو بغل کرد و قربون صدقش رفت و گفت چیزی نشده که عزیز دلم الان دارو میدم حالت خوب میشه گریه نکن فدات شم 😙😙😙 بعدم به مبینا گفت دفترچت همراهته عزیزم ؟ مبینا هم گفت تو چمدونم یه کیف کوچولو هست آبیه توی اونه سریع رفتم چمدونشو باز کردم و کیفرو پیدا کردم و دفترچرو برداشتم و دادم دست دایی ، دایی هم شروع کرد به نوشتن مبینا هم چشماش بسته بود 😢😢 دایی مهر کرد بعد مبینا رو آروم صدا زد که دید جواب نمیده ، آروم تر گفت خوابیده ، بعدم مبینا رو گذاشت سر جاش ، مبین به دایی گفت الان داروخونه باز میشه ؟ دایی گفت آره میای بریم ؟ که مبین گفت آره خلاصه اونا رفتن بعد اون دیدم مامانم و عزیز و مامان مبینا اومدن داخل اتاق ، ما زیاد سر و صدا نکردیم که یه وقت اونا بیدار بشن ولی صدای ماشین اومده بود که بیدار شده بودنخلاصه همینجور نشسته بودیم بعد از 20 مین اومدن ، دایی اومد دید همه تو اتاقن گفت که چیزی نشده نگران نباشین برین بخوابین ... بعد از اینکه همرو بیرون کرد اومد کتشو در آورد رفت سراغ پلاستیکا ، مبینم در زد و اجازه گرفت اومد تو ، دایی گفت مهرناز آمپول داره بیدارش کن ، منم سعی داشتم بیدارش کنم ولی بیدار نمیشد ، دایی همونجور که آمپولارو آماده میکرد مبینا رو صدا میزد ، آمپولارو گذاشت رو میز اومد مبینا رو بلند کرد مبینا چشماشو باز کرد میگفت سرم داره گیج میره سرم سنگینه و... دایی هم گفت مبینام آماده شو قربونت برم دو تا آمپول داری اونا رو بزنم بعد راحت بگیر بخواب بعدم بوسش کرد 😘😘😘بعدم همونطور که مبینا تو بغلش بود مبینا رو دمر کرد و آمادش کرد مبینا هوشیار نبود زیاد ، دایی رو کرد به مبینو گفت آمپولاشو تو بزن من نگهش میدارم ، مبین هم اوکی داد و اومد ، سمت چپو پنبه کشید و نیدلو وارد کرد مبینا تکون خورد که دایی محکم گرفتش و گفت جانم عزیزم الان تموم میشه 😘😘😘 مبینا گریه میکرد منم با اون 😢😢😢 مبین گفت عه تو چرا گریه میکنی عزیز ، الان حالش خوب میشه گریه نکن مهرنازم 😘😘😘 تموم شد کشید بیرون جاشو ماساژ داد سمت راستو پنبه کشید و نیدلو وارد کرد مبینا یه جیغ کشید و گریه کرد دایی و مبینم مدام قربون صدقش میرفتن و میگفتن تموم شد تموم 😢 بالاخره تموم شد و مبین کشید بیرونو جاشو ماساژ داد ، آمپولارو پرت کرد تو سطل آشغال و رفت که دستاشو بشوره دایی هم لباس مبینا رو مرتب کرد و گرفت تو بغلش و هی قریون صدقش میرفت مبینا خوابش برد دایی پاشد گفت مبینا رو میبرم تو اتاق خودم اون سرمو و آمپولارو بردار بیار ، منم یه چشم گفتمو سرم و آمپولارو برداشتم و رفتم دایی سرم مبینا رو وصل کرد و آمپولارم ریخت توش از فرداش هم مبینا باید یه جنتامایسین صبح میزد یه جنتامایسین شب به مدت 2 روز اگه خواستین بگین که اونارو هم تعریف کنم 😊 و پایان 🌹 
پ.ن : عشق جان دلبر جان آرتیست جان از همینجا میگم عاشققققققققققتممممممم ❤ 
پ.ن : مراقب خودتون باشین ، خدانگهدار

خاطره فاطمه جون

خاطره فاطمه جون

سلام فاطمه هستم . داشتم سرچ آمپولی می کردم با اینجا آشنا شدم عجب وب توپی دارید خوشحالم که تنها نیستم . سرما خورده بودم شدید واسه همین سرچ می زدم آخرش هم تو دام افتادم حالا که نشد فرار کنم خاطرشو می نویسم که یه خیری به شما رسونده باشم خدارو شکر الان حالم خوب. من 20 سالمه و متاهلم همسرم معماری خونده و شرکت زده جدیدا ( دعا کنید برامون که پیشرفت کنیم و فکر رفتن از این کشور از سرش بپره ) زندگی متوسطی داریم با سختی ها بازم شادیم ( الکی خوش ) تو کل فامیل فقط داییم پزشک تو چند تا خاطره ها که خوندم نوشته بودن که فلانیمون دکتره ای کاش نبود خوب اگه اون نبود آخرش یکی آمپول می زد بهتون نمی شه که آدم بیمار بمونه نباید ترس ها باعث آسیب دیدن سلامتی بشن خلاصه که بگم من در اثر باد مستقیم کولر مریض شدم و به لطف مادر جان گیر دایی جان افتادم دایی های من همه پسر دارن خودشون هم جز مامان من خواهر دیگه ای ندارن منم تک فرزندم و دختر . دایی هاهم خیلی دختر می خواستن دیگه خدا بهشون نداد بعدم که من پدرم پزشک بودن موقعی که دانشجوبودن هنوز با مادرم ازدواج می کنن و منم زود به دنیا می یام برای کاری به شمال می رفتن من اون موقع دو سالم بوده پدرم تصادف کرده و از بین ما رفتن به خاطر همین من و خیلی دوست دارن ولی بازم جذبه خودشون و رو به روی من خورد نمی کنن چون بنده آدم پررو و لجبازی تشریف دارم ( کسی دلش نسوزه بگه آخی یتیم تو بزرگسالی پدر از دست دادن خیلی سخت تره تا توی بچگی من تصوری از پدر ندارم پدر من چند تا عکس ولی همیشه یه جا یه خالی گوشه ی قلبت هست ) همه خونه مادر بزرگم بودیم که مامانم به دایی گفت مریضم احمد ( همسرم ) شرکت بود راستی احمد 27 سالشه . منم فرار و به قرار ترجیح دادم رفتم تو اتاق نشستم پام تو شکمم جمع کردم یه ربع گذشت دیدم دایی اومد داخل پاشدم برم بیرون گفت کجا گوش ندادم رفتم برم تو حیاط دایی کوچیکم دستمو گرفت گفت گوشات مشکل داره که جواب بزرگترتو نمی دی سکوتکامل بودم ولی مقاوت می کردم صحنه جالبی بود کشون کشون من و برد نشوندم رو تخت اشکمم که کلا دم مشکمه بغض کرده بودم هیچی نمی گفتم همه هم دستشون درد نکنه اومده بودن تو اتاق تماشا معاینش که تموم شد همرو بیرون کرد آروم گفت با کی لجبازی می کنی که مریض شدی نمی ری دکتر پیش منم نمی یای برو یه جا دیگه شایدم از من خوشت نمی یاد این و که گفت اشکام ریخت چرا باید فکر کنه که ازش بدم می یاد ولی اهمیت نداد دفترچه عزیزمو آورد تند تند می نوشت منم هیچی نگفتم می دونستم بگم هم فایده نداره چرا الکی خودمو کوچیک کنم بااین سن و قد وااالااا داییم که رفت یه کلی همه نصیحت کردن منم که انگار اونا روزه می خونن اشک ریختم پسر داییم نیما می گفت این قدر مظلوم نشو بهت نمی یاد . امید تلفنو برداشته بود می گفت می خوام قایق سفارش بدم سیل بردمون این قدر اشک ریخت . منم که مریض می شم دلم بیشتر ضعف می ره کلی چیزی می خوردم گریه هم می کردم اونا هم می خندیدن به حرکاتم داییم می گه تو هزار تا اخلاق بد که داشته باشی بزرگترین خوبیت این که مریض هم که می شی با شکمت قهر نمی کنی . دایم یه چهل دقیقه بعد اومد . یکم نشست بعدش گفت فاطمه عزیزم بیا تو اتاق کارت دارم همه نگاه ها برگشت سمت من داییم می گفت منتظری فرش قرمز پهن کنن تا بیای . دید نمی رم اومد با زور برد من و دوباره گفتم دایی خواهش می کنم گفت خواهش نکن که من تو این مورد اصلا آدم دلسوزی نیستم دایی وسطیم اومد گفت کمک نمی خواهید گفتم نع داییم گفت بله خانوم شده خودش می خوابه حالا تو همین حالت داشت ویال تکون می داد گفت بخواب این و بزنم دو ماه پیش زدم حساسیت نداری با گریه گفتم بله من از دست شما هم حساسیت ندارم هم امنیت خندش گرفته بود اخمم کرده بود باحال شده بود قیافش یه لحظه خودمم داشت خندم می گرفت جمعش کردم با زور من بد بخت و خوابوندن گفتم دیگه نه من نهشما داییم با تحکم گفت فاطمه با گریه گفتم مرد ولم کنید داییم گفت یه مردنی نشونت بدم ترسیدم ولی چیزی نگفتم هر چی نباشه خواهر زادشونم دلشون نمی یاد اذیتم کنن که داییم پنبه کشیدو زد منم تصمیم بیخودی گرفتم مبنی بر این که تا آخرش چیزی نگم که نگران بشن خیلی درد داشت از دردش مشخص بود پنادر چون قبلا هم زده بودم آخه چرا واسه سرما خوردگی پنادر می نویسن مگه وبا گرفتم . از داخل لپم و گاز می گرفتم خیلی درد داشت تموم که شد داییم گفت آفرین جواب ندادم چشمامم بستم بی حال هم که شده بودم این بنده خدا ترسیدن بلندم کردن آبم دادن یکم که به نظر خودشون بهتر شدم داییم باز گفت بخواب خوابیدم ولی می لرزیدم واضح داییم گفت این یکی اصلا درد نداره عزیزم . یه باشه آروم گفتم اونم زد خدایی درد نداشت بعدم پتو کشیدن روم که بخوابم شب خونه مادر بزرگم بودیم همسر جان هم اومد خونه پیش من صبح هم بنده خدا دو باره رفت شرکت البته بنده خواب بودم که رفت دیدم یکی داره تکونم می ده دایی عزیز بود که می گفت پاشو آمپولت و بزنم می خوام برم مطب اصلا هنگ بودم یه چشی نگاش می کردم بعدم رفت بیرون با یه لقمه برگشت به زور تو حلق من کرد تازه یادم اومد ازش ناراحتم برگشتم ولی خوب خیلی دردم اومد تازه هم بیدار شده بودم توقع این دردو نداشتم آی آی می کردم و گریه تموم شد داییم بلندم کرد بوسم کرد گفت عوضش زود خوب می شی با مشت زدم تو سینش گفتم نمی خوام ولم کن مامانم همون موقع اومد داخل گفت بله فاطمه خانوم الان باید از دایی تشکر کنی منم که قهر بودم گفتم نمی خوام مثل این بچه های پنج ساله خوابیدم دو باره شنیدم دایی آروم گفت ولش کن بچه حالش خوش نیست بعدا آشتی می کنیم بعد از ظهر بود پامو تو یه کفش کردم که بریم خونه عزیزم هم که تنها بود با ما اومد خونه ما شب بود دیدم پسر داییم اومده پسر همین داییم که دکتر و نوه ارشد و اسمش شیروان تزریقات بلد اومد تو اتاق گفت بابا شیفت باید این و بزنم نزنم می دونی که هم من و می کشه هم تو رو همون موقع احمد هم رسید گفتم نمی زنم پام درد می کنه گفت این دردش کمتر بخواب بزنم راحت بشی گفتم نمی خوام احمد یه اخم کرد من و با زور برگردوند یه مشکلی هم پیش اومده بود تو شرکت اعصابش خورد بود ترکشش خورد به من بد بخت یه کلی گریه کردم این شیروان بیچاره هم هی موقع تزریق می گفت غلط کردم ( خودشم میانه خوبی با آمپول نداره ) اون شبمکه تو می گی ولی باید این آمپول تزریق شه حالا هی می گفتم حالم خوب می گفت آمپول زدی خوبی نزنی بر میگرده باید بزنی و داییت گفته و این حرفا خلاصه رازی نشدم آخر دایی زنگ زد تحدید کرد معنی حرفشم این می شد که این آمپول و نزدی آبکشت می کنم رفتیم تزریقات به مامانم گفتم داخل نیا با هزار ترس خوابیدم به خانوم گفتم تورو خدا آروم بزن که بهش برخورد ای دستش بشکنه ای پاش فلج بشه که فلجم کرد این قدر بد زد این آمپول و جاش ورم کرده بود منم تا شب کریه کردم از درد که چشمام شده بود قد یه عدس شب زنداییم گفت شام بیاید اینجا مامانم گفت ن حال فاطمه بد از جاش تکون نمی خوره زنداییمم خیلی مهربون قربونش برم کلی خوراکی هایی که من دوست دارم خریده بود و زنگ زد که داییم و بچه ها هم بیان خونه ما مامانمم بلند شد شام درست کرد حالا منم نمی خواستم بیان چون یه آمپول دیگه داشتم قلبم تو حلقم می زد از استرس واقعا از داییم ترسیده بودم فکر نمی کردم این جور آبکشم بکنه در حدی آمپول داد که دیگه نیاز به قرص و شربت نبود خلاصه که اومدن داییم جای آمپول و دید خیلی عصبی شد بماند که از اون خانوم شکایت کرد پدر جدشو در آورد زنیکه بی سواد و بعد شام رفتم تو اتاق داشت خوابم می برد که دایی اومد صورتم رو به در بود دیدم باز چشمام و بستم دمر هم خوابیده بودم چون جای اون آمپول خیلی درد می کرد داییم اومد لباسمو داد پایین گفت نخواب گفتم دایی تو رو خدا نزن خیلی حالم بد نمی تونم تحمل کنم گفت نمی شه گفتم بزنی می میرما عصبی بود به خاطر ماجرای تزریقاتیه از شیفت هم اومده بود خسته بود بلند گفت خفه شو مامانم و زنداییم با هم پریدن تو اتاق ببینن چی شده داییم یکم آروم شد گفت هیچی من الکی عصبی شدم چیزی نیست مامانم اشک های من و دید گریش گرفت داییم بوسش کرد و در و بست گفت ببخشید داد زدم گفتم مهم نیست پنبه کشی دو خیلی آروم زد این قدر درد گرفتکه حد نداره به خصوص که دو تا پنادر زده بودم خیلی اذیت شدم یه بکمپلکس و ب 12 هم زد چون گفت ضعیف شدی این قدر آنتی بیوتیک زدی قشنگ سرویس شدما بعدم کنارم دراز کشید حرف زد باهام این قدر چیزی گفت از وقتی بچه بودم از کارام از رفتارام همیشه بهش می گم اولین بار به کی گفتم بابا کی یاد گرفتم که بگم بابا همیشه نگام می کنه غم نگاهش از همه غم های عالم غم انگیز تره عمو هام و دایی هام جای پدرم هستن نمی ذارن کمبودی داشته باشم اگه چیزی واسه بچشون گرفتن مطمئنن قبلش خیالشون راحت بوده که من اون چیز و دارم امید وارم اگه بچه ای هم یتیم شد یکی باشه که مراقبش باشه برام دعا کنید راستی همسرم هم ازم معذرت خواهی کرد این مردا اگه صداشونو کنترل کنن فرشتن خیلی سخت پول حلال در آوردن پیر می شن تو این زندگی بهترین هارو برای تک تک مردم سر زمینم آرزو می کنم . 
این متن و امروز تو نت دیدم خوم اومد تقدیم شما
هی می نشینیم و می گوییم اگه خشگل تر بودم ....
اگه پولدار تر بودم ....
اگه در یه شهر دیگه زندگی می کردم ....
اگه از کشور خارج می شدم ....
اگه یک دهه زود تر به دنیا می اومدم ....
یا اگه الان واسه خودم اسم و رسمی داشتم لابد ال می شد و بل می شد 
ولی این خبر ها نیست ما این هارو دیر می فهمیم شاید ده ها سال دیر تر 
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فان مارک لباس و کیف و کفش بخریم .
یک روزی می رسد که می بینیم به هر چه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد 
و آن روز است که می فهمیم روز های زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم 
آدم های اطراف را که شاید هم ناب بودند برای به دست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم 
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان گم کردیم 
بهتر است خانه ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم 
بهتر است خودمان را برای پولدار شدن نکوبیم و نابود کنیم 
از زندگی عشق بخواهیم عشق به آدم های نابی که سر نوشت در مسیرمان قرار می دهد

خاطره سیما جون

سلام به همگی سیما هستم امیدوارم هنوز تو خاطرتون باشم ببخشید که دیر به دیر به سایت می یام چون پزشک طرحی هستم و هزار و یک مشغله ضمن اینکه چند هفته هم خارج کشور بودم و همسرمو دیدم و بعدم رفتیم فرانسه و یکم با سعید خوش گذروندیم.
خب حالا ک برگشتم دلم می خاد براتون ی خاطره نسبتا طولانی بگم مال زمان دانشجویی که همیشه سرم تو کتاب بود و به قول ترانه از خود نویسنده کتابم بیشتر کتاباشونو می خوندم چه کنم که درسا سنگین بود و ظرفیت مغزم اندک... اما برعکس سینا تنها کاری که یادمه نمی کرد درس خوندن بود ولی نمره های خوبی داشت با اینکه سوم ریاضی بود اون موقع.
خب یادمه یه روز جمعه بود که سرصبح از خواب بلند شدم سرم یکم درد می کرد ولی ب رو خودم نیوردم رفتم ی دوش گرفتم ولی موهامو خشک نکردم یه کلاه حموم سرم کردم و  یه لیوان شیر گرم  بردم اتاقم و نشستم به درس خوندن سینام خواب بود
که دیدم پری زنگ می زنه (پریسا بود  بهش می گفتیم پری دختر خوبی بود و اهل شیراز) ورداشتم گفتم جونم پری جا گفت ترانه ام سیما پری داره می میره گفتم چی میگی ترانه مث ادم حرف بزن گفت بابا تب داره همش داره هذیون می گه نمی دونم این همه سرما رو از کجا خورده داره می میره پاشو بیا  گفتم بردینش دکتر گفت دکتر کجا بوده دیروز استاد ....دیدشی خاک بر سرش بس سر کلاس لش افتاده بود یه سری دارو داده که اینم می گه بمیرم نمی زنم هیچی ام نمی خوره گفتم منظورت از دارو امپوله؟ گفت اره دگ احمق جون الانم افتاده ی گوشه همش ناله می کنه ب نظرت چی کارش کنم راحتش کنم نذارم درد بکشه؟  گفتم مرگ الان وقت شوخی نیس تری تبشو بیار پایین من با آژانس میام خوابگاه کسی دگ ای نیس گفت نه بابا اخر هفته اس خوابگاه خلوته بیا به داد دختر مردم برس گفتم اوکی سریع اماده شدم دراتاق سینا نیم باز بود رفتم پیشش گفتم داداشی بیداری؟ تو خواب و بیداری گفت هوم گفتم دارم می رم بیرون شایدم کارم طول بکشه ناهار هس گرم کن بخور گفت بااااشه...منم با موهای خیسم با عجله اژانس گرفتم رفتم خوابگاه دیدم پری دراز کشیده دست ترانه هم رو سرشه ی دستمال خیس می کنه می کشه رو پیشونیش گفتم سلام چی شدی خانم دکتر شیرازی؟با لهجه گفت عاقوو ترانه ایو چرا گفتی بیا؟گفتم جای دستت درد نکنته ‌گفت خودم خوب میشم بعد برگشت به پهلو پشتشو کرد به من و ترانه گفتم بچه ک نیستی مثلا دانشجو پزشکی هستیا ببینم استاد بهت چی داده؟ترانه گفت هیچی بابا چار تا قرصه با چار تا امپول دگ...این لوس می کنه خودشو
پری گفت دروغ نگو پنج تاست گفتم الان سر یه دونه چونه میزنی خب دختر خوب خودت که حالتو می دونی چرا لجبازی می کنی ترانه گفت سیما استاد بش گفت تا خوب نشدی سر کلاس من نیا پری گفت نمیرم به جهنم اصن گفتم عه پری ...ترانه بده ببینم این داروها رو. دارو ها رو گرفتم امپولاشو نگا کردم دو تا پنی سیلین بود یه بتامتازون دو تا هم تقویتی گفتم استاد حیابی تحویلت گرفته ها گفت اره خبر مرگش خندیدم گفتم خانوم خانوما برگرد تا برات بزنم ‌گفت مگه خل شدم اصن شما دوتا چرا گیر دادین ب من ترانه گفت چون نمی ذاری شب بخوابم بس سرفه و ناله می کنی گفت ناراحتی برم یه اتاق بخوابم دگ داشتن بحث می کردن ک بلند گفتم عه بس دگ بچه ها عین نی نی کوچولوها ب هم می پرین چتونه؟ پری برگرد امپولاتو بزنم بهتر شی و گرنه خودت می دونی و استاد می خای شمارشو بگیرم باش حرف بزنی(حالا شماره استادو نداشتم الکی داشتم تهدید می کردم)پری گفت الهی بمیرین جفتتون بابا سرما خوردم تیر ک نخوردم بعدم با غرغر برگشت گفت سیما یواش بزن گفتم چشم تکون ندی سفتم نکنی دردت اومد این ترانه رو بگیر بزن ترانه گفت ب من چه اخه از جون خودت مایه بذار خندم گرفت گفتم نه جدی یواش می زنم یکم شلوارشو داد پایین منم اروم پنبه کشیدم بتا رو براش زدم ک فقط اوف اوف می کرد گفتم افرین خانوم دکتر اینده اینم از بتامتازون دومی پنی سیلینخ دوسش داری؟پری گفت اره عاشقشم اصن... سیما اینو بی خیال شو  گفتم این ک اصلیشه بعدم من رو حرف استاد حرف نمی زنم اروم پنبه کشیدم پریسا هم غرغر می کرد ترانه هم همش می گفت نگا چ ادایی داره برو شوهر کن نازاتو اونجا بریز(دو تا از بهترین دوستام بودن ک همیشه با هم شوخی داشتیم و کلی خاطره شیرین و تلخ) من گفتم پری جون نفس عمیق و 1200شروع کردم به تزریق ک صدای پری دراومد وااای وااای این چیه سیمااا بخدا سوختم واای دستت بشکنه تمومش کن اخخ ‌...گفتم پری جون الان تموم میشه اروم باش ترانه دستشو گرفت گفت خب یکم تحمل کن دگ عاقو... منم براش تندتر تزریق کردم و کشیدم بیرون.

سریع برگشت داشت ‌گریه می کرد گفتم عه پری توروخدا گریه نکن زدم دگ تموم شد ترانه هم رفت براش آب بیاره گفت خیلی درد داشت سیما بعد یهو ناخودآ‌گاه یه عطسه بلند زد تو صورتم گفتم دستمالم یادت نره استفاده کنی گفت باشه حالا برین دگ گفتم پریسا داروهاتو بخوری ها من تقویتو نزدم حداقل یکم خودت ویتامین سی بخور ترانه

گفت من خودم مواظبشم گفتم ترانه نزدیک امتحاناس خودت سرما نخوری حواست بهش باشه گفت هستم بابا. یکم با ترانه صحبت کردم و رفتم بیرون . بیرون یه سوز خنکی می اومد اما بعد خوابگاه رفتم کتابفروشی دنبال چند تا کتاب که گیرم نیومد و برگشتم خونه اونروز به جز یه سردرد مختصر حالم خوب بود فرداش ک از خواب پاشدم سینا مدرسه بود یکی درمیون می رفت کلاساشو خیلی گلوم  می سوخت و سرمم تیر می کشید احساس می کردم همه بدنم داره می سوزه با بی حالی رفتم تو جعبه داروها یه کلدکس برداشتم خوردم  اشتها نداشتم صبحونه بخورم گفتم شروع کنم به درس خوندن که وسط درس خوندن گیج شدم سرم سنگین شد و سه چار بار چن تا عطسه بلند زدم سرمو گذاشتم رو میز  بخاطر قرص خوابم برد
 بلند که شدم دیدم زنگ می زنن حالم بهتر نشده بود که هیچ یه استخون درد شدیدی هم گرفته بودم به زور رفتم پایین دررو باز کردم سعید بود موهامم پریشون دورم ریخته بود گفت سلام خانوم خانوما با ی صدای گرفته گفتم سلام سعید گفت خوبی چ قدر پریشونی تو... گفتم خوبم دستمو گرفت منو برد بالا گفت سیما تبم داری که نگفتی مریض شدی گفتم امروز شدم گفت وقت امتحانا باید مراقب خودت باشی گفتم فکر کنم نفرین پریسا بود گفت چی گفتم هیچی.اومد بالا مستقیم بردم تو اتاقم گفتم چایی؟گفت اول خانوممو معاینه کنم بعد می شینیم سه چار قوری چایی می خوریم باهم گفتم سعییید گفت جان گفتم خوبم گفت عه ...پس ی آ بگو ببینک عمو گفتم  ببینا انگار بچم گفت تو سرما بخوری فردا داداشت می خوره من ب فکر جفتمونم خندیدم گفتم از صبح مدرسه اس گفت عه پس مدرسه ام میره گفتم هوم باز ی عطسه زدم گفت معاینه؟گفتم باشه. معاینم کرد گلومم دید گفتم گلوت عفونت کرده زیادم هس اما رات می ندازم گفتم اره با آمپول .خندید گفت می خای جاش آبنبات بدم خانم دکتر ک موبایلش زنگ زد یکم حرف زد نگران شد گفت باشه باشه می یام تا نیم ساعت دگ اونجام کاری نکن تو گفتم چی شده؟سعید گفت دایی, علی حالش  خوب نیست مریض خودم بود بستریش کردم الان علی زنگ زد گفت پیوندو رد کرده بدنش گفتم باید بری؟گفت اره عزیزم داروهاتو بدم می گیری خودت؟ گفتم نه حوصله بیرون رفتن از خونه رو ندارم گفت باشه برات میارم پس. الان فقط استراحت کن گفتم باشه. بعد سریع پاشد خداحافظی کردیم رفت منم موندم با اون همه درس و یه سرما خوردگی بد. چشامو مالوندم گفتم یکم اب نمک قرقره کنم شاید گلوم بهتر شه خیلی بی حال بودم برا همینم ولو شدم رو تختم می فهمیدم حرارتم بالاس برا همین ی شیاف برداشتم از جعبه داروها ولی استفاده اش نکردم دستام نای نداشت سعی کردم بخوابم یکم جابه جا شدم که دیدم سینا کلید انداخت اومد خونه گفت اهاااای سیما آبجی کجایی؟گفتم اینجام عزیزم اومد تو تا چشش بهم افتاد گفت واای چی شدی سیما؟گفتم سرما خوردم تو نیا تو اتاق  بدنت ضعیفه می گیری گفت برو بابا اومد دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت اه رو هزاره ک ...خندیدم گفتم درجه بندیتم اشتباهه ها ی شیاف رو میزه برام می ذاری؟ گفت من؟گفتم اوهوم دگ خودم نمی تونم گفت دردت نمیاد؟گفتم تب بیشتر اذیتم می کنه گفت باشه خودش بازش کرد منم بر‌گشتم به شکم سینا گفت دردت گرفت بگی ها گفتم نمی گیره شلوارمو سینا کمک کرد تا رو زانوم کشید پایین  خودم دوسمت باسنمو از هم باز کردم سینام اروم شیافمو گذاشت که یه سوزش بدی داشت وقتی داخل شد لبمو یه گاز گرفتم سینا گفت تموم شد دردت گرفت؟ گفتم فقط یکمی سوخت برگشتم سینا خودشو انداخت بغلم گفت چرا مریض شدی؟حتما سعید کلی آمپولت می زنه من بهش نمی گم چیزی هواتو دارم گفتم باشه خودتو نچسبون حالا بهم مریض میشی سعیدم الان اینجا بود گفت چی آمپولت زد نامرد؟گفتم نه بیمارستان کارش داشتن رفت گفت بهتر .خندیدم گفتم هیچی نداریم تو یخچال می تونی چیزی برا خودت درس کنی گفت  اره یه سوپم برات می پزم گفتم  نه نه نمی خاااد غلط کردم چیزی نپزی ها یکم با هم شوخی کردیم با شیاف تبم یه درجه اومد پایین اما گلوم و سرم شدیدا درد می کرد. اومدم تو اشپزخونه سینا تخم مرغ نیمرو کرده بود من نتونستم چیزی بخورم فقط از درد گلو گفتم سینا جان برام یه لیوان اب میاری کلداکس بخورم گفت چشم برام اب پرتغال گرفت کنارم نشست تا بخورمش دورم می گشت خیلی هم ادا درمی اورد مثل پیشخدمتا ب کاراش خندم می گرفت کم کم  شب شد حالمم اصلا بهتر نشد رو مبل دراز کشیده بودم که سینا کمکم کرد رفتم اتاقم همش عذاب وجدان داشتم که درس نخوندم اما از استخون درد ترجیح دادم بخوابم منتظر بودم سعید بیاد داروهامو بیاره اخه از زیاد مریض بودن اونم قبل امتحانا متنفر بودم.

صبح با درد و تو خواب و بیداری گذشت چند بار پاشدم دهنم خشک شده بود اب می خوردم و دوباره دراز می کشیدم گلومو می مالوندم.صبح چشام باز و بسته بود کخ دیدم سینا نگران بالا سرمه گفتم جانم داداش؟ گفت چ قده صدات گرفته ابجی بدتر شدی داغم هستی گفتم خوب میشم ساعت چنده؟ برو مدرسه دیرت نشه گفت هفته نمی رم پیشت می

مونم گفتم عزیزم بمونیم خوب نمیشم باید دارو بخورم زنگ می زنم سعید برام بیاره نگران نباش. لقمه برداشتی گفت ی چیزی می خرم مدرسن گفتم باشه گفت مراقب خودت باشی ها بعد رفت اشپزخونه با یه سینی برگشت گفت برات شیر عسل گرم کردم بخوری ها گفتم مررسی عزیزم چشم بعد خاست بوسم کنه گفتم بوس نه دگ. گفت سعید اذیتت کرد بگو یک حالی ازش بگیرم که مرغای اسمون به حالش سینه بزنن با خنده گفتم چشم برو دگ مدرسه ات دیر شد. ی نگا کرد به ساعت گفت اه دیر شد که رفتم رفتم . سینا ک رفت بلند شدم شیرمو خوردم که بعد پنج دقیقه حالم بد شد دویدم تو دستشویی و استفراغ کردم بازم برگشتم رو تختم دیدم فایده نداره زنگ زدم به سعید گفت جان سیما صداش خوابالو بود گفتم سعید بیداری؟گفت اره تا صب بالا سر مریض بودم تو بهتری؟! اخ یادم رف داروهاتو بگیرم گفتم هوم حالم خوب نیس خیلی سعید گفت فدات شم الان میام دنبالت گفتم مگه نمیای خونه؟ گفت نمی تونم عزیزم گفتم باشه پس من خودم با آژانس میام گفت می تونی خانوم؟گفتم اره میاک قط کردم و سریع زنگ زدم آژانس می دونستم آمپول درانتظارمه ولی خب من اگ حالم بد باشه ترجیح می دم آمپول بزنم تا درد بکشم رسیدم بیمارستان خود سعیدو تو محوطه دیدم گفت رنگ خانومم مث گچ شده دیروز نباید یادم می رفت ببخشید گلم گفتم نه اشکال نداره سعید تو می دونی من چه قدر رو امتحانام حساسم گفت بعله ک می دونم بیا بریم که به امتحان برسونمت اول داروها مو گرفت بعدم دستمو از تو راهرو می کشید می برد اتاق خودش حالا از جلو پرستارا رد می شدیم همشونم با تعجب ب من نگا می کردند می گفتند سلام اقای دکتر صبح بخیر. بالاخره یکیشون واستاد احوالپرسی کرد  با تعجب گفت خانوم چیزی شون شده اقای دکتر؟ گفت بله همسرمه ی کوچولو سرما خورده گفت عه نشناختم خدا بد نده پلاستیک داروها رو دست سعید دید. همون موقعم سعیدو پیج کردن گفت عزیزم خانم رستگار زحمت امپولاتو می کشن من باس برم آی سی یو اروم گفتم سعید ؟ درگوشم گفت جان ترس نداره ک امپولاتو بزن از این حال دربیای میام پیشت زود داروها رو داد دست خانوم رستگار گفت سفارشی بزنین براش. خانوم رستگار گفت چشم خیلی مهربون ولی کنجکاو به نظر می رسید بهم گفت نمی دونستم دکتر ازدواج کرده اخه خیلی جوونه خب کجا راحتی امپولاتو بزنم خانومی؟گفتم نمی دونم گفت پس بریم اتاق اقای دکتر که راحتم باشی رفتیم اتاق سعید من دروغ نباشه یکم ترسیدم چون سعید حتما بهم پنی سیلین داده بود و جز خودش خیلی وقت بود کسی بهم امپول  نزده بود خانم رستگار گفت عزیزم دراز بکش اماده شو خودتم ریلکس بگیر دوتا انتی بیوتیک داری گفتم باشه ی نفس عمیق کشیدم رفتم آماده شدم گفت حساسیت که نداری خانم گل؟گفتم تاجایی ک می دونم نه گفت پس اول پنی سیلینتو بزنم راحت شی گفتم باشه یه طرفمو یکم داد پایین پنی سیلینو زد که خیلی دردم اومد اولش یکم تحمل کردم ولی اصلا سفت نشدم تا درد نکشم فقط یه جیغ اروم کشیدم که خانم رستگار گفت نفس عمیق بکش آروم تموم شد یه نفس عمیق کشیدم اما جاش خیلی می سوخت گفت تب بر زدی تا حالا گفتم اره گفت درد نداره ها اونورمو داد پایین و سر این در سکوت امپول خوردم بعد گفت سفازولینم داری یکم استراحت کن تا بعد بزنم گفتم نه الان بزنید راحت شم گفت باشه همون سمتم پنبه کشید و به طور وحشتناکی یه درد اومد تو پام بلند گفتم اخخخخ گفت خانوم دکتر اروم باش نفس عمیق بکش داشت اشکم درمی اومد که کشید بیرون گفت تمام شد اقای دکتر می دونه چ قدر خانومش شجاعه خیلی خوب تحمل کردی گفتم شمام خوب زدید مررسی همون طور به شکم بودم که سعید اومد گفت همسرمنو ک اذیت نکردی خانوم رستگار؟گفت باید ببخشید دگ امپولاش درد داشتن از پشت پرده گفتم نه خوب بود سعید خندید گفت چی امپول؟بازم بگم بزنه گفتم نخیرم دستشونو میگم سبک بود خانوم رستگار رفت بیرون و سعیدم اومد پیشم جا امپولامو یکم ماساژ داد و پامو خم و راست کرد گفت بقیه شو خودم برات می زنم گفتم مگه چن تا بقیه داره؟گفت دو تای ناقابل گفتم مرسی واقعا الان سه تا خوردما ‌گفت نوش جونت خاستم به شوخی بزنمش جاخالی داد بعد کمکم کرد دوباره با آژانس برگشتم خونه و استراحت کردم. فرداش و پس فرداش سعید اومد خونه و پنی سیلینامو زد جالبه سه تاشونم 1200بود ولی بعد یه هفته اش تازه یکم بهتر شدم و سرماخوردگیم خیلی طول کشید اما بازم به قول سینا جاش یه عالمه خر زدم و امتخانارو با نمره خوب پاس شدم پری هم تا ی مدت همش فحشای لطیف نثارم می کرد البته به شوخی ولی حالش از من خیلی بهتر شد.
دوستان من خاطره زیاد دارم خصوصا از اقا سینای شجا

ع ولی وقتم اندکه برا همینک نمی تونم خیلی پیشتون باشم...در ضمن همسرم و برادرم به همه تون سلام می رسونن ممنون که به یادمون هستین❤️
ایام به کام
دلتون شاد
همیشه سلامت باشید.💐

خاطره عسل جون

سلام به تمام عزیزای دلم
روزگارتون ازعسل شیرین تر
بازم ازتمام عزیزانی که بهم لطف دارن ممنونم؛بی نهایت دوستون دارم
ممنونم از تک تک نکات وریز بینی هاتون
ممنونم از انرژی مثبتی که بهم میدین؛
تاقبل ازاین که وارد وب بشم بی نهایت از پزشکا میترسیدم احساس میکردم پزشکاآدمای بی رحمی هستن(البته عذرخواهم ازهمه تون؛این نظریه درمن اشتباه بود)حتی وقتی میخواستم به یه پزشک دست بدم حسه بدی داشتم!!
امازمانی که باوب آشناشدم نظرم کاملابرگشت...فهمیدم پزشکا میتونن دل رحم ترین آدماباشن ومهربون ترین...
ادمایی که میتونن برای بیمارانشون دل بسوزونن؛پا به پاشون گریه کنن ویااین قدرخوب ودل رحم که برای تخصص اطفال گرفتن مردد باشن!!
اوه...خدای من!
شما بی نظیرین...
و
دونکته:
۱-مهدیه ی عزیزم خاطرم نیست چنین اسمی توی خاطراتم تایپ کرده باشم
اگراین طوره من شرمندم اشتباه ازمن بوده🙏
۲-وبرای دوست عزیزی که امرکرده بودن لازمه خاطرات سانسوربشه؛
من واقعا شرمنده ی تمام عزیزان مجردی هستم که خاطراتم خاطرشون رو مکدرکرده ویا باعث ناراحتی شون شده؛
راستش من هنوزم کاملامتوجه نشدم ایراده خاطرم ازکجابوده وکدوم قسمتش نیازه به سانسور داره!
ولی به هرحال عذرخواهم...من تاالان آزارم به کسی نرسیده؛وباورکنید این اتفاق هم کاملا ناخواسته بوده!
سعی میکنم ازاین به بعدبیشترازمطالب دوستانم استفاده کنم؛
ماهمیشه درکنارهمیم
چه زمان تخصص گرفتنا...کنکوردادنا...مامان شدنا...دردکشیدنا...ازدست دادنا وبه دست اوردنا...نگرانی ها...دعاکردنا برای هم...
پشت سرگذاشتن عمل های سخت...ریکاوری وبه هوش اومدنای دوستای عزیزمون و....
ممکنه نتونم براتون نظربزارم
اما مطمئن باشین تک تک خاطرات رومیخونم ولذت میبرم ازباهم بودنمون!
حالا چه خاطره بزارم وچه بخوام فقط ازمطالب استفاده کنم آرزوم آرامش وخوشبختی تک تک تونه!

دوستون دارم ومنتظره خبرای خوب توی خاطرات بی نظیرتون هستم
❤️❤️❤️
وخاطره من:

صبح ازخواب بیدارشدم
دیدم زندگیم پیام گذاشته برام
بهشون زنگ زدم صداشونوکه شنیدم تازه صبح شد برام😍.
مثل همیشه حسابی درگیره کاربودن؛
اماصدای چشم آبی نمیومد؛
گفتم عزیزدلم صدای چشم آبی نمیاد؛
حواست بهش هست؟
گفت عسلی امروز گذاشتمش خونه
گفتم وای خدای من...عزیزم تنها گذاشتیش؟
داشتم نگرانی سکته میکردم؛
(آخه منزل ما خیلی ارتفاع داره اززمین
چون طبقات بالاهستیم؛
وچشم آبی میتونه در بالکن رو بازکنه)
گفت عسلی نترس قلادش کردم!
گفتم خب عزیزم طفلی اذیته...
من میرم خونه شمام برای ناهار بفرمایید درخدمتتون باشیم☺️
کلی ذوق کرد؛
گفت باشه فقط میشه قرمه سبزی بزاری؟
گفتم چشم.

اماده شدم وراه اوفتادم
نیم ساعته رسیدم؛
ازپایین مشخص نبوددربالکن بازه یانه ولی اوضاع عادی بود؛
رسیدم بالا دروبازکردم؛
دیدم کناردر خوابیده؛قلادشم محکم بسته شده؛تامنودیدشروع کردبه بی قراری(سگای هاسکی خیلی روی احساسات حساسن)هرکاری کردم نتونستم بازش کنم؛دمای خونه خیلی پایین بود امابازم براش یخ اوردم که سرحال تربشه وازکلافه گی دربیاد؛
یخ وغذارو که اوردم؛
اذان ظهر رو گفتن،
دیگه یکم هول هولکی کاراشوکردمو
خیالم راحت شدکه الان تووضعیته بهتری هستش؛سریع رفتم اتاقه نماز،نمازموخوندم امابه تعقیبات نرسیدم ازبس زوزه میکشید وبی قراریه قلاده رومیکرد!
بلندشدم رفتم هرطوری بودقلاده روبازکردن!
خیالش راحت شد؛روی مبل خوابش رفت...
رفتم آشپزخونه کارای ناهارو انجام دادم؛
خیلی خسته بودم؛اومدم نشستم روی راحتی شروع کردم به خوندن خاطرات؛
بعدشم رفتم وب دیدم اوه کلی نظربرام گذاشتن،رفتم نظرات رو دیدم
همه کلی لطف بهم داشتن ولی خب اون تذکر...
(من بابته سال هایی که بخاطره زندگیم جنگیدم هم میگرن عصبی گرفتم هم معده دردای عصبی)
به خودم گفتم وای من که منظوری نداشتم یه لحظه انگار معدموگره زدن ازدردبه هم!
گوشی ازدستم اوفتاد وپاهاموجمع کردم توبغلم؛دائم به خودم میگفتم اشکال کارازکجابود...
این معده ی لعنتی هم اروم نمیشد بتونم تمرکزکنم!
به ساعت نگاه کردم دیدم یک ساعت دیگه فرست دارم تاخودموجمع وجورکنم
دسر روهم آماده نکرده بودم!
به زور بلندشدم رفتم چندتامسکن خوردم تابتونم روپا شم...امافایده نداشت!
باهر دردی بود دسر روآماده کردم
میزرو کامل چیدم؛
یکم به خودم رسیدم وزندگیم اومد؛
چشم ابی داشت بازی میکرد؛
میزم چیده شده بود
همه چیزعالی فقط من درد امانم رو بریده بود؛سعی میکردم چیزی بروز ندم؛
گفتم تاشمایه دوش بگیری من غذارومیکشم؛
رفت ومن شروع کردم؛
چنددقیقه نکشیدکه اومدنشست سره میز؛
گفت خدای من این میزه خونه ی منه یا بهشته😍
گفتم نوش جانت
گفت چراشروع نکردی!
گفتم منتظرموندم شمابیای بعد
صدام ازشدت دردمیلرزید
سرگرم چشم ابی بود؛
سرشوکه آوردبالا
گفت عسل خوبی؟
آره قربونت برم تو روبه روی من باشی حالم خوب نباشه!!!؛
_رنگت پریده...ب من نگاه کن
شاید یکم خسته م
ازسره میزبلندشداومدسمت من
صندلی کنارموکشیدبیرون ونشست روش
دستاموگرفت
_خب

عزیزه من چرااین قدرزحمت کشیدی ؛کاش لال میشدم نمیگفتم...
میومدم یه چیزی ازبیرون شفارش میدادیم!
عه...این چه حرفیه!
نوش جاااااانت
من باعشق برات غذادرست کردم ومیزچیدم...
نتونستم جمله موکامل کنم
از زوره درد داشتم بالامیاوردم؛
سریع پاشدم رفتم سرویس...(شرمندم البته)
داشتم کبدو کلیه روهم بالامیاوردم زندگیم سعی میکردبلندم کنه بلندگفتم نههههه...توروخدابهم دس نزن معدم دردمیکنه...بلند زدم زیره گریه!
الهی بمیرم زندگیم واقعا مضطرشده بود؛
رفت لباساشو پوشید؛
گفت پاشو بریم بیمارستان
گفتم نمیتونم بلندشم
صداشو بردبالا گفت
نمیتونم نداریم...رنگ لبات سفید شده
رنگت شده عین گچ...
خدایااااا...چی کارکنم براش😭
خداصدامووووومیشنوی....

دلم براش میسوخت؛
ندیده بودم دست وپاشو گم کنه؛
اما الان واقعا نمیدونست بایدچی کاررکنه...
زنگ زد به اورژانس
گفتم عزیزم یه چیز بیارمن بپوشم
وضعیتم مناسب نیس
گفت واقعا تواین وضعیت لازمه؟
گفتم آره دورت بگردم برو
رفت یه شال وپانچو ودامن آورد
به زور تنم کردم
اما هرکاری کردم نتونستم دامنم رو بپوشم گفتم امیرجان داری خودت میبینی وضعیتو
اومدن شماحواست بهم باشه...
گفت عزیزه من
من اینجام لازم نیست خودتواذیت کنی...
چنددقیقه بعد اومدن...
هم میترسیدم هم استرس وضعیتمو داشتم؛
من همچنان توی سرویس نشسته بودم؛
بزور زیره بغلمو گرفتن واوردن بیرون!
نمیتونستم درازبکشم!
خوابیدم به پهلو پاهاموجمع کردم تو بغلم؛به زندگیم گفتم پتو رو بکش تارو پهلوهام
گفت چشم؛
خیالم راحت شد؛
دکتراورژانس به زندگیم گفت میشه سگتون رو ازاتاق ببرین بیرون؛
(شیطنت میکرد☺️)
زندگیم رفت وسریع برگشت؛
پرسیدن سابقه داری؟
نمیتونستم حرف بزنم زندگیم جواب دادو شرح حالم روداد!
وای از رگ گیری...
باید انژیو بهم وصل میکردن؛
باگریه گفتم نمیخواااااااممممم
گفتن هم براتون لازمه هم مامسئولیت داریم...
خیلی دردداشت؛
زندگیم مدام سرمومیبوسید!
توهمون شرایط دوتا آمپولم بهم زدن که ازدرد معدم زیاد متوجه دردشون نشدم؛
فقط متوجه بودم که خیلی به ضرب وارده پام میشد!
مدام زیره لب میگفتم توروخدانه...
زندگیم میگفت عزیزم لازمه...به جاش خوب میشی الان!
دردم داشت کم کم اروم میشد!
میتونستم تکون بخورم کمی...
زندگیم ازشون تشکر کردو همراهی شون کرد تادم در!
برگشت توی اتاق
پتوروکشید روم
داشت میرفت بیرون که صداش کردم؛
برگشت گفت جانم عسلی
چیزی میخوای؟
گفتم
ببخشید ناهارت یخ کرد؛
بخور بعدبرو سره کار...
گفت نمیرم...هستم پیشت!
گفتم کاش یه چیزه بهترمیخواستم ازخدا
گفت من باتوچی کارکنم؟
صداش میلرزید
چشمامو بازکردم دیدم داره اشک میری

زه
چشمامو بستم که نمیرم
گفتم ببخشید امیر
لبشو اورد کنارگوشم وگفت فقط زود خوب شو...بوسم کردو
گفت برای این حال واتفاق امروزحتما ازت توضیح میخوام اما نه الان..شب باهم صحبت میکنیم،
رفت بیرون.
وقتی بیدارشدم سرم توی دستم نبود وزندگیم کنارم خوابیده بود
چشم ابی هم پایین تخت خواب بود!
دردم خیلی بهترشده بود.
منم شروع کردم به نوشتن خاطره.


ببخشیداگر طولانی شد.
اینم ازخاطره من
بهترین ها برای شما دوستای عزیزم

عاشق باشید.❤️

خاطره nilooجون

خاطره nilooجون

هلوملکم = سلام ملکم بر همه شجاعان😉
نیلوفر هستم. اصفهانیم. یک ماهه دیگه میشم نوزده ساله.همه اطرافیانم مهندس هستن ومن با تجربی اومدنم شجره نامه را بهم زدن احتمالا پدرومادرم غالب بودن اما هتروکه من مغلوب شدم😅 چند روزه با اینجا آشنا شدم به واسطه خاطرات آقا ایمان که دلم میخواست بخونمشون. از آمپول نمی‌ترسم ولی تحت تاثیر جو اینجاقرار گرفتم و گفتم خاطره پارسال این موقع ها را که یک کنکوری مورد ظلم واقع شده بودم را بگم.
 اوایل شهریور بود فشار معلمها ومشاورمدرسه..کلاس های بیرون..وبرای من علاوه بر اونها زبان هم بود که آخرش بود و میخواستم حتما قبل مهر تموم بشه.
توی اون همه مشغله داداشم هم برای چند روز اومده بودش چون تقریبا یه سال بود نیومده بود هزاران نوع تفریح توی سرش بود که میخواست همش انجام بشه.واز اونجایی که من صبح کلاس وبعضی روزا بعداز ظهرم کلاس داشتم وپسر عموم صبح تا عصر سرکار بود جناب برادر جوری برنامه ریخته بود صبح ها میخوابید بعداز ظهر با رفقاش میرفت گشت و گذارشبا را گذاشته بود برای ما که من با حجم کارهام گفتم من نیستم خودتون برید که پسرعموخان فرمودند خره نیلو چندشبه تو تاده کارهات را تموم کن بیا برادرجان هم فرمودند نیل نیایی ناراحت میشم اصی دیگه حق نداری اسمی منا بیاری..که به ناچار بنده قبول کرداهه😓وچه اشتباهی کرداهه..ده شبشون شده بود هشت شب یه دوساعتی با خانواده بودیم وبعد خودمون می‌رفتیم بیرون بعضی شبا دو میشد برمی گشتیم من همون موقع می‌خوابیدم ولی استرس کارهام یکی دو ساعت بعدش بیدار میشدم تا شش بقیه کارهام را میکردم وازاونجایی که طول روز تایم خالی نداشتم وعادت دارم هرروز حمام برم صبح ها میرفتم هیچ وقت موهام را خشک نمیکنم ومشکلی هم برام ایجاد نمیشه بعد از اون به سرعت جت میزدم بیرون وپیش به سوی مدرسه..توی تایمهای استراحت هم زبان را میخوندم.دو سه روز گذشت ومن زیر فشار داشتم له میشدم واز تفریح با اون همه استرس وفکرکارهام هیچ لذتی نمیبردم یه روز صبح زیست داشتیم آقای(_)اومدند کلاسمون یه سکو داشت رفتند بالا شروع کردند سلام و... یه دفعه یکم خم شدند پایین وبا تعجب گفتند تو خوبی!!؟ من ردیف دوم بودم برگشتم ببینم چی شده!؟با کی هستن!؟ که گفتندنییلووو نیلوجان با شمام که من یکم گیج زدم گفتم چی!؟من؟! نه! چیزه چرا ! بله بله!! که کلاس از گیج بازی من منفجر شد😐 ودیگه ایشونم چیزی نگفتن.بعدا از دوستم پرسیدم به نظرت من چیزیمه گفت قیافت یه جوری شده .چشات سرخه.رنگ و روت تغییر کرده زیر چشماتم گود رفته .داری میمیری از دستت راحت میشیم😎😂
من فقط انرژیم‌ کم شده بودویکم گلوم میسوخت و اون روز چیزیم نبود اما از چندروز بعدش که داداشمم دیگه رفته بود.گلودردبدی گرفتم وبدن درد وکم کم علایم زیاد شد واز همه بدتر تب ولرزبود ومن به کسی نگفته بودم یعنی کسی خونه نبود که چیزی بگم.
 بدن من یه ویژگی بدی داره همراه هربیماری خودش حالت تهوع وسرگیجه را هم به عنوان آپشن قرار میده😤کم کم صدام داشت کامل قطع میشد..تقریبا تن صدام پایین هست واروم صحبت میکنم.اما اون موقع دیگه خیلی بد شده بود که شب که مامان و بابام اومدن رفتم بیرون سلام کردم بابام یه نگاهی کردی گفت چته!؟ مامانم دوید اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونم گفت وای خاک به سرم تب داری پاشو بریم دکتر...بابام گفت عه حالا صبر کن بزار ببینم میتونم واسش کاری کنم اگه تاصبح بهترنشد صبح میریم..پدرم با دکتر میونه خوبی نداره شایدم میترسه هشت نه سالم که بود رفتم دکتر یه دونه آمپول داد خودش گفت نمی‌خواد اینابزنی..همینا را بخوراتفاقا خوبم شدم اون موقع مامانم یه سفر رفته بود ومن هنوز بهش نگفتم بابا چکار کرد اون زمان😂کم کم صدام داشت کامل قطع میشد..تقریبا تن صدام پایین هست واروم صحبت میکنم.اما اون موقع دیگه خیلی بد شده بود که شب که مامان و بابام اومدن رفتم بیرون سلام کردم بابام یه نگاهی کردی گفت چته!؟ مامانم دوید اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونم گفت وای خاک به سرم تب داری پاشو بریم دکتر...بابام گفت عه حالا صبر کن بزار ببینم میتونم واسش کاری کنم اگه تاصبح بهترنشد صبح میریم..پدرم با دکتر میونه خوبی نداره شایدم میترسه هشت نه سالم که بود رفتم دکتر یه دونه آمپول داد خودش گفت نمی‌خواد اینابزنی..همینا را بخوراتفاقا خوبم شدم اون موقع مامانم یه سفر رفته بود ومن هنوز بهش نگفتم بابا چکار کرد اون زمان😂اونشب پدر جان زنگ زدن به مادرشون طرز چند نوع جوشونده گفتن که من لب نزدم به هیچ کدوم رنگ وبوش هم بد بود چه برسه به طعمش که به یه نفر با حالت تهوع بخوایی بدی😫 قرار بر این شد صبح بریم دکتر.
صبح با مامانم راهی شدیم. پزشک یه پیرمرد تپل بامزه بودن ، عینک بانمکی هم داشت وداشتن یه کتاب میخوندن نفهمیدم چه کتابی بود فقط دیدم جلدش مشکی هست سلام کردیم که من دیگه در واقع صدایی نداشتم فقط قادر به اجرا پانتومیم بودم 🙈گلوم را معاینه کردند..تبم را گرفتند..چندتا سوال پرسیدن که یا مامانم جواب میداد یا خودم با حرکات سر یا دست که گفتند میزاشتی چند روز دیگه میومدی چه کاری بود حالا..مامانم از موقعیت استفاده کرد و گفت آقای دکتر ضعیف شده بهش بگید درست غذا بخوره اینقدر لاغرشده..خیلی ناراحت شدم از مامانم که فکرمیکرد یه بچه سه سالم😒 دکتر نگاهی کردند به من گفتند نه خانم خوبه..از حرف دکتر کلی ذوق کردم خب نه چاقم نه خیلی لاغر ولی مامانمم عصبانی شده بود حسابی..دارو ها را نوشتند و رفتیم گرفتیم آمپول داده بودند توی دارو خونه مامانم دوستشون را دیدند وگرم صحبت شدند.
منم خودم دوتا آمپول را برداشتم رفتم تزریقات.فیش گرفتم دادم پرستار نمی‌ترسیدم اما یکم استرس را داشتم که قیافه آروم وخوشگل ومهربون خانم پرستار همون را هم ازبین برد گفتند برو اون تخت آماده شو..رفتم دیدم روی تخت یه قطره خون هست چندشم میشد برم روی تخت پرستار اومدند گفتند چرا پس آماده نیستی صدام که تقریبا قطع بود میخواستم حرف بزنمم به سرفه میوفتادم با پانتومیم به قطره خون اشاره کردم که یه لبخندی زد و تمیزش کردرفتم روی تخت ریلکس خوابیدم اولیش دردی نداشت..دومی یه لحظه شوک شدم یه تکونی خوردم نمیدونم چی بود هرچی بود منکر دردش نیستم اما تحملش کردم بعد تزریق آمپول ها رفتم سمت ماشین که مامانم گفته بود هرکی کارش تموم شد بره اونجا که دیدم هنوز مامانم نیومده و کلی منتظرش موندم تا بالاخره جلسه با دوستش تموم شد وبرگشت به سمت فرزندش...امپولا هرچی بودن باعث شد از چند ساعت بعدش صدام برگرده وبعد یکی دوهفته با مصرف داروها خوب خوب شدم.
تا آخر شهریور بیچاره شدم کلی تست عقب افتاده داشتم ومباحثی که درست نخونده بودم که با هر توانی داشتم تا آخرماه یه جوری تمومش کردم.سخت ترین شهریور عمرم شد🤓
تشکر که خوندید🌷
اولین بارم بود خاطره گفتم اینجا ببخشید اگه طولانی وبد شده🙄 
ودر آخر جایزه تمشک طلایی را به شجاعان اینجا اهدا میکنم..شوخی میکنم هرکسی یه ترسی داره من خودم به شدت از یه حیوانی ترس دارم🙃
پایدار باشید😉😊
نیلوفر 🙂

خاطره دکتر ارونا

خاطره دکتر ارونا

بنام خدا این خاطره درباره خودم هست دوروز بود که با کیارش قهر بودم سر خواهر بزرگش بود حتی ۵۰ بار بهم زنگ زد اما جواب ندادم من از اون زنهایی نیستم که سر موضوع کوچکی قهر کنم کیارش میخواست بزنه تو گوشم که من دستشو گرفتم و نزاشتم الانم سر خواهرش قهریم خوب بریم اصل خاطره من قبل دعوا با کیارش سرماخورده بودم و این چندروزم با مهام تو خونه مجردیش بودم اما بعد از این دعوا من حالم بدتر شده بود ۱روزم مرخصی گرفتم به مهام گفتم دعوام شده اما نگفتم میخواسته بزنه تو گوشم اونم میگفت خواهر تو بزرگتر من نباید تورو راهنمایی کنم اما این چیزی نیست که تو سرش دعوا کنی منم با اون دعوا کردم که حوصله ندارم حرف نزن روز بعد رفتم بیمارستان حالم بدتر شد تب نداشتم تبم بهش اضافه شد از بیمارستان برگشتم دیدم مهام خونه است تا منو دید اومد جلو بهم گفت ارونا خوبی داری میمیری گفتم نه خوبم فقط تو خونه امپول داری گفت اره گفتم چی هستن گفت یه پنادر پنیسیلین تب بر تقویتی انتی بیوتیک گفتم اینهمه گفت خودت بهم دادی گفتم اها راست میگی فقط تب بر بهم بده بهم داد منم با گریه به خودم زدم بعد گفتم مهام گفت جانم گفتم برو از داروخانه برام سرم بگیر گفت باشهسرم خرید برگشت دیدم کیارشم باهاشه گفتم اینو چرا اوردی گفت حالت بد بودم گفتم بیاد معاینه ات کنه گفتم تو بیخودکردی من خودم خودمو معاینه کردم مهام گفت کدوم دکتر خودش خودشو معاینه کرده که تو دومیش باشی بعدشم باید برم جایی گفتم حالت بده تنها نمونی منم گفتم مگه بچه ام گفت حالا ول کن من دارم میرم دیرم شده منم گفت عشقم مواظب خودت باش گفت روچشمم خواهر بعد رفت کیارشم مثل مهمون رفت روبه روی کاناپه ای که من روش بودم نشست منم رفتم چوب لباسی رو اوردم و سرمو اماده کردم چندتا امپول ریختم توش آستین لباسمو بالا دادم خواستم پنبه بکشم که کیارش دست گذاشت رودستم گفتم چیکار میکنی گفت تو چیکار میکنی بزار من برات میزنم بغض کرده بود دستو کشید کذاشت رو پاش چند بار زد رودستم بعد پنبه کشید سوزنو فرو کرد بلند گفتم ای گفت جانم دروت بگردم جان بعد یه امپول ریخت تو سرمم خواست سرنگو بزار رو عسلی داد زد ارونا کی این امپولو برات زد هیچی نگفتم صداشو برد بالا گفت باتوهستم منم صدامو بلندتر ازاون کردم گفتم خودم گفت ارونا چیکار کردی نگفتی تو پات میشکنه گفتم به توچه گفت واقعا که ناراحت شدم گفتم باید اون موقع که میخواستی منو بزنی ناراحت میشدی و از چشمام اشک اومد گفت غلت کردم معذرت من ببخش خاک تو سرم دست روت بلند کردم دستم قلم شه منو ببخش و خواست بزنه تو سرش دستشو گرفتمگفتم برای یه مرد خوب نیست جلو زنش خودشو بزنه گفت منو ببخش غلت کردم گفت باش می بخشمت اما به جان مهام که تنها دلیل زنده بودنمه اگه بار بعد دست روم بلند کنی طلاقت میدم گفت من غلت بکنم حالا عشقم برمیگردی یه امپول بهت بزنم گفتم چیه گفت پنادرگفتم بی حسی میزنی گفت عشقم نداریم گفتم به جون عزیز ترین کست دردم میگیره گفت دفعه اخرت باش جون عشقمو قسم میخوری گفتم جون خودمه به تو چه گفت ها جون تو اما جون زندگیه منم هست گفتم باشه بزن اما اروم گفت رو جفت تخم چشام اروم گفتم چشمت بی بلا گفت ممنون بعد شلوارمو داد پایین پنبه کشید فرو کرد منم جیغ زدم ااایییییییییی کیارش ممممممرررررردم گفت خدا نکنه گفتم ااااییییی پام فلج شد درش بیار این لعنتیو گفت بمیرم تموم درش اورد جاشو فشار داد گفتم اخ گفت تموم بعدش من هر روز دوتا امپول میزدم تا پنج روز و منم اشتی کردم متشکرم که خوندید

خاطره نازگل جون

خاطره نازگل جون

سلام به همه ی بچه های این وب نازگل هستم 20ساله از تهران😊😊😊
که البته از 10سالگیم اومدیم و اصفهان زندگی کردیم
من خواهر برادرام به اختلاف 1سال به دنیا اومدیم
نوید 22سالشه نیما21سالش نهالم 19سالش
پدرو مادرم شغلشون هنریه و قلم زنی میکنند وبه خاطر اینکه اصفهان مهدهنریه ایرانیه اومدیم اینجا والان میدان نقش جهان هستند خواستید آدرس میدم تشریف بیارید😉ما 4تا اکثرا تفریحمون باهمه چون مامان بابا از ساعت 9که میرند سر کار اکثرا تا آخرای شب میدون هستند مخصوصا روزهای تعطیل که هم مسافرها هم توریست ها میاند و اون موقع ها ماهم میریم کمک دستشون و باباهم لطف میکنه و دستمزدای خوبی برای اون روزها بهمون میدند برای همین هم مخصوصا داداشام اون زمان با سرمیرند برای فروش😂😂😂😂
جاتون خالی تابستون امسال به اتفاقای خونواده ی عزیزم رفتیم شهر رویاها
یه شهربازیه تو اصفهان که بازی های متنوعی داره
وخیلی جالب بود مخصوصا اینکه کلی خراب کاری کردیم😄ما رفتیم سوار تمام وسیله ها شدیم به غیر خرچنگه که کلا آدم احساس میکرد روی هیچ چیزی ننشسته اینقدر که از هرطرفی میرفت 
بچه ها اصرار داشتند اینم بریم منم اصرار که عمرا نه من میام نه میگذارم شما برید
نوید خیلی ریلکس گفت باشه آبجی بیا بریم پس این اسبه که بالا و پایین میره
حالا اسبه مخصوص فک کنم 4تا7سال باشه😂😂😂😂
منم گفتم دمت گرم بریم
آقامارفتیم سوار شدیم پایه خنده این نیما هی دستش را توهوا تکون میداد و میگفت حمله 😆
گرم بحث با نهال بودم و نمیدونم تو صف چی ایستادیم
نوبتمون که شد داداشم گفت بپر بالا
گفتم نوید این همون خرچنگه نیست؟گفت نه بابا آخه چقدر خنگی تو
منم گفتم اینقدر با صراحت میگه حتما تیست همینطور داشتم حرف میزدم پریدم بالا طرف اومد بست کمربندهارایه طرفم نیما بود یه طرفم نهال گفتم نوید کنار نیما بود گفتم میومدی کنار من گفت آخه سوار خرچنگه شدیم مینشستم میزدیم منم شروع کردم مورد عنایت قرارش دادن که دستگاه شروع کرد به حرکت دست نهالا گرفته بودم و نیما را و آیت الکرسب میخوندم ایناهم هر هر بهم میخندیدند
از یه جایی به بعد دست هاشون را ول کردم وجلوم را گرفتم و فقط جیغ میزدم نگهش دار من دارم میفتم(البته طبیعیه این حس دست بده منم نمیدونم از کجا قرار بود بیفتم )بالاخره نگه داشت از شدت ترس نمیتونستم کمربند را بدم بالا بیام پایین نوید بغلم کرد گذاشتم پایین یکم راه رفتیم نهال پرسید خوبی چیزی جواب ندادم نیما گفت بشینید روی چمن ها تا من بیام منم تا اومدم بشینم احساس گردم سرم داره گیچ میره افتادم روی چمنا دستم سرده سرد شده بود و باعرض پوزش حالت تهوع داشتم مامان و بابا که میدون بودند ولی دایی و زندایی همراهمون بودند نوید زنگ زد بیاند پیشمون سرم را گذاشتم روی پای نهال و دراز کشیدم دای و زندایی با نیما اومدند نیما چند تا چایی گرفته بود و دوتا بستنی یکیش را داد من یکیشم نهال گفتم نمیخورم گفت شیرینه بخور خوب میشییکم که خوردم دیدم نمیتونم گفتم پاشید بریم خونه بقبه هم پاشدند شام نخورده رفتیم خونه منو نهال با دایی اینا میخواستیم برگردیم نوید گفت دیگه اونا تا خونه ی ما به زحمت نیفتند خداحافظی کردیم و امدیم خونه 
من هنوز احساس گیجی و لرز داشتم رسیدیم خونه بابام و اینا هم اومده بودند
حالا من را که دیدم مامان یه چای نبات بهم داد یکم که خوردم حالم بد شد دویدم سمت دستشویی(باعرض پوزش) دیگه بابام دید خوب نیستم به نوید گفت ماشینا روشن کن بریم بیمارستان مامانم چون قرار بود یکسری سفارش را صبح تحویل بده نتونست بیاد نهال میخواست بیاد گفتم بشین کمک مامان بکن
ما آماده شدیم بریم دکتر نیما و نهالم کمک مامان موندند خونهبابام با ماشین رفت داخل اورژانس اونجا کلا دوتا دکتر و 4تا پرستار بود
که کنار اورژانس بیمارستان بود که همش از راه پارکینگ بیمارستان بود بالاش هم درمانگاه بود
نوید دستم را گرفت نشستم روی صندلی بیمار که اون موقع فقط چند تا سرم زده بودند تو قسمت تزریقات و کلا فرد دیگه ای نبود پرستارا و دکترها هم مشغدل حرف زدن بودند
دکتر اومد فشارم را گرفت 7بود معاینم کرد بعدم نسخه نوشت گفت بره بخوابه روی یکی از تخت ها سرم داره فشارش خیلی پایینهبابا رفت نسخه را بگیره نویدم کمکم کرد بخوابم روی تخت گفتم برو ببین پتو ندارند سردمه رفت دوسه دقیقه بعدش با یه پرستار اومد که پتو آورده بود
انداختند روم ولی باز لرز داشتم نوید نشست را تختم گفتم برو بشین روی تخت کناری الان جای من گرفتی
گفت بجاش انرژی مثبت بهت میدم
گفتم به اندازه کافی دادی امشب
گفت ولی جدی جدی ببخشید فکر نمیکردم اینقدر نازنازی باشی
یه مشت زدم بازوش که خندید بابا اومد کلا یه آمپول و یه سرم بود
پرستار گفت برگرد عضلانیه گفتم بزنید تو سرمگفتند اگه میشد میزدم برگردید به بابا ونوید گفتم برید بیرون رفتند بیرون
منم برگشتم پنبه کشید و سوزن و وارد کرد تزریقش تمام شد یکم درد داشت نه خیلی برگشتم تازه درد گرفت هرقدر میگذشت بیشتر میشد نمیدونم چی بود
سرم را زد و رفت بیرون منم بعد3دقیقه4دقیقه که دردم آروم گرفت خوابم برد
نمیدونم چقدر خوابیدم ولی بیدار که شدم دیدم بابا و نوید دارند بالای سرم کیک و دلستر میخورند گفتم مگه اینجا میگذارند خوراکی داخل بیاری
نوید گفت گفتم مریض دارم اجازه داد گفتم حالا برای مریضت خریدی
گفت ا نه یادم رفت گفتم یه چیزی کمه ها به بابام نگاه کردم توبیخش کنه منو مسخره میکنه دیدم بابام داره میخنده بهمونبا اعتراض گفتم ا بابا یه چیزی بهش بگید
بابام هم یه شکلات از جیبش در آورد بهم داد گفت آرامشت را حفظ کن گله من
حرف روی داداشت تاثیری نداره
گفتم خب بزنش شاید عمل داشته باشه
گفتند ن این روشم قبلا امتحان شده
دیگه هرسه زدیم زیر خنده پرستار اومده میگه چه خبره مریضتون خوابه
بابام گفت خیالتون راحت این مرض تا مارا خواب نکنه نمیخوابه
پرستار اومد سرم را کشید بیرون و گفت ای جانم چه تو نازی
منم تشکر کردم وقتی رفت بیرون بابا کمکم کرد بیام از تخت پایین
گفتم بابا دیدی گفت من چقدرم نازم
بابام لبش را گاز گرفت گفت عشقم این میزان جوگیری برات خوب نیست حالا اون یه حرفی زد
یعنی کلا اوج عشق و علاقه ی خونوادم را با چشمم دیدم وقتی رسیدیم خونه
مامان و اینا هنوز مشغول کار بودندبابا گفت ا هنوز نخوابیدید
مامانم گفتند نه بابا اینا تموم نمیشه بدو بیا کمک
بابام گفت حالا نوید جونم میاد مگه نه پسر بابا😊
نویدم گفت آره لباسام را عوض کنم میام منم رفتم پیششون کمک کنم 
مامان گفت تو برو بخواب حالت خوب نیست
گفتم ن خوبم مشکلی نیست مامان گفت نمیخواد
گفتم شام خوردید؟مامان گفت نه چیزی نداریم منم رفتم املت درست کردم و سفره را چیدم همه را صدا زدم گفتند کار داریم نمیشه بیایم
منم برای همشون لقمه گرفتم با سبزی و دادم بهشون
دیگه هممون تا اذان صبح کار کردیم تا سفارش ها آماده شد
همه نماز را خوندیم و خوابیدم
اینم از خاطره من امیدوارم که خوشتون اومده باشه❤❤❤

خاطره مها جان

خاطره مها جان

سلام من مهام اومدم ادامه خاطرم رو بگم عده ای از دوستان در خواست کردن که بگم. بعد از اینکه اومدیم خونه فقط مادر خونه بود و عمه عاطفه . سلام کردم و رفتم تو اتاقم و خوابیدم . با صدای عمو احسان بیدار شدم بلند شدم نشستم و با صدای گرفته گفتم سلام عمو . کشیدم تو بغلش و گفت سلام عزیز عمو شنیدم سرما خوردی چیز دیگه ای نبود بخوری ؟ آروم خندیدم و با بیحالی سرمو گذاشتم رو شونه عمو چشمامو بستم درحال خوابیدن بودم که عمو گفت نخواب عمو جون بلند شو مادر برات سوپ پخته . گفتم عمو خوابم میاد گفت بیا بریم بیرون عمو ، رفتم بیرون زن عمو احسان اومد سمتم و بوسم کرد و بهم سوپ داد . بعد از اینکه خوردم عمو ایمان اومد و گفت زن داداش به منم می دی ؟ زن عمو گفت چشم الان میارم.عمو هم سوپ خورد بعد گفت دست درد نکنه زن داداش . داداش کجاست ؟ زن عمو گفت تو حیاط داره با تلفن حرف می زنه. عمو ایمان رفت پیش عمو احسان و منم چون جای امپول ام درد می کرد با زن عمو رفتیم تو اتاقم و ز ن عمو برام کمپرس کرد خوب شدم تو همون حین عمو احسان با دو تا امپول آماده اومد تو اتاق . با دیدن امپولا سریع نشستم و گفتم نه عمو دیگه نه نمی ذارم بهم امپول بزنین. بلند شدم و دویدم سمت در اتاق اما عمو ایمان اومد تو و اتاق و گرفتم تو بغلش همش تو گوشم حرف می زد شاید راضی شم اما دریغ ... عمو احسان به عمو ایمان گویا اشاره می کنه که عمو ایمان بردم سمت تخت و خودش نشست و منو دراز کرد رو پاهاش و پاهامو با پاهاش قفل کرد. هر چقدر دست و پا زدم ولم نکردن و زن عمو هم دستامو گرفته بود و باهام حرف می زد اما من فقط گریه می کردم واقعا هنوز جای امپولای صبح درد می کرد حتی زن عمو می گفت جای یکیشون یکم متورمه. عمو احسان اومد سمتم و شلوارم و لباس زیر کشید پایین و پنبه کشید چند بار تکرار کرد و بعد توده عضلانی درست کرد و آروم امپولو وارد کرد من که همچنان گریه می کردم با وارد شدن نیرو تو پام صدای گریم بدتر اوج گرفت و ای ای می کردم . وسطایی تزریق پام درد گرفت که یکم سفت شدن عضلاتم اما عمو ایمان و احسان به ترفند خودشون عضلمو به حالت اول برگردوندن. بالاخره امپول تموم شد و منم گریم کمتر شد اما بدجور هق هق می کردمزن عمو از بغل عمو ایمان گرفتم و بلندم کرد (من اون موقع کلاس ششمم تموم شده بود ولی هرکی منو می دید فک می کرد کلاس سوم چهارمم خیلی ریز بودم البته الان اونجور نیستم از کلاس هشتم قد کشیدم)آره خلاصه که بغل زن عمو بودم اما چشمامو بسته بودم و بخاطر درد پام لباس زن عمو رو چنگ می زدم بعد چند دقیقه عمو به زن عمو گفت بیارش دراز بکشه تا بعدی بزنم تموم شه . اما من بدتر چسبیدم به زن عمو که عمو اومد منو به زور جدا کرد و دراز کرد رو تخت و. زن عمو بغلم کرد و گفت باشه عمو ایمانش این عشق منه. خلاصه بعد از اینکه زن عمو برام کمپرس کرد خوابیدم موقعی که بیدار شدم ساعت 2 شب بود . از اتاقم رفتم بیرون همه جا تاریک بود و همه خواب بودن . رفتم آشپزخونه یکم آب خوردم و خیلی گرسنه بودم از طرفی یکم تب داشتم رفتم یکم از غذایی که تو یخچال بود آوردم و داغ کردم یکم خوردم و بعد جمع کردن وسایل رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم . خوابم نمیومد. یکم تو تاریکی نگاه در و دیوار کردم بعد بلند شدم رفتم دستشویی . وقتی اومدم بیرون آقاجونم از اتاقشون اومد بیرون و گفت مها بابا خوبی؟ کی بیدار شدی ؟ گفتم سلام یه یه ساعتی میشه. شما چرا بیداری ؟ گفت تشنم شده . اومد دستمو بگیره که گفت چرا داغی ؟ تب داری هنوز؟ گفتم آره یکم . بعد رفت از آشپزخونه شربت آورد و داد خوردم و صبح ساعت 7 خوابم برد . 
پی نوشت : ممنون از اینکه خاطرم رو خوندین 

خاطره اقاmilaaad

خاطره اقا milaaad

بسم الله... سلام سلام😃 یه خاطره بگم از مهیار😂😂😂یعنی این فسقل بیاد خاطراتو بخونه کل شخصیتش زیر سوال میره بس که آبروشو بردم‌من😝😂 یه بار فرهان بخاطر کم‌اشتهایی مهیار بردش دکتر و ایشونم گفتن اول ازمایش بدین‌بعد 😃مهیارم خوش و خرّم که رفتم دکتر و امپول نداد🤦‍♀😂منم یه مدت تقریبا طولانی بود ازمایش خون نداده بودم‌گفتم یه چکاپی بکنیم ببینیم اوضاع چطوره😃 در مورد ازمایش شجاعم💪فرهان که فهمید اینطوره از خدا خواسته شب اومدن خونه ما تا صبح به بهونه‌من بریم آزمایشگاه😃 صبح که بیدار شدیم زود رفتیم که زود برگردیم ولی وقتی رسیدیم ازمایشگاه با دیدن جمعیت باید میگفتن دیر اومدی نخواه زود بری🤦‍♀😂 حدود یک ساعتی نشستیم😣 مهیارم که ازمایشگاهو گذاشته بود رو سرش به زور کنترلش میکردیم.دیگه جوری شد که فرهان عرق ریزان نشست گفت پاشو میلاد...پاشو ببرش بیرون آبرومونو برد نوبتت شد زنگ میزنم😩😂بردمش بیرون یکم باهاش دور زدیم تا فرهان زنگ زد و باز برگشتیم بیمارستان🤕 اول من نشستم و خیلی آروم خون گرفتن و جز سوزش چند ثانیه ای دیگه چیزی حس نکردم😄 چسب زدن و بلند شدم فرهان هر کاری کرد مهیار ننشست😑 بهش قول دادم دردش نمیاد ولی داد میزدا🙈😂میگف بابااا خواهش میکنممممم غلط کردم🙊😭خواهش میکنم😂 خندم‌گرفته بود آبرو نذاشت برامون فرهان نشست و مهیارم‌گرفت بغلش یه پرستارم اومد کمک‌و بالاخره به هر ترتیبی بود خونو گرفتن 🤕 گرسنم شده بود🙈😂 رفتیم کافی شاپ بیمارستان یه نوشیدنی خوردیم که یادم‌نیس😂 و برگشتیم خونه مهیار تا شب کچلمون کرد که اینکارو کرد این همه درد گرفت و... 🤧یکمم دستش کبود شد😢تکون نمیداد دستشو از ترسش😂پدرمون در اومد تا گذاشت چسبشو بکنیم.هی داد و بیداد میکرد😑خلاصه یه هفته بعدش که جوابها اومد من رفتم گرفتم چه با ژستم‌ باز کردم نگا کردم بعد گفتم همون بهتر ببرم دکتر ببینه🙈😂 چه اصراریه بگم متخصصم😂زنگ زدم فرهان تا مهیارم‌بیاره ممکنه لازم باشه خودمم رفتم یه وقت برای مهیار و خودم‌گرفتم‌ قبل رسیدن فرهان‌ نوبت من شد و رفتم‌ نشون دادم که‌گفتن ویتامین دی به شدت‌پایین🤕 ولی بقیه همه نرماله😃 برام‌دارو‌نوشتن.شاید باورتون‌نشه ولی به مُخَیِلمم خطور نکرد که امپول داره این کوفتی🙈😂 رفتم بیرون باز نشستم منتظر تا فرهان‌رسید چند دقیقه بعد هم نوبت مهیار بود رفتیم‌تو خانم دکتری بودن برگه‌رو بررسی کردن🤓گفتن یکم ویتامیناش کمه پسرمون باید خوب غذا بخوره تا قوی بشه.بعدم دارو نوشتن باز هم انتظار امپول نداشتم😂 ولی ای دل غافل😝😂هر دو امپول داشتیم... رفتیم خونه بلکه‌ یه چاره ای بکنیم😂 برای من ۴تا امپول ویتامین ‌Dبود هفتگی😑 با قرص 😑 مهیارم‌دوتا شربت تقویتی داشت و دوتا B12و بکمپلکس که هفتگی بودن😑 قشنگ شبیه دور از جون‌مادر مرده ها نشسته بودیم رو مبل و به افق خیره بودیم😂😂😂 دیگه کم کم دیدم حرف داره میکشه سمت ما🤕البته فقط من😂 فعلا داشتن منو شیر میکردن تا بعد مهیارم راضی بشه😂 تو دلم گفتم امپول کوچیکیه اسمشم که وحشتناک‌نیس حالا امتحانش ضرر که‌نداره میزنم😝 گفتم من که مشکلی ندارم میزنم🙈😂 کمی قیافه ها متعجب بود ولی به روشون نیاوردن😂 قرار شد مهیار و فرهان بیان که اولش به بهونه من بعدم امپول اون هفته رو بزنن😑بازم من قربانی شدم😢😂 اما مهیار از روز ازمایش چشمش ترسیده بود نمیومد😑 فرهان داروهاشو نشون داد گفت آقا پسر ببین میزارم پیش مامانی بمونن نمیارم با خودم فقط امپول عمو‌ میلادو بزنیم بیاییم🤕یکم خیالش راحت شد و اومد رفتم قبض گرفتم و دراز کشیدم یکم طول کشید تا بیاد😂حالا من با پای خودم خابیدم اینا ناز میکنن😒مهیار و فرهانم کنارم بودن مهیار میگف عمو میترسی؟چرا اومدی🤕ببین من به بابام گفتم نمیزنم قبول کرد تو هم‌ به آقاجون میگفتی😢😂بنده خدا نمیدونست بعدی خودشه😂گفتم عمو‌جون امپول که ترس نداره..الکی تز میدادم😂پرستار که اومد لباسمو‌دادم پایین و پنبه کشید فقط میترسیدم درد داشته باشه جلو مهیار ضایع شم‌😂 فرو رفتن نیدلو که حس کردم ترسیدم‌و سفت شدم که زود خودمو کنترل کردم یه درد کمی داشت که اصلا خفه خون گرفته بودم اگه مهیار نبود قطعا یه اخی میگفتم که کشید بیرون و خوشبختانه تموم شد😍😄 پرستار که رفت فرهان لباسمو مرتب کرد و گفت درد داشت میلاد؟ منم گفتم نوچ😂 فرهانم‌رو کرد به مهیار که بفرما هی میگی درد داره درد داره 😤مهیارم گفت عموی من قهرمانه من که نیستم🤕😂 قربونش برم 😂 به پهلو خابیدم فرهان یه چشمک‌بهم زد و گفت بزار برم‌یه چیزی بگیرم برات بخوری قهرمان😉مهیارم سفارشاتش رو کرد و فرهان رفت دنبال امپول در واقع😑 گفتم مهیار خسته میشی سرپا بیا بشین پیش من😃 اونم اومد‌ دراز کشید 😂دیگه کارمو راحتتر کرد🙈من نشستم‌لبه تخت .گفتم‌تا همینجاش بسه بقیه ش با فرهان😄جای امپول یکم درد میکرد😢 چقدر ما ظالمیم که انقدر بچه رو گول میزنیم فکر کنم دیگه اعتماد نکنه😢فرهانم با یه پلاستیک‌ خوراکی همراه یه پرستار جوونتر اومد😑 امپولم دستش بودمهیار با بغض گفت عمو‌بازم میخان آمپولت بزنن🤕 فرهان گفت امپول گل پسرمه😍 مهیار گریه میکرد بیا و ببین😂 بلند شد نشست فرهان تا خاست بخابونه رو تخت ایستاد و داد میزد🤕پرستارم امپولو گذاشت یه‌گوشه‌و رفت گرفتش‌دمرش کرد😢 گفت بخاب عمو‌درد نداره که😃مهیارم داد میزد بابا نامردی خیلی نامردی🤕😢
باید میگفت مسلمون نیستی کِریم😂 فرهان دستو پاشو گرفت گفت ببین‌میلاد اصلا دردش نیومد پس الکی گریه‌نکن😑توازکجامیدونی 😤لباسشو‌کشیدن پایین‌و سوزنو‌وارد کرد باز جیغ و التماس میگف باباااا قول‌میدم‌قول 😭 مگه دوسم نداری؟تو رو‌خداااا ولم کن باباااا....😭دیگه نفهمیدم‌ قول چی میداد😂پرستارم میگفت گریه نکن پسرجون مرد گنده که گریه نمیکنه ببین تموم شد.و کشید بیرون😢 مهیار گریه میکرد من بدتر ناراحت بودم هر کار کردیم گریه ش بند نیومد فرهان یه آبمیوه باز کردداد بهش مهیارم با گریه میگفت من دردم‌اومد‌😢آبمیوه نمیخام 😤آشتیم‌نمیکنم😭😝 فرهان بغلش کرد که بریم ولی مقاومت میکردومیکوبید پشت فرهان موهاشو میکشید🤦‍♀😂اشاره کردم بیابغل من. زودی اومد😢😂تعارفم نمیشه کرد🙈تا خونه یه بند گریه کرد دیگه هق هق بود نفسش بالا نمیومد🤕 هر چقدردلداریش دادیم باهاش حرف زدیم فقط هق هق بود.فرهان که دید جوابشو نمیده دیگه حرفی نمیزد😑با همون وضع گفت چرا الکی گفتی درد نداره😭 گفتم‌به جون مهیارم‌درد نداشت😢 اونم دستشو گذاشت رو چشمش گفت خیلیم‌درد داااااشت😭باز اشکش جاری شد فرهانم هر کاری کرد اون شب اشتی نکرد و پیش مامانش خابید باباشم از اتاق انداخت بیرون😂فرهان کاناپه خاب شد🤦‍♀😂فرداش انقدر قلقلک و قول و قربون صدقه خرج کرد تا آشتی حاصل شد😂هفته بعدش مامانم یاداوری کرد که حتما آمپولمو بزنم😥گفتم باشه😑ولی تا شب خونه بودم😁 دوباره مامانم گفت و منم دیدم دست بردار که نیست دردم نداره زیاد میرم میزنم😂یکیشو برداشتم و رفتم درمانگاه نزدیک خونه.یه خانم قبض میداد گرفتم نشستم تا نوبتم بشه ترسیدم خاستم جیم شم🙈 همین که بلند شدم برم اسممو گفتن😑 دوبار صدا زدن دیدم خیلی پیگیرن😁 رفتم امپولو دادم همون خانمه گفت چند لحظه صبر کنین الان میان😄 دوباره ترس برم‌داشت برگشتم که برم صدام‌زد کجا؟ تحت نظر آقایون از این سمته😊
دیگه اصلا جایز نبود بپیچونم🙈😂 رفتم تو چند تا تخت بود که دوتاش آقایون سرم به دست و خواب😃دوتا تخت خالی هم بود رفتم تا نشستم یه آقایی امپول به دست کنارم ایستاد🤕گفتم ماشالله چه سریع داداش😃عجله ای نبود حالا....گفت دیگه کارم همینه .من عجله دارم .دراز بکش🙃 منم تا برگشتم زحمت کشید خودش لباسمو‌داد پایین بزگوار انگار واقعا عجله داشت😅زود تزریق کرد تا خاستم بگم آاای کشید بیرون من دهنم باز مونده بود😂 و رفت😐 خندیدم گفتم دستتم درد نکنه😂 ولی نبود که جوابمو بده.یه آقایی که اونجا بود دیدم خندید😂اینبار دردش بیشتر بود😢 بلند شدم برم خونه دیدم‌باید از جلوی همون خانم رد شم😂 نمیدونم چرا خجالت کشیدم دستمو‌گذاشتم یه ور صورتم‌و سریع اون‌چند قدمو رد شدم🙈و به خیر گذشت😂مهیارم تاکید کرده بود اگه بهم امپول بزنین‌دیگه آشتی نمیکنم😑فرهان و سیمینم قبول کردن🤕مردم چه شانسها دارنا😂 دیگه من هر هفته رفتم زدم ☺️ شجاعتم در حد همین ویتامین D بود😃 مهیار با تمام شلوغ بازیاش نزد آمپولشو😃 فرهان گفت باز بخواد اونجوری ادا در بیاره من اعصاب ندارم🤕 بازم میگم مردم چه شانسا دارنا😤بعد پدر من میگفتن رفتی تزریقات از قبضت عکس بگیر بیار😑😂😂😂من نمیفهمم...اینقدر بی اعتماد به فرزند گلشون هستن اثرات مخرب رو من نداره؟😝
اگر بازم خاطره میخواهید باید دست به دعا شین مریض شم😝😂 چون خاطرات به شکل مبهم یادمه😅حافظه هم در حد جلبک🙈حسودیم میشه شماها خاطرات کودکیتون یادتونه😢 من فوقش یادم باشه اینکه بغل بابا میرفتم امپولمم میخوردم و بعدم یه ماشین و اسباب بازی میخریدن و برمیگشتیم خونه😂 حیف پی نوشت،نوشتن بلد نیستم😂 ولی تا دلتون بخاد دارم چرت و پرت میگم🤣
مرسی از نگاه مهربونتون😁👋

خاطره الهه جون

سلام دوستای گلم خوب هستین؟
احوالتون چطوره؟
من الهه م ۲۲ ساله🤓۱۷ شهریور میشه ۲۳😎پیر شدیم رفت 👵😂😐 و اهل شیراز
به خودم قول دادم خاطره نذارم ولی نشد که🤪😬
اول اسفند ماه پارسال بود که اخر هفته بود بخاطر دلتنگی تصمیمم گرفتم بیام خونه 🏃‍♀️🏘 با اینکه یک هفته دیگ مونده بود به تعطیلات عید ولی من دیگه طاقتم تموم شده بود‌ 😢
رسیدم خونه ‌ هیچکه نبود😐😢

خیلی استقبال گرمی بود واقعا 😐😐😐
ناهاری که بود و گرم کردم خوردم و چون خسته بودم خوابیدم 😴😴😴
گذشت تا عصر که خانواده اومدن منو دیدن گفتن عه کی اومدی 🤨🤨😂
تو تشت محبتشون غرق شدم خدایی😂😂 😂

داداشم گیر داده بود بیا فوتبال بازی کن با من، من هر چی گفتم داداشی من خستمه گفت نه هیچ وقت نیستی حالاهم هستی با من بازی نمیکنی (توخونه🏃‍♀️⚽️)
مامانم🤦‍♀️
بابام🤷‍♂️
گفتم باشه سه تایی منو داداش و بابا شروع کردیم بازی کردن نمیدونم یهو چیشد به طرز بدی بین قالی و پارکت پام پیچ خورد😭😭😭 انقدر سریع بود که همینطوری با ۵۰ کیلو وزن روی پای اسیب دیده افتادم 😰😥😭😭درد پام انقدر شدید بود نفس م نمیومد بعد داداشم متوجه شد ولی بقیه نه نشسته بودم رو زمین . همینطور از درد عرق😰😰 میریختم (داداشم میگفت شده بودی رنگ لبو😂😭 )پیراهنشو در آورده بود منو باد میزد 😭
وااااااای خیلی پام درد داشت 😭😭😭
مامانم فکر میکرد من دارم میخندم 😂😂😭 که رنگ لبو شدم.
بابا اومد گفت چیشدی گفتم آیییییییی پااام .پام ترکید 😭😭آیییییییی
پام پیچ خورد😭😭
مامانم گیر داده بود بریم بیمارستان 😢😳
منم شجاع💪😂گفتم نمیخوام خوبمم داره آروم میشه(الکی😉) هر چی از اونا اصرار از من انکار 😎من پیروز شدم😂💪نرفتیم .من همون شب قرار بود گوشیمو عوض کنم شب که شد زنگ زدم گفتم بابا بریم گوشی📱 بخرم گفت مگه پات درد نیست حالا بذار برای یه وقت دیگه .گفتم نههه😂😂خوبم بخدا.اومد و رفتیم . من خیلی واضح لنگ میزدم درد پام به نسبت کم شده بود ولی درد و داشت😢کفش اسپرتم پوشیده بودم.رفتیم خریدم تا اومدیم برگردیم ۲ .۳ ساعتی شد کلی راه رفتم و سر پا وایساده بودم . برگشتیم خونه کفشم از پام بیرون نمیومد😭با زور اومدم درارم خیلی درد گرفت با قیچی✂️بندکفشمو مامانم چید بعد اروم کفش و بیرون آورد قشنگ پام شده بود اندازه هندونه😭😐دور قوزک پام کبود شده بود بنفش رنگ شده بود چقدر ترسیدم😢😢😢ولی به روی خودم نمیاوردم .بازم هر چی اصرار کردن نرفتم دکتر گفتم چیزی نیست خووب میشه.اخر شب بود میخواستم بخوابم کم کم در پام شروووع شد انقدر درد پام شدید بود😭 اصلا به پام نمیتونستم اشاره کنم باد میخورد به پام جیغم هوا بوود.انقدر داشت که😭 خیلی بوود خیلی به داداشم اس دادم گفتتم دوتا ژلفون با اب برام بیار اورد خوردم اروم نشد به هر بدبختی بود تا۵ صبح گذروندم بعد خواب افتادم تا ۱۱ظهر 😂بیدار شدم از گریه چشمام قد گردو شده بود پام بهتر بود دردش کم شده بود ولی ورم داشت 😂دیگ وقت رفتن بود بلیط گرفته بودم وسیله هامم جمع کرده بودم پیش به سوی 🏃‍♀️دوستام و خونه مون ‌😍 وقتی رسیدم باز همون جریان پام از کفش در نمیومد و کلی داستان داشتیم .دردشم زیاد بود فرداش رفتیم دانشگاه من دیگ خیلی بد لنگ میزد به زور و کمک بچه ها راه میرفتم با اصرار دوستام بعد کلاسم رفتیم مطب دکتر اورتوپدی . بعداز کلی معطلی نوبت شد رفتیم داخل یه اقای دکتر خیلی متشخص بودن بعد از سلام و خسته نباشید گفتم چیشده .گفت کفشت و درار رو تخت دراز بکش . همینکارو کردم پامو که دید اخم هاشو کشید تو هم😡گفت از کی اینطوریه گفتم ۲.۳روزه گفت بدون اینکه پاتو بذاری زمین برو رادیولوژی یه عکس بگیر بیا😐با کمک بچه ها رفتیم عکس و گرفتیم و برگشتیم بدون نوبت رفتیم داخل ‌.عکس و دید گفت خیلی سهل انگاری ‌ چطوری این درد و تحمل کردی ‌ . دفترچم و گرفت شروع کردن به نوشتن و دادن به دوستم گفت داروخونه اونطرف خیابون هست بگیرید بیایید پاشو باید گچ بگیره 😢
قیافه من اون لحظه😭😭😭گریه م گرفته بود . جلو خودمو ب زور گرفته بودم. از تو اتاق دکتر یه در دیگ داشت باز میشد تو یک اتاق دیگ گفت شما برو اونجا تا دوستات بیان گفتم چشم و رفتم اون اتاق . یه اقای بودن گچ میگرفتن😐رفتم رو تخت نشستم .استرس داشتم پلکم میپرید😭😂😂😂بچه ها اومدن و پای من گچ گرفته شد . پام ۲۰ کیلو شده بود😢😂 حرکتش سخت بود.بعد دکتر اومد کیسه ای که داخلش دارو بود یه بسته قرص بود (کلسیم بود)۵ تا امپول بود سه تاش ویتامین بود دوتا مسکن. سه تاشو دراورد گفتن این سه تارو الان بزنه‌ . یکیش مسکنه دردش و آروم میکنه خانمی که اونجا بود این سه تا💉💉💉 رو اماده میکرد گفت اماده بشید من‌ 😢😢😢داشتم از استرس میمردم دمرخوابیدم اماده شدم پنبه کشید فرو کرد یهو تکون خوردم که دوستم دستشو گذاشت رو کمرم میسوخت گفتم آخخخخ😭.آییی 😭این چیه پنبه رو گذاشت و کشید بیرون بعدی رو

ون سمت زد که
ه یکم درد داشت هیچی نگفتم و بعدی رو هم پنبه الکل کشید فرو کرد گفتم وایییییییییییی مااامان😢😭 آخخخ گفت تمومه و کشید بیرون . گفت یخورده بخواب بعد بلند شو.پاشدم لباسم درست کرردم با آژانس🚕 برگشتیم خونه و فردا دوتا امپول💉 باقی مونده رو هم بخاطر درد پام نوش جان کردم😢😢😭 ولی دردم ادامه داشت 😢شب ها میخواستم بخوابم باید بالشت میذاشتم زیر پام و تا ۲ ماه من یه خواب راحت نداشتم😢 از پله بالاو پایین رفتن و راه رفتنم عذابی الهی بود😢و یکبار داشتم از پله ها پایین میرفتم اونروز تنها بودم دوستام رفته بودن خونه هاشون من تنها بودم چند روزی .نمیدونم چیشد زیر پام خالی شد تا اومدم بیافتم و برم پایین یکی از پشت منو گرفت 😂😂نذاشت سقوط کنم 😂😂😢

مدیونتم رفیق💋😍😂

😢😢😂.و چون من خیلی آدم خوش شانسیم دوروز بعدش خیلی بد سر ما خوردم که مجبور شدم تا ۲.۳ روز پنادر بزنم 😭😭که واقعا حس فلج بودن بهم دست داده بود هر دو پام داغون بود😭😢😂که اگه‌بگم خیلی طوولانی میشه و خودش یه خاطره جداست 😂😂
پ.ن من یک هفته درمیون من میومدم خونه خودمون 💪😂😂تحمل دوری نداشتم .😉

پ.ن دکتر 👨‍⚕️میگفت پام مو برا داشته و رباطش پاره شده بوود🤦‍♀️🤷‍♀️

پ.ن این دو ماهی که پام داخل گچ بود تنها خوبیش این بود که نه غذا درست میکردم نه ظرف میشستم 😂😂
پ.ن حمام رفتن فاجعه شده بود برام🤦‍♀️بعضی وقت ها گریه م میگرفت . 😂از بی‌حواسی خودم .
پ.ن خارش زیر گچ رو هم نگم بهتره😂😂😢رفتم یه میل بافتنی 🙈خریدم و گذاشته بودم بین گچ و پام . که هر وقت خارش داشت راحت باشم🙈😢😂 همه جا همراهمم بود اینطوری.💪😂


•ببخشید بیشتر از این خسته تون نمیکنم .
سالم سلامت باشید 🌷🌷🌷🌷
در پناه حق ❤️❤️
یا علی👋❤️

خاطره اناهیتا جون

باسلام🙋‍♀️ خدمت شما دوستان عزیزم ...😍😍
خوبین ؟ انشالله شاد وسلامت باشید ..
از دوستانی که برای خاطره ام نظر گذاشته بودن ممنونم... 🙏🙏یک دوستی گفته بودن خاطرتون خوب بود اما چرا کتابی؟؟ اینبار تمام تلاشم رو میکنم کتابی ننویسم وبیشتر محاوره ای بگم خدمتتون ..
من همیشه که تو مدرسه انشا مینوشتم معلمی👩‍🏫 داشتیم بهمون گیر میداد حتما باید انشاتون کتابی باشه در غیر این صورت نمره انشامون کم میشد از اون موقع تمرین کتابی نوشتن میگردم واین تمرین برام مثل یک عادت موندو محاوره ای نوشتن برام سخت هست اما چشم سعی خودمم رو میکنم...😊😊
امشب حالم خوب بود ومیخواستم بخاطر این حال خوبم براتون خاطره بفرستم ..😘😘
چند وقتی بود خواهرم👧 احساس ضعف شدید میکرد همش سر گیجه داشت وحالش اصلا خوب نبود
دلیلشم این بود که بدون خوردن صبحانه درست وحسابی میرفت سرکار وبعدشم می اومد خونه یک راست میخوابید زیر چشماش کود رفته بود حتی قرص💊 اهن وفولیکشم نمیخورد (من همیشه قرص اهن 💊خواهرم👧 رو بهش یاد اوری میکنم وگاها هم خودم براش اب با قرص💊 رو میبرم بخوره البته زمستون ها که پرتقال🍊🍊 فراوان هست همیشه با اب پرتقال🍹🍹 قرص💊 اهن میخوریم ..)یک روزی از روزهای خدا من صبحش برای کاری رفته بودم بیرون وحدودا نزدیک های ساعت ۲ 🕑بعد از ظهر رسیدم خونه وقتی در رو با کلید 🔑باز کردم تو ابتدای راه پله کفش 👟خواهرم رو دیدم برام سوال شد چطور این ساعت خونه هست ؟؟
اخه اوصولا ساعت ۳ بعدازظهر می اومد خونه..
رفتم از پله ها بالا به خونه رسیدم در که باز کردم دیدم خواهرم👧 با چهره ای زرد رو مبل دراز کشیده و رو دستشم جای چسب زخم هست رفتم نزدیکش وبهش سلام کردم و گفتم چی شدی این وقت ساعت خونه ای ؟؟ دستت را چسب زخم زدی ؟؟
خواهرم 👧برام تعریف کرد که امروز تو محل کارش حالش بعد میشه و از حال میره و با همکارش میره بیمارستان🏨 اونجا هم بهش سرم وصل میکنن وازمایش اورژانسی میگیرن متوجه میشن عجیب هموگلوبین واهن ودیگر مشتقات خونش اومده پایین ودکترم کلی بهش قرص💊 وامپول💉 میده خواهرمم چون خوشش نمی اومده امپول💉 هارو بزنه فقط قرص ها💊رو میگیره میاد خونه همون لحظه که داشت این قسمت رو برام تعریف میکرد مامانم 👵از اتاق خواب میاد بیرون ومیگه: خانم واسه خودش دکتری 👩‍⚕️میکنه داره از بی خونی میمیره این قدر ضعیف شده که نگو بازم داره با امپول 💉زدن مبارزه میکنه ..
خواهرمم👧 میگه: مامان بدن منه یکم غذا بخورم با قرص هام💊 رو مداوم بخورم خوب میشم چه نیازه امپول👧 بزنم ...
مامانم👵 بهم میگه: اناهیتا بهش بگو اگر باز مریض بشه وحالش بد بشه خودش میدونه من دیگه باهاش کاری ندارم ...
منم به خواهرم👧 گفتم :شنیدی دیگه تازه مامانم 👵راست میگه تو که درست قرص💊 نمیخوری که خوب بشی یادت نیست من خودم اهنم پایین اومده بود چقدر قرصام💊 رو منظم میخوردم تازه چقدر رعایت غذایی میکردم تو ادمی هستی با تخم مرغ🍳 چایی 🍵میخوری خوب معلومه اهن تخم مرغ🍳 جذب نمیشه ...
خلاصه بهش گفتم اگر به فکر خودت نباشی خودت میدونی من یک دونه خواهرم👧 رو میخوام برای همین امروز غروب میریم داروخونه امپول💉 هارو میخری میریم تزریقم میکنی برای این که مطمئن بشم زدی خودمم باهات میام ..
همین رو گفتم وراهی اتاقم شدم تا لباسم👚 رو عوض کنم ...

حدودا ساعت ۵ عصر بود که با حرف زدن زیاد تونستم خواهرم👧 رو راضی کنم بریم امپول💉 رو بزنیم البته کمک های مامان👵 وبابام👴 هم نباید نادیده بگیرم سه نفری رو متقاقد کردن سهیم بودیم بر خلاف همیشه که خیلی طول میکشه تا اماده بشم واوصولا همه تو حیاط هستن یا گاها تو ماشین🚘 در انتظار حرکت هستن من زود زود اماده شدم چون خواهرم 👧خیلی سریع میتونست نظرش عوض شه ...
با ماشین 🚘پیش به سوی درمانگاه🏨 حرکت کردیم خداروشکر مسیرش شلوغ نبود و خیلی زود رسیدیم اول رفتیم داروخونه🏥 امپول💉 رو خریدیم وبعد هم به تزریقات رفتیم تو راه دست🖐 خواهرم👧 رو گرفتم وبهش نگاه کردم وگفتم سعی کن حواست رو پرت کنی وبه امپول💉 فکر نکنی تا کمتر دردت بیاد ..‌.
تو اتاق مخصوص تزریق رفتیم وخواهرم روی تخت جای گرفت منم دستش🖐 رو گرفتم وگفتم من بیرون وایمیسم نگران نباش پشت پرده هستم (اتاق تزریق خیلی بزرگ نیست واز همه مهم تر بوی الکل حالمم رو بد میکنه وخودمم دچار استرس میشم )
خواهرم👧 کلا ادمی نیست جیغ وداد کنه تا اخرین لحظه برای امپول💉 نزدن مقاومت میکنه اما موقع امپول 💉صداش در نمیاد وفقط اگر خیلی اذیت شه اروم اروم اشک😭😭 میریزه ..از لایه پرده دیدم پرستار👩امپول💉 رو اماده کرد به سمت خواهرم👧 رفت روی خواهرمم به سمت من بود منم یک جوری کنار پرده وایساده بودم که کسی نتونه داخل رو ببینه البته زیادم شلوغ نبود ...سعی کردم چهرم رو خندون وبا ارامش نشون بدم تا خواهرم از ترسش کم بشه پرستار 👩با اسپری الکل محل تزریق رو ضد عفونی کرد و۱ دقیقه گذاشت بمونه تا خشک شه
وبعدسریع امپول💉 رو وارد کرد سریع وارد کردن نیدل باعث میشه ادم کمتر درد بکشه ( این رو تو کلاس های حلال اهمر استادمون گفته بود) اروم مواد داخل رو تزریق کرد هرچی بیشتر تزریق میکرد بیشتر چهره خواهرم تو هم میرفت اما من با لبم بی صدا باهاش حرف میزدم واونم بیشتر حواسش به من بود اخه بعدش گفت با این کارات درد امپول💉 رو قابل تحمل کردی ...
بعد از اتمام امپول پرستار👩 اومد بیرون و منم رفتم پیش خواهرم لباسش رو درست کردم وکمی جای امپول💉 رو ماساژ دادم و بهش کمک کردم بلند شه ..از پرستار👩 خداحافظی کردیم و راهی ماشین🚘 شدیم برای این که حالمون عوض شه به بستنی شاد🍧 رفتیم وخوش گذروندیم خواهرمم خداروشکر بهتر شد...

این متن رو خیلی دوسش دارم میگه :
موفقیت یعنی آنطور که دل خودتان می خواهد زندگی کنید ؛ کاری که خودتان دوسش دارید را انجام دهید ؛ ادمی که خودتان دوسش دارید را دوست بدارید...
از خداوند میخواهم همان چیزهایی که در ذهنتون میگذرد را بهتون بدهد ..
دلتون شاد وتنتون سلامت ...
تا درودی دیگر بدرود..
ارادتمند الهه اب ..

فاطمه سادات جون

فاطمه سادات:
سلام😊
دیر کردم خیلی هم دیر کردم امیدوارم بچه های گل وب منو ببخشن😢❤️راستش چن وقتی هس درگیرم برا دانشگاه و اینا با مخالفت های زیاد همه ی خانواده با رتبه نسبتا خوبم😅روانشناسی فقط انتخاب کردم حسامم سرسختانه منو حمایت میکرد عین همیشه😊😘

خاطره:
قرار شده بود من و حسام و مژگان و اقا محمد(داداش مژگان)بریم کوه😊منم با شوق و ذوق از یه هفته جلوتر داشتم وسایلامو اماده میکردم و ورزش میکردم ک به بدنم فشار نیاد😆😆خلاصه یه روز مونده بود به رفتنمون حسام بهم زنگ زد گف فنچول جونممممم😘😙خوشگلممممم😍😍حالا من پشت تلفن😐😐گفتم مشترک مورد نظر خر شده لطفا پیغام خود را بگذارید😂یهو حسام منفجر شد گف خاک تو سرت نشه صدات رو بلند گوعه😐😂یهو صدای خنده چن تا مرد و زن باهم اومد😐گفتم عزیزم کجاییی😂دقیقا کجایی😂گفت لودگی بسه😐پاشو بیا بیمارستان کارت دارم😊گفتم داداشی ترو خدا😢گفت بیا میخایم بریم جایی عه😐منم گفتم باشه خلاصه حاضر شدم و پامو گذاشتم بیمارستان همه یه جوری نگام میکردن گفتم یا خدا چه خبره😐به همه سلام کردم و به در رسیدم صدای بحث اقا محمد و حسام میومد ک اقا محمد میگف حسام ترو جدت بابا من نمیتونم این همه امپول بزنم😣و حسام باخنده میگف برو بابا مرد گنده خجالت بکش تو هم چونه میزنی😞😒و من در زدم و اومدم تو😊سلام کردم ک هر دوشون جوابمو دادن نشستم رومبل ک داداش حسام گف عزیزم میخام امروز ببرمت یه جایی باش؟فقط یکم صب کن امپولای این برادر زن ترسو رو بزنم😂اقا محمد گف حسام😐حسامم گف جونم😆گف من کار دارم میرم😐گف امپولات تو راهه عشقم😂برو دراز بکش😆😅محمد گف مگه مغز خر خوردم خودمو بسپرم دست تو جلاد😐حسام میخاس یه چی بگه ک یه اقای جوان در زد و اومد تو گف اقای دکتر بفرمایید و داروهارو گذاشت رو میز😨یه عالمه امپول و سرم و...
حسام تشکر کرد و اقا محمد بزور برد سمت تخت گف محمد لوس نشوو بخاب کار دارم😠اقا محمدم گف باشه خونسرد باش😨و دراز کشید پشت پرده من فقط ساق پا به پایینو میدیدم😂😁حسام یه پنی سیلین اماده کرد😨و رف سمت تخت تا رف محمد گف حسام لیدو کشیدی؟😨گف نه خرس گنده خجالت بکشش ۶۳۳ اس ها😐و هی میگف محمد شل شل یکم شل کن بزنم خوب😐و اقا محمد یه نفس عمیق کشید و انگار حسام فرو کرد چون صدای اخ اقا محمد در اومد😢حسام گف اروم اروم الان تمومههه😘اقا محمد ساق یکی از پاهاشو میزد به تخت ک حسام گف عه محمد تکون نخور😠و اومد اینور پرده😊امپولو انداخت تو سطل گف محمدد 😊اقا محمد داد زد بنال😠گف عمو جونم پسر خوبی باش😂😂فقط یکی دیگ داری😆گف حسام خیلی بد میزنی😐منم در حمایت از داداشم گفتم اتفاقا خوب میزنه خیلی😊اقا محمد گف فاطمه خانوم برامن ک اینجور نمیزنه😐حسام یه نوربیون اماده کرد رفت اونور پرده اقا محمد گف نه نه اینو نمیزنم دیگ😢حسام ترو خدا عه😣و حسام اومد اینور پرده گف اصلا میدیم فاطمه بزنه😂😆من حالا اینجوری😨😨نه داداش خودت بزن گف بیا بزن شاید از تو خجالت بکشه اروم بخابه اقا محمد ساکت بود😐منم ناچارا امپولو گرفتم از حسام و گفتم داداش امادشون میکنی؟گفت چش😆😅و بعد دو دقیقه گف بیا عزیزم😘منم رفتم تو و اقا محمد سرشو بین دستاش قایم کرده بود اروم پنبه کشیدم گفتم اقا محمد لطفا شل کنید و نفس عمیق بکشید😊و نیدلو با ضرب یهویی وارد کردم یه تکون خورد ک حسام گرفتش😊منم پمپاژ و شروع به تزریق کردم سفت کردو اروم گف اخ 😢گفتم اقا محمد اخراشه میدونم درد داره ولی الان تموم میشع دیگ لطفا اروم باشید😥چن لحطه صبر کردم ک شل شد منم تزریق کردم و اروم پنبه گذاشتم جاش و دادم دست حسام و اومدم اینور پرده حسام با خنده میگف برادر صدات چرا در نمیاد پاشو😂😂و خود حسام اومد اینور پرده منم نشسته بودم رو مبل ک اقا محمد اومدن اینور و گفتن ممنون فاطمه خانوم خیلی عالی زدین☺️☺️حداقل از حسام نجاتم دادید😁😀منم گفتم خاهش میکنم و خدافظی کرد و رف ..
با حسام سوار ماشین شدیم گفتم کجا(داداش گلم میدونم ک دوست نداری اینا رو بگم اما منو ببخش میخام همه بدونن ک فرشته ای😍) گف هیس😁رفتیم یه شیرخوارگاه و رفتیم تو😨گفتم داداش کجا میری خوب😐گف من یه دوست دارم اینجا اسمش حنانه اس سرما خورده بهم زنگ زدن گفتن فقط عمو حسام میزارمم ک منو معاینه کنه😊منم چون براش از تو گفتم اوردمت بیای ک بهونه نگیره😊اروم باهم رفتیم تو یه اتاقی ک یه دختر با موهای طلای و چشمایی عسلی😍رو تخت خاب بودم و پیشونیش پرعرق بود و یه خانوم بالا سرش بود تا حسامو دید گف نمیدونید چقدر بهونه گرف😟خوش اومدید😊و رفت بیرون حسام اومد بالا سر حنانه گف سلام پرنسس من😙😘و دستشو گذاشت رو سرش حنانه گفت عمو😴حسام گف جان عمو؟گف این خانوم خوشمله کیه؟ منم اومدم جلو گفتم عزیزممممم تو خودت فرشته ای به من میگی خوشگل😘😙و بوسش کردم حسام گف فاطمه😬😠و این یعنی برو عقب مریض نشی چون من سریع مریض میشم😂منم نرفتم عقب😆حسام کیفشو وا کرد و از تو کیفش دماسنج

دراورد و گف عزیزم دهنتو وا کن😙حنانه باز کرد و دماسنج گذاش و نشست کنارش و موهاشو ناز کرد منم نگاشون میکردم و حسام دماسنج ور داش اومد سمتم گف اروم دمرش کن رو تخت شیاف میخام بزارم 😓و رفت سمت کیفش دستکش پوشید منم رفتم سمت حنانه گفتم خاله جونم😙😘؟گف بعله خاله😊😊گفتم من یه بازی بلدم تو ک مریضی نمیتونی راه بری بیا باهم بازیش کنیم😆باشه؟؟با خوش حالی گف باشه😁منم دمر کردمش رو پام و پیراهنشو دادم بالا😊و شلوارشم دادم زیر باسنش گف خاله چیکار میکنی😢گفتم اینطوری نگاه کن اروم میزدم رو کمرش میگفتم تاپ تاپ خمیر شیشه و پنیر دست کی بالا😀😁هر کی زودتر بگه باشه و بایدم چشماتو ببندی خوب😊ک دیدم چشماشو بست ک حسام با یه امپول و شیاف اومد و اروم انگشتشو گذاشت رو لبش ک یعنی صدات در نیاد😢منم سرمو تکون دادم😢بعد به حنانه گفتم بعد میدونی هرکی ببازه جی میشه گف چی؟از باسنش بشکون اروم گرفتم و گفتم مورچه گازش میگیره😂گف خاله بازی بدیه😢گفتم نه خاله جونم خوبه بیا بازی کنیم داشتم میگم تاپ تاپ خمیر شیشه و پنیر ک حسام اروم باسنشو باز کرد و شیافو گذاشت حنانه گف اخ خاله😢سوختم😢😭گفتم نه نه عزیزم تب داری فک میکنی چیزی نیس😘😙و کاری کردم ک من ببرم حنانه گف خاله اروم بگیر باشه؟😢گفتم باشه خاله😘گف راستی عمو حسام کو؟گفتم چشماتو وا نکنی بازی کنیم زودی میاد😊و اروم حسام پنبه کشید گفتم خاله پنبه بزنم ک درد نیاد میخاد مورچه گاز بگیره😘😙حسام اروم سوزنو زد منم پاشو گرفتم حنانه گف خالههه اییییی😭چه مورچه بدییی😭حسام سریع در اورد گفتم ایناهاش مورچه بد چرا حنانه منو اذیت کردی😘و اروم پنبه روش فشار دادم پنبه رو ورداشتم و یه دور بازی کردیم و همش من بردم😂ولی گفتم خاله جون پاشو میخام بهت جایزه بدم و اروم رو کمر خابوندمش و بهش یه بسته مداد رنگی کوچولو داشتم تو کیفم ک تازه خریده بودم دادم بهش😊 حسام ک رفته بود دستشو بشوره برگشت😊گف حنانه من چطوره؟؟😙😘گف عمو اینجام درد داره😢و گلوشو نشون داد حسام گف خوب میشه ولی طول میکشه☺️حنانه گف عمو من میخاستم زود خوب شم ک گفتم بیای😣😣و حسام گف شرط داره😊حنانه گف چی عمو گف میخام یه امپول کوچولو بزنم بهت باشه؟😙😘حنانه گف عموجون دردم میاد😭دوس ندارم😢منم رفتم بغلش کردم گفتم نه عریزممم نه خوشگلم من هستم نمیزارم باشه؟؟😚😍حسام گف فاطمه میخاد پرنسس کوچولوی ما رو اماده کنه😊😀منم دمر کردم حنانه ک بغض کرده بود حسامم رف بیرون امپولو اماده کنه منم با حنانه حرف زدم ارومش کردم ک حسام اومد و پنی سیلین دستش دیدم😢و به حنانه گفتم عزیز خاله پاتو شل کن😘😙گربه کرد و گف شل چجوری خاله😢😭گفتم عزیزم نفس بکش حسام اومد گف خانوم خانوماا اماده اس ک زود خوب بشه اره؟؟حنانه گف اره عمووو من میترسم😢گف نترس عشق عمو من نمیزارم دردت بیاد😘و پنبه کشید گف حنانه عزیزعمو یکم شل کن افرین اروم باش 😍و با دستش توره درست کرد و سوزنو اروم فرو کرد و اروم توده رو ول کرد حنانه گف اخ اخ ایییی عمو 😭😭و یه تکون کوچیک خورد ک من پاهاشو گرفتم و حسام دستشو گذاشت رو کمرش و گف جان عمو😙😙داره تموم میشه عزیزم😘😙حنانه گف عمو نزن دیگ 😢و بلند گف خاله لطفا نزار عمو بزنه منم گفتم عزیزم الان تمومه تا ده بشمار ببینم خاله جون😘😙با گریه میشمارد به پنج ک رسید یا هق هق گف عمووووو😭😭حسام گف جان جان جانم بیخشید عزیزم ببخشید پرنسسم😘و در اورد و پنبه گذاشت و رفت بالا سرش بوسش کرد و نازش کرد تا اروم شد😊
پ.ن:خیلی دوستتون دارم😊❤️❤️
پ.ن:منو واسه دیر اومدنم ببخشید بازم😢
پ.ن:بزودی با حسام میایم😊
پ.ن:منتظر نظرات شما دوستان گلم هستم😊❤️
پ.ن:اگه دوس دارید بگید خاطره کوه رفتنمون بزارم😊

خاطره دکتر پویان

خاطره دکتر پویان:
سلام دوستای گل.خوبید؟خوشید؟سلامتید؟بامسافرت ها چه میکنید/؟ 
از اونجایی ک پویان فوق العاده تنبله تو تایپ کردن خاطره روتعریف میکنه من تایپ میکنم براتون (زور گو)
امیدوارم خوشتون بیاد 
یچی بگم؟بعضی دوستان سن منو پویان رو پرسیده بودن پویان متولد69 و من(نرگس)74 و4ساله ک ازدواج کردیم وساکن کرج هستیم 
 پویان : سلام خانم ها و اقایون عزیز وب ببخشید اگر من کوتاهی میکنم و خاطره ای نمیذارم در عوض خانومی جبران میکنه و خاطرات جفتمون رو میذاره براتون.(دستت طلاخانمم)سه  هفته قبل ی مسافرت اجباری از طرف هر دو خانواده داشتیم از طرفی پدرخانمم و از طرفی پدرم مرخصی گرفته بودن و داداشها هم ک اماده بودن و فقط من مونده بودم خیلی دوست داشتم برم از طرفی هم خانواده ها بیشتر بخاطر عوض شدن حال و هوای نرگس اسرار به رفتنمون داشتن (از طرفی بچه دار نشدنمون و از طرفی بیماری جدید نرگس(آسم)خیلی روحیشو ضعیف کرده)سه شنبه همه راه افتادن و من و خانومی موندیم4شنبه راه بیوفتیم.شب ساعت12از بیمارستان رسیدم خونه ونرگس شام نخورده روی کاناپه خابش برده بود(اگر خونه نباشم لب به غذا نمیزنه و میگه تنها نمیتونم غذا بخورم وبرای همینا فوق العاده ضعیف و لاغر شده از بعداز عروسیمون)بیدارش کردم گف گشنم نیست ولیی مییدونسم تنبلیش گرفته بردمش رو تخت خابید وسینی غذا رو بردم تو اتاق فقط3لقمه بزور خورد و گفت بسه احساس کردم تو بلعیدن یکمی مشکل داره ولی هیچی نگفتم بهش که راحت بخابه.ساعت1ونیم بعداز شستن ظرفا خابیدم(بمیرم برات مظلوم خان ی بشقاب و ی لیوان وقاشق وسینی شستی خوووو دیگه گفتن داره؟)صب بعداز نماز راه افتادیم نرگس که هیچ وقت تو ماشین از ترس اینکه من خابم نبره نمیخابه زودی خابش برد تقریبا نصف راه رفته بودیم نرگس بیدار شد جای دنجی پیدا کردیم با خانومی صبحانمونو بخوریم تا فعلا مزاحم نداریم دونفره لذت بردن از مسافرتمون رو شروع کنیم. بعدشم تفریحی رفتموساعت2رسیدیم ویلا.بماند ک چقدر زنگ زدن ک مواظب باشید و تند نیاید و نرگس پشت فرمون نشینه (نرگس عاشقه رانندگی با سرعت بالاست و پدر خانومم کاملا مخالفه وتاوقتی من باشم نمیذاره نرگس بشینه پشت فرمون)وقتی رسیدیم همه خاب بودن منم ب خانومی گفتم بدو بریم لب دریا.در پشتیه ویلا رو ب دریا باز میشه رفتیم بیرون دیدیم عجوج و مجوج نشستن رو شنا عجوج(نسترن)گیتار میزنه ومجوج (نازنین)داره میخونه.رفتیم پیششون ومجبورمون کردن بریم تو اب ولی حواسم ب نرگس بود ک زیاد تو اب نره ولی مگه میشه هریف شد؟ی نیم ساعتی تو اب بودیم تا زن داداشا ومادرخانم ومادرم اومدن بیرون دیگه جمعشون جمع بود و من اضافی و بعداز یکم سفارش پنهونی ب مادرخانمم رفتم داخل ویلا ولی وقتی برگشتن خونه همشون موش آبکشیده بودن.پیام وسواس شدید داره و در این زمینه بویی از مرد بودن نبرده داد زد نیاید تو بااین وضع همه جاروخیس میکنید داد زدن همانا و سرخوردن خانومه پدرام همانا رو زمین ولو شد ومتاسفانه پاش پیچ خورده بودبعدش برای پیام خط و نشون میکشید ک مگ دستم بهت نرسه.دیگه کسی کار ب حرف پیام نداشت و رفتن بالا رفتم چمدون هارواز ماشین اوردم دادم نرگس لباساشو عوض کنه دیدم بعلهههه نوک بینیش قرمز شده و لپاش گل انداخته.گفت خوبم ولی مطمین بودم حال نداره و ازدیشب بدتر شده چون جیغ و دادهم کرده بودن تو اب صداش گرفته بود.ی لیوان شیر داغ لازم داشتم رفتم تو یخچال برداشتم داغش کردم تا برگشتم همه زدن زیر خنده و پدر گرام گفت زن ذلیلیه تو یکی ب خودم رفته بقیه پسره من نیستن ولی حوصله شوخی نداشتم نرگس اومده بود مسافرت و حال و هواش عوض شه ن اینکه بازم با من و دارو سروکله بزنه که.گفتم تا جایی ک بتونم و اذیت نشه دارو استفاده نمیکنم شیر بردم بالا.رفتم تو اتاق تا شیر رو دید داد زد بخدا لب به شیر نمیزنم اگر بگی بخور دیگه باهات حرف نمیزنم و تو میخای مسافرت زهرم بشه ویه عالم حرف ک جایز نیست بگم .منم ساکت نشسته بودم میشنیدم .دیدم نه بیخیال نمیشه من بدرک تارهای صوتیش داغون شد از بس این بشر غر زد و داد زد.ی چشم غره بهش رفتم وگفتم صدا بشنوم بجای یک لیوان یک لیتر باید نوش جان کنی اونم داغه داغ.(نرگس از چشم غره متنفره وخیلی ززود گریش میگیره یجورایی از چشمی ک گرد بشه براش میترسه)شروع کرد ب گریه و لیوان گذاشتم و اومدم بیرون ب خانومه پیمان گفتم برو تو اتاق حواست باشه شیر رو نریزه بیرون وبده بخوره (بی انصاف برام بپا میفرسته)منم رفتم کیفمو از ماشین اوردم و یکم پیش بقیه نشستم و رفتم بالا.اشاره کردم زن داداشم رفت بیرون.کیفمو بازکردم و وسایلمو در اوردم.معاینش کردم گلوش عفونت داشت وجدید نبود وچشمم ب لیوان شیرافتاد دست از معاینه کشیدم نشستم پیشش و لیوان گرفتم دستم و بزووووووووووووور(فقط خدامیدونه چجور ب خوردش دادم باهزار بدبختی و وعده و قول و عصبانیت ی لیوان رو یک ربع طول کشد تا خورد)بااز معاینه کردم گوشش هم که عفونت داشت و این یعنی عمق فاجعه برای من.میدونستم ک سره داروها باهام کنار نمیاد مجبور شدم باز جذبه همیشگی موقع مریضیش رو برا خانوم خانوما بگیرم.بهش گفتم 3تا امپول الان میزنی دوتا فردا صبح لیدوکایین هم ک همراهم نیست وشرمندتم ولی میشه باهم کنار بیایم تا کمتر درد بکشی با کمال تاسف خیلی اروم ی چشم گفت و گفت برو داروهامو بگیر بیا.بهش گفتم سره شیر هم اینجور دوست داشتم رفتار کنی گفت بخدا نمیتونم بزور خوردم و الان دلم درد میکنه و احساس تهوع هم دارم گفتم اشکال نداره ناهارم نخوردی دیشب شام هم زیاد نخوردی صبحانت یکمی گوش شیطون کر خوب بود ک تاحالا حتما هضم شده.ی بوس از پیشونش کردم و بهش گفتم خیالت راحت باشه کنار میایم و رفتم پایین پدرام و پیام رفته بودن بیرون خرید کنن منم رفتم داروهارو گرفتم تا بیام سفره عصرونه پهن بود تو حیاط /خانومیمو اوردم سر سفره ورفت نشست بین بابام و باباش(این وسط من چی کی پیش من بشینه؟من کی هستم این وسط؟)هیچی دیگه منم رفتم پیش مادرم و مادرخانومم نشستم ب باباsmsدادم عروست امپول داره خوب بهش برس قربون دستت.شروع کردیم وباباها بهش لقمه میدادن(ن تنها پویان بلکه باباهامونم منو لوس کردن)درطول خوردن هم زن داداشا3تایی خانوممو اذیت میکردن بخاطر امپولاش و سرب سرش میذاشتن تاصداش زدم و گفتم نرگسیه من پاشو بریم لباس بپوش بریم ی دور دونفره بزنیم (پدرام و پیام و پیمان از این اخلاقا ندارن ک پاشن دوتایی برن بیرون ولی من هم با خانواده ها هستم همم ی جاهای دونفره ک خاطره های دونفره و یواشکی هم داشته باشیم تو مسافرتامون همم چون تلافی اذیت کردناشون برای خانومم جبران شه و یکمی دلشون اب شه)از پله ها داشتیم میرفتیم بالا بغلش کردم گفتم فندوق منو اذیت کردن حالا خودم دلشونو اب میکنم یکمی گفتیم خندیدیم وبعدم باترس و لرز صداش کردم من:نرگسم؟! نرگس:باشه من:چی باشه؟! نرگس:میزنم نمیخاد خودتو اذیت کنی من: نرگس:فقط ب ی شرط؟ من:من  ک میدونم نرگس:چی؟ من:لواشک میخای نرگس:عاااااشقتم منم ی بوسش کردم وگفتم پس اماده شو تزریق کنم و زود بریم خوش بگذرونیم امپول رو اماده میکردم و ب این فک میکردم جزِء عجایبه با اینک از وقتی نرگس فهمیده آسم داره مجبوربوده امپول بزنه ی تعداد ولی تاحالا انقد اروم و مظلوم قبول نکرده بود.رفتم سمتش امادش کردم ولی بدنش سرد شده بود از استرس ب روش نیاوردم ی شکلات دادم بهش گف لازم نی عزیزم خوبم بزن اینجور استرس میگیرم طولانیش نکن. منم گفتم چشم خانومی الان تمومش میکنم.با ی بسم الله شروع کردم اولی تکونی نخورد و منم راحت تر تونسم تزریق کنم تموم شد و سرشو بوس کردم افرین خانومیه خودم همینجور ادامه بدی زود تموم میشه وتااومد حرف بزنه بعدی و تزریق کردم وحرف تو دهنش ماسید.پنیسیلین بود وسط تزریقش آروم آخ و اوخ میکرد تا تموم شد و در اوردم. سومی رو گفتم ی ربع استراحت کن تا امادش کنم ک قبول نکرد منم زود اماده کردم واومدم بغلش کردم گفتم رو پام بخاب نمیدونسم ک بتونه این یکیو تحمل کنه یا ن.رو پام خابید پرسیدم اماده ای؟؟با صدای لرزون گفت اوهوم شروع کردم سوال پرسیدن ک لواشک چ طعمی بگیرم ؟تا گفت زرشک فرو کردم امپول رو تکون خورد نگهش داشم گفتم تحمل کن دیگه عزیزم. داشتم حرف میزدم ک سفت کرد و با بغض گفت پوووویااااان؟ گفتم جانم عمرم بخدا شرمنده ام شل کن خودتو ولی شل نکرد جای امپولشو یکمی فشار دادم ک اخ و اوخش در اومد(بمیرم برای مظلومیت خودم)خیلی کم عضله شل شد ولی خب بد هم نبود بهش گفتم شل نشی بیشتر اذیت میشی دارو هم داره سفت میشه نفس عمیق بکش تند تند منم ادامه بدم و شروع کرد نفس کشیدن و منم دیدم داره اروم اروم شل میش شروع کردم وامونده جونمو گرفت تا تموم ش هزار جور بد و بی راه ب خودم گفتم ولی ب روش نیاوردم ک ضعف نشون نده از خودش و بدتر اذیت نکنه خودشو امپولش تموم شد کشیدمش بیرون تا برش گردوندم دیدم صورتش از درد قرمز شده کمپرس یخ کردم براش ده دقیقه و بعد امادش کردم و رفتیم بیرون با ماشین و الوچه و لواشک براش گرفتم ولی خیلی کم ک معدش اذیتش نکنه وگلو دردش تشدید نشه یکمی گشتیم تو شهر ورفتیم برای خانومیم لباس گرفتیم وبرگشتیم ویلا دیدیم ای دل قافل همه اهل خونه اومدن کنار ساحل نشستن وهمراه با مخلفات و گیتار ولی خداروشکر ک نبودیم چون نمیتونسم جلوی نرگس رو بگیرم ک تخمه نخوره(تخمه نخوردم ولی ارزش بیرون رفتن و خرید دامن وروسری و مانتو محلی رو داشت) پویان:مرسی عزیزان ک خوندید با تاخیر روز پزشک رو ب تمام همکارای حال و اینده ی خودم تبریک میگم موفق و موید باشید نرگس:دوستای گل اگر خدا بخاد دارم از این طریق پویان رو وارد داستان نویسی میکنم و دفعه های بعد مجبورش میکنم خودش داستان بنویسه .مسافرت خیلی خوش گذشت جاتون واااقعا خالی بود. یچیزی بگم؟اگر خدابخاد ی نینی تو راهی داریم ک فعلا یک ماهشه دعا کنید خدا این یدونرو حفظ کنه و با دکترم ک حرف زدم گفته چون جواب ازمایشای اخری بهتر بوده و یک سری مشکلات حل شده اگر باردار باشم خطرش کمتره ولی بازم بااااید مواظب باشم ودیگه مسافرت و ....ممنوع تا نینی خوشگلمون بدنیا بیاد خودمم بااین ک حتما اذیت میشم ولی با مراعات یکمی کمترش میکنم پویان هنوز خبر نداره این اخری رو پنهونی نوشتم و گفتم بعدا بیاد خودش تو وب بخونه مطمینم نارحت میش چون نمیخاد جون خودم تو خطر باشه ولی زندگی بدون بچه اصلا معنی نداره تازه من دعا میکنم دوقلو باشه و اذیتاش رو ب جون میخرم.برام خیلی دعا کنید بعد از این همه اذیت شدن ولی امیدمو از دست ندادم وخداروشکر فعلا خوبه تا ماه8 ب بعد ببینیم چی میشه من که خیلی خوشحالمو دارم واقعا دیونه میشم حتی مریضیمم یادم رفته و مدام درحال صحبت با ی فسقلی1ماهه ک هنوز هیچی نیسش هستم وتا پویان میبینتم میگه مسافرت بهت ساخت مدام درحال خنده ای ها.ولی اقا پویان از همینجا میگم خبرنداری چی تو ذهن و دلم میگذره بابای از همه جا بی خبر.

خاطره رویا جون

خاطره رویا جون

💚به نام خدایم💚

شک نکن درست در لحظه اخر
دراوج توکل ودرنهایت تاریکی
نور نمایان میشود
معجزه رخ میدهد
وخدا وخدا وخدا از راه میرسد🌹

سلام سلام 
بازم رویا اومد این دفعه فرق میکنه
با قلبی پر از شادی 
پر از امید اومدم😍😍
سلام به دوستای خوب ومهربون خودم☺☺
من دوباره اومدم واین اومدنو مدیون تک تک تون 
اول 💙خدایم💙
دوم دعاهایتان 🌹
سوم دکتر خوبم 🌹
هسسسسستم ممنون بچه ها 
خوب جونم براتون بگه
صبح که از خواب بیدار شدم 
نمازمو خوندم 
طبق عادت همیشگیم اصلا خوابم نمیبره 
رفتم تو حیاط به گل و گلدون رسیدم 
بعد به میناهام غذا دادم دوتا مینا دارم 
خیلی قشنگ صحبت میکنند 
وقتی کارام داخل حیاط تموم شد 
اومدم خونه ساعت دیدم نزدیک 
شش بود رفتم اب ریختم تو سماور 
زیرشو روشن کردم 
مهدی رو صدا زدم بره دوتا نون بخره
بیدار شد ورفت 
منم صبحونه رو اماده کردمتا اینکه اومد ودوتایی صبحونه خوردیم 
وبهم گفت خودتو اماده کن غروب انشاالله رفتنی هستیم 
داشت اماده میشد که بره سر کار 
گف اهااااااییی چش اسمونی این تیکه کلامشه😍😍
زیاد از خودت کار نکش 
منم حرکات سربازها رو به خودم گرفتم 
وگفتم چششششم قربان 
ودوباره گفت رویا واقعا میگم 
من گفتم منم واقعا میگم ☺☺
بعد خداحافظی رفت بیرون خلاصه گذشت 
تا زمان حرکت راه افتادیم 
نزدیکهای قوچان که بودیم گفت خیلی خستم 
منم گفتم خوب بیا جامونو عوض کنیم 
اما نذاشت اقا فک کرده فقط رانندگی خودش بهتره 😕😕
ساعت حدودا نه وبیست بود که رسیدیم مشهد 
بابام کلید خونشونو داده بودن بهم رسیدیم دم در خونشون که میخواستم
درو باز کنم یه هو مهدی صدام کرد رویا گوشکوبت 
منم گفتم گوشکوب خونه عمته 😎
رفتم جواب دادم دیدم خاله است 
سلام رویا کجایین منم گفتم دم در خونه بابا اینا 
گفت من اینجا منتظرتونم شما دم در خونه بابا 
اونجا که کسی نیست من اینجا شام گذاشتم 
یالا بیایید اینجا دستوری بود😍😍
مهدی گفت دلشو نشکنیم بریم 
من گفتم مهدی از فلکه اب تا رضا شهر خیلیه😭😭😕😕
اما رفتیم وقتی رسیدیم خونه خاله بعد کلی ماچو موچ 
وقربون صدقه نشششششستیم بالاخره
حال این که اول دوش میگرفتمو نبوووود
لباس عوض کردم ودستو صورتمو یه اب زدم ونشستم 
وایییی بچه ها هلاک یه لیوان چاییییی بودمبا اینکه تو راه چای خورده بودم چقدر خوبه وقتی خسته ای یکی واست 
چای بیاره☕باخنده گفتم خوب شد اومدیم 
بعد شام خوردییم 
بعد شام میخواستم برم ظرفها رو بشورم که 
زهرا نذاشت گفت خسته ای برو بخواب
واییی داشتم کیف میکردم از این حرف 
ای نامرد با خودت نگفتی زهرا تایپ میکنه ومیفهمه 
خوب که تارف بووود دارم برات
رویا خانم حالا ببین😆😆
رفتم طبقه پاییین یه دوش گرفتم که بخوابم 
زهرا اومد کمی گفتیمو خندیدیم 
انقد خسته بودم نمیدونم کی خوابم برد
صبح شد دیدم مهدی خوابه 
رفتم بالا دیدم خاله بیداره مشغول وضو بود 
عمو هم بیدار بود منم سلام دادم رفتم وضو بگیرم 
نمازمو خوندم وبا خدایم عهد هایی بستم 
از خدا فرصت دوباره زندگی رو خواستم 
وبمونم نذرمو ادا کنم در حال جمع کردن سجاده بودم صدای در شنیدم 
خاله بود گف رویا بیا کارت دارم 
عمو رفته نانوایی 
منم رفتم باهم در مورد جراحیم 
صحبت کردیم خیلی بهم امید میداد ممنونتم خاله جانم🌹
خلاصه عمو با نون تازه وارد خونه شدمنم رفتم مهدی رو از خواب بیدار کنم 
هر کار کردم بیدار نشد 
گفت بذار یکم دیگه بخوابم دیشب دیر خوابیدم 
منم گفتم میخواستی زود بخوابی 
وقتی دیدم بیدار نمیشه رفتم داخل اشپزخونه 
یه یه لیوان پر اب کردم پاشیدم رو صورتش 
قیافش😱😱😱😱خیلی ترسیده بود 
بلند شد وگفت خییییلی بی مزه ای با اخم 
بیچاره داشت سکته هه رو میزد 
گفت فکر کنم باید منم خودمو به دکترت نشون بدم 😎😎
دیییوونه این چه کاری بود کردی
منم گفتم حقت بود حقت بود خواستی باند شی تازه اگه بیدار نمیشدی 
قصدم این بود که یه بتری پر اب کنم بریزم روت ☺☺☺☺
برو خداتو شکر کن 
رفت دستو صورتشو شست 
رفتیم صبحونه بعد صبحونه اماده شدیم که بریم 
رفتم بچه ها رو بوس کنم خاله گفت مواظب باش بیدار نشن 
رفتم تو اتاق زهرا دیدم خانم خوابه ای کاش وقتی بود واسه اون 
ای نامرد به تو هم میگن دختر خاله 
ای رویای بجنس
دارم برات☺☺بزا تایپ تموم شه 
تو راه بودیم گفتم مهدی اول برییم زیارت 
اما گفت یه نگاه به ساعت بنداز 
دیدم اره راس میگه داشت دیرم میشد 
رسیدیم به مطب اقای دکتر 
یه ده دقیقه ای منتظر موندیم 
تا نوبتمون شد رفتیم داخل 
بعد سلام نشستیم ما قبلا صحبتامونو واسه جراحی کرده بودیم ویه نامه داد که برم بستری شم 
وبعد از تذکرات دکتر از مطب اومدیم بیرونمهدی گفت حالا هر کجا دوست داری بگو بریم 
گفتم حرم 
بیا بشین برییم 
تو راه گنبد از دور دیده میشد 
زدم زیر گریه یه دلتنگی خواصی داشتم 
بچه ها من استاد احساس وگریه هستم ☺
اره راست میگه دیییونه است😎
وقتی رسیدیم حرم رفتم زیارت 
راستی فک نکنید به فکرتون نبودم رویا به نیابت از همه بچه های وب 
دو رکعت نماز خوند اگه قبول باشه 
به نیابت از شماهم خانم مهدیه عزیزم خانم دکتر
بچه ها من سالی یه بارو حتما باید برم مشهد 
وقتی هم رفتم باید یه شب تنهایی واسه دل خودم تو زیرزمین 
داروالحج بخوابم نمیدونید چه حالی داره وقتی صبح بیدارت میکنند واسه نماز صبح اون لحظه با هیچ چیز قابل مقایسه نیستچهل دقیقه ای حرم بودم بعد اومدییم بیرون
مهدی گفت حالا بیا بریم خرید منم گفتم تو این موقعیت 
اونم گفت چشه مگه گفتم بریم 
کلی واسم لباس. خرید 
هرچی میدید میخرید 
خلاصه اون روز روز رویا بود ☺☺
بعد رفتییم کوه سنگی از من به شما حتما برین. 
اونجا خود ارامشه 
بعد مهدی گفت رویا گشنت نیست منم گفتم چرا خیلی 
ولی خودت میدونی که با غذای بیرون سخت مخالفم 
گفت وایستا دارم برات یه موقعه دیدم از کوله پوشتیش 
یه کیسه نخی در اورد داد بهم بازش کردم دیدم یه ظرف غذا 
داخلشه بازش کردم دیدم کتلت گفتم واییییییی😍😍
اینا از کجا گفت وقتی دیشب تو خواب ناز بودی درستش کردم 
گفتم بدون سس فایده نداره رفت با نون وسس تند واتیشی برگشت 
یاد دوستم افتادم یادم میاد شب سس تند خورده بود البته 
بیش از حد طفلی کل بدنش خارش گرفته بود 
شب تا صبح بیداری کشیده بود بعد مجبور شده بود روزش امپول بزنه 
حقش بود 😎😎😎😎
خیییییلی دلم براش تنگ شده واقعا بیمعرفته
اون تنها دوستمه که بهش اطمینان دارم 
هر جا هست سلامت باشه 💚💜❤
راستی اینم بگم کتلتا نصفش نپخته نصفش سوخته 😎😎
گفتم اینا رو خودت تنهایی درست کردی گفت نه همراه زهرا گفتم به به اشپز که دوتا شد خدا میدونه 
مگه چشه مارو باش که واسه خانم کتلت درست کردییم اونم از خوابمون گذشتییم بچه ها رویا از این اگهی های بازرگانی وسط خاطره بی خبره 
بخونه چی بشه خاطره 😍😍😍😍
مهدی ما که خوردیم خدا کنه بخیر بگذره😍😍😍 
مهدی اره واقعا😎
خیلی خوش گذشت ممنونتم مهدی خواعش چاکر 
من گفتم وایییی مهدی دیر شد بدو 
تند تند راه افتادییم تا رسیدییم خونه خاله 
رفتم بدو بدو یه دوش الکی گرفتم ویه شربت خوردمو 
بچه ها رو بوس کردم 
طفلی ها دنبالم بهونه نمیگرفتن اخه میدونستن 
که مامانشون میره که خوب شه 
بعد خداحافظی زدیم بیرون تا رسیدیم بیمارستان بستری شدممهدی کمی پیشم موند بعدوقتی خواست بره گفت چش اسمونی 
چیزی نمیخواییی 
منم گفتم نه بعد چشام پر اشک شد گفتم حلال کن رویا رو 
اونم گفت دیییونه این چه حرفیه صد سال باس وقشنگ حرصم بده 😍😍😍
منم زدم زیر خنده 
گف میخواییی یکم دیگه باشم گفتم نه برو بچه ها رو ببر پارک گناه دارن ورفت 
داشت کم کم غروب میشد گوشیمو برداشتم رفتم تو وب یکم خاطره های تکراری مرور کردم 
وبا خودم گفتم بیام یه خاطره که نه ارسال کنم 
واین کارو کردم 
احساس میکردم یکی ازم دلخوره احساس تنهایی میکردم 
دوست داشتم باهاش صحبت کنم بهم امید بده خیلی منتظر موندم 
منتظر منتظر نبود نبود نبود 
اون کدوم دوستشه که رویا بیشتر از من دوستش داره 😎😎
سه بامداد خوابم برد 
صبح شد اومدن منو واسه یه سری ازمایشاتی که نداشتمو بردن 
ازمایش خون عکس از قفسه سینه ازمایش تنفس اموزش یه سری چیزها برا بعد جراحی 
خلاصه گذشت وقتی برگشتم اتاقم پربود مامان بابا اومده بودن خیلی خوشهال بودم ومهدی
خاله وزهرا منو میگه ☺☺

کمی پیش هم بودییم خیلی بهم امید میدادند ومیگفتن نترس برو 
سالم بیا ما همه منتظرییم 

بعد منو بردن قفسه سینمو شستشو دادند وصد عفونی کردند
بعد پرستار یه امپول بهم زد گت ارامبخشه قبل عملهمنو بردنتو اتاق عمل استرس تمام وجودمو گرفته بود 
اما دست خودم نبود رفتم تو اتاق عمل 
ایت الکرسی ورده زبانم شده بود دکترم کلی باهام صبت کرد همچنین دکتر بی هوشی 
ممنونشونم
اونا هم اینه دکر ایمان عزیز من 120 تضمین کردن اخه داریم 
 بعد گفتن خودتو بسپاربه خدا وقتی اینو شنیدم زدم زیر گریه ارامش اومد سراقم 
دلم محکم وقرص شد بعد به موچ دستم یه امپول زدند 
احساس میکردم دار م بی حس میشم
کم کم 
دیگه نفهمیدم چی شد 
تا چهارو نیم ساعت عملم چهار ساعت طول کشید 
بعد نیم ساعتم بهوش اومدموقتی بهوش اومدم خودمو با دمو دستگاه ولوله که داخل دهانم بود میدیدم با یه پرستار وقتی بهوش اومدم دکترم اومد بالا سرم همراهانم 
یکی یکی می اومدن داخل ایسیو 
پرستارها موقعه تنفس کمکم کردند وقتی صرفه میکردم بودن کنارم ممنونشونم 
خیلی بهم رسیدن فک کنم یه سی وچهار ساعتی تو ایسیو بودم بعد منو بردن بخش 
من هر روز باید ازمایش میدادم 
مهدی بهم روحیه میداد بهمگفت خوشهالم رویا منم گفتم بادمجون بم افت نداشت موندم ور دل خودت 😍😍
یه هوهمه ورد اتاق شدن انگار نه انگار که تازه جراحی شده بودم 
خاله گفت بیا واست سوپ اوردم واسه تو هم مهدی جان 
مرع منم گفتم خاله بی معرفتیه که واسه رویا سوپ واسه مهدی مرغ
مهدی گفت بفرما همش مال خودت حسود خانمبگیرش 
منم گفتم شوخی شوخی مگه رویا میتونه تا یه هفته غذا بخوره همه 
زدن زیر خنده☺☺☺
بعد یه ساعت شوخی وخنده 
پرستار اومد وگفت بهتر دور مریض خلوت باشه 
اما نمیدونست که مریض از همشون پر حرف ترهبهم سرم تزریق کرد همه داشتن میرفتن که به مهدی گفتم برو یه دوش بگیر بعد بیا مامان پیشم بود با زهرا 
گفتم زهرا گوشیمو بردار برو تو وب بچه ها زهرا کامنتهاتون واسم خوندخیلی خوشهال شدم 😍💜💚
بعد کم کم خوابم برد 
تا ینکه با صدای خندهای مهدی بیدار شدم
با چشم بسته گفتم چتونه اتاقو گذاشتین رو سرتون 
فک کردم زهرا هم هست اما رفته بودگفتم نکنه دارین جوک تعریف میکنین واسه هم دیگه 
گفت از جوکم با مزه تره میخواییی بگم مامانم بود 
مهدی گفت مامان بگم 
رویا دلت واسه رفتن به مسجد با دایییت تنگ نشده 
وقتی اینو گفت 
گفتم مااااااامان چرا 
حالا ولکنه مگه مسخره 
بذار بگم برا شماهم 
وقتی حدود هشت سالم بود 
ماه مهرم بود به دایییم گفتم منم با خودت ببر مسج اقاییون. 
انقد اسرار کردم تا اینکه شرط گذاشت واسم گفت کلاه سرت کن 
تا ببرمت واصلا هم درش نیار منم قبول کردم ورفتیم وقتی رفتیم 
دوستای داییی هم بودن گفتند چه پسر قشنگی وقتی اینو شنیدم 
هرچی قول بود شد باد هوا کلاهواز سرم در اوردم وگفتم ببینیددخترم این موهاهی بلندم اینم گوشوارم 
واییی بیچاره داییی حالا حالشومیفهممم خلاصه اخرین باری بود که دایییم منو با خودش جاییی میبرد☺☺☺
حقت بود رویا بازم پیام😍😍
بعد مهدی کلی بهم خندید 
منم از لجشون ذفتم بیرون رفتم قدم بزنم تو سالن بعد شب شد پرستار مسکن زد وقرص داد بهم صبح شد روز از نو روزیاز نو 
دوباره ازمایش 
بعد ازمایش یه چای نبات خوردم بچه ها خوراکم چای نبات بود شدم نبات خانم 😆😆بعد چایی نبات پرستار اومد بالا سرم به بخیه هام یه نگاه انداخت بعد دکترم اومد 
از جراحی راصی بود بهم گفت باید خیلی مواظب باشم هنوز اول راهه 
باید خیلی مراقب باشی 
بعد رفتم بیذون که قدم بزنم 
این دفعه طولانی شده بود احساس کردم که دارم خفه میشم خودمو رسوندم 
به اتاقم. مامانم مهدی هردوشون ترسیده بددند 
رفتن سراغ پرستار پرستار گفت چیزی نیست کلی دعوام کرد 
گفت گفتم قدم نه انقد 
طولانی 
راستی اینم بگم به دکترم گفتم از وقتی جراحی شدم 
قلبم اینه ساعت تیک تیک میکنه 
گفتنگران نباشم باید بهش عادت کنم 
خلاصه گذشت تا روز مرخصی دکترم راجب تغذیه وورزش با هام صحبت کرد وگفت از این هفته له بعد هر دوروز یه بار 
ازمایش بدم واییییی چقد بد 
الان خونه مامانمم مهدی وبابا رفتن شهرستان زهرا هم پیشم هست 
تا یه ماهی مشهدم بعد ببینیم خدا چی میخواد واسم دعا کنید 

💚بچه ها رویا یه قلب ساعتی داره اینه ساعت تیک تیک میزنه

💜حساسیت والرژی فصلی هم شروع شده خیلی سخته 
وقتی بخیه داری عطستم بگیره. وایییی چکا کنم 

💙بچه ها داستان واشی که واسه رویا پختم شروع میشه رویا از این جا به بعدش خبر نداره 
خانم منو مجبور کرده تا الان بیدار باشم تا براش خاطرشو تایپ کنم 
ساعت یکو بیسته خودشم تخت گرفته خوابیده 😕😕😕😕
چه گناهی کردم اون از اون مهمون نوازیش اینم از خاطرش 
تقریبا یه ماه پیش رفتیم خونشون ساعت دوازده نیم شب رسیدیم بعد شام 
بیچارم کرد 
کلی ظرف نصیبم شد اخه یکی بگه ظالم این رسم مهمون نوازیه 
اونم خسته کوفته دوازده ساعت تو ماشین 
تازه شبشم نذاشت بخوابم 
هی چشم خواب میرفت میگفت زهرا. زهرا. باززهرا. الهی زهرا بمیره 
تو بی زهرا بمونی اینم ازآشم خاطره شد واسه خودش 
واییی رویا ببینه چی میشه 
در عوض قلب مهربونی داری دختر 
اینم هندونه زیر بغلش 
ممنون امیدوارم خوب تایپش کرده باشم 
زهرا دختر خاله رویا جان

خاطره ملیکا جون

خاطره ملیکا جون

سلام خدمت همه دوستان...ملیکا هستم( مستعار..ترجیح میدم اسمم رو نگم..)۴-۵ سالی هست خواننده وبم.. راستش من هیچ ترسی نسبت به آمپول و دکتر و این چیزا ندارم و همیشه وقتی سرما میخورم زود میرم دکتر:) تا حالا هم بیشتراز دو تا آمپول نزدمD:( از زمانی ک یادمه) اما اندازه مرگ:| از دندون پزشکی و دندون پزشکا میترسم:( این خاطره هم درمورد دندون پزشکیه و از همین حالا شرمنده اگه جذاب نیست مثل بقیه خاطرات..
راستش بچه ک بودم عاااشق شکلات بودم و حاضر بودم ناهار و شام بهم ندن و شکلات بدن3> خلاصه اینقد شکلات کش میرفتمو میخوردم ک همه دندونام ناااابود شد:| من میگم نابود و شما یه چی میخونینا:| دگ رفتیم پیش یه خانوم دکتری..ایشون باعث ترس شدید بنده شدن..این چیز میزایی ک میکنن تو حلق آدم یکیش از سر سهل انگاری ایشون پرید تو گلوم:| و حاضر نبود در بیاره و اگه مامانم بهش اخطار نمیداد من الان مرده بودم:| و یادمه ک یه بار به خاطر ترسم مسخرم کرد...من از اون موقع یه تیک عصبی گرفتم متاسفانه..راستش واسه همین ترس و وحشتناکم حاضر نبودم برم دندون پزشکی تا این ک حدود یه ماه قبل مادرم بدون هماهنگی منو برد پیش دکتر:( اول رفتیم پیش یه دکتری ک ایشون هنوز کامل دهنمو باز نکردم کفتن اووووه پوسیدگی زیاده پاشو برو عکس بگیر:\\ منم بهم برخورد:))) به مامانم گفتم بریم پیش یکی دگ..مامانمم انگار تعجب کرده بود گفت آرههه بریم پیش فلانیخلاصه رفتیم پیش اون یکی دکتر...تمام مدتی ک منتظر بودم نوبتم شه از استرس تق و توق انگشتامو میشکستم...یا چون خونام بلنده اونا رو بهم گیر میدادم و صداشونو در میاوردم:( دگ نوبتم شد و با هزار ترس و لرز رفتیم داخل..یه عاقای بسیییی قد کوتاه بود:))) من خودم ۱۷۳ اینام..وقتی دیدمشون خندم گرفت:) خلاصه معاینه کردو گفت ۳-۴ تا پوسیدگی داره برین عکس بگیرین ببینم بین دندوناشم پوسیدگی هست یا نه..رفتیم عکس گرفتیم برگشتیم نشونشون دادیم یهو نه گذاشت نه برداشت گفت ۱۵ تا پوسیدگی داره:||||||| منو میگی:| اصن مونده بودم مگه میشه؟ میگه داریم؟:\ با خنده و ترس رو بهش گفتم مگه من چن تا دندون دارم ک ۱۵ تاش خرابه؟•__• اونم خندید و چیزی نگفت..خلاصه اومدیم بیرون..من ک فکم چسبیده بود زمینو اصلا قدرت حرف زدن نداشتم:| مامانمم از فرصت سواستفاده کرد و واسه دو سه روز بدش وقت گرفت‌:| سرتونو درد نیارم..ساعت ۶ نوبت داشتم ۴ پیاده رفتم باشگاه ساعت ۵ پیاده برگشتم و بازهم پیاده با مادرگرام رفتیم مطب•_• فقط دلم به این خوش بود ک اونجا دراز میکشم رفع خستگی میشه:))) با دوستم هم اندیشی کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم ک هندزفری ببرم آهنگ بگوشم تا صدای اون خرتو پرتاشو نشنوم:)خلاصه...نشسته بودیم ک اسممو صدا زد آهنگو پلی کردم رفتم داخل گفت دراز بکش...دراز کشیدم رو یونیت اما کل بدنم میلرزید..با یه آمپول وحشتناک اومد بالا سرم و سمت چپ فک پایینم دو سه بار تزریق کرد..وای خدا مردم رسمن:( خیلی دردم اومده بود اشک جمع شد تو چشام..گفت چن لحظه بیرون وایسا تا صدات بزنم..خلاصه اومدم بیرون...نمیدونم حساسیت داشتم یا هرچی ک وقتی یکم بی حس شد وقتی آب دهنمو قورت میدادم گلوم درد میگرفت..دگ بعده چن دیقه دوباره صدام زدن و با ترس و لرز پاهای لرزون:( رفتم دراز کشیدم..موزیکم پلی کردم و سعی کردم ذهنمو منحرف کنم..چشام رو هم بسته بودم..بعده حدود ۱۰ سال بود ک میرفتم دندون پزشکی برای همین نمیدونستم باید با بینی نفس بکشم:| ( من لوزه سوم دارم..یکم دیر مراجعه کردیم دکتر واسه همین دکتر گفتن ک الان عمل کنه تاثیر چندانی نداره..یکی از دلایلی ک من با دهان اکثر اوقات نفس میکشم همینه..) خلاصه وقتی شروع کرد دندونمو بتراشه:| بخدا هیچی از اصطلاح های دندون پزشکی بلد نیستم ببخشید:) از دهان نفس کشیدم و تقریبا حس کردم الانه ک خفه شم هی دستمو میاوردم بالا و هی میبردم پایین..در تمام مدتی ک دکتر داشت کارش رو انجام میداد تمام بدنم میلرزید..اشک از گوشه چشمم میریخت..طوری ک یه بار دکتر با یه لحن کلافه ای گفت چیشده خانوم فلانی؟! منم سعی کردم آروم تر باشم..بدترین قسمتش هم اونجایی بود ک یه چیز ترشی رو ریخت رو دندونم و بعدم روش اگه اشتباه نکنم آب ریخت...شرمنده ولی مزده استفراغ میداد..به زور جلو خودمو گرفتم تا بالا نیارم..( اگه اشتباه نکنم روی هر دندون این کارو انجام دادن منم اینقد ازین قسمتش بدم اومده بود ک ۱۴۰۰۰ صلوات نذر کردم دگ ازین چیزش استفاده نکنه:)))) باید ۱۴۰۰۰ تا صلوات بفرستم:)))) البته جلسه های بعد هم استفاده کرد ولی چون با بینی نفس میکشیدم چیزی متوجه نشدم زیاد ) دکتر گفت با بینی نفس بکش چیزی از اینا متوجه نمیشی..منم سعی کردم با بینی نفس بکشم ولی سختم بود..وسط کار هم دردم گرفت و دکتر دوباره بی حسی زد..اون روز ۳ تا از دندونام رو درست کرد و ۱ ساعت زیر دستشون بودم..خیییلی خیییلی بد بود و اذیت شده بودم..خلاصه دندونامو شستمو تشکر کردم و اومدم بیرون..دگ اومدیم خونه و بعد چند ساعت بی حسیش رفت..اون شب هم بنده تا صب نخابیدم و هی هر یه ساعت بیدار میشدم..دگ بقیه دندونام رو هم تو سه جلسه بعدی درست کردن ک سر فک بالام یکم اذیت شدم ولی در کل خیلی بهتراز جلسه اول بود..اما من چون مثل مادرم دهنم کوچیکه این دکتر جان هرچی گفتن دهنتو باز کن نتونستم بیشتراز یه مقدار باز کنم و ایشون هم کل دستشونو کردن تو دهن بنده:||شبش تو خونه متوجه شدم گوشه لبم پاره شده یه کوچولو و میسوخت•____•
پ.ن:خیلی ممنونم ک خاطرمو خوندید..شرمنده اگه خوب نبود...
پ.ن:از عاقایون و خانوم های دندون پزشک سوال دارم...اون چیز استفراغی چی بود؟:\
پ.ن: از عاقایون و خانوم های دندون پزشک خاهشی دارم..دهان بیمارتون رو جر ندین:)
پ.ن: ۱۴ تا از دندونامو درست کردم نه ۱۵ تا :d
پ.ن: دو س سالی هست ک سرما نخوردم خاطرات شما رو ک میخونم با تمام وجود خدارو شکر میکنم:| :)
پ.ن: اگه خاستید بازم خاطره میزارم اگه نه هم ک فدای شما...خدافظ