سلام به تمام عزیزای دلم
روزگارتون ازعسل شیرین تر
بازم ازتمام عزیزانی که بهم لطف دارن ممنونم؛بی نهایت دوستون دارم
ممنونم از تک تک نکات وریز بینی هاتون
ممنونم از انرژی مثبتی که بهم میدین؛
تاقبل ازاین که وارد وب بشم بی نهایت از پزشکا میترسیدم احساس میکردم پزشکاآدمای بی رحمی هستن(البته عذرخواهم ازهمه تون؛این نظریه درمن اشتباه بود)حتی وقتی میخواستم به یه پزشک دست بدم حسه بدی داشتم!!
امازمانی که باوب آشناشدم نظرم کاملابرگشت...فهمیدم پزشکا میتونن دل رحم ترین آدماباشن ومهربون ترین...
ادمایی که میتونن برای بیمارانشون دل بسوزونن؛پا به پاشون گریه کنن ویااین قدرخوب ودل رحم که برای تخصص اطفال گرفتن مردد باشن!!
اوه...خدای من!
شما بی نظیرین...
و
دونکته:
۱-مهدیه ی عزیزم خاطرم نیست چنین اسمی توی خاطراتم تایپ کرده باشم
اگراین طوره من شرمندم اشتباه ازمن بوده🙏
۲-وبرای دوست عزیزی که امرکرده بودن لازمه خاطرات سانسوربشه؛
من واقعا شرمنده ی تمام عزیزان مجردی هستم که خاطراتم خاطرشون رو مکدرکرده ویا باعث ناراحتی شون شده؛
راستش من هنوزم کاملامتوجه نشدم ایراده خاطرم ازکجابوده وکدوم قسمتش نیازه به سانسور داره!
ولی به هرحال عذرخواهم...من تاالان آزارم به کسی نرسیده؛وباورکنید این اتفاق هم کاملا ناخواسته بوده!
سعی میکنم ازاین به بعدبیشترازمطالب دوستانم استفاده کنم؛
ماهمیشه درکنارهمیم
چه زمان تخصص گرفتنا...کنکوردادنا...مامان شدنا...دردکشیدنا...ازدست دادنا وبه دست اوردنا...نگرانی ها...دعاکردنا برای هم...
پشت سرگذاشتن عمل های سخت...ریکاوری وبه هوش اومدنای دوستای عزیزمون و....
ممکنه نتونم براتون نظربزارم
اما مطمئن باشین تک تک خاطرات رومیخونم ولذت میبرم ازباهم بودنمون!
حالا چه خاطره بزارم وچه بخوام فقط ازمطالب استفاده کنم آرزوم آرامش وخوشبختی تک تک تونه!
دوستون دارم ومنتظره خبرای خوب توی خاطرات بی نظیرتون هستم
❤️❤️❤️
وخاطره من:
صبح ازخواب بیدارشدم
دیدم زندگیم پیام گذاشته برام
بهشون زنگ زدم صداشونوکه شنیدم تازه صبح شد برام😍.
مثل همیشه حسابی درگیره کاربودن؛
اماصدای چشم آبی نمیومد؛
گفتم عزیزدلم صدای چشم آبی نمیاد؛
حواست بهش هست؟
گفت عسلی امروز گذاشتمش خونه
گفتم وای خدای من...عزیزم تنها گذاشتیش؟
داشتم نگرانی سکته میکردم؛
(آخه منزل ما خیلی ارتفاع داره اززمین
چون طبقات بالاهستیم؛
وچشم آبی میتونه در بالکن رو بازکنه)
گفت عسلی نترس قلادش کردم!
گفتم خب عزیزم طفلی اذیته...
من میرم خونه شمام برای ناهار بفرمایید درخدمتتون باشیم☺️
کلی ذوق کرد؛
گفت باشه فقط میشه قرمه سبزی بزاری؟
گفتم چشم.
اماده شدم وراه اوفتادم
نیم ساعته رسیدم؛
ازپایین مشخص نبوددربالکن بازه یانه ولی اوضاع عادی بود؛
رسیدم بالا دروبازکردم؛
دیدم کناردر خوابیده؛قلادشم محکم بسته شده؛تامنودیدشروع کردبه بی قراری(سگای هاسکی خیلی روی احساسات حساسن)هرکاری کردم نتونستم بازش کنم؛دمای خونه خیلی پایین بود امابازم براش یخ اوردم که سرحال تربشه وازکلافه گی دربیاد؛
یخ وغذارو که اوردم؛
اذان ظهر رو گفتن،
دیگه یکم هول هولکی کاراشوکردمو
خیالم راحت شدکه الان تووضعیته بهتری هستش؛سریع رفتم اتاقه نماز،نمازموخوندم امابه تعقیبات نرسیدم ازبس زوزه میکشید وبی قراریه قلاده رومیکرد!
بلندشدم رفتم هرطوری بودقلاده روبازکردن!
خیالش راحت شد؛روی مبل خوابش رفت...
رفتم آشپزخونه کارای ناهارو انجام دادم؛
خیلی خسته بودم؛اومدم نشستم روی راحتی شروع کردم به خوندن خاطرات؛
بعدشم رفتم وب دیدم اوه کلی نظربرام گذاشتن،رفتم نظرات رو دیدم
همه کلی لطف بهم داشتن ولی خب اون تذکر...
(من بابته سال هایی که بخاطره زندگیم جنگیدم هم میگرن عصبی گرفتم هم معده دردای عصبی)
به خودم گفتم وای من که منظوری نداشتم یه لحظه انگار معدموگره زدن ازدردبه هم!
گوشی ازدستم اوفتاد وپاهاموجمع کردم توبغلم؛دائم به خودم میگفتم اشکال کارازکجابود...
این معده ی لعنتی هم اروم نمیشد بتونم تمرکزکنم!
به ساعت نگاه کردم دیدم یک ساعت دیگه فرست دارم تاخودموجمع وجورکنم
دسر روهم آماده نکرده بودم!
به زور بلندشدم رفتم چندتامسکن خوردم تابتونم روپا شم...امافایده نداشت!
باهر دردی بود دسر روآماده کردم
میزرو کامل چیدم؛
یکم به خودم رسیدم وزندگیم اومد؛
چشم ابی داشت بازی میکرد؛
میزم چیده شده بود
همه چیزعالی فقط من درد امانم رو بریده بود؛سعی میکردم چیزی بروز ندم؛
گفتم تاشمایه دوش بگیری من غذارومیکشم؛
رفت ومن شروع کردم؛
چنددقیقه نکشیدکه اومدنشست سره میز؛
گفت خدای من این میزه خونه ی منه یا بهشته😍
گفتم نوش جانت
گفت چراشروع نکردی!
گفتم منتظرموندم شمابیای بعد
صدام ازشدت دردمیلرزید
سرگرم چشم ابی بود؛
سرشوکه آوردبالا
گفت عسل خوبی؟
آره قربونت برم تو روبه روی من باشی حالم خوب نباشه!!!؛
_رنگت پریده...ب من نگاه کن
شاید یکم خسته م
ازسره میزبلندشداومدسمت من
صندلی کنارموکشیدبیرون ونشست روش
دستاموگرفت
_خب
عزیزه من چرااین قدرزحمت کشیدی ؛کاش لال میشدم نمیگفتم...
میومدم یه چیزی ازبیرون شفارش میدادیم!
عه...این چه حرفیه!
نوش جاااااانت
من باعشق برات غذادرست کردم ومیزچیدم...
نتونستم جمله موکامل کنم
از زوره درد داشتم بالامیاوردم؛
سریع پاشدم رفتم سرویس...(شرمندم البته)
داشتم کبدو کلیه روهم بالامیاوردم زندگیم سعی میکردبلندم کنه بلندگفتم نههههه...توروخدابهم دس نزن معدم دردمیکنه...بلند زدم زیره گریه!
الهی بمیرم زندگیم واقعا مضطرشده بود؛
رفت لباساشو پوشید؛
گفت پاشو بریم بیمارستان
گفتم نمیتونم بلندشم
صداشو بردبالا گفت
نمیتونم نداریم...رنگ لبات سفید شده
رنگت شده عین گچ...
خدایااااا...چی کارکنم براش😭
خداصدامووووومیشنوی....
دلم براش میسوخت؛
ندیده بودم دست وپاشو گم کنه؛
اما الان واقعا نمیدونست بایدچی کاررکنه...
زنگ زد به اورژانس
گفتم عزیزم یه چیز بیارمن بپوشم
وضعیتم مناسب نیس
گفت واقعا تواین وضعیت لازمه؟
گفتم آره دورت بگردم برو
رفت یه شال وپانچو ودامن آورد
به زور تنم کردم
اما هرکاری کردم نتونستم دامنم رو بپوشم گفتم امیرجان داری خودت میبینی وضعیتو
اومدن شماحواست بهم باشه...
گفت عزیزه من
من اینجام لازم نیست خودتواذیت کنی...
چنددقیقه بعد اومدن...
هم میترسیدم هم استرس وضعیتمو داشتم؛
من همچنان توی سرویس نشسته بودم؛
بزور زیره بغلمو گرفتن واوردن بیرون!
نمیتونستم درازبکشم!
خوابیدم به پهلو پاهاموجمع کردم تو بغلم؛به زندگیم گفتم پتو رو بکش تارو پهلوهام
گفت چشم؛
خیالم راحت شد؛
دکتراورژانس به زندگیم گفت میشه سگتون رو ازاتاق ببرین بیرون؛
(شیطنت میکرد☺️)
زندگیم رفت وسریع برگشت؛
پرسیدن سابقه داری؟
نمیتونستم حرف بزنم زندگیم جواب دادو شرح حالم روداد!
وای از رگ گیری...
باید انژیو بهم وصل میکردن؛
باگریه گفتم نمیخواااااااممممم
گفتن هم براتون لازمه هم مامسئولیت داریم...
خیلی دردداشت؛
زندگیم مدام سرمومیبوسید!
توهمون شرایط دوتا آمپولم بهم زدن که ازدرد معدم زیاد متوجه دردشون نشدم؛
فقط متوجه بودم که خیلی به ضرب وارده پام میشد!
مدام زیره لب میگفتم توروخدانه...
زندگیم میگفت عزیزم لازمه...به جاش خوب میشی الان!
دردم داشت کم کم اروم میشد!
میتونستم تکون بخورم کمی...
زندگیم ازشون تشکر کردو همراهی شون کرد تادم در!
برگشت توی اتاق
پتوروکشید روم
داشت میرفت بیرون که صداش کردم؛
برگشت گفت جانم عسلی
چیزی میخوای؟
گفتم
ببخشید ناهارت یخ کرد؛
بخور بعدبرو سره کار...
گفت نمیرم...هستم پیشت!
گفتم کاش یه چیزه بهترمیخواستم ازخدا
گفت من باتوچی کارکنم؟
صداش میلرزید
چشمامو بازکردم دیدم داره اشک میری
زه
چشمامو بستم که نمیرم
گفتم ببخشید امیر
لبشو اورد کنارگوشم وگفت فقط زود خوب شو...بوسم کردو
گفت برای این حال واتفاق امروزحتما ازت توضیح میخوام اما نه الان..شب باهم صحبت میکنیم،
رفت بیرون.
وقتی بیدارشدم سرم توی دستم نبود وزندگیم کنارم خوابیده بود
چشم ابی هم پایین تخت خواب بود!
دردم خیلی بهترشده بود.
منم شروع کردم به نوشتن خاطره.
ببخشیداگر طولانی شد.
اینم ازخاطره من
بهترین ها برای شما دوستای عزیزم
عاشق باشید.❤️