خاطره در مسیر طبابت(مینا)جون

خاطره در مسیر طبابت(مینا)جون

سلام به همه ی خواننده ها و نویسنده های عزیز وبلاگ!❤
مینا هستم ۲۲ ساله دانشجوی مسیر پر پیچ و خم طبابت!
تصمیم گرفتم از خواننده ی خاموش به نویسنده ی روشن وبلاگ تغییر وضعیت بدم.
قبل از خاطره میخوام از این تریبون استفاده کنم و چند کلمه با شما دوستای گلم حرف بزنم..مدتهاست که بینتون هستم و درکنارتون لذت میبرم.کلا همیشه عاشق کارای دسته جمعی و عکسای جمعی و هرچیزی که به جمع مربوط بشه بودم و هستم و خواهم بود.راستش به نظر من همه چیز گروهی و با هم قشنگه چون ما همه در کنار هم تکمیل میشیم😊و هیچ فردی کامل نیست!
اینو از این جهت میگم که خواننده خیلی از وبلاگ ها بودم که یه نویسنده بیشتر نداشت و نهایتا دربرابر رفتارهای نسنجیده و غیر انسانی بعضیا تصمیم به بستن اون وبلاگ گرفت ولی اینجا با وجود اینکه خیلی ها میان و متاسفانه رفتار شایسته ای ندارن( به عقیده من )به دلیل حمایت تمامی شما هنوز پابرجاست و امیدوارم که تا سال های ساااااال😉😄به قوت خودش باقی بمونه!...ان شاءالله
و اما خاطره...
هفته پیش بود که احساس کردم انگار تو گلوم گرد و خاکه ولی خودمو زدم به اون راه که نه؛تو قوی ای و مریض نمیشی و از این حرفا...ولی در نبردی تن به تن اون ویروس از خدا بی خبر موفق شد با نتیجه ی 6 بر 0 منو ضربه فنی کنه و اینجا بود که من مغلوبِ ویروس؛از میان ترم ایمنی بازماندم و خوابگاه نشینی همانا و بدتر شدن که بهتر نشدن همانا!!
البته ناگفته نماند که دوبار به دکتر مراجعه کردم و بار دوم مفتخر به دریافت آمپول دگزا شدم که به تجویز دوست گرامی عاطفه خانم از زدنش معاف شدم...
دیدم وضعیتم بهتر نمیشه؛جمع کردم اومدم خونه بلکه مهرِ مادر مرهمی باشه بر دردام!
برای بار سوم رفتم دکتر و البته به قصد خوردن آمپول خونه رو ترک کردم ولی خب از اونجا که دکتر خیلی نگران عوارض جانبی جناب آمپول بودن از تجویزش منصرف شدن و اصرار بود از من و انکار بود از اون!!😶😷
میگفتم آقای دکتر میخوام زود خوب شم،🙁😒میگفت نگران نباش آنتی بیوتیک قوی نوشتم زود خوب میشی🤐
خلاصه جونم براتون بگه؛آقای دکتر بنده رو با یک شیت آزیترو به همراه ویتامین سی راهی منزل کردن..
و الان که براتون مینویسم بعد ازیک هفته خداروشکر خیلی بهترم☺😆
اینم بگم که فردا راهی دیار درس و مشقم!
پا نوشت1:این توضیحاتم جاموند عزیزانم..من هیچوقت از وقتی یادم میاد نه از آمپول میترسید

خاطره فاطمه جون

خاطره فاطمه جون

سلام..خوبید؟ممنونم بابت همه دوستانی که تو خاطره قبلی نظراتشونو گفتن راستی من ی وعذرت خواهی بدهکارم ما تو قم زندگی میکنیم مثل اینکه تو خاطره قبلی گفته بودم بهشت زهرا ولی مامانم تو بهشت معصومه است وواقعا نمیدونم چرا اونروز اشتباهی نوشتم بهشت زهرا شاید اونروز چون رفته بودیم بهشت زهرا برای اینکه یکی از اقوام پدرم فوت کرده بود منم حواسم به بهشت زهرا بود در کل ببخشید
من چن روز پیش دوباره خاطره ساز شدم..سه شنبه هفته پیش قرار بود با یکی از دوستام بریم پارک ابی رفتیم اونجا خیلی خوش گذشت ولی دوستم از هیچ سرسره ای سر نخورد گفت میترسم (خیلی ترسوئه..)منم تنهایی همه ی سرسره هارو رفتم خیلی خوش گذشت اومدم بیرون از ترس اینکه سرما نخورم موهامو خشک کردم بعد زنگ زدم بابام اومد دنبالم رفتم خونه خوابیدم وقتی بیدار شدمبیحال بودم ولی علائم سرما خوردگی نداشتم شروع کردم درس خوندن تا ده شب که دیگه داشتم تب میکردم رفتم بیرون شام بخورم ولی نشد بخورم میل نداشت ولی خب میل زیتون داشتم یکم زیتون خوردم بعدش دوباره درس خوندم ونزدیکای ساعت دوازده خوابیدم فردا صب حالم داغون بود ولی چون اونروز کلاس فیزیک داشتم باید میخوندم کلی تست داشتیم که ی ذره اش مونده بود تستامو زدم تموم که شد از طرف اموزشگاه زنگ زدن گفتن امروز کلاس تشکیل نمیشه ینی دلم میخاست سرمو بکوبم تو دیوار حالمم که هی داشت بدتر میشد بدتر ازهمه این بود که داشتم از سرما میلرزیدم کلی لباس پوشیده بودم روشم ی پتو دور خودم کشیده بود بابام میگفت تو چت شده روزای دیگه بهت التماس میکردیم ی لباس مناسب بپوش سرما نخوری نمیپوشی الان چرا انقد لباس پوشیدی؟گفتم خونه سرده بابام گفت خونه سرده؟حالت خوبه؟بعد اومد پیشم خواست دستشو بزاره رو پیشونیم که نزاشتم وسریع رفتم تو اتاقم گفتم درس دارم حالم اصلا خوب نبود برا ناهار نرفتم بیرون گفتم میل ندارم فک کنم فهمیده بودن ولی میخاستن خودم اعتراف کنم کهمریض شدم اخره شب داداش علی اومد گفت مریض شدی گفتم نه ؟-اگه الان بگی بهتره ها بعدا بدتر میشه حالت-نه خوبم-مطمئن؟-مطمئن بعدشم اومد بوسم کرد گفت چرا انقد داغی گفتم چون لباس زیاد پوشیدم مشکوک نگام کرد ولی چیزی نگفت وشب بخیر گفت رفت داشتم به اینده نه چندان دورم فک میکردم که قراره چه بلایی سرم بیاد اون شب تا صب نتونستم بخوابم بدنم درد میکرد تب ولرز داشتم همش حالم بهم میخورد و تو راه دستشویی بودم تا صب نزدیکای صب بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابم برد ساعت 7 بابام میخاست بره بیمارستان سریع اومد بیدارم کرد گفت پاشو صبحونه بخور بعدشم درستو بخون گفتم بابا خوابم میاد ولی کاش حرف نمیزدم صدام خیلی بدجور گرفته بود بابام گفت چرا صدات گرفته گفتم خب تازه ازخواب بیدار شدما بابام با نگاهی که ینی خودتی بهم نگاه کردگفت باشه پاشو دیگه دیرم شد منم بیدار شدم ولی نتونستم صبحونه بخورم فقط یه لیوان اب داغ خوردم تا یکم گلوم بهتر بشه بعدش رفتم اتاقم درس خوندم تا ساعت دوازده بعد اماده شدم برم چون کلاس شیمی داشتم کسی خونه نبود منم حوصله ناهار درست کردن نداشتم همونجوری رفتم کلاس با زور متوجه میشدم استاد چی میگه چون حرفاشو نمیشنیدم بعد کلاس بابام گفت خودم میام دنبالت منتظر شدم تا بابام بیاد بابام اومد داداش محمدم باهاش بود سلام دادم که با اون صدای قشنگم بابام گفت از صب صدات همینجوری مونده ؟گفتم نه گفت پس چرا صدات گرفته گفتم سر کلاس جیغ وداد کردیم صدام گرفته(اره جون خودم)بعدش سرفه کردم چه سرفه هایی خودم ترسیدم بابام نگه داشت رفت ی بطری اب خرید خوردم بعدش گفت خب میشنویم گفتم چیو؟-از کی سرما خوردی؟-من؟کجا سرما خوردم-فاطمه خانوم معلومه که سرما خوردی با این سرفه هات وقتی تو پالتو میپوشی ینی سرما خوردی چون روزای عادی با دعوا هم پالتو تو نمیپوشی گفتم ینی چی بده به حرفتون گوش کردم و پالتو پوشیدم؟؟بابام گفت بگو به جون بابا سرمانخوردی منم با عصبانیت گفتم چرا مجبورم میکنی قسم بخورم ؟بابام گفت زود باش بگو منم گفتم اره سرما خوردم حالا راضی شدین؟بابام گفت از کی؟منم گفتم از وقتی از استخر اومدم دیگه بابام گفت چرا زودتر نگفتی گفتم دلیلشو خودتون بهتر میدونید داداشم گفت فاطمه تا کی میخای به خاطر یه ترس انقد خودتو اذیت کنی تو حاضری درد مریضیو تحمل کنی ولی درد امپولو نه با بغض به بابام گفتم من امپول نمیزنمااا بابام گفت هنوز که معلوم نیس لازم داری یا ن چرا بغض کردی؟چیزی نگفتم رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم شروع کردم درس خوندن داداش علی اومد پیشم گفت کلاس چطور بود گفتم خوب بعد دستامو گرفت گفت چرا انقد داغی گفتم داداشی؟-جانم-سرما خوردم-چرا مراقب نبودی-بخدا مراقب بودم نمیدونم چیشد-باشه فداتشم بریم پایین بابا معاینه ات کنه؟-نه-چرا –چون خودم خوب میشم-فاطمه خودت میدونی که هر چقد دیر تر بزاری بابا معاینه ات کنه حالت بدتر میشه-داداشی نمیخام میترسم-ازچی؟از بابا؟-نه از امپول-حالا ازکجا میدونی امپول بنویسه داداشم هر کاری کرد راضی نشدم و رفت بعدش بابامصدام کرد گفت بیا منم رفتم پیشش گفت بشین معاینه ات کنم گفتم خوبم گفتش کی تو ماشین گفت که سرما خورده ؟-من گفتم ولی الان بهترم-ینی تو نیم ساعت خوب شدی؟-بابا تو روخدا ولم کن بابا حسابی از دستم عصبانی شده بود گفت باشه هر جور راحتی ولی اگه حالت یدتر بشه مطمئن باش بستریت میکنم و رفت تو اتاقش بعدش داداش محمد گفت چرا نزاشتی معاینه ات کنه؟گفتم داداشی الان بابا خیلی از دستم عصبانیه اگه بستریم کنه چیکار کنم؟داداشم گقت بستریت نمیکنه ولی تو الان پاشو برو بهش بگو معاینه ات کنه باشه؟منم چون دلم نمیخاست بابام از دستم ناراحت باشه قبول کردم به داداشم گفتم من میرم تو اتاقه بابا یکم بعدش تو ام بیا باشه؟گفت باشه عزیزم برو منم میام رفتم در اتاقه بابامو زدم پشت میزش نشسته بود رفتم پیشش گفتم بابا؟-جانم؟-ببخشید –مهم نیست-گفتم چرامهمه دوس ندارم از دستم ناراحت باشی بابام گفت دلم نمیخاد هیچ اتفاقی برات بیوفته بعد مامانت تو بودی که باعث شدی من وداداشات بتونیم ب زندگی برگردیم ولی تو اصلا مراقب خودت نیستی گفتم باباجونم ببخشید دیگه بعدش بوسش کردم و گفتم من تسلیمم لطفا منو معاینه کنید با خنده گفت چشم رفت کیفشو بیاره ولی من داشتم از استرس سکته میکردم داداش محمدم اومد رفتم پیشش گفتم داداش میترسم گفت نترس چیزی نیس بعد بابا اومد گفت بیا بشین رفتم شروع کرد معاینه تا خواست دست به گوشم بزنه گفتم اخخخخخخخخ بابا یواش بابام گفت من که هنوز دست نزدم گفتم خب درد میکنه داداشم دستامو نگه داشت تا بابا معاینه کنه بعد معاینه گفت قبل استخر رفتن مریض شدی؟گفتم نه گفتم دقیقا از کی بوده گفتم از استخر که اومدم گفت باشه ورفت دارو بنویسه من هی به داداشم اشاره کردم بگه امپول ننویسه ولی به روی خودش نیاورد گفتم بابا؟ گفت جانم گفتم لطفا امپول ننویس گفت حالت بده لازمهبرات نسخه رو داد داداش محمد بره بگیره بعدش باهم رفتیم بیرون از اتاقش و بابام برام ابمیوه وکیک اورد گفت بخور گفتم میل ندارم گفت بخور دخترم باید بخوری یکم از ابمیوه وکیک خوردم داداشم اومد مستقیم رفت تو اشپزخونه پیش بابام من ندیدم تو نایلون دارو ها چی بود ولی یه دفعه حالم بهم خورد رفتم دستشویی وقتی برگشتم دیدم بابام وداداشام وایسادن پشت همه با هم گفتن چیشدی؟گفتم اگه دکتر نمیشدین ولی حتما در زمینه گروه سرود موفق میشدین بابام گفت حالت بهم خورد گفتم پدر عزیزم وقتی خودت میدونی چرا میپرسی بعدش من خواستم برم تو اتاقم ولی داداش علی باهام اومد گفتم کجا؟گفت میام اتاقت گفتم میخام درس بخونم گفت باشه حالا میخونی(انگار فهمیده بود میخام درو قفل کنم)بعدش بابام اومد تو اتاقم دستش چهارتا امپول بود منم تا امپولا رودیدم جیغ زدم من امپول نمیزنم و رفتم رو تختم وایسادم بابام گفت دخترم تا جایی که میشد کمش کردم بخواب برات لازمه منم سریع از اتاقمدوییدم بیرون چون داداش علی گوشیش زنگ خورددا شت باهاش حرف میزد بابامو داداش محمدم حواسشون به اماده کردن امپولا بودو پشتشون به مت بود درو روشون قفل کردم (لازمه بگم کلید اتاقمو گذاشته بودم تو جیب سویشرتم چون همیشه برا اینکه من فرار نکنم درو اتاقو قفل میکنن منم کلیدو برداشتم که درو قفل کنن) خودممم تو کف این حرکت سریع خودم بودم بعدش بابام با صدایی که سعی داشت نخنده گفت بیا درو باز کن دفعه های قبل خودت میرفتی تو اتاق درو قفل میکردی این دفعه مارو زندانی کردی؟گفتم اینجوری امنیتش بیشتر گفت چرا؟گفتم چون عاملین امپول زدنو همه رو با هم گرفتم نمیتونن کاریم داشته باشن بابام گفت بیا درو باز کن قول میدم دردت نیاد گفتم بابا الانم که زندانی شدید دست از امپول زدن بر نمیداری گفتم تو باید الان بگی بیا درو باز کن امپولاتونمیزنم گفت نخیر هم درو باز میکنی هم مثل ی دختر خوب میای امپولاتو میزنی حالا وسطه مذاکرات منو بابام داداش علی میگفت باز کن دستشویی دارم گفتم ای بابا الان چه موقع دستشویی داشتنه بعد گفتم بابا زود باش قبول کن که امپولامو نمیزنی داداشم الان از دست میره بابام گفت نخیرم اگه علی منفجرم بشه تو امپولاتو میزنی یکم مذاکره رو ادامه دادیم منم دیدم بابام راضی نمیشه از اینورم داداش علیم داره از دست میره درو باز کردم که یه چیزی مثل جت پرید تو دستشویی داداش محمدم که فقط میخندید میگفتم دفعه بعد تو حال باید بهت امپول بزنیم تا نتونی در قفل کنی بعدش بغلم کرد که احیانا دوباره فرار نکنم برد تو اتاقم ونشست پیشم بابغض گفتم بابا توروخدا نزن بابام گفت بخواب درد نداره گفتم معیار شما از درد نداشتن فرق داره بعدش داداش علی اومد گفتم داداشی رنگ وروت باز شدااا گفت وروجک بخواب امپولاتو بزن که چقد داستان درست کردی به خاطر یه امپول گفتم یه دونه است؟؟؟؟؟؟؟ گفت حالا چن تا چه فرقی داره بعدش بابا اومد سمتم گفت برگرد دیگه با گریه گفتم نه بابا نمیخام هر چقد سعی کردم از دسته داداشام فرار کنم نشدبا زور منو خوابوندن واماده ام کردن بابا پنبه کشید فرو کرد خیلی درد داشت بلند گفتم اخ بابا زدی تو استخونم درش بیاراخخخخخخخخخخخخ درد دارههههههه ولی همش میگفتن تموم شد(میشه انقد موقع امپول زدن نگید تموم شد به نظرم از فش بدتره)ولی خیلی طول کشید تا درش بیاره بعدی رو فرو کرد درد نداشت ولی من همچنان داشتم گریه میکردم داداشم انقد منو محکم گرفته بود گفتم داداش کمرم شکست یکم اروم گفت اخه تکون میخوری بابا درش اورد وبعدی رو زد که درد نداشت ولی اخری خیلی درد داشت منم هر کاری دلم خواست انجام دادم اخراش دیگه کاملا برگشتم وجیغ میزدم میگفتم مردمممممممم بسهههههههههههههه بابا درش اورد و گفت تموم شد منم گفتم خیلی درد داشت داداشم بغلم کرد گفت عوضش زود خوب میشی بعدش بابا اومد پیشم گفت سرمتم بزنم ؟گفتم نه گفت فشارت پایینه گفتم نه گفت اره و به داداش علی گفت نگهش دار تا بزنم منم کلی جیغ زدم تا سرم تموم شد بعدش بابام بهم ی لیوان اب داد گفت بخور کشتی خودتو سر امپول فرداش هم سه تا دیگه زدم (دوتا بود ولی تنبیه شدم ی تقویتی اضافه شد)که البته اونم داستانش جداست دیگه خیلی طولانی میشد
یاعلی خدانگهدار

خاطره مهلا جون

خاطره مهلا جون
سلام دوستای خوبم🙋 .مهلا هستم و این اولین خاطره ایه که میذارم امید وارم دوست داشته باشین💖.
یه بیو بدم .18 سالمه و همدانی هستم و یه پشت کنکوریه تجربی میباشم 👌.
خب حالا خاطره..(این خاطره از خودم نیست ولی خودمم خاطره زیاد دارم ایشالا اگه قسمت شد بعدا میزارم)
پارسال یکی از روز های سرد پائیزی🍁🍂 که من قرار بود با دوستم برم کلاس که طبق معمول زیر پام علف سبز شد تا خانوم بیاد  تو خیابون منتظر بودم دیدم نیومد زنگ زدم ببینم کجاس .من:نیلو کجایی🤔 (بی حال جواب داد ) دارم میام توام تو خیابون نمون برو مطب (مطب خالش)تا منم بیام .منم بچه حرف گوش کن گوشیو قط کردم و راه افتادم🚶‍♀ وقتی رفتم بالا مطبش خیلی شلوغ بود نشستم  منشیه خالش اومد و کلی احوالپرسی و چیکار میکنی و درسا چطوره  و..... تا اینکه دیدم خیلی حوصلم سر رفته🙍 دیگه واقعا خسته ام شده بودم  پاشدم ب منشی گفتم من برم پیش خانوم دشتی(مسئول تزریقات اونجاست45سالشه ) و میام اونم گفت باشه.رفتم تاخانوم دشتی  دیدم کلی خوشحال شد و با هم کلی صحبت کردیم  خانوم دشتی گفت مهلا من میرم تا پایین یچی بگیرم تا میام تو اینجا باش منم اطاعت کردم 🤓و نشستم رو یکی از اون تخت های اتاق🛏 و داشتم فیلم تو اینستا میدیدم📱 یهو  یه پسره جونی تقریباا 24ساله اومد تو  گفت  سلام وقتتون بخیر ببخشید خانوم تزریق داشتم😎(خوشبحالت😁) منم اخم کردم و چپ چپ نگاش کردم گفتم سریع اماده شو😏😒 بدبخت گرخید😕 گفت چشم چشم 😰(خب چکار کنم اونموقه حس مردم آزاریم گل کرده بود😬😬)
پسره رفت پشت پرده و آماده شد خانوم دشتی تا اومد آمپولای پسررو دادم بهش و گفتم که آماده شده اونم گرفت و دوتا آمپولاشو آماده کرد 💉💉منم نشستم رو صندلی رفت که براش تزریق کنه  شنیدم پسره گفت ببخشید خانوم شما تزریق میکنید😕 خانوم دشتی:شما مشکلی داری پسرم😑
پسره:نه نه همینجوری پرسیدم (فکر کرده بود من مسئول اونجام🤣 )دیگه هیچی شروع کرد و پسره ام از اولش همش داد میزد😒 (خجالتم خوب چیزیه با اون هیکل😐) تا تموم شد پسره اومد بیرون تا منو دید اخم کرد 😠و رفت بیرون و درم محکم بست🚪 (ب من چه خب مگه تقصیره منه 🤷‍♀)
نفره بعدی که اومدن تو یه دختر و پسر بودن زن و شوهر  دختره  نگاه پسره کرد و گفت امیییییییل😢(امیر) پسره:جونم دختره:بهشون بگو یواش بزنن خودت که میدونی من میتلسم☹️ منم که داشتم پوکر😐 از این صحنه رمانتیک🤦‍♀ زیبا فیض میبردم .پسره ام گفت هیچ نگران نباش خانومم من که نمیزارم جوجوی خودم درد بکشه (اه اه اه اخه جوووو جوووو🐥 چیه دیگه) دختره رفت پشت پرده تا آماده شه پسره ام رفت خانوم دشتی رفت بالا سرش ولی خب از اولش همش دختره شروع کرد جیغ زدن (خب عزیزه من بزار بزنه بعد جیغ بزن چرا انرژی خودتو هدر میدی😕) تا آمپولشو زد من جفت گوشامو از دست دادم🙉 بعدم که کلی گریه کرد و رفت .
یهو یاده دوستم افتادم😕 گفتم بزار ببینم این مرد یا زندس رفتم بیرون بهش زنگ بزنم دیدم از اسانسور خارج شد  دیدم هم خودش کسله هم مامانش عصبانی سلام و احوالپرسی کردم گفتم نیلو من کیفمو بردارم بریم دیگه. یهو مامانش گفت  امروز از وقت کلاستونم گذشته امروز و نرین نیلو هم حالش خوب نیست تا خالش معاینش کنه 😕
یهو نیلو گفت مامااااااان😡 .مامانش:مامان نداره حالتو نمیبینی😐 هیچی دیگه کلاس بی کلاس رفتیم تو نیلو رفت داخل و اومد بیرون خیلی عصبی بود. گفتم چیشده 🙄گفت چی میخاستی بشه😡 حالا من چکار کنم بدبخت شدم😡😡 گفتم واااا چرا خب 😐گفت هیچی😒 مامانش اومد بیرون روبه ما گفت بشینین تا من برم داروهاشو بگیرم و بیام ..وقتی مامانش اومد تازه فهمیدم که راست میگفت بدبخت شده🤣 .رفتیم تزریقات تا نیلو آمپولاشو بزنه
از اون اولش این غر زد و سره تعدادشون بحث کرد 😑😑تا اینکه خانوم دشتی بهش گفت نیلو جان زود آماده شو عزیزم.. نیلو ام با یه بغض خاصی  گفت باشع رفت اماده شه منم رفتم پیشش😕 که مامامش خواست بیاد یه دادی زد که مامان تو بیرون باش😡😡😡(بچم قاطی کرد ) مامانشم رفت بیرون 🚶‍♀نیلو آماده شد خانوم دشتی اومد  دوتا آمپول💉💉 دستش بود که من اسمشونو بلد نیستم ولی یکیشون (بی رنگ بود و کوچیک .اولی ام سفید ) تا شروع کرد تزریق کردن نیلو یهو دادش درومد 😣😣🤦‍♀🤦‍♀
آی آیییییی بسهههه آیییییی گریه ام میکرد بچم😢 یهو سفت کرد .که خانوم دشتی گفت نیلو جان یکم شل باش خودت اذیت میشیا .نیلو:نمیتونم خیلی درد دارم بسه تروخداااااااااااا .😭😭😭.تا خلاصه یکم شل شد بقیشو زد که بچم جون داد تا تموم شد از بس گریه کرد .. سره دومی بلند شد گفت بسه دیگه نمیزنم بسمه خوبم که منم دره گوشش گفتم نیلو کم آبرومونو ببر تو دیگه بچه نیستی یکم مثل من باش 😌(فک کنم بهش برخورد چون سریع آماده شد😂)دومیم گریه کرد ولی زود تموم شد رفتم بالا سرش لباسشو درست کردم و کمکش کردم لباساشو پوشید و اومدیم بیرون ولی نمیتونست درست راه بره کمکش کردم ..با مامانشم قهر کرد و ب من گفت منو ببر خونمون اون شب رفتم خونشون که پیشش باشم که اون شبم باز آمپول خورد....ولی دیگه ننوشتم که طولانی نشه.
ممنون که وقت گذاشتید و خاطرمو خوندید خیلی خیلی مرسی باشیییییید😍😍😍😁😁😁😁
من امسال خیلی کم وقت استراحت دارم این خاطره ام در کم ترین زمان ممکن نوشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه🙂🙂
خدانگهدارتون❣🌸🌼🌺🌸🌼🌼

خاطره نگار جون

خاطره نگار جون
سلام دوســـتان 👋🏼 حالتون چطوره؟ سلامتین؟ خب من نگارمو اومدم براتون خاطره بگم ⬅️◀️ این خاطره بر میگرده به دوران نامزدیه خواهرم اونموقع حدود ۵ یا ۶ سالم بود یه روز به شدت مریض بودم تب شدیدو گلو درد و گوش درد و تهوع و ... خلاصه همه چی با هم قاطی شده بود  .
مامانم و بابا و سامان رفته بودن بیرون منو خواهرم تو خونه بودیم برام سوپ درست کرده بود اورد داشت بهم میداد که زنگ خونه خورد اجیم باز کرد گفتم کی بود ؟ گفت عمو سعید منم سریع رفتم تو اتاقم در رو هم قفل کردم عمو سعید اومد تو با سمانه سلام و علیک کرد و گفت تنهایی؟ سمانه گفت نه وروجک هست ( اونموقع ها چون از دیوار راست می رفتم بالا عمو سعید بهم میگفت وروجک) گفت پس کجاست ؟ سمانه گفت تا اومدی رفت تو اتاقش مریضه 😶 عمو سعید اومد در زد در رو میخواست باز کنه که دید قفله گفت وروجک چرا درو قفل کردی ؟ بیا بیرون برات بستنی خریدم . منم که عاشق بستنی 😋🍦 سریع دویدم بیرون عمو سعید بغلم کرد گفت تو چرا انقدر داغی عمو ؟ گفتم نمیدونم بستنیم کجاست؟ عمو سعید خنده ای کردو به سمانه گفت تب سنج بیاره اورد تبم فکر کنم ۳۹ و خورده ای بود عمو سعید به سمانه گفت بیا ببریمش دکتر تبش زیاده اجی سمانه ام باشه ای گفت و من و حاضر کرد خودشم حاضر شد منم هی به عمو سعید میگفتم بگو امپول نده و .... عمو سعیدم گفت باشه عمو اروم باش عمو سعید منو بغل کرد برد تو ماشین تو راه به استادش زنگ زد و گفت که داریم میام استادشم گفت اینجا خیلی شلوغه حداقل دو ساعتی طول میکشه تا نوبتتون شه عمو سعید گفت باشه میبریمش یه جای دیگه بعد زنگ زد به داداشش و گفت که داریم میام یه ۱ ساعتی تو راه بودیم رسیدیم رفتیم تو مطب پرستار تا مارو دید گفت بفرمایید داخل رفتیم داداش عمو سعید سلام و احوالپرسی گرمی کردو منم که تو این مدت پشت عمو سعید قایم شده بودم برادرشون منو گرفت نشوند رو پاش گفت چطوری عمو؟ گفتم خوبم بعد گفت چی شده؟ کجات درد میکنه ؟ به اجیم نگاه کردم گفت بگو دیگه گفتم نمی دونم کجام درد میکنه از استرسو ترس کلا یادم رفته بود مریضم😅😂 اورد معاینه ام کرد دارو نوشت رو به عمو سعید گفت سریع  بگیر بیار تزریقی ها رو  خودم براش بزنم . تا اینو گفت بغض کردم به عمو سعید نگاه کردم گفت میای با هم بریم باهاش رفتم تو راه  یهو زدم زیر گریه عمو سعید گفت چیشد؟ جاییت درد میکنه؟ گفتم خیلی بدی گفت چرا وروجک؟ گفتم قول دادی بگی امپول ننویسه گفتم اگر سارا ( خواهر عمو سعید هم سنیم) هم بود میدادی براش امپول بزنن گفت اره دیگه کسی که مریضه باید دارو هاش رو مصرف کنه خوب بشه گفتم پس خیلی داداش بدی هستی گفت ای بابا چرا ؟ گفتم من بابات نیست و بدلیل اینکه چ چسبیده به را 😂 دارو هارو گرفتیم توش پر امپول بود گریه کردم عمو سعید منو بغل کرد دوستش که داروخونه کار میکرد اومد گفت سعید دخترته؟😂  عمو سعیدم گفت بزار ما بریم سر خونه و زندگیمون بعد 😂 تو راه خیلی بی حال شدم خوابم برد با احساس سوزش توی پام بیدار شدم پامو تکون دادم یکی پاهامو محکم گرفت گفت اروم باش عزیزم از صداش متوجه شدم عمو سعیده خیلی درد داشت خیلی . انقدر گریه کرمو جیغ زدم که دیگه حال نداشتم سرمو گذاشتم رو تختو بیصدا گریه میکردم تموم شد داداش عمو سعید گفت تموم شد ، تموم شد عزیزم بعد سمانه اومد بوسم کرد تلفنش زنگ خورد مامانم اینا بودن گفت کجاییم و اینا... و مامانم بعدش داداش عمو سعیدو شام دعوت کرد . مکالمه شون که تموم شد باز اومدن سراغ من داداش عمو سعید به من گفت سفت نکنیا وروجک  😒
گفتم میترسمممم اونم گفت اگر بهش فکر نکنی دردت نمیاد ( اخه دکتر جان مگه میشه بهش فکر نکرد)پنبه کشید که باز سفت شدم گفتش عه نشدا سمانه با هام حرف میزدو نازم میکرد میگفت دختر خوبی باش دیگه که یهو داداش عمو سعید امپول رو فرو کرد زیاد درد نداشت اما من گریه میکردم بعد اینکه تموم شد عمو سعید یکم جای امپولامو ماساژ داد ولم کردن خیلی از دستشون عصبانی بودم بلند شدم نشستم رو تخت دست به سینه و اخم کرده بودم عمو سعید به سمانه میگفت سمانه نگار خیلی دختر خوبی بود مگه نه؟ سمانه ام میگفت اره اره ( خیلی ببخشیدا ولی مثلا میخواستن منو خر کنن) قدم کوتاه بود میترسیدم از تخت بیام پایین داداش عمو سعید اومد بغلم کرد کفشامو پام کردو بوسم کرد گفت دردت که نیومد ؟ گفتم اتفاقا خیلی هم دردم اومد بعد رو به سمانه گفتم گوشیتو بده میخوام به داداشم زنگ بزنم همه خندیدن عمو سعید گفت همه فرار الان داداشش میاد مارو میزنه سمانه گوشیشو داد منم که بلد نبود تو بغل داداش عمو سعید بودم زنگ زدم ۱۱۰😂 داداش عمو سعید گفت عه واسه چی زنگ میزنی ۱۱۰ سریع گوشی رو ازم گرفت سمانه زنگ زد به سامان بعد داد به من منم گفتم داداشی ( داشتم خودمو لوس میکردم) منو زدن سامان برگشت گفت واقعا زدن گفتم اره دیگه بهم امپول زدن گفتم دارم میام همشونو بکشم بهشون بگو در نرن همون جا وایسن 😂 هیچ
ی دیگه تلفنو قط کردم داشتم گوشی سمانه رو میبردم میدادم بهش که یه لحظه احساس کردم مو هام داره کنده میشه مو هام گیر کرده بود به گوشی یه پزشکی داداش عمو سعید حالا مگه میتونستن درش بیارن 😐 بعد اینکه در اوردن هممون بلند شدیم که بریم داداش عمو سعیدم اومد رفتیم خونه پریدم بغل سامان گفتم اون دکتره رو راه نده گفت مگه چشه گفتم دکترا بدن گفت نگار منم دارم دکتر میشما سمانه ام داره دکتر میشه سعیدم داره دکتر میشه گفتم شما فرق دارین دکتره با عمو سعید رو راه نده  گفت برو ببین برات چی خریدم تو اتاقته رفتم یه عروسک خوشگل خریده بود یه  دو ساعتی تو اتاقم موندم وقت شام شده بود سمانه اومد گفت نگار بیا شام بخوریم گفتم نمیام گفت چرا؟ گفتم چون دکتره اینجاست گفت نگار بابا گفت اگر بیای شب میریم شهر بازی گفتم قول گفت قول رفتیم داداش عمو سعید گفت به به بلاخره اومدی راستی داداشت خیلی ما رو زدا ( داشت مسخره میکرد😒) رفتم پیش سامان نشستم اصلا به عمو سعید و داداشش نگاه نکردم عمو سعید اومد منو گرفت کلی قل قلکم داد بهم گفت چیکار کنم اشتی کنیم گفتم دو تا کار گفت خب بگو گفتم اول مو هامو گیس کن دوم منو شب ببرید شهر بازی گفت باشه بیچاره داشت تو اینترنت سرچ میکرد چطوری مو گیس میکنن که اخرم موفق نشد همه ی مو هامو کند بعد مامانم گفت بیاید شام رفتیم خوردیم دو قاشق خوردم که احساس تهوع کردم رفتم دست شویی یه یک ربعی تو دست شویی بودم که اومدم بیرون سمانه اومد صورتمو تمیز کرد همه گفتن چی شد که زدم زیر گریه رفتم تو اتاقم باز حالت تهوع گرفتم رفتم دستشویی داداش عمو سعید گفت بیا اینجا ببینمت نرفتم پیشش و باز رفتم تو اتاقم گریه میکردم یه ربع بد عمو سعید و داداششو و سعمان اومدن تو اتاق سامان دعوام کرد گفت چرا حرف گوش نمی دی ؟ منم بهش گفتم دیگه داداش من نیستی دوست ندارم عمو سعید بغلم کرد گفت عیب نداره نبینم وروجک گریه کنه ها باز حالت تهوع گرفتم و رفتم بازم یه یه ربعی تو دست شویی بودم اومدم بیرون رفتم تو اتاقم دیدم داداش عمو سعید داره امپول اماده میکنه میخواستم در برم که سامان منو گرفت اورد خوابوند رو تخت و شلوارمو کشید پایین داشتم میگفتم نه ترو خدا نه خواهش میکنم نه و خودمو مثل سنگ سفت کردم که داداش عمو سعید بلندم کرد به عمو سعید گفت بره اب بیاره بهم دادن بعد داداش عمو سعید بهم گفت عزیزم ببین چقدر حالت بده بعد اگر نزنی خوب نشی باید بیشتر بزنی ها و اونموقع بیشتر دردت میاد گفتم باشه ولی عمو سعید و سامان برن بیرون باشه ای گفتو بیرونشون کرد بعد گفتم نه نظرم عوض شد نمیزنم داداش عمو سعید منو خوابوند رو پاش پنبه کشیدو فرو کرد زیاد درد نداشت اما گریه کردم بعد کشید بیرون و جاشو ماساژ داد سعیدو صدا زد گفت کمپرس بیاره اورد برام گذاشتو منو گذاشت رو تختو بوسم کردو گفت قهر که نیستی؟ گفتم نه و خوابیدم فرداشم خوداروشکر خوب شده بودم با سامانم یه هفته ای قهر بودم بعد برام عروسک گرفت حل شد عمو سعیدم اخر اون بستنی رو بهم نداد و پایان ...
.
..
...
نظرات فراموش نشه
خدانگه دار

خاطره ملیکا جون

خاطره ملیکا جون

🌼ملیکا🌼
سلااااامممممممم 😀😀😀خوبییددد😻😻😻منم خوبم😁
خب اول یک بیو بدم ⬇️⬇️⬇️
اسمم ملیکا هست ۱۴سالمه کلاس هشتمم یک داداش دارم دوسال ازم بزرگتره که ربطی به این خاطره نداره🙃 یک سال و خورده ای می شه با این وب از طریق حانیه(یکی از دوستای صمیمیم که لقبش حاجیلیتوهه از بس آهنگای امید حاجیلی گوش میده😂 مارو کشته😶همش رومخمه سر زنگ ریاضی یهو کنسرت می ذاره😕😕😕)آشنا شدم ولی تا به حال خاطره نذاشتم و خواننده خاموش بودم اما تصمیم گرفتم که بیام و یک خاطره بذارم .😉
خدا رو شکرررررررر ما تو خانواده پزشک نداریم (به جز آینده خودم😌😌)
همههههه یا مهندس یا کارمند . خودم زیاد مریض نمی شم اگر بشم وقتی رو به موتم مامان بابام می گن بیا بریم دکتر😒درکل چند بار بیشتر آمپول نزدم که یکیشو یادمه اومدم تعریف کنم.
خب فکر کنم زیاد حرف زدم بریم سر خاطره :
یادمه کلاس پنجم بودم اون موقع من تکواندو می رفتم قرار بود یک روز پنج شنبه بریم برا آزمون کمربند مشکی🥋🥋

از اونجایی که خییییلییی خوش شانسم چند شب قبلش مریض شده بودم و طبق معمول مادر و پدر گرامی سعی داشتم با خود درمانی منو خوب کنن🤒🤒ولی خوب نشدم😔😔
صبح سه شنبه بود فک کنم من حاظر شدم برم مدرسه تو مدرسه کلا خیلی حالم بد بود حالت تهوع داشتم سرمم خیلی درد می کرد .
گذشت و گذشت تا شد زنگ آخر داشتیم از پا تخته یک چیزی می نوشتیم که همه هجوم برده بودند پا تخته منم پاشدم وسط دوردیف وایسادم که صدای الهه (پشت سریم )دراومد
_هیی ملیکا منم داریم مینویسیما بشین سر جات
_خوب نمی بینی همه وایسادن من چجوری بنویسم ها؟
دعوامون. شد که من بخاطرش سرم بیشتر درد می گرفت آخه معمولا من اعصاب نداشته باشم بدجور قاطی می کنم .
مدرسه تموم شد و اومدم خونه مامانم برام سوپ درست کرد خوردم .با این که حالم بد بود ولی فردا صبحش باز رفتم مدرسه اما وسطای زنگ بود داشتم از سردرد می ترکیدم خیلی بد سرم درد می کرد همشم بینیمو می کشیدم😞😞😞😞 بالا دوباره سر موضوع دیروز با اون دختره حرفم شد،دیگه واقا از سردرد سرم داشت میترکییدددد گریم دراومده بود معلممونم اون روز نبود کلاس خیلیییییی شلوغ بود دیگه نتونست طاقت بیارم پاشدم رفتم بیرون رفتم دفتر گفتم حالم خوب نیست زنگ زدن به مامانم که بیادش منو ببره . رفتم نشستم رو صندلی های جلوی دفتر کنار یک دختر شیشمی حالا هی می گفت من تا حالا روبه موتم بودم زنگ نزن مامانم بیا ببرتم😒😒😒خلاصه مامانم اومد منم از شدت سردرد همچنان داشتم گریه می کردم رفتم سر کلاس کیفمو برداشتم حتی حال خداحافظی از دوستانم نداشتم رفتم خونه یک ذره سوپ خوردم خوابیدم تا وقتی بابام اومد حالمو دید گفت برید دکتر چون فردا آزمون داشتم حاظر شدم با مامانم پیاده رفتیم مطب نشستیم تو نوبت یک مرده هم با زنش اومده بود اونم مثل من بود ویروس جدید داشت ☹️☹️☹️
خلاصه نوبت ما شد و رفتیم تو خانوم دکتره منو معاینه کرد تبمو گرفت یک ذره سوال پرسید گفتم فردا آزمون دارم گفت حالت خوب نیست نباید بری تو دلم گفتم حالا تو میگی من که می رم 😒😒😒😏😏😏خلاصه بهش گفتم من میرم شروع کرد نسخه نوشتن مامانم نسخرو گرفت پاشدیم آمدیم از در بریم بیرون حتی درم باز کردیم دم در بودم مامانم یک نگاه به نسخه انداخت برگشت گفت
دکتر می شه آمپول بدین؟؟😶😶😶😶😶😶اخههعهه ماددررررر من توووو دددکککترییی؟؟؟؟؟؟
دکتره یک ذره فکر کرد گفت :نمی دونم دوپینگ حساب نشه
مگه جام جهانیه😂😂😂
خلاصه دوباره رفتیم تو
اههههه دکترررر مادر من یک چی بگه تو چرا گوش می دی؟
یک دگزامتازون نوشت برام گفت نصف بزن😞😞😞رفتم نشستم بیرون اونجا جای تزریق داشت مامانم رفت دارو هامو بگیره اومد اونم نشست نوبت گرفت یکم نشستیم استرس داشتم آخه من زیاد آمپول نمی زنم می ترسیدم مخصوصا از سوزنش 💉💉💉💉💉
نوبت ما شد رفتیم پشت پرده منشیه خودش تزریقو انجام می داد داشت امپولو آماده می کرد صدای شیشه میومد😣😣😖😖منم فقط نشسته بودم تکون نمی خوردم .
مامانم گفت ملیکا آماده شو وگر نه خودش میاد
(آقا پشت پرده فقط دونفر من نمی دونم مگه فیلم سینمایی که هرکی باهاته میاد اونجا )🤷‍♀🤷‍♀🤷‍♀
دراز کشیدم شلوارمو یک ذره دادم پایین سرمو کردم روبه دیوار
خانوم اومد پنبه کشید(لاااامصصصببب پنبه خیلی وحشتناکتره)
امپولو فرو کرد یک سوزش حس کردم ولی دستامو مشت کرده بودم صدام در نیاد(حفظ غرور)🙄🙄😅😅یکی نیست بگه غرورت بخوره تو سرت
پام داشت می سوخت که درآورد روش پنبه گذاشت رفت حالا مامان من هی می گه ملیکا زود تر بقیم می خوان بیان
نذاشت من دو دقیقه بخوابم😩😩😩
خلاصه پاشدم کتونیام پوشیدم کاپشنمم پوشیدم رفتیم بیرون تو راهرو بودیم که من حس کردم یک هاله ی سیاه اومده دور چشمم به مامانم گفتم ممان چشام دا ره سیاهی میره گفت عیب نداره بیا بریم😕🙁
متشکرمممممم مااامیییی😂😂😂
از در رفتیم بیرون حس کردم زیر پام خالی شد دیگه هیچی ندیدم فقط حس می کردم داشتم میوفتادم
که مامانم سرمو گرفت نخوره به شیشه (خدا رحم کرد موقع رد شدن از خیابون اینطوری نشدم)
مامانم داد می زد .اوا خانوم دکتر بچم بچم😂😂😂من نمی دونم حتما باید یک طوریم بشه اینا نگرانم بشن😄
خلاصه کم کم اون سیاهی از جلو چشمام رفت کنار اما کامل نه دیدم منشی با دکتر دویدن سمتم منو گرفتن کشون کشون بردنم تو یک اتاقی که پاهامو دادن بالا بهم آب قند دادن
آب قند.و خوردم یک خورده گذشت دیدم بابام اومد نگو بیچاره نگرانم شده بود اومده خلاصه که حالم بهتر شد و رفتیم خونه.🏠🏠🏠
پ.ن۱:آخرسر ازمونمو قبول نشدم😞دیگم نرفتم😞
پ.ن۲:حانیه گفت تو خاطرم ازش بگن وگرنه می کشتم تو مدرسه 😁😁😁😁😁
پ.ن۳:عاشق خاطره هاتونم همرو می خونم😍😍😍
پ.ن۴:آنی جون چرا دیگه نیستن😢😢😞😞
پ.ن ۵:امتحانات دی نزدیکهه😢😢😢😢😢پ.ن۶: مرسی که خوندین ببخشید  بی مزه بود دیگه همین یک دونه رو داشتم .
امیدوارم همتون سالم و سلامت باشید و هیچوقت مریض نشید❤️💚💛💙
💋💋💋💋💋💋😘😘😘

خاطره طلا جون

خاطره طلا جون
سلام طلام😊
میخوام خاطره خواهر زاده کوچولوم(رزا۵ سالشه) رو بگم اینقد نازه که دوست دارم بخورمش😋 خیلی خوشگله(به خودم رفته😂) خب بسه دیگه وراجی بریم سراغ خاطره: دوماه پیش مرتضی(شوهر خواهرم)
رفته بود ماموریت خواهرم طناز و رزا رو  آورده بود خونمون... رزا از اول کسل بود🤒 کمی سرماخورده بود ولی هر بهش میگفتیم نمیومد دکتر طناز خواست بزور ببرتش که نزاشتیم آخه حال رزا اونقدر بد نبود که مجبور باشه بزور ببریمش دکتر فقط یه زنگ زدیم به دکترش که تحت نظرشه از بچگی فقط این دکتر میره  ازش پرسیدیم که دارویی بهش بدیم اونم فقط دوتا شربت گفت بهش بدیم که اگه خوب نشد ببریم پیشش..عصر بعد اینکه زنگ زدیم خواستم با دوستم برم بیرون که رزا هم گفت منم میام گفتم عزیزم حالت خوب نیست بدتر میشی ها که اصلا گوش نکرد مجبور شدم با خودم ببرمش وبه خواهرم گفتم لباس تنش کنه و آمادش کنه بریم طنازم یه تیشرت صورتی و شلوار لی تنش کرد زنگیدم به پریا گفتم آمادشه میرم دنبالش لازم نیست ماشین بیاره اونم از خداخواسته قبول کرد با رزا رفتیم پارکینگ وماشینو درآوردم ورفتیم دنبال پریا و سوارش کردیم توراه همش پریا ورزا باهم بازی میکردن ..اول رفتیم پاساژ خرید کردیم وبعد رفتیم کافی شاپ بستنی خوردیم😋 بعدم با اسرار رزا رفتیم پارک واونم تا میتونست بازی کرد و بعد با ماشین کمی دور دور کردیم🙃😃خیلیم خوش گذشت بعدم رفتیم فست فودی پیتذا خوردیم 😋 بود ساعت ۱۰:۳۰برگشتیم رزا دیگه تو ماشین از خستگی بیحال نشسته بود وبیرون رو نگاه میکرد رفتیم خونه ماشین رو پارک کردم ودست رزارو گرفتم ورفتیم بالا مامان وبابامو طناز نشسته بودن به فیلم دیدن و طاها(داداشم ۲۳سالشه ودانشجوی عمرانه)سرش تو گوشیش بود با صدای بلند سلام کردم که همه به جز طاها گرم جوابمو دادن طاها گفت تا الان کجا بودی مگه من همیشه نمیگم زود بیا خونه گفتم اااا داداش تا شام خوردیم دیر شد الانم که خیلی دیر نیست طاها گفت تا الان بیرون بودی بعد میگی دیر نیست معلوم مشغول چکاری هستی طلا خانوم یبار دیگه ببینم دیر میای خونه من میدونم وتو فهمیدی؟😐😐😐😐😐😐😐😑 روبه بابام گفتم بابا ببین چی میگه مگه من چیکار کردم بابام باخنده رو به طاها گفت طاها گل دخترمنو اذیت نکن من به دختر خودم اعتماد کامل دارم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 رو به طاها تا ته زبونمو در آوردمو😝 گفتم خوردی حالا هستشو تف کن 😁😁😁😁😁 اونم باحرص نگام میکرد آی حرص میخوووورد😂😂😂😂😂😂😂😂😂تو اون حالت که دیدمش دوست داشتم بخورمش زودی پریدم ترفش صورت نرم وهمیشه شیش تیغش ومحکم بوسیدم اونم منو گرفت تو بغل محکم ماچم کرد😘😍خلاصه به خیر وخوبی تموم شد☺️☺️☺️☺️☺️☺️ شب خوبی بود وقت خواب که رسید طناز ورزا اومدن تو اتاق من بخوابن جاشونو پهن کردن ومنم خودمو انداختم رو تخت وبعد کلی نت بازی خوابیدم😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴
نصف شب با صدای گریه بلند رزا وقربون صدقه رفتن طناز بیدار شدم😰😰😰😱😱😱😱 با چشمه نیمه باز نگاشون کردم رزادستش به گوشش بود طناز با نگرانی در بین داروهاش یه شربت دراورد گفتم چیشده طناز ببخشید بیدارت کردیم🙏🙏🙏🙏 گفتم بگو چیشده گفت رزا گوش درده ویبارم بالا آورده گفتم وااای پس من برم مامانو بیدار کنم گفت نه چیکار به اونا داری گفتم حوله داغ کنه اگه خوبم نشد ببریش بیمارستان😱😿🙀🙀🙀🙀🙀🙀 گفت اخه الان که خوابن زشته گفتم خوبه مادر خودته غریبه که نیست بعدم مثل جت پریدم بیرون😬 دویدم پایین سمت اتاق مامان اینا مامانو بیدار کردم 😴😴😴😴😴😴😪😪😪😪😪وقتی فهمید خیلی ناراحت شد گفت حوله به درد نمیخوره باید بره بیمارستان بعدم بابامو بیدار کرد ودوتایی با مامان رفتیم بالا اتاقم رزا همچنان بلند بلند گریه میکرد😓😭😭😭😭😭😭😭😭 😭وطناز با نگرانی رزا رو تو بغل داشت مامانم به طناز گفت بلند شو حاظر شو با
بابات برین بیمارستان رزا که اینو شنید اینقدر گریه کرد تابه سر په افتاد وبازم بالا آورد🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢(ببخشید دیه خو چیکار کنم)طاها هم که اتاقش دقیقا به اتاق من چسبیده از سرو صدای ما بیدار شد واومد تو گفت چیشده ماهم واسش توضیح دادیم گفت بابانیاد خودم میبرمش .مامان رو به من گفت پس برو به بابات بگو حاظر نشه بگو با طاها میرن گفتم باشه و رفتم پایین به بابام گفتمو اومدم بالا گفتم منم میام🤗🤗🤗🤗 🤗طاها گفت تو کجا ☹️گفتم خو میخوام بخاطر رزا میام😐☹️☹️☹️☹️☹️☹️
طناز گفت راست میگه طاها بزار بیاد رزا خیلی به طلا وابستست اگه بیاد خیلی نمیترسه😛😝😝😝😝😝😝😝😝طاها گفت باشه رفتم حاظرشم طناز لباسای رزارو پوشوند رزا بیحال گریه میکرد😢😔😔😔😔😔😔
طاها گف هوی طلا بدو ماشینو از پارکینگ درار 😐😐😐😐😐گفتم برو بابا خودت برو چلاغی مگه😕😒 طاها برو دیگه اه بیشعوری عمیق بارش کردم ورفتم🚶‍♀ماشینو از پارکینگ دراوردم و منتظرشون شدم 🙍چه دختر خوبیم من😊😌☺️ چیه نکنه بگین اینجوری نیس بلاخره ایل مغول تشریف فرما شدن طاها نصف شب عطر زده بود😳 گفتم باز تو بیمارستانو باپارتی اشتبا گرفتی😒 طاها گف چیه باز حسود ده برو دیگه😦😯 گفتم طاها ببند🤐🤐😬رزای گلم آروم بغل طناز گریه میکرد اخی اخی😓حرکت کردم تا رسیدیم رفتیم تو رزا تو بغل طاها بود طاها سرشو تو سینش پنهون کرده بود تا جایی رو نبینه😶😶😶😶میگم داش من کم داره بلاخره که میبینه اخه😑😯😥تو اورژانس خیلی شلوغ بود تا نوبت رزا شد رزا خوابش برده بود😴 طناز اروم بیدارش کرد که نترسه رفتیم پیش دکتر کشیک که یه آقا پسر جوون بود حلقه هم دستش نبود😛😋😋😋
ولی متاسفانه خعلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بی اعصاب بود که اشکال نداره رامش میکنم😎 بدون سلام گف چیشده طنازگفت دخترم سرما خورده😣 رزا که تا اون لحظه با بغض به عشخم😊 (دکتره😊) نگا میکرد زد زیر گریه عشخم گف بیا اینجا عمو و از بغل طاها گرفتش ونشوندش رو تخت رزا رو با هزار گریه و زور معاینه کرد 😰😰😰وقت رسید به قسمت مهم ماجرا یعنی همون نسخه که الفاتحه 😰😨😐تا نسخه رو پیچید چیز یعنی نوشت داد به طاها تا بره بگیره ماهم اومدیم تو راهرو نشستیم👀من مشغول چشم چرونی بودم وبه یه جای خووووب رسیدم که این طاها مثل اجنه👽سر رسید و جلوی من وایساد حالا نمیدونم جا نیست واسته 🤔🙄گف طناز پاشو بریم  داروهاشو نشون دکتر بدیم و اون چیز هاشو بزنیم و بریم(منظورش همون آمپول خودمونه ولی بخاطر اینکه رزا نفهمه میگه چیز😬😱)بعد نشان دادن داروها به دکتره رفتیم سمت ی آقایان 😱😱😱😢😢😢😢😢😢😢😢تا طاها هم بیاد تو اخه من که عمرا بگیرمش دوست فقط فراریش بدم تا اون موجود وحشتناک به بدنش نخوره😯😦🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃ولی متاسفانه نمیتونم خلاصه رفتیم تو طاها دوتا آمپولاشو که فقط یکیرو فهمیدم چیه داد به پرستاره👹یکیشون ۶.۳.۳بود اون یکیرم نمیدونم رزا تا اتاق تزریقاتو دید شروع کرد جیغ زدن و گریه شدید 😭😭😭😭😭
الهی بمیرم طناز و طاها بزور خوابوندش و دست وپاشو گرفتن اونا گرفته بودنش نمیتونستن لباسشو بیارن پایین واسه همین طناز به من گف طلا بیا لباسشو درست کن گفتم مننننننننن😱😱😡😡 من که مثله شماها سنگدل نیستم اینکارو نمیکنم😐😭😐😭 طاها بیا زود باش گفتم نه نه نه پرستاره اومد پشت پرده گفت خودم درست میکنم لباسای این خانوم خوشگل رو...وشورت و شلوارشو داد پایین و پنبه کشید رزا فقط گریه میکرد 😭😭😭😭😭😭😭😭پرستاره آروم نیدل و فرو کرد فروکرد😱😱😱 فرو کردن همانا و جیییییی وگریه رزا همانا 😭😭😭جوری گریه میکرد که دل سنگم به درد میومد 😱😭😭😭😭😢😢😢😢منم گریم گرفت اولی که تموم شد سر دومی نزدیک بود نفسش بره خعلی سریع تزریق کرد رزا با گریه داد میزد مامانی نهههههههه😭 تا تموم شد فوری دویدم سمت رزا و از دست دوتا غول تشن😐 بیرونش کشیدم و تو بغلم گرفتمش و لباساشو درست کردم و بوسیدمش  طاها و طناز تشکر کردن و رفتیم بیرون🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ واز بیمارستان خارج شدیم و طناز تو خونه واسه رزا کمپرس کرد و فرداش هم دوتا دیگه زد که اگه خواستین بگم و اینگونه بود که قصه ی ما به سر رسید و من به دکتره نرسیدم😐😐😐😱😱😱😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
آقا پارسا آقا مهرزاد عااااااااااااااااشق خاطره هاتونم❤️❤️ یسنا جونم خاطره توهم عشقه 😘😘همه اعضای کانال و وبلاگ رو میبوسم 😘😘😘😘😘😍 راستی من اولین خاطرم بود خلاصه ببخشید اگه بد بود🙏🙏🙏🙏🙏به بزرگی خودتون حلال کنید و خدافظ👏👏👏👏

خاطره آناهیتا جون

خاطره آناهیتا جون

با سلام به همه دوستان عزیز وبآناهیتا هستم27سالمه و پزشکم مرسی از همه عزیزانی که تو خاطره قبل برای من کامنت گذاشتن و خاطرمو خوندن دوباره اومدم براتون یه خاطره بگم امیدوارم این خاطرمو دوست داشته باشید این خاطره مربوط هست به روزهای قبل از کنکور!!!چه روزهایی... چه شب بیداری هایی...واقعا اون روزها روزایی بود که همراه اون همه سختی لذت هایی هم داشت... میشه گفت روزهای سخت همراه با لذت... یادمه خیلی نمونده بود تا روز کنکور درس خوندن من حتی به 17ساعت هم رسیده بود... روز جمعه بود ساعت 3شب بیدار شدم به سرعت برق و باد رفتم دست و صورتمو شستم ظرف مویزو گذاشتم کنارم و شروع کردم به تست زدن(همیشه یه ظرف مویز تو اتاقم داشتم)ساعت هفت باید میرفتم کلاس ... تا ساعت 6داشتم درس میخوندم و تست میزدم که مامانم بیدار شد
-آناهیتا مامانی داری درس میخونی؟
-اوهوم مامان
-یخ نزدی تو؟(فدات بشم من)
و اومد بخاری اتاقمو روشن کرد گفت عزیزم پاشو نمازتم بخون منم نمازمو خوندم و دوباره رفتم سر کتابامساعت هفت ربع کم بود بابام اومد گفت آناهیتا حاضر شو بریم گفتم بابا پنج دیقه دیگه... گفت دیرت شد... کتابتو بیار تو راه بخون... منم سریع حاضر شدم و رفتیم... تو راه بابام کلی باهام شوخی کرد و رسیدیم آموزشگاه هنوز استاد سر کلاس نبود و من همچنان سرم تو کتاب بود تا استاد اومد کتابمو گذاشتم تو کیفم سر کلاس یهو سر گیجه بدی گرفتمبه استادم گفتم میخوام برم بیرون و ایشونم گفتن برو آروم آروم رفتم به سمت در نزدیک چار چوب در بودم که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم... دو تا از بچه ها اومدن کمکم بردنم تو راهرو آموزشگاه و برام آب قند اوردن یکم که حالم بهتر شد رفتم سر کلاس وقتی کلاس تموم شد بابام اومد دنبالم و رفتیم خونه به مامانم سلام کردم وقتی میخواستم برم بالا پاهام خشک شده بود تکون نمیتونستم بخورمسینا اومد کنارم گفت آناهیتا چته ؟خوبی؟گفتم خوبم و سعی کردم برم بالا که دوباره سرم گیج رفت افتادم با اشاره به سینا گفتم حالم داره بهم میخوره و سطل آشغال برام اورد اما حالم بد نشد با کمک سینا رفتم بالا لباسامو عوض کردم و کتاب زیستمو گذاشتم جلوم حدودا سه ساعت خوندم دیگه چشمام اتصالی داده بودهمش تار میدیدم بعد دوباره درست میشداما خوب توجه نکردم بازم ادامه دادم که سینا اومد تو اتاقم یه بشقابم دستش بود که توش کیک بود بشقاب و گذاشت رو میز گفت آناهیتا بخور عزیزم ... گفتم مرسی نمیتونم بخورم الان... با لحن خیلی جدی گفت بخور میگم یه تکه خیلی کوچیک ازش جدا کردم و خوردم گفتم برو دیگه دیدی که خوردم... بعد کتابمو بست صورتمو چرخوند به سمت خودش گفت چته تو؟؟ارزش داره خودتو بکشی برای یه امتحان؟گفتم این امتحان سرنوشتمو مشخص میکنه بعد دوباره کتابمو باز کردم و شروع به خوندن کردم ...سینا هم به حالت تاسف سرشو تکون داد و رفت بیرون...بعد از یک ساعت حس کردم سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم و رفتم سمت دستشویی... ایندفه چند بار حالم بد شد... به سختی اومدم تو اتاق عینکمو دراوردم چند دیقه دراز کشیدم و دوباره هون حالت تهوع لعنتی...اما خیلی استرس درسامو داشتم برا همین پاشدم که دوباره برم سمت میزم ... نزدیک میز که بودم دیگه هیچی نفهمیدم و دوباره افتادم ... سینا و مامانم از صدای زمین خوردنم اومدن تو اتاق مامانمم برام شربت اورد به سختی یکم خودمو جمع کردم ... حالا من استرس درسامو داشتم...به مامانم گفتم کتابمو بده که دیگه خیلی جدی گفت آناهیتا شورشو دراوردی چرا تو انقد بی فکری؟...؟؟و... سینا هم گفت بیا بریم دکتر تا حالت بدتر نشده...منم گفتم نمیخوام بیام که دیگه سینا خیلی عصبانی کلی دعوام کرد و به زور یه کاری کرد که بیام دکتر... منم تو راه خونه تا درمونگاه مثل ابر بهار اشک میریختم که داره وقتم تلف میشه...!!سینا هم کلی قربون صدقم رفت تو راه و ناز کشید...خلاصه رسیدیم درمونگاه و سینا نوبت گرفت هیچوقت یادم نمیره یه خانم سالمندی نوبتش بعد از ما بود بعد به من با یه لحن خیلی مهربون گفت مادر چته؟؟منم گریم اوج گرفت نمیدونم چرا سینا هم براش کلا همه چی رو گفت اونم گفت من مطمئنم خانم دکتر میشی عزیزم... گریه نکن ... برات دعا میکنم سر نمازام... منو خیلی آروم کرد...وقتی نوبتمون شد همون خانم بهم یه دستمال داد گفت تبرک شاهچراغه (ع)عزیزم منم تشکر کردم و رفتیم تو یادمه یه خانم دکتری بودن دکتره که خیلی با آرامش صحبت میکرد با آدم ... معاینم کرد و سینا گفت همینجا بشینتا من برم داروهاتو بگیرم ... منم گفتم باشه اومد تو کیسه یه آمپول بود گفت آناهیتا جون پاشو برو آمپولتو بزن تا بریم خونه گفتم نه سینا ... آمپول نه تروخدا... هر چقدر بگه قرص میخورم فقط آمپول نه... گفت قربونت برم آجی یه آمپول کوچولو که انقد ترس نداره... پاشو عزیزم...بعد دستمو گرفت بلندم کرد... به خانم پرستار آمپولا رو داد به منم گفت میخوای بیام؟تو چشام اشک جمع شده بود و بغض کرده بودم با همون بغض گفتم سینا بیا... اونم اومد لباسم آماده کرد به منم گفت دستمو بگیر هر وقت دردت گرفت دستمو فشار بده...خانم پرستار پنبه کشید و خیلی آروم فرو کرد منم دست سینا رو فشار دادم و آروم گفتم آییییی پرستار گفت تموم شد و کشید بیرون سینا هم لباسمو درست کرد و سریع رفتیم خونه و من دوباره شروع کردم به درس خوندن ... هنوز اون دستمال تبرک شاهچراغ رو دارم و هروقت بهش نگاه میکنم یاد همون روزا میفتمپ.ن:مرسی که خاطرمو خوندین

پ.ن:شاید بگید چرا در اول خاطره گفتم روزای سخت اما با لذت... شاید سالها و ماه ها و روزهای تحصیل سخت بگذره اما ما اگر به نتایج زیبای اون فکر کنیم همین سختی ها لذت بخش واقع میشنپ.ن:سعی کنیم از تک تک لحظات عمر لذت ببریم یه روز به خودمون میایم میبینیم زندگی همین روزهایی بوده که منتظر گذشتنشون بودیم

پ.ن:برای تک تکتون آرزو تندرستی و دل خوش رو دارم

خاطره اقا محمد.م

خاطره اقا محمد.م

سلام محمد.م هستم خوشحالم از اینکه با وب خوبتون آشنا شدم . یه بیو بدم اول: محمد هستم پزشک عمومی ٢٨سالمه و پدر مهربان و دلسوز یک جفت دوقلو🙈✋ یه خاطره میخوام بگم براتون از مادر دوقلوها ( وای اگه بفهمه منو میکشه😂😂)اول اینکه بگم خانومم پرستاره تو دوران اینترنی تو بیمارستان باهاش آشنا شدم و دیگه 🙈😍😂 و اینکه به شدت از امپول میترسه😐با سرم مشکل نداره ولی از خونگیری هم میترسه به حدی که حالش بد میشه😐چرا آخههه؟؟؟😕
اما خاطره : تقریبا دو سال پیش بود که خانومم دو قلوها رو باردار بود اوایل بارداریش بود و اینکه چون بارداری اولش بود و شاغل بود و یه سری مشکلات دیگه خیلی استرس داشت. من پیشنهاد دادم یه سال مرخصی بگیره تا راحت باشه ولی خودش گفت که فعلا خوبم هر وقت دیگه نتونم برم خودم مرخصی رد میکنم. منم قبول کردم ولی خب نباید قبول میکردم😐و اما روزی از روز ها من سرکار بودم و خانومم شیفت بود . کارام رو به اتمام بود و دیگه داشتم جمع و جور میکردم گوشیم زنگ خورد؟ _ سلام من:سلام بفرمایید_ ببخشید دکتر... ؟؟ من: بله بفرمایید... هستم هدنرس بخشی که خانومتون کار میکنن( من یهو قلبم ریخت گفتم تمومه حتما حالش بد شده بلایی سرش اومده😑 یه وقتایی هست در عرض صدمی از ثانیه یه فکرایی تو ذهن ادم میاد از اون فکرا اومد تو ذهنم) هول کرده بودم من: چی شده ؟ حالش بد شده ؟ _ نه فقط.. من: بگین ببینم چی شده ؟؟😑 _ اروم باشین هیچی نیس یکم خسته شده فشارش افتاده من: من الان خودمو میرسونم فقط خواهشا مواظبش باشین تا برسم _ حتما با نگهبانی صحبت میکنم اجازه بدن بیاین داخل من: ممنون خدانگهدار_ خدانگهدار😑 حالا شما فرض کنین من اینجور تلفنی بم شده بود دیگه خودمو چطور رسوندم خدا داند😑 رسیدم و بدو بدو رفتم تو بیمارستان نگهبان گفت کجا آقا؟ خودمو معرفی کردم و اجازه دادن و رفتم داخل . ینی هر کسی منو میدید احساس میکرد یه مریض خیلی بدحال دارم😑 رفتم تو بخش خودمو معرفی کردم و یه خانوم حرفامونو شنید و از پشت سرم صدام زد _سلام آقای دکتر تشریف بیارین با من( همون هد نرس بودن انگار) من: سلام حالش چطوره؟ _ با من بیاید نگران نباشین . توی اتاق استراحتشون دراز کشیده بود رفتم بالاسرش سرم بهش وصل بود رنگ و روش خیلی پریده بود دست گذاشتم رو پیشونی و صورتش . صورتش سرد بود😶چشماشو باز کرد انگار یهو ترسید😐 ( من ترس داشتم مگه؟😐 بعدا گفت فکر کردم دعوام میکنی😢 مگه مریضم اخه تو رو اون حال دعوا کنم😏) من:خوبی خانوم؟ سرشو تکون داد نبضشو گرفتم به تناسب رنگ و روش خوب بود _ محمد؟؟؟ من: جانم؟ _ بچه هام😢 ( فکر کردم بلایی سرشون اومده اینجوری با سوز گفت بچه هام😑) بلند شدم رفتم با هدنرس صحبت کردم من: خانم ... اجازه میدید ببرمش یه ویزیت شه نگران خودشو بچه ها هستم _ حتما موردی نداره من خواستم دکتر پیج کنم خودش اجازه نداد گفت اجازه بدین همسرم بیاد😉 تشکر کردم و اومدم تو اتاق دیدم سرمش داره تموم میشهمن: مرجان خانوم میتونی پاشی بریم یاویلچر بیارم ؟ سرشو تکون داد گفت اره میتونم . سرمشو دراوردم و لباساشو کمک کردم عوض کرد یه شیرینی گذاشتم تو دهنش و بلندش کردم و راه افتادیم . سوار ماشین شدیم من: خوبی ؟ چیزی میخوری؟ _ خوبم نه نمیخوام میلم نمیکشه من: باشه😉 گوشیمو دراوردم زنگ زدم به یکی از استادامون ( ماه به تمام معنا ❤ عاشقشم) من: سلام استاد خوبین خسته نباشین ... هستم _ سلام پسر جان ممنون چطوری یادی از ما کردی😉 من: استاد مطب تشریف دارین بیام خدمتتون ؟ _اره پسرم . چطور ؟ طوری شده؟ من: خانومم یکم حالش مساعد نیس میخوام زحمتتون بدم ویزیتش کنین _ اگه میتونی بیارش مطب الان تا یه ساعت دیگه هستم. اگه نه عصر بیا بیمارستان خودمون من: ما نزدیک مطبتونیم میایم خدمتتون _ باشه پسر جان من: ممنون مزاحمتون میشیم _ قربانت میبینمت خدانگهدارمن: خدانگهدار شما . تمام این مدت حواسم به مرجان بود سرشو تکیه داده بود به صندلی چشماشو بسته بود گفتم مرجانی میخوای صندلیو بخوابونم دراز بکشی . هیچی نگفت 😶از اونجایی که سکوت علامت رضایته صندلیو خوابوندم و راه افتادم . رسیدیم مطب پیاده شدیم و اروم اروم رفتیم . با منشی صحبت کردم گفت بفرمایین دکتر منتظرتونن. در زدم و رفتیم تو . کلی سلام و احوالپرسی و اینا و کلی تحویلمون گرفت . یه نگاه به خانومم انداخت گفت ببرش بخوابه رو تخت تا معاینش کنم ببینم چی شده مرجان زل زده بود بهم انگار میترسید😑 بردم رو تخت خوابوندمش گفتم مرجانی چیه ؟ ترسیدی؟ _ اره تو رو خدا بگو آمپول نمیزنم من: مرجان اجازه بده اصلا دکتر ببینتت بعد قربونت😉 استاد اومد گفت خب پسرجان شرح حال بده😊 منم به یاد قدیما یه شرح حال کامل گفتم و گفت خب بذار یه معاینه بکنیم ببینیم چه خبره . فشارشو گرفت گفت پایینه گفتم چنده ؟ گفت ۶😶 نبضشو گرفت یه سری معاینه سریع کرد و بعد پرسید الان سرگیجه نداری ؟ حالت تهوع ؟ مرجان گفت نه ولی من نمیتونستم باور کنم با فشار ۶ حداقل سرگیجه نداشته باشه از امپول میترسید اینجوری میگفت . استاد فهمید گفت ترسیدی؟ مرجان سرشو تکون داد😢 استاد: بلندش کن چیزیش نیس فقط یه افت فشاره که بخاطر بارداریش بیشتر خودشو نشون داده یه سری دارو مینویسم حتما مصرف کنه که مشکلی پیش نیاد . اسم یه سری دارو ها رو گفت تا اسم امپول اومد مرجان یه نگاه بم انداخت منم یه لبخند زدم و هیچی نگفتم . بعدم استاد گفت یه سونوگرافی مینویسم با اینکه فکرنکنم مشکلی باشه ولی میدونم نگران شدین که خیالتون راحت شه 😊میدونی که دارو ها رو چطوری باید مصرف کنه ؟ من: بله و توضیح دادم _ افرین معلومه استادت خوب بوده😂 من: بله حتما 💪😂 خلاصه خداحافظی کردیم و رفتیم . سر راه دارو ها رو گرفتم و رفتیم خونه . من: مرجان خانوم بیا برو دراز بکش تا داروهاتو بیارم بعد یکم بخواب تا سرحال شی😍یکم نگام کرد بلند شد کمکش کردم رفتیم تو اتاق لباساشو عوض کردم و دراز کشید گفتم چیزی میخوری؟ _ نه من: چرا میخوری😊 یکم شیر گرم کردم عسل توش ریختم با یکم گلاب گفتم بیا خانوم اینو بخور _ نمیتونم من: کم کم بخور میتونی. شروع کرد خوردش . تموم که شد . دو تا قرص دادم دستش گفتم اینارو بخور حالا. گرفتش ازم و خوردشون .من: مرجانی دو تا امپولم بزن بعد بخواب _ نه محمد خواهش میکنم قرص خوردم دیگه😢 یهو بغضش ترکید زد زیر گریه من: خانومی خوب نیس گریه میکنیااا بچه هات ناراحت میشن _ محمد امپول نزن😭 من: قربونت دو تا کوچولوئه زود تموم میشه 😊 گریه میکردا یه لحظه واقعا ترسیدم خواستم نزنم ولی نمیشد😂 من :میرم بیرون اماده میکنم برگشتم دیگه گریه نکنیا 😊 رفتم بیرون امپولا رو اماده کردم برگشتم دیدم همونجوری داره گریه میکنه . امپولا رو گذاشتم کنار دستمال اوردم صورتشو پاک کردم گفتم گریه نکن اروم میزنم دردت نیاد _ توروخدا😭😭😭 دستشو گرفتم و سعی کردم دراز بکشه که موفق شدم😊 لباسشو پایین کشیدم گفتم خانومی اروم باش نفس عمیق بکشه ( به پهلو دراز کشید منم رو به روش بودم صورتشو داشتم میدیدم همش داشت گریه میگرد) یه تلنگر زدم رو لپش گفتم نفس عمییییق😉 یهو جیغ کشید محممممممد نههههه😭 ای بابا من که هنوز کاری نکرده بودم 😕من: اروم باش جیغ نکش بچه هات میترسن😶 همش از بچه ها مایه میذاشتم بلکه راضی شه . یکم باهاش حرف زدم و اروم تر شد . پنبه کشیدم یهو دستمو گرفت گفتم خانومی بذار تموم شه راحت شی خودتو اذیت نکن _ اروم تو روخدا من: چشم . همین که سوزنو فرو کردم یهو داد زد ااااااخ ااااییی محمد 😭 جانم جانم الان تمومش میکنم😶 ااای درد داره بسسسسههه جون مرجان بسه 😭😭😭😭 باشه باشه درش اوردم یکم ارومش کردم ( ارامش قبل از طوفان )😶 میدونستم بعدی دردش بیشتره گفتم خانومی یکم تحمل کنی بعدیم میزنم تمومه دیگه _ محمد خیلی درد داره اروووم توروخدامن: باشه باشه گریه نکن دیگه😕 دوباره پنبه کشیدم گفتم نفس عمیق بکش 😶 فرو کردم دوباره شروع کرد جیغ کشیدن ولی بدتر از قبلی 😶 ااااااخ اخخخخخ ااااااای محمد بسههههه مردم 😭😭😭😭 جانم تحمل کن الان تموم میشه🙊 اااااخ پام داره قطع میشه نمیخوام درش بیارر😭😭😭😭😭 تمومه تمومه 😑 درش بیاااااررررر مردم 😭😭😭😭باشه باشه تموم 🙊 درش اوردم و ارومش کردم و گفتم بخواب تا یکم سرحال شی 😍 یکم پیشش موندم تا خوابید 😶 رفتم زنگ زدم خواهرم گفتم ناهار نخوردیم مرجانم حالش بد شده یکم غذا برامون درست کن بیار اونم گفت باشه میام😂😂😂😂 خواهرم خیلی خوبه با مرجانم خیلی خوبه خداروشکر😊 منم رفتم خوابیدم دیگه تا خواهرم اومد😊😋
ببخشید خیلی طولانی شد
ممنون که خوندید 😍 اولین خاطرم بود و بی تجربه .. به بزرگی خودتون ببخشید💗
خدانگهدارتون🌹

خاطره اقا پارسا

خاطره اقا پارسا

آدم هـا تُــهی اَز تــوانایی نیســتند ، تُـــهی اَز اِراده انــد ❤
.
.
.
ســلام . خوبید؟؟😘 من اومــدم 😎 اومدم اخرین خاطــرمو بگم و برم😅 از دستم راحت شین😂 گفتم دیگه پارسای عاشق ظرف میوه رو از دستش خلاص شین بس خاطره گذاشت😂😴 این خاطرم رو خواهشمندم بیشتر مفهوم خاطررو درک کنین نه شیرین بودنشو😊
.
.
خــــاطره : یه روز از بیمارستان بر میگشتم خونه با محسن دوستم بودیم . از بیمارستان اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و خارج شدیم از بیمارستان . توی مسیر داشتیم میرفتیم که محسن پیشنهاد داشت ناهارو بریم یه رستوران بخوریم🙆 قبول کردم رفتیم (رستوران فودکورت دامون) که من علاقه شدیدی به این رستوران دارم . پیشنهاد میکنم هروقت اومدین کیش برین این رستوران 😍 اقا ما رفتیم یه ناهار خیلی خوشمزه هم خوردیم و اومدیم از رستوران . ( خیلی گشتم میوه نبود😂) . قرار شد من محسنو اول ببرم خونه یه کتاب از محسن دست من بود رو بهش بدم و بعد برسونمش خونه . رفتیم سمت خونه رسیدیم در خونمون . ماشینو خاموش کردم . پیاده شدم رفت سمت در خونه . همین که کلیدو در اوردم که درو باز کنم یکی از پشت یقمو چسبید 😱 منوکشید عقب و یه چاقو گذاشت کنار گردنم 😨 شاید عجیب باشه ولی من هیچی نمیگفتم😐 منو کشید سمت درختا . محسن دیوانه هم عین دیوونه ها از ماشین پیاده شد اومد سمت خونه ما . همین که رسید منو دید هول شد😲 : اگه شلوغ کاری کنی رفیقتو میکشم 😵 بخدا که میکشمش 😡 محسن اروم شد سرجاش وایساد😬 هی منو نگاه میکرد هی پشت سریمو😐 یقمو بیشتر گرفت و فشار داد به خفگیم چیزی نمونده بود😂 دستاش میلرزید : یا بابامو نجات میدی یا میکشمت!!! من : چی؟ میشه یقمو ول کنی کاری نمیکنم ،فقط دارم خفه میشم خواهش میکنم ولم کن😕 محسن : ببین این کارت خطرناکه ها ولش کن من خودم میام مادرتو میبینم😑 : حررف نزن میگم 😡 من میدونم این دکتره تو رو نمیدونم برو عقب وایسا😡 محسن : باشه باشه اروم باش 😅 محسن کلا میلرزید 😥 یقمو بیشتر فشار داد و منو بع جلو حرکت داد : برو سمت ماشینت . بخدا اگه کاری بکنین همینجا خلاصت میکنم😐 من : باشه😫 به محسن گفتم کاری نکنه و رفتیم سمت ماشین در عقب ماشین رو باز کرد منو هل داد تو و خودشم اومد پیشم . محسن گفت : تو هم بشین جلو بدوو😡 باز دوباره چاقو رو گذاشت پیش گلوم . محسن نشست ماشینو روشن کرد : کجا برم؟؟ . : دوتا کوچه بالا تر .سریع😡 محسن حرکت کرد . توی این مدت نفس کشیدنم سخت بود بس که یقه منو محکم گرفته بود 😔 یکم گذشت گفت : جلو این خونه نگهدار بدو😡😡 محسن جلو یه خونه نگه داشت . در ماشینو باز کرد و پیاده شد منو هم محکم کشید بیرون😭 بع محسنم گفت : پیاده شو میگم . مگه کری😡 محسن اروم پیاده پیاد شد و در ماشینو بست . یه کلید رو از جیبش بیرون اورد و داد به محسن : در این خونه رو باز کن 😡 محسن اروم رفت جلو . وقتی نگاه کردم دیدم یه خونه خیلی کوچیک با در چوبی و دیوارای کوتاه😶 اصلا نمیشد گفت کسی اینجا زندگی میکنه😵 محسن درو باز کرد گفت : بازش کردم😶 گفت : برو تو بدو😡 محسن رفت تو ، منو هم هل داد داخل و درو بست😧 یه حوض وسط حیاط بود ابی هم داخلش نبود ، پنجره های خونشون شیشه نداشت ، دیوارای خونشون از خشت و گل بود و یه دست میزدی بهش قطعا میوفتادن😮 مونده بودم منو اورده اینجا چیکار کنم . تازه فهمیدم یه خانواده اینجا زندگی میکنن😓 منو کشید داخل خونه 😕 یه نگاهبه محسن کردم دیدم توی تعجب مونده و داره به اطرافش نگاه میکنه😐 پا زد به درو و باز کرد و منو کشید داخل . محسنم اومد تو . بعد منو هل داد توی یه اتاق خودش اول رفت تو و اومد بیرون یه نگاه به من کرد گفت : بیا تو . بیا ببین . اروم رفتم تو . اشکم دراومده بود از صحنه ای که میدیدم 😭 باباش یه مرد مسن بود ، خوابیده بود عرق کرده بود و ناله میکرد . یه خانم کنارش نشسته بود که به نظر مادرش میومد داشت اشکاشو پاک میکرد . یه دختر کوچولو تقریبا ۸ ساله پاهاشو بغل کرده بود و نشسته بود 😵 قلبم داشت محکم میزد😐 خیلی حس بدی داشتم خیلیییی😭 رومو برگردوندم سمت محسن اینا . محسن : چیه اون تو مگه چیشده؟ چرا اینطوری شده قیافت😵 اومد جلو و رفت تو اتاق !! همینجوری تو تعجب داشت نگاه میکرد😧 مادرش بلند شد اومد سمت ما : سلام . من : سلام 😭 یه نگاه به مادرشکردم از لباسایی که تنش بود واقعا ناراحت شدم . لباسای پاره و گرد گرفته😭 ( خدایا؟؟؟) حیدر رفت بالا سر باباش و نشست با خنده میگفت : دیدی بابا بلاخره دکتر اوردم برات قربونت برم❤ اشک از چشاش میومد و میریخت رو صورت باباش . محسن که گریش گرفته بود . رو کردم به حیدر گفتم : میزاری دوستم بره کیفمو بیاره از تو ماشین؟؟ حیدر جدی شد : نه خودم میرم فکر کردین من خرم 😡 بره و از اونور زنگ بزنه به پلیس😡 من : نمیییزنه. حیدر : کجا گذاشتیش؟؟ خودم میرم همین که گفتم😡 کلیدو محسنبهش داد . حیدر : یعنی خدا شاهده کاری بکنین زندتون نمیزارم😡 کلیدو گرفت و رفت . مامانش گریش گرفته بود : بخدا شرمندم خدا ببخشه منو😔 میبینید که حال باباشو . نتونستیم ببریمش دکتر . اخه پولمون کجا بود😭 ببخشید بخدا نمیخاست اینطوری کنه مجبور شد😭😭 لبخندی زدم و هیچی نگفتم . اخه چی بگم؟؟ یه نگاه به باباش کرد و رفتم سمتش یه دست گذاشتم رو پیشونیش ، نبضشو گرفتم . بعد رو کردم به مادرش : کی حالش بد شده ؟؟ گفت دیروز 😢 باورم نمیشد دوروزه داره درد میکشه 😡 سرمو تکون دادم . حیدر اومد . کیفو داد دست محسن ، محسن کیفو اورد گذاشت پیشم . حیدر اومد کنارمون ، من : بیدارش کن ! حیدر : باشه . اروم تکون داد باباشو و بیدارش کرد . عرق کرده بود از درد کشیدن و اروم بلند شد با کمک حیدر . ناله میکرد ، بهتره بگم گریه 😭 از کیفم ابسلانگ و گوشیه پزشکی و فشار سنج و اتوسکوپ رو بیرون اوردم معاینش کردم . یه سرماخوردگی بود . با گلودرد و دل درد و تب همراه بود🙌 دفترچه خودم همراهم بود توی کیف گذاشته بودمش ،برداشتمش و خودکار محسنو ازش گرفتم و براش نسخرو نوشتم . دادم محسن : محسن برو بگیر اینا بی زحمت👊 حیدر :‌ نه خودم میرم شما نمیخاد😡😡 من :‌ نمیخاد بترسی کاری نمیکنه😒 بعدشم اگه کاری بکنه من اینجام . محسن خواهشا هیچ کاری نکن . محسن سرشو تکون داد . حیدر : منم میام باهات 😡😡😡 با محسن رفتن . وسایلارو جمع کردم و گذاشتمش تو کیف . کمکش کردم بخوابه . نشسته بودم . توجهم به دختر کوچولویی که نشسته بود کنار پنجره جلب شد . رفتم سمتش : سلااام😍 خوبی؟؟ دستمو دراز کردم سمتش . با دستای کوچولوش دستمو گرفت 😍 اسمت چیه خوشگل؟؟ گفت مهرسا😘 من : چه اسمی به به😍 اسم منم مهرساس😅 خندید گفت : تو که مردی 😵 مهرسا اسم دختره😂 خندیدم گفتم شوخی کردم عمو اسم من پارساس😂 با لهجه شیرینش گفت اها خوشبختم😍 من : منم👋 کلاس چندمی عمو؟؟ مهرسا : یعنی چی؟؟😵 من : وا یعنی چی نداره عمو میگم کلاس کلاس چندمی😍 مامانش از اونور اومد : مدرسه نمیره پسرم😳😳😳 من : چییییی؟؟😳 چراا نمیره؟؟ مادرش : پولمون کجا بود که بفرسیمش مدرسه مادر 😊 میخاستیم ببریمش پولش خیلی زیاد بود . اینجا که ما غذاییواسه خوردن نداریم چطوری ببریمش😭 نزدیک بود بزنم زیر گریه😭😭😭 اخه این چجری دنیاییه😭 دختره بیچاره اسم مدرسه هم به گوشش نخورده بود😭 کلی با مادرش بحث کردم😭 قرار شدم خودم شهریه مدرسشو بدم و براش وسایل بگیرم که بره مدرسه😭 من : پس حیدر چی؟؟ مدرسه نمیره ؟؟ چند سالشه اصلا ؟؟ مادرش : نه مادر اونم نتونست بره😭 ۱۸ سالشه و بخاطر وضعیتمون نتونست بره تا سوم ابتدایی خوند بخاطر ما ادامه نداد😳 خیلی اصرار کردیم بره ولی نرفت 😔 باورم نمیشد !! تو شک بودم انگار 😭 یه لبخند زدم به مهرسا گفتم : دوست داری بری مدرسه عمو ؟؟ مهرسا : کجاس مدرسه؟؟ من : یه جای خوب😍 مهرسا : اوهوم میام😍 من : باشه میبرمت😘 ناله پدرش باز شروع شده بود : ایییی خدا مردم ، وااای ، اخخخخ ... مدام این جمله هارو توی خواب تکرار میکرد . درد داشت ولی تحمل میکرد ، پنج دیقه بعد محسن اینا اومدن . سریع داروهارو ازش گرفتم و چهارتا امپول و یه سرم نوشته بودم براش . سه تا از امپولارو اماده کردم . حیدر نشسته بود کنار دیوار و نگاه میکرد . مواد رو کشیدم تو سرنگ و سه تاشو حاضر کردم . حیدر پاشد اومد نزدیک با محسن کمک کردن برگرده . مهرسا : حیدر چیکار میخایین بکنین با بابا؟؟😭😭😭حیدر : هیچی قربونت برم میخان امپول بزنن بهش خوبش کنن دیگه میتونه برات قصه بگه😭 یه نگاه به مهرسا کردم یه لبخند بهش زدم . حیدر شلوارشو یکم اورد پایین منم پنبه رو برداشتم و رفتم نزدیک . شلوارشو کمی بیشتر دادم پایین و پنبه رو کشیدم و فرو کردم . شروع کردم به تزریق مواد . اولی تموم شد کشیدم بیرون . دومی رو پنبه کشیدم و باز فرو کردم یکم که گزشت صداش رفت بالا : ایییی واایی ولم کنین😭 اییی خداا😭😭😭 یکم سفت شدم چندتا ضربه زدم که یکم شل شدم با صدای ناله اش بیشتر شد . درکش میکردم بعد از این همه تحمل درد دیگه درد امپول رو نمیتونست تحمل کنه!! یکم بالای تزریق رو فشار داد و باقی موندشو تزریق کردم که یه ایییی بلندی گفت . امپولو کشیدم بیرون و پنبه رو گذاشتم . حیدر جاشونو ماساژ میداد و قربون صدقه باباش میرفت ❤ امپول سومو یکم وایسادم اروم تر بشه و بعد چند دیقه پنبه رو کشیدم و باز فرو کرد . ایندفعه یکم پاهاشو تکون داد که محسن پاهاشوگرفت و با دستاش بالشو چنگ میزد😔 : اییییی درد داره خداااا اخخ😭😭 دلم میخاست همونجا بزنم زیر گریه اخه بغض بدی گرفته بود منو😭 حیدر : بابا قربونت برم یکم دیگه مونده فدات شم خوب میشی😔 تزریق کردم و کشیدم بیرون باز . به حیدر گفتم پنبه رو نگه داره و رفتم امپول بعدی رو حاضر کردم . ایندفعه مهرسا اومد سمت دستاموگریه و التماس میکرد بهش امپول نزنم . مهرسا : خواهش میکنم ولش کنین گناه داره بابام دردش میاد😭😭😭😭 بوسش کردم : عمو من اینا میزنم خوبش کنم اگه نزنم بهش که باز میشه عین قبل باید درد بکشه که . تو اینو میخای؟؟ 😣 مامانش اومد بغلش کرد و بردش 😊 اخریرو اماده کردم پنبه رو برداشتم رفتم سمتش : این اخریه تحمل کنین تموم میشه🙌 پنبه رو کشیدم و فرو کردم اروم . به محض فرو کردن سوزن یه اخ گفت و اروم شد . اخریرو تزریق کرد که با یه اییییی بلندش تموم شد . پنبه رو گزاشتم و گفتم تموم شد تموم شد عزیزم❤ امپولارو رویختم توی کیسه و ریختمش توی سطل . محسن و حیدر کمک کردن برگشت . سرمو برداشتم و رفتم سمتش استینشو محسن داد بالا و رگشو پیدا کردم و سرمو براش وصل کرد و یه امپول هم تزریق کردم تو سرم . حیدر پتو رو انداخت روش و بغلش کرد 💔 باباش صورتشو بوس میکرد و ازش تشکر میکرد . با گریه😭😭😭 گریم گرفته بود . مهرسا از اونور پرید تو بغل باباش . حیدر بلند شد مهرسا هم از باباش جدا کرد . یه دستمال اورد داد باباش و اشکاشو پاک کرد . باباش : حیدر کمک کن من بلند شم 😓 من : بلند نشین بخوابین 😔 به کمک حیدر بلند شد اومد سمتمن یکم نگام کرد نشست پایین پاهام میخاست پاهامو ببوسه😳😳😳😳 سریع نشستم دستاشو گرفتم کلی هم دعواش کردم تازه😡 اخه این چه کاریه😔 باز کمک کردم خوابیدن سرجاشون و وضعیتشو چک کردم بهتر شده بود بقیه داروهاشو به حیدر گفتم چطوری بخوره 💤. خیلی ناراحت بودم ، بغض عجیبی داشتم . خیلی خیلی بد بود . این که ببینی پسر ۱۸‌ سالت برای نجات پیدا کردنت از دل درد و خوب شدن سرما خوردگیت یه چاقو بر میداره و میره دکتر میاره😊 واقعا تحسینش میکرد بابت داشتن همیچین پسری . گوشیمو حیدر داد بهم روشنش کرد ۲۰ تماس از مامانم😂 براش زنگ زدم گفتم کارم طول کشیده میام الان😂 اخه من هنوز که هنوزه به مامانم نگفتم 😊 من : خب حالا اجازه میدی ما بریم حیدر؟؟ حیدر بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن و عذرخواهی کردن بغلش کردم : من که بخشیدم ولی تو خیلی مردیا😉😍 ولی چرا نمیری مدرسه؟؟ من مهرسا رو میخام بفرسم مدرسه تورو هم حتما میفرسم😍 حیدر : من نمیتونم با این وضعیت پدر و مادرم برم مدرسه . اینا به من احتیاج دارن . من نباشم توی خوردن غذاشونم میمیونن باید کمکشونکنم😊 خیلی ناراحتم کرد . من : حتما میری اخه تو باید مدرسه بری😣 هرچیزی لازم دارید و کمبودی دارین بگین واستون بگیرم . مامانش که خیلی اصرار کرد ولی خودم دیدم نه نمیشه . هرچی به ذهنم رسید رو نوشتم توی یه کاغذ با کیف پولم دادم محسن بره بگیره 😂😂😂 کلی تشکر کردن . رفتم بالا سر پدرش تبش اومده بود پایین . وضعیتش خوب بود . یه یک ساعتی موندم تا محسن اومد 😂 سرم پدرش هم تموم شده بود اروم کشیدمش بیرون . خواب بود . وسایلارو از محسن گرفتم دادم بهشون . خیلی خوشحال شده بودن . برق شادی توی چشای همشون مخصوصا مهرسا که میخاس بره مدرسه دیده میشد . حس خوبی بودا ولی بغضم هنوز ادامه داشت😭 ازشون خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون از حیدرم خداحافظی کردیم و رفتیم . محسن که تازه گریه هاش شروع شده بود😂 خیلی روز بدی بود اونروز و هیچوقت دوست نداشتم راجبش با کسی حرف بزنم ولی برام خیلی خاطره شد😉 بعدا ها یه بار واسه پویا تعریف کردم که باورش نمیشد😂 میگفت بیا ما امنیت جانی هم نداریم بخدا اگه ترورم کردن خودت میدونی😂 دیوونس میدونم😂 الان چی میشه بگم ؟؟ مهرسا و حیدر میرن مدرسه ، باباشونم به درخواست من با بابام حرف زدم قرار شد پیش بابای من کار کنه😉 ( بابای من صاحب یه هتل پنج ستاره توی کیشه) قرار شد پیش پدر من کار کنه ازشم ممنونم بابا جونی😍.
.
.
پ.ن : مرسی مرسی که خوندین ❤😍 ترجیح میدم خواننده خاموش وب باشم 😊 از این به بعد شما خاطره بزارین من میخونم البته اگه دوست داشتین خاموش باشم😂

پ.ن : از زندگیم بگم . 😊 این روز ها اتفاقات خوب دارن میوفتن 😂 یکی اینکه امروز بخیه هامو کشیدم و فردا میرم سر کارم😍 دوم اینکه یادتونه یه بار یه خاطره گذاشتم از دختر خاله اسمش بهار بود ؟؟ الان منو بهار میخاییم باهم ازدواج کنیم😊 تسلیم شدم دیگه😉 این روزا داشتم به ازدواج فکر میکردم و بهارو انتخاب کردم😊 دعا کنید زندگی خوبی داشته باشیم .😊 بیا مهرسام بیا مهرزاد حالا دیگه نوبت شماست😂 علیییی😅 خوشحال نشید تصمیم نگرفتم حالا برم خواستگاریا😂 الان کل وب چه احساسی دارن؟😂پ.ن : خب بچه ها از دوستی باهمتون کلی خوشحال شدم و ممنون از همتون و همه لطفا و مهربونیاتون😍 بی دریغ میتونم بگم یه زندگی بسازین و به زندگیتون ببالین 😊 همیشه یه قلب مهربون داشته باشین و زندگیتونو بی دریغ بکنین اسون ترین کار دنیا ، یه زندگیه بدون گریه ، بدون ناراحتی ، بدون غصه و افسردگی 😊 تا اونجایی که توان دارین توی خوندن درس و دانشگاه کوتاهی😊 بعدها خوشبختیو حس میکنین و به حرف من میرسین😊❤ آینده بسازین💛 یه ادم خوشبخت هیچوقت به ستوه نمیاد ✌امیدوارم منم در دل شما همون پارسای عاشق ظرف میوه باقی بمونم😊


"مـــهـربان" بودن ، مهــمترین قســمت " انـــسان " بودن اَســت
ایــن " دل " اِنـــسان اَســـت کہ او را
"ســـعادتمند" و "ثـــروتـمند" میکـــند ❤

پ.ن : چقدر حرف زدم 😃 خدانگهدار همیگتون دوستای من🙋👬

خاطره اقا کارن

خاطره اقا کارن
سلام سلام🙌🏼عید همگی مبارک گرچه گذشته اما بازم مبارکه🖐🏻فک میکنم دیگه بشناسین کارن میباشم😊خوشحالم که خاطره های قبلیمو خوندین و دوست داشتین و مرسی.تو کامنتا خیلیاتون خواسته بودین من یه خاطره از یارن بگم.خب یارن کلا خوراکش و بدنش از من بهترو قوی تره.خیلی کم سرما میخوره عین منم نیست که یهویی بیافتم تو رخت خواب و نتونم تکون بخورم.
دوم دبیرستان بودم که تو بهمن ماه یه عروسی داشتیم و مامان مشغول اون بود یارن پیش من بود چند روزی سرماخورده بود اما نمیگفت بابامم اون موقع سرش یکمی شلوغ بود.شب عروسی هم یارن پالتشو در آورد و همش می رقصید و مامان بابا هم حواسشون زیاد بهش نبود.خلاصه فرداش که من از مدرسه برگشتم مامان خونه نبود پرستاره یارن گلناز پیشش بود گفت یارن سرماخورده خوابیده.رفتم بالا سرش دیدم خیلی مظلوم خوابیده.پرسیدم به بابام نگفتی؟گلناز هم گفت نه گفتم شاید کار داشته باشن😕حالا طفلی بابا وقتی ما چیزی مون باشه فوری میادش.مامانمم بیرون کار داشت زنگ زدم بابا اونم جواب داد جانم؟گفتم سلام بابا خوبی کجایی؟چه مقدمه چینی هم میکنم😊گفت خوبم عزیزم بیمارستان دیگه!(فک کردم استخری😂)گفتم بابا یارن سرماخورده.گفت صبح بهش تب بر دادم بهتر نشده؟ گفتم نه اصلا جون نداره..گفت پس بیارش بیمارستان اگه میتونی.منم دیگه یه چیزی خوردم گلنازم یارنو آماده کرد زنگ زدم آژانس رفتیم بیمارستان.یارن کل راه خواب بود.بغلش کردم رفتیم تو بیمارستان هی میگفت کارن من نمیخوام آمپول بزنم🤕منم باهاش حرف میزدم داشتم میرفتم بالا که یکی از دکترا منو دید سلام احوال پرسی یارنو دید بغلش کردم گفت چرا دختره گنده رو بغلش کردی؟بیا ببرش تو اورژانس داییت اونجاست.(دایی امیر تو همین بیمارستان بود تازه هم زن گرفته بود)رفتیم اونجا دایی پیش پرستارا ایستاده بود اومد پیشمون گفت شما اینجا چیکار میکنید؟یارن فوری گفت دایییی😭و خودشو انداخت تو بغلش دایی هم گفت جانم اوه چه داغی تو بیا بریم ببینم رفتیم رو یکی از تختها خوابوندش معاینش کرد یارنم هیچی نمیگفت معمولا تا قبلش موقع معاینه اذیت میکرد.دایی گفت خب شارلوت حالت خوب نیس چیکار کنیم؟(یه کارتن دایی واسش خریده بود یه گربه سفید و خپل بود اسمش شارلوت بود😂دایی میگفت یارن مثل اونه)یارن جیغ زد من شارلوت نیستم😑دایی گفت خب اجازه میدی چندتا آمپول کوچولو بهت بزنم؟یارن زد زیره گریه و گفت نه نمیخوام کارن خیلی بدی منو ببر😢دایی آرومش کرد و گفت خوشگلم با بیحسی میزنم که دردت نیاد حالا بیا بغلم.یارن جیغ زد نه و خیلی جدی یه چک خوابوند تو گوش دایی😉گفتم إ یارن این چه کاری بی ادب.یارن گفت من بابامو میخوام بگو بابایی بیاد دایی میخواد اذیتم کنه.دایی خیلی جلوی خودشو گرفت گفت عزیزم خب من میخوام خوب بشی اصلا بذار بابایی بیاد ببینم اون چی میگه شاید آمپول نخوای.یارنم دیگه قبول کرد.بعدش دایی راضیش کرد حداقل یه سرم بزنه که یه پرستار اومد دایی یارنو خوابوند تو بغلش.اما پرستار نتونست رگشو پیدا کنه داشت گریه میکرد که بابا هم رسید و گفت دختر گلم چشه گریه میکنه؟ اصلا منو ندید😐پرستار گفت دکتر نمیتونم رگشو پیدا کنم.بابام یه اخمی کرد بهش و گفت برو سره کارت!اونم رفت بابا یارنو بوسیدشو گفت الان خودم میزنم فقط یه کوچولو قده یه نیش زنبور دردت میاد.یارن با گریه گفت باشه.دیگه من دستشو گرفتم بابا سرمشو وصل کرد بعد خودمم بوسیدمش خیلی ناراحت شده بودم😔بابا دستاشو که خیلی تپل بود بوسیدو گفت ببخشید بابایی الان حالت خوب میشه.گفت من گرسنمه!بابا گفت الان داداشی میره برات یه چیزه خوش مزه میخره.منم قیافه گرفتمو گفتم سلام😉بابا هم اومد بوسم کرد گفت سلام عزیزم دیدی خواهرتو چه شجاعه.گفتم یه سرم زده منم از سرم نمیترسم😋گفت آفرین گلم حالا برو یه چیزی واسش بخر تعجبم چرا گلناز زودتر بهم نگفت.منم گفتم چرا نگفته خندید.خلاصه رفتم بوفه براش یکم خوراکی گرفتم رفتم دیدم نشسته بود تو بغل بابا.زلزله چنان مظلوم شده بود😐بهش دادم اون داشت میخورد ما نگاش میکردیم دیدم هی دایی داره میچسبه به من!گفتم چته خوبی؟گفت پدرسوخته تو کی از من بلندتر شدی😄یارن گفت بابام که سیاه نیست😂😂بابام با خنده بوسش کرده و گفت تپلی من دایی شوخی میکنه.خلاصه جمعمون جمع بود مامان زنگ زد اما بابا گفت نیاد بمونه خونه.سرم یارن که تموم شد بابا درش آورد بعد دایی رفت بیرون دوتا آمپول آماده کرد پنی سیلین و فک کنم تب بر وقتی اومد داخل یارن زد زیره گریه گفت نه نمیخوام.دایی گفت به من ربطی نداره دایی بابات گفت😮یارنم گفت نه بابایی من نمیزنم.بابا با مهربونی سعی کرد قانعش کنه و آمپولا رو از دایی گرفت این بار باز یارن از دایی کمک گرفت بدبخت میون بابا و دایی مونده بود.دایی هم بغلش کرد و گفت عزیزه دلم زود تموم میشه فقط دوتاست.بابا گفت تازه بیحسی هم دایی زده توش.یارن گفت نه نمیخوام.بابا هم گفت مگه شما عروسک بزرگه تو پاساژو نمیخواستی؟دیگه اونم مظلوم شد گفت
واقعا میخری؟بابا یه چشمک بهش زد😉بعدش مظلوم گفت دیگه بعده اینا نمیزنما!بابا گفت باشه.دایی هم نشست رو تخت از این حرفای همیشگی زود تمومه و درد نداره و اینا..بچه بنده خدا رو خرش کردن.من خودم استرس گرفته بودم.دایی شلواره یارنو داد پایین اونم داشت اروم گریه میکرد منم پاهاشو گرفتم که تکون نخوره.دایی اروم گفت بچه۵ساله زودتر قانع شد😐گفتم خیلی بی ادبی.بابا هم پنبه کشیدو تزریق کرد که یارن یه آخ بلند گفت و‌زد زیره گریه.بابا گفت تموم شد عسلم😊نوبت پنی سیلین بود پاهاشم سفت گرفته بود بابام گفت دختره گلم پاتو شل بگیر..بعد دایی گفت یه نفس عمیق یارن تا نفس کشید بابا فرو کرد که همزمان باهاش یارن یه جیغ بنفش زد و گفت آیــــــی بابایی.بابا گفت جانم بابا تموم شد.پاشو خیلی سفت کرد منم محکم گرفته بودمش دلم واسش سوخت همش التماس میکرد درش بیاره دیگه بابا پاشو خم کرد روی اون یکی پاشو تزریق کرد که همش یارن جیغ میزد وقتی درش آورد دایی بغلش کرد اونم هی مشت میزد به دایی بابا هم دستکششو در آورد خخواست بغلش کنه جیغ زد ولم کن میخوام بکشمت😂یارن عصبی میشود😠بابا خندش گرفت بعد به زور از دایی گرفتش و گفت قربونت بشم خب دیگه زود خوب میشی.گفت ولم کن قهرم.اما بابا بلده چه جور با بچه هاش آشتی کنه خلاصه انقدر همونجا قربون صدقش رفت و بوسش کرد یکمی اروم شد.دایی به شوخی ادای گریه در آورد گفت یارن تو هم منو زدی.یارن گفت حقت بود.(یعنی پرو روییم حسابیا)بعد داییمم بغلش کرد میخواست بره خونه.از تو بغل بابا به بغل دایی رفتن عین رفتن از رو برج ایفل رو برج مراقبته😂دیگه دایی رفت منم یارنو بغل کردم بردم تو اتاق بابا.اون رفت تو بخش همونجا خوابش برد.بابا بعدش اومد گفتم چرا نمیریم؟گفت منتظره عمو بودم که بیاد ولی نیومد.پسرعموم سرماخورده بود حالا خونه اونا اون سره حتما باید بیارنش اینور🤔😕مارو علاف کردن.دیگه یارنو بغل کردم رفتیم تو ماشین و به سمت خونه حرکت کردیم نزدیکه خونه یارن بیدار شدو گفت بابا پس عروسک کی میخری؟بابامم گفت الان و مسیرو تغییر داد.منم غر زدم ببابا من از صبح بیدارم میخوام بخوابم.بابا گفت اخ ببخشید بابایی حواسم بهت نبود زود خرید میکنیم میایم.دیگه رفت یه مرکز خرید که همیشه میریم بابا ماشینو گذاشت توپارکینگ چون من خوابم برده بود درم قفل کرد☹️بعده نیم ساعت دیدم دو نفره رفتن سه نفره برگشتن با مامان😮دیگه سوار شدن مامانممنشست عقب من جلو😂گفتم مامان مگه نرفتی بودی خونه؟گفت چرا ولی وقتی نیومدین گفتم بیام دوباره یه گشتی بزنم پیاده روی هم بکنم😉بابامم یه نگاه مظلومانه اانداخت و رفتیم خونه.دیگه من گرفتم خوابیدم تا شب.مامان به زور بیدارم کرد گفت پاشو.منم درسی نداشتم فقط چون کلاس زیست داشتیم یه مروری کردم.یکمم با بابا بازی کردم(قایم باشک نه ها😂XBox)دیدم آخره شب عموماینا اومدن.عمو بعده از بابامه و عموی بزرگه ست دوتا پسر دارهیکیشون چهارسال از من کوچیکتره اون یکی هم همسنه یارن اسمش سیناست که اون موقع پنج سالشون بود.خلاصه اومدن ییارنم حالش بهتر بود شروع کردن بازی حالا اول خودش و سینا سره این که تو بغل من بشینه دعوا میکنن منم رفتم پیش بابا نشستم هم بهداشتی تر بود هم از ویروس به دور بودم.همش داشتیم در مورده ویروس صحبت میکردیم😕بعدش بابام حال سینا رو پرسید که عمو گفت والا دارو بهش داد یه۶.۳.۳هم بهش داد نزد.بابا گفت چرا نزد؟عمو گفتدرمونگاهو گذاشته بودرو سرش داشت آبرومونو میبرد.بابا مثل همیشه که عصبی میشه دستی تو موهاش کشید و یه اخمی به عمو کرد.(طفلی عمو خبر نداشت من واسه بابایی ابرو نذاشتم😂)گفت باید بزنه اگه گلودرد داره.زنعمومم گفت آره به خدا سره شب داشت از درد گریه میکرد.دیگه تا سرش گرم بود عمو رفت از تو ماشین داروهاشو آورد.حالا سینا اومده بود به بابام که داشت برا من خیار پوست میکند میگفت خیار میخوام.چه رویی داشت😂هنوزم البته داره.بابام گفت نه عمو شما واست خوب نیس.گفت پس کارنم نخوره.بابا گفت کارن باید بخوره😊عمو که اومد مامانم رفت داروهارو ازش گرفت خودش آمادش کرد سه تا آمپول بود.یارن فوری زد زیره گریه گفت من آمپول نمیزنم دیگه.پسرعموم گفت نه یارن همش واسه سیناست(چه برادر صادقی داره سینا)سینا هم با خنده گفت کارن دارین یارنو گولش میزنین نه؟حالا من😮مونده بودم چی بگم بابا یه خیار گذاشت دهن من که حرف نزنم یارنم عروسکشو برداشت و در رفت.دیگه مامانم آمپولا رو آورد من گفتم سینا دلت میخواد زودتر خیار بخوری؟دیگه اونم آمپولا رو دید گفت نه مامان من آمپول نمیخوام😭خواست در بره که من فوری گرفتش بدجور دست و پا میزد.زنعمو گفت کارن مراقب باش نزنه تو سینه ات.عمو هم با لحن بچه گانه گفت نه سینا آمپول که خوبه بابا و یه کلماتی گفت(کلا به روش نوین سومالی این بچه رو بزرگ کردن بچه بود بهش میگفتن بوچه یا گاجه😂حالا اینا چی بودن به گوجه میگفت گاجه به بادمجون میگفت بوچه از کجاش در آورده بود نمیدونم بدتر از
همه عمو یه شعرای مسخره واسش میخوند)بابا گفت عمویی درد ندارن یارنم امشب آمپول کارن میتونی رو پات نگهش داری؟گفتم اره.رفتیم اونسمت بابا و عمو هم دنبالمون اومدن خوابوندمش رو پام شلوار شرتشو دادم پایین هی چنگ میزدو میگفت کارن ولم کن بابا کارن اذیتم میکنه!بابا هم گفت عمو نه یه نفس بکش نفـس..کلا سینا یکمی دیر حالیش میشه😀بعدش اولین آمپولو که پنی سیلین بود زد که من محکم رون پاشو گرفتم عمو هم کمرشو جیغ زد و سوزناک میگفت آی آی آی مامان!بابا گفت تموم شدعزیزم .هرکاری میکردیم شل نمیکرد باز اون همون ترفند همیشگی استفاده کردن تا تمام شد درش آورد جاشو با پنبه مالوندم بعد تا غرق گریه بود بابا بعدی رو هم زد که باز جیغ زد عمو هم بلند گفت باشه بابا چیه چیه خو آمپوله دیگه😮😑بعدی هم تموم شد فقط یکی مونده بود هی میگفت نه نــه دیگه نمیخوام.بابا گفت عمو درد نداره این یکی.بعدش گرفتیمش این یکی هم زد که دیگه زیاد گریه نکرد اما هی آخ و واخ میکرد.گفتم سینا چه قدر کولی تو!بابا یه نگاهی بهم کرد و گفت آره مثل کارن من یکم شجاع باش😉عمو از بغل من گرفتش اونم یهو گفت بابا کاشکی عمو دکتر نبود😮حالا بابام😡خو راس میگه دیگه بابایی من😂این سینا حرفشو راس میزنه.عمو هم گفت زشته عیبه تا موقعی که رفتن سینا یه وصل میگفت اخ ق**لم🙈بچه حیا هم نداره.فردا هم یارن باز یه آمپول زد که خیلی گریه نکرد من مدرسه بودم.این پایانش نبود تو اون مدت کل خانواده همه یکی یکی سرما خوردن من جمله من که چند هفته بعدش بخاطر مصرف سفیکسیم دچار مسمومیت وارفارینی هم شدم🤕دایی امیر بستری شد دخترخاله ام کلی آمپول زدو پسرعمه ام انقدر حالش بد شد از اهواز اومد تهران کلا بساطی بود تا عید کلا سال پر آمپولی برای همه بود..امیدوارم دوست داشته باشین🖐🏻💖❤️🌷🌹🏵

بازم مرسی که خوندین به امیده دیدار🖐🏻   

این هفته پسرخاله دسته گلم رو فرستادم قاطی مرغا😂حیف شدن یا نشدنشو دیگه نمیدونم انشالله شما هم زودتر برین قاطی مرغا خداحافظه همه تون عزیزان🙌🏼🌷🌷🏵🏵🌸💖💖💖

خاطره شیدا جون

خاطره شیدا جون
سلام شیدام
۲۰ سالمه دانشجوی مهندسی صنایع😊
من ۵ماهه نامزد کردم و عیدم عروسیمه😍همسرم حمید ۲۴ سالشه و حسابداری خونده ☺️من به خاطر کم خونیم و ضعف جسمانیم دکتر بهم ۶ تا امپول نوروبیون داد 😢و گفت هقته ای یدونه تزریق کن
یعنی اولش گفته بود یک روز در میان بزن بعد انقدر گریه کردم که که گفت تشکال نداره هفته ای یدونه بزن ولی قرص بهم داد 😕قرصم که هر وقت میخورم نیم ساعت بعدش حالت تهوع شدید میگیرم😝برای همینم نمیتونم بخورم
۴ تا امپول اول رو هفته ای یکبار با حمید میرفتیم میزدیم و کلی گریه و جیغ و داد
واسه پنجیمیش یک هفته گریه کردم و التماس حمید کردم که نزنیم
حمیدم قبول کرد که جمعه امپول نزنیم ☺️☺️☺️یک هفته گذشت و هفته ی بعدش یکشنبه بود که صبح با سرگیجه از خواب پاشدم یعنی قبلا هم داشتمااا ولی بیشتر شده بود بعدشم حالت تهوع و سردرد 😐دیگه تا عصری تو تختم بودم و صبحانه هم خوردم بالا اوردم ولی به کسی چیزی نگفتم چون من جدا زندگی میکنم یعنی کلا خونمون هیچ کس نیست تو قم دانشجو ام و اگر مریض بشم اصولا نمیزارم کسی چیزی بفهمه
حمید هم اول صبح زنگ زد و صبح به خیر گفت و قول داده بودش که شب بریم بیرون برام شلوار لی و مانتو بخره 😍شب حاضر شدم و حمید از سرکار اومد و رفتیم بیرون شام پیتزا خوردیمو منم از صبح هیچی نخورده بودم تا جایی که تونستم خوردم😋بعدشم رفتیم خرید ؛از ترسم پیش حمید نمیتونستم چیزی بگم که سرم گیج میره !!یه نیم ساعت گشتیم و هیچی پسند نکردم 😄داشتیم برمیگشتیم که من دو سه بار چشمام ندید خوردم زمین 😭حمیدم مسخره ام میکرد و میگفت زمین کوره تو رو نمیبینه😉رفتیم تو ماشین و قرار شد حمید منو برسونه خونه خودم و بره خونشون ☺️راه افتادیم تو ماشینم سرد بود بخاری رو زیاد کرده بود ولی من داشتم میلرزیدم با این حال تصلا به روم نمیاوردم 😏رسیدیم سر چهار راه که چراغ قرمز بود و حمید عادت داره اینجور وقتا دستمو میگیره ،تو خیابون نمیزارم دستمو بگیره چون از این کارها خوشم نمیاد  که یهویی داد زد :شیداااااا چقدر تو یخی 😡اصلا دستات جون نداره یخه یخه تو مریض شدیاااا صداتم درنمیاد😡 منم بیشتر داد زدم گفتم نه بیرون سرده چه ربطی داره  حمید یه جوری نگام کرد که ترسیدم گفتش از رنگت مشخصه از عصری تا حالا میگم چرا نمیزاری بهت دست بزنم 🤔نگو خانم باز یخ کرده 😑 منم چیزی نگفتم و دیدم که رسیدیم سر خیابونمون  خوشحال شدم که الان از دستش خلاص میشم که یهو نپیچید توی کوچه و رد شد ☹️داد زدم حمییید کوچه رو رد کردیا 😮گفت میدنم اول میریم یه جایی بعدش میرسونمت خونه😑هر چقدر التماسش کردم بهم نگفت و گفتش میبرمت یه جایی که حالت خوب شه و منم گفتم من نمیخوااام منو ببر خونهههه ،سر چها رراه نگه داشت و دیدم رفت یک کاسه باقالا گرفت و اورد تو ماشین و شروع کرد به خوردن و مسخره بازی درمیاورد گفتش تو هم بخور یکم حالت خوب شه گفتم نمیخورم و نق زدم اونم انگار داره با بچه حرف میزنه میگفت شیدا ،شپل من جیگرتو بخورم الان میریم جوجو میزنی و زود خوب میشی و اصلا هم درد نداره فقط موقع زدن سوزن درد داره یه کوچولو هم میسوزونه ☹️😖😖اگه قول بدی دختر خوبی باشی برات ترشک میخرمااا😁منم داد زدم ترشک نمیخوام امپولم نمیخوام میسوزونه دردم میاد😰😰دیگه خسته شدم نمیخوام امپول بزنم 😢حمیدم دیگه هیچی نگفت و جلو در داروخانه نگه داشت ،کنار داروخانه هم درمانگاه بود😪 یه نگاه بهم کرد و گفت همینجا بشین زودی برمیگردم !از ماشین پیاده شد و رفت توی داروخانه ؛منم دیدم حواسش نیست از ماشین پیاده شدم و الفرار 🙂🙃🙂حالا ساعت ۲ شب منم نمیدونم کجا فرار کنم ؟اول خواستم ماشین بگیرم برم خونه ولی ترسیدم یه وقت بلایی سرم بیاد 😐رفتم تو درمانگاه و توی دستشویی قایم شدم ☹️یه ۵ دقیقه گذشت دیدم جام خوب نیست و اومدم بیرون دیدم حمید هنوز توی درمانگاه نیومده رفتم بیرون و قایمکی نگاه کردم بیرونو ،دیدم یه نفر داره میدوعه اینور و اونور هی ماشینا رو نگاه میکنه !!حواسم نبود یکم بیشتر اومدم بیرون که بهتر ببینم یهویی منو دید 😓دیگهدنمیشد قایم شد ،رفتم بیرون به سمتش ولی حمید بدون اینکه منو نگاه کنه از کنارم گذشت و رفت توی درمانگاه و من اونجا خشک شدم 😳 حالا نمیدونستم برم درمونگاه ؛بمونم بیرون؟؟گفتم اگه برم توی درمانگاه که امپول رو خوردم پس در نیجه بیرون میمونم 😊موندم بیرون و کلید ماشینم نداشتم و نشستم لب جدول .داشتم یخ میزدم یه ۲۰ دقیفه گذشت و دیدم نمیاد بیرون 😐رفتم توی درمانگاه دیدم نشسته روی صندلی !تو گرما😐نشستم کنارش هیچی هم نگفتم ،دستشو کرد توی کتش و امپولو دراورد بیرون و گفت بزن بریم 😳😳گفتم نمیخوام تو بزن 😢من نمیزنم 😭😭حمیدم گفت من که حالم خوبه احتیاجی ندارم تو باید بزنی که کم خونی داری😢منم گفتم نمیزنم بریم خونههه😑حمیدم فقط نگام کردو هیچی نگفت یه ده دقیقه ای به سکوت گذشت اخرشم پاشد گفت اگه نمیزنی بریم؟منم‌گفتم نمیزنم 😃اونم گفت باشههه دهنت سرویسه خودت خواستی😡و تند تند راه افتاد و از درمانگاه خارج شد منم خداییش ترسیدم ازش چون میدونماگه به حرفش گوش ندم یه جوری تنبیهم میکنه
راستش از این ترسیدم که منو ببره جای دیگه مجبورم کنه امپول بزنم چون قبلا جای دیگه زدم یه هفته جاش سیاه شده و نتونستم تا دو روز بعدش بخوابم
ولی اینجا خوب میزنه نسبت به جاهای دیگه 😊دنبالش بدو بدو رفتم و گفتم اگه نزنم چیکار میکنی؟گفتش هیچی ولی یه کاری میکنم که پشسیمون بشی منم گفتم بریم اصلا بزنیم 😢حمیدم سریع برگشت و رفت توی درمانگاه انگار فقط منتظر همین یه کلمه بود😐عیته جوجه اردک دنبالش رفتم و دیدم کنار تزریقات خانم ها وایساده امپولو داد دستم وهلم داد تو😑انقدر شلوغ بود که جا نبود اصلا همه ی تختا پر و یه تخت بود اون وسط پرده هم نداشت مخصوص تزریق 😖نوبتم شد یه کاغذ داد دستم منم دادم به حمید که بره پرداخت کنه و رفتم داخل ،نوبتم رسید حمیدم بیرون فیش رو داد دستم و دادم به خانمه اونم گفت اول واسه این دختره رو بزنم بعد شما بخواب 😞دختره تقریبا ۱۷ ،۱۸ سالش اینا بود و گوشه چشمش اشک میریخت ؛دو تا امپول داشت یدونه سفتریاکسیون یدونه هم از این امپول زرد رنگا خوابید جلوی چشمای من و پرستار جوری بهش امپول زد که من درد کشیدم خیلی بد زدااا 😱یعنی توی سه ثانیه امپول پودری رو زد، دختره نفسش رفت از درد ☹️منم که داشتم سکته میکردم 😐دختره بالخرخ بعد از ۵ دقیقه با کمک مامانش و من پاشد ،بنده خدا نمیتونست راه بره !!حالا نوبت من بودپرستاره هم عجله داشت ،دستای منم میلرزید نمیتونستم پوتینمو در بیارم 😢 خوابیدم و توکل کردم به خدا، عینه شمر اومد بالاسرم و یهوی شلوار و شورت منو تا زیر باسنم کشید پایین ابرو نذاشت برام حالا همه هم نگاه میکردن !سرمو از خجالت  لای دستام قایم کردم و پنبه کشید و گفت نفس عمیق بکش میسوزونه ها، یهووی فرو کرد و یه مایع خیلی داغ و سوزاننده وارد پام میشد ،یعنی من از درد سرمو فشار میدادم و تو بالش جیغ میکشیدم جاش پنبه گذاشت و فشار داد، منم شلوارو شورتمو کشیدم بالاو ولی سوزشش هنوز پا بر جا بود یه قسمت باسنم باد کرده بود و میسوخت😭 بهروز پاشدم و رفتم بیرون و حمید رو دیدم یعنی میخواستم سرشو بکنمااا😡رفتیم تو ماشین تانشستم اخم دراومد حمیدم گفت چیزی نشده که محلش نکن یه امپوله کوچولوعه 😁همین جمله کافی بود تا دو تا فحش بهش بدمو و یه پس گردنی محکم بخوره😁اونم گفت خب به من چه من که امپولت نزدم اون پرستاره زده دستش بشکنه عشقمو اوف کرده🙃🙂منم گفتم اون از خودش که امپول نداشت بزنه تو امپول زدی منو در اصل😕اونم گفت اشکال نداره بیار بوسش کنم خوب شه 😘منم گفتم نمیخواد 😡منو ببر خونه 😡با منم حرف نزن😡اونم گفت چشمممم چشم عشقم اوف شده اعصاب نداره 😉منو رسوند خونه ولی دیدم نمیشه حالشو نگرفت😉بهش گفتم حمید ؟؟توله سگ منننن 😍بعدشم بلند بلند خندیدم گفتم عشولییی من امپول نزدممم 😂نقش بازی کردم😂امپولو گذاشتم اونجا و اومدم بیرون😜حمیدم انگار برق گرفتتش ماشین رو نگه داشت و منم سریع پیاده شدم (سرکوچه مون بود)زبونمو دراوردم بیرون و گفتم سوختییی😂😘😘اخیییی😁حمیدم گفت شیدا من به اون امپول ۵ تومن پول داده بودم تازه خارجیشم گرفته بودم😐برگرد تو ماشین میریم دوباره میخریم و میزنیییی 😏😡😡فهمیدییی😡منم دیدم حمید وقتی یه چیزی رو میگه عملی میکنه و؛زودی قسم خوردم که به جون حمید زدم😕اونم میدونه وقتی جونشو قسم میخورم یعنی راسته 🙂فقط نگام کردو دنده عقب گرفت رفت 😕منم رفتم خونه و دیدم پیام داده عشقولییی اوخ شدی؟بیار بوسش کنم منم  پیام دادم قیافت خیلی باحال شده بودااا وقتی کفتم نزدممم😂زدم تو ذوقش 😁
اونم گفت قیافه تو وقتی از تزریقات اومدی بیرون باحالتر شده بود خواستم بخندم بهت ولی جرعت نکردم 🙂بخواب عشقم که هفته بعد هم نمیتونی بپیچونیااا 😕من خر نمیشم😕منم دو استیکر گریه فرستادمو خوابیدم
این بود خاطره من😊
امیدوارم خوشتون اومده باشه😘

خاطره عاطفه جون

خاطره عاطفه جون
به نام خدای جان و خرد ❤️
سلام خوبید؟!سلامتیت؟!زندگی بر وقف مراده !؟❤️ من دوباره خاطره ساز شدم🙈 این چهارمین خاطرمه  عاطفه ۲۰سالمه  برای دوستانی که یادشون رفته  دو تا داداش دارم  و متاهل ....که خیلی بد سرماخوردم که امروز زیر سرم بودم😭حالم اصلا خوب نبود 😞خببریم سراغ خاطره :چند روز بود بهتررررره بگم دوهفته بود😁🙉سرماخورده سردرد داشتم که استامینوفن خوردم بهتر شدم تازه اینو بگم تازگیا سعی میکنم موهامو خشک کنم😅مثل ی انسان متمدن ☺️ خلاصه چند روز بود گلوم درد میکرد خوددرمانی میکردم اموکسی سیلین 💊میخوردم سرساعت ⏱که بهتر بودم ولی انگار ی چیز تو گلوم گیر کرده 😕بعد  تقریبا دوهفته اموکسی سیلینم خوردم😢که بعدازظر بود به محمد گفتم بریم دوباره بخریم😊 که توی راه گفت وایسا به دوستم زنگ بزنم بپرسم (این دوستش دکتر بود)وهمی چیو برای دوستش توضیح داد گلودرد‌،گوشم... ولی تب نداشتم دوستش گفت ازیترومایسین بخوره که رفتیم از داروخونه🙄 خریدیم .(چون تازه سرماخورده بودم امپول زده بودم دردش زیاد نمیرفتم دکتر😁محمدم حریفم نمیشد😉رفتیم خونه انقد گلو درد میکرد آب دهنمو قورت میدادم یا سرفه میکردم گوشام بد جور درد میکرد گوشامو میگرفتم🙈🙁🙉صبحش میخاستم برای همسرم صبحونه آماده کنم ی چشمم  به زور😃باز کردم چسبیده بهم که شستمش محمد رفت سرکار خوابیدم 😶 بلند شدم دیدم ای دل غافل ی چشمم انقدقرمز شده و اشک میاد 😓😨که نگو حالا باقاله بار کن🤣 شبش رفتیم خونه مامانم اینا شام( جمعه ۱۰ابان)گفتن  سرماخوردی دکتر چرا نمیری و    گفتم اون دفعه دوبار رفتم سرماخوردگیم ۲۰روزطول کشید دیگه نمیرم قرص خوردم خوب میشم (سرتقم خودتونید😂😜😜)شب اومدیم خونمون صبحش
 خواب بیدارشدم 👩مامانم زنگ زد گفت محمد حسینم (داداشم ) اونم چشماش قرمز شده بدجور سرماخورده از تو گرفته بردمش دکتر مدرسه نرفته گفت ویروسه 😢بیا بریم دکتر محمد سرکاره بدترمیشی تا شب بیاد.گفتم باشه قطع کردم زنگ زدم محمد گفتم برم با مامانم دکتر گفت اره برو من تا شب بیام بدتر میشه😊گفتم اخه امپول میده😂گفت اشکال نداره خوب میشی زود گفتم باشه قربونت خدافظ🤔یکم فکر کردم دیدم خودمو تو اینه دیدم اون یکی چشمم قرمز شده
و رفتیم دکتر نشستیم نوبتمون بشه که رفتیم با مامانم داخل مطب دکتر سلام کردیم و گفتم سرماخوردم  دوهفتس اموکسی سیلین خوردم ولی خوب نشدم 😢اومدم دکتر:سکووووت😆معاینه کرد گلومو سخه مینوشت گفت :سرم مینویسم داخل سرم اذیت نشی من:مرسی دکتر :وزنت چقد گفتم ۵۵کیلوام ،دفتر چه رو بست و دوباره ی چنددقه دیگه گفت چقد وزنته -منم گفتم ۵۵😐که بلند شدیم و رفتیم داروخونه گرفتیم امروز ظهر (شنبه)بود دیدم امپول پودریم داده😳(سرم و ۳ 💉💉💉تا امپول سفازوووولین😱😨😕 ،۲ تا💉💉کلیماستین، دوتا بسته قرص اگزاکلد و اکتوپین💊 و شربت دیفن هیدرامین )ماشاا... هر چی تو داروخونه بود داده بود😂داروهای داداشمم گرفتیم قبل اومده بود و برای اونم داروهاش پر ملات بیچاره داداشم☹️رفتیم داخل مطب به دکتر داروهارو نشون دادم و به بابامم زنگ زدم داداش بیدار کنه بیاد امپولاشو بزنه خواب بود 😌اومد محمدحسین من امپول نمیزنم دکتر گفت اگه راضی شد به من بگید من بیام تزریق کنم منشی ظهر بود ساعت کاریش نبود 😊داداشم حالش خوب نبود .محمد به زور راضی کردیم رفت دراز کشید 😚دکتر امپولارو داشت اماده میکرد 💉منو مامانمم این ور بودیم تو اتاق .دکتر:سرتو بذار رو تخت ی صلوات بفرس  خودش ی بسم ا...
گفت و سوزن و فرو کرد که داداشم اصلا صداش درنیومد💪پنبه کشیو بعدی اون سمتش فرو کرد ی اخ گفت و بعدی میخواست تزریق کنه گفت من یه تا نمبخوام اونم دکتر فروکرد و یکم ایییییی اخ گفت و روش پنبه گذاشت و بلندشد .بعد نوبت من رسید دکتر:سرمتو بیار وصل کنم گفتم باشه .اوردم دراز کشیدم لباسم تنگ بودپالتوم مجبور شدم دربیارم وپالتوم روم انداختم و دکتر:خانم مهندس یا پزشک😍 من:هنرمند ارایشگرم دکتر:بسیار خوب گفت : وزنت چنده😒 😉😐 من : این سومین بار۵۵کیلوام😉🤣 گفت:اا پرسیدم😂 😂 اخه خیلی وزنت خوبه من:۶۸کیلو بودم یکسال پیش با ورزش کردن تو ی ماه( ۱۰)کیلو لاغر کردم 😊   الانم ۵۵کیلو هستم دکتر:چه اراده ای .دستتو مشت کن👩😢و پنبه کشید سوزن و وارد کرد اصلا صدام در نیومد ی سفازولین و ی دونه دیگه امپول خالی کرد تو سرم و رفت بیرون از اتاق تزریقات😑🙃منم به مامانم گفتم گوشیم و  دادش برداشتم دیدم محمد پی ام داده حالم و پرسیده و گفتم زیر سرمم بهتر میشم .😍 دکتر اومد سربزنه گفت مشگلی نداری گفتم نه .بعدش گفتم میشه همرو بزنید تو سرم گفت مگه جنگه😇🤣بقیش و فردا عضلانی بزن که ی بار دیگه حین سرم اومد که اخراش بود مامانم به دکتر گفت اومد سرممو دراورد 🙂 دکتر:قدرمامانتون و بدونید بعضی از مردم به فکر نیستن ودیر میارن عفونت به همه ی بدنشون میره😞 من:بله ممنون درسته .بلندشدیم حالم خیلی بهتر بود مامانم گفت قرمزی چشمات کم شده گفتم خودمم احساس میکنم گلوم دردش ارومه از دکتر تشکرو خدافظی کردیم اومدیم خونه .
ناهار خوردیم خوابیدم دو سه ساعت وسطای خوابم ولی هی بیدارمیشدم گرمم بود پتو میکشیدم گرمم میشد پا میکردم سردم میشد😌😀 که اخرش مامانم گفت دمنوش درست کردم پونه ی لیوان خوردم و محمد از سرکار اومد پیشم حالم و پرسید نگران بود میگفت میخواستم ببرمت دکتر امروز😃 خوب شد رفتی من نبودم ببرمت شب راحت میخوابی دیشب حواسم بود بهت اصلا نخوابیدی😍که اومدیم خونمون...قرارشد فردا سه تا از امپولامو بزنم  دوتا سفازولین و کلیماستین . محمد :بزنی فردا خوب میشی من:نه من نمیزززنم  😐محمد : میزنی 🙁که گفتم میزنم باشه چون خودمم میبخوام زودتر خوب میشم این مدت قرص خیلی اذیت کرده معدمو🤒😥.الان شب هستش محمد خوابه ساعت۲۳:۴۸هستش ایشاا... فردا به خیر بگذرونم استرس دارم 😢 دوستتون دارم هزار تا...😍و ادامه:صبح مامانم زنگ زد بهم من خواب بودم😴برداشتم گوشیو من:سلام😬😍 مامانم:سلام رفتی امپولاتو زدی؟!  من:نه خوابم 😖مامانم:محمدحسین و بردم امپولاشو زد دکتر تورو پرسید گفت اگه نزده بره سرم بگیره تو سرم بزنیم براش ضعیف شده 🙃(مرسی دکترمهربون😃)من:باشه ۱۲میام خدافظ😘.بلندشدم ی مامانم دیروزش آش درست کرده بود اومدنی دیشب بهم داد اوردم خونه صبحش داغ کردم خوردم ۱۲مامانم دوباره زنگ زد نمیخوای بیای پس😞 اومدم😘حاضرشدم🤗 رفتیم مطب😌 منشی الان داداشت همین امپول و زد بزن تموم شه /گفتم نه تو سرم بزنی دو تاس یکیش پودری بود 😨 دکترو دیدیم نوشت سرم و رفتیم از داروخونه گرفتیم اومدیم منشی👩 داشت برای ی نفر دیگه امپولش میخواست بزنه نشستیم بعد نوبت من شد و رفتم پالتومو دراوردم دراز کشیدم گوشه ترین تخت 😶 ولی بدم میومد رو تخت دراز بکشم🙄 محمد حسین و مامانم بودم سرم وصل کرد و یکم دستم سوخت ولی چیزی نگفتم🤦‍♀️ دو تا امپول توش ریخت از منشی پرسیدم پودریم یکیشو ریختید توش اره گفتم اخه دیروز دکتر خودش داشت توش تزریق میکرد پودرش توش پخش شد گفت حتما کامل مخلوطش نکرده بوده😊گفتم اهان🙃...محمد بهم پ ام داده بود رفتی گفتم اره حالم پرسید که گفتم بهترم ولی سرفه میکنم یکم😝 زیر سرم بودم ی نفر برای تزریق اومد من پشتم بهش بود😌 صداشون میشنیدم که مامانم به محمد حسین ۱۰سالشه پیشم وایساده بود گفت برو بیرون خاله آمپولش و بزنه اومد محمد حسین اومد کنارم پرده رو کشید بود ونمیدید اصلا فقط منو میدید .گفت نمیبینه که .😂پرده کشیده که خانم امپولشو زد ی اخ هم نگفت😐بعد ی نفر دیگه انگار با خواهرش اومد پسره ۹/۱۰سالش بود میگفت نمیزنم درد داره 😭آبجیش میگفت نه دراز بکش زود باش خانم تزریقات اومد گفت دراز بکش پسره میگفت اروم بزنیا گفت باشه توبخواب بله زور خوابید خواهرش میگه نمیخواستی بزنی برای چی اومدی😐!؟_پسر بچه:تو منو اوردی دیگه😐 من:🤣 که خوابید من صداشون میشنیدم گفت نفس بکش خواهرشم میگفت شل کن سفت نکن😒 که فرو کرداخش دراومد ایییییی درد داره ایییی که زود تزریق کرد کشید بیرون ،خانوم تزریقات خب ۵دقه دیگه سرمت تموم شه که اومد برام دراورد گفت رگت خیلی نازکه سبزیجاتو میوه  بخور حتما .خواستی در آینده زایمان کنی برات سخت میشه چون میگفت خودش خیلی اذیت شده بد غذا بود سبزیجات نمیخورده ... گفتم بله درسته . تازه  الانم دستم درد میکنه😩 دارم تایپ میکنم❤️ برای امروز (۱۲ آذر ماه هستش )فردا ی دونه دیگه 💉امپول سفازولین مونده 😭 گفت فردا بیار بزنم 😥 گفتم باشه👩
سلام دوباره اومدم ادامه خاطرمو بگم : عاطفه ام❤️فردای اون روز شجاع شدم رفتم مطب تنهااایی😊 امپول و دادم به منشی ی سفازولین پودری بود ،میشناختم منشی رو قبلا پیشش امپول زده بودم 😉گفتم به منشی اینو بزنید من راحت شم دیشب کابوس میدیدم تاصبح نخوابیدم😂 گفت😊به خاطر امپول گفتم اره رفتم نشستم رو تخت😢امپول ودراورد ازجاش و کشید تو سرنگ موادش پودر رو بعدم دوباره خالی کرد توش دوبار مخلوط کرد بعد کشید تو سرنگ😒منم داشتم نگاه میکردم نمیترسیدما استرس دردشو داشتم😄بعد گفت دراز کشیدم و سرمو بین دوتا دستام گذاشتم سعی کردم اروم باشم نفس عمیق کشیدم حس کردم پنبه کشید و بعد گفت سرفه کنی میگن دردش کمتر میشه سرفه کردم 😥بعد سوزن زدم ی لحظه دردم گرفت اخمام رفت توهم😑بعد امپول و زود  تزریق کرد دراورد 🙃اخی راحت شدم🤣بعد گفت درداشت گفتم اون همه تصور میکرد نه یکم اره ولی دردش ی لحظه بود😉گفتم به خانمه مرسی گفت خواهش اومدم و ازش خدافظی کردم رفام خونه بابام گفت زدی گفتم اره تعجب کرده بود تنهای رفتم زدم😂😂

فردا بهترین روووووووز زندگیمه که متولد شدنمه بله درست حدس زدید((((((( تولدمه ))))۱۴ آذر ماه ۷۶❤️😍❤️😘😍🎂🍰

💟مرسی از همه که میخونن و سپاس که نظر میذارید ❤️
💟هیییچ وقت مریض نشید سلامت بااااشید عزیزان❤️
💟امیدوارم راهتون به امپول نکشه😂چون واقعا دلهرو استرس داره هر چقد هم نترسی❤️😉
💟از همه ی اون هایی که خاطره میذارن ممنونم واقعا زحمت میکشن😍❤️ دوستتون دارم
..................... بی نهایت برام با ارزش هستید
بی منت بزرگم کرد😘
بی منت مهربونیاشو خرجم کرد😍
بی منت عمرشو ریخت به پام💋
بی منت غذا درست کرد جلوم گذاشت🍗🍖🥓😅😍
بی منت آرزوهاشو باهام تقسیم کرد 😘👩‍❤️‍👩
بی منت به حرفام گوش داد🙍👩‍👧
بی منت بهت میگم عاشقتم مادر👩‍❤️‍👩❤️
خدانگهدار❤️

خاطره سیما جون

خاطره سیما جون

سلام دوستانم این اواخر اقا سینا خاطره ساز شدن متاسفانه و همین بهونه ای شد دوباره بهتون سر بزنم اما خاطره چون خیلی طولانی میشه حتما ی بخش دگ شو بعدا براتون می ذارم.
سریع برم سر اصل مطلب از اونجایی ک بنده فرصت سرخاروندن ندارم و مدام از این بخش به این بخش درحال پاس خوردنم و خب روزگار سختی رو می گذرونم سینا رو سپردم دست خودش و اونم ک بله دست گل به آب داده .پنجشنبه بود ک خسته وکوفته از بیمارستان برگشتم دیدم برق بالا روشنه و صدا تلویزیون میاد و خب چون بابا دیروقت میاد شوکه شدم رفتم بالا فکر کردم شاید دزد باشه برای همین خودمو آماده کردم ‌گوشیمم دستم گرفتم ک به پلیس خبر بدم و آروم لای درخونه رو باز کردم و بله با صحنه ای مواجه شدم ک هم جا خوردم هم خنده ام گرفت سینا رو مبل با لباسای بیرون نشسته بود داشت تام و جری نگا می کرد منم بلند جوری ک خودمم ترسیدم گفتم سینااااا یهو پرید بالا ی داد شوکه شد با داد گفت عههههه چیه...؟؟؟ با خنده پریدم بغلش گفتم سلام تهران چی کار می کنی تو ؟فکر کردی دانشگاهم مث مدرسه اس هرروز می پیچونی داشت هنوز منو چپ ‌چپ نگا می کرد گفتم چیه گفت کوفته خب تو مثلا دکتری؟نمی گی آئورتم وایمیسته الان بی داداش میشی....خندیدم درحالی ک لباسامو درمی آوردم گفتم تقصیر خودته ک مث دزدا میای خونه تو نمی تونی ی خبر بدی خب...همون طور ک می شست رو مبل گفت نیس ک خبر بدم یا دهل و ساز میاین استقبالم.خندیدم گفتم نه دگ اونقدم ارزشمند نیستی بعد بش ی نگا انداختم گفتم تو لباس درنیومرده دوش نگرفته نشستی رو مبل داری تام وجری نگا می کنی پاشو پاشو بدوو حموم ک بوی گندت تموم خونه رو برداشته...بعد سینا زیربغلشو بو کرد گفت کو من ک نمی شنفم الکی نگو من بوی عطر و گلاب میدم می خای جورابامو بدم اصن بو کن منم می گفتم نه سینااا نه توروخدا بیا بروو حموم... اونم بهونه اومده بود دستش می گفت حالا منو می ترسونی ...گذاشته بود رو مبلا دنبالم با ی جوراب بدبو منم داد می زدم سینااا تو روخدا نکن خفه ام نکن.. حالا جفتمونم داشتیم از خنده می ترکیدیم بعد سینا یهو از خنده به سرفه افتاد حالا الان سرفه نکن کی بکن فکرکردم اداشه و می خاد منو بکشونه سمتش و جورابو بندازه روم گفتم سیناا خیلی لوسی پاشو برو حموم ادا هم درنیار. اما سرفه هاش هی بدتر میشد یهو دلم هری ریخت پایین رفتم کنارش گفتم سینا سینا آروم چی شدی تو...همش به گلوش اشاره می کرد ک نمی تونست نفس بکشه حمله اش منو یاد حمله آسم انداخت ولی سینا مشکل ریه نداره اصن و اسپری یا دارو استفاده نمی کنه خلاصه یکم پشتشو ماساژ دادم و براش ی لیوان آب ملایم ریختم سرفه هاش بهتر شد ولی هنوز تنگی نفس داشت ‌گفتم سینا جان بهتری داداشم؟گفت آره سیماا خوبم...چیزیم نشد از پریروزه گفتم چی؟پریزوز چرا ؟بعد پاشد بره ساکشو بذاره تو اتاقش و لباس عوض کنه من افتادم دنبالش نگام کرد گفت الان می رم حموم دگ دنبالم واسه چی میای؟گفتم سینا قضیه پریروز چیه؟گفت هیچی سیمامنم واستادم جلو در تا می خاست بره حموم دستمو گذاشتم کنار چار‌چوب گفت سیماا؟ گفتم سینا بگوو راستشو...گفت دستتو بردار اول گفتم تو بگو اول گفت خیلی خب اهواز بودم پریروز بلند گفتم کجااا بودی؟؟گفت اهواز (اونزوز اهواز بخاطر گرد و خاک و هوای آلوده تعطیل شده بود)‌گفتم سیناااا...اخه من بتو چی بگم ...گفت هیچی گفتم سینااا نمی ذارم ترم بعد برگردی دانشگاه گفت اتفاقا خودمم تو همین فکرم...اینو خیلی با لحن جدی گفت بعد دستمو اروم کنار زد رفت سرویس بهداشتی گفتم سینا؟؟واستا...
بعد رفت حموم منم ساکشو مرتب کردم اثری از دارو نبود فقط جزوه و کتاب و لباساش.دگ تا برگرده چایی گذاشتم برگشت چایی براش ریختم گفت سیما؟گفتم جانم گفت من راس میگم گفتم چیو گفت دگ نمی رم دانشگاه گفتم سیناااا؟گفت نمی رم دگ گیر نده گفتم سینا دوساله می ری ینی چی؟گفت انتقال ک نمیدن دوباره کنکور میدم می رم مکانیک شریف یا امیرکبیر...( سینا اولم مکانیکو بیشتر از رشته خودش دوس نداشت اما چون فقط دانشگاه های تاپ زده بود قبول نشده بود)گفتم عزیزم الان ک این همه زحمت کشیدی تازه دانشکده نفت آبادانم دانشگاه کمی نیست گفت برا ایناش نیست من...گفتم تو ‌چی عزیزم؟گفت تنهام اونجا. می خام نزدیک تو باشم گفتم قربونت شم عزیزم. بعد چایی رو تا یکم مزه مزه کرد با دو رفت سمت سینک گفتم ‌چی شد داغ بود؟گفت نه خوبه حالت تهوع دارم گفتم بمیرم اخه بیا ببینمت قشنگ برات دارو بنویسم گفت نه خوبم بخوابم خوب میشم گفتم واستا عزیزم چرا این همه عرق کردی؟؟ گفت از حمومه منو اروم بوسید رفت اتاقشمنم خسته و کوفته بودم همه بدنم از شیفت دیشب درد می کرد گفتم ی چرت بخوابم بعد پامیشم درموردش با سینا حرف می زنم رفتم اتاقم سرراه ی نگاه ب اتاق سینا انداختم دیدم روتختشه و هدفونم توگوشش گفتم خسته اس بذارم استراحت کنه خودمم حسابی خسته و کلافه بودم یه چرت خوابیدم بلند شدم دیدم بابام اومده منو تکون میده چشامو مالوندم صاف نشستم گفتم سلام بابا .گفت علیک سلام بابا گفتم چیزی شده؟گفت سینا کی اومده؟گفتم همین ظهر چطور؟گفت مریض بود اومد؟پاشدم گفتم نه چی شده مگه ؟؟گفت رنگ ب رو نداره این بچه ی پاش تو دستشویی ی پاش تو اتاقش گفتم واای الان می رم می بینمش رفتم سریع اتاقش دیدم نشسته روتختش خیلی بی حال و رنگ پریده تند تندم نفس می کشه گفتم سیناا چی شدی خوبی؟چرا بیدارم نکردی اخه؟گفت نمی دونم ابجی همش حالت تهوعه نفسم بند اومده گفتم مگه چیزی خوردی دلتم درد داره؟ واستا ببینمت گفت ن نخوردم توروخدا بی خیال گفتم بی خیال ینی چی میگم علائمت چیه ؟سینا درس بگو ببینم تو راه چیزی خوردی عزیزم؟اصن دراز بکش معاینه ات کنم گفت سیما چیه می ترسی اپاندیس باشه دوماه پیش ورش داشتیناا گفتم اره می دونم نگفتم اپاندیسه میگم ببینم چته دراز بکش یکم نق نق کرد بعد خوابید رو تختش پاهاشو همش تکوم می داد گفتم عزیزم تکون نخور تا ببینم کجاته یکم شکمشو فشار دادم عکس العملی نشون نداد بعد دستشو گرفتم نبضشو چک کردم یکم تند بود بعد بابام اومد گفت چی شده سیما چش شده بچه ام؟گفتم نمی دونم بابا بابام گفت نگنه مسموم شده سینا چ قدر بت گفتم تو راه آشغال پاشغال نخور اصن وسط درسات تهرون ‌چی می خای تو؟.یهو سینا پاشد نشست شروع کرد به عق زدن بابام سریع سطل اشغالو اورد جلو گفتم بابا الان وقتش نیست سینا فقط خون و خلط بالا می اورد بابام ترسید منم جا خوردم ک وضعش چ قدر داغونه تا نفسش اومد بالا گفتم سینا پاشو عزیزم باید بریم بیمارستان گفت چی ‌‌چرا بیمارستان برا چی؟گفتم ‌چون داری خون بالا میاری بدوو ببینم گفت بخدا ‌چیزیم نیست گفتم اونو من میگم .بابام گفت پس می رم دفترچه شو بیارم سینا تا خاست چیزی بگه گفتم سینا زود باش آماده شو ک خیلی از دستت عصبانی ام ‌چونه هم بزنی زنگ می زنم اورژانس اگ با پای خودت نیای با آمبولانس می برننت ی نگا بم کرد گفت اه سیماااا خیلی خب الان حاضر میشم.رفتیم اورژانس بیمارستانی ک من هستم ک مثلا کارمونو زودتر ربرعکس اورژانس اونشب غلغله بود بعد یهو تو اون شلوغی خانم میم رو یه پرستار آشنا ک خیلی هم پرحرف و رومخه رو دیدم با خنده گفت عه خانوم دکتر قاطی کردینا صب اینجا بودین الان شیفتتون نیست... گفتم بله خودم می دونم برا داداشم اومدم گفت عه خدا بد نده تصادفیه؟ گفتم نه خدا نکنه. گفت پس خودکشی؟گفتم خانووم میم این چ حرفایه اخه؟ ب جای این چرندیات بگو کشیشک اورژانس کیه؟ گفت دکتر فلانی می شناختمش خیلی گنددماغ و تو خودش بود گفتم لطفا می گید سریع بیاد داداشمو ببینه حالش خیلی خوب نیس.سینا با بابا نشسته بود رو صندلی حالشم اصن خوب نبود خودم رفتم جلو ب بابا گفتم بیارینش بابا گفتم الان دکتر بیاد بابا هم زیربغل سینا رو گرفت کمکش کرد سینا کفشاشو دراورد تا رف رو تخت بم ی نگا کرد زد زیر گریه بابامم گفت عهه سینااا گفتم بابا ولش کنید جونم سینا داداش من چیزی نشده ک الان دکتر میاد می بینتت بعدم می ریم خونه .گفت ن منو اینجا نگه می دارین توروخدا بریم سیماا قول میدم دارو بخورم قول میدم خودم خوب شم اومدم سرشو گرفتم تو بغلم ک یهو دکتر با همون خانم پرستار اومد منم سر سینا رو ول کردم دکتر مشخص بود خیلی خسته ان ی نگا ب سینا انداخت گفت ‌چی شده ک من جواب دادم حالت تهوع و استفراغ داره اما تاکیدم کردم ک نفس کم میاره و سرفه هم زیاد می کنه و ی بارم خون و خلط بالا آورده دکتر بی توجه ب توضیحات و شرح حالم ب سینا گفت بخواب سریع.. سینا هنوز کامل اماده نبود ک بلوزشو زد بالا و معاینه شکمی کرد گفتم دکتر دوماه پیش عمل اپاندیس داشته گفت ک اینطور مسمومیته چیزی نیس بعد سریع دارو نوشت داد ب هممون خانم میم گفت سرم و داروها ک تموم شد مرخصه تخت اورژانس خالی نداریم امشب. من ک خیلی شاکی شده بودم ک این طوری معاینه کرد و از سرش باز کرد سینا رو افتادم دنبالش گفتم ببخشید اقای دکتر متوجه عرضم هستید؟؟ ریه هاشو بررسی نمی کنید گفت ن لازم نیس علائم مسمومیته گفتم مطمئنید؟ گقت اگ ب نظرتون مشکلیه فردا صب فوق ریه میاد بگید چکشش کنن الان وضع اورژانسو ک می بینید خانووم... بعدم سریع رفت سراغ ی بیمار دگ اومدم دیدم همون خانوم می خاد ب سینا آنژیوکت بزنه چن بار رو بازوی سینا رگ گیری کرده ولی نتونسته رگ بگیره سینا هم نمی ذاره دوباره این کارو بکنه بابامم سعی داره آرومش کنه می گفت بابا جان اروم باش زخم شمشیره مگه؟؟؟ بذار بزنن تا پیدا
گفتم قربون داداشم بشم ی سوزن کوچولو ک این همه ادا نداره گفت ابجی خانم دس خودم نیس می دونی ک گفتم اره می ذاری بزنم؟ سرشو تکون داد منم استینشو درس کردم از پشت دستش رگ گیری کردم ک می دیدم دردش میاد و بغض کرده گفتم عزیزم الان تموم میشه بابام باش حرف می زد منم آنژیوکتو زدم ک اخرش ی آی کشدار گف و ولو شد رو تخت ی دفعه دوباره سرفه هاش شروع شد سرشو ب بالشش می کوبید و تقلا می کرد برای نفس کشیدن بابام هول کرد گفت سیماا بابا ....بچه ام.. گفتم هیچی نیس بابا پرستارو صدا کردم کسی نیومد بس ک شلوغ بود سریع شیر اکسیژنو باز کردم ماسک ‌گذاشتم رو دهان سینا مدام می گفتم عزیزم نفس عمیق عمیق چیزی نیس تموم شد سینا بهتر شد تقریبا. یکم سرب سرش گذاشتم موهاشو بهم ریختم تنفسش عادی شد می خاست حرف بزنه ماسکشو برداشتم براش گفت سیما ازم ی چن تا عکس بانداز گفتم واا مگه اومدی پیک نیک بیمارستانه هاا گفت خب بابا دانشگاه ک نرفتم برم این عکسارو حداقل نشون بدم ب استادا بگم درحال مرگ بودم خندم گرفت گفتم خدا نکنه عزیزم بده گوشیتو چن تا عکس گرفتم ازش سینا یکم خوابید بعد نیم ساعت ی پسر جوون پرستار اومد گفت سلام گفتم سلام بعد ی امپول خالی کرد تو سرم سینا و رفت ده دقیقه دگ برگشت سرمم کم کم داشت تموم میشد گفت اینو بکنم چون تزریقم دارن یکم منتظر می مونم گفتم ممنون راستی شما سال اولی هستید ندیدمتون گفت تازه از مهر طرحمه شما مگه پرستارید؟ گفتم نه افتخار نداشتم اینترن همین بیمارستانم گفت عه خیلی خوشبختم گفتم همچنین .بعد سرمو آروم از دست سینا کند ک فقط سینا ی ناله کوتاه کرد و دوباره خوابید بعد پرستار اشاره کرد ب سینا اروم گفت بیدارش کنم؟تزریق داره گفتم ن من خودم بیدارش می کنم یکم از تزریق می ترسه ی لبخند کم رنگم زدم ک(ینی نه برادر من یه خورده از یکم گذشته) سینا رو تکون دادم بیدارش کردم تا پرستاررو دید رنگش پرید اخم کرد
خیلی سفت نشست رو تخت منم تو این حین ب بابا ک رفته بود تو محوطه زنگ زدم ک بیاد ‌ پرستارجوون ب سینا ک گیج بود گفت لطفا برگرد تزریق داری سینا کاری نکرد گفت سیمااا گفتم جونم گفت ن دگ. گفتم میشه داروها رو ببینم فقط ضدتهوع و مسکن تعجب کردم جدی جدی دکتر فکر کرده بود مسمومیته با این ک من تقریبا مطمئن بودم عفونت ریه اس حاضر نشد ی بررسی ساده کنه گفتم همیناست؟گفت بله همین س تایه گفتم اهان ب سینا گفت برنمی گردی؟ سینا گفت سیماا؟گفتم عزیزم اینا درد ندارن اصن برگرد تزریقاتو انجام بده سینا هنوز همونطور نشسته بود ک بابام اومد ‌گفت سینا بابا؟سینا ‌گفت بابا بریم دگ خوب شدم پرستاره گفت تزریقاتو اجازه بده انجام بدم بعد می ری. دگ سینا با کمک پرستار و بابام بر‌گشت من آمادش کردم پرستاره اول ی طرفشو پنبه کشید ‌گفت نفس عمیق و امپولو زد ک سینا فقط ی آی ملایم گفت منم گفتم تموم شد عزیزم بعدی رو همون سمت پنبه کشید ک سینا یکم پاشو تکون داد بابام گرفت و پرستار تزریقو انجام داد با اینکه جوون و بی تجربه بود ولی خیلی خوب تزریق می کرد گفت اینم از این دیدی درد نداشت فقط یکی دگ مونده من گفتم اینم مث بقیه اس زود تموم میشه و اونطرفشو آماده کردم نیدلو ک فرو کرد سینا ی آی کشدار گفت و شروع کرد به داد زدن می گفت آییی سیمااا آییی درد میاد آییی بابا توروخدا بگو درش بیاره باباا...و پاشو کامل سفت گز کرد ک داددپرستار دراومد گفت عه این چ کاریه شل کن شل... تموم شد گفتم سینا داداشم تموم شداا شل کن پاتوو... سینا هم به زور یکم خودشو شل کرد و پرستاره تزریقو سریع انجام داد گفت تموم شد جا آمپولارم پنبه گذاشت خاست چسب بزنه ک من تشکر کردم گفتم ممنونم خودم انجام میدم چسبارو زدم جا امپول سینا ک جا اخریش خون می اومد ‌گفت پام داغون شد سیماا بابام گفت نه چیزیت نشد . پرستار ک داشت می رفت بیرون گفت یکم استراحت کنه بعد می تونید برید گفتم ی لحظه
من می خام بستری شه امشب پرستار گفت دکترش گفتن مرخصه گفتم بله می دونم می خام فردا فوق ریه ویزیتش کنه گفت والا نمی دونم با خود اقای دکتر حرف بزنید(چ قدرم ایشون گوش کردن واقعا)رفتم استیشن و برنامه رو چک کردم تا10دکتر ریه نبود و خب قطعا سینا راضی نمیشد امشبو بستری شه رفتم پیش ی رزیدنت داخلی اشنا و ازش خواهش کردم سینا رو ببینه با اینکه سرشون شلوغ بود ولی اومدن رفتیم پیش سینا آماده رفتن بود سیوشرتشو با کمک بابا تنش کرده بود گفتم داداشم اقای دکتر می خان معاینه ات کنن گفت من ک الان معاینه شدم گفتم می خام نظر ایشونم بدونم رزیدنتم سینه سینا رو معاینه کرد و گفت اره ب نظرم عکس و تست ریه انجام شه فردا هم فوق ریه وضعو چک کنه بعد من تشکر کردم و ایشون چون خیلی کار داشتن رفتن من گفتم سینا جان ب نظرم امشبو بمون . گفت سیمااا؟؟!گفتم خب وضع ریه هات خوب نیس دیدی ک دکترم الان همینو گفت بابام با تعجب نگام کرد گفت ینی می گی امشبو بمونه؟ گفتم اره سینا گفت ولی اون دکتر اولیه گفت ک نمی خاد بمونم گفتم اره ولی تشخیص منم اینه وضع ریه هات چک شه بابامم گفت سینا نظرت چیه می مونی؟ سینا گفت ن من نمی خاام بریم خونه نمی خام واستم خوبم الانم مشکلی نداره ریه هام حالت تهوعمم خوب شده ...خیلی خیلی بش اصرار کردم ولی فایده نداشت مرغش ی پا داشت بالاخره گلافه ام کرد گفتم عزیزم مطمئنی؟گفت آره گفتم خیلی خب پس حالت بد شه دوباره میایم بیمارستان بعدم با دس خط خودم ی اسپری سالبوتامول براش تجویز کردم ک اگ نفسش گرفت استفاده کنه تو راه برگشت مدام طرز استفاده شو بش یاد می دادم اونم فقط سر تکون می داد بقیه داروهاشم دس خودم بود ک فقط ی ضدتهوع دگ توش داشت و منم براش دگ تزریق نکردم چون لازم نبود فردا بعد از ظهر ک برگشتم متاسفانه تشخیصم درس بود و سینا مشکل ریه هاش خیلی بدتر شد طوری ک حرف زدنم براش سخت بود ومدام سرفه هلی بد می کرد مجبور شدیم دوباره بریم بیمارستان و سینا بستری شه و خب بازم کلی امپول خورد ادامه شو الان چون وقت تنگه نمی تونم بذارم .جا داره از همه بچه های وب تشکر کنم ک بعضیاشون صدقه سر اینستاگرام باخبر شدن و خیلی خیلی ب من و برادرم لطف داشتن و دعای خیرشون شامل حالمون شده خصوصا از ساجده عزیز ک جاش خالیه مدتی تو وب خیلی تشکر می کنم.
همیشه سلامت باشید.

خاطره اقا نیما

خاطره اقا نیما
سلام اسمم نیماست و میخواستم براتون خاطره بگذارم من18سالمه پشت کنکوری البته سال قبل کنکور دادم امسال میخوام آزاد داروسازی یا پیراپزشکی شرکت کنم از بوشهر من مدتیه تو درمانگاهی قسمت تزریقات آقایان کار میکنم یه درمونگاه نسبتا شلوغ بود غیر از من یک نفر دیگه هم همیشه کنارمه که ایشون کارهای سرم تراپی رو بیشتر انجام میدن بخوام از چند تا مریض بگم نمیشه تو یه روز باید از چند روزش بگم پس با اوایل کار شروع میکنم که آقایی تقریبا 30-35ساله با دو نفر دیگه که دوستشون بودن اومدن به من گفتن شما تزریقات انجام میدی؟ گفتم بله داروهاتو بدین دادن دستم یه پنی سیلین 1200 داشت با جنتامایسین و تقویتی ب12 هرسه رو آماده کردم و قبض بهشون دادم بجای دوستاش خودش رفت قبض رو گرفت بعد اومد پرسید کجا بخوابم؟ به یکی از تختها اشاره کردم داشتم میرفتم پشت سرشون که یکی از دوستاش گفت داداش اینو بزن نتونه بلند شه و دوتاشون خندیدن منم چیزی نگفتم رفتم داخل دیدم رو تخت نشسته کمربندشو باز کرد و دراز کشید دوستاش اومدن و شروع کرد حرف زدن باهاش به یکی شون گفتم ببخشید برین کنار گفت بفرما همش مال شما از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود اون یکی دوستش شلوار بیمارو آماده کرد منم پنه هردو طرف کشیدم و پنی سیلین رو تزریق کردم که پاهاشو سفت گرفت دوستش خندید و گفت چته عمو ترسیدی؟ یکم پاش آزاد شد دارو تزریق کردم کشیدم بیرون گفت اوه سید درد داشت لامصب مگه بیحسی نریختین؟گفتم نه ممنوعه بعدی رو تزریق کردم که باز بدنش رو سفت کرده بود گفتم پاتونو شل بگیرین یکم گرفت تزریق کردم اما در اوردم خون میومد شایدم من بد تزریق کرده بودم دیدم داره خیلی ناله میکنه اون یکی دوستش گفت چیه حالا دوتا آمپوله و خندید گفتم این دردش زیاد نیست آخری رو زدم به همون پایی که جنتامایسین زده بودم و گفتم چند دقیقه دراز بکشید بعد بلند شین رفتم بیرون داشتم آمپول مریضرو آماده میکردم که اون سه نفر داشتن میرفتن دوستشون کمی لنگ میزد و بقیه شون مسخرش میکردن یه روز دیگه نزدیک ظهر بود کسی نبود یه خانم و آقایی اومدن با یه پسره تقریبا چهارده پونزده ساله آقاِ سلام کرد و گفت خواهرزاده ام آمپول داره گفتم باید قبض بگیرین دادم دسته داییش رفت اون خانمی که مادرش بود داشت با تلفن حرف میزد من آمپولا رو که یه سفتریاکسون و تب بر بود آماده کردم به پسره گفتم برین آماده شین گفت میشه صبر کنیم داییم بیاد؟ خواستم چیزی بگم که داییش اومد و رفت یه چیزایی بهش گفت دستشو کشید برد پشت پرده منم رفتم که دیدم دارن بهش میگن عزیزم شما بزرگ شدی نباید از آمپول بترسی پسره سرشو انداخته بود پایین و میگفت دایی درد داره گفتم اگه آروم باشی و شل کنی دردت نمیاد چند سالته؟داییش گفت16 گفتم خب بخواب این رسوب کنه دردش بیشتر میشه دیدم چند قطره اشک از چشمش اومد داییش زیپ شلوارشو باز کرد و خوابوندش شلوارشو کامل داد پایین منم پنبه کشیدم دیدم سفت کرده گفتم نفس عمیق بکش همین که کشید سوزنو فرو کردم و شروع کرد به تزریق یه تکونی خورد و گفت آی دایی داییش پاشو گرفت و الان تموم میشه منم تا اونجا که تونستم با حوصله تزریق کردم آخرش آی بلندی گفت که لرزیدم بدنش داشت میلرزید داییش میگفت تمومه منم کشیدم بیرون و جاشو با پنبه فشار دادم گفت دیدی درد نداشت چیزی نگفت پنبه کشیدم که گفت نه دایی اینو نزنم دیگه گفتم اصلیش همون بود که درد داشت داییش گفت گریه نکن منم تب برو تزریق کردم که چیزی نگفت فقط دست داییشو محکم گرفته بودگفتم ببخشید اگه دردت اومد داییش گفت ممنون عزیزم دیدم صورتش اشکیه رفتم براشون دستمال کاغذی بردم بعده چند دقیقه اومدن بیرون دیگه گریه نمیکرد مامانشم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد چند روز پیش هم آقای جوونی رو آوردن که گرفتگی شدید عضلات داشت و از درد گریه میکرد با مادر و برادراش اومده بود آوردنش توی اورژانس دکتر به من و همکارم گفت سرم و آمپولاشو بزنید یه نوار قلبم ازش بگیرین اون رفت سرمشو وصل کرد بعد تلفنش زنگ خورد من رفتم برای نوار قلب از درد به شدت گریه میکرد و آدم دلش واسش میسوخت برادراشم همه بالا سرش بودن گفتم میشه بیرون منتظر باشید یکیشون گفت خب باید کمکش کنیم گفتم خب یکی تون بمونید اونا رفتن برادرش پیرهنشو باز کرد و جوراباشو در آورد کارمو انجام دادم بعد رفتم بیرون آمپولشو که آرامبخش قوی بود آماده کردم رفتم بالا سرش گفتم یه جوری که اذیت نشه بخوابونش برادرش گفت میتونی رو پهلو برگردی؟سرشو تکون داد به زور کمی برگشت شلوارشو دادم پایین آمپولو تزریق کردم که با ناله گفت آخخخخ داداش برادرش گفت تمام شد داداش آمپولو کامل تزریق کردمو رفتم بیرون دیگه منتظر موندم ببینم دکتر چی میگه که دیدم فامیلای خاله ام اسمش حسامه دارن با پسرش و خانمش میانپسرش7سالشه اسمش شهریاره باهم سلام احوال پرسی کردیم هردوشون سرما خورده بودن و آمپول داشتن گفتم شهریار چرا گریه میکنی؟ گفت آمپول نمیخوام تو
بغل مامانش بود گفتم زود تموم میشه خودش یه پنی سیلین6.3.3و نوروبیون داشت باباشم 1200و سفتریاکسون داشت اول مال حسامو آماده کردم رفتم تو اتاق حسام دراز کشیده بود و شلوارشم خودش کشید پایین پنبه کشیدمو تزریق کردم دستشو رو سرش گذاشته بودو یکم ناله کرد اما خیلی آروم بعدی رو تزریق کردم خیلی راحت سفتم نمیکرد واقعا شجاع بود همون ناله هم حق داشت چون دردش زیاد بود تموم که شد گفت دستت درد نکنه نیما جان گفتم خواهش گفت الان خودم میرم شهریارو میارم یکم جای آمپولاشو مالوند بعد شلوارشو درست کرد رفت سراغ شهریار که جیغش بلند شد آوردش داخل گفتم زود تموم میشه عزیزم حسام نشست رو تخت و گفت روی پای خودم میخوابونمش گفتم باشه آمپولو آماده کردم حسامم شلواره شهریارو داد پایین دلم سوخت هی میگفت بابایی نه دوس ندارم گفت ا زشته بزرگ شدی پنبه کشیدمو گفتم شهریار کلاس چندمی؟حسام گفت جواب بده دیگه گفت اول منم تزریق کردم پنی رو که جیغی کشید و گفت آیییییی آیییی آی پاااااااااااااااام بابااااااااااااااااا باباییییییییییییی حسام هی میگفت جانم تمام میشه الان گفتم شهریار جیغ نزن الان تمومه یه کوچولو تحمل کن همش جیغ میزد تمومش کردم و گفتم جاشو خوب بمال بعدش بعدی رو اماده کردم یکم آروم شده بوددوباره تا پنبه خورد به باسنش جیغ زد باباش گفت هیشش شهریار میزنمتا گفتم نه شهریار بابا شوخی میکنه بعدش تزریق کردم که باز جیغ کشید آخخخخ ایییییییییییییییییی ایییی بسه دیگه باباااااااااااااا توروخدااااا زود تزریق کردم و پنبه گذاشتم بلند گریه میکرد انقدر ناز بود دلم واسش سوخت سرشو بوسیدم گفتم ببخشید شهریار اما زود خوب میشی حسام شلوارشو درست کرد و بغلش کرد اما هی مشت میزد بهش و میگفت ولم کن ولم کن حسام و خانمش به زور آرومش کردن و بردنش دیگه ادامه نمیدم طولانی بشه امیدوارم خسته نشده باشین و خوشتون اومده باشه

خاطره اقا ماهان

خاطره اقا ماهان

سلام من ماهان هستم 29ساله 🙈🙈 و مجرد😸😸 اما خاطره 👈👈 شیفت بودم که محمد حسین زنگ زد بم گفت بچه اش میخواد به دنیا بیاد منم گفتم اه راست میگی مبارک الان کجایی که گفت بیمارستانم پشت در اتاق که گفتم محمد برو خوش باش من هستم به جات که گفت مرسییی داداش جبران میکنم  من خواهش میکنم ولی وقتی به دنیا اومد منم خبر کن محمد حسین چشم داداش و بعد غط کرد منم شیفت موندم که ستاره زنگ زد بم ستاره سلام بر داداش هرکول خودم خوبی اق دکتر من کم زبون بریز بچه چی میخوای ستاره چیشششش اصلا خوبی بت نیومده منو بگو که کلی کیک پختم برات فسنجون بختم گفتم داداشم خسته کوفته می خواد بیاد من قربونت برم اجی خوبی عشقم  من فدای تو برم که اینقدر خوبییییی  ستاره کم مزه بریز الان همه شون میدم به شایان و شاهین بخوران تو هم برو مثل هرکول کار کن و بعد قط کرد که بیمار اومد برم که یه دختر 5،6ساله با باباش اومده بود  این دختر اینقدر مزه ریخت اینقدر فضول کرد اول کل میز من بهم ریخت بعد گوشی ورداشت گفت دکتر بیا معاینت کنم اصلاااا خجالت نمیکشید من عاااااشق این بچه هام که پرو ان بعد از کلیییی مزه ریختن گذاشت معاینش کنم که اخرم گفت اقای دکی الکی معاینه نکن بعد رو به باش گفت بابا من از الان بگم اگه امپول داد بم نمیزنم اگه هم زدم میرم پیش مامانجون میگم بزند 😰😰بعد یه کتک حسابی هم میزنمد که من خنده ام گرفته بود باباشم گفت اه آوا زشنه  آوا گفت زشت پیرزن با ساپورت صورتی  که دیگه بلند زدم زیر خنده  که با عصبانی برگشت گفت داری به چی میخندی خلاصه این دختر یه چیزی بود که نگوووووو  خلاصه 😥😥تا 6صبح شیفت خودم بود و تا 8شبم شیفت محمد حسین و بعدم باز باید جای میرفتم که اگه نمیرفتم کلیییی شرکت ضرر میکرد خلاصه تو بیمارستان مجبور بودم غذای بیمارستان بخورم که به غلط کردن افتادم اقا ما این غذا رو خوردیم همون موقعه هم یه دل درد خفیف گرفتم حالا خوبه فقط سه چهار قاشق خوردم و بعد بیمار اومد برام بعد نیم  ساعت چشتون روز بعد نبینه یک دل دردی گرفتم تحملش کردم که دیدم یه دفعه یکی محکم در باز کرد یه مردی بود هی میگفت بدبخت شدم رفت و بعد میزد تو سرش پشتشم یکی از پرستارا میگفت اقا بیمار تصادفی که سری رفتم بیرون دیدم توی راه روی بیمارستان خون سریع رفتم دیدم هووووووو نه تااا بودن داد زدم افای محمد زنگ بزن نیرو بیارن زنگ بزن اقای ... بیاد سریع  وسریع رفت به بقیه گفت سام اومد گفت ماهاااان چت شده نای حرف زدن نداشتم دل درد هم داشتم و صورت اون بچه هم (یکی از بچع های کوچیک داخل اون ماشین بود و صورتش پره خون بود درست اولین بارم نبود که میدیدم این صحنه ها رو ) باز گلاب به رتون  دیگه نمیتونستم نفس بکشم که آب ریختن تو صورتم سام ماهان چته تو ابروی دکترا رو بردی یعنی واقعه ان که خری من صد تا بد تر از اونا رو دیدم  بعد کمکم کرد رفتیم تواتاق یه سرم وصل کرد گفت کارم داشتی بم بگوووو واقعه ان حالم بد بود گوشیم زنگ خورد دیدم ستاره است جواب دادم ستاره حالم خوب نیست حالا هم شیفت دارم و قط کردم واقعا حالم بد بود که خوابم برد وقتی بیدار شدم یه کم بهتر شدم و سرمم خودم کشیدم رفتم بیرون دیدم  12تا تماس بی پاسخ که 10تاشون محمد حسین بود که زنگ زدم بش سر بوق دوم ورداشت گفت ماهاااان دخترم به دنیا اومد وایییی اگه مارالم ببینی و.... همینجور داشت حرف میزد (این مارال اگه ببینیش تا یک هفته انرژی داری اینقدر این بچه شیرین) گفتم یکم نفس بکش خفه شدی توو خندید و اول بش تبریک گفتم بعدم در مورد یکی از بیمارا باش مشورت کردم و رفتم پیش سام شیفتم گرفت و باز بیشتر از 100بیمار ویزیت کردم ساعت 8شده سریع شیفت تحویل دادم دویدم سمت ماشین حرکت کردم به سمت شرکت .... که یه قرارداد بندیم که تو ترافیک برخوردم دیدم خیلی گرسنه ام سریع از ماشین پیاده شودم رفتم یه ساندویچ فروشی سریع یه سسیس بندری گرفتم دویدم اومدم تو ماشین من سسیس بندری خوردم نوشابه هم خوردم یه خوابی گرفتم شانس اوردم که ترافیک باز شد وگرنه خوابم میبرد و تا رسیدم به شرکت 9:30شده بود حالا من بدو رفتم تو شرکت که اگه تا 5دق دیگه نمیرفتم پرهام سرم میکند و تا ساعت 10فقط تو شرکت بودم داشتیم قرار داد و...... دیگه ساعت 11رفتم خونه که دیدم همه هستن سلام کردم مامان سلام به رو ماهت چرا اینقدر رنگ صورتت زرده که حال نداشتم جواب بدم که یه دفعه حالت تهوع گرفتم دویدم به سمت دستشویی دیگهگلاب به روتون (حالا پیش خودتون میکین این پسر چقدر سوسول ولی من زخم معده دارم و بعد معده ای من حساس اگه کوچک ترین چیز غیر بعداشتی بخورم همینجوری میشم حتی بدتر از اینم شدم)که همه پیشت در بودن در باز کردم گفتم هیچی نشده سیامک گفت ماهان تو باز غذای بیمارستان خوردی که اینطوری شدی سرم تکون دادم که گفتم مامان ستاره کجاست (میخواستم بحث عوض کنم)که گفت خوابه که رفتم داخل اتاقش دیدم خوابه بوسش کردم اومد بیرون دلم باز درد میکرد شدید که رفتم دراز کشیدم رو تخت خوابم برددد وقتی بیدار شدم از دل درد گریه ام گرفته بود😧😧😧😥  تبم کرده بودم هی ناله میکردم بزور بلند شدم رفتم تو اشپز خونه دیدم ساعت 4صب  قرصم خوردم ولی بد تر شد نشستم رو زمین دلم گرفته بودم هی ناله میکردم که دیدم ستاره اومد خواب خوابی بود وقتی من دید یک جــــــیـــــــغـــی زد که سریع گفتم منم دیدم کار از کار گرشته بابا مامان اومدن گفتن چی شده ک قیافه من دیدن که بابا گفت ماهان چت شده که گفتم اییییی دلم سرم گذاشتم رو زانوم که بابا گفت ماهان بلدنشو بریم بیمارستان که کمکم کرد لباسام بپوشیدم که ستاره هم گفت منم میخوام بیام منکه اصلا حال نداشتم جواب بدم اما بابا گفت ستاره بابا تو بخواب که گفت بابا منکه لباس پوشیدم بزار بیام که گفت باشه با هم رفتیم تو ماشین که این ستاره سرم خورد هی تو گوشم میگفت اخ جون امروز تلافی میکنم خوب از خجالت در میارم که رسیدیم بیمارستان رفتیم داخل بابا ویزیت گرفت داد که منو ستاره نشسته بودیم که ستاره گفت ماهان از همین الان بگوو چند تا امپول میخوای که گفتم بشین بابا که خندید گفت ببین تماشا کن بعد از نیم ساعت نوبتمون شد رفتیم داخل دیدم اقای.. دکتره که گفت به به ماهان خان با بابا دست داد سلام و  علیک که گفت دکتر چت شده منم توضیح دادم که گفت  معاینم کرد که دادم در اومد که ستاره گفت اقای دکتر امپول بنویسین که زود خوب بشه که دکتر خندید به ستاره گفت خواهریشی که گفت اره خلاصه نسخه نوشت و تشکر کردیم اومدیم بیرون که ستاره سریع دفتر چه داد دست بابا گفت بابا برو دارو ها بگیر دست منم گرفتم فرستادم تو تزریقات خودشم وایساد تا بابا بیاد که بابا اومد رفت فیش گرفت داروهام داد دست ستارن که اقای... اونجا بود ستاره بش گفت منم میتونم همراه اقای دکتر (منظورش من بودم )بیام که گفت بله که رفتیم داخل ستاره سه تا امپول داد به پرسپرستار  پرستارم داشت اماده شون میکرد منم رفتم تخت اخری که ستاره ام اومد پیشم یه لحظه خندم گرفت بش که شوقی داره😀😀 که پرستار اومد منم برگشتم دیدم ستار گفت دادشی نترسیی درد نداره جیغ بزن داد بزن ولی سفت نکنی هاااا که خندیدم پرستار پنبه کشید و فرو کرد زیاد درد نداش و بعدی که تا فرو کرد یه مایع خیلی داغ بود که گفتم اییییییی   اخخخخخخ که گفت تمام کشیدش بیرون وبعد که درد فوق العاده بود که گفتم اخخخخ این چی اقای .... ایییی و سفت کردم که ستاره با خنده گفت تقویتی میخوری هااااشل کن که اقا ... گفت شل کن نمیتونم تزریق کنم که یکم شل کردم که دادم  رفت هواااااا که گفت تمااااام و کشیدش بیرون گفت دکتر معذرت میخوام اگر دردتون اومد که هیچی نگفتم و فرداشم سه تا دیگه زدم

*1*میدونم افتضاح بود همیشه انشا هام پرهام و شیرین مینوشتن

*2*دیروز ستاره اومده بود خونمون بعد با گوشی بود هی نگاه میکرد یه لبخند میزد بش گفتم داری چی کار میکنی که گفت دارم خاطره میخونم به منم گفت بیا برو بخون اینقدر خوب بعد بم گفت این سایت منم رفتم خاطره ها رو دیدم خوندم چون نمیدوستم چی به چیه ستاره تک تک توضیح داد بم که ظرف میوه و ازدواج و.....

خاطره ساحل جون

خاطره ساحل جون
سلام ساحل هستم  ۱۷ سالمه و سال دوم تجربی هستم و دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم (سروش که۲۶ سالشه و ازدواج کرده و پزشکه ،سهیل هم که ۲۲سالشه دانشجوی پزشکیه) متاسفانه پدرم هم پزشک هستن این اولین بار که خاطر می زارم اما خیلی وقته که خواننده وبتونم من به خاطر بیماریم که امفیزم هستش(یعنی گاهی اوقات نفسم حبس میشه و نمیتونم هوارو از ریه هام خارج کنم این بیماری بر اثر اسیب های ریوی به وجود میاد) خیلی از داداشام و پدرم امپول می خورم☹️ فکر کنم خیلی حرف زدم بهتره بریم سراغ خاطره:من با دوستام زیاد میرم استخر وسطای مهر ماه بود که راشین(دوست صمیمیم) زنگ زد گفت ساحل بابچه ها هماهنگ کردم فردا بریم استخر تو به مامانت بگو زود خبرشو بهمون بگو منم مونده بودم برم نرم اخه دقیقا فرداش قرار بود خاله هام و دایی هام بیان خونمون منم گفتم بهتر دختر خاله ها و دختر دایی هام رو هم میبرم خلاصه بزور مامانم اینا رو راضی کردم که همه باهم بریم فرداش ما همگی رفتیم استخر و کلی خوش گذروندیم اما اخرش انقدر شلوغ شده من دیگه صبر نکردم سشوار ها خالی بشه مو هامو خشک کنم و همون‌جوری لباس پوشیدم و اومدیم بیرون بابام اومد دنبالمون و رفتیم خونه بعد از شامم همه پسر دایی هام و پسر خاله هام می خواستن برن دور دور که ماهم اویزونشون شدیمو رفتیم(که ای کاش نمی رفتیم) رفتیم پارک و کلیم اونجا بهمون خوش گذشت بعدشم من با یکی از پسر دایی هام شرط بندی کردیم که هرکس روی یه تاپ بشینه و هرکس بالا تر رفت بقیه رو بستنی مهمون کنه(اخه تو این سرما بستنی🤔😕)که البته منم باختمو رفتیم سمت بستنی فروشی هرکس هرچی خواست خرید من بیچاره ام یه عالمه پول بستنی دادم اخه تعدادمون زیاد بود خلاصه منو رسوندنو خودشونم رفتن
منم انقدر خسته بودم همین که رسیدم گرفتم خوابیدم اما نصف شب از گرمای شدید جوری که احساس می کردم داره ازم دود بلند میشه از خواب دیدم و بلا فاصله پنجره رو باز کردم( بعداً کاشف به عمل اومد به خاطر طب شدید بوده)و دوباره خوابیدم صبح که بیدار شدم برم مدرسه با میت تفاوت چندانی نداشتم گوش و گلوم به شدت درد می کرد و بدن درد هم داشتم و البته بزور داشتم نفس می کشیدم من یه کوچولو(فقط یه کوچولو)شلخته ام اونروزم طبق معمول اتاقم بازار شام بود خلاصه بعد بیست دقیقه گشتن موفق شدم اسپری ام رو پیدا کنم (اونم تو کیف مدرسه ام بود اصلا حواس ندارم🤦‍♀ ) بعدشم سریع حاظر شدم و رفتم مدرسه که داشتم میمردم هی معلما می گفتن برو زنگ بزن پدرت بیاد منم هی می گفتم نه اصلا درس مهم تره(اره جون خودم)دیگه وسطای زنگ سوم مدیرمون با معلممون کار داشت اومد تو کلاس و بعد از این که کارش تموم شد شروع کرد سخنرانی کردن وسطش من به سرفه کردن افتاده بودم حالا سرفه نکن کی بکن دیگه مدیرمون چشمش افتاد به من گفت تو چرا اینقدر رنگت پریده چت شده و این حرفا خلاصه گفت که بریم زنگ بزنم به بابام😩دیگه داشتیم می‌رفتیم سمت دفتر مدیرمون هی میگفت شما انشالله در اینده قرار یکی از پزشک های خوب کشورمون باشی باید مراقب خودت باشی(حالا من اصلا به پزشکی علاقه ندارما نمی‌دونم چرا همه فکر می کنن من می خوام دکتر بشم البته پزشکی رشته فوق العاده ای هست اما من دوست ندارم) ماشاالله شما یکی از بهترین دانش اموزای ما هستی و از این حرفا بعدشم که من با ترس و لرز فراوان به بابام زنگ زدم و اونم گفت که میاد دنبالم دیگه بابام اومدو نشستیم تو ماشین بابام حرکت کردو در کمال آرامش پرسید چند روز مریضی منم دیدم ارومه همه گندکاریامونو تعریف کردم اما به غلط کردن افتادم انقدر که سرم داد زد هی می گفت تو کی می خوای بفهمی وضع ریت خوب نیست و این حرفا دیگه رسیدیم تو خونه و پدر گرام گزارش کامل به مامانم دادنو مامانمم یه چشم غره ای بهم رفت که تصمیم گرفتم هر چه زودتر اونجا ترک کرده و به اتاق و تخت عزیزم پناه ببرم هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بابام اومد تو و بدون اینکه حرفی بزنه شروع به معاینه کرد بعدم ریه هام رو معاینه کردو زنگ زد به دکترم همه علائمم رو گفت و چند تا دارو هم ایشون تجویز کردن و بابام راهی داروخانه شد اومدم دوباره بخوابم که مامانم با یه لیوان شیر و عسل اومد تو اتاق و بزور کرد تو حلقم اونو که خوردم مامانم رفت اما از استرس شدید خوابم نمی برد یه ۲۰ دقیقه بعدش سهیل با بابام اومدن تو اتاق سهیل اومد کنارم رو تخت نشست گفت باز تو بابای منو عصبانی کردی گفتم الان اجیت می خواد درد بکشه فکر باباتی😕گفت می خواستی مواظب باشی منم رومو کردم اونور سهیلم زد زیر خنده منم فهمیدم شوخی می‌کرده باهاش اشتی کردم بابام اومد اونقدر عصبانی بود که جرعت حرف زدن نداشتم سهیل کمکم کرد دمر شدم بابام پنبه کشید که من سفت کردم بابام بدون اینکه حرفی بزنه کمرمو ماساژ می داد تا شل کنم منم گفتم‌یکم مظلوم نمایی کنم شاید یکم تخفیف داد:بابایی ببخشید قول میدم دیگه تکرار نشه بابا تو رو خدا اروم بزن بابام دوباره پنبه کشید دیگه از ترس اشکم در اومده بود بابام نیدلو فرو کرد اولیش چیزی نبود فقط یکم جهت لوس بازی ای و اوی کردم که بابام گفت بسه دیگه اینکه اصلا درد نداره بعدم سوزن و در اورد و دوباره پنبه کشید و فرو کرد این یکی رو هر چی از دردش بگم کم گفتم تا مغز استخوانم تیر کشید دیگه صدام در اومد بابا تورو خدا درش بیار پام فلج شد اییییییییی باباااااااااا تو رو خدا بعدم سفت کردم که بابام هرچی گفت شل کن فقط جیغ میزدم بابامم نمی‌دونم چیکار کرد دقیقا ولی یه زانومو خم کرد رو اون یکی و بدنم شل شد و امپول و در اورد ولی من همچنان گریه می کردم سهیل دستم و گرفت و قربون صدقم می‌رفت بابامم داشت کمرمو ماساژ می داد بعدش طرفه دیگم رو پنبه کشید که من اومدم بلند شم که سهیل کمرمو گرفت و بابام تزریق کرد ولی زیاد درد نداشت بابام لباسمو مرتب کردو رفت که دستشو بشوره سهیلم که باهام حرف می  زد ومامانم صداش زد و رفت برا من سوپ بیاره بعدش بابام اومد سرمو گذاشت رو پاشو ازم معذرت خواست منم بابامو که با اون قیافه غمگین دیدم اشکم در اومد و کلی تو بغل بابام گریه کردم مامانم اومد تو ما دو تا و دیده بودش هی میگفت تو رو خدا اگه چیزی شده به من بگید من طاقتشو دارم😂ماهم زدیم زیر خنده و بابام شب همرو شام برد بیرون و کلی خوش گذشت.
دوستتون دارم ببخشید طولانی شد❤️

خاطره فاطمه زند عزیز

خاطره فاطمه زند عزیز
فاطمه زند:
سلام سلام رفقا
امیدوارم منو فراموش نکرده باشین اگه هم منو یادتون نمیاد اشکال نداره حق دارین😁
خب خییلی وقته که خاطره نگذاشتم...دوباره یه معرفی میکنم بلکم یادتون بیاد..
فاطمه زند هستم از کرمان دانشجوی رشته طراحی ودوخت😍❤️❤️..
الان که خاطره نوشتنم گل کرده ساعت 2 نصف شبه...
احتمال دادن امشب دوباره زلزله بشه آخرین پس لرزه ها یکی ساعت 1و11 دقیقه بوده...!  براهمین اصلا خوابم نمیره..علیرضا داداشم و مامان اینا همه خوابن..خواستم از شجاع بازی های امروزم براتون بتعریفم...😊😊صبحی ساعت 6 کرمون زلزله شد.من از خواب پریدم دیدم شیشه ها دارن به هم میخورن همه چی داره میلرزه..😟😟
فقط جییغ میزدم.اومدم از در حالمون برم بیرون دیدم در قفله اییییینقد دستام میلرزید نمیتونستم بازش کنم در همین حین داشتم فریااااادم میزدم..😱😱😱
آخه من خییییلی از زلزله میترسم بچه تر که بودم عصر ساعتا4 بود که زلزله شد.
من ازشد ترس ضربانم شدید رفت بالا قلبم میکوبید به سینم طوری بود که پیرهنم کامل میلرزید....😞😞
دیگه بیرون روی حیاط هم که رفتم باز جیغ میزدم...خدایی زمین لرزه شدید بود 6.1 ریشتر😕

😫😫😫دیگه هیچی جلو همسایه هامون آبروم رفت اساسی...
کلا زدم زیر گریه یه بند اشک میریختم...
بعد از اینکه یکم آرکم شدم دوباره اومدیم تو..یکم نشستیم دوباره زلزله شد..😑😑 ای خدا شکر......
این پس لرزه بود 5و خورده ای...به بابام حسودی میکردم...اون تو هواپیما بود.از کربلا میرسید😍...
دوباره لولی بازی های من شروع شد..
اصلا دست خودم نبودا...
خییلی به قلبم فشار اومد..واقعا درد میکرد...یه قرص خوردم.درد سینم آروم گرفت...
گرفتم مثل بچه آدم خوابیدم..9 این قدرا بود که بابام از فرودگاه رسیدن...
سلام کردمو دوباره تا11 ونیم.خوابیدم...
الان که به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر میکنم باخودم میگم ب لطف خدا برای خانواده ما هیچ اتفاقی نیفتاد کسی حتی  خون از دماغش نیومد
ولی بندگان خدا هموطنامون در کرمانشاه.زیر آوار موندن واقعا سخته...
خیلیا عزیزانشون رو تواین زلزله از دست دادن.من به سهم خودم.به همه عزیزای کرمانشاهی تسلیت میگم...
ممنون که خوندین.الان ساعت 3:10 دقیقه است...اگر دوباره زلزله شد ما زیر آوار موندیم.حلال کنید✋🏼...
اگه هم زنده بودیم انشاءالله میام بازم خاطره های قشنگتون رو میخونم و اگر خاطره ای داشتم براتون تعریف میکنم...
 خدا نگه دار✋🏼...

خاطره سهیلا جون

خاطره سهیلا جون
سهیلا
سلام دوستان من بایه خاطره تازه برگشتم
شرمنده من زیاد بلد نیستم درست تقدیر تشکر کنم براهمین کلی ازهمه افرادی که خاطرم میخونند ونظر میدادند ومیدند واوافرادی که خاطرم اپ میکنند تشکر میکنم
خاطره تازه بنده مثل همیشه مال خودم نیست ولی این دستای نرم ولطیفم درونش نقش داشت خاطره مال دیروز صبحه چه افتظاحه که ادم صبح ساعت ۸ امپول نوش جان کنه اونم ۳تاا😱😱😱
هرکی بامن درافتاد باچهارتاامپول برافتاد
پریروز که بشه جمعه دوستم زنگ زد که بریم صفا سیتی (شوهر داره ولی خجالت نمیکشه)منم ازخداخواسته گفتم باشه چشم کیه که نخواد سریع لباس عوض کردم مامانم اجازه نمیداد باچهارتا بوس وماچ حل شد(لامصب درد هردواییه ببخشید دوایه هردردیه مهم مفهومه)اجازه هم کسب شد منم بشکن زنان رفتم سرقرار سرخیابون منظرش بودم هی این طرف نگاه کن کسی نبود اوطرف نگاه کن کسی نبود داشت حوصلم سرمیرفت دیدم یه عاشق دلداده خسته داره میاد  بعدازسلام احوال پرسی تازه به عمق ماجرا پی بردم (کوماشین )دوستم گفت میترا جان عزیزم ازمن به تونصیحت
من اخجون قراره بمیری برام ارث گذاشتی
یکی زد پس گردنم گفت هرگز خریتی که من کردم تو نکن منم😳😳😳این جوری شدم چه خریتی عزیزم
دوستم بایه حلقه اشک توچشماش گفت خریت محضه شوهر کردن اولش نگاهش کردم بعدم زدم زیر خنده که ای خدا کی به کی میگه شوهرنکن دستم انداختم دورگردنش شروع به قدم زدن کردیم
بهش گفتم خریتی که توکردی اسمش تباهی کل زندگیت بود عزیزم من مثل خیلیا حول شوهروخونه زندگی ندلرم الانم خونه بابامم هرچقدر بخوام ریخت وپاش میکنم کسی ازگل نازک ترنمیگه حرفام تایید کردوگفت اره به خدا الان به حالت قبطه میخورم ازاین حرفا
بعدازکمی پیاده روی رسیدیم به یه تاکسی رانی تاکسی گرفتیم دربست رفتیم باغ خودشون توی باغ هوا سرد بود اول یه اتیش خواستیم روشن کنیم چوب خشک هارو جمع کردیم بعدیه تیکه مقوا پیداکردیم به اتیشش کشیدیم وگذاشیم زیر چوب هااولش حسابی دود خوردیم ولی بعد اروم اروم روشن شد به کمک نفت کنار اتیش بودیم پیشنهاد کردم گوشت های چرخ کرده رو سیخ بگیریم (کاربسیار راحتیه فقط اگه نریزه )بایه بدبختی گوشت هم سیخ کردیم نمیدونم چرا همش ول میشد
کمی ذغالم سفید کردیم گوشیم زنگ خورد جواب دادم یه دوستای دیگم بود اونم دعوتش کردیم لامصب منظر دعوتم بور وقتی اومد دیدم اوه اوه چشماش سرخه فهمیدم کلا اوروز جدال زن وشوهر موقع باد زدن مریم سمت راستم سارا سمت چپم
سارا میترا خیلی خری
من چرا
مریم شوهرکنی بدون بدبخت ادم عالمی
سارا بی تربیت برگشته به من میگه چرا ساندویچ مرغ این جوریع چرا سبزی خوردن نیست چرا ماست نیست چراکوفت نیست چراا
من د بسع دیکه میخواستی بهش بگی همینه که هست میخوایی بخواه نمیخوایی نخواه
مریم کوفت بخورند الهی
من عه
مریم به من چه که لباس هارومن اتو کنم مگه خودش چلاغه تازه باید روپوش کارشم اتو کنم
من خخخ دیونه روش نقاشی میکشیدی
مریم خیالت راحت روش تصویر سازی کردم
توی این مدت کباب ها قشنگ سوخت جذغاله هم نه سوخت بعدازناهار توب باغ داشتیم راه میرفتیم کنار استخر بودیم مریم سارا کاپشن هاشون دراوردن منم یه تنه زدم به سارا افتاد تو اب مریم هم به من زد که منم افتادم مریم خودش شیرجه زد زود ازاب خارج شدیم با روسری که داشتیم موهاروخشک گردیم کنار اتیش نشستیم دماغ ها قرمز شد ه بود باتهدید نگاهشون میکردم اگه سرمابخورم میدونم باهوشون چیکار کنم  گوشی سارا زنگ خورد باعصبانیت جواب دادسلام
من ومریم نگاهش میکردیم یه وقت سارا باجیغ گفت به درک که ماهار نداری برو خونه مامان جونت غذا بخور هم سبزی خوردن هست هم ماست هم اب .........
شرمنده قابل گفتن نبود چشمای مریم زده بود بیرون گوشی اونم زنگ خورد جواب داده ونداده گفت به توربطی ندلره که من کجام
منم پای اتیش بودم داشتم نگاهش میکردم گوشی منم زنگ خورد نگاهشون رومن زووم شد (من که شوهر ندارم الحمدالله )جواب دادم الو سلام مامان خانم دوباره همشون برگشتن به طرفی که بودند منم درحال خوش بش بامامانم
نگرانم بود (قربونش برم) بعدازتموم شدن تلفنم دیدم مریم نشست کنارم گفت بیا حالا هیی بگو شوهر میخوام همین میخواستی
من غلط بکنم ازاین چرت وپرتا بگم
سارا بایدم غلط بکنی که شوهر بخوایی
دوباره غر غر ها شروع شد
پیشنهاد کردم برگردیم قبول کردن زنگ زدم به اژانس وقتی برگشتم خونه مامانم  منتظرم بود بوسش کردم سریع رفتم حمام که‌دوش بگیرم بوی دود میدادم ازحمام خارج شدم دیدم چهارتا مبس کال ازمریم و سارابود  ۵تا پیام ازمریم وسارا
پیام مریم این بور که خیر نبینم من سرماش دادم گلو وگوشش دردمیکنه
ساراهم پیام داده بود تیکه تیکه ام میکنه اونم جالش بد بود زنگشون زدم قرار شد برم پیششون  زنگ بامامانم حرف زدم گفت برو بابام کمی اوغات تلخی کرد ولی اجازه داد باتاکسی رفتم پیششون گفتم اماده باشند که بریم دکتر که قبول کردند مریم چشماش باد کرده بود سارا هم که نمی
نمیتونست حرف بزنه توی راه همش اذیتم میکردن ومدام نشگون میگرفتن وقتی رسیدیم بیمارستان نوبت گرفتیم برای دکتر عمومی سارا مدام من ومورد عنایت خودش قرارمیداد مریم هم فقط نشگون میگرفت
منم مظلوم حرفی نزدم وقتی نوبتمون شد اول سارا نشست روی صندلی کنار دکتر
گفتم اقای دکتر نمی تونه درست حرف یزنه میگه گلو گوشش درمیکنه سرش هم ازصبح درد میکرد کمی زیاده روی کرده چون میگه شکم درد داره
دکتر یه خنده کرد وگفت یه باره خودتون هم دارومیدادید
منم گفتم دادم ولی داروخانه گفت مهر خود دکتر واجبه😌😌😉😉😉😉
دکتر😳😳😳
سارا😔😔😢😢😢😭😭😭😕😕😕
دکتر معانش کرد وگفت بله گلوش عفونت داره باامپولم که مشکلی ندارید
منم گفتم نه اصلا تازه هرچقدر لازم باشه میزنه باسرم هم مشکل نداره
علنا سارا داشت گریه اش میگرفت
مریم رنگش پربده بود دکتر اونم معاینه کرد ☺️☺️☺️😊😊😊
که خب بازم من نظرم گفتم دکتر هم چندتاش رد کرد یعنی همش رو 😜😜
ازدکتر خدافظی کردیم داروهاشون رو گرفتم همش ۶تا بود هیچ کدومشون زیر بارنرفتن باتاکسی برگشتیم تاصبح شنبه خبری ازشون نداشتم ۷صبح زنگ زدم خونه مریم همسرش برداشت حال مریم پرسیدم ازجریان بی خبربود منم گفتم چیشده  ارم تشکر کرد وقط کرد (قضیه امپول نزدنش هم گفتم)
خونه سارا زنگ زدم خودش برداشت گفتم شوهرت خونس گفت اره با کلک گفتم بذار روایفون بهش بفهمونم که همه چیز تمومی ومشکلی نداره وهرچی هست ازخودشه ساراهم ساده قبول کردم شروع کردم به گفتن اره چقدر خوش گذشت دیروز فقط ایکاش موهات خشک میکردی که سرمانخوری ولی اشکال نداره برو امپولات رو تزریق کن که خوب بشی
گوشی قط کرد 😂😂😂😜😜 منم لباسم عوض کردم رفتم دانشگاه ساعت ۱۰ بود که جفتشون لنگ زنان وارد شدن
مریم :الهی به دوروز نکشیده شوهر کنی
سارا ایشاالله
مریم الهی یه شوهر قدکوتاه کور کچل گیرت بیوفته
سارا ایشاالله
مریم الهی بگم چطور بشی
سارا ایشالله
مریم فهمیدی من چی گفتم که توگفتی ایشالله
خندم گرفته بود سارا به سمت چپ لنگ میزد مریم سمت چپ منم که لنگ نمیردم کلاس ساعت یک خلاص شد برگشتیم برای خونه که سارا امپول داشت مریم رفته بود منم باسارا پیاده شدم رفتیم درمونگاه
من چیشده که خودت داو طلب شدی
سارا امیر گفته خودت میزنی وگرنه  دوتا دیگه میاد روش
وارد درمونگاه شدیم رفتیم تزریقات یه پرستار  اومد سارا دمر شد لباسش درست کردم پنبه کشید  بهم گفت پنبه نگهدار تازههههه امپول اماده کرد پنبه رو برداشتم اروم فرو کرد جیغ سارا بلند شد
سارا ااااااااااخخخخخخخخخ ایییی
من به جون خودت تمومه
پرستار شل کن درش بیارم
دوباره پنبه کشید سریع وارد کرد
سارا فقط جیغ میزد پاهاش گرفتم
پرستار گفت شل کن نتونست کمی نشگون گرفت ناشل کرد درش اورد بعداز۵دقیقه بلند شد واقعا دیگه فلج شده بود
سوار واحد شدیم رفت خونه منم زنگ زدم به مامانم که ناهار درست نکنه مهمون من باشند
لطفا دعاکنید چون خودمم حس سرماخوردگی دارم 😢😢😢😱😱😱😱😰😰😰
روز خوبی داشته باشید یا علی

خاطره دلارام جون

خاطره دلارام جون
سلاااام🙌دلارام هستم😊یه بار بیشتر خاطره نگفتم نمیدونم یادتونه یا نه😕.خب خب😌یه خاطره داغ داغ میگم براتون که مال دوهفته پیش اگه اشتباه نکنم🙄🤔.خب راستش من به یه آقای بازیگری علاقه دارم و چندباریم دیدمشون😍🤤👀ووووویییی خیلی ماهه🙄😍حالا بگذریم😒اکران مردمی فیلمش بود و منم دیر فهمیده بودم ولی با این حال صندلی رزرو کردم💃💃اکران ساعت ۷شروع میشد و منم از ساعت ۵ درحال آماده شدن بودم😂❤️😌زد و شد ساعت ۶ و منم با مامانم تو راه تو ماشین🚗طرفای فرمانیه بودیم که من خوابیدم😴😴بعد نیم ساعت با یه درد بد تو دندونم بیدار شدم😬۳دقیقه صبر کردم،۵،۱۰،دیدم نه خوب بشو نیست😑😭😒به مامانم گفتم:مامااااان -:جانم؟ -:امممم چیزی دندونم درد میکنه😅😰 -:واااا چرا؟سر راه میریم دندونپزشکی😌 -:اممم پس بزار بعد اکران😄 -:نه عزیزم تا اونموقع دیر میشه الان یه دقیقه میریم دندونتو نشون دکتر میدیم بعد،از همونور میریم سینما -:باشه😔ولی شرط دارع😌☝️ -:چه شرطی؟😳😕😐 -:فقط میبینه،امپول به هیچ عنوان😠☝️ -:هوووف😤باشه😑 رفتیم مطب و منتظر موندیم تا مریض بیاد بیرون که البتع یه ربعی طول کشید😒تو این مدتم منشی مطب همش با عشوه هاش و لحن لوسش رو مخ بود😒😖رفتیم تو و با دیدن یونیت قلبم داشت وامیستاد😟😰💘دکتر:خب عزیزم بیا بشین☺️ -:امم اقای دکتر نمیشه همینجوری سر پا معاینه کنید؟😊😥 -:نه عزیزم نمیشه بیا بشین☺️ منم صد ساعت طول دادم تا با قدمای لاک پشتی رفتم نشستم🚶‍♀🐢 دکتر یکم معاینه کرد بعد گفت روزی چندبار مسواک میزنی؟😠 -:دو روز یه بار😥 -:😱😱چی؟همین الان باید دندونتو درست کنم وضعت خیلی بده😡خیلی😡😡 -:😱😱نهههههه😭توروخدا نه😭به خدا دیگه مسواک میزنم😔😔😱😱😱😭😭😭 -:امکان نداره😡😡 -:جییییییییییغ ماماااان😭😭😭😭 (مامانم گوشیش زنگ خورده بود رفته بود بیرون از مطب) توروخدا نهههه😭 دکتر یونیت و داد پایینو منم تازه پی به بدبختیم بردم😩یعنی اکران پر😢اینقدر جیغ و گریه کرده بودم صدام خش دار شده بود😵اول یونیت و داد پایین،بعد اون لامپه بالای یونیت و روشن کرد🔅یه میز فلزی اورد جلو با کلی وسیله فلزی روش☹️😢خودشم صندلیشو اورد جلو😭امپول و اماده کرد بهم گفت خب دهنتو باز کن😠 منم بدتر دوتا دستامو گذاشتم رو دهنم😌اونم عصبانی شد منشیشو صدا زد😠😒اومد تو دستامو به زور از رو دهنم برداشت و گرفت😭😔منم جیغ میزدم و سرمو تکون میدادم دکتر اومد امپولو گذاشت تو دهنم گفت:اگه سرتو تکون بدی امپول میخوره به لثه هاتااا😒تکون نخور وگرنه میزنم به لبت😡 منم حساب کار اومد دستم و دیگه تکون نخوردم ولی همچنان گریه میکردم😢😢😭😭امپولو که زد یه جیغی زدم که فکر کنم مسافرای تو هواپیما شنیدن😂😂بعدش یه چیز لوله مانند پلاستیکی گذاشت گوشه دهنم که خرخر صدا میکرد🙁بعدم شروع کرد دندونمو درست کردن که خیلی درد داشت☹️😔خلاصه کارش تموم شد و اومدیم بیرون از مطب😩به اکرانم نرسیدیم ولی هفته بعد حسابی سنگ تموم گذاشتم و تو اکران بعدی مو به مورو برای اقای پورسرخ تعریف کردم😌اونم یه ساعت برام سخنرانی کرد که درد نداره و اینا😒😒
اینم از خاطره دوم من👏😄


خاطره ملیکا جون

خاطره ملیکا جون
سلام ملیکا هستم قبلا خاطره گداشتم اگر یادتون باشه .
منو علی تصمیم گرفتیم بریم شهر خودمون برا زندگی اخه کار علی دیگه تهران تمام بود  چند هفته بود ک رفته بودیم طبقه بالای  خونه علی اینا زندگی میکردیم  ی روز علی نبود سر کار بود منم رفتم پایی ی سری بزنم تنها بودم دیدم عمه جانش امده با مادر جانش ی کارگر گرفت افتادن ب جون خونه اخه پدر شوهرم نذری میداد محرم بود  مادر علی تا منو دیدی با همکاری عمه جان بزور انگار مجبورم کردن ی نردبان ۲ متر بود فکنم اخه سقفه خونشون خیلی بلنده پرده پنجره هام بلند  منو فرستاد پردهاشو در بیارم میترسیدم گفتم میترسم عمه گف چقدر ادا در میاری پایین نگاه نکن ک نترسی ما هم سن تو بودیم شروع کرد .....‌‌.....تا دوساعت بعش گفتم عمه خانم حواستون ب نردبام هست بگیرین من میترسم  منم سرم برم زیر پرده مشغول بودم ب در اوردن گیره هاع نمیدونم چی اتفاقی اون ور افتاد ک باعث شد بیوفتم افتادم دست پام ی خورده زخمی اینا شد اما  نمیدونم چه جوری افتادم ک کمرم بیشترین ضرب رو خورد  تا اوایل شب روب راه بودم  یهویی دلم درد گرفت و ب شدتت کمر درد بودن ایقدر ک هرچی سعی کردن تا قبل امدن علی برن بالا نتوتستن یکم بد علی اند منو تا دید گف چیشدی چرا رنگت عین کچ دیواره  ب خواهرش گف یکم اب قند بیار براش  توش یخم بریز دلش بحال بیاد مامانش مگه حرصی خورد  بدم امد کنارم اروم بهم گف چی شدی خانم  خانما نبینمت اینجوری منم گفتم ک چیشدع  دست پام نگاه کرد ب ی پماد چرب کرد واسم بد گف بهتری ک ی سری تکون دادم چون واقعا حال نداشتم علی رفت شام خورد منم ب خودم هی بیشتر میپیچیدم  از درد یهو اند تو کف چته ترسیدم اخه ی دفعه امد گفتم هیچ دلم درد میکنه نمیدونم کمر درد واسه چیه اینا ک گوشی در اورد با خواهرش تو بیمارستان  هما هنگ کرد منو زود اماده کرد رفتیم اونجا  تا خواهرش دیدم گف علی بخوابونش بیملرستان تا من کارم تمام بشه بیا ک من زدم زیر گریه اخه باراینک پرستارم متنفرم از بستری شدن ینی بمیرم برام بهتر علی ک میدونست گف شبنم داروهاشو بنویس میبرمش تزریقات بزن بهش ک شبنم بهم نگاه کرد گف اره میلکا میری تززریقات منم گفتم ارهفقط توروخدا منو بستری نکنین  گف باش هر جور خودت راحت تری  ولی علی داروشو ک گرفتی بخوابونش بیمارستان چون منم الان میرم اونجا عمل دارم من خودم بیا بزنم براش  حواسم نبود داره تبانی میکنن اصلا متوحه نشدم  علی بردم تو ماشین رفتین  بیمارستان گفتم پ امپولا کو گف تو برو اینحا بخواب تا برم بگیرم بیا  رفتیم تو اسم خواهر علی بردیم ی اتاق خصوصی خیلی شیک و تمیز  دادن من خوابیدم علی پتو کشید روم رفت تا امدم بخوابم دیم  پرستاره امد ببخشید ازمایش خون منم گفتم ببخشید بیرون .
هی میامدن ازمایش  سنو کوفت بی درمون منم همه مینداختم بیرون ب هیچ کدوم راصی نشدم ک دیدم باز صدای پایی نگاه کردم دیدم علی با دوتا کیسه دارو خودم ترسیدم اینهمه اخه  .برا ی افتادن این همه امپول 😡😡😡 علی گف چرا نزاشتی کارشونو بکنن گفتم چون غلط کردن با علی تند حرف زدن اونم گف باش بخواب گفتم پی خواهرت کی میاد اینارو بزن من میخوام برم گف صب کن تا بیاد  دست من ک نیس   خواب خواب بودم  ک دیدم صدای دادو بیداده  پرستارا خب داشتن ب شبنم امار میدادن شبنم امد تو گف پاشو ببیم این چه وضعیه  باتو من کلمو بردم بیرون پتو دیدم قیامت شده شبنم  گفتن شماک گفتی لازم نیس همین امپولا کافیه بدم مگه چمه افتادم فقط سرطان ک نگرفتم  .‌.شبنم باهام اصلا حرف نزد امپولا از نو کیسه در میاورد اول ی شیاف برداشت امدسمتم گف میکا برگرد خب خجالت میکشیدم ازش سرم ی داد دیگه زد خودم برگشتم شیافو گذاشت اما واقعا دردم امد ولی چیزی نگفتم امدم برگردم ک دیدم نمیزلر گف کوجا  امپول باید بزنی ارم گفتم باش  شلوارم کامل کشیده بودپایین  علیم بالا سرم بود هی دست میکرد تو موهام با موهام بازی میکرد  فکنم دور بر ۱۰تا امپول زد بهم یادم نیس فقط یادم اخرش دیگه خون گریه کردم از دستش  اونم حق داشت چون واقعا وضعیتم جوری نبود ک  نزنم یا کم بشه فقط میشد بخوابم بیمارستان ک بریزه تو سرم ک خودم گفتم نه اخری ک زد تمام ک شد لباسمو درست کرد بوسم کرد معدر خواست  منم گفتن شما ببهشید خوابیدم با دست سرد رو پیشونیم بیدارشدم محمد بود داداش علی گف خدبی زن داداشحال حرف زدن نداشتم  چشام نیمه باز بود  دوباره امد سمتم پتوم کشید کنار متوجه نشدن بلیزمو داد بالا دستشون ک رو شکم گذاشت چشام باز کردم امدم پاشم گف هیسسس چیزی نیس اروم باش بخواب میلکا جان بدن علی رو صدا زد ک علی گف تو بیا محمد من نمیتونم گیچ بودم ک با ی عالمه پرستار ریختن سرم محمد دستش ۳تا امپول  بود اودم چیزی بگم پنبه کشید رو شکمم و بلافاصله فرو کرد ک  ی جیع قرمز تحویلش دارم ایقدرگزیه کردم  تا خواست بدی رو بزن سروکردم التماس کرد ک گف اروم باش الان تمام میشه دوباره پنبه کشبد زد  تو نافم وای ک مردم از درد  بد یکم مکث کرد بهم اب داد یکم باهام حرف زد  ولی من هی التماسم بیشتر میشد ک یهو علی با چشمای قرمز امد ک محمد ول کن نمیخواد بزنی اینا ک محمد اصلا راصی نشد علی امد برهدک گفتن بمون گف نع دلشو تدارم بیرون منتظر میمونم  و رفت  محمد پنبه کشید دوباره سوزنو فرو کرد شروع ب تزریق کرد  منم فقط ی کاری میکردم صدام نرسه ب گوش علی  اون شب مهمان بیمارستات بودم من خوابم رفته علی رفته خونشون ننشو خوب حالشو گرفته بود فرداش ک رفتیم خونه پدرشوهرم واسم قربونی داد ازم خیلی مغدرت خواست مادرشم امد ی معدرت دروعی از روی اجبار بابای علی کرد بابای علی حسابی دعوا کرده بود با مادرش  خواهرشم بابت امپولا معدرت خواست محمدم برام ی جفت گوشوار خرید و مغدرت خواهی کرد خود علیم ی  سرویس طلا برام خرید اما چه فاید ک تا دویا سه سال دیگه خانوادمون ۳تا نمیتوته بشه و باید دوتا باشیم بدشم شاید بشیم ۳تا

خاطره فاطیما جون

خاطره فاطیما جون
سلام فاطیمام اومدم بازم خاطره بگم با نظراتون انرژی گرفتم😍 اقا نیما خاطرم به خاطرات شما که نمیرسه😁 یسنا خانوم خاطره بزارین توروخدا من خاطره هاتونو دوست دارم😢❤️ رهاجان شماهم خاطره بزار❤️ ببخشید حضور ذهن ندارم همه رو بگم.. مرسی از نظراتتون...آقا پارسا منم دل نوشته زیاد مینویسم دل نوشته هاتون عالیههه😍خیلی قشنگ بود😍 بازم بنویسن واسمون.امروز میخوام یه خاطره از تابستون بگم..الانم سرما خوردم حساابییی ولی میترسم برم دکتر😁 خوب بریم سراغ خاطره: تابستون رفته بودیم شهرکرد( هروقت میرم اونجا مریض میشم😐) جمعه صبح رسیدیم شهرکرد.. جمعه بعد از ظهر همه خاله هام و دایی هام اومدن خونه بابابزرگم(هروقت ما میریم موجب جمع شدن اعضای خانواده میشیم چقدر ما مفیدیم😍😉)شب بعد از شام همه جمع کردن که برن😪 من و دخترخالم که 20 سالش که از اول تا اخر تو اتاق بودیم و حرف میزدیم خیلی دپ شدیم😭 شوهرخالم گفت بیا بریم خونمون کلی خوشحال شدم از پیشنهادش و رفتم که اماده بشم قرار بود فرداش با مرضیه بریم بیرون منم کل ساکمو برداشتم گفتم بریم😁 شوهرخالم گفت فاطیما چند روز میخوای بمونی من چک دارم😢( شوخی میکردا خیلی مهربونه شوهرخالم😊) خلاصه که رفتیم خونشون و کلییی اونشب خوش گذشت فرداش من و دخترخالم حاضر شدیم بریم بیرون داداشم زنگ زد گفت بگید کجایید منم بیام ماهم بهش گفتیم قراره کجا بریم رفتیم رسیدیم داداشمم اومد پیشمون رفتیم پاساژ کلی خوش گذشت بعدش دخترخالم گفت بریم پارک ملت😍 ( یه پارک خیلیی بزرگ که روزا دخترا و پسرا هستن😁) قبول کردیم من گفتم با ماشین بریم اونا گفتن نه پیاده😕 منم با کفش پاشنه بلند😭 دنبال اونا میرفتم اون دوتا هم مثه چی میرفتن به منم غر یا قر😐 میزدن که زودتر بیا😼 یعنی جاش نبود البته جاشم بود کاریشون نمیتونستم بکنم در مقابلشون پشه میباشم😪👊یه راه خیلیییی طولانیو پیاده رفتیم که بعدش به هرکس میگفتیم فکر میکرد شوخیه دقیقا 45 دقیقه پیاده رفتیم...بعد از کلی خوش گذرونی مامانم زنگ زد به داداشم که بیا بریم من و دخترخالمم دوباره همراه داداشم رفتیم بازم پیاده روی کردیم ده دقیقه دیگه به دخترخالم گفتم نمیتونممممم بیا با ماشین بریم😭 مامانم داییمو و داداشمو گذاشت سر ایستگاه مارو رسوند در خونه و خودشون برگشتن منم میخواستم برم با مامانم اینا دخترخالم گقت بیا بریم پیشم مامانم اینا گیر ندن که چرا رفتی پارک ملت( اخه یکم مسیرش بده)گفتم باشه باهم رفتیم بالا خداروشکر شوهرخالم فقط یه کوچولو گیر داد😁شب دوباره رفتیم فلافل خوردیم و رفتیم پارک ملت شوهرخالم بردمون اون بالاااای بالاااش😭همش پلههه بود.. کلی عکس گرفتیم😍 برگشتیم خونه شب تو خواب حالم بد شد☹️ همش دخترخالم میگفتم ماساژم بده😝 شبو بزور به صبح رسوندم..صبحش حالم بد بود خالم کلی گفت بیا بریم دکتر گفتم نه تا بعد از ظهر که رفتیم خونه بابابزرگم همه اونور( یه اتاقی داریم ته حیاط بهش میگیم اونور😄) بودن داشتن کاکولی میپختن😁 یه کلوچه محلی مخصوص شهرکرد و خیلییی خوشمزه😋یکی گذشت حالم خیلی بد تر شده بود( سرمانخورده بودما نمیدونم چی شده بود😢 دکتر بعدا گفت از آب به آب شدنه) حالم خیلی بد بود بزور رفتم اونور گفتم مامان حالم بده گفت دارم کمک میدم اگه میخوای وایسا تموم شه بعد ببرمت دکتر اگر هم نه که با مرضیه(دخترخالم) و دایی برو ( اخه بابای من تا مامانم نباشه نمیاد منم زیاد باهاش راحت نیستم)رفتم اونور به مرضیه گفتم مامانم اینطوری میگه اونم با حرف راضیم کرد که بریم رفت به دایی گفت و خودشم اماده شد...کمک کرد مانتومو پوشیدم ..نمیتونستم وایسم حالم خیلی بد شده بود با کمک داییم دراز کشیدم صندلی عقب دخترخالمم نشست جلو و رفتیم دوباره همون اورژانس که تو خاطره قبلیم گفتم( دور و بر اون اورژانش کلا تغییر کرده من موندم اینا نمیخوان یه تغییری به اورژانسشون بدن؟😂) چشمامو بستم وقتی ماشین ایستاد چشمامو باز کردم کفشامو پوشیدم پیاده شدیم داییم دفترچمو از دخترخالم گرفت و زودتر رفت داخل وقتی رفیتم نوبت گرفته بود متاسفانه زیاد شلوغ نبود و خیلی خلوت بود( شانس ندارم که😕) نوبتمون شد رفتیم داخل نشستم صندلی بیمار داییم یه لبخند کوجولو زد( این همون داییمه که تو خاطره قبل گفتم..من خیلی باهاش صمیمی هستم و دوسش دارم) دکتر داشت با گوشیش ور میرفت من و دخترخالم یه نگاه بهم و یه نگاه به داییم انداختیم که یعنی برو به مامانامون بگو تا دکتر هم سرش تو گوشیه تو اینقدر گیر نده😂 دکتر معاینه رو شروع کرد😐 گفت حالت تهوع؟ گفتم ندارم. گفت سرت درد میکنه؟ گفتم نه گفت گلوت؟ گفتم نه.. گفت تپش قلب؟ گفتم نه گفت (ببخشید واقعا)🙈 اسهال؟ شکم درد؟ گفتم هیج کدوم گفت یه لیوان آب بهت بدم میتونی بخوری؟😕گفتم اره یهو دکتره گفت پس چته؟😂همه باهم خندیدیم( دکتره خیلی خوبی بود یه اقای حدودا30 ساله بود..واقعا اینجور دکترا انرژی میدن😁) گفت چندسالته؟ اروم زیر لب گفتم یا خدا ولی فک کنم
بلند گفتم چون یه نگاه بهم کرد خندید😂 گفتم15 سالمه گفت چند کیلویی؟ گفتم نمیدونم گفت که حدودی بگو گفتم یا 42 یا 43😅گفت اوه چه دقیق دخترخالم گفت دستشویی خیلی میره از صبح دکتر نگام کرد با خودم گفتم نکنه بخاطر این امپول بنویسه😝 ( من کلا زیاد میرم دستشویی عید نوروز لحظه تحویل سال رفتم دستشویی وقتی اومدم دیدم همه دارن روبوسی میکنن❤️😐 کلی بهم خندیدن😂)شروع کردم تند تند حرف زدن که نه من کلا حساسم و همیشه میرم دستشویی داییم که فقط میخندید. خلاصه نسخه رو پیچید،بعد رفتیم بیرون داییم رفت گرفت دیدم یه سرم و سه تا امپوله با ترس داییمو نگاه کردم یه لبخند زد به دخترخالم گفتم من میرم دستشویی گفت باشه برو بیا رفتم و اومدم داییم و دخترخالم جفت هم ایستاده بودن رفتم مستقیم پیش داییم😐گفتم دایی جونممم بریم خونه؟😘 گفت نه فاطیماجونممم امپول و سرمتو بزن بعد میریم خونه😍 دیگه دایی کلی باهام حرف زد قبول کردم که برم دایی نشست منو دخترخالم رفتیم داخل تزریقات پرستاره گفت اول سرم یا آمپول؟ دخترخالم گفت آمپولاشو بزنین اول اروم شروع کردم گریه کردن دخترخالم گفت اجی جونم زودی تموم میشه فداتبشم گفتم بگو دایی بیاد گفت نمیشه دایی بیاد بین این همه خانوم که دیگه چیزی نگفتم کمکم کرد دراز کشیدم و امادم کرد پرستار اومد امپول اولو زد خیلی درد نداشت دومیو که زد خیلییی درد داشت گفتم اییی بسههه نمیخواممم( راستی یادم رفت بگم به دکتر گفتم که معدم درد میکنه همین الان یادم اومد ننوشتم اون قسمتو😕) دست دخترخالمو فشار دادم و گریه کردم پرستاره گفت تمام شد کشید بیرون گفت برگرد سرمتو بزنم برگشتم اشکم در اومد خیلی جاش درد داشت..آستینمو داد بالا من هنوز داشتم گریه میکردم مرضیه هم سعی داشت ارومم کنه سوزن سرمو ( اسمشو نمیدونم درست بلدم یا نه واسه همین میگم سوزن سرم😐😐😐بهم بگید واقعا نمیدونم خوب☹️) یکم که گذشت دیدم خیلی میسوزه همش با گریه میگفتم اجیی میسوزه دستم مرضیه میگفت شاید حساس شدی گفتم نههه پرستارو صدا زد گفت تو رگت نزدم ببخشید( جاش نبود البته اگه جاشم بود کاری نمیتونستم بکنم😐) هرچی سعی کرد گفت نمیتونم رگ بگیرم یه خانومی رو اورده بودن که حالش خیلی بد بود دکتره اومد بالای سر اون خانوم منو دید گریه میکنم گفت چی شده پرستار واسش توضیح داد بعدم گفت رگشو پیدا نمیکنم.. دکتر گفت مگه میشه؟ الان خودم پیدا میکنم به اون خانوم( سن بالاهم بودن فقط منو اون خانوم بودیم اونجا) رسیدگی کرد بعد اومد سراغ من هنوز داشتم گریه میکردم گفت گریه نداره دخترخوب همینطور که حرف میزد ضریه زد روی دستم گفت مشت کن و سفت کن منم انجام دادم و بلاخره رگمو پیدا کرد سرمو زد گفت باز که گریه میکنی😕 گفتم داییم بیاد پیشم دکتر نگاه کرد دید فقط اون خانوم هست( اخه ساعت 12 بود و اونجا زیاد شلوغ نبود بخش تزریقات هم دو قسمت بود با دوتا پرده جدا میشد) گفت باشه الان یهش میگم و رفت ده دقیقه بعد داییم اومد یکم ارومم کرد منم خوابیدم تا سرم تموم شد☺️ بعدش دایی کمکم کرد بلند شم و رفتیم خونه دو روز از مسافرتم کوفتم شد بازم خاطره دارم مال محرمه😁 بازم شهرکرد مریض شدم😁 البته تو پرانتز بگم بهتون الانم که دارم خاطره مینوسم،از بیمارستان میام و 4 تا هم امپول زدم 💉😐😐😂😂😂😛😛 . نازنین خانوم خاطرات شماهم قشنگه یسنا جون توروخدا خاطره بزارینننن من خاطره میخواممم😭 فائزه خانوم شماهم بزارید من همه خاطرات شمارو خوندم😍 مرسی از همتون نظر یادتون نره😘آقا پارسا دل نوشته هاتونو بزارید برامون❤️دوستتون دارم ..ببخشید اگه طولانی شد و بد گفتم امیدوارم خوشتون بیاد نظر یادتون نره😃
در پناه حق باشید✋
یا حق❤️

خاطره عاطفه جون

خاطره عاطفه جون
سلام دوباره اومدم ادامه خاطرمو بگم : عاطفه ام❤️فردای اون روز شجاع شدم رفتم مطب تنهااایی😊 امپول و دادم به منشی ی سفازولین پودری بود ،میشناختم منشی رو قبلا پیشش امپول زده بودم 😉گفتم به منشی اینو بزنید من راحت شم دیشب کابوس میدیدم تاصبح نخوابیدم😂 گفت😊به خاطر امپول گفتم اره رفتم نشستم رو تخت😢امپول ودراورد ازجاش و کشید تو سرنگ موادش پودر رو بعدم دوباره خالی کرد توش دوبار مخلوط کرد بعد کشید تو سرنگ😒منم داشتم نگاه میکردم نمیترسیدما استرس دردشو داشتم😄بعد گفت دراز کشیدم و سرمو بین دوتا دستام گذاشتم سعی کردم اروم باشم نفس عمیق کشیدم حس کردم پنبه کشید و بعد گفت سرفه کنی میگن دردش کمتر میشه سرفه کردم 😥بعد سوزن زدم ی لحظه دردم گرفت اخمام رفت توهم😑بعد امپول و زود  تزریق کرد دراورد 🙃اخی راحت شدم🤣بعد گفت درداشت گفتم اون همه تصور میکرد نه یکم اره ولی دردش ی لحظه بود😉گفتم به خانمه مرسی گفت خواهش اومدم و ازش خدافظی کردم رفام خونه بابام گفت زدی گفتم اره تعجب کرده بود تنهای رفتم زدم😂😂

فردا بهترین روووووووز زندگیمه که متولد شدنمه بله درست حدس زدید((((((( تولدمه ))))۱۴ آذر ماه ۷۶❤️😍❤️😘😍🎂🍰

💟مرسی از همه که میخونن و سپاس که نظر میذارید ❤️
💟هیییچ وقت مریض نشید سلامت بااااشید عزیزان❤️
💟امیدوارم راهتون به امپول نکشه😂چون واقعا دلهرو استرس داره هر چقد هم نترسی❤️😉
💟از همه ی اون هایی که خاطره میذارن ممنونم واقعا زحمت میکشن😍❤️ دوستتون دارم
..................... بی نهایت برام با ارزش هستید
بی منت بزرگم کرد😘
بی منت مهربونیاشو خرجم کرد😍
بی منت عمرشو ریخت به پام💋
بی منت غذا درست کرد جلوم گذاشت🍗🍖🥓😅😍
بی منت آرزوهاشو باهام تقسیم کرد 😘👩‍❤️‍👩
بی منت به حرفام گوش داد🙍👩‍👧
بی منت بهت میگم عاشقتم مادر👩‍❤️‍👩❤️
خدانگهدار❤️

خاطره مریم جون

خاطره مریم جون
سلام
مریم هستم امیدوارم بشناسین.میدونم خاطره نوشتنم صفر هست به بزرگی خودتون ببخشید.
از همه ی اون هایی که خاطره مینویسم ممنونم
از اقا پارسا خیلی ممنونم چون با خاطره نوشتنش باعث شد خنده بعد مدت ها رو لبای من بیاد.از سهیلا جونم ممنونم که خاطرات زیباشون رو برای ما میزاره
خب بریم سراغ خاطره:
این خاطره برای چهلم مادرمه
من یک پسر خاله ی بی نهایت شیطون😈 دارم به اسم یاسین که همه از دستش دیوونه شدن  یاسین۲ سالشه و به قول دختر خالم از دیوار راست بالا میره.گاز بگیره تا یک ماه کبود میشه. ما روز قبل ازمراسم چهلم حلوا که زنداییم درست کرده بود(من حلوا دوست دارم مخصوصا اگه زنداییم درست کنه😋حلوای زنداییم معروفه تو فامیل)خرما رو درست کردیم و چیدیم وسایل رو اماده کردم. با دختر داییم نشستم حلوا رو تزئین کردم و گذاشتیمش تو اتاق.جمعیت داشتن حرف میزدن منم رفتم شارژم رو برای زن داییم بیارم که با صحنه ای وحشتناک روبرو شدن😱و یک جیغ زدم که همه اومدن تو.
یـاسین داشت رو یکی از سینی های حلوا  بپر بپر میکرد😱😭😡و دست میکرد تو اون یکی سینی حلوا و حلوا رو میزد تو سر دختر خاله کوچیکم😂(دختر خالم شکل حلوا گرفته بود) حلوا ها چسبیده بود به فرش😂.خاله هام بچه ها رو بردن حمام و من و دخترا نشستیم اون گند کاری یاسین رو جمع می کردیم😂
مجبور شدیم دوباره حلوا درست کنیم و تزئین کنیم.وقتی یاسین و مهنا(دختر خاله کوچیکم)از حموم اومدن تو حیاط موندن و یه بیست دقیقه ای طول کشید تا اومدن تو.
روز بعد بود که ما قرار شد بریم سر خاک.کار ها تقسیم شد من. دختر داییم و دختر خالم قرار شد شربت و آب رو بچرخونیم و پذیرایی کنیم.دختر خاله هام بقیه وسایل.
داشتم اب میدادم این وسط هم کلی تف مالی شدم(این پیر زن ها رو دیدین دندون ندارن.اونا بوسم میکردن قشنگ تف تفیم کردن😂😖)
یک لحظه یک پیرزنی بلند شد و دقیقا سینی شربتی که دست دختر داییم بود بالا سرش...دیگه فکر کنم فهمیدین
بله دختر دایی جان بنده سر تا پا شربتی شده بود.چیک چیک از دماغش شربت میریخت چهرش خیلی باحال شده بود😂 منم نمیتونستم جلو جمع بخندم سر گذاشتم رو شونه دختر خالم میخندیدم از پشت فقط شونه هام معلوم بود که می لرزه همه فکر کردن دارم گریه میکنم صدای گریه ها اوج گرفت.بعد اینکه یکی دو تا سینی اب و شربتم خالی شد رو من😑😂و مهتاب بهم خندید مراسم تموم شد و پیش به سوی خونه مادر جونم(مراسم ها کلا اونجا بود)منم واقعا تحمل این چسبندگی شربت رو نداشتم گفتم با دختر داییم بریم خونه داییم دوش بگیریم.
بعد اینکه دوش گرفتیم و من مثل همیشه مو ها مو خشک نکردم. گفتیم یکم بمونیم بعد بریم خونه مادر جون. منم گرمم بود کولر رو روشن کردم پریدم جلو کولربعد یه نیم ساعت حاضر شدیم و رفتیم خونه مادر جون تا غروب خوب بودم ولی بعدش احساس سرما خوردگی میکردم برای اینکه بد تر نشم به محمد پیام دادم و گفتم مریضم که گفت شب معاینم می کنه
از اون ور یاسیـــن و مهنا هم مریض بودن اینو از ارومی و بی حالی شون می شد فهمید
شب شد و ما رفتیم خونه داییم (اخه قرار بود دوستای بابام برن خونه مادر جون و همشون مرد بودن ولی محسن و محمد و پسر خاله هام با ما اومدن)
محمد منو معاینه کرد و دارو نوشت بعد دست یا سین رو گرفت و بغلش کرد یکم اذیتش کرد و بعد شرو کرد به معاینه یاسین و مهنا برای اونام دارو نوشت.داد محسن بگیره. وقتی برگشت به خاله هام گفت بچه ها رو ببرن تو اتاق منم صدا زد سه تا امپول جدا کرد و به خالم گفت که یاسین رو اماده کرد ولی قبلش به خالم گفت مهنا رو ببره نترسه اولی رو زد که یاسین شروع کرد گریه کردن  دومی سومی دیگه داد میزد من پا به پاش گریه می کردم😭.محمد گفت تو چرا گریه میکنی
گفتم خب دردش می گیره
امپولاش تموم شد یکم گریه کرد بعد اروم شد
یک دفعه برگشت سمت محمد گفت دوتوور عقب مونده<دکتر عقب مانده>😂(یاسین تنها حرف بدی که بلده عقب مونده هست که اونم محمد محسن و پسر خاله هام یادش دادن یه مدت هرکی میدید میگفت سلام عمو عقب مونده سلام خاله عقب مونده😂)
خلاصه نوبت مهنا شد انقدر جیغ زد که گفتم مرد.اخرشم که اروم شد با دو دست زد تو سر محمد به معنای خاک تو سرت😂و یک دفعه شرو کرد مو های محمد رو کشیدن و محمد همش داد میزد😂منم داشتم بهشون میخندیدم که اخرش خالم مهنا رو جدا کرد و محمد گفت بخواب مال تورو هم بزنم برم که ممکنه کشه شم من از حالت خنده😂 با حالت گریه😭تغییر کردم خواستم در برم که گرفتم و رو تخت خوابوندم وامادم کرد پد رو کشید وامپول رو فرو کرد درد داشت ولی نه زیاد ولی اخرش یه دردی گرفت که گفتم اخخخ محمد درش بیار😭 که درش اورد منم که اروم شدم حرکت یاسین و مهنا رو قاطی کردم با دو دستم زدم تو سر محمد و گفتم خاک تو سرت دکتر عقب مونده فلجم کردی 😁😂و در رفتم
شبشم رفتیم خونه خودمون که مثل همیشه رفتم پروفایل مامانم رو نگاه کردم محمد عکس مامان رو گذاشته پروفایل تلگرام مامان عکس مامان رو کلی ب
بوسش کردم و گریه کردم و اخرش به خواب رفتم.
این شده کارم که شبا تو تنهاییم گریه کنم که کسی متوجه نشه
پ.ن امید وارم خوشتون اومده باشه
پ.ن اگه مشکلی داشت به بزرگی خودتون ببخشین
پ.ن قدر مادر ها تون رو بدونین هر شب دستا شون رو بوس کنین و نزارین دلشون بشکنه که شاید یک روز مثل من ارزوی دوباره دیدنش رو داشته باشین
❤️❤️❤️❤️
من مطالبی که دوست دارم رو تو یک دفتر می نویسم از این به بعد اون هایی که قشنگن رو براتون میگم
بهتره درباره این متن کمی فکر کنیم
عارفی میگفت:آنچه از سر گذشت؛شد سرگذشت
حیف بی دقت گذشت؛اما گذشت!!!
تا که خواستیم یک(دوروزی)فکر کنیم
بردر خانه نوشتند در گذشت
 در پناه حق

خاطره مرسده جون

خاطره مرسده جون

سلام اناهیتا جون
مرسی از لطف شما و همه دوستان ببخشید فراموش کردم پیوندتان نبریک بگویم
و پیوندتان خجسته باشد وسراسر از شادی وارمش ورفاه باشد
خوب اناهیتا جون برای اسم برادر زاده تان اول اسم خودم میترا مهشید مهرنگار مهر افروز
اتوسا پورچیستا شیوا مهتاب
واز همه دوستان که لطف داشتن رها جان پارسا جان و عارف جان
خوب دوستان بسیار عزیزم برای تنوع گفتم برای اینکه از اصطراب تزریق [پنسیلین 1.200.000 راحت شوم ساعت 12 نیم شب بروم برای تلف شدن همین که خواستم بیام بیرون مامان گفت نصف شبه نمیشه کسی هم نیست همرات باشه گفتم مامان جون زشته میگن دختر 32 ساله مثل بچه 4 ساله همه فامیل برای تزریق همراه اورده
خوب مامان راضی شد تنها برم ولی با چادر عربی استین دار که نتوانم در بیارم میگه شب دختر باید جادر سرش باشه جلب توجه نکنه با بدختی چادر سرم کردم واز در بند امدم تجریش بیمارستان شهدای نجریش رفتم اروزانس به بخش تزریقات رفتم وبه دروغ گفتم دکتر خودتان نوشته وهفته پیش ترزیق اول را انجام دادم واحتایج به تست نیست
یک 45 دقیقه منتطر بودم تا خانوم مسول تزریقات تشریف اوردن
قبل از من هم 11 12 کودک از یک ساله تا هفت ساله بودن خانوم دکتر کشیک همه برای همه انتی بیوتیک ترزیقی نوشته الهی بمیرم اول بچه یک ساله را بردن تو اتاق تزریقات خانوم پرستار به مامانش گفت محکم پاش بگیر تکون نخوره امپول درد ناک خیلی وبدون هیچ دلسوزی پنپه کشید روی باسن و فورا فروکرد بجه صدا بند اومده بود از درد
وبچه های دیگر هم همینطوری ترزیق میکرد بدون دلسوزی
تا نوبت من شد گفت کی زدی گفتم هفته پیش گفت برو دارز بکش تا ترزیق کنم خانوم بی حوصله من هم چادر بالا بنرم شلورم شرتم بیارم پایین طول کشید می گفت جقدر کندی خانم همین که اماده شدم فورا فرو کرد ولی خدای کارش خیلی بهتر از درمانگاه بود
چون نفر اخر بودم خانوم پرستار رفت استراحت نکنه من هم با حوصله جای ترزیق ماساز دادم بعد شلور وشرتم کشیدم بالا وچادرم مرتب کردم اومدم خونه مامان گفت خوب بلاخره دخترم خانوم شده طبق دستور مامان باید چادری باشم تا شوهر مناسب پیدا کنم
حالا نمی دونم زمان خودشون دامن کوتاه بود حالا نوبت من شد باید جادر باشه

خوب ببخشید سرتون در اوردم

مرسی از وقت که که گذاشت

خاطره فاطمه جون

خاطره فاطمه جون

سلام..خوبید؟مرسی از همه تون بابت نظرای خوبتون /منو که یادتونه حالا اومدم ادامه خاطره ام رو بگم:بعد نوش جان کردن اون همه امپولخوابیدم وقتی بیدار شدم سرم دستم نبود حالم یکم بهتر شده بود رفتم پایین دیدم مامانجونم(مادره پدرم)اومده داشت برام سوپ درست میکرد برام تو اشپزخونه بودرفتم از پشت بغلش کردم گفت سلام برا عشق ترین مامانجون دنیا گفت سلام به روی ماهت خوبی؟چیشدی دوباره؟چرا مراقب خودت نیستی؟گفتم مامانجون پسرت حسابی از خجالتم در اومده گفت من به خدمت اون میرسم تا دیگه یه دونه دخترمو اذیت نکنه(اخه من بین نوه ها از طرف پدری فقط من دخترم)گفتم اقاجون کجاست گفت الان میاد اقاجونم که اومد رفتم پیشش وکلی از ترفند های دخترونه استفاده کردم تا بتونم انتقاممو از عموم بگیرماقاجونم گفت من میدونم و امیر بعد مامانجونم برام سوپ اورد ولی من واقعا نمیتونستم چیزی بخورم برام زیتونم اورده بودرف زیتون من مثل ظرف میوه ی اقا پارساس نباشه میمیرم) یکم باهاش بازی کردم بابام اومد دید زیتون نخوردم گفت حالت بده که نتونستی بخوری؟ گفتم بابا نمیتونم بخورم گلوم درد میکنه بابام گفت فداتشم مجبوری سوپتو اگه نخوری حالت بدتر میشه منم یکم با زور خوردم وگذاشتمش کنارعموم اومد خونمون من که باهاش قهر بودم رفتم پیش اقاجونم نشستم عموم اومدگفت سلام وروجک خانوم چطوری؟جوابشو ندادم گفت قهری؟اقاجونم گفت بعله که قهره اقا امیر چیکار کردی با دخترما؟عموم گفت هیچی بخدا بعد روبه من گفت همه چی رو گزارش دادی؟منم گفتم بعله ومنم رو پاهای اقاجونم خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم رو تختمهوا تاریک شده بود بدیه پاییز اینه باید کلی فک کنی الان که بیدار شدی صب یا شبه چن روزه خوابیدی؟اصلا یه وضعیه..یکم فک کردم فهمیدم الان بعد از ظهرهرفتم پایین همه نشسته بودن پیش هم تا منو دیدن گفتن به به خانوم از خواب بیدار شد رفتم پیش مامانجونم بعدش به اقاجونم گفت قول دادی تنبیه اش کنی(اقاجونم قول داده بود عمومو تنبیه کنه)عموم گفت کیو؟گفتم شما رو گفت چرا؟اقاجونم گفت چون دخترمو اذیت کردی عموم گفت همش ب خاطر خودش بود .اقاجونم گف هر تنبیهی ک تو بگی منم یکم فک کردم گفتم دوتا تقویتی بزنهعمو گفت من به این هیکل تقویت بشم که چی بشه.گفتم باید بزنی بعد اقاجونم گفت تقویتی دارید منم سریع گفتم اره.رفتم از اشپزخونه دوتا امپول تقویتی برداشتم اومدم دادم به اقاجونم.اقاجونمم داد به بابام گفت براش بزن بابام فقط داشت میخندید میگفت فاطمه اخه چه کاریه میکنی تو؟(بابام نمیتونست مخالفت کنه چون با اقاجونم طرف میشد)گفتم بزن لطفا بابام با خنده رفت پیش عموم وگفت بخواب دستور از بالا صادرشده واشاره کرد روبه اقاجونم عموم گفت وااااااااای خدا ادمو وادار به چه کارایی مبکنن منم گفتم عه عمو جون بخواب درد نداره که خودتو شل کنی دردت نمیگیره بابامم قول میده اروم بزنه(داشتم ادای خودشو در می اوردم)بابام با خنده گفت بخواب دکتر جون عموم دراز کشید ودر ارامش دو تا امپول نوش جون کرد حتی ی اخ نگفت من دلم خنک بشهبعدش برگشت جوری ک بقیه نفهمن برا من خط ونشون میکشید منم بلند گفتم اقاجوووووووون داره تهدیدم میکنه اقاجونم گفت امیر چیکارش داری؟عموم گفت هیچی بخدا.من پاشدم برم تو اتاقم مامانجونم گفت کجا گفت میرم یکم درس بخونم بابام گفت نه چن روز استراحت میکنی بعد تا کاملا خوب بشی منم از خدا خواسته برگشتم وشام خوردیم بعد شام من درحال خوردن زیتون بودم عمومو داشت اروم به بابام میگفت که امپول داره منم خواستم برم تو اتاقم که داداش محمدم اومد پیشم گفت کجا گفتم میرم تو اتاقم گفت باهم میریم -چرا؟-چون وقته امپولته-بسهههه دیگه پاهام هنوز درد میکنه-تو قول دادیا-خیلی بدجنسی-باشه حالا امپولاتو بزن رفتم پیش اقاجونم گفتم بازم امپول دارماقاجونم گفت فداتشم میخای بزنی؟گفتم اره گفت مطمئنی؟اگه نمیخای بزنی بگو نمیزارم بزنن|(فدای اقاجونم بشم که انقد مهربونه).منم با بغض گفتم میزنم پیشونیمو بوسید گفت پس چرا بغض کردی؟نترس بیا بریم رو بهبیا بریم رو به عموم گفت فاطمه میخاد امپولاشو بزنه میریم تو اتاقش تو ام اماده اشون کن بیار عمومو بابام که فقط با تعجب داشتن نگاه میکردن با اقاجونم رفتیم تو اتاق دراز کشیدم رو تختم اقاجونم باهام حرف میزد و اماده ام میکرد ولی از ترس داشتم میلرزیدم عمومو بابام اومدن تو اتاق عموم گفت افرین عمو جون زود تموم میشه نترسیااا منم گفتم عمو؟گفت جانم گفتم توروخدا اروم بزنیا گفت چشم مگه من دلم میاد تو درد بکشی(الکی نگو.اون همه امپولو کی زد بهم)بعد اومد سمتم بابام پاهامو گرفته بود اقاجونم کمرمو عمو گفت چرا میلرزی ؟گفتم عمو میترسم گفت عمو جون نترس خودتو شل بگیری درد نداره بعد گفت اماده ای؟منم گفتم بله و زد خیلی درد نداشت فقط اخرش گفتم اخ واقاجونم گفت تموم شد درش اورد وسمته مقابلو پنبه کشید این درد داشت بلند گفتم اخخخخخخخخخخخخ درد دارههههه عمو درش بیار نمیخاااااااام ایییییییی پاااااااااااام و سفت کردم عموم گفت شل کن تموم شد اقاجونم میگفت شل کن تا زود بزنه بابام یکم بالای محل تزریقو ماساژ داد تا شل شد وعمو زود زد ودرش اورد عمو رفت دستاشو بشوره اومد گفت ببخشید دردت اومد بخدا طاقت ندارم ببینم مریضی منم گفتم اشکال نداره بعدش مامانجونم اومد بغلم کرد و خوابیدمفردا صب داداش محمدم فقط خونه بود اومد بیدارم کرد و مجبورم کرد صبحونه بخورم بعد صبحونه گفت دوتا امپول داری منم چون میدونستم هرچی بگم میگه قول دادی مجبور شدم قبول کنم گفتم درد دارن؟(بمیرم واسه مظلومیتم)گفت یکیش.بعدش گفت بیا رو پام بخواب چون میدونست تکون میخورم وکنترلم سخت میشه چون کسی خونه نبود رفتم روپاش خوابیدم و اماده ام کرد و اولی رو زد که خیلی درد داشت بلند گفتم اییییییییییی داداشی خیلی درد دارهههههههه بسههههههه مردم درش بیار سریع زد ودرش اورد وبعدی اصلا درد نداشت بعدش گفتم کی میریم پیش مامانم گفت امروز بعد از ظهر منم خوش حال شدم بعد از ظهر بابام اومد وهمگی باهم رفتیم بهشت زهرا شروع کردم دعا خوندن یکم موندیم بابام گفت بریم؟هواسرده حالت بدتر میشه گفتم نه دلم میخادیکم بمونم چون میدونستن دلم میخاد با مامانم تنها باشم رفتن تو ماشین ومن موندم و با مامانم حرف زدم وبراش تعریف میکردم اتفاقایی که برام تو این مدت افتاده بود حتی بهش میگفتم تراز ازمونم چند شد نمیدونم حس میکردم جلوم نشسته داره حرفامو گوش میده نمیدونم چقد گذشت ولی داداش علی اومد گفت پاشو بریم حالت بدتر میشه ها بغضم شکست با گریه سرمو گذاشت رو قبر مامانم گفتم نمیخام میخام بمونم پیشش تو خونه دلم براش تنگ میشه بعدش با زور منو بلند کرد از مامانم خداحافظی کردم رفتم تو ماشین بابام بخاری رو روشن کرد گفت خوبی؟گفتم اره.وچیزی نگفتم حالم بد بود هنوز نرفته دلم برا ماامانم تنگ شده بود سرمو گذاشتم رو شیشه واروم اشک ریختم بابام وداداشام هر کاری کردن حواسمو پرت کنن چیزی نگفتم رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم وتا شب نیومدم بیرون بابام اومد تو اتاقم گفت دلمون برات تنگ شده ها من حوصله نداشتم ولی ب خاطر بابام رفتم پایین وبعد شام طی ی حرکت توسط داداشم خوابیدم رو مبل و امپوله اخرمو بابام زد ببخشید اگه طولانی شد
یاعلی خدانگهدار

خاطره مهرو جون

خاطره مهرو جون

سلام چهارشنبه زنگ اخر بود که استاد زبانمون. داشت سال پیش رو توصیف میکرد مثلا گفت امسال عید کلی فیلم خوب میده 11سال خوندید هیچ سالی انقد مهمون براتون نیمده ببین امسال چقد میان و .... خلاصه کلی گفت اخرشم گفت امسال یه مریضی میگیرن که از پا میندازتتون منم بالبخند گوش میدادم قبلش سرماخورده بودم که با خوددرمانی اکی شده بودم باخودم گفتم دوره مریضی من ک گذشت رفتم خونه و زندگی جریان داشت تا فرداش یعنی پنجشنبه ما عادتمونه دو سه ساعت بعد از صبحونه نسکافه میخوریم اون روز مامانم شیر داغ اورد چون نسکافه تموم شده بود اصلا دلم نمیخواست بخورمش به زور مامانم نصفشو خوردمواقعا حالم داشت ازش بهم میخورد از شیر داغ متنفرممممم البته کلا بددلم مثلا گوشت گوسفند به سختی میخورم چون قیافش میاد جلو چشمم گاوم همین طور چند ساعت بعدش مامانم و بابام رفتن بیرون خونه تنها شدم حالت تهوع داشتم فکرمیکردم تلقین چون بدم میومد بخورمش ولی بعد دیدم به حقیقت پیوست خلاصه تا مامانمم اینا بیان چند باری به حقیقت پیوست دل دردم گرفته بودم یهو سرمم گیج میرفت واقعا نمیفهمیدم چی شد که اون جوری شدم. رفتم سر قرصا قبلا که میخواستیم بریم مسافرت مامانم از داروخانه قرص واسه تهوع گرفته بودم یکم فکرکردم دیدم جلدش سفید بود منم یکی خوردم یک ساعت نشده باز حالم بد شد زنگ زدم مامانم که زودتر بیان مامانم. باورش نمیشد از شیر باشه هی مشکوک نگام میکرد گفت پاشو بریم دکتر گفتم نه قرص خوردم بهتر میشم گفت چی خوردی منم توضیح دادمحتی حال نداشتم غذا بخورم موقع ناهار خودمو زدم به خواب تا مامانم ول کنه که خب تمام سعی شو کرد بیدارم کنه ولی موفق نشد منم خوابیدم تا شب بیدار شدنمم جوری بود که فقط چشمامو باز میکردم تا باز میخوابیدم نصفه شبم دلم جوری درد میکرد که فقط اروم گریه میکردم. باز میرفتم قرص میخوردم فقط تونستم از ساعت 4تا 6 یکم بخوابم صبحش فقط دلم میخواست برم دکتر ولی از اون جایی که جمعه بود امیراینا اومدن و باز دکتررفتنم کنسل شد امیر فهمید چی شده گفت برو قرصرو بیار اوردم تو نت زد یعنی. رفتم توافق تمام سرگیجه هام و...عوارض اون قرص لعنتی بود که ازش چند تا خورده بودم دلم داشت منفجر میشد باامیر رفتیم دکتر قشنگ40دقیقه تو نوبت بودیم تا رفتیم داخل یک عدد دکتر که قسمتی از روپوشش سیاه بود و از این دمپایی ابیا پاش بود پشت پرده هم کیفش بود با کلییی وسایل مثل شونه و کمربندو...امیر همه چیو گفت اسم قرصم گفت دکترم گفت این برای بیمارانی که تشنج دارنو کلیم منو دعوا کرد که چرا سرخود قرص خوردی بعد از معاینه گفتم اقای دکتر من کاملا متنبه شدم الان شما یه قرص دیگه به جای اون بنویسید رفع زحمت میکنم گفتن یکم شجاعت داشته باش منم به امیر نگاه کردم امیرم گفت تااون جایی که میشه براش تزریقی ننویسید لطفادکترم گفتن هواشو دارم نسخه نوشتن منم خوشحال که هیچی نگفت لحظه اخر گفتن اینجا امپولو سرم هست بده پرستار قرصاتو بعدا از داروخونه بگیر منم جمله هواشو دارم تو سرم تداعی شد رفتیم بیرون به امیر گفتم امیر به خدا این دکتر نبود احتمالا دکتره رفته بیرون این خودشو جای دکتر جا زده امیرم میخندید میگفت احتمالش زیاده رفت سمت پرستاره منم رفتم گفت برم تو اون اتاق امیرم بردم اومد سرممو زد کلیم امپول ریخت توش منظورم از کلی سه تا بود البته بعدش باامیر عکس گرفتیم خب دو هفته بود ندیده بودمش کلیم حرف زدیم تا سرمم تموم شد اقای پرستار درش اورد خیلیییی پرستارش خوب بود اصلا ادم نگاش میکرد اروم میشد امیرم فهمید اقاهه که رفت یه اخم کرد منم خندیدم اومدم برم بیرون پرستاره گفت برو رو اون تخته منم علامت تعجب این دفعه امیر میخندید من اخم کرده بودم به امیر گفتم چند تاست گفت برو بخواب چه فرقی میکنه رفتم اماده شدم دست امیرم گرفته بودم پرستار که اومد اومدم بشینم که امیر دستشو گذاشت رو کمرمدیگ داشت اشکم درمیومد تا پنبه میکشد سفت میشدم بالاخره گفت این دفعه سفتم کنی میزنم نترس اروم میزنم فقط نفس عمیق بکش اولش سعی کردم ابروداری کنم ولی بعدش دیگه راحت گریه کردم امیرم رو سایلنت بود منم رو ویبره بودم ولی کم کم داشتم میرفتم رو حالت هواپیما خلاصه دو تا دیگه ام زد وسطشم بام حرف میزد منم جوابشو میدادم بالاخره تموم شد به زور بلند شدم از پرستاره تشکر کردم که فقط لبخند زد امیرم دستمو کشید رفتیم به سوی خونه تو راه حرف استاد زبانمونو واسه امیر گفتم ولیییی نگته اینجا بود که دل دردام هنوز خوب نشده بود تا یک هفته قرصاشو سروقت میخوردم ولی خوب نمیشدم و این باعث شد بیشتر به دکتر بودن دکتر شک کنم خعلی زیاد شد معذرت زندگی به کام

خاطره اقا سهیل

خاطره اقا سهیل

سلام به همگی🙌حالتون خوبه؟خب خدارو شکر واسه اونایی که بنده رو نمیشناسن اول یه بیو بدم:سهیل هستم ۲۱ساله دانشجوی حقوق، تک فرزند😶داییم هم متاسفانه پزشکه 😑اینم دقیقا نمیدونم چندمین خاطرمه😅واما خاطره:)فک کنم همه مردم ایران علی الخصوص خواجه حافظ شیرازی خبر دارن که من چن وقت پیش رفتم کما😅باتوجه به اطلاع رسانی دقیق هومن جان بعید میدونم کسی ندونه 😒جریان این که چطور شد اون اتفاق برام افتاد طولانیه فقط تا اینجا بدونین که از یه جایی با مخ خوردم زمین😨البته سر نامردی یه عده😒😒😒وقتی بهوش اومدم مثل تو فیلما اول همه چی تار بود بعدش کم کم واضح شد .یه پرستار بالاسرم داشت با سرم ور میرفت اصلا حواسش به من نبود ،یه لحظه چشمش افتاد بهم گفت عه بهوش اومدی😃بعدش سریع از اتاق رفت بیرون با یه لشگر پزشک برگشت😅داییمم بود.منم هنگ کرده بودم فقط نگا میکردم😅😅بعد داییم گفت سهیل صدامو میشنوی ؟؟منم لوله تو دهنم بود نمیتونستم حرف بزنم .یه دکتر دیگه بود گفت اگه صدامونو میشنوی سرتو اروم تکون بده منم همچنان هنگیده بودم زل زده بودم بهشون هیچکاری نمیکردم 😦وقتی دیدن هیچ کاری نمیکنم دکتره گفت فک کنم میشنوه ،دستشو گذاشت کف دستم گفت فشار بده دست منو .منم دیگه زورمو جم کردم یکم دستشو فشار دادم گفت بسه بسه دستم شکست😃بعد داییم کلی قربون صدقم رفت .(قبل اون اتفاقا من یه اختلاف نظر جدی باهمه داشتم یه جورایی با همه ینی همه قهربودم که دیگه این اتفاق افتاد فرصت اشتی نداد الان که فکرشو میکنم میبینم حیف بود اونطوری بمیرم 😅)یه چن نفر که بالا سرم بودن شرو کردن اون لوله رو از دهنم بیرون بیارنخیییلی حس بدی بودانگار دل وروده مو کشیدن بیرون😥انقد عق زدم گلاب به روتون چن بار بالا اوردمراحت که شدم خواستم حرف بزنم دیدم نمیتونم😟گلوم که خشک خشک بود فکم اصلا باز نمیشد فکر کنین ادم ۱۲روز فکش بسته باشه 😦چی میشه.داییم گفت چیزی نیس خوب میشی طبیعیه 👍(ولی اون موقع من نمیدونستم ۱۲روز بیهوش بودم فک میکردم نهایتا نصف روز بیهوش بودم بعدا که بهم گفتن خیلی تعجب کردم😮)یکم گذشته بود من تازه داشتم میفهمیدم چی به چیه که بابام با اون لباس مخصوص اومد تو نمیدونستم قهر باشم اشتی باشم چیکار کنم😂خلاصه بیخیال همه چی شدم یک هندی بازی شد بیاوببین😂البته بعدش دوباره قهر کردم 😅(فازم معلوم نبود چیه)خلاصه یه روز و نصف دیگه منو منتقل کردن بخش ینی خواب بودم بیدار که شدم دیدم تویه اتاق دیگه م.حرف زدنم بهتر شده بود ولی خب یکم سست و بیحال بود دیگه.خیلی عصبی و پرخاشگر شده بودم هرکس چیزی میگفت دادو بیداد میکردم (البته بعدا تحقیق کردم فهمیدم بیشتر کسایی که کما میرن یه همچی وضعی دارن)خیلی ام میخوابیدم ینی بیشتر روزو خواب بودم فقط موقع غذا به زور بیدارم میکردن البته بعدا رفته رفته دیگه کم تر میخوابیدم.امپولم به جز دوبار تو بیمارستان بهم نزدن همش توسرم میزدن .یه روز بعداز ظهر بود بابام گفت پاشو یکم راه برو دیگه کم کم باید راه بیوفتی به کمک بابا از تخت اومدم پایین یکی دو قدم که راه رفتم احساس کردم زیر پام خالی شد اصلا نتونستم روپام بایستم بابام نگرفته بودم پخش زمین میشدم اون بیچاره ام هول کرده بود از تخت دور بودم سریع یه صندلی از کنار تخت کشید منو نشوند روش باور کنید در عرض یه دیقه یه جوری عرق کردم تمام لباسم خیس خیس شد خودمم تعجب کرده بودم چطوری درعرض یه دیقه اینطوری شدم😮بابام سریع رفت دکترو صدا کرد .اومدتا منو دید گفت چرا اینطوری شدی تو؟؟یه پرستار با بابام کمکم کردن گذاشتنم رو تخت فشارمو که گرفتن دکتر گفت فشارش خیلی پایینه یه سرم دیگه وصل کنید، یه دستم که سرم داشت به دست دیگمم سرم وصل کردن .یکم گذشت دیگه خوابم برد نفهمیدم چی شد دیگه شبم بیدار نشدم تا فردا صبش خواب بودم .بیدار که شدم داییم پیشم بود به زووور یکم صبحونه به خوردم داد دیگه واقعا حوصلم سررفته بود گفتم دایی زنگ بزن به بابابگو گوشیمو بیاره گفت تا وقتی اینجایی گوشی ممنوعه هر وقت رفتی خونه میتونی استفاده کنی .منم اینطوری😠😠😠عصبی شدم هیچی نگفتم دوباره گرفتم خوابیدم.تازه داشت خوابم می برد احساس کردم یه لشگر وارد اتاقم شد با کلی سرو صدا چشامو باز کردم دیدم کلی دانشجوی پزشکی با استادشون بالا سرم هستن یه لحظه ترسیدم 😲استادشون داشت بهشون یه چیزایی درمورد وضعیت من توضیح میداد هیچی نفهمیدم داییمم نبود تنها بودم.داشتم فقط بهشون نگا میکردم عین منگولا😂😮که استادشون به یکیشون گفت بیا جلو بعدیه چیز خارجکی گفت فک کردم میخواد به من دست بزنه پامو اوردم بالا حالت تدافعی گرفتم😂 گفتم بخدا دستتون به من بخوره بیمارستانو رو سرتون خراب میکنم😡دکتره گفت نه عزیزم نگران نباش کاری به تو نداریم گفتم اصلا من نمیخوام موش ازمایشگاهی بشم برید بیرون 😒بعد دانشجوهاهم گفتن نه به تو کاری نداریم .اصلا گوش نمیکردم داد زدم بببییییییرررررروووووونننننننن😠بعد همه شون رفتن بیرون البته باکلی غر زدن😅دکتره داشت میرفت گفت توواقعا خواهرزاده ی دکتر....هستی؟؟؟😕من هیچی نگفتم .یکم بعد داییم اومد تو سفیدی چشاش از عصبانیت قرمز شده بود 😠گفت سسسسسهههههههیییییلللللل این چه کاری بود کردی😠😠😠😠ابرومو بردی😓 مگه میخواستن بخورنت ؟منم خیلی ریلکس گفتم خوب کردم😏دیگه از اتاق رفت بیرون هیچی نگفت یکم دیگه میموند عصاب نداشت یه جوری میزد تااخر عمرم روتخت بیمارستان بمونم😂😂از فرداش بابام چون خیلی وقت بود سرکارش نرفته بود قرار شد روزا بره سرکار هومن پیشم بمونه شبا خودش بیاد .ینی یه جوری شده بود اصلا یه لحظه تنهام نمیزاشتن .حالا هومن که اومد داستانامون شروشد 😂حرف میزدم هرهر میخندید میگفتم نخند لعنتی😠میگفت بامزه حرف میزنی کاش دیگه همینطوری بمونی تااخر عمر شاد بشیم😂😂منم عصبی میشدم یه دستمال کاغذی لوله ای کنار تختم بود هرچی میگفت پرت میکردم طرفش😂حالا داییم کلا ورود گوشی به اتاق منو ممنوع کرده بود میگفت یه موقه من دلم نخواد😂بعد این هی میومد میگفت بچه ها تو تلگرام سراغتو میگرفتن منم عین معتادا که مواد بهشون نمیرسه داد میزدم گوشی منوبیاااااااااار😡😡😡من عصبی میشدم اون هی میخندید انقد داد میزدم داییم میومد میگفت سهههیییللل ابروم رفت توبیمارستان کم داد بزن😢 فک کنم به پرستارا سپرده بود به من خواب اور بزنن صدام درنیاد چون خیلی زیاد میخوابیدم😂یه جوری شده بود وسط فش دادن به هومن یهو خوابم میبرد😂زورم به هیچکس نمیرسید به اون بیچاره بدوبیراه میگفتم😅اونم از خواب بودن من استفاده میکرد همه کمپوتاو ابمیوه هارو میخورد 😂بعد به همه میگفت من خوردم😂تواون مدت که من بیمارستان بودم ده برابر چاق شده بود انقد میخورد .شبم که بابا میومد میگفت افرین پسرم اگه همینطور خوب بخوری زود حالت خوب میشه👏👏نمیتونستم ثابت کنم من نمیخورم👊😣یه روز که من خواب بودم هومنم با لب تاپ ور میرفت احساس درد خیلی خیلی خیلی شدید توی معدم احساس کردم با داد و گریه از خواب بیدار شدم دیگه داشتم میمردم😣هومنم هول شده بود نمیدونست چیکار کنه داد زدم احمق برو به پرستاره بگو😠😠😠اونم سریع رفت گفت بعداز مشقت های فراوان و دوتا مسکن به زور دردم اروم شد (این شد سراغاز معده درد من که تاالانم ادامه داره البته نه به شدت قبل چون دارو میخورم بهترشده خدارو شکر)چن ساعت بعدبیدار شده بودم ولی هنوز چشام بسته بود گفتم هومن اب اورد بلند شدم خوردم دوباره چشامو بستم یه پرستاره اومد تو اروم زد روشونم گفت عزیزم بیدار شو تزریق داری منم گیج خواب بودم اولش حرفشو متوجه نشدم .گفتم باشه .بعد دوباره حرفاشو توذهنم انالیز کردم.تزریق😲😲😲😲😲😲😲😲😲دوباره خودمو زدم به خواب😂.هومن گفت عاقا بزن بیداره 👍پتورو از روم کشید برگشتم گفتم مگه نمیبینی خوابم😳گفت حالا که بیدار شدی برگرد😎 گفتم چنتاس؟گفت یه دونه .منم خیلی خودجوش برگشتم، دیگه چاره ای نبود😐اونم خودش امادم کرد زد زیاد درد نداشت تا یه اییی گفتم سریع کشید بیرون .رفت . هومن با لبخند ملیح گفت نوش جونت😊منم گفتم زهرمار😊خلاصه اینکه یه روز گذشت من دوباره قاط زده بودم هی داشتم به هومن فش میدادم زورم به هیچکس نمیرسید سراون طفلک خالی میکردم😃اونم بدتر میخندید .یه پرستاره دیگه اومد گفت تزریق داری منم فک کردم مثل دیروز درد نداره حوصله مخالفت نداشتم خودم برگشتم😐اومد تا زد یه درد بدی پیچید توپام اولش تحمل کردم بعدش دیگه از تحملم خارج شد داد زدم ایییییییییییـــــــــی که کشید بیرون .برگشتم هومن داشت میخندید پرستاره ام که داشت میرفت گفت نیم ساعت دیگه میام سرمتو عوض میکنم منم توهمون لحظه داد زدم خفه میشـــــــی یا بیــــام خفــــت کنـــــــم عوضـــــــــی 😠پرستار برگشت گفت بامن بودی😑گفتم نه نه😨با این بودم باور کن👐هومن برگشت اروم با اشاره گفت باشمابود😜پرستاره سرشو تکون داد رفت .منم داشتم از عصبانیت منفجر میشدم 😠😠😠(کجای دنیا اینقد مریضو اذیت میکنن اخه😡)لپ تاپش رو میز کنار تختم بود برداشتم گفتم الان میندازم زمین پودرش میکنم ادم بشی😳گفت به خدا لپ تاپ من طوریش بشه میکشمت😠منم گفتم برو گم شو باو 😏داشتم مینداختم اومد گوشه لپ تاپو گرفت هی من میکشیدم اون میکشید صدامون بیمارستانو برداشته بود😂داییم عصبانی اومد تو بعد من لپ تاپو ول کردم هومن نزدیک بود بخوره زمین 😂داییم گفت سهیل به پرستاره چی گفتی😠گفتم به این انتر گفتم اون بد متوجه شدبعد بهش توضیح دادم اونم رفت به پرستاره گفت😐منم مجبور کرد ازش عذر خواهی کنم😑هومنم همون روز عکسمو گرفت گذاشت پروفایلش زیرش نوشت سهیل خر است 😅یه چن روز به همین منوال گذشت ینی یه جوری وحشی بازی درمیاوردم داییم از خداش بود من زودتر مرخص بشم😂یه روزم ارش پیشم مونده بود .منم طبق معمول از خواب بیدار شدم داد زدم من گووووششششیییییممممووووو مییییییخووووااااااممممممم .یهو از جا پرید😂داد زد سهیل عصاب ندارم خفه میشی یا بیام یه جوری بزنمت صدا سگ بدی😠😠😠دیدم این از منم وحشی تره😂کلا این دوستای من مریض داری ازشون میباره😂😂😂ترجیح دادم دوباره بخوابم😃.۱۷شهریور از بیمارستان مرخص شدم. بابام و هومن دستمو گرفته بودن داشتن میبردنم خونه.بعد من ناخداگاه داشتم میلنگیدم😃🙈اصلا حواسم به خودم نبود😂یهو هومن زد زیر خنده گفت لامصب مخت تکون خورده پات که طوریش نشده چرا لنگ میزنی اخه؟😂😂😂منم به خودم نگا کردم دیدم ضایه شدم داد زدم دوس دارم لنگ بزنم به تــــو ربــــــطی نــــــداره😡😡بابام گفت راحت باش پسرم راحت باش😂داییم و عمم وسایلشونو جم کردن چن روز اومدن خونه ما داییمم چن روز مرخصی گرفت پیش من باشه .۱۹شهریور تولدم بود من خواب بودم بیدار شدم دیدم همه جه تزئین شده واسم تولد گرفتن همه رو دعوت کردن ولی اونشب بدترین تولدم بود اصلا بهم خوش نگذشت حتی عکسم نذاشتم ازم بگیرن😑تولد که تموم شد اخرشب داشتم میخوابیدم یهو حالم بد شد معده درد شدید گرفتم داشتم میمردم هرچی دنبال دارو گشتم هیچی پیدا نکردم(بخاطر سابقه ی درخشانم داروهارو ازم قایم میکردن من پیدا نکنم مفقودالاثر شون کنم😑)دیگه مجبور شدم بابام و دایی رو بیدار کردم باگریه. داییم رفت بایه امپول اماده اومد دیگه اصلا توان مقاومت نداشتم 😢انقدرم معده دردم زیاد بود اصلا درد امپولو نفهمیدم به زور خوابم برد😩فردا شبش بابابزرگمم(بابای بابام) اومده بود خونمون منم هی غر میزدم چرا نمیگین داروهای من کجاس😡این حق قانونی منه بدونم اسم داروهام چیه😡داییم گفت واسه من از قانون حرف نزن جوجه وکیل😃واسه تو چه فرقی داره بدونی داروهات چین؟توفقط باید سروقت مصرف کنی همین .یه برنامه تو گوشین باز کردم دارو شناسی بود نشونش دادم گفتم بلدم ببین😡گفت باشه اتفاقا امشب باید امپول بزنی پاشو بریم تواتاق هم نشونت بدم هم بزنم .بقیه شم بعد تزریقت نشونت میدم .من😲😲😲نه دیگه نمیخوام بدونم چیه برام مهم نیس😐دستمو گرفت گفت نه من میدونم چقد برات مهمه پاشو بریم همه شونشونت بدم😃گفتم دستمو ول کن دایی اصن غلط کردم نمیخوام بیخی😶گفت پاشو .بابابزرگم گفت سهیل جان نکنه از امپول میترسی؟(چون دور از ما زندگی میکنه نمیدونس که فهمید الحمدالله😑)داییم گفت نه فقط تعارف میکنه همه شون خندیدن.گفتم بابام به شوهرخواهرت بگو ولم کنه😵گفت به من ربطی نداره خودتون میدونید(کلا براش مهم نیس داییم چه بلایی سرم بیاره😢به داییم بیشترازمن اعتماد دارم😟)خلاصه عین انسان های متمدن دنبالش راه افتادم رفتیم اتاق بعد همه دارو هارو اورد نشونم داد کارایی همه شوهم بهم توضیح داد البته بماندکه هیچی نفهمیدم😂نمیدونم دردم چی بود اون همه اصرار میکردم 😐کلی ام توش امپول بود 😱یه امپولو نشون داد گفت از این هفته ای دوتا باید بزنی انتخاب کن یا هردوتاشو یه جا بزن یا چن روز بینشون فاصله بدیم ولی به نظرمن یه جابزن که دیگه تاهفته بعد راحت بشی گفتم گزینه سه هیچکدام😑گفت تقصیرمنه که ازت نظر میپرسم
😒بخواب ببینم هردوتاشو الان میزنم😒منم لج کردم گفتم به درک😐خودجوش خوابیدم حالا ته دلم داشتم ازترس سکته میکردما ولی خدااون روزو نیاره من لج کنم😑حالا تودلم خیلی میترسیدما ولی خدا اون روزو نیاره من لج کنم 😑خیلی خودجوش خوابیدم اومد بالا سرم تا پد کشید سفت کردم گفت اروم باش شل کن یکم صبر کرد شل کردم زد .اولش خیلی درد نداشت بعدش دردش بیشتر شد بلندهمش ااییی و اخخخخ میکردم که زود تموم شد بعدیشو سمت دیگه زد البته از همون بود ولی دردشو نتونستم تحمل کنم همش ااااییییی اااایییییییی میکردم خیلی ام سوزناک ناله میکردم😂دلم واس خودم سوخت😢 تموم شد داییم گفت پاشو پسرشجاع جلواقاجون ابرومونو بردی😂منم گفتم صدام که بالا نرفت😮نفهمید باو😑که البته فهمیده بود گفت خجالت نمیکشی بااون سنت از امپول میترسی😑😂منم که دیگه اب از سرم گذشته😂😂😂این امپولارو تا واسط مهر هر هفته میزدم علاوه براینا بخاطر معدمم کلی امپول زدم پوستم کنده شد😢تا اول مهرم ممنوع الخروج بودم حق نداشتم از خونه برم بیرون😅خلاصه که من فک میکردم فقط تو فیلما میرن کما درکی ازش نداشتم .یه مدتم گیر داده بودم اگه من کما رفتم چرا فراموشی نگرفتم؟؟؟داییمم میگفت اون توفیلماس دایی جان 😂😂البته همه از خداشون بود من فراموشی بگیرم همه چی یادم بره ولی نشد دیگه😅اوایلم خیلیا ازم میپرسیدن تومارو میدیدی توبیمارستان؟برزخ دیدی؟منم سرکارشون میزاشتم میگفتم روحم تو راهرو های بیمارستان قدم میزد از در و دیوار عبور میکردم میرفتم بالا سر خودم میگفتم زنده بمون لعنتی😢تو مردن برات زوده😅😢 ولی واقعا عین خواب بود هیچی ندیدم.😅 بعد بیشتر کسایی که که منو میشناختن واسه بابام دعا میکردم تنها نمونه فک کنم من زیاد مهم نبودم😂😂توی کما که بودم یه سری حقایق واسم معلوم شد یه دزدم پیدا کردم😂من بچگیام یه عروسک ببر کوچولو داشتم از اونایی که از شیشه عقب میشین اویزون میکنن خیلی دوسش داشتم یهو ناپدید شد دیگه نتو نستم پیدا کنم .بعدا معلوم شد هومن خان کش رفته بوده😂موقعی که کما بودم اورده بود پیشم من خاطرات بچگیمون یادم بیوفته بهوش بیام.جالب اینجاس این همه مدت نگهش داشته بوده😂😂اگه دست خودم بود همون موقه ها نابودش میکردمخلاصه خدا قسمت کرد رفتیم کما رو هم زیارت کردیم .تایه مدت فک میکردم کما رفتن خیلی کلاس داره یا خیلی ادم بزرگی شدم😂😂😂خودمو میگرفتم .جدا ادم از فردای خودش خبر نداره من اگه میدونستم قراره تواین دنیا نباشم شاید باهیچکس قهر نمیکردم البته اگه صددرصد میدونستم قراره تو این دنیا بمونم خیلی ام قهر میکردم چون خیلی عصابمو بهم ریخته بودن😂😂والا تعارف که نداریم😏ولی دنیا دوروزه بیاید مهربون باشیم باهم😍 تااونجاکه تونستم خلاصه و سانسور کردم 😂😂در اخرم میخواستم ازتون خواهش کنم واسه پدربزرگ یکی از دوستام که تو بیمارستانه حالش زیاد خوب نیس دعا کنید لطفا🙏.کسایی که بستری شدن واقعا میدونن چقد بد و عذاب اوره

خیلی ممنون که خوندین🌷😊

خاطره فاطمه جون

خاطره فاطمه جون

سلام..فاطمه هستم19سالمه پشت کنکوری پدرم پزشک هستن متخصص کلیه دوتا داداش دارم داداش محمد 28سالشه وپزشکه وداداش علی23سالشه ودانشجوی پزشکیه مامانه مهربونمم وقتی من 12سالم بود توی تصادف فوت کردن خب بریم سراغ خاطره:ی روز بابام اومد خونه وگفت که کارتونو هماهنگ کنید چن روز بریم مسافرت حال وهوامون عوض بشه منم گفتم نه بابا درس دارم بزار برا ی وقت دیگه که داداشم گفتن درستو چند روز تعطیل کن من گفتم نمیشه حوصله شو ندارم بیخیال بشید اگه میخاید خودتون برید من نمیام(اخه تازه چن روز بود از ساله مامانمم گذشته بود واصلا حاله خوبی نداشتم بابامم واسه همین اصرار میکرد بریم )رفتم تو اتاقم ی دیوار اتاقم یه عکس بزرگ از مامانم گذاشتم که هر وقت دلم میگیره باهاش حرف میزنم یکم با مامانم حرف زدم وازش کلی شکایت کردم که چرا منو تنها گذاشته بعد از اینکه اروم شدم رفتم ویکم خوابیدم بیدار شدم رفتم پایین بابامم اومد پیشم گفت دختره بابا چطوره؟یکم نگام کرد گفت گریه کردی؟سرمو انداختم پایین گفت دخترم تو چرا باخودت اینجوری میکنی ؟فک میکنی مامانتم راضیه از اینکارات؟ تو دیگه بزرگ شدی منم سرم پایین بود واشکام میریخت گفتم من دلم مامانمو میخاد چرا فک میکنید ادم وقتی بزرگ میشه به مامانش احتیاج نداره همینجوری میگفتم وگریه میکردم بابام بغلم کرد وارومم میکرد بعدش داداشام اومدن وشام خوردیم بابام بعد شام گفت فردا ظهر راه میوفتیم بریم کسی چیزی نگفت ولی من خواستم اعتراض کنم گه بابا گفت میریم حرف نباشه فردا راه افتادیم سمت شمال و ووقتی رسیدیم شب شده بود رفتیم داخل ویلا وهر کسیرفت اتاقش واستراحت کرد تا فردا صب که ازخواب بیدارشدم دیدم بابام نیست زنگ زدم بهش گفت تا ظهر نمیاد ی سری کار داره منم رفتم دیدم داداشام خوابن گفتم پاشید دیگه اومدیم که همش بخوابید حوصله ام سررفته پاشید زوووووووووووووود داداشم گفت بیا پیشه ما بخواب هر کاری کردم راضی نشدن بیدار بشن منم اومدم بیرون ودوتا پارچ اب یخ اماده کردم رفتم تو اتاقشون بین دوتا شون وایسادم واب خالی کردم روشون داداش محمدم که هنوز ویندوزش بالا نیومده بود نمیدونست چه خبره ولی داداش علی سریع افتاد دنبالم من فرار کردم تو حیاط ولی ی دفعه قلبم تیر کشید (من یکم قلبم درد میکنهوبعضی وقتا حس میکنم سوزن توش فرو میشه) با زور نفس میکشیدم وایسادم داداش علی رسید بهم و شروع کرد به قلقلک دادن میگفت وروجک این چه کاری بود کردی؟برگردوند سمته خودش وقتی حالمو دید هول کرد گف چیشدی؟؟؟؟؟؟بغلم کرد برد تو ویلا داداش محمدو صدا کرد اونم اومد ترسید گفت چیشده من یکم حالم بهتر شده بود گفتم چیزی نیس یکم قلبم درد کرد اومد معاینه ام کرد و قرص همیشگی رو بهم داد ویکم که گذاشت حالم کاملا بهتر شده بود گفتم پاشید بریم بیرون حوصله ام سررفت داداش گفت نه حالت خوب نیس منم گفتمخوبم پاشید گفت نه منم گفتم باشه ورفتم تو اتاقم ناراحت شدم از دستشون بعد چن دقیقه داداش علی اومد گفت ما اماده ایم که امروز در خدمت خواهرمون باشیم منم گفتم نه نمیخاد اومد پیشم گفت قهرکردی گفتم نه مگه بچه ام گفت پس زود اماده شو منتظرتیم وسریع رفت بیرون مهلت نداد چیزی بگم منم اماده شدم وبا هم رفتیم دریا رو شن وماسه های کنار ساحل کلی اثر هنری خلق کردیموکلی عکس گرفتیم وبعدش من گفتم بریم یکم اب بازی کنم که داداش محمد سریع گفت نه سرما میخوری یکم خودمو شبیه گربه توشرک کردم گفت باشه ولی فقط یکما منم سریع بوسش کردم گفتم باشه ورفتیم تو اب همدیگرو خیس میکردیم ولی من چون قدم نمیرسید صورتشونو خیس کنم همش میپریدم بالا که قدم برسه ولی عوضش پرت میشدم تو اب وحسابی خیس میشدم بعد نیم ساعت بازی منم یکم سردم شده بودم(اخه ابانماه بود)یه دفعه داداش محمد به خودش اومد گفت وااای تو که چرا انقد خیس شدی وسریع منو اورد بیرون و برگشتیم ویلا بهم گفت برو لباستو عوض کن منم رفتم دوش گرفتم ورفتم پیششون داداشم گفت چرا رفتی حموم نمیگی سرما میخوری حتما موهاتم خشک نکردی گفتم عه خودتونم رفتید حموما گفتش مارفتیم ولی موهامون خشکه تو چرا خشک نکردی گفتم شما کلا چن سانت مو بیشتر ندارید من این همه مو رو تا خشک کنم خسته میشم داداش علی رفت سشوار ارود شروع کرد ب خشک کردن موهام بابام اومد و شبم باهم رفتیم بیرون ولی من حالم داشت بد میشد احتمال دادم دارم سرما میخورم شب که برگشتیم خونه حاله داداشامم خوب نبود که به بابام گفتن وبابام معاینه شون کرد و به من گفت خانوم خانوما تشریف بیارید معاینه تون کنم ببینم دختره بابا در چه حاله منم سریع گفتم خوبم داداش گفت تو که بیشتر از ما خیس شدیبابا رو به داداش محمد گفت اخه این موقع سال میرن اب بازی میکنن ؟بابا گفت دخترم بیا بشین پیشم معاینه ات کنم ولی من قبول نکردم و گفتم خوبم بعدش بابام گفت باشه میخام مطمئن بشم که خوبی بیا اینجا ببینم گفتم نمیخام انقد مقاومت کردم تا بابام گفت باشه هرجور راحتی ولی وای به حالت اگه بدتر بشی منم گفتم باشه و بابا رفت داروی داداشامو گرفت و اومدد چن تا امپول توش بود من با گریه گفتم چرا براشون امپول نوشتی بابا گفت تو برا امپولای ایناهم گریه میکنی و روبه داداش محمد گفت پسرم اماده شو تا بیام امپولاتو بزنم با سه تا امپول رفت بالا سرش وامپولو فرو کرد منم دستای داداشمو گرفته بودم با بغض نگاش میکردم اونم ب خاطر من فقط داشت لبخند میزد که من نترسم ولی سر امپول سومش یکم دردش اومد و گفت اخخخخخخ بابا گفت جانم پسرم تموم شد منم گفتم بسه بابا داداشم دردش اومد درش بیار امپول تموم شد و نوبت داداش علی بود که دوتا امپول داشت وزود زد تموم شد و اومد اشکامو پاک کرد گفت فدای اشکات بشم ابجی مهربونم من خوبم دیگه گریه نکن من نمیدونم اخه چرا انقد ارومن موقع تزریق یه روز دیگه اونجا بودیم من با زور تحمل کردم چون حالم خیلی بد بود فقط یواشکی چن بسته قرص سرماخوردگی اورده بودم یا خودم که اونا رو میخوردم تا حدااقل یکم سرحال بشم قبل برگشتنمونم بابام به داداشام نفری ی امپولزد وراه افتادیم وقتی برگشتیم خونه من دیگه نمیتونستم تحمل کنم تب داشت گلوم درد میکرد هرچی میخاستم بخورم انقد با زور قورت میدادم که گلومو چنگ میزدم گوشم که داغون بود بدنم وحشتناک درد داشت فرداصب بابام اومد بیدارم کنه بیدار بودم ولی نمیتونستم چشامو باز کنم از درد ناله میکردم که بابام ترسید گفت چیشدی ؟منم گفتم بابا ی کاری کن دارم مییمیرم بابا گفت اروم باش دخترم چیزی نیس الان خوب میشی رفت داداش محمدو صدا کرد اونم اومد گفت چیشده بابا گفت حالش بده میرم زنگ بزنم امیر بیاد(عموم که متخصص گوش وحلق وبینیه بابام چون میدونست از عموم میترسم ونمیتونم موقع معاینه اذیت کنم)من با گریه گفتم نه بابا توروخدا عمو نیاد خودت معاینه کن گفت دخترم عمو تخصصشه بهتر میدونه چیکار کنه نترس من پیشتم منم که فقط داشتم التماس میکردم که عمو نیاد عموم زود اومد (چون خونه شون نزدیک بود)و معاینه ام کرد گفت چیکار کردی باخودت؟؟؟؟؟؟؟این چه وضعشه؟رو به بابام گفت ناسلامتی تو خودت دکتریا چرا زودتر نفهمیدی؟بابا گفت فهمیدم ولی خب نزاشت معاینه کنم عموم برگشت رو ب من گفت اره؟؟؟؟من چیزی نگفتم عمو گفت وقتی تا چن روز امپول زدی یاد میگیری که تا مریض شدی بیای بگی منم با گریه گفتم نه من امپول نمیخااااااام بابام بغلم کرد گفت چیزی نیس عزیزم زود تموم میشهدخترم من گفتم بابا توروخدا نزار بهم امپول بزنه خودم خوب میشم عمو گفت باباتم بگه نه من میزنم چون الان دکترت منم فهمیدی؟و نسخه رو بابام ازش گرفت ورفت بگیره بعدشم عموم بهم گفت صبحونه خوردی کن گفتم نه گفت باید بخوری کفتم میل ندارم گفت با زور بخور رفتیم پایین داداش علی هم بیدار شده بود اومد بغلم کرد گفت چیشدی تو؟گفتم داداشی سرما خوردم گفت فداتشم اشکال نداره خوب میشی اگه اونروز میزاشتی بابا معاینه ات کنه اینجوری نمیشدی بعدم رفتیم صبحونه خوردیم بعد بابا اومد تو نایلون داروها فقط امپول وسرم بود قرصاش اصلا دیده نمیشد گمشده بودن تو اون همه امپولمن رفتم بغل داداشم گفتم نه داداش نمیخام درد داره میترسم نزار بزنن داداش محمد گفت عزیزم دردش ی لحظه اس عوضش زود خوب میشی گفتم نمیخام عموم رفت دارو هامو از بابام گرفت و گفت زود اماده شو تا بیام امپولاتو بزنم من گفتم نمیخام و خواستم فرار کنم برم تو اتاقم که بابام بغلم کرد گفت زود تموم میشه عزیزم ومنو برد تو اتاقم هر چقد گریه کردم فایده نداشت عمو با سه تا امپول اماده اومد تو اتاقم گفت تو هنوز اماده نشدی گفتم عمو توروخدا نزن خوب میشم اگه خوب نشدم میزنم قول میدم عمو گفت اگه خوب نشدی که بیشتر از اینارو میزنی حالا زود برگرد ولی من راضی نشدم داداش محمد گفت قول میدم اگه امپولاتو بزنی میبرمت پیش مامان(اجازهنمیدن زیاد برم سر مزار مامانم چون تا ی مدت حالم بد میشه )منم تا اینو شنیدم ی نگاه ب بابام کردم گفتم میرما؟؟؟؟؟بابا گفت باشه تو خوب شو میبرمت منم قبول کردم وخوابیدم چون واقعا دلم برا مامانم تنگ شده بود بابام اماده ام کرد وعمو اومد بالا سرم چون دید من ب خاطر مامانم اروم شدم یکم مهربون شده بود گفت عشقه عمو اروم بخوابه قول میدم اروم بزنم داداش علی در گوشم گفت سفت نکنیا؟باشه؟منم گفتم باشه بهد داداش دستامو گرفت گفت دردت اومد دستامو فشار بده ولی سفت نکن داداش محمدم پاهامو گرفت بابامم کمرمو عمو امپولو فرو کرد درد زیادی نداشت فقط اخرش گفتم اخخخخ بابام گفت تموم شد عزیزم و عمو کشید بیرون همون سمت امپولو فرو کرد اینم مثل قبلی درده زیادی نداشت ولی بعدیش درد داشت گفتم عمو درد داررهههه درش بیار عموم گفت جانم عزیزم تموم شد یکم تحمل کن من دیگه گریه میکردم وستای داداشمو فشار میدادم داداشم میگفت جانم الان تموم میشه و عمو درش اورد ورفت دو تا امپول بعدی رو اماده کنه من گفتم بسه خوب شدم نمیخاد داداش گفت قول دادی امپولاتو بزنیااا منم چون واقعا دلم میخاست برم پیشه مامانم گفتم باشه و عمو اومد بالا سرم گفت اینا یکم درد داره ولی خودتو سفت نکن باشه؟اونموقع بیشتر درد میگیره منم گفتم باشه وعمو امپولو فرو کرد از لحظه ورودش درد داشت بلند گفتماخخخخخخخخ عمو توروخدا درش بیار این چرا انقد داغه درش بیاررر عمو گفت فدات بشم الان تموم میشه من شروع کردم تکون خوردن که بابام وداداشم فشار دستاشونو زیاد کردن ومن تقریبا با تخت یکی شدم اخراش سفت کردم که عمو گفت سفت نکن نمیتونم تزریق کنم بابام یکم الای محل تزریقو ماساژداد تا شل کردم و عمو امپولوتزریق کرد درش اورد وسمت مقابلو پنبه کشید وفرو کرد اینم خیلی درد داشت گفتم اخخخخخخخخخخ عمو بسه دیگه مردم ..پاهام درد میکنههه درش بیار اصلا شماها چرا دکتر شدین؟چرا من عموم باید دکتر باشه؟عمو خنده اش گرفته بود گفت ینی منو نمیخای گفتم اخخخخخ میخام ولی کاش دکتر نبودی اخخخخخ درش بیار اگه به اقاجون نگفتم چقد منو اذیت کردی عمو گفت نه نه هرکاری بگی قبوله ولی اقاجون نه منم گفتم اتفاقا به اقاجون میگم تا دلم خنک بشهبشه بسههههه مردم عمو امپولو درش اورد رفت دستاشو بشوره منم هق هق میکردم واقعا 5تا امپول زیاد بود پاهام بی حس شده عمو اومد سرمو بوس کرد گفت ببخشید دردت اومد بعد گفت حالا اجازه میدی سرمتم وصل کنم گفتم نههههههههه بسه مردم دیگه از درد بابام گفت تو که این همه تحمل کردی ی ذره هم تحمل کن بعد داداش گفت تو قول دادیاااا گفتم من قول دادم امپول بزنم یادم نمیاد راجب سرم قولی داده باشم بابام گفت حالا میشه ب خاطر من بزنی من گفتم بابا درد داره نمیخام عمو با سرم اماده اومد بالا سرم وگفت دستتو بده من دستمو ندادم ولی بابام خودش زحمتشو کشید ودستمو تحویل عموم دادوعموم سرمو زد منم کلی جیغ زدم و باهمشون قهر کردم
ولی بعدش بازم امپول خوردم از عمو وبابامو داداشم تا خوب شدم ومنو بردن پیش مامانم اگه خواستین بگین ادامه شو تعریف کنم/یاعلی خدانگهدار

خاطره نگار جون

خاطره نگار جون
سلام به دوستان گلم😊 خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من باز اومدم بایه خاطره امیدوارم منو یادتون بیاد نگارم یه خواهرو برادر دو قلو دارم به اسم سامان و سمانه  و دندونپزشک هستند خب بریم سراغ خاطره 🚂🚂 این خاطره مربوط میشه به سالگرد ازدواج خواهرم صبح که از خواب پاشدم کسی خونه نبود به دوستم زنگ زدم گفتم ساعت ۱۰ حاظر باشه بیام با مامانش و خودش بریم برای خواهرم کادو بگیریم  هیچی دیگه رفتیم و یه دو ساعتی گشتیم اخرشم برای عمو سعید یه جوراب و برای خواهرم یه اتکلون جیبی خریدم(خب چیکار کنم بودجم کمه زندگی خرج داره خب😂😂) مامانه دوستم گفت بریم ساندویچ بخوریم رفتیم و خوردیم وقتی برگشتیم تا رفتم خونه سریع رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم بعد دو ساعت با احساس  تهوع از خواب بیدارش شدم و سریع رفتم دستشویی و حالم بعد شد از قبلش یه ذره هم گلوم  درد میکرد و همین باعث شد درد بیشتری احساس کنم هیچی دیگه همه چی به همین روال میگذشت و من هر ساعت حالم بدتر میشد😔 تا اینکه ساعت هفت سامان زنگ زد و گفت زود ، سریع ،تند بپر پایین که بریم گفتم من که حاضر نیستم گفت پس نیم ساعت پیش چیکار میکردی انقدر( حالم بد بود که اصلا یادم نبود سامان نیم ساعت قبلش گفته بود اماده شم ) گفتم یادم رفته بود گفت پس سریع حاضر شو منم میام بالا دیگه سریع تو یه ساعته😒 سامان اومد بالا رنگ و رومو دید گفت تو چرا شبیه ادم فضایی ها شدی گفتم کی من؟! گفت بلی ! گفتم هیچی فقط می خواستم یه کمی تغییر چهره بدم 😁 گفت اهان دیگه منم که چیزم ؟ گفتم چیزی؟هیچی دیگه خودش ترجیح داد ادامه نده 😂 گفت زود برو حاضر شو با من بحث نکن 😕 هیچی دیگه تا من حاضر شم سمانه زنگ زد به سامان گفت پس کجاین ؟ سامانم گفت بیا از خواهر گرامیت بپرس 😟 هیچی دیگه حاضر شدم جوراب و اتکلون رو هم برداشتم😅 و رفتیم تو راه احساس تهوع کردم به سامان گفتم نگه داره نگه داشت رفتم بیرون و گلاب به روتون باز دوباره حالم بهم خورد سامان گفت نگار حالت خوبه گفتم اره گفت از کی اینجوری گفتم همین الان اینجوری شدم گفت نگار دروغ نگو اومدم معلوم بود حالت بده گفتم با لاله (دوستم) رفتیه بودیم کادو بگیریم ساندویچ گرفتیم از اون موقع اینطوری شدم گفت نگار چند دفع گفتم غذای خیابونی نخر نخور گفتم سامان تو دیگع ول کن به اندازه کافی حالم بده که باز حالم بهم خورد بعد چند دقیقه سامان از پشت ماشین اب اورد صورت مو شستم و راه افتادیم تو راه به سامان گفتم داداش گفت بازم پول میخوای😂 گفتم میشه به عمو سعید نگی ؟گفت نگار مامان اینا تو رو سپردن دست من  فردا چیزیت شده میگه سامان مراقبش نبوده در ضمن به نظرت با این حالت تا صبح زنده میمونی هیچی نگفتم رسیدیم همین که سمانه درو باز کرد احساس تهوع کردم سریع دویدم سمت دست شویی و دو باره حالم بد شد یه نیم ساعتی تو دست شویی بودم وقتی اومدم بیرون حال نداشتم وایستم جلو در دستشویی نشستم بدنم میلرزید گریه ام گرفته بود سمانه و عمو سعید میپرسیدن چی شده سامانم گفت رفته بیرون غذای مصموم خورده ( اخه برادر من مگه علم غیب داری از کجا می دونی از غذا بوده 😐) هیچی دیگه عمو سعید وسایل پزشکیشو اورد معاینه کرد  و بعد گفت از غذا نیست مریضه گفت سمانه دفترچتو بیار منم تو چشای عمو سعید خیره شده بودم که امپول ننویسه برگشت گفت چرا منو اینطوری نگاه میکنی ؟ گفتم میشه امپول ندی ؟ گفت نه گفتم نده دیگه گفت نمیشه عزیزم گفتم اگه بدی دیگه کادو تونو نمیدم 😂 گفت عیبی نداره 😒 گفتم اصلا بده من که نمی زنم گفت میبینیم خیلی حرصم در اومده بود رفتم به سامان گفتم بهش بگو امپول نده گفت اون دکتره به من چه گفتم خب تو هم دکتری گفت نگار خیلی حرف میزنی عمو سعید داشت میرفت به سمانه گفت یه چیزی بده این ترسو بخوره گفتم من ترسو نیستم! گفت میبینیم سامانم با عمو سعید رفت سمانه هر چی گفت بخور نخوردم گفت نگار سعید بیاد برات بد تموم میشه ها !
گفتم بشه و دو باره حالم بد شد عمو سعید اومد به سمانه گفت چیزی دادی بخوره اونم گفت من دادم ولی هیچی نخورد اومدم بیرون عمو سعید گفت قرار بود ۳ تا بزنی ولی الان ۵ تا میزنی گفتم چرا گفت خودت میدونی سریع برو تو اتاق خیلی نا راحت شدم خیلی داشتن زور گویی میکردن اما چاره ای نبود عمو و سامان اومدن تو درم از پشت قفل کردن عمو سعید ۵ تا امپول اماده شده دستش بود زدم زیر گریه گفت الکی گریه نکن درد ندارن گفتم همیشه همینو میگی سامان منو خوابوند عمو سعید شلوارمو درست کرد پنبه کشید گفت شل کن اولی رو زد سریع تموم شد اونطرف تر پنبه کشید گفت اروم باشو فرو کرد خیلی میسوخت خیلییییی اما سریع تموم شد سر سومی گفت کی پینیسیلین زدی سامان گفت دو هفته پیش بعد عمو سعید پنبه کشیدو سریع فرو کرد خیلی درد داشت اما بخاطر اینکه ضایع نشم فقط بی صدا گریه کردم در اورد پنبه کشید اونطرف تر و زد خیلی خیلی میسوخت خیلیییی اما بلا خره تموم شد عمو سعیدم از خیر پنجمی گذشت و گفت تموم شد حالا کادو منو بده 😂 جاشو نشون دادم وقتی دید گفت خوب شد زدم وگر نه پشیمون میشدم 😂 اخر شب به بابام زنگ زدم و همه چی رو تعریف کردم بابا هم سامانو هم سمانه و هم عمو سعیدو دعوا کرد گفت گل دخترمو نزاشتم پیشتون اذیتش کنیدا خلاصه دیگه خیلی حال کردم 😂😂
اینم ازخاطره نظرات یادتون نره 👍😍
.
.
.
بدرود

خاطره Rahaجون

خاطره Rahaجون

به نام خالق پروانه ها.
سلام به همه خواننده های وب اول ی بیو بدم من اولین بارمه خاطره میزارم اما حدود دوساله ک خواننده وب بودم و چند وقتیه ک نظر میزارم من اسمم مریمم ۱۶ سالمه رشته تجربی اهل کرمان ی خواهر دارم ک۱۹ سالشه وعاشقشم ینی اگه ی روز نباشه میمیرم،بابام کارمنده و استاد دانشگاه.مامانمم هفته ای دو سه روز تدریس دارن مدرسه دبیر فلسفه هستن..الان برای خیلی ها سوال شده چرا من اسمم رو رها نوشتم به دو دلیل اولی اینکه من زمانی ک میخواستم نظربزارم ی مریم دیگه ای توی وب بود و من برای همین رها گذاشتم دوم اینکه ابجیم بهم میگه رها ومن از این اسم خوشم میومد اما الان از‌اسم خودم بیشتر خوشم میاد پس به این دودلیل من اسمم رو گذاشتم. اما از الان من اسمم رو اینطوری میگذارم🌺 Maryam🌺..
خوب ببخشید خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره ک بدترین خاطره من توی عمرمه تا الان اما ممکنه خیلی به امپول ربطی نداشته باشه چون من از امپول نمی ترسم.خوب روز دوشنبه از خواب بیدار شدم من صب ها بابابام یا مامانم میرم مدرسه معمولا هم با بابام میرم،خوب اون روز بلندشدم اماده شدم و رفتم مدرسه زنگ اول ورزش داشتیم و زنگ بعد هم امتحان فیزیک داشتیم..وایییی چه روز گندی بود اون روز،ما ی‌ معلم ورزش داریم بهمون ی جزوه ۵۰صفحه ای داده و از این امتحان کتبی می‌گیره من نمی‌دونم ایا هیچ معلم ورزشی این کارو میکنه واقعا چرا؟؟؟خوب حالا ما اینقد‌اونروز التماس خانمم رو کردیم ک بزاره ما فیزیک‌بخونیم و اون روز باشگاه نریم اما کو گوش شنوا گفت نه باید بریم باشگاه ...وای ینی حال من در اون زمان از این بد تر بود 😠😠😠😠😠داشتم دیونه میشدم (نمی دونم چرا من زمانی ک خیلی استرس دارم به اندک چیزی‌گریم میگیره) همون موقع زدم زیر‌گریه دریا(دوستم)گفت :مریم چته ؟گفتم :هیچی استرس امتحان رو دارم ....خلاصه ماراه افتادیم رفتیم باشگاه گرم کردیم و شرو کردیم به بازی کردن (ما کف سالمون نمی دونم اسمشون رو ولی همین هایی ک واسه کاراته و تکواندو هس کف سالن مام از ایناست وماباید کفش هامون رو دربیاریم) خلاصه ماشرو کردیم به بازی من ی جا رفتم توپ رو جواب بدم (من پستم پاسه)نمی دونم چی شد ک یهو انگشت شصت پام به طرف داخل برگشت وایی اصلا پرت شدم نشستم رو زمین پام رو گرفتم تو دستم و ی دستمم جلو چشمام فقط اشک میریختم خیلییی درد داشت معلممون اومد کنارم گفت انگشتت رو بکش به طرف بالا منم همین کارو رو کردم بعد از حدود فک کنم ۱۵ مین انگشتم بهتر شد و معلممون گف اگه بهتری پاشو بازی‌کنمنم پاشدم بازی کردم پامم خوب شده بود خیلی درد نداشت گفتم خدارو شکرک‌پام خوب شده زنگ ورزش مون تموم شد ما برگشتیم مدرسه باید تا مدرسه حدود ۱۰۰متر راه میرفتیم تقریبا منم هییچ مشکلی نداشتم و رفتم خلاصه رفتیم توی مدرسه زنگ کلاس خورد معلم فیزیک اومد سر کلاس گفت صندلی‌ها رو بچینید مام همین کارو کردیم برگه ها رو پخش کرد ی برگه A4پشت رو پر حدود ۱۲سوال بود و ۴۵مین هم زمان برای جواب دادن منم شرو کردم ب جواب دادن استرسم داشتم در حد تیم ملی دستام یخ یخ بودن معدمم داشت از جاش کنده میشد بس درد میکرد من نوشتم اما وقت کم اوردم اما امتحانمو شدم ۱۸/۵روزی ک نتیجه هارو داد من اینقد گریه کردم اینقد گریه کردم ک‌نگو(نمی دو نم چرا از وقتی ک اومدم دبیرستان درسا ی‌جوری شدم منی ک کمترین نمرم ۱۸ بود الان نمراتم تا ۱۷ حتی یکی از امتحان هام رو شدم۱۶/۵نمیدونم چرا خیلی اعصابم خورده....😔😔😔😔)خلاصه اون زنگ هم گذشت من لحظه به لحظه پام داشت دردش بیشتر میشد تا زنگ اخر ساعت (اون روز تا۲/۵توی مدرسه بودیم)ک شیمی داشتیم من دیگه پام رو تکون نمیتونستم بدم خیلی پام درد میکردزنگ خورد من به بد بختی سوار سرویس شدم و اومدم خونه..توی راه میومدم تابه در مدرسه برسم دریا بهم میگفت مریم رفتی‌خونه نزنی زیر گریه ها..منم گفتم باش بابا واسه چی گریه کنم .خلاصه من رسیدم خونه ابجیم دررو باز کردگفت من میرم بخوابم منم چیزی نگفتم مامانم داشت نماز میخوند بابام اون روز زود اومده بود خونه و توی اتاق خواب بود منم رفتم نشستم روی مبل واییی دردپام دیگه امونم رو بریده بود زدم زیر گریه مامان بنده خدا نفهمید چی خوند سریع تمدم کرد (اتفاقا مامانم اون روز سرماخورده بود رفته بود دکتر حالش خوب نبود)گفت چطوری مریم منم کل قضیه رو گفتم به مامانم مامانمم کفت بیا تاهار بخور بریم دکتر پام ورم کرده بود واییی خیلی ترسناک بوددیگه مامانم بابام رو بیدار کرد ابجیمم هنو خواب نرفته بود از صدای ما اوند تو حال و ناهار خوردیم من ک فقط دوتا قاشق‌خوردم( تازه تو مدرسه هم وقت نشده بود هیچی نخورده بودم از صب فقط ادامسم توی دهنم بود حای وقت نکرده بودم اونو بریزم بیرو سر کلاس معلم ها میچسبوندم سقف‌دهنم)بد بلندشدم من با همون لباس مدرسه بابام و مامانم لباس پوشیدن رفتیم بیمارستان خدارو شکر دکتر ارتوپد بود بابام رفت نوبت گرفت نشستیم توی نوبت وای دلمم دردگرفته بود اصلا اون روز همه چی تو هم شده بود داشتم از دل درد میمردمخلاصه فک کنم بداز ۳۰مین نوبت ماشد و رفتیم داخل دکتر ی اقا دکتر نسبتا جون سنش به ۳۸ یا ۴۰ میخوردخلاصه من اینقد گریه کرده بودم چشام باد کرده بود وقرمززززز تامن رو دید گف چرا گریه کردی بیا ببینم چی‌شدی (مث بچه ها باهام برخورد کردخخخخ من تخریب شخصیت شدم.
😂😂😂)خلاصه من نشستم روی صندلی بیمار و جورابم رو دراوردم دکتر تا اومد به پام درست بزنه من پام ‌رو کشیدم اونم دیگه رست نزد گفت احتمال زیاد شکسته وایییییی این رو ک گفت من شدت اشکان بیشتر شدم داشتم از استرس میمردم اخه چرا دکتر عزیز اینجوری میگی خوب‌یکم امید واری بده اهههه..برام عکس نوشت گفت برو عکس‌بگیر‌بیار منم رفتم عکس رو گرفتم تا برم به دکتر نشان بدم دکتر رفته بود حلا طی‌این مدت هاهم فقط من اشک میریختم بس ک پام درد داشتخلاصه من تا این کاراهمه رو کردیم شد تقریبا ساعت ۶شب بابام رفت ماشین رواورد داخل چون من اصلانمیتونستم راه برم...من سوار شدم رفتیم مطب دکتر به بابام گفتم برو عکس‌من رو نشون بده اگه نیاز به من بود بگین من بیام خلاصه بابام رفت عکس رو نشون داد دکتر گفته بودم پاش در رفته باید گچش بگیریم منم به بابام گفتم من نمی خوام و فلان و علیه و... خلاصه دکتر وسیله ها رو نوشته بود و منشی گفت ساعت های ۹اینجا باشین اون موقع ساعت های ۷ بود فک کنم تقریبا مام رفتیم خونه ابجیم برام غذاگرم کرد اما من لصلا نمی تونستم بخورم به زود یکم خوردم ...بد دیگه بلند شدیم رفتیم دکتر دکتر اولی ک رفتم شرو کرد پای من رو ماشاژ دادن ی حدود فک کنم ۱۰ مین فقط‌ماشاژ میداد بعد یک دفعه نمی دونم پام رو چیکار کرد من ک اینقد دردم گرفته بود هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم دیدم پام رو گچ کرفته تا نزدیک های زانوم واییی وقتی این رو دیدیم شرو کردم به گریه کردن (خدایی لوس نیستم اون روز دیگه توان نداشتم)بد دکتر بهم گفت: بهتر ی؟گفتم: اره گفت: می‌تونی‌بری‌منم سری‌بلندشدم اما سرم گیج میرفت دکتر‌بهم گفت به دلیل اینکه کم خونی(من نمی دونم دکتر جان از کجا متوجه شدن من کم خونم ؟؟؟برام جای سواله) برات امپول تقویتی نوشتم منم تشکر کردن و به بد بختی و باکمک بابام از مطب‌اومدم بیرون وایییی چقد بد بود خدا این لحظه ها رو برای هیچ کس نیاره بدترین چیز گچ گرفتن عضوی از بدنه واقعا ...خلاصه من اومدم توی ماشین بابام رفت نسخه مو گرفت و رفتیم خونه من زنداییم تزریقات بلده اومد خونه هم احوالم رو بگیره چون زنگ زده بود خونه ابجیم بهش گفته بود چی شده اومد ن خونمون باداییم تا احوال من رو بگیرم و وقتی اومدن مامانم بهش گفت امپول من رو بزنه منم بدون هیچ حرفی برگشتم و زنداییم برام زد خداییش خیلی دردداشت ولی من چون دیگه توان نداشتم صدام در نیومد و همین ک امپولم رو زنداییم زد من خواب رفتم ....صبحش هم مامانم نزاشت برم مدرسه.و هنوزم دارم هفته ای ی امپول میزنم خدارو شکر گچ پامم باز کردم و پام بهتره خدارو شکر....
پ ن :خوب ببخشید خیلی طولانی و خسته کننده شد لطفا نظر یادتون نره...پ ن۲:نه تو می مانی ونه من و نه هیچ یک از مردم این ابادی.
به حباب نگران لب یک رود قسم
وبه زیبایی ان لحظه شادی ک گذشت
غصه هم میگذرد انچنانی ک فقط خاطره ای خواهی ماند
لحظه ها عریانند به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز.
( سهراب‌سپهری)
پ ن۳ببخشید وقتتون رو گرفتم ...
اینم تقدیم به همه بچه های گل وب⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
دوستارتان 🌷Maryam🌷..
خدانگهدار ... یاحق