خاطره اقاkaren 1997

خاطره اقاkaren 1997
سلام بر همه🖐🏻😍این مدت زود زود خاطره میذارم خب خاطره هام زیاده من کلا هفته ای چند روز خاطره ام🤕😂چون میدونم شاید یه عده باره اول باشه میخونید باز معرفی میکنم چون یه تغییری هم ایجاد شده این که تا چند وقت پیش کارن بودم۲۰ساله الان کارنم۲۱ساله و دانشجوی پزشکی😊من از شانس خوب گیر پدری افتادم مهربان و خوش تیپ اما از شانس بد پزشک و دست به آمپول در حده۲۰🤕😑و ایشون همیشه به هر ترفندی باشه بهم آمپول غالب میکنه..این خاطره که تعریف میکنم تازه ست مال چند هفته پیشه خب ما عروسی در پیش داشتیم اونم چندتا اولیش پسرخاله ام کامیار دومی نوه عمو مامانم گه کلا روابط نزدیکی داریم باهاشون..کامیار و من خیلی باهم جوریم یعنی واقعا همیشه مثل برادر هوامو داشته و اونم مثل من گیر پدیده ای به نام خواهر افتاده😆اونم نه یکی دوتا!خلاصه که ما همیشه باهمیم البته کامیار چندسالیه که شیراز درس میخونه تا سال آینده هم اونجاست😔خلاصه از سه هفته قبل کامی اومد تهران که خریداشو انجام بده منم هم باید خودشو در خرید همراهی میکردم هم خودم کلی خرید داشتم خب اصلا عادت ندارم یه لباسو تو دوتا مراسم بپوشم😉😋هوا هم رفته رفته سردتر می شدو ما هرروز تو بازار😊😉
پاساژ ولو بودیم واس خودمون و خلاصه به تدریج بنده سرما خوردم اونم چه سرمایی😷🤕😏البته اولش فقط با بیحالی و تب شروع شد اما همین تب واسم دردسر شد یهو کل بدنم داغ میشد جوری که حس میکردم الانه صورتم ذوب بشه یه دست استرس هم به خودم دادم که وای نکنه عفونت تو بدنم باشه نزنه به قلبم وای😲😱😂کلا در سکته دادنِ خودم استادم😉واسه همینه بابام میگه عمرا بذارم واسه تخصص بری قلب دیگه دیوونه میشی😔😂حالا خوبه خودش بخاطر من رفته😊خلاصه که بابا چون شیفت بود من دو روز از بابایی جان پنهون کردم البته من فکر میکردم پنهون کردم.دیگه گلومم دردش شروع شد و ملتهب شد خود درمانی هم جواب نمیداد یه روزم بعده خرید حسابی پاهامم درد گرفته بود به شدت بیحال بودم اما جلوی کامی و زنش چیزی نمیگفتم اون روز خودمم خرید کردم ولی کاره اونا بیشتر طول کشید.داشتیم برمیگشتیم که دایی امیر زنگ زد گفت بیام خونه باباجون😢باباجون و مامان جون چندماهیه رفتن ترکیه شاید دیگه کامل همونجا موندن برای عروسی کامیار خواهر و برادرای مامان جونمم میخواستن بیان به قول بابام قوم عثمانی😂😄و دایی میخواست بریم یه دستی به خونه بکشیم.خلاصه منم که تا حالا دایی چیزی نخواسته بود ازم رفتم تا رفتم دیدم دایی خان چندتا کارگر آورده و فقط من و پسردایی(پسره اون یکی دایی)فقط باید بعنوان ناظر باشیم اونجا🤕گفتم دایی نمیتونستی خودت وایسی باید منم میکشوندی اینجا😡گفت خب حالا عصبی نشو دو هفته ست کامیار نذاشته ما ببینیمت الانم من بیمارستان کار دارم قبلش بیا معاینت کنم.منم گفتم کی منو🙂گفت از رنگت معلومه حالت خوب نیست بیا خودم‌یه نسخه برات بنویسم گیره بابات نیافتی.دیگه دیدم کاچی به از هیچی معاینه ام کرد و گفت گلوت ملتهبه و عفونت داره باید چیکار کنیم آقای دکتر؟😊گفتم من محاله آنتی بیوتیک بزنم کلا آمپول نمیزنم.دایی گفت کارن دایی لج نکن نزدیک عروسیه دردش که خیلیم نیست.گفتم جون تو😏من نمیزنم.دایی هم گفت من وقت ندارم همون بابات واست خوبه.رفت بی ادب یه استامینوفن ساده هم نداد😑خلاصه دوساعت موندیم با امین بالاسرشون من دیگه جون می کندم امینم هی مسخره میکرد میگفت کارن چه آمپولی بزنی داداش همایون فلجت میکنه شب عروسی هم نمیتونی برقصی😂منم تا دلم میخواست حرف بارش میکردم..خونه شد مثل دسته ی گل فقط نمیفهمم خونه ای که دوماه آدم توش نیست چرا باید انقدر نیاز به تمیزکاری داشته باشه؟😏الانم مامان جون میومد کلی غر میزد چرا فلان گلدون رفته اینور چرا این قاب رفته اونور.خلاصه رفتم سمت خونه هیچ انرژی در توانم نبود.خریدامو برداشتم رفتم داخل دیدم بابا عصبی داره نگام میکنه.یعنی هرچی تو دلم بود نثاره دایی کردم😂رفتم پیشش نشستم اونم خیلی جدی پرسید گلوت از کی درد میکنه؟گفتم دیروز تا حالا..گفت من با تو چیکار کنم الان؟!یا بیرونی یا خودتو میچپونی تو اتاق که من نبینمت مثلا؟نگا کن صدا خس خس سینه ات همینجا میشنوم من.منم معصوم😔🤕چیزی نگفتم.مامانمو صدا زد گفت کیفمو مو بیار.مامان رفت آورد گفتم اینجا نه بریم بالا.گفت حرف نباشه😏عصبی کی بودی بابا؟لباسمو زد بالا معاینه کرد سینه مو از شانس بد تموم علائمم تو یه روز نمایان شد🤕وقتی دید چه قدر تب دارم یکم مهربون شد گفت اووه چه قدر تب داری بابا.دستشو گذاشت رو پیشونیم منم گفتم ببخشید🙏🏼یه نگاه چپ چپ انداخت گفت تو بزرگ نمیشی😊گلوت التهاب داره تبم داری سینه تم پره خلطه خودت بفرما چیکار کنم؟منم آروم گفتم نمیشه حالا با کپسول شروع کنی؟استرس گرفتم یهو ضربان قلبم رفت بالا جوری خودمم صداشو میشنیدم.گفت حالا نمیخواد به خودت استرس بدی برو تو اتاقت داری میلرزی از سرما.چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق😔بهش حق میدادم عصبی
بشه از دیروز با این که خیلی بد نبودم فهمیده بود اما من قشنک دورش زدمو رفتم بیرون اونم رفت بیمارستان میدونم خیلی نگرانم میشم ولی باز..البته بچه بی فکری نیستم بخدا😂فقط فوبیا دارم همین🤕رفتم تو اتاق مامان اومد داخل واسم شیر آورد یکم خوردم بعد نشست پیشم گفتم مامان خیلی آمپول دارم؟گفت نمیدونم مامان خودتو اذیت نکن.سرمو گذاشتم رو شونه اش عین بچه کوچولوها😄بعدش بابا اومد داخل دوتا آمپولم دستش بود.دست مامانمو محکم گرفتم بابا گفت آروم الکی به خودت استرس نده پنادر نیست یکی الان یکی هم فردا .اون یکی پردنیزولون بود🤕آماده بودم برای گریه مامان گفت کارن مامان گریه نداریما دیگه میخوام زنت بدیم بعد تو هنوز گریه میکنی.بابام گفت حالا اون هفته که من هفت تا آمپول زدم میخندیدی😊گفتم خیلی بدجنسی😔بعدش جلوی چشمم پنی سیلین رو آماده کرد منم خوابیدم رو تخت مامانم شلوارمو کشید پایین سرمو فرو کردم تو بالش و آروم اشکام ریختن😢دست خودم نبود انگار یکی خنجر هل میداد تو سینم.بدنم میلرزید بابا پنبه کشید و گفت نترس بابایی یه نفس عمیق بکش اول پنیسیلینو میزنم بالشو بغل کردم مامانمم پا و کمرمو گرفت همین که سوزن فرو رفت درد بدی احساس کردم و گفتم آخ😭و مثل ابر بهار اشک میریختم دردش خیلی زیاد بود هرکاری کردم سفت نشه اخرش یکم سفت کردم که بابا باسنمو فشار داد گفت سفت نداشتیما شل کن.با گریه گفتم آی نمیتونم.بابا گفت تموم‌ شد دیگه زود باش پام تیر میکشید بقیه شو تزریق کرد.مامانمم دلش سوخت صورتمو بوسید گفت تموم شد پسرم😊بابا پنبه رو فشار داد جاش سرفه ام گرفته بود گفت آفرین همینم خوب بود حداقل تکون نخوردی🤣گفتم درد دارم گفت الان کم میشه دردش بعدش اون یکی رو تزریق کرد دردش کمتر بود اما باز گریه کردم یهو انقدر دلم پر میشه انگار پوستمو میکنن کنترلم موقع آمپول زدن دست خودم نیست اینم تموم شد.مامان همچنان منو گرفته بود بابا گفت عزیزم تموم شد ولش کن دیگه😂و خندیدن مامان رفت کمپرس بیاره من هنوز اشک میریختم بابا موهامو یکم نوازش کرد گفت هرچی آمپول بزنی برات درس عبرت نمیشه نه؟گفتم آخه تو هم خونه نبودی.گفت خب دو دیقه میومدی بیمارستان من که از خدامه بیای پیشم عزیزم.رومو برگردوندم اومد نزدیک گفت ببخشید خیلی دردت گرفت؟اوهومی گفتم بوسم کرد و گفت اشکال نداره الان آرومت میکنم.بعد یه شیاف آماده کرد می دونستم اعتراض کنم بجاش باید آمپول بخورم.شلواروشورتمو کامل کشید پایین شیافو گذاشت حالا من از خجالت🙈مامان اومد خودش واسم کمپرس کرد بعدش بابا کمکم کرد لباسامو عوض کنم و گفت استراحت کن بابایی چیزی خواستی صدام کن😉گفتم چیزی باشه اگه دلم هوس گریه کرد میکم بیای آمپولم بزنی😑خندیدو سرمو بوسید بعدش رفت بیرون.منم خوابیدم.فردا کامیار زنگ زد حالمو پرسید منم هرچی دوست داشتم بهش گفتم😂آخرشم گفت ببخشید بخاطر من بود داداش.دیگه منم مهربون شدم و گفتم نه تو که خودت میدونی بدنم ضعیفه.گفت نوربیونا حلش میکنه😡من مادربزرگم چند وقت پیش نوروبیون از هلند آورد الان چند هفته ست بابا شروع کرده به بهونه ضعف هفته ای یه دونه شو به من میزنه البته از این هفته ایرانیش شروع شد😢خلاصه اون روز کلاس نداشتم دانشگاه همش تو خونه بودم.گلوم هنوز درد میکرد و تب و لرز هم داشتم بیحالی امونمو بریده بود حتی حال نداشتم از طبقه بالا برم پایین یه سلامی به خانواده بکنم.فقط تو موبایل بودم خدایی در چت کردن انرژی خاصی دارم😂😉اما ظهر دیگه واقعا بیحال شدم حوصله خودمم نداشتم مامانم هرچی صدام زد بیام نهار نرفتم.آخرش خودش سوپمو آورد تو اتاق یه ذره خوردم اما اشتها نداشتم.چند ساعت بابا رسید خونه.اومد تو اتاق پیشم گفت پسرگلم چرا امروز همش تو اتاقه؟دیگه میخواستم گریه کنم گفتم بابا😭اومد پیشم نشست گفت جانم. صورتمو بوسید بغلم کرد گفت هنوز لرز داری؟گفتم تبت بالاست بذار یه آپوتل بزنم برات.گفتم نه گفت کارن بابا بچه نشو دیگه.رفت زود آمپولو آماده کرد اومد بالای سرم دید بغض کردم گفت بیا رو پام بخواب.گفتم نه مگه بچم😑بعدش خودم خوابیدم رو شکم شلوارمو کشید پایین گفت فقط اروم باشه عزیزم؟چیزی نگفتم اشک چند قطره تو چشمم جمع شد.پنبه کشیدو آمپولو زد درد داشت اما قابل تحمل بود نسبت به پنی سیلین گفت گفتم آی بابا درد داره.گفت تموم عزیزم.یکم دیگه ناله کردم با گریه😢کلا وقتی مریضم خیلی بدخلق میشم آمپولم بزنم دیگه هیچ.بابا شلوارمو درست کرد گفت نمیفهمم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی.گفتم ببخشید دست خودم نیست.دستشو رو پیشونیم گذاشت گفت اشکال نداره عزیزم سرماخوردگیه دیگه.گفتم تهوع دارم.رفت یه قرص آورد بهم داد و رفت منم خوابم برد.بیدار که شدم یکمی بهتر بودم بلند شدم یکم با گوشی ور رفتم.خدایی عملم کنم آخرش انرژی گوشی رو دارم😂😉دایی هی تو تل پیام میداد اما جوابشو نمیدادم آخرش زنگ زد جواب دادمو یکم سربه سرم گذاشت هی میگفت شب عروسی نمیتونی برقصی😑نمیدونم چیکار به رقص داشتن آخه م
گه من رقصنده ام که برام مهم باشه🙈😊خلاصه اونم یکم حرف زد و دیگه قطع کردم یه حسی بهم میگفت مروری بر درس بکنم حسی هم میگفت شما مریضی باید استراحت کنی.دیدم در میزنن چه مودب!گفتم بله.بابا اومد داخل گفت بیداری بابا؟گفتم اره.گفت خب یه نفس عمیق..وقت آمپولته😉حالا من😢🤕نه می شد در برم نه دورش بزنم تو این۲۰نشده۳۰سال دیگه هم نمیشه.موبایلمو گذاشتم کنار قیافه معصوم به خودم گرفتم بابا گفت گریه زاری راه ننداز فقط یه دونه ست.بله و متاسفانه پنی سیلین.باز از استرس ضربان قلبم رفته بود بالا بابا دستمو گرفت گفت شجاع کی بودی تو؟گفتم هیچ کس.خندید گفت بخواب عزیزم.دهنم خشک شده بود از استرس گفت بگم مامان بیاد بگیرت؟گفتم نه نمیخواد.آمپولو آماده کرد گفت پس بخواب دیگه سریع چرا هی کشش میدی گلم اینجوری که خودت بیشتر اذیت میشی.بغض کردم گفتم اینجوری نگو خب😢😡گفت باشه ببخشید.دیگه دمر رو تخت خوابیدم حالم از خودم بهم میخورد آبریزش بینی و سوزش چشم داشتم هی اشکم میریختم بدترمیشد🤕بابا شلوارمو آورد پایین اشکام سرازیر شد پنبه زد باسنمو فشاری داد و گفت نفس عمیق همین که نفس کشیدم تزریق کرد درد داشت حتی بیشتر از قبلی چون تو این پام دوتا آمپولم زده بودم گفتم آی آی بابا بسه توروخدا تمومش کن آی😢😭با اون دستش پامو گرفت وگفت تکون نخور عزیزم تموم میشه الان یه ذره تحمل کن هلم نکن همینجور گریه میکردمو ناله دیگه میخواستم جیغ بزنم که پنبه رو حس کردم رو پام که تیر میکشید یه ای گفتمو بیشتر گریه کردم یعنی اندازه این چند هفته گریه کردم😊بابا هم یکم جاشو ماساژ داد بعدش شونه مو بوسید گفت معذرت میخوام دیگه گریه نکن الان نفست بند میاد.یکم سرفه کردم بلندم کرد بهم آب داد بعدش لباسمو درست کرد و گفت میبینی وقتی سفت نکنی اذیت نمیشی.گفتم نه که نشدم🤕گفتم ولی بدتر دفعه های قبل که نبود؟سرمو تکون دادم از شدت سرفه سینه هام درد گرفته بودن رفت حوله گرم آورد گذاشت زیره لباسم بعدش کنارم دراز کشید تا خوابم برد.عین بچه های کوچیک که غذا میخورن میخوابن منم هرموقع آمپول زدم باید بخوابم😊😉
تا فرداش دیگه حالم بهتر بود فقط تب داشتم هنوز دیگه بابام خونه نبود مامان یه تب بر واسم زد منم چون میدونستم الان خودشم ممکنه ناراحت بشه مجبور به سکوت شدم و فقط ناله زیر بالشی کردم😊بعدشم یه ساعت عین بچه ها قربون صدقم میرفت😎شکره خدا واسه عروسی خوب بودم و حسابی ترکوندم👌🏻🕺🏼💃اما آخره شب خودم و کامی با گریه از هم جداشدیم خیلی فیلم هندی شده بود میدونم😀اینم گذشت و من چند روز بعد که تولد خودمو سالگرد ازدواج مامان بود دوباره احساس سرماخوردگی کردم همراه با تب شدید که دوباره بابا ابکشم کرد🤕بعدشم طبق گفته خودم احتمال عفونت داد بخاطر تبم و یه سری ازمایشات کلی نوشت کشت خون و...آخرشم  تهش هیچی در نیومد الانم خوبم یعنی این هفته خداروشکر جز همون نوروبیون مورد عنایت آمپول دیگه ای قرار نگرفتم😎
امیدوارم این خاطره مم دوست داشته باشین🙌🏼🌷🌹
از دوستانی هم که تا الان خوندن و‌میخونن و کامنت میذارن تشکر میکنم و ببخشید اگه زیره بعضی خاطره های شما عزیزان خاطره نمیذارم🙏🏼💖💕
سام عزیز امیدوارم دیگه هیچوقت اتاق عمل نری عزیزم💖💕دکتر سیما جان شما هم آرزو میکنم هم خودتون و هم آقا سینای عزیز همیشه سلامت باشین و سینای عزیز کارش به آمپول و بیمارستان نکشه🙏🏼💖💕🌹🌷🏵🌸💐💮
پیشاپیش شب یلدای خوبی رو براتون ارزو میکنم و امیدوارم زمستون خوبی در پیش داشته باشین👌🏻🏵💐💮🌹💕💖🌸🏵🌷🌷🌷
خداحافظ🙌🏼

خاطره پرندجون

خاطره پرندجون

  سلام..

یک ماه پیش حدودا..من یکی از کلاسام افتاده بود یکشنبه صبح و خب با موسیقیم تداخل میکرد. .از اونجایی که من به هیچ عنوان راضی نمیشم از موسیقی زده!! و کلاس درسی برم..با بابا بحثم شد و بابا میگفت که درست مهم تره و بعد کنکور هرچقدر خواستی موسیقیتو ادامه بده..ولی من خیلی رو موسیقیم حساسم..چون ازاولشم با میل خودم وارد رشته تجربی نشده بودم و به هنر علاقه داشتم..لج کردم و گفتم اصلا دیگه این کلاسای مسخره رو نمیرم و از خدامم هست که کنکور قبول نشم..و واقعا هم دلم نمیخواد قبول بشم..

خلاصه بابا گفت اصلا هرجا دلت میخواد برو ولی دیگه حق نداری اسم سِلو رو بیاری..بابا خیلی وقته که قول ویولنسل بهم داده..منم اهمیت ندادم و گفتم فوقش خودم پول جمع میکنم میخرم!!..رفتم حموم و دور از چشم بابا سریع یه آژانس گرفتم و رفتم کلاسم..از شانس من دوستم که کلاسش قبل از من بود سرما خورده بود(آخه این هواهم سرماخوردگی داره؟؟)..سلام و احوال پرسی کردیم و دنیا در عین نامردی یه عطسه کرد..که با تموم وجودم حسش کردم..ولی بعدش کلی معذرت خواهی کرد و گفت که حواسش نبوده..خدافظی کردیم و رفتم سر کلاسم..اونقدر اعصابم داغون بود که اصلا یادم رفت چی تو خونه تمرین کرده بودم..استادم گفت اینجوری نه به موسیقیت میرسی نه درست..لا اقل بشین درستو بخون..بعدم من کلی قسم خوردم که به خدا من تمرین کرده بودم..خیلی تو ذوقم خورده بود..از درس اون روز هیچی نفهمیدم..با اعصابی داغون تر برگشتم خونه..کسی خونه نبود..پرهام زنگ زد گفت ناهار خونه مامان بزرگ اینا دعوتیم حاضر باش یا من یا بابا میایم دنبالت..گفتم نمیام..بدون عمو اینا فایده نداره..

خندید..گفت چته؟؟..گفتم با بابا دعوام شد..نگو که بهت نگفته..

گفت تقصیر خودته دیگه..گفتم تو یکی حرف نزن دیگه..

یکم دیگه حرف زدیم و خدافظی کردیم..سرم به شدت درد میکرد..یه نوافن خوردم و گرفتم خوابیدم..اونروز کلا از برنامه ریزیم خارج شدم..بیدار که شدم ساعت 5 بود..گفتم خوبه دیگه از مهمونی رفتن معاف شدم..یکم درس خوندم و چون حوصله تستای زیستو نداشتم به جاش موسیقیمو تمرین کردم..یه ذره بیحال بودم ولی خب مهم نبود..انقدر تمرین کردم که زمان از دستم در رفت..تا شنیدم کلید تو در خونه چرخید سریع رفتم پای تست زدن..بابا و پرهام اومدن..بعد دیدم بابام اومد تو اتاقم..بعدم بالاسرم یکم کتاب و جزوه هامو نگاه کرد و بعد گفت من به خاطر خودت میگم..پزشکی به دردت میخوره نه موسیقی..پزشکی یه رشته ایه که دیگه تا آخر عمر از نظر مالی تامینت میکنه..گفتم من با علاقم موفق میشم..من که برای پول درس نمیخونم..گفت در هر صورت اگه قبول نشی میمونی برای سال دیگه..

بعدم رفت..منم دیگه با تهدیدش نشستم درس خوندم تا ساعت نه..ساعت نه شام خوردیم وشانس آوردم دیگه حداقل اون شب نوبت پرهام بود غذا درست کنه..غذامون که تموم شد یکم با گوشیم ور رفتم و بعد رفتم ظرفارو بشورم..وقتی دیدم آب بینیم روان شده دیگه روز خوبم خوب تر شد..داشتم ظرفارو میشستم که حس کردم دستم لرزید..فکر کردم توهم زدم ولی بعدش زیر پام به شدت لرزید..بشقاب از دستم افتاد و بعد شنیدم پرهام داد زد زلزلهههه..
بعد من تو اون وضعیت با خودم گفتم خوبه پرهام گفت من فکر کردم سیله..ولی بعد به خودم اومدم و فرار کردم به سمت در..بابام و پرهام بلند میگفتن فرار نکننن و من اگرم میخواستم نمیتونستم فرار کنم چون تعادل نداشتم..زمانی که قاب عکسامون افتادن دیگه داشتم اشهدمو میخوندم که متوقف شدیم..اون لحظه کلی به خودم فحش دادم که به خاطر مامان بزرگم راضی شدم از شیراز نقل مکان کنیم به کرمانشاه..سریع یه مانتو و شال برداشتم و یه نگاه غمگین به سازم کردم و رفتم..پرهام و بابام با همون لباسای خونه تو ماشین بودن منم رفتم و رفتیم خونه مامان بزرگم..اصلا از خونه بیرون نیومده بود..یکم نشستیم و بعد فهمیدیم که سرپل هفت ریشتر زلزله اومده..ماهم کل فامیلای مادریمون اونجا ان و هرچی زنگ میزدیم جواب نمیدادن..تا صبح وایسادیم و بعد رفتیم خونه وسیله هامونو جمع کردیم و رفتیم سرپل..من که هم حس میکردم سرما خوردم و هم از ترس دیشب حالت تهوع داشتم..حالم خیلی بد بود..همش فکر میکردم دیگه هیچوقت مادربزرگمو خاله هامو داییمو نمیبینم..از کرمانشاه تا سرپل دو ساعت راه بود..دو ساعت به سختی گذشت و بعد بالاخره رسیدیم..تو شهر آشوب بود..هیچکس رو پاش بند نبود..اون صحنه هارو که دیدم حالم بدتر شد..ولی یه جا دیدم که یه پسربچه ی پنج شیش ساله رو جلوی خونشون گذاشته بودن و خونوادش رو سرش گریه میکردن..یه میله آهنی و واقعا نمیدونم از کجا تو شکمش رفته بود..اینو که دیدم نتونستم تحمل کنم و حالم بهم خورد..پرهام و بابام نمیدونستن نگران من باشن یا خونواده مادرم..انقدر برای اون بچه گریه کردم که نفهمیدم کی داییم گوشیشو جواب داده بود..همشون سالم بودن و من در کمال نامردی عذاب وجدان داشتم از اینکه من خونوادم سالمن و بقیه حتی بچه هاشونم مردن..شوهر خاله م برای مادربزرگم اینا چادر خودشونو آورده بود و خودشونم یه اتاق توی امامزاده ی اونجا پیدا کرده بودن..تا رفتم تو چادر نشستم یه گوشه و گریه کردم..خالم اینا که حالمو دیدن گفتن شما برگردین..ولی بابام قبول نمیکرد..منم هی تو دلم میگفتم آخه بابا چرا از زبون ما حرف میزنی..دلم میخواست برگردم..تا روز بعدش همش حالم بهم میخورد..روز بعدش نزدیکای شب یه خانوم و آقایی که دکتر بودن اومدن اون قسمتی که ما بودیم..یعنی کنار همون امامزاده..یه بسته خرماهم دادن که من یه دونه هم نخوردم..دیگه گریه نمیکردم ولی حالم خیلی بد بود..از گرسنگی به معده م فشار اومده بود..با خالم رفتم پیش آقائه چون سر خانومه خیلی شلوغ بود..خاله م جواب سوالاشو میداد چون من حالم بد بود..فقط شنیدم گفت ما داروی زیادی با خودمون نیاوردیم و ضد تهوع هم سریع تموم شد..خلـاصه برگشتیم و من به زور یه چیزی خوردم که همونم بعد بالا آوردم..روز بعدش دوباره از کرمانشاه دارو آورده بودن..پرهام دیگه خودش رفت پیش آقائه و سریع برگشت..فقط دستمو کشوند و برد توی یکی از اتاقای امامزاده..چندتا تخت دوطبقه برای زائرا اون جا بود..پرهام منو روی یکیشون خوابوند و دوتا آمپول بهم زد که انقدر حالم بد بود نفهمیدم..بعدشم همونجا خوابم برد..عصرش پرهام بیدارم کرد..گفت بهتری؟؟..گفتم آره..گفت پاشو میخوایم برگردیم..منم از خداخواسته پاشدم گفتم راستی این چند روز اینجا بودیم برا کارت مشکلی پیش نمیاد؟..گفت نه فردا میرم کلینیک میگم به خاطر خونوادمون رفتیم..

از خالم اینا خدافظی کردیم و برگشتیم..تو راه هم حالم یه ذره بد بود..تازه وقتیم که برگشتیم سرماخورده بودم و به خاطر اونم آمپول خوردم..ولی حال روحیم بدتر بود..اونقدر که کلی از درسام جا موندم ولی خب بازم برای من اهمیتی نداره!!

امیدوارم دیگه هیچوقت هیچوقت پیش نیاد..

با تاخیر گفتم چون حالم خوب نبود..

ممنون که خوندین❤️❤️

خاطره فاطیما جون

خاطره فاطیما جون

سلام فاطیمام زیاد حرف نمیزنم بریم سراغ خاطره:شهریور امسال عروسی عمم بود
عروسیش اذنا بود
ما واسه هنابندونش یکم دیر رسیدیم
تو راه هم چیزی نخورده بودم
وقتی رسیدیم و اماده شدیم
رفتم نشستم یه گوشه
چون واقعا خسته بودم
هیچ حرکتی نمیکردم😕
یکم که گذشت
رفتم نشستم رو اپن
(بی فرهنگ نیستماااا اپن یه تیکه اضافی داشت😐)
یکم که گذشت
معدم کم کم درد میگرفت
تکون میخوردم تیر میکشید
عمم اومد بلندم کرد یکم باهاش رقصیدم
ولی درد معدم بیشتر شد
دیگه داشت اشکم در می اومد
به مامانم گفتم گفت کار دارم😭
رفتم نشستم سرجای قبلیم دقیقا زیر باند ها
و اروم اشک ریختم
هرکس هواسش به کار خودش بود
هیچ کس متوجه من نمیشد
با اینکه تو جمع بودم
و چشماهم همه ماشاالله درشت😐
ولی هیچ کس هواسش بهم نبود
اونموقع موهام خیلییی بلند بود😭
موهامو باز گذاشته بودم پشت سرم😕
یه قسمت از موهام گره خورد به پایه ی باند😕
عموم اومد آهنگو عوض کنه
بهش گفتم عموتوروخدا موهامو نجات بده😭
اولش ندید گریه میکنم😢
چون موهام پخش شده بود تو صورتم😁
از بس تلاش کرده بودم که آزاد کنم اون قسمتو😂
عموم یکم با موهام ور رفت و بعد از اینکه کلی از موهامو از ریشه در اورد اون قسمتو آزاد کرد
بعد دست کشید موهامو درست کرد
دید دارم گریه میکنم
با تعجب گفت فاطیما چی شده؟😳
جاییت درد میکنه؟
گفتم عموووو معدم درد میکنه هیچ کسم بهم محل نمیده😭(واقعا ناراحت شده بودم😕)
عموم گفت چرا عمو؟ چیزی خوردی؟ شاید گرسنته؟
گفتم عمو بدم میاد تنهایی غذا بخورم
اخم کرد گفت یعنی چی؟ حاضری اینقدر درد بکشی تنهایی غذا نخوری😒
گفت پاشو بیا ببینم
دستمو گرفت
برد پشت اپن😂
خودش بشقاب برداشت واسم غذا کشید😁
بعد دوباره دستمو گرفت
برد تو اتاق
گفت بخور اینو خوب نشدی میبرمت دکتر
گفتم نهههه عموووو خوبممم بخدا😭😭😭
شروع کردم با کمکش غذا خوردن
هرچی میخوردم دردم بیشتر میشد
تازه حالت تهوع هم بهش اضافه شد😭
دیگه نمیتونستم بخورم
معدمو گرفتم و شروع کردم گریه کردن
عموم سعی میکرد ارومم کنه
ازم ادرس لباسامو پرسید بهش گفتم
رفت واسم اورد
دستمال هم اورد گفت صورتتو پاک کن😐✋️
بعد گفت بپوش لباستو
با گریه گفتم نمیخواممم😭😭😭
گفت فاطیما بپوش عموجان بریم بیمارستان
مامانمم همونقع اومد
گفت نمیتونی تحمل کنی؟
زشته من بخوام ببرمت دکتر
بابات که نمیتونه بیاد
منم اگه بیام
عمه هات دست تنهان
عموم گفت نمیخواد خودم میبرمش
گفتم نمیخوام اصلااا😭
میخوام بخوابم
رفتم رو تخت
پتو کشیدم رو خودم
ولی هر لحظه دردش بیشتر مییشششد
پاشدم رفتم سمت کیفم که با گوشی زنگ بزنم به عموم
ستایش( خواهر زاده شوهر عمم یک سال از من بزرگتره ) اومد داخل اتاق
گفتم ستااایش
گفتم جانم چیه؟
گفتم برو عمو حسینمو صداش کننن
گفت باشه باشه الان میرم
منم گریه میکردم
عموم اومد
بهش گفتم عموووو معدم درد میکنههه
گفت ببین بهت گفتم بریم بیمارستان گفتی نه
گریم شدت گرفت
رو تخت نشسته بودم
سرمو چسبوند به شکمش( قدش خیلی بلنده😁) گفت گریه نکن عشقم پاشو بریم بیمارستان پاشو عمو جونم
کمکم کرد رفتیم بیرون
بابام اومد بوسم کرد به عموم گفت مواظب باشید
عموم منو نشوند تو ماشین
سرمو گذاشتم رو داشبورد
و اروم گریه میکردم
رفت ازشوهر عمم( داماد)😁 آدرس بیمارستان پرسید
وقتی برگشت گفت اروم باش عمو یکم تحمل کن الان میریم😘
تقریبا خوابیدم تا رسیدیم
عمو بیدارم کرد
گفتم عموووو
گفت جانم
گفتم اروم شدممم برگردیممم
که همون موقع حالم بهم خورد😭
متنفرم از اینکه حالم  بهم بخوره😔
با کمک عموم رفتیم داخل
تقریبااا شلوغ بود
سرمو گذاشتم رو شونه عموم و چشمامک بستم
وقتی نوبتمون شد با عمو رفتیم داخل
یه خانم دکتر خیلییی مهربون بود🙈🙈
گفت چی شده
گفتم معدم درد میکنه😢
عمو گفت حالت تهوع هم داره☹️
گفت دراز بکش رو تخت
بعد از اینکه دراز کشیدم و کلیییی معدمو فشار داد و من رفتم اون دنیا با عزرائیل سلام علیک کردم و برگشتم
رضایت داد و رفت نشست پشت میزش😁
گفت دفترچه
عموم گفت ای وای دفترچتو نیاوردی فاطیما😐
من:😐😐❤️❤️
دکتر گفت دفترچه خودتونم همراهتون نیست؟
عموم گفت چرا همراهمه
و رفت از ماشین اورد
دفترچه رو داد به دگتر
دکتر شروع کرد نوشتن
منم همش استرس داشتم امپول ننویسه
عموهم نمیدونست از امپول میترسم😭
خلاصه نسخه نوشت خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
نشستم تا عمو رفت داروهارو گرفت
وقتی برگشت باهم رفتیم داروهارو به دکتر نشون دادیم☹️
گفت سه تا امپولشو الان بزنه😢
من دیگه داشت اشکم در می اومد
ولی از عموم خجالت میکشیدم
اومدیم بیرون
عمو برای تزریقات قبض گرفت داد دستم
منتظر بودیم تا نوبتم بشه
از استرس زیاد اشکام بی صدا اومدن
عمو دست انداخت دور کمرم منو به خودش نزدیک کرد و گفت جانم عمو گریه نکن امپولاتو میزنی خوب میشی
یکم ارومتر شدم
چند مین بعد خانومه بهم گفت حاضر
بشم و عموهم رفت ایستاد بیرون
دراز کشیدم رو تخت
ولی اماده نشدم
خانومه اومد امادم کرد و پنبه کشید
اولیو زد دردش زیاد نبود فقط اروم و بیصدا گریه میکردم
وقتی در اورد یه اخ گفتم
دومیو فرو کرد
خیلیییی درد داشت
گفتم ایییی
خانومه گفت شل کن عزیزم تمام شد
دیگه چیزی نگفتم فقط اروم اییی اییی میکردم
بعد از اینکه دومی تمام شد
سومیو فرو کرد
که دردش از قبلی کمتر بود
یکم پامو تکون دادم
با دستش بالای پامو گرفت
گفت تمااام شد تتماام
اونم کشید بیرون و شلوارمو درست کرد
اروم پاشدم اشکامو پاک کردم رفتم بیرون
رفتم پیش عموم
گفت تمام شد عموجان؟
با سر گفتم اره
از رو صندلی بلند شد با یه دستش منو به خودش نزدیک کرد و به سمت بیرون رفتیم
گفت چیزی میخوای واست بگیرم بخوری؟ گرسنت نیست؟
بازم با سر جواب دادم
گفت زبنتو موش خورده؟😉
گفتم نخیرم😅
سرمو بوس کرد و درو برام باز کرد
سوار ماشین شدم
ا نم سوار شد
تو راه کلی باهام شوخی کرد و قربون صدقم رفت
بماند که یه قهر حسابی با مامانم و بابام کردم😁
و شب هنابدون که کوفتم شد
عروسی هم که کوفتمون کرد( متاسفانه فامیل داماد دعواشون شد😕)
اینم از خاطره من امیدوارم خوشتون اومده باشه. اگه خاطراتم بده لطفا بگین دیگه براتون تعریف نکنم🙈❤️
و مرسی بخاطر نظرای خوبتون واقعا خوشحالم میکنید❤️
مرسی مهدیه جان. مریم خانم. اقا پارسا. اقا نیما.و زری خانم
راستی اقا پارسا شما پزشک عمومی هستین یا تخصص دارین؟
دوستتون دارم. حق نگهدارتون

یا حق✋️

خاطره نفس جون

خاطره نفس جون
سلام، من بازم اومدم نفسم، یه خاطره داغه داغ دارم، شنبه از صب کلیه م درد میکرد اما محل نمیدادم، عصر رفتم سونو ، دکتر گفت سه تا سنگ داری، همونجا زیردستش اشکام اومدن پایین که دکتر ارومم کرد، برگشتم خوابگاه دیدم دردم رفته رفته زیاد شد و دوبار حالم بهم خورد، متصدی خوابگاه دید حالم خیلی بد شده آژانس گرفت با دوستم رفتم بیمارستان ولیعصر، دکتر بدون معاینه سه امپول و سرم داد، تزریقات بهم گفت دو ساعت دیگه نوبتت میشه، منم از درد داشتم جون میدادم، ماشین گرفتیم رفتیم بیمارستان امیرالمومنین، دوستم رفت تو اورژانس ببینه پرستار هست یا نه که اومد گفت بیا، رفتم یه دکتری منو دید گفت چی شده گفتم جریان چیه، گفت مگه نرفتی برا دکترت،گفتمش چرا رفتم و دوهفته پیش دوباره سنگ شکن کردم، گفت برو تزریقات تا مسئولش بیاد. داشتم میرفتم سمت تزریقات که دکتر محمدی منو دید گفت اینجا چیکار میکنی، گفتمش دوهفته پیش سنگ شکن کردم، از امروز دوباره درد داشتم الان بدتر شدم، گفت ببینم داروهاتو، نگاشون کرد، گفت تزریقات کسی بود؟ گفتم نه،گفت برو الان خودم میام برات تزریق میکنم، ماهم رفتیم تزریقات، نشسته بودم رو صندلی که اومد گفت بخواب رو تخت اول، رفتم دراز کشیدم اومد دکمه های مانتومو باز کرد و زیرشکم رو فشار داد که صدام دراومد گفت بشین، نشستم دوتا ضربه زد به کلیه م بعدم سونوگرافی رو دید،گفت دمر شو تا امپولاتو آماده کنم، برگشتم ، شلوارم یکم تنگ بود،به سختی دادم پایین، دکتر محمدی اومد شلوار زیری و لباس زیرمو یکم کشید پایین پنبه کشید و گفت یه نفس. سریع زد، چیزی حس نکردم، برا بعدی شلوارمو بیشتر کشید پایین، پنبه کشید سریع سوزنو زد که یه تکون خوردم، دستشو گذاشت رو کمرم وو تزریق کرد که ای ای کردم گفت تموم شد عزیزم، شلوارمو داد بالا، اومد استینمو زد بالا و کشو بست، سرمو وصل کرد یه امپولم ریخت داخلش که بعد ده دقیقه گیج شدم، خوابم برده بود که با حس سوزش بیدار شدم دیدم سرمو درآورد گفت راست بخواب، دوستم پامو دراز کرد که دکتر اومد بهش گفت شما برو اونور، اونم رفت، دکتر مانتومو باز کرد، بلوزمو زد بالا، شکممو فشار داد گفت درد داری؟ گفتم نه الان آروم شده، اونم گفت که خوب خوبه، میتونی بری مرخصی، ماهم برگشتیم خوابگاه و من روز بعد اومدم تهران، الانم پیگیر درمانم،دکتر گفته کلیه مستعد سنگ سازه و ممکنه کاراییشو از دست بده به مرور زمان، فعلا دارو برا کمک به دفع و جلوگیری از تشکیل مجدد سنگ داده،
مرسی که خوندین،حق یارتون❤️❤️❤️❤️

خاطره Miiinaجون

خاطره Miiinaجون

بسم الله الرحمن ارحیم
سلام😊
چندی پیش که خداوند تمامی دعاهایم را مبنی بر فراموش شدن نوبت دندانپزشکی ام توسط خانواده بی پاسخ گذاشت با میلاد رفتیم دندونپزشکی همینقدر بگم بد بود خیلی بد بود خیلی خیلی بد بود😣 پزشک محترم که بی حسیو تزریق میکرد دلم میخواست بمیرم فقط، نه صرفا بخاطر دردش کلا حس خیلی مزخرفیه (شایدم من زیادی لوسم) (از امپول دندونپزشکی متنفرمممم) بگذریم تا جایی که یادم بود وقتی ب اون شکنجه گاه وارد میشدم میلاد همرام بود اما وقتی خارج شدم داداش حسامو دیدم ی لحظه فکر کردم شاید انقد ترسیده بودم بخش خاکستری مغزم با بخش سفیدش قاطی شده میلادو حسام میبینم یاشاید بخاطر بی حسی زیاد توهم زدم و از اولم با میلاد نیومده بودم اما بعد فهمیدم تو این فاصله ک من با دهن باز و هندزفری ب گوش زیر دست دکتر بودم میلاد رفته و داداش حسام جاش اومده خستگی ازش میبارید سایه هم تکیه داده بود بهش چشماشو بسته بود و ریتمیک تکون میخورد😂 داداش حسام ی راست رفت سمت خونه خودشون تو خونه هم همینطور که میرفت تو اتاق گف میناجان تو یخچال غذا هس گرم کن بخورید من خستم میرم بخوابم یکم.
رفتم یکم غذا گرم کردم اما هرکاری کردم سایه دو سه تا قاشق بیشتر نخورد خودمم ک هروقت میرم دندونپزشکی کلا دیگ ی مدت هیچی نمیخورم (میدونم عادت مزخرفیه ولی خب نمیتونم دگ یجوری میشم) ترجیح دادم منم برم بخوابم در کمال تعجب سایه هم بدون غرغر اومد کنارم خوابید.ی ساعت نشده بود بیدار شدم، حس کردم سایه خیلی گرمه دست گذاشتم رو پیشونیش دیدم تب داره، خواستم داداش حسامو بیدار کنم گفتم خستس گناه داره. ی حوله نم دار اوردم میذاشتم رو پیشونی و شکمش بعد چند دیقه دیدم زیاد تبش پایین نمیاد😢 گفتم بچه حالش بده تو ب فکر خواب داداشتی! رفتم چند بار داداش حسامو صدا کردم دگ تو خواب و بیداری فقط میگف بذاا بخوابمم
_ پاشو بت میگم سایه تب کرده
یهو بلند شد گف چ!؟!
گفتم حالش خوب نیس تب داره
پاشد رفت بیدارش کرد گف سایه! پاشو ببینمت بابا چیشدی تو!؟
طفلی ترسید رفت عقب هیچی نگف
داداش حسام دست گذاشت رو پیشونیش خواست کیفشو بیاره معاینه کنه سایه دوید تو اتاق با تمام زور نداشتش درو از پشت گرفته بود داداش حسامم دیگ درو هل نداد گف باز کن سایه...این چ کاریه! بیا بیرون ببینمت
سایه گریه میکرد گف نمیخوام برو برووو
_الان واسه چی گریه میکنی؟ بیا ببینم چرا تب داره اخه دخترم
+نمیخوام بابا ولمم کن😭
رفتم پشت در گفتم سایه میری کنار بیام تو قربونت برم؟
گف باباحسام نیاااد
داداش حسام ی پووف کشید رف عقب گفتم نمیاد عزیزم برو کنار
اروم یکم درو باز کرد رفتم تو اتاق اومد بغلم گف میناجون بگو بابا ولم کنه هیچیم نیس
کلی حرف زدم باهاش قانعش کردم بذاره باباش معاینش کنه میترسید اما راضی شد بردمش بیرون با بغض رفت نشست کنار داداش حسام ک معاینش کنه وقتی خواست گلوشو ببینه سایه دهنشو باز نمیکرد دیگ داداش حسام عصبی شد اخم کرد بهش(ی وقتا یجور اخم میکنه ناخوداگاه ب حرفش گوش میدی انقد ترسناک میشه البته داداشم مهربونه ها بعضی وقتا فقط اینجوری می اخمه😓) گف چرا زودتر بهم نمیگی گلودرد داری؟😠
_...😢
+با دیوار نیستما سایه خانوم ...
باز هیچی نگف بعد ک معاینش تموم شد داداش حسام گف دوستاتم تو مهد مریض بودن؟
_فقط نرجس
+نمیفهمم بچه مریضو واسه چی میفرستن مهد اخه
رفت تو اشپزخونه سایه با بغض گف میخواد امپول بزنه؟
خواستم ج بدم داداش حسام صدام کرد رفتم پیشش ی پنی 6.3.3 داد بهم گف اماده کن بیار سایه نبینه فقط
+نمیشه دارو بدی بهش داداش دردش میاد گناه داره وقتی خواست گلوشو ببینه سایه دهنشو باز نمیکرد دیگ داداش حسام عصبی شد اخم کرد بهش(ی وقتا یجور اخم میکنه ناخوداگاه ب حرفش گوش میدی انقد ترسناک میشه البته داداشم مهربونه ها بعضی وقتا فقط اینجوری می اخمه😓) گف چرا زودتر بهم نمیگی گلودرد داری؟😠
_...😢
+با دیوار نیستما سایه خانوم ...
باز هیچی نگف بعد ک معاینش تموم شد داداش حسام گف دوستاتم تو مهد مریض بودن؟
_فقط نرجس
+نمیفهمم بچه مریضو واسه چی میفرستن مهد اخه
رفت تو اشپزخونه سایه با بغض گف میخواد امپول بزنه؟
خواستم ج بدم داداش حسام صدام کرد رفتم پیشش ی پنی 6.3.3 داد بهم گف اماده کن بیار سایه نبینه فقط
+نمیشه دارو بدی بهش داداش دردش میاد گناه داره _بخاطر خودشه... پد الکلیم بیار
گفت و ی شیاف برداشت رفت امپولو اماده کردم سایه دمر رو پای داداش خوابیده بود شیاف ک گذاشت ی جیغ کوتاه کشید پد الکلی و امپولو طوری ک سایه نبینه دادم ب داداش حسام اشاره کرد پاهاشو رو نگه دارم پد کشید سایه جیغ زد باباااا نههه خواست بلند شه داداش دست گذاشت رو کمرش گف هیچی نیس بابا ی دقه اروم
امپولو تزریق کرد سایه بدجور گریه میکرد اشکمو دراورد قشنگ دلم کباب شد واسش با گریه می گف آی بابا خیلی بدیییی... داداش حسام امپولو دراورد گف قربونت برم.. ببخشید. صداش گرفته بود نگاش کردم دیدم چشماشم قرمزه سایه رو بغل کردو ارومش کرد اما سایه با هردومون قهر بود نازکشیم ج نداد کلا داداش حسام بش شربت داد رف بخوابه باز😳گفتم داداش الان بیدار شدیااا
_ جان حسام خستم
+خب منو ببر خونه بعد بیا بخواب
_یکم بخوابم بعد بیام ببرمت
+خب من الان چیکار کنم
_بخواب
+داداااش
_میناااا اذیت نکن دگ
+خب حوصلم پوکید گوشیمم پیشم نیس
گوشیشو داد بهم
+من الان با این چیکار کنم
_جزوه مزوه دانلود کن درس بخون
+کور میشم ک اینجوری
_سرجدت غر نزن انقد
دگ نشستم یکم درو دیدارو نگاه کردم بعد فک کردم من ک بیکارم حداقل یکم مفید باشم زنگیدم ب مامان با راهنماییش ی سوپ دبش پختم تا داداش حسام بیدار شد و بعد ک سایه سوپشو خورد(البته بیشترشو باباش خورد) منو رسوندن خونه.فرداش بهار و داداش احسانم خونمون بودن ک متاسفانه میلاد میگرنش عود کرده بود سردرد داشت شدید وقتیم اینجوریه میشه تا امپول نزنه خوب نمیشه داداش احسان خواست براش بزنه اما زیر بار نرفت فقط مسکن میخورد داداش حسامم که خبر نداشت اومده بود ک امپول سایه رو بده میلاد بزنه بش گفتم رف اتاق میلاد سایه هم رف تو اتاق من پیش بهار بعداز چند دقیقه داداش حسام اومد بیرون دوتا امپول برداشت دوباره رفت تو اتاق باز چن دقیقه بعد اومد سرنگای خالیو سرب نیست کرد خواستم برم پیش میلاد گف بیا اینطرف بذا بخوابه. امپول سایه رو داد ب داداش احسان. داداش احسانم سایه رو صدا کرد نشوند روپاش گف شب میخوایم با بهارجون و میناجون بریم شهربازی
سایه: آخ جوون با ذرت مکزیکی؟
_با ذرت مکزیکی، ولی شما نمیتونی باهامون بیای +چرا
_اخه بابات میگه مریض شدی. اره وروجک؟
+نه عمو دیگه خوب شدم تازه دیروز امپولم زدم
داداش حسام ازونطرف گف ن عموش خوب نشده هنوز تا وقتیم ک مریضه نمیتونه بیاد
سایه: عههه بابااااا
داداش احسان:راس میگه دیگ عمو هوا سرده بیای بدتر میشی
+بدتر نمیشم میاااام
داداش حسام گف اگه خیلی دوست داری بری میتونی ی امپول بزنی ک تا شب خوب بشی
جیغ زد نمیخوااام
داداش احسان گف اگ تو نیای ک بهمون خوش نمیگذره ی امپول کوچولو بزن باهم بریم دیگ
+نع😢
_ای بابا حیف شد ک نمیتونی بیای
سایه رفت بغل باباش با بغض گف بابا منم میخوام برم شهربازی
داداش حسام گف من ک نگفتم نرو بابا گفتم امپولتو بزن بعد برو
+نمیخوام مگه ندیدی دیروز دردم اومد چرا اذیتم میکنی داداش احسان گف اخ اخ دردت اومده! تقصیر حسامه دیگ حتما بی حسی نزده برات ... خودم ارومه اروم امپولتو میزنم ک خوب بشی باهامون بیای ی عالمه هم بی حسی میزنم درد نگیره خب؟؟
سایه بغض کرده بود هیچی نمیگف. داداش حسام اماده شده بود ک بره سایه رو بوس کرد گف امپولتو دادم ب عمو احسان اگه بزنی میتونی باهاشون بری شهربازی. شیشه لیدوکائینم اورد گذاشت رو میز گف اینم بیحسی، و خداحافظی کرد رفت. داداش احسان گف میناجون کمک کن وروجکمون اماده شه. دست سایه رو گرفتم گفتم بیا عزیزم خیلی مظلوم دراز کشید رو مبل بعد یهو زد زیرگریه بلند شد داداش احسان گف عه! چییشد؟
+نمیخوام بزنم میترسم... میناجووون😭
بغلش کردم گفتم جونم عزیزم گریه نکن اخه اینطوریداداش احسان گف ترس نداره که اصلا روپای مینا جون دراز بکش قول میدم زودی تمومه
+نههه
گفتم سایه ببین اصلا اگه دردت گرفت من به عمواحسان میگم درش بیاره خب؟(این جمله ی ناجوانمردانه رو از وب یاد گرفتم)
دیگه با اکراه خوابید امادش کردم داداش احسانم امپولو اماده کرده بود اومد پدالکلی کشید ک سایه پاشو سفت کرد داداش گفت عه نشدااا شل کن قشنگ بینیتم محکم بگیر اینجوری دردت نمیاد
سایه هم حرفشو گوش کرد. داداش احسان ک نیدلو فرو کرد گریه سایه شرو دستمو گرفته بود با گریه ای ای میکرد هی حرف میزدم باهاش ک حواسش پرت شه داداش امپولو دراورد گف تموم تموم شد عشق عمو قربون اشکات برم تموم شد دیگ.یکم جای امپولشو ماساژ دادو رفت دستشو بشوره سایه رو بغل کردم یکم قربون صدقش رفتم اروم اروم حرف زدم باهاش تا اروم شد داداش احسان اومد از بغلم گرفتش کلیی قلقلکش داد بوسش کرد دیگه سایه غش غش میخندید (فدای خنده هاش بشم) خلاصه ک الکی الکی اونشب ی شهربازیم افتادیم😊

پ.ن: ب تازگی فهمیدم بینیم پلیپ داره بخاطر همین ناخوداگاه تنفس از دهان داشتم بخاطر همین با وجود رعایت بهداشت دندونام خراب میشده بخاطر همین انقد از امپول دندون پزشکی عذاب کشیدم بخاطر همین باید بینیمو عمل کنم بخاطر همین خیلی میترسم خیلی خیلی میترسم خیلی خیلی خیلی میترسم اما کلا تو خونه ب روی خودم نمیارم😢ی عذر خواهی بدهکارم بابت خاطره قبلی که نتونستم جواب نظراتو بدم ببخشییید🙏
سپیده ی عزیز، خانوم یا اقای من، مهدیه جان افراسیابی، فاطمه خانوم، رویای عزیز و متین جان ممنونم ک خوندین خاطرمو و نظر گذاشتین اقا علی خودم جزو اون 13/14 نیستم همه خاطراتو نمیخونم اما وقتی میخونم حتما کامل میخونم اون سیزده چهاردهمو بر اساس نظرات خاطره قبلیم گفتم😊مرسی ازتون، h.shجان من رشتم تجربیه عزیزم وقتی نظرتو خوندم خداروشکر کردم ک خاطره ای از سایه ندارم بنویسم اما متاسفانه😰 وروجک من خاطره ساز شد که نوشتم👆 fatemeجان ، رها=ممد (دقیقا رها یا ممد ایا؟) سمیرا خانوم، خانوم یا اقای *B* ،بانوی مهربون و sogand عزیزم از محبتتون خیلی ممنونم 💕

خاطره نیلوفرجون

خاطره نیلوفرجون
سلام به همه!امروز یه خاطره داغ میگم که مربوط میشه به چند روز پیش که صبح علی پاشد اومد صبحانه بخوره یه لقمه گذاشت تو دهنش بعد منو نگاه کرد.گفتم چیشد چرا دیگه نمی خوری گفت پشیمون شدم.گفتم وا صبح ادم صبحانه میخوره یعنی چی پشیمون شدم😕گفت نمیخورم میل ندارم میخوام برم زود بیمارستان اونجا گرسنه شدم یه چیز میخورم.بهش کیک دادم گفتم ببر گرسنه شدی بخور. البته کشوهای میز علی پر شکلات و کیکه🍫🍩🍪😂/علی عاشق شکلاته🍫/کیک رو ازم گرفت و رفت.منم رفتم سراغ غذا پختن/چقدر سخته آدم نمیدونه چی درست کنه😣/در اخر به نتیجه رسیدم ماکارونی🍝 بزارم که درست کردم و رفتم سراغ بچه 
خیلی خوبه تا لنگ ظهر میخوابن ادم به همه کاراش میرسه😂رفتم دیدم هنوز نیما خوابه آخ جون😍😂بعد دیدم مبینا بیدار شده نشسته با تبلت بازی میکنه' آخه اول صبح😤😥بلندش کردم گفتم پاشو بریم صبحانه بخور صبح چشماتو باز نکرده رفتی سراغ این😑بلند شد رفتیم اشپزخونه براش چایی ریختم دادم بهش که زنگ درو زدن رفتم دیدم علی😕آخه چه وقت خونه اومدنه؟درو باز کردم اومد دیدم یه جوریه گفتم علی مگه کار نداری چیشد زود اومدی گفت هیچی نمیتونم بخورم.میخوام بخورم ولی نمیتونم.گفتم چرا چیشده؟گفت فک کنم دندونمه نمیدونی چه بلایی سرم اورده.گفتم خب چرا صبح نگفتی بهم.گفت زیاد نبود دردش وقتی بیسکوییت خوردم گاز زدم دردش بیشتر شد.گفتم بیا ببینم چیشده گفت نه یه مسکن خوردم الان بهترم درد گرفت میگم بهت☺رفت اتاق لباساشو عوض کنه.مبینا هم تا ما حرف میزدیم صبحانشو خورد و رفت دوباره سر اون دستگاه مسخره😑یکم میز رو مرتب کردم رفتم اتاق دیدم علی دراز کشیده سرش تو گوشیه پرسیدم بهتری گفت جراحی دندون عقل خیلی وحشتناکه؟😟گفتم نه بی حس میکنن.چطور مگه😒گفت دندون عقل رو تو بزرگسالی جراحی میکنن دردش بیشتره دیگه،نه؟گفتم خب تو سن پایین انجام میدن ولی خب الانم میشه انجام داد.علی میزاری ببینم؟گفت  نه خوبم فقط سوال پرسیدم همین😊 علی ببین من میدونم دندون عقلته بزار معاینه کنم ببینم چجوری وضعش.گفت نه الان بهترم دندون عقلم نیست کلا پرسیدم اون سوالو.دیگه بیخیال شدم تا دیگه مبینا و علی اعلام گرسنگی کردن منم داشتم اون موقع با نیما سر و کله میزدم بردم نیمارو دادم دست علی خودم میز رو چیدم و غذا رو کشیدم.سر غذا با اولین قاشق قیافه علی دیدنی بود😣😓گفتم دردت گرفت؟😂گفت نخیر داغه😐گفتم باشه یواش بخور😉/ولی دوستان همه میدونیم که قاشق اخر دیگه خیلی داغ نیست/علی قاشق اخرم با همون قیافه توهم رفته خورد و گفت قرص کجاست؟گفتم علی چخبره الان خوردی پشت هم که نمیخورن.
گفت اره میدونم همینجوری پرسیدم.گفتم باشه برو اتاق من قرصو میارم برات.رفت و منم میزو جمع کردم.با نیما رفتم اتاق.گذاشتمش رو تخت و رفتم بالا سر علی گفتم پاشو ببینم دندونتو.باز اومد بگه خوبم که دیگه دید نمیتونه تحمل کنه گفت وای نیلو خیلی درد داره چقدر مسخرس😣گفتم مسخره نیست درمان داره شما نمیخوای درمانش کنی.گفت درمانش جراحیه😱علی خجالت بکش میترسی؟😒گفت نه ولی خب درد داره دیگه.گفتم بی حس میکنن نمیفهمی.امروز زنگ میزنم از استادم وقت میگیرم برات اخر وقت برو پیشش.قیافه علی👀😮قیافه من😊😉میرم زنگ بزنم.

از شانس خوب علی استادم گفت سرم خلوته الان بیایید.منم به علی گفتم پاشو بچه هارو ببریم خونه ماماینا بعد باهم بریم منم میام باهات😊نمیدونم چرا انقدر مظلوم نگام کرد طفلک ازم ترسید یعنی؟😞😂گفت باشه.پاشدیم اماده شدیم حالا فکر کنید با شکم پر و دندون درد و استرس بخوای رانندگی کنی!واویلا چه شود😅رفتیم بچه هارو رسوندیم و مستقیم رفتیم مطب.وارد که شدیم مریض تو بود اما زیاد طول نکشید که اومد بیرون و ما رفتیم تو.استادم علی رو میشناخت باهم خوش و بش کردن بعد علی خوابید رو تخت بعد معاینه استادم گفت تو مثلا دکتری چرا زودتر نیومدید که منم گفتم علی اقا امروز اعلام کرد که درد داره😏علی هم میخندید ولی از اون خنده ها که کلی معنی پشتشه😊استادم گفت علی جان میدونم حجم کاریت زیاده ولی باید چند روز مرخصی بگیری تا به خودت برسی.به منشی هم گفت در اولین فرصت برای اقای دکتر وقت جراحی بزارید که علی اون لحظه انگار یه پارچ یخ خالی کردن روش یه نگاه به من کرد با ابرو اشاره کرد که نمیخوام.منم خیلی شیک با ابرو جوابشو دادم که باید بخوای😊استادم رفت بیرون.رفتم کنار علی گفت من نمیخوام کلی کار دارم باشه یه وقت دیگه.منم  گفتم نه عزیزم نمیشه باید به فکر خودت باشی بعدشم یکم باهم حرف زدیم تا علی راضی بشه/یه وقت فکر نکنید علی میترسه ها نه علی فقط برای اینکه خیلی کار داشت و باید میرفت بیمارستان نمیخواست الان جراحی بشه😉😆😂/استادم اومد گفت پس فردا برات وقت گذاشتم منتظرم دکترجان.ماهم تشکر کردیم و اومدیم.تا پس فرداش هم نگم براتون که چقدر دوباره باهم حرف زدیم تا علی راضی بشه و بالاخره پس فرداش رسید.ما رفتیم مطب و خیلی شلوغ بود.علی عین بچه ها باذوق گفت اخ جون ببین چقدر شلوغه😍😎منم گفتم نه عزیزم امروز دو تا دکتر هستن.یکسریا مریضای اون یکی دکترن😅که علی فقط سکوت کرد😂😂یکم نشستیم که دکتر از اتاقش اومد بیرون سلام و علیک کردیم گفت شما برید داخل اون اتاق تا منم بیام.باهم رفتیم تو اتاق و دستیار دکتر اومد گفت لطفا دراز بکشید که علی رفت دراز کشید و بعد اون خانم یه پارچه سبز انداخت رو لباس علی که لباسش کثیف نشه.علی هم انقدر مظلوم شده بود که حد نداشت عزیزم انقدر میترسید که فکر کنم یکم دیگه بهش فشار میومد بیخیال همه چیز میشد و میزد زیر گریه😂
😍😢رفتم گفتم علی من تا تهش اینجام اصلا نترس درد نداره بیحس میکنن.استادم اومد یه دور معاینه کرد یکم با هم حرف زدن بعد گفت خب با اجازه و با کمک خانومت شروع کنیم.دست برد امپول بیحسی رو برداشت و تزریق کرد.رفت مریض دید تا بیحس بشه بعد اومد و شروع کرد.تمام مدت جراحی حرف زد گاهی وسطش جوک هم میگفت اخه استاد جان الان علی نمیتونه بخنده که چرا شکنجه میدی بعد خودش غش غش میخندید😐جراحی تموم شد و گفت نکات ایمنی و داروهای بعد جراحیت باشه با خود خانومت.خداحافظ.رفت و منم کمک علی کردم پاشه باهم رفتیم بیرون.علی رفت تو ماشین من رفتم داروهارو گرفتم امدم چند تا امپول ومسکن بود که عفونت نکنه.رفتیم خونه علی گفت مسکن میخوام که گفتم بزار الان زنگ میزنم امیر/شوهر خواهر علی که پزشکه/بیاد برات بزنه که گفت بیا خودت بزن ولی من که نمیتونستم یعنی میتونستم ولی خودم نمیخواستم خب دردش میگرفت گناه داشت😢علی اصرار کرد بیا خودت بزن که دیگه رفتم یدونه مسکن اماده کردم براش زدم ولی گفتم بقیه رو امیر برات بزنه.زنگ زدم امیر بیمارستان بود گفت کارم تموم شده میام.رفتم سوپ درست کردم.علی فقط باید معایعات میخورد.امیر اومد ناهار نخورده بود اول بهش یکم ناهار دادم بعد رفت اتاق امپولای علی رو زد علی هم بیدار شد ولی هرکاری کردم هیچی نخورد.تا چند روز خیلی سخت بود براش خیلی اذیت شد ولی بعد بخیه هاشو کشید و الان بهتره ولی هنوزم بایدخیلی مراقب باشه و رعایت بکنه.چند روزی که بیمارستان رفت رو الان استادش براش جبران کرده هی اذیتش میکنه تا دیروقت نگهش میداره بیمارستان😑
مرسی که خوندید میدونم یه جاهایی رو پریدم خیلی توضیح ندادم اگر میخواستم بگم خیلی طولانی تر میشد و خسته کننده.
پ.ن:علی از دندانپزشکی میترسه از خود دندانپزشک ها هم میترسه ولی نمیدونم چرا اخرش با من ازدواج کرده😂البته منم از امپول میترسم اخرش با پزشک ازدواج کردم😐از هرچیزی بدت بیاد سرت میاد😂

پ.ن :اولین دیدار و اشنایی ما هم تو دندانپزشکی بوده و دکتر علی بودم😉
پ.ن:علی به شدت شکلات و کیک دوست داره.حداقل اقا پارسا میوه دوست داره یه چیز مفید واسه بدنه ولی علی نه😐بهش بگید کمتر بخوره😌✋/با وجود اینکه خیلی شکلات میخوره اما چاق نمیشه.اخه این چه وضعشه تا ما یه چیز میخوریم چاق میشیم😑/
خیلی حرف زدم مراقب خودتون باشید خدانگهدار👋

خاطره فاطمه جون

خاطره فاطمه جون

سلام من فاطمه هستم15سالمه دوتا داداش دوقلو دارم امیر و امین که28سالشونه دوتاشون هم دکترن امیر متخصص گوش وحلق وبینی و امیر هم متخصص داخلی که وقتی منه بدبخت سرما بخورم دوتاشون میوفتن به جونم البته امیر بیشتریکمم بداخلاقه😠 ولی امین خیلی بهتر 😃به غیر از دوتا داداشام نامزد خالم و دایی سیاوشم که عشق منه و همسن امیر و امینه هم دکتره، دیگه بریم سراغ خاطره: حدودا یه ماه پیش سرماخورده بودم ولی شدید نبود که امین معاینم کردو با التماسای بیش از اندازم از خیر امپول گذشت و شربت و قرص داد که بنده چون خیلی ادم بیخیالی تشریف دارم به غیر از دوبار دیگه نخوردم تا اینکه میخواستم برم تولد دوستم کا از قضا تولدشو تو پارک گرفت منم میخواستم برم ولی وقتی به مامانم گفتم گفت چند روز پیش سرما خوردی نمیخواد بری خلاصه دیگه شروع کردم التماس کردن که بلاخره یکم نرم شد وگفت زنگ بزن به داداشات اگه گذاشتن برو،گفتم: مامان توروخدا اونا رو بیخیال دیگه به خودتون گفتم بسه که مادر بنده هم افتاد رو دنده ی لج که اگه میخوای بذارم بری باید جلو خودم زنگ بزنی ازشون اجازه بگیری، دیگه من بدبخت رو مجبور کرد زنگ بزنم بهشون امیرشیفت بود امینم جای دوستش موند بیمارستان اول زنگ زدم امیر که گوشی ور نداشت بعدش زنگ زدم امین،
امین:جانم ابجی،منم صدامو چاپلوسانه کردم که مامان فقط میخدیدبم داداشی جونم خسته نباشی خوبی؟ که امین هم دیگه ضایعه ام کرد و باخنده گفت: باز ابجی ما چی میخواد
من: امین جونم میذاری برم تولد سارا(دوستم)؟
امین:تو از کی تا حالا میخوای بری خونه سارا اینا از من اجاره گرفتی که حالا بار دومت باشه؟ مثل همیشه برو
من: اخه تولدش توی پارک
امین هم خیلی جدی گفت: پس بگو واسه چی زنگ زدی اجازه بگیری حتما مامان بهت گفته اصلا حرفشم نزن
با التماس گفتم: داداش توروخدا بخدا خیلی واسه امروز برنامه ریزی کردیم،خلاصه کلی التماسش کردم تا بلاخره با هزارتا شرط که حتما لباس گرم بپوش وپالتوت رو در نیاری وهزار چیز دیگه راضیت دادرفتم تولد سارا ولی تو پالتو خیلی گرمم شد وفقط واسه نیم سات پالتو رو دراوردم که همین نیم ساعت بس بود برای ادمه اون سرماخوردگیم وقتی برگشتم خونه امیر و امین هم اومده بودن ولی من از درد گلو و از ترس اینکه داداشام بفهمن زود رفتم تو اتاقم و نمیدونم چقد گذشت که خوابم برد و باصدا زدنای امیر که داشت از بیرون صدام میکرد بیدار شدم ولی گلوم اینقد درد میکرد که به زور اب دهنمو قورت میدادم رفتم پایین دیدم امیر داره غذا گرم میکنه امینم حمومه رفتم تو اب زدم به صورتم رفتم اشپزخونه که امیر گفت:به به ابجی خانم بلاخره افتخار دادن و از خواب ناز بیدار شدن، منم اصلا حواسم به صدام نبود و گفتم:امیر ولم کن حوصله ندارم بابا اینا کجان؟ که دیدم امیر با دهن باز داره نگام میکنه فهمیدم چه سوتی دادم که امیر گفت: این چه صدای فاطمه؟ پاشو برو تو اتاقت تا بیام معاینت کنم پاشو،.
من: داداش باور کن حالم خوبه چیزی نیست
امیر:چیزیت نیست؟! صدات کامل گرفته است بعد اومد دست گذاشت رو پیشونیم وگفت اینم از تبت پاشو فاطمه که حوصله و جر وبحث باهتو ندارم، دیدم چاره ای نیست بلن شدم رفتم تو اتاقم که بعد از ده دقیقه امیر و امین با اخم وارد شدن امین گفت: اثرات تولد رفتن تو پارکه دیگه نه؟ منم با بغض سرمو انداختم پایین که اومد معاینه ام کرد (3)بعد شروع کرد نسخه نوشتن تو دفترچه ام که خواستم یکم التماس کنم اجازه نداد و زود گفتم: هیس فاطمه هیچی نشنوم که بدجور عصبانیم از دستت پس امپولاتو بدون چون و چرا میزنی، منم که خواستم ضایع نشم گفتم: خواستم بپرسم بابا اینا کجان؟ که دوتاشون خنده شون گرفت فهمیدن دارم دروغ میگم که امیر گفت فتن خونه خاله شهلا، امین نسخه رو داد با امیر که بره بگیرش خودشم دوتا امپول از تو کیفش در اورد و شروع به اماده کردنشون کرد و گفت فاطمه برگرد این دوتا رو بزنم برات تا امیر بیاد منم با بغض برگشتم امین هم شلوارمو کشید پایین و پنبه کشید سوزن و فرو کرد و زود در اورد که اصلا درد نداشت یکم پایین تر پنبه کشید و فرو کرد که از همون لحظه اولش درد زیادی داشت منم بغضم ترکید و شروع به جیغ و داد کردم که امین توروخدا درش بیار غلط کردم کردم رفتم تولد داداش توروخدا دارم میمیرم امینم همش میگفت: تموم تموم تا بلاخره دراورد نشست پیشم و قربون صدقه ام میرفت که امیر با یه نایلون پر امپول برگشت که همین که دیدمشون با گریه گفتم: داداش اینا که همه مال من نیستن بخدا میمیرم با این همه امپول، که دوتاشو دراورد وگفت همش که مال الان نیستن برای فردا و پس فرداتن وبه امیر اشاره کرد برمگردونه منم با گریه و با کمک امیر برگشتم اولی رو که زد فقط یکم درد داشت ولی اخری از همشون بیشتر درد داشت تموم هم نمیشد دیگه از درد زیاد یه لحظه نفسم کامل رفت که امیر زدو فوت کرد تا بلاخره با جیغ و گریه های من تمون شدن. امپولای فردا وپس فردا رو هم با زور زدم که سر یکشون خیلی اذیت کردم و امیر یه تقویتی برا تنبیه بهم زداگه خوشتون اومد بگین بقیه اش رو هم بذارم.

خاطره معصومه جون

خاطره معصومه جون
سلام معصومه هستم ١٧ ساله از شیراز  اومدم با یه خاطره دیگه از سرما خوردگیم😖راسی من خاطرات دکتر پارسا رو خیلی دوست دارم فک کنم همه خاطراتشونو خونده باشم همینطور یکی ازخاطرات اقا پوریا😍خیلی باحال بود
 
خب منم به دلیل اینکه آسم دارم زیاد سرما میخورم پنج شنبه از ساعت ٥:٣٠ عصر  تا ١٠:٣٠شب بازار بودیم با خواهرم خیلی هوا سرد بود و پام خیلی درد گرفته بود یکم سرفه میکردم اما اهمیت نمیدادم  وقتی اومدیم خونه شام جاتون خالی فلافل خوردم😋شب ساعت دو نیم افتادم روسرفه هر بار که سرفه میکردم کل بدنم درد میگرفت تا پنج و نیم صبح خواب نرفتم بلند شدم رفتم یدونه استامینیوفن از یخچال برداشتم خوردم و  تب و لرز داشتم و خودم و چسبوندم به بخاری و خوابیدم صبح ساعت یازده بلندشدم  دیدم اصلا حال ندارم تا شب همینجور بودم که ساعت نه خوابیدم چشام باز کردم دیدم ساعت ١٠:٣٠   و مدرسه نرفتم مامانم کلی غرغر کرد که دیگه بمیری هم نمیزارم بری بیرون پاشو بریم دکتر
 اماده شدم و رفتیم خیلی احساس سرگیجه داشتم و چشمام باز نمیشد نوبتم شد و رفتم من خو صدام در نمی یومد مامانم گفت پنج شنبه رفته بیرون اینطوری شده آسم داره ولی اصلا مراقب خودش نیست  دکتره هم نگام کرد خندید گفت پس باید واسش هشت تا امپول بنویسم تا مراقب خودش باشه😶منم حاال خندیدن یا گفتن نه نداشتم  گفت واست چند تا امپول نوشتم داروهاتم بخور دو روز هم نرو مدرسه تا خوب شی مامانم گفت نه یه روز بستشع😑یکی نیس بگه تو میدونی یا اقای دکتر 😐والا هیچ دیگه رفتم درمانگاه اینقدر سر گیجه داشتم که حاله ایستادن نداشتم رفتم روی صندلی نشستم تا مامانم اومد یه امپول نوروبیون یا نوروبین هست نمیدونم یکی از اینا بود اون یکی هم یادم نیس اسمش چی بود😐رفتم داخل تزریقات و رو تخت خوابیدم و سعی میکردم خودم و اروم کنم که نههه درد نداره اروم باش چیزی نیس نخوایی خودت سفت بگیریا تا پرستاره اووومد محکم دستم کرد تو دهنم که ایی و اوویی نکنم اولی زد درد نداشت اما واااااااییی از دومییییی مردمممممممممم پام داشت میشکست مامانمم در اومده میگه تا تو باشی تو این سرما بری بیرون عذاب از این بدتر که حال نداشته باشی غرغر مامانت هم تو سرت باشه  😑بلند شدم و رفتم توی ماشین یه لحظه نگاه دستم کردم😦دیدم چقدر قرمز شدههههههههه بلانسبت سگ هم اینجوری دندون نمیگیره 😐و اصن اینقدر درد پام زیاد بود اصلا حواسم به دستم نبود الانم خیلی جاش قرمز شده
امید وارم شاد و خوش و سرحال باشید و هیچ وقت سرما نخورید مرسی😊که خاطرم و خوندید

خاطره ساحل جون

خاطره ساحل جون
سلااااااااااااااام من باز اومدم🙈
بنده ساحل هستم و کوچیک شما این خاطره ای که می خوام بگم مال هفته پیش:روز یکشنبه بود و منم تازه از مدرسه تعطیل شده بودم سوار تاکسی شدم و رفتم خونه که دیدم سروش و سارا(زن داداشم)خونه مونن و سارا هی داره می گه چه کاریه میان خونه ما ساحلم از مدرسش دور نمیشه منم رفتم سلام کردم و یه ابی به دست و صورتم زدم و نشستم پیششون بابام گفتش که ساحل جان منو مامانت برای همایش... باید بریم شیراز معلومم نیست چقدر طول بکشه تو و سهیل چند روزی و رو مهمون سروش و سارا هستین منم گفتم چه کاریه ما همینجا می‌مونیم دیگه چه فرقی داره شما که یا بیمارستانی یا مطب مامانم هی ازاین دادگاه به اون دادگاه ( وکیل هستن) بابام یکم نگام کرد ولی حرفی نزد( می‌دونم حرف بدی زدم به هر حال اونام کلی درس خوندن حالاهم دارن کارشونو میکنن اما واقعا هیچ وقت نیستن معمولا منو سهیل تو خونه تنهاییم منم حرف دلمو زدم دیگه) مامانم گفت اینجوری که نمیشه می‌دونم کار ما اشتباه که هیچ وقت نیستیم ولی به خاطر وجود تو وروجک نمیتونم بزارم تنها اینجا بمونید ( اخه  این انصاف) خلاصه که همون شب مامان و بابا ساعت سه نصف شب رفتن به سمت شیراز ما هم رفتیم خونه سروش و سارا که به هر کدوممون یه اتاق دادن و دیگه بارو بندیلمون گذاشتیم و خوابیدیم صبح وقتی بیدار شدم یادم افتاد امروز شیمی داریم و من هیچی نخوندم واسه همین یه نقشه شوم به سرم زد گذشت و گذشت شد زنگ اخر که شیمی داشتیم معلم درس و داد و رفت سراغ دفترش برای صدا کردن دانش اموزا که بپرسه منم از قبل قضیه رو با اکیپمون که همه تو یه ردیف نشسته بودیم هماهنگ کرده بودم (قبل یه جا ازیه دست فروش موش پلاستیکی خریده بودم😁)اونو برداشتم گذاشتم زیر پام و پریدم رو میزو جیغ زدم موووووووش کل کلاس ریختن بیرون و همینجوری جیغ میزدن فقط منو دوستام بودیم که همه وایساده بودیم رو میزا و جیغ میزدیم معلممون که داشت غش میکرد رفته بود رو میزش میگفت یکیتون بره اقای زمانی (سرایدار مدرسه) رو صدا کنه که دیگه یکی از بچه ها که بیرون بود صداش کرد اونم اومد تو کلاس و فهمید موش پلاستیکی گفت خانم جان سر کارید موش الکیه معلممون داشت اتیش می‌گرفت دیگه ناظممون و صدا کرد اونم اومد گفت کار کی بوده منم دستمو بردم بالا اشاره کرد که بلند شم داشتم می رفتم سمت در که دیدم نصف کلاس دارن پشت سرم میان خانم قلی زاده (ناظممون) گفت که شما کجا گفتن خانم ما همه باهم این کارو کردیم فقط ساحل نباید تنبیه بشه من که حسابی جا خورده بودم ( دوستام خیلی گلن کلی هم هوا مو دارن ولی واقعا انتظار نداشتم اخه همه چی زیر سر خودم بود)گفتم :
نه خانم اینا تنها کاری که کردن این بود که جیغ کشیدن تا نقشه من عملی بشه خانم قلی زاده یه نگاه به من کرد بعد گفت همه برید پایین زود باشید دیگه هرچی من گفتم بابا موش مال من بود نقشه رو من کشیدم به این بیچاره ها چیکار داری قبول نکرد منم کلی شرمندشون شدم خلاصه که رفتیم تو دفتر و از من شروع کرد و گفت زنگ بزن به پدرت منم گفتم شرمنده تشریف ندارن گفت یعنی چی که گفتم واسه همایش رفته شیراز گفت مادرت که نرفته به اون زنگ بزن گفتم اتفاقا اونم رفته دیگه گفت ببین راستین(فامیلیمه) به هرکی شده زنگ بزن من امروز تکلیف شماهارو روشن می کنم منم ناچاری زنگ زدم سروش و موضوع رو سر بسته بهش گفتم اونم گفت خودشو می‌رسونه دیگه هر کس زنگ زد به یکی گفت بیان و ما هم بیخیال نشسته بودیم چرت و پرت می گفتیم می خندیدیم ناظممون یقین پیدا کرده بود که ما از رو نمیریم کاری به کارمون نداشت😁که ناگهان قامت بلند و وحشتناک سروش تو چارچوب در ظاهر شد و من رسماً لال شدم یعنی به قدری که در این مواقع از سروش میترسم از دیو دو سر نمی ترسم( سروش خیلی مهربونه حتی بعضی وقتا از سهیلم مهربونه تر میشه اما کافیه عصبانی بشه اون موقع اس که از این که پا به این دنیا گذاشتی پشیمون میشی) رفت جلو با ناظممون سلام و احوالپرسی کرد گفت باز این وروجک چه دسته گلی به اب داده😤  که بهار گفت عمو سروش( خجالتم نمی کشن هموشون با ۱۷ سال سن به سروش میگن عمو😄 البته خودمم به داداش راشین می گم عمو😬)فرشاد(به من میگن فرشاد دلیلشم غزل جان کشف کرده اونم این که من شاد نیستم فرا تر از شادم واسه همین شدم فرشا‌د😒یعنی چی خب😕؟) نقش خاصی تو این ماجرا نداشته تورو خدا دعواش نکنید اون به خاطر ما این کارو کرد(من؟😳خخخخ) سروشم یه نگا به من کرد گفت من که بعید میدونم😬ناظممون صبر کرد تمامی والدین که اومدن خیلی شیک همه چیو مو به مو توضیح داد و من رسماً اشهدمو خوندم دیگه چون نزدیکای زنگ بود همه اجازه مون گرفته شد و از زندان آزاد شدیم اما من تازه اول بد بختیام بود سوار ماشین که شدیم سروش خیلی اروم و متین گفت ساحل از همین الان تکلیف مو باهات روشن می کنم خوب گوشاتو باز کن من داداشتم می‌دونم تو چجوری ادمی هستی بقیه به این بچه بازیافت نگا می کنن میگن
دختره فقط قد دراز کرده عقلش اندازه نخوده(خیلی بهم بر خورد بد ترین حرفی بود که می تونست بهم بزنه )و در ضمن منتظرم کوچکترین اشتباهی ازت سر بزنه خلاصه که حواستو خیلی جمع کن  خلاصه بعد از اینکه سروش جان حسابی منو سرزنش کردن به سمت خونه حرکت کردیم منم که یه گوشم در یه گوشم دروازه به محض رسیدنمون شاد و سرخوش به سارا سلام کردم و ماجرارو تعریف کردم که کلی خندید سروشم کلی حرس خورد بعدم گفت منو بگو نیم ساعت واسه خانم روضه خوندم حالا باید زنمو جمع کنم بعد از ناهار من یه عالمه درس خوندم بعدم یه لباس شیک انتخاب کردم و اماده شدم واسه تولد دوستم مهشید که به طور اتفاقی با داداشش (مهدیار)که هم سن سهیل و خیلی هم باهم جورن توی یه روز به دنیا اومدن واسه همین دوستای مهدیارم بودن من رفتم دم اتاق سهیل تا ببینم حاظر یانه که بعد باهم رفتیم پیش سارا و سروش بگیم که داریم میریم اما سروش با بی‌رحمی تمام گفت که تو حق نداری بری و من با کلی بدبختی و لوس بازی راضیش کردم و راه افتادیم سمت کرج(اخه کی تو این سرما جاده چالوس تولد می گیره؟)منم که یادم رفته بود لباس گرم بردارم از اول تا آخر به خودم لرزیدم جوری که وقتی نفس می کشیدم قفسه سینه ام می سوخت و اونجا بود که فهمیدم چه اینده شومی در انتظارمه حدودا ساعت ده و نیم رسیدیم خونه و خوابیدیم صبح با احساس خیسی روی شکمم بیدار شدم که دیدم سارا داره دستمال میذاره رو شکمم سروشم با اخم نگام می کنه سهیلم نگاه مهربون و نگرانشو دوخته بود بهم باورم نمیشد به این زودی لو برم سارا که دید بیدار شدم گفت چیکار کردی با خودت عزیز دلم مگه نمیشناسی اینو (به سروش اشاره کرد) سروش رفت سمت کمدم یه پالتو و یه شال برداشت اومد سمتم شال و سرم کرد پالتومو تنم کرد بعدشم از بازوم گرفت و بلندم کرد من که واقعا جرئت حرف زدن نداشتم اما سهیل کارمو راحت کرد-چیکار می کنی داداش سروش به سمت من برگشت و گفت میریم پیش عمو حسام (عمو حسام دوست صمیمی و قدیمی بابام که خیلی بد اخلاق)من دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه -داداش تو رو خدا نریم پیش عمو حسام به خدا قول میدم بشینم تکونم نخورم خودت معاینم کن اما سروش انگار که اصلا صدای منو نمیشنید و به سمت در ورودی می رفت و منم دنبالش می کشید سهیل که می دونست اگه حرفی هم بزنم چیزی عوض نمیشه تنها کاری که کرد این بود که با ما بیاد سروش تو راه به عمو حسام زنگ زد و هماهنگ کرد وقتی رسیدیم بیمارستان رسماً داشتم میلرزیدم از ترس رفتیم سمت اتاق عمو حسام که به محض ورود مون منشی گفت که دکتر منتظرتون هستن و من نگاه ملتمس مو به سروش دوختم اما هیچ‌ تاثیری
نداشت و داخل اتاق عمو شدیمو بعد از سلام و احوالپرسی عمو حسام رو به من گفت ساحل جان پالتوت رو در بیار خودت هم روی تخت دراز بکش من کاری که گفت رو انجام دادم بعدم اومد بالا سرم و گوشی پزشکی رو روی قفسه سینه ام گذاشت و گفت نفس عمیق که من به خس خس افتادم عمو گفتن بهتره از قفسه سینه اش عکس بگیرین تا من بتونم دقیق تر بررسی کنم ما ام بعد از گرفتن عکس برگشتیم اتاق عمو که ایشون گفت خیلی خب ساحل بشین رو صندلی بعدم گوشمو گلومو چک کرد و یه دفعه ترکیدگفت چیکار کردی دختر با خودت سه تا دکتر دورو ورتن این همه داریم بهت می گیم حواست به خودت باشه اینارو ما برای خودمون نمیگیم همش واسه سلامتیه خودته الانم من کاری به ترست ندارم هیچ چیزی هم جایگزین امپولات نمی کنم بعدم شروع به نوشتن نسخه کرد و من اشکام جاری شد -عمو خواهش می کنم -هیسسسسسس😠عمو نسخه رو داد به سروش اونم رفت که دارو هامو بگیره و عمو هم شروع کرد:ساحل با این وضعی که داری هرکی جای من بود صددرصد بستریت می کرد خیلی دیگه دارم مراعاتت و میکنم که سروش با یه کیسه پر از امپول وارد شد که اون چارتار دونه قرصی که نوشته بود توش گم میشد سروش اشاره کرد که برم اماده شم واقعا هیچ راهی واسه فرار کردن نبود سهیل اومد پیشم گفت نترس خواهری من پیشتم بیا بریم اماده شو هر موقع هم دردت گرفت دست منو فشار بده اما خودتو سفت نکن با کمک سهیل اماده شدم عمو هم اولین امپولی که فکر کنم سفازولین بود رو وارد کرد تا جایی که تونستم تحمل کردم اما یه ای کشدار گفتم که هم زمان با تموم شدن امپول بود دوباره همونطرف رو پنبه کشید و فرو کرد احساس می کردم میله داغ تو پام فرو کردن خیلی درد داشت -ایییییییییییی عمو غلط کردم قول میدم از این به بعد حواسمو جمع کنم ایییییی توروخدا درش بیار اییییییییی پام سروش خیلی نامردی😭😭😭😭 سهیل قربون صدقم می رفت می گفت تموم شد عزیزم و بالاخره تموم شد طرف دیگمو پنبه کشید و فرو کرد که دیگه نای حرف زدن نداشتم انقدر سر قبلی اذیت شدم عمو اونم کشید بیرون و سروش یکم کمرمو ماساژ داد بعدم سرمو بوس کرد گفت گفته بودم حواستو جمع کن خانم خانما بعدم کمکم کرد بلند شدم
و رفتیم خونه منم لنگون لنگون رفتم سمت اتاقم سارا واسم سوپ اورد و  به زور یکی دو قاشق خوردم بیچاره زحمت کشیده بود نمیتونستم دستشو رد کنم سارا دید نمیتونم بخورم اسرار نکرد بهم منم چشمام سنگین شد و خوابم برد با نوازش دستی روی سرم چشمامو باز کردم که دیدم عمو محمدم (عمو اخریم که۲۸سالشه و من خیلی دوسش دارم و البته مجرد شاید باورتون نشه اما اینم دکتر😩 اما خیلی مهربونه )کنارم نشسته بهش سلام کردم که گفت سلام عزیز دلم بهتری منم با اشاره سر گفتم که اره عمو یه خورده باهام شوخی کرد بعدم گفت شنیدم باز اینا اذیتت کردن من یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم گفتم اره عمو دیگه خسته شدم منو ببر خونه مادر جون و اقا جون اما عمو حرفی نزد و رفت بیرون اتاق و با سهیل و سروش برگشت سهیل برام شیر و عسل اورد گفت بخور عزیزم از دیشب هیچ چیز درست و حسابی نخوردی منم واقعا گشنم بود همشو خوردم عمو دوباره رفت بیرون و با سه تا امپول اماده برگشت اومد کنارم نشست گفت عزیزم زود اماده شو که میبنده بیشتر دردت میگیره -عمو به خدا هنوز جای امپولای قبلیم درد می‌کنه من بهت گفتم منو ببر پیش خودتون که از دست اینا راحت بشم تو چرا اذیتم می‌کنی عمو با لحن مهربون گفت ساحل جان باور کن اینا اذیت نیست ما نباید بذاریم بیماریت پیشرفت کنه اگر لازم نبود که ما هم حاضر نمیشدیم تو درد بکشی و منو برگردوندند و عمو شلوارمو کشید پایین پنبه کشید و فرو کرد خیلی درد داشت مخصوصا که مجبور بود جای امپولای قبلیم بزنه دردش بیشتر میشد منم همینطور اشک می ریختم عمو کشید بیرون و طرف دیگمو پنبه کشید یعنی طرفی که صبح دوتا امپول زده بودم نمی‌دونم چی بود لامصب خیلی درد داشت منم ناخوداگاه بدنم سفت شد عمو هی دور محل تزریق و فشار میداد می گفت ساحل اینجوری خودت بیشتر اذیت میشی شل کن عمو جان الان سوزن می‌شکنه اما من واقعا نمیتونستم شل کنم عمو گفت ساحل مجبور میشم در بیارم دوباره بزنما دیگه حرفی زده نشد و دوباره درد بدی تو پام پیچید و یه جیغ فرابنفش کشیدم و متوجه شدم تو همون حالت ادامه تزریق و انجام داده اما امپول سوم و خودشون بیخیال شدن اما من همچنان روزی یدونه امپول میزنم 😭😭
-خیلی ممنونم از نظراتتون البته گفته بودین از داداشام خاطره بذارم اما اونا اصلا نمی ترسن حتی وقتی مریض میشن به بابام میگن امپول بده زود تر خوب شیم
-خیلی واسم دعا کنید من درسته خیلی سر به هوا اما حواسمم که جمع کنم باز زود مریض میشم😔
دوستتون دارم ببخشید طولانی شد❤️

خاطره اقای سام

خاطره اقای سام
آقای سام😎
قرار بود ادامه خاطره ی عملمو بنویسم براتون😉
خلاصه تعریف میکنم که حوصلتون سر نره
تااونجایی گفته بودم که خوابم برد،وقتی بیدار شدم یه خورده حس کردم سرم سنگینه،سرفه هم میکردم ولی خیلی شدید نبود درحد تک سرفه بود فقط،ساعت ملاقات بودفکرکنم آخه خاله و دایی اومده بودن بیمارستان☺️انقدر دوستم‌دارن😂😂خاله رو تو اتاق دیدم ولی دیگه کسی نبود،گفتم خاله،خاله گفت ععع بیداری خاله چطوری عزیزم؟😘خاله بوسم کرد،گفتم بقیه کجان؟؟؟مامانم بابام،آرمان کو؟خاله گفت مامان وبابات رفتن پیش دکتر الآن میان،آرمانم مریض شده خاله سرماخورده تب داره گفتم اگه بیاد مریض میشی میشه قوز بالاقوز،گفتم آخه خاله من که نمیتونم باهاش تلفنی حرف بزنم میاوردیش دیگه،خاله گفت بهتر شد میارمش،انقدر دراز کشیده بودم کمرم درد میکرد😥گفتم پاشم یه قدمی تو اتاق بزنم،پاشدم رو تخت نشستم دایی اومد تو اتاق،گفت سلامت کو خوردیش.؟؟دید دارم پامیشم گفت نه نه چی کار داری میکنی؟؟؟گفتم هم کمرم درد گرفته هم میخوام برم صورتمو بشورم،دایی گفت نباید راه بری😑پس چی کار کنم دقیقا؟؟؟راه که نرم با گوشی ور نرم غیراز سوپ چیزی نخورم،همشم آمپول بزنم😑😑😑این انصاف است؟😢
خلاصه که گفتم دایی لطفا🙏🙏دایی گفت خیلی خب دستتو بده دایی بذار کمکت کنم بری صورتتو بشوری،گفتم مرسی دایی😍دایی و خاله کمکم کردن رفتم صورتمو شستم،دوباره برگشتم نشستم رو‌تخت،دایی گفت چرا انقدر سرفه میکنی؟؟؟گفتم نمیدونم،دایی گفت خب اینجوری به سینت فشار میاد که،گفتم میدونم خب چی کار کنم😑😑دایی این ماسک اکسیژنو گذاشت رو‌دهنم گفت عمیق نفس بکش،نفس عمیق میکشیدم سرفه هام بدتر میشد😐گفتم‌نمیتونم دایی😥دایی گفت ای بابا چی کارت کنم آخه؟؟خاله گفت بگم جواد بیاد؟؟من کپ‌کردم😳مگه جواد اومده؟؟؟خاله گفت آره اومده ببینتت😐گفتم میشه نیاد تو اتاق😢خاله گفت چرا؟دایی گفت آخه جواد زیادی سامو‌آباد کردن ازش میترسه😂گفتم ععععع دایی😩دایی لپمو کشید گفت عشق دایی کیه؟؟بعد گفت چرا انقدر داغی؟؟تب کردی😕؟؟گفتم نمیدونم،بعد گفت الآن دکتر میاد میبینتت بهش بگم تب داری،خاله گفت غیر عادیه؟دایی گفت یه خورده،سرفه هام یه کوچولو‌زیاد شد،خاله از تو یخچالدآب آورد گفت بخور خاله خفه نشی😰دایی گفت آب یخ نباید بخوره که😒خاله گفت هیچی نباید بخوره که،گفتم چرا سوپ میتونم بخورم😑جواد بیرون بود اومد تو گفت چطوری تو؟؟ گفتم به لطف شما افتضاح،گفت چرا؟؟؟چی شده؟؟؟😕سرفه هام بازم بیشتر شد،گفتم هیچی،انقدر سرفه کردم که بالاخره مامان بابا اومد،دکترم اومد،بابا که بیچاره انقدر خسته بود اصلا حواسشدبه هیچی‌نبود رفت رو تخت بغلی گرفت خوابید،مامان بهم گفت کی بیدار شدی؟؟؟😚گفتم پنج شیش دیقه ای میشه،دکتر گفت سلام گل پسر چرا انقدر سرفه میکنی؟دایی گفت تبم داره،دکتر دستشو‌گذاشت رو‌پیشونیم گفتدنباید تب داشته باشی که😕همچنان سرفه میکردم،دایی گفت غذا خوردی؟؟گفتم نه😐گفت غذا‌ نخوردی؟؟گفتم نمیتونم بخورم دایی،دکترگفت نمیشه که از دیروز صبح هیچی نخوردی،گفتم خب نمیتونم بخورم😐انقدر سرفهدکردم که قرمز شدم دکتردگفت یه آبمیوه ای چیزی بدید بهش بخوره الآن،مامان یه آب پرتقال‌داد دستم گفت تا تهشو میخوری فهمیدی؟؟‌😤مامی😐نیاز است این همه خشونت😢؟؟هی کوچولو کوچولو آبمیوه میخوردم و سرفه میکردم،یه کوچولو دیگه خوردم گلاب به روتون سرفه کردم هرچی بود و‌نبود بالا اومد بازم😑😑(آخه چی‌میخوردم که انقدر بالا میاوردم)ازبس سرفه کرده بودم خون آبه هم بالا اومد،جواد گفت سام حالت خوبه؟؟گفتم‌نه😭دکتر اکسیژنو برد بالا،منو‌خوابوند،لباسم کثیف شده بود،مامان دستمال آورد صورتمو تمیز کردوگفت سامِ مامان آروم باش عزیزم،جواد به مامان و بابا گفت برن بیرون😑میذاشتی بمونن دیگه چی ازت کم میومد آخه😒خلاصه که دکترو دایی و جواد داشتن خودشونو میزدن به درودیوار که یه کاری بکنن،دکتر بدوبدو رفت بیرون،دایی منم به پهلو نگه داشته بودو خیلی یواش یواش میزد پشتم،دکتر با یه آقای دکتر جوونی اومد تو اتاق،یه چیزایی دست اون دکتر جوونه بود،همونجوری که به پهلو بودم دکترجوونه اومد جلو بهم گفت دهنتو بازکن،چراغ قوه انداخت تو دهنمو نگاه کرد،منم همچنان سرفه های شدید میکردم،دکتره گفت گلوش خیلی خشکه سرفه کرده زخم شده،جواد گفت ببین هیچی نمیخوری همین جوری میشه دیگه،دکتر گفت به دکتر جوونه گفت آمپولاشو💉💉 بزن یه آزمایش باید ازش بگیرم،دکتره گفت چشم،منم تیکه تیکه وسط سرفه هام میگفتم نه...من خوبم،جوادگفت خیلی خوبی،دکتر گفت الآن وقت بحث کردن نیستا،دایی منو برگردوندآروم،آقای دکتر جوون اومد بالا سرم وایساد،شلوارمو کشید پایین😑😥منو میگی هی دارم جز میزنم که آقا به خدا لازم نیست😭من اوکی ام😣همین که داشتم جز میردم پنبه کشید و بلافاصله هم سوزنوفرو کرد😭😭گفتم آی😭تروخدا😭هی سرفه میکردم آقای دکتر جوون میگفت آروم تر انقدر تکون نخور،اومدم ماسکو بردارم بهش بگم آخه مگه دست منه که سرفه نکنم😤?
?دکتر گفت بهش دست نزنم،چون سرفه هام بدتر میشه،آمپول بعدی رو‌میخواست بزنه گفتم نه دیگه بسه😭خواهش میکنم😭🙏🙏آقای دکتر جوون اعصابم نداشت😑😑گفت بی حرف یکیه همش😡بیشتر از دکتره ترسیدم تا آمپول😐😂لال شدم قشنگ😑😑رفت اونطرفم وایساد،پنبه کشید،گفت نفستو نگه دار سرفتو نگهدار یه لحظه😑گفتم باشه ویه نفس عمیق کشیدم نگه داشتم،پنبه کشید دستشو گذاشت روکمرم،سوزنوفروکرد،هیچی نگفتم😓یه خورده تزریق کرد گفتم آآآآیییییی😩😩جواد گفت تموم شد آخرشه،دکتر داشت بایه سری دستگاهایی که بالای تخت بود ور میرفت،آمپول تموم شد،کشید بیرون من بازم داشتم سرفه میکردم،شلوارمو کشید بالا،دایی گفت برگرد ببینم نباید دمر بخوابی،جواددکمه های لباسمو بازکرد از این چسبایی که یه سیم بهش وصله چسبوند روسینم😐،بعداز ۱۷سال زیر نظر بودندهنوز نفهمیدم اسمشون چیه😑😂😂اسم خیلی چیزای دگه رو هم نمیدونم خب😒البته اسم خیلیاشونم میدونم😁خلاصه که اومدم برگردم به پشت بخوابم،سرم از پشت خورد به لبه ی تخت،دقیقا همونجای سرم که شکسته بود😭😭گفتم آآآآآآییییی سررررررم😭😭😭دکتر گفت آخ آخ آخ سرش سرش😣برگرد ببینم چی شد،سرمو برگردوندم جواد گفت وای چرااینجوری شد؟دست دکترو دیدم پرخونه،دیگه ترکیدم😭😭😭😭😭😭حول شده بودم داشتم دست وپا میزدم و گریه میکردم😭😭😭گفتم آآآآآآآآآآآآییییییییییی سرررررررررم😭😭😭دایی میگفت آروم سام آروم دایی جان،دکتر گفت سام انقدر جیغ نزن بچه برات خوب نیست،جواد گفت دکتر بخیش باز شده باید دوباره بخیه بزنید،دکتر گفت آره میدونم ولی اول آرومش کنید،به آقای دکتر جوون گفت برو بگو باباش بیاد تو،آقای دکتر جوون گفت باشه،دکتر دوباره گفت مامانش نیادا باباش فق،ست بخیه و جراحی رم بیار،دکترجوون گفت باشه و رفت،من دیگه به معنای واقعی داشتم جیغ میزدم😂😂😂ولی قشنگ یادمه خیلی ترسیده بودم و بدجوری داد میزدم و گریه میکردم😢بابت اومد تو دید دارم جیغ جیغ میکنم گفت چی شد؟؟گفتم بابااااا😭😭سرم ترکییییید😭😭😭😭😭بابا دید همه چی خونِ خالیه گفت ای وای چی کار کردین؟؟؟جواد گفت هیچی یکی از بخیه های سرش باز شده،دایی گفت چیزی نیست سام آروم باش،دکتر گفت سام سام آروم برات خوب نیست انقدر داد وبیداد نکن،من همچنان سرفه میکردم وگریه میکردم،میگفتم باباااااااااا😭😭😭بابا بغلم نمیکرد چون هم دکمه های لباسم باز بود هم ازاین چسبا بهم چسبونده بودن هم سرم داشت خون میومد،ولی من چشمم به دست بابا بود که بغلم کنه 😢😢😢وقتی بغلم نکرد بیشتر ترسیدم،آستین باباروگرفته بودم ولش نمیکردم،اون دکتر جوونه اومد تو،ست جراحی به قول دکتر😂تو دستش بود اومد گذاشت رو تخت،برگشتم دکترو ببینم داره چی کار میکنه دیدم تخت و بالش و لباس خودم و دستای دکتروخلاصه هرچی بگی پرخون بود،گفتم أأأأأأأ😭😭😨😨😨بابااااااااااا😭😭😭دایییییی خون 😭😭😭😭😭😭دایی گفت ععع سام نکن دایی،دایی ماسکو رو صورتم فشار میداد که برش ندارم،دکتر بهش گفت برش گردون به پهلو،جواد و دایی منو برگردوندن ولی ازاونجایی که خیلی ترسیدع بودم پاهامو خیلی تکون میداپم،دستامم همینطور همش چنگ مینداختم به هرچی دم دستم بود،باباسرمو محکم گرفته بود،دایی هم یه دستش رو ماسک بود یه دستش رو کتف من بود😑دکتر گفت خیلی محکم نگیرش به سینش فشار میاد😐دایی دستشو گذاشت پشتم به جواد گفت پاهاشو بگیر خیلی تکون میخوره،دکتر هی این آمپول بی حسی رو میکرد تو سر من و درمیاورد،منم هی میگفتم آی آآییییی 😭😭😭بابا خم شد صورتمو بوسید گفت هیس پسرم اینجا بیمارستانه،بعداز دودقیقه دکتر دستشو گذاشت رو سرم گفت حس میکنی؟؟گفتم آآآآیییییییی😭😭😭بابا گفت جواب دکترو‌بده سام،دکتر گفت ولش کن این الآن حرف گوش نمیده که😑😑،قشنگ‌معلوم بود همه رو خسته کردم😂😂😂به دکتر جوونه‌گفت برو دیازپام بیار این اینجوری آروم نمیشه،اونم دوباره رفت😐دکتر مگه اتاق عمله اینو بار اونوبیار😐والا😐خلاصه که بعداز دوسه دیقه دکتر دستشو گذاشت رو سرم گفت حس میکنی؟؟؟من همچنان داشتم جیغ میزدم😂😂😂ولی سرفه نمیکردم دیگه😐فکرکنم دکتر داشت بخیه میزد چون خیلی محکم منو گرفته بودن،آخه دکتر یه دونه بخیه چیه که ست جراحی سفارش میدی😑آخرشم یه گاز استریل گذاشت روش و چسب زد،گفت یه لحظه همینجوری نگهش دارید،آقای دکتر جوون اومد تو یه آمپول دستش بود💉دکتر گفت ‌سریع بزن الآن بیمارستانو‌میذاره رو سرش،آقای دکتر جوون دوباره توهمون حالت به پهلو که بودم شلوارمو کشید پایین پنبه کشید و سوزنو فرو کرد من بازم جیغ جیغ میکردم😑میگفتم نهههههه😭😭😭ولم کن😭😭آقای دکتر جوون گفت خیلی خب یواش،بعد سوزنو درآورد جاشو یه کم نگه داشت بعد شلوارمو دوباره کشید بالا،دکترومد روبه روم وایساد گفت ولش کنید،جواد پاهامو ول کرد باباهم که سرمو گرفته بو دستمو گرفت تو دستش گفت تموم شد بابا گریه نکن،دکتر دستمو کرفت گفت بلند شو بیا پایین از تخت،انقدر گریه کردم و جیغ زدم از تخت که اومدم پایین داشتم میخوردم ز
مین😐بابا محکم منو گرفت که نیوفتم،جواد گفت بذار بشینه(ایم این چسباروگفت که من بلد نیستم😂)گفت ایناکنده میشه،دکتر گفت لباساش کثیفه نمیتونه بشینه،دایی گفت سرپاهم نباید وایسه که،دکتر گفت لباساشو عوض کنه میشینه،من همینجوری که گریه میکردم پامو میکوبیدم زمین میگفتم لباسای خودمو میخوااااااااام😭😭😭😭😭دکتر گفت هرموقع بیام معاینت کنم بابد لباستو دربیاری😤بازم گفتم لباسای خودمو میخوام😭باباگفت خب باشه چرا اینجوری میکنی؟دکتر گفت ترسیده،بابا گفت چی کارش کنم؟دایی گفت هیچی کمکش کن لباساشو عوض کنه،جواد گفت بذار من کمکش میکنم،یه چیزی شبیه کمد خیلی خیلی کوچولو بغل یخچال بود مامان وسایلمو گذاشته بود اونجا،جواد رفت یه بلیز و یه شلوار در آورد،آورد داد به بابا،بعد کمکم کرد لباسامو عوض کنم،شلوارمو عوض کردم،ولی لباسمو که درآوردم پشتم خونی شده بود،نشستم رو صندلی بابا یه دستمال خیس کرد آورد پشت گردنمو تمیزکردبعدلباسموپوشیدم،بابا نشست کنارم بالاخره بعداز این همه جز زدن من بغلم کرد😢بهم گفت بسه پسرم این همه گریه رو از کجا میاری؟هیچی نمیتونستم بگم فقط وقتی دهنمو باز میکردم بابا به دهنم میومد😢😢😢بابارومحکم بغل کردم بلند بلند گریه میکردم میگفتم بابااااا😭😭باباااااااااااا😭😭😭بابا گفت جانم بابا هیس عزیزم،یکی اومد تو اتاق داشت ملافه ی تخت وبالشو عوض میکرد،یه دکتر دیگه اومد تو اسم دکتروگفت(چون از آقای دکتر اجازه نگرفتم که اسمشونو بیارم نمیتونم بگم باعرض معذرت)گفت آقای فلانی مریض شما کل بخشو به هم ریخته،دکتر گفت نمیتونم آرومش کنم ترسیده،دکتره اومد تو یه نگاهی بهم کردیه نگاهی هم به تخت انداخت گفت اگه اونو دیده باشه شوکه شده،اومد به من گفت اسمت چیه؟من داشتم گریه میکردم😭گفت چی نشنیدم،اسمت چیه؟من همچنان داشتم گریه میکردم😭😭دوباره گفت اسمت چیه؟؟باباگفت سام سام،دکتره گفت آقاسام انقدرم اسم قشنگی داری چرا گریه میکنی؟دایی از بابا جدام کرد،دکتره گفت این چیه؟جواد گفت دوسه روز پیش سرش شکسته،دکتر گفت پس این چیه؟دایی گفت سرش خورد به لبه ی تخت بخیش باز شد،بعد گفت این چی؟(دوست عزیز چه قدر فوضولی😑)دکتر گفت همونه که صبح عمل کرد،اون آقای دکتره گفت ععععععععع براش خوب نیست که داره اینجوری گریه میکنه،بهم گفت آروم باش ببینم،بلندم کرد گفت برو بخواب رو تخت(از تخت که اومدم پایین جواد ماسکمو برداشت)اون دکتره رفت بیرون،جواد به بابا گفت اگر کاری نداری من برم،جواد رفت،دکتر جوونه هم رفته بود،بابابود و دایی و دکتر،من که چسبیده بودم به بابا😑😑خب خب بچه تر بودم اونموقع،دوسال پیش بود،(چه قدر بزرگ شدم تو این دوسال خدا وکیلی😐😐)دکتر دوباره ماسک گذاشت رو دهنم،منو خوابوند رو تخت(باکمک دایی)ضربانمو چک کرد،تبمو گرفت،گفت داره میاد پایین،بعد بهم گفت سام آروم باش سعی کن بخوابی،باید الآن بخوابی😤
یه خورده آروم تر بودم ولی بازم بی قرار بودم،دکتر رفت بیرون دودیقه بعد اومد دوباره،تواین فاصله باز آوم تر شده بودم،دایی به بابا میگفت باهاش حرف بزن،بابا هم بیچاره بدتر ترسیده بود حرف بزنه دوباره قاطی کنم😂😂هیچی نمیتونست بگه،دایی اومد جلو گفت بهتری دایی؟؟سرمو تکون دادم،دایی یه خورده آب بهم داد خوردم،دکتر دوباره اومد،گفت چی شد؟بهتره؟دایی گفت آره،بابا گفت نترس سام چیزی نشده که،دکتر گفت ولش کن بذار راحت باشه بدجوری ترسیده،یه سرنگ از جیبش درآورد دست منو گرفت از این کشا از جیبش درآورد بست بالای آرنج دست چپم،بعد پنبه کشید رو دستم وخیلی آروم سرنگو فرو کرد تو رگ دستم خون گرفت،من دیگه داشت خوابم میبرد (چرا تو بیمارستان آدم همش میخوابه؟😐)
من خوابم برد،ولی بیدار شدم فهمیدم که سرفه هایی که میکردم هم واسه اینه که هم چیزی نخورده بودم گلوم خشک شده بود هم حساسیت دارویی بوده😑شانس نداریم که ما😂😂
پ.ن:ممنون که انقدر خاطره های منو میخونید🙏🙏🙏
پ.ن۲:ببخشید که نمیتونم برای خاطرات قشنگتون کامنت بذارم،واقعا سرم خیلی شلوغه،انقدری که نوشتن یه خاطره پنج شیش روز طول میکشه برام😑😑😑
پ.ن۳:یه سوال از پزشکای وب،چرا تو بیمارستان آدم همش خوابش میبره؟؟؟
همین و بس
یاعلی😉🌹🌹

خاطره اقا عماد

خاطره اقا عماد

سلام دوستان خوبین؟!خوشین؟!دماغاچاقه؟!خخخخ آقاخیلی وقت ندارم گوشیموبابام داده(یه امشبومهربون شده)بزاریدتعریف کنم ازاول مهر:بسم الله رحمان رحیم اینجانب عمادخان باهیجده سال سن پیش دانشگاهی میخونم قراردکترم کنن درآینده... پدرومادرهردوپزشک خواهرم دندانپزشک برادرم پزشک عمومی میخونه آقاازاول مهرمارفتیم توتحریم گوشیم لب تابم ایکس باکسم رفت تواتاق ددی جون استخروکلاسه تکواندوهم تعطیل منوانداختن تویه اتاق پرکتاب گفتن بخون هییی خلاصه حالاخاطره: فک کنم طرفای اربعین بودبابام بیرون بودزنگ زدگفت عمادامروزمیتونی باهامون بیای امروزبهت عفووخورده بعدش غش غش خندیدوقطع کرد من هاج واج وسط اتاق پریدم بالاجانمی جــــــــــــــان!!رفتم لباس پوشیدم تیپ زدم نشستم رومبل تا بیان دنبالم امانیومدن نه شدده،ده شدیازده،یازده شددوازده نیومدن که نیومدن بلندشدم رفتم تواتاق لباسامودراوردم پرت کردم وسط اتاق خیلی حرصم گرفته بودبااون خنده ی آخربابافک میکردم دستم انداختن اخه صداداداشمم میومداووووف رفتم سردرسم به جهنم اینهمه وقت بیرون نرفتم اینم روش بغضم گرفته بودخیلی ناراحت بودم کتابوپرت کردم روزمین رفتم تواشپزخونه یه لیوان اب خوردم توسالن گشتی زدم خودموانداختم رومبل چشماموبستم خواب رفتم بیدارشدم تقریباغروب بودخیلی دلم گرفته بودرفتم روتراس خیلی سردبودنمیدونم چقدرگذشت چقدرباخدادردودل کردم ولی شب بودساعت هشت اومدم توقندیل بسته بودم ولی حالم بهتربودیهودربازشدباباوداداشم اومدن توداداشم میگفت یه چیزی باباهم میگفت زشته نزن این حرفوووخوب که اومدن توچشمشون خوردبه من بابام زمزمه کردعماد!بعدتندتندگفت ببخشیدپسرم باورکن اتفاقی افتاداصلافراموش کردیـــــــــم خیلی سردگفتم مهم نیس رفتم سمت اتاقم بابااومدطرفم دستموگرفت دستموبشدت کشیدم دادزدم گفتم مهــــــــــــــــــــم نیس بعدرفتم سمت اتاق این چندروزخیلی فشارروم بود...درساوبرنامه سنگین یهووتمام تفریحاتم ازم گرفته شد نبودبابا(چون تادیروزش بابابه یه سمیناررفته بود)چرخیدم طرف باباگفتم هاان چیه چیومیخای توضیح بدی هاان چیـــــــــــوو؟؟!اینهمه وقت نبودی الانم نباش!(چرت گفتم جونم به جونش بستس)باباهمینجورخشکش زده بودبه خوبی اشک توچشماشودیدم عرفان گفت عماداین حرفاچیه احمق اومدطرفم رفتم اتاقم دروقفل کردم وسایل میزوریختم پایین صدادرزدن میومداعصاب خوردکن بودصداابابامیومدکه میگفت عرفان کلیدیدکوبیاررررمن دیوونه شده بودم میزوچیه کردم باصدابدی شکست منم اوفتادم لبه ی میزتیزبود ران پاموعمیق بریده بود چشام تارمیدیداول فک کردم بخاطره زخمه س..وقتی چشمام بسته شدصدای باباروشنیدم عمـــــــــــــــــاد؟!!!چشماموباصدای مزخرف دکتربازکردم که میگفت بایدبه پلس اطلاع داده شه عرفان میگفت چراچرت میگیدعمادبرادرمه شماپدرمنومیشناسیداصلا؟؟!دکتره گفت ضعف ناشی ازگرسنگی شوک عصبی بریدگی ران پاااابازم بگم؟؟!من بایدپلس وخبرکنم شرمنده همون موقع چشماموبازکردم دکتره گفت ازهیچی نترسم عزیزم ماکمکت میکنیم گفتم چی میگی آقابابام کووو؟؟عرفان گفت بیرونه ازبس حرصش دادی قلبش دردگرفته دکتره گفت پس مشکلتون خونوادگیه من برم؟گفتم بله ممنون بابااومدتوگفت پســــــ...گفتم بابا من... گفت میدونم نمیخای من بابات باشم خودت گفتی صداش بغض داشت خدای من من چیکارکرده بودم..😓😢دستشووکشیدم اومدکنارم سرشووبغل کردم دمه گوشش گفتم غلط کردم توبهترین بابای دنیایی دوست دارم ببخش بغلم کردگفت توراست گفتی من بابای خوبی نبودم برات فهمیدم خیلی دلش شکسته سرشوبوسیدم گفتم خوبی بابامن بدم داشت هندی میشدکه پرستاراومدگفت تزریق دارین..یهووگفتم نه بابا..بابام گفت زودی تموم میشه عزیزم کمک کرددمرشم اولی روزدخیلی سوخت دومی دردم اومدیکم سومی اوووف انگارپاموقطع میکردن توروخداااااابــــــــــــــابـــــــــــــــابگودرش بیارهه..خلاصه تموم شد بابابرم گردوندپرستاره رفت یکم بعدمرخص شدم سوارشدیم رفتیم خونه(من همچنان باخواهرگرام مشکل دارم)تارفتیم توغزل اومدجلووخوابوندتوگوشم گفت همش مایه دردسری بابام رنگ به صورتـــ....بابام گفت به چه حقی زدیش هااان بااجازه کـــــــــــــی؟؟غزل گفت شم شماخوبی باباجون؟گفت من خوبم ولی برادرت خوب نیس بروبراش ابمیوه بیارلطفا!گفت ولی بابـــ...بابام گفت هنوزوایسادی که خخخ خوشمان اومدهاهاهاباکمک باباوعرفان رفتم بالاتواتاقم خوابیم روتخت باباکنارم درازکشیدسرموبغل کردجای سیلیه غزلوبوسیدگفت من بجاش معذ....گفتم هیس فراموش کن توروقرآن همه چیوفراموش کن گفت باشه پس پاشولباس عوض کن لباساموعوض کردم گیج خواب بودم خودموانداختم روتخت دیدم مامانم اومدتواتاق بغلم کردگفت دوروزه نبودم چه بلایی سرخودت اوردی؟؟کلی ماچم کردیه کاسه سوپ اوردخودش دهنم گذاشت بابااومدتووگفت عمادبابا؟تب داری شیاف یاامپول گفتم هیچکدوم بخداپاهام دردمیکنه ازتوپاکت یه شیاف دراورد به مامانم گفت خانومی کمکش میکنی گوشام سرخ شدگفتم نــــــــــــه خودم اماده میشم مامانم گفت ای جانم ازمامانت خجالت میکشی؟من بدترازایناشوودیدم وایـــــــــــی مــــــــــامــــــــــــــان بسه میشه بری گفت اوووه باشه میرم رفت بیرون بابااومدشیاف گذاشت لباسمودرست کرددست کشیدتوموهام گفت بهتری گفتم اوهوم میخاست بره گفتم بابامیشه کنارم بخوابی خندیدگفت دلت برام تنگ شده گفتم خیلی دلم گرفته بابا...!بغلم کردسرموگذاشت روسینش زار زارگریه کردم خالی شدم خیلی خوب بودبعدم انقدرنازم کردتاخوابم بردکل شب همش هزیون گفتم بابامومامانم همش پاشویم میکردن صبح بهتربودم فقط سردردداشتم اماتازه علائم سرماخوردگی داشت شروع میشد..بعدیه معاینه پروپیمون بابام گفت عصری بیامطب گواهی بدم بهت اول شک کردم ولی بعدگفتم یه گواهیه دیگه عصرشدرفتم مطب منشی منومیشناخت گفت بعداین بیمارشمابریدخلاصه رفتم توبابام تامنودیدگفت چقدردیرکردی بپرپشت پرده اومدم گفتم چی واس چی اخه؟!دیدم دوتاامپول اماده کرگفت نزنی بدترمیشی بابا سروصداهم نکن من ابرودارم اومدنزدیکم کمربندموبازکرددکمه موهم بعدم چرخوندم شلوارمودادپایین گفت صبحی مدیرتون زنگ زدگفت عمادچرانیومده همینجورحرف میزدآمپولوزددردداشت ولی نه اونقدری که دادبزنم گفت باریکلایه کوچولودیگه تحمل کنی تمومه اوووف دومی انقدرسوخت ودردگرفت که یه لحظه ام دهنمونبستم کلادادوبیدادکردم بعدم لباسمودرست کردسرم اوردوصل کردگفت عمادگوشیتوپس میدم ولی اگه ترازکانونت کم شه پس میگیرم دوباره بایگانی میشه هاااگفتم اوکی بعدم رفتیم توماشین جاامپولم دردمیکردخیلی گفت بروعقب درازبکش خلاصه شام خریدیمورفتیم خونه...
پی نوشت:بخدالوس نیستم حالم خوب نبوددرستم جلومدرسه باموتورش تصادف کردصحنه بدی بود
پی نوشت دو:باباطبق قولش،دیگه به روم نیوردحرفامو
پی نوشت سه:گوشیموپس گرفتم تبریک نمیگین؟؟😊😀

خاطره اقا ماهان

خاطره اقا ماهان

سلاااااام به قول بهار سلوم

 ا 👇👈 چهارشنبه بود رفته بودیم تهران گردی با رفیقا که دیدم گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم ستاره است    ستاره :جیغ ماهان توروخدا بیا خونه ببین چی شده بدبخت شدم و گریه میکرد من ستاره چی شده ستاره هم که فقط گریه میکرد که سربع با بچه ها خداحافظی کردم  سریع رفتم به سمت خونههه فکر کنم چند تا فحشم خوردم اینقدر سرعتم زیاد بود 🙈🙈🙈وقتی رسیدم سریع رفتم تو خونه دیدم صدا گریه ستاره میاد سریع رفتم بالا دیدم بلهههه مامانم پشت در میگه ستاره خو جواب منفی بشون بده اخه مگ زور بالا سرت هی گریه میکنی  ستاره مامان اصلا اون پسر بیشعور  الاغ  منو کجا دیده که گفتم مامان چی شده که گفت اقای ... دیدش از بابات خواستگاریش کرده برا پسرش باباتم تو رودرواسی افتاده گفته فردا بیاین (همونقدر که من از خواستگاری رفتن بدم میاد ستاره ام از خواستگار هاش فراری بود محمد بدبخت تا یک سال دورش بود اخرم نه گفت دیگه محمد با گریه اومد پیشم منم با ستاره حرف زدم دیدم اینم یه احساس دار ه بش دیگه این دوتا بعد از چند سااااال رفتن سر خونه زندگیشون)من اخه مادر من تو که میدونستی این بدش میاد و رفتم در زدم اتاق ستاره گفتم اجییی در باز کن که در باز کرد این بچه اینقدر گریه کرده بود چشماش قرمز بودن که بغل زدم بش گفتم اجی گریه نکن خودم فراریش میدم که باز گریه کرد گفت ماهان مامان میخواد برات بره خواستگاری مرشید دختر عموی مامان که دو سال از من بزرگتره میخواد بری خواستگاریش که خندیدم گفتم قربون اون زبونت برم منم خواستگار تو رو فراری میدم که باز زد زیر گریه گفت ماهان پسر ندیدی اینقدر زشته قد کوتاه چاق شکمش جلو این پسره بعد اومده خواستگاری من (ستاره اینا رو دروغ میگفت درست بود یکم چاق بود ولی انقدر نبود که شکم داشته باشه داخل باشگاه خودمون بود) که خندیدم گفتم من برم این خواستگارتو فراری بدم که رفتم بیرون با زنگ زدم بابا بش گفتم که اول مخالفت کرد ولی وقتی بش گفتم ستاره مخالف و  خودشو تو اتاق هبس کرده راضی شد و با هزار تا دردسر شماره این اقا رو پیدا کردم زنگ زدم که گفتم بیا این کافی شاپ حالا اون باخوشحالی فکر کرد ستاره هم با هام خلاصه کلی تیپ زده بود وقتی اومد من تنها دید اول سلام کرد بعد گفت خودتون تنها هستید خندم گرفته بود گفتم اره و یکم مقدمه چینی کردم گقتم این اقا فشارش افتاد بم میگفت چرااا مگه نداشتم گفتم مامان من سیرم رفتم بالا حوصله اصلاااااا نداشتم فقط حوصله خواب داشتم گرفتم خوابدیم تو اوج خواب بودم که دیدم ستاره اومد بیدارم کرد یه چشم باز کردم گفتم هاااااا و بعد باز اون چشم بستم که تکونم داد گفت ماهان حال شیرین بده اینو که گفت انگار برق گرفتم سریع نشستم گفتم چشه که خندید گفت سرما خورده و سیامک هم جراحی داره وسه قلوه ها هم تو دستشن باید بریم که گفتم باشه بریم حالا هم برو میخوام لباس بپوشم که رفت منم لباس پوشیدم (نمیدونم چرا اون موقعه اصلاااا حوصله نداشتم و کسل شده بودم )حوصله رانندگی نداشتم سویج ماشین دادم دست ستاره گفتم که خودت رانندگی کن مامانم اومد گفت ماهان هنو تو غذا نخوردی الانم داری میری بیا غذا بخور بعد برو که باشه ی گفتم غذا خوردم از مامان تشکر کردم و نشستم تو ماشین حرکت کردیم خونه شیرین رسیدیم زنگ زدیم بعد از چند دیقه در باز کرد وقتی در باز کرد دیدمش تعجب کردم اخه موها به هم ریخته و رنگ زرد و ستاره بغل زد بش گفت چطوری خوشگلم که گفت خوبم ستاره بیاین داخل بعد کلی که سربه سر شیرین گذاشتم و این سه قلوه ها شیرین معاینه کردم حالش اونقدر بد نبود نسخه نوشتم براش خودم رفتم گرفتم و اومدم گفتم شیرین امپول داری یه چیز بخور بعد اماده شو بزنمشون که گفت چندتان گفتم دوتا باشه ی گفت ستاره هم رفت کیک اورد براش یکم خورد رفت سر تخت دراز کشید منم امپول اماده کردم رفتم پیش که گفتم اجی بزرگه میبینم شجاع شدی که گفت وای ماهان اگه بدونی دوروز چی کشیدم پنبه کشیدم فرو کردم که گفت اااخ اییییییی که کشیدمش بیرون گفتم تمااام اجی و بعدی زدم که گفت ایییییییییییییی داداش که گفتم جووونم نمام که با گریه گفت ایییی داداش تروخدا درش بیار که گفتم تمااااام و کشیدمش بیرون که گفتم دیدی تمام شد و شلوارش کشیدم بالا که برگشت بغلش کردم گفتم تمااام شد عزیزم و سرش بوس کردم

اینم خاطره من امیدوارم خوشتون بیاد

خاطره یسنا جون

خاطره یسنا جون

سلام میکنم به همه دوستان این مدت که نبودم خیلی سرم شلوغ بو د.
عروسی دختر عموی علی بود از صبح که از خواب بیدار شدم شروع کردم به حاضر شدن برای عروسی،دونه دونه لباس مجلسی هامو میپوشیدم ببینم کدوم خوبه و قشنگ تر میشم. بالاخره با پیشنهاد علی لباسی که میخواستم بپوشم انتخاب شد.علی هم کت و شلوارهای خودشو میپوشید و میگفت کدوم بهتره منم نظرم رو گفتم و لباس اونم انتخاب شد. رفت لباسشو بده خشکشویی منم رفتم حموم. از حموم که اومدم بیرون علی با یه لیوان شربت تو ی اتاق ایستاده بود.گفت عافیت باشه. گفتم سلامت باشی. گفت بیا شربت بخور خستگیت بره. گفتم دستت دردنکنه چرا زحمت کشیدی؟ گفت همیشه تو محبت میکنی برام درست میکنی، منو شرمنده میکنی گفتم جواب محبتت رو امروز بدمشربت رو گرفتم و خوردم. گفتم اجرت با امام حسین خیلی به موقع بود. بیا برو حموم. علی باید برم آرایشگاه ناهار سیب زمینی سرخ کنم بخوریم؟ گفت گردن من از مو باریکتره خانوم. شما سنگ هم بدی ما میخوریم. خندیدم. توی دلم گفتم آره جونت. . رفت حموم منم موهامو سشوار کشیدم .خسته شده بودم یه ذره رو تخت دراز کشیدم اذان داد رفتم نمازم رو خوندم و بعد شروع کردم به سیب زمینی سرخ کردن.ناهارمون رو که خوردیم رفتم آرایشگاه. سه ساعت توی آرایشگاه بودم. کارم که تموم شد زنگ زدم علی اومد دنبالم. منو که دید،گفت با عروس اشتباهت نگیرن؟ یهذره کمرنگ تر آرایش میکردی.خندیدم گفتم نترس. علی جان شما که قسمت خانوما نیستی ببینی، تازه من کمرنگ محسوب میشم. عروسیه دیگه .حالا خوشگل شدم؟ گفت تو همیشه خوشگلی. خندیدم گفتم کت و شلوارتو گرفتی؟ گفت آره. رفتیم خونه و آماده شدیم. هی از علی تعریف میکردم و قربون صدقه اش میرفتم علی هم میخندید و کیف میکرد. مامانش زن.گ زد گفت بیاید با هم بریم ما هم رفتیم زنگ خونه شون رو زدیم اومدند و با هم رفتیم. منم مثل جوجه اردک که دنبال مادرش میره ، هر جا مادرشوهرم میرفت ،میرفتم. با هر کسی احوالپرسی میکرد ،احوالپرسی میکردم.از اول تا آخر عروسی فیلمبرداری میکردند و عروس و داماد با هم میرقصیدند منم همش شال سرم بود و مانتو پوشیده بودم. سه ساعت رفتم آرایشگاه موهامو درست کردم اما بی فایده بود.حالم گرفته شد. اصلا از عروسی شون خوشم نیومدعروسی که تموم شد سریع رفتم چادرم رو پوشیدم و از مادر علی خداحافظی کردم و رفتم که علی خیلی بیرون منتظرم نمونه. جلوی تالار همه بودن جز بابامحمد و علی. کمی وایسادم دیدم علی نیست گفتم شاید رفته پیش ماشین. «جای پارک ماشین از تالار فاصله داشت» رفتم سمت ماشین .پیش ماشین وایسادم تا 160علی بیاد. گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم. یه آقای جوونی اومد پیش ماشین وایساد ،داشت مزاحمت ایجاد میکرد. منم سرمو انداخته بودم پایین و اصلا حرف نمیزدم.یه دفعه علی اومد. به پسره گفت جانم؟ کاری داشتین؟ ترسید گفت هیچی میخواستم آدرس بپرسم. علی گفت آدرستو از من بپرس. گفت نه دیگه فهمیدم از کجا باید برم و سریع رفت. علی اخم کرد به من گفت سوارشو. سوارشدم از اونجا که دور شدیم باهام دعوا کرد. . گفت تنها اومدی وایسادی کنار ماشین که چی؟ بیان بهت متلک بگن، مزاحمت بشن. مگه با مامانم نرفتی توی تالار چرا با مامانم نیومدی بیرون؟میبینی شبه، تاریکه، خلوته یه نفر میومد می دزدیدتت می بردت چکار میکردی؟ بد بخت میبردنت میکشتنت هیچ کس هم نمیفهمید. «میخواست منو بترسونه» گفتم مگه من بچه ام منو بدزدن؟ بلند گفت از بچه هم بچه تری وقتی اومدی وایسادی پیش ماشین توی تاریکی. گریه ام گرفت. با گریه گفتم سریع آماده شدم از مامان خداحافظی کردم که تو منتظر نمونی. گفت اصلا یه ساعت من منتظر میموندم چی میشد،پام میشکست؟ نمیتونی یه زنگ به من بزنی بگی بیام. اومد من تا سه ساعت دیگه نمیومدم اون پسره منو نمیدید فکر کردی میرفت؟ با گریه گفتم گوشیمو خونه جا گذاشتم.سرمو گرفتم ظرف پنجره و گریه میکردم. کمیکه گذشت گفت حالا گریه نکن این تجربه شد از این به بعد با مامانم هر جا رفتی با مامانم هم برگرد. عزیز من این چیزا رو دیگه باید خودت بدونی ،الان دیگه همه گرگ شدن.نمیبینی شبه، تاریکه ،خلوته یه نفر میومد میدزدیدتت میبردت چکار میکردی؟ بدبخت میبردنت میکشتنت هیچ کس هم نمیفهمید .«میخواست منو بترسونه» با خنده گفتم مگه من بچه ام منو بدزدن؟ بلند گفت از بچه هم بچه تری وقتی اومدی وایسادی پیش ماشین توی تاریکی. گریه ام گرفت. با گریه گفتم سریع آماده شدم از مامان خداحافظیکردم که تو منتظر نمونی. گفت اصلا یه ساعت من منتظر میموندم چی میشد ، پام میشکست؟ نمیتونی یه زنگ به من بزنی بگی بیام؟ اومد من تا سه ساعت دیگه نمیومدم اون پسره منو نمیدید،فکر کردی میرفت؟ با گریه گفتم گوشیمو خونه جا گذاشتم. سرمو گرفتم طرف پنجره و گریه میکردم.کمی که گذشت گفت حالا گریه نکن. این تجربه شد از این به بعد با مامانم هر جا رفتی با مامانم هم برگرد. عزیز من این چیزا رو باید خودت بدونی الان دیگه همه گرگ شدن. اوضاع جامعه خرابه. شب یه زن جوون و تنها توی خیابون امنیت نداره.من به خاطر خودت میگم خوشگلم. جعبه دستمال کاغذی رو گرفت جلوم گفت اشکاتو پاک کن. با دستم محکم زدم به جعبه از پنجره ماشین پرت شد بیرون. هیچی نگفت . رسیدیم خونه. در ورودی رو که باز کرد سریع کفشامو در آوردم و دمپایی پوشیدم و زودتراز علی رفتم اتاق خواب. کیف و لباش خواب و متکاش رو پرت کردم پشت در اتاق در رو هم قفل کردم. اومد در اتاق رو زد گفت خیلی رفتارت زشته یسنا خانوم.گفتم رفتار خودت زشته . چطور به خودت اجازه میدی سر من داد بزنی؟ من پدرم بلند باهام حرف نزده. فکر کردی از پدر و مادرم دورم بی کس و کارم هر جور دلت خواست میتونی باهام رفتار کنی؟ زنگ بزنم بابام بیاد،داد زدنت رو نشونت بده. فکر کردی من نمیتونم صدامو ببرم بالا ؟ جیغ بزنم همه همسایه ها بیان آبروت بره؟ فکر کردی داد بزنی خیلی مردی؟ مردونگی به صدای بلند نیست . مرد اونه که زنش رو درک کنه ،باهاش مهربون باشه. مردی که بلند با زنش حرف بزنه مرد نیست نامرده. از این به بعد هم هر جا دعوت،شدی تنهایی برو فکر کن من مردم. دیگه چیزی نگفت. منم نشسته بودم روی تخت و گریه میکردم.کمی گریه کردم دیدم چشام داره میسوزه. نگاه کردم آینه دیدم تمام صورتم سیاه شده. هرچی آرایش کرده بودم ریخته بود پایین. پاشدم لباسامو عوض کردم ، گیره موهامو با بی حوصلگی باز میکردم کلی،دردم اومد و رفتم حموم دوش گرفتم و اومدم موهامو سشوار کشیدم. دوش گرفتن آرومم کرده بود عصبانیتم از بین رفته بود. روی تخت دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد. همش حرفایی که به علی زده بودم میومد توی گوشم .از رفتار و گفتارم پشیمون شده بودم.ساعت 3/5 صبح بود رفتم به علی بگم بیاد جاش بخوابه. یه جورایی رفته بودم منت کشی کنم و ازدلش دربیارم.با اینکه برام سخت بود اما علی مهمتر از غرورم بود.غرورمو گذاشتم زیر پام و رفتم با هر روشی که شده از دلش دربیارم و بیارمش جاش. دیدم وسط سالن پذیرایی خوابیده و توی خواب ناله میکنه. «هفته قبلش من مریض شده بودم علی هم از من گرفته بود اما اهمیت نمیداد» دستمو گذاشتم روی پیشونیش دیدم داغه ،تب داره. رفتم یه ظرف آب آوردم و دستمال. خیس کردم گذاشتم روی پیشونیش و بعد بند لباس خوابش رو باز کردم دستمال خیس گذاشتم روی دلش. تا 5 صبح دستمال خیس میکردم میذاشتم براش اما تبش پایین نمیومد. اصلا حال نداشت انگار بین خواب و بیداری بود.فقط ناله میکرد. دیگه آخرسر نشستم گریه کردم. با گریه میگفتم تورو خدا ناله نکن. «صدای ناله و گریه دیگران عذابم میده نمیتونم تحمل کنم گریه ام میگیره»رفتم یه ظرف بزرگ آوردم توش آب ریختم. اومدم پاهاشو بزارم توی اب زورم نمیرسید پاهاشو بلند کنمبزارم توی آب. نمیخواستم زنگ بزنم به باباش گفتم خوابیدن میترسن. .گفتم شاید دایی شیفت باشه. زنگ زدم داییم بر نداشت. گریه ام شدیدتر شد. با گریه با خدا حرف میزدم. برای علی 5000 تا صلوات نذر کردم. یک ربع بعد دایی خودش زنگ زد با گریه گفتم سلام دایی.گفت سلام یسنا چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ گفتم علی تب کرده ناله میکنه هر کاری میکنم تبش پایین نمیاد. گفت خدا نکشت ترسیدم. این که گریه نداره دستماب خیس کن بذار براش. گفتم از ساعت 3/5 تا الان همین کار رو دارم میکنم فایده نداره. گفت یه شیاف براش بذار تا بیام با گریه گفتم نمیتونم تا حالا برای کسی نذاشتم. گفت باشه تو فقط گریه نکن نمیخواد کاری کنی الان خودمو میرسونم. «راستش ترسیده بودم علی هیچ وقت اینقدر شدید مریض نشده بود» ده دقیقه بعد دایی اومد. همین که رسید گفت علی چرا اینجا خوابیده؟ هیچی نگفتم. دستش رو گذاشت روی پیشونی علی و بعد گفت یه دستکش برام بیار . آوردم و علیرو آماده کرد و گفت نگاه کن شیاف گذاشتن که کاری نداره بعد همزمان که برای من توضیح میداد براش گذاشت. لباسشو مرتب کردم بیدار شد.دایی معاینه اش کرد و براش دارو نوشت و رفت بگیره.رفتم یه لیوان شربت البته با آب ولرم براش درست کردم و با یه کلوچه آوردم. گفتم علی جانم، یسنا قربونت بره بلند میشی؟ قشنگترین شوهر دنیا، دکتر خوشتیپ خودم، پشتیبانم، جان جانان. با پتو روی سرش رو کشید و جوابمو نداد. شربت و کلوچه رو گذاشتم زمین. پتو رو از سرش کشیدم. چند روز قبلش یه شعر خونده بودم یه دفعه اومد به ذهنم. به چشماش نگاه کردم و گفتم.
بوسه ام را میگذارم پشت در
قهر کردی ،قهر کردم سربه سر
تو بیا، در را تماما باز کن
هرچه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم داشتی؟
آمدم ، حالا تو با من آشتی؟ 

هیچی نگفت فقط نگاهم میکرد. گفتم آشتی؟باز هم حرفی نزد . با بغض گفتم برات شربت و کلوچه آوردم. دید کم مونده گریه کنم با زور بلند شد. خوشحال شدم.کم کم بهش میدادم میخورد یه ذره که خورد گفت دستت درد نکنه دیگه نمیخورم. و بعد گفت آشتی. تو هم منو ببخش صدام بلند شد. دست خودم نیست من روی تو حساسم. آدم روی همه که حساس نمیشه ،روی کسی که دوستش داره حساس میشه. گریه کردم. با گریه گفتم به خدا نمیدونستم کارم اشتباهه ،تو ناراحت میشی وگرنه با مامان میومدم.ازت خجالت میکشم ،خیلی باهات بد حرف زدم،بد رفتار کردم. ببخشید عصبی بودم نفهمیدم. من جونم برای تو در میره،نفسم به نفس تو بنده. تو از من رو میپوشونی دلم میخواد بمیرم بعد بغلش کردم.گفت گریه نکت. یسنا جان فاصله بگیر تازه خوب شدی .صدای در اومد. اشکامو پاک کردم رفتم در رو باز کردم ، دایی با دارو اومد. توی کیسه دارو سرم و آمپول و کمی قرص بود. دایی گفت آماده شو آمپولات رو بزنم. گفتم علی جان بیا رو تخت بخواب .. با بی حالی بلند شد . دستشو گرفتم و رفتیم اتاق خواب.ازت خجالت میکشم خیلی باهات بد حرف زدم، بد رفتار کردم. ببخشید عصبی بودم نفهمیدم.من جونم برای تو در میره، نفسم به نفست بنده. تو ازمن رو میپوشونی دلم میخواد بمیرم بعد بغلش کردم. گفت اشکال نداره ،گریه نکن. یسنا جان فاصله بگیر تازه خوب شدی. صدای در اومد اشکامو پاک کردم رفتم در رو باز کردم.دایی با دارو اومد توی کیسه سرم بود و آمپول و کمی قرص. دایی گفت آماده شو آمپولات رو بزنم گفتم علی جان بیا رو تخت بخواب. با بی حالی بلند شد دستشو گرفتم رفتیم اتاق. روی تخت دراز کشید دایی هم مشغول آماده کردن آمپول بود گفتم دایی تورو خدا آروم بزنیا. نگاهم کرد گفت تو چرا رنگ و روت پریده مگه به تو میخوام بزنم؟ کسی استرس هم نداشته باشه تو بهش میدی. جای حرف زدن آماده اش کن.آماده اش کردم دایی هم با سه تا آمپول اومد قلبم تند تند میزد. پنبه کشید و نیدلو وارد کرد و تزریق کرد و تموم شد علی هم هیچی نگفت. طرف دیگه اش رو پنبه کشید و وارد کرد باز هم علی چیزی نگفت .آمپول سوم رو که زد آخرش یه آخ گفت . دایی به من گفت بیا پنبه رو فشار بده یه آمپول دیگه باید بزنه آماده اش کنم. رفتم دیدم داره خون میاد به داییم گفتم به مسلمون داری،میزنی نه به کافر حالا این صداش درنمیاد ،مظلومه باید اینجوری بزنی؟ گریه ام گرفت. داییم گفت باز این گریه کرد. من موندم5/5 صبح تو چطوری حال داری گریه کنی. یه قطره خون اومده اینقدر شلوغ کردن ندازه که. گفتم این یه قطره اس؟گفت اصلا کی گفته تو اینجا باشی بیا برو بیرون زیاد تو کار دیگران دخالت ننکن.گفتم اخلاق هم چیز خوبیه بعضی ها داشته باشن. گفت بیا برو کنار آمپولش رو بزنم. رفتم کنار دایی پنبه کشید و فرو کرد وسطای تزریق بود به علی گفت شل کن. میدونم دردش زیاده کمی شل کن تزریق کنم تموم شه. بالای جای تزریق رو ماساژ داد و تزریق کرد و تموم شد اما علی بیچاره اصلا صداش در نیومد. دایی لباسشو مرتب کرد و گفت برگرد سرمتو بزنم . سرمش رو هم زد دو تا آمپول هم داخلش ریخت و به من گفت سرمش تموم شد جای آمپولاشو کمپرس کن.رفت دستاشو شست اومد اتاق. نوک بینیم رو کشید گفت حالا دیگه من بداخلاقم؟ گفتم خیلی خوش اخلاقی بینی ام رو ول کن الان کج میشه ،زشت میشم علی طلاقمو میده.علی و دایی خندیدند. دایی گفت علی دماغتم کج بشه طلاقت نمیده. مثلتو کجا میتونست پیدا کنه، از خداشم باشه. علی فقط لبخند میزد. دایی منو بغل کرد و بوسید گفت هیچ وقت اینجوری گریه نکن، اونجوری که تو پشت تلفن گریه کردی از ترس داشتم سکته میکردم گفتم چم ببخشید. بعد رفتم آشپزخونه چای گذاشتم و نون گرم کردم و با یه سینی صبحانه اومدم اتاق. یه ذره از سرمش مونده بود دایی دیگه سرم رو درآورد گفت باید برم دیرم شد. دستشو که شست اومد خداحافظی کرد. یهلقمه براش گرفتم دادم دستش و رفت . علی رو بیدار کردم. چایی شیرین کردم دادم خورد و بعد براش لقمه درست میکردم میدادم بهش. صبحانه اش رو که خورد حوله رو با اتو گرم میکردم میذاشتم جای آمپولش و ماساژمیدادم.اون روز علی بیمارستان نرفت . زنگ زد دوستش به جاش بره. من که شبش اصلا نخوابیده بودم بعد از صبحانه و کمپرس کردن جای آمپول علی گرفتم خوابیدم. ساعت سه بعد از ظهر بیدار شدم و سریع رفتم سوپ درست کردم علی هم با من تا اون موقع خوابیده بود. تا چند روز آمپول میزد تا اینکه خداروشکر خوب شد. .ممنونم از عزیزانی که خاطره ام رو خوندند.
پ.ن: دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ

«مولانا»

خاطره مانا جون

خاطره مانا جون

سلام ماناهستم ۱۵سالمه از تهران
من با این وب تازه أشنا شدم و دوست داشتم خاطراتو... خیلی دوست داشتم خاطره بذارم من بابام تو تزریقات کار میکنه مامانمم خونه داره و دو تا خواهر به نام مارال و مریم دارم و یه برادر بنام یاشاراین خاطره درباره سرما خوردگی منه حالم عین چی بد بود و همش بالا‌میاوردم گلومم درد میکرد با مامانم رفتم دکی یه خانم دکتر بود که خیلییی بد اخلاق بود معاینه کرد گفت آمپول داری‌منم اعصابم خورد شد داد میزدم‌که نمیخوام اونم کردم بیرون مامانم داروهارو گرفت و رفتیم خونه بابام خونه بود و یاشار مامان دارو هارو داد به بابابابا گفت مانا برو لباساتو عوض کن منم رفتم بعد گف بخواب سوزناتو بزنم منم شروع کردم به جیغ و داد که نمیخوام و یاشار با یه حرکت وسط حال خوابوندم شلوار و شورتمو تا زیر باسنم داد پایین گفت تکون نخور بعد بابا پنبه کشید و فرو کرد کلی درد داشت بعددرو وردش بعدیو زد اون که پیگه فلج شدم بعد یاشار به جای اینکه ماساژ بده برام جای آمپولا رو فشاردادمنم جیغ زدم یاشار شلوارمو کشید بالا گفت استراحت کن تا بابا برات شیاف بذاره من با شیلف مشکل ندارم چند دیقه بعد یاشار اومد شلوارمو کشید پایین گفتم نمیخوام تو باشی برو تو اتاق بابا برام بذاره اونم گفت از‌کی تا حالا خجالتی شدی و رفت تو اتاق بابام شورت و شلوارمو پایین تر داد گفت شل باش و باسنم و فاصله داد شیاف و گذاشت شورت و شلوارمپ کشید بالاگفت پاشو دیگه تموم شد... گفتم واسا خب یکم داراز بکشم گفت باشه و یکم دراز کشیدم بعد پاشدم مامانم هم برام سوپ درست کرد خوردم دیگه خوب شدم
برچسب:من این خاطره رو ادامشو یکم فاصله دادم نوشتم تو این مدت بیشتر با محیط اینجا آشنا شدم خاطره هاتونم دوسدارم مال همتونو اما مال بعضیا عالیه مثل آقا پارسا آناهیتا خانم و...

برچسب:منتظر کامنتاتون هستم

خاطره دلارام جون

خاطره دلارام جون
سلاام دلارامم👀باز اومدم☺️(از خداتونم باشه😐)یکم سرم شلوغ بود😤(هنوزم هستاا،ولی خب...)واسه همین وقت نکردم نظراتونو بخونم😕.حالا امشب خوندم😊کلی  هم ذوق کردم😃چون فکر میکردم با این خاطره هام که کوتاهن از وبلاگ پرتم کنن بیرون😢حالا اینارو بیخیال.خواستم جواب کامنتارو بدم که واقعا وقت نداشتم😓الانم حسش نیست برم وب😪همینجا جواب نظراتونو میدم😚خب،خب،خب😌ساراجووووون:عزیز پوریا و امیر دوقلو ان😒واسه همین من هیچوقت نتونستم چه جلومن چه دارم درموردشون حرف میزنم اسماشونو درست بگم،این یکی امیر بود ـــــ متین:ممنون ــــــ سمیرا:باشه عزیزم😙 ـــــــ پارسا:🌹ـــــــ عارفه:مرسی گغتی،یادم رفته بود... ــــــــ رها:چشم عزیزم ـــــــــ mahla : چشم عزیزم،باشه دیگه اگه وقتم اجازه بده با جزئیات تعریف میکنم ــــــــ ریحانه:ممنون     ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ـ🐳ــ...
خب اینم جواب نظراتون😽
بریم خاطره یا چی؟😉
بزن بریم😼ــ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـ🍟ـــ...
            ـــــ🌸ــخاطره ـــ🌸ــــ
این خاطرم جدیده و برمیگرده به نهم همین ماه(آذر) که تولدم بود👒.یه بلوز کوتاه پوشیده بودم که بالاتنش مشکی بود و پایینش صورتی☁️که خب همین لباس کار داد دستم😓صبح دوستم اومد خونمون از خواب نازم بیدارم کرد که چی؟که دلارام پاشو وقت ارایشگاه داریم😒منم که خووووووب،مظلووووووم،بعد کلی مشت و لگد از سوی یار بیدار شدم😬حالا ساعت چنده؟۸صبح😳...،پاشدم رفتم صبحونه خوردم(یکم میوه و اینا...🍏🍒🥒🍇...)بعدم تندتند حاضر شدم با دوستم تینا❣رفتیم ارایشگاه(پیش مامانش😜)خلاصه موهامو درست کرد و خوجملم کرد😗.خواست ارایش کنه که نزاشتم😐والا،مگه عروسیمه😑.بعد اون تینا هم کارشو کرد و رفتیم خونه.خواهرم و برادرم(آرام،آریانا)معلوم نبود کجان🤔مامان بابامم که مرخصی گرفته بودن دنبال کارای تولدم بودن🤤چندتا خانومم داشتن خونه رو تمیز میکردن منم خواستم کمکشون کنم تینا نزاشت😒رفتیم بالا تو اتاقم.اخه من نمیفهمم مهمونا هشت شب میان ما واسه چی ۱۱صبح حاضر آماده ایم😑😑خلاصه تا ۲
خودمونو با دابسمش و دلقک بازی و سرکار گذاشتن بچه های گروه سرگرم کردیم😜تا صدامون زد مستخدم واسه ناهار😃😋من که عین قحطی زده ها پله هارو دوتا یکی رفتم پایین🏃🏃🏃ولی تینا آروم و خانومانه اومد لوووووس😒ناهار کباب بود😋😋🍖🍗🍖🍗منم که عاشق کباب😌😛.بشقاب اولو کمتر از ۵دیقه تموم کردم،دومیو ۳،۴دیقه سومی هم تا نصفش خوردم سیر شدم☹️.(داشتم میخوردم خیالم راحت بود چاق نمیشم چون اصولا استعداد چاقی ندارم😌خانومای وب دق به دلتون😏)

غذارو خوردم و رفتم بالا ولی بدجوری حس خواب داشتم😴اما بخاطر موهام نمیتونستم بخوابم😬این تینا هم معلوم نبود کجاست🙁
دوباره رفتم پایین یکم میوه زدم به بدن🙃🍓🥝🌶🍇🍌یکم گذشت که مامانم اومد مستقیم دوید تو اتاقش منم همینجوری نگا میکردم😐بعدم دوباره دوید رفت بیرون سوار ماشینش شد رفت😕🚗ما که نفهمیدیم چی شد🤔🙁.خلاصه خودمو مشغول کردم تا ۷/۵ اماده شدم🌈اول دی جی اومد وسایلاشو اماده کرد🎹🎧🎤بعدم کم کم مهمونا رسیدن💫مامان بابا و ارام و اریانا هم بودن🙃تینا هم اومد🐰خلاصه دی جی هی میگفت اول شمع،بعد کیک ببر‌،ارزو،بقیع دست بزنن اینقدر چرت و پرت گفت تا اخرش هیچکی حواسش نبود آرزو کردم🙏شمع فوت کردم🎆کیکو بریدم🎂🍰 بقیع که متوجه شدن داشتن کلمو میکندن😹خلاصه دی جی زد و رقصیدیم تا نزدیکای ۲شب بود که با دخترخاله هام و پسرعمه هام تصمیم گرفتیم بریم تو حیاط👠👠.پشت ویلامون دریا بود(اینجا رامسر ویلامون بود گفتیم تولدو اینجا بگیریم)هممون یه نگاه به هم کردیم بعدش خودمونو انداختیم تو آب🌊💧اب یخ،هوا سرد،ما هم با لباس مجلسی تو آب😐😑😒بعد نیم ساعتی اومدیم بیرون اونام خداحافظی کردن رفتن💃💃مهموناهم ۴ صبح رفتن😒منم گرفتم خوابیدم تکونم نخوردم😌😪ساعت ۸شب جمعه بیدار شدم شام خوردم یکم درسای شنبه رو خوندم سریال دیدم رفتم بخوابم که حس کردم پهلوی راستم درد میکنه😩اهمیت ندادم رفتم تو رختخواب😎تا ساعت ۲ دیدم خوابم نمیبره دردمم بیشتر میشه😭😔هی میگرفت ول میکرد😡گفتم خوب میشه دیگه تحمل کردم تا خوابم برد😊ساعت ۷صبح شنبه بیدار شدم که برم مدرسع🚶‍♀👯‍♂👞🎒👓🎓دیدم دردم وحشتناکه.مامانم اومد جریانو فهمید گفت پاشو بریم بیمارستان منم مخالفتی نکردم چون واقعا درد داشتم😿با بدبختی یه لباس دم دستی پوشیدم👚👖👢سوار ماشین شدیم راه افتادیم بیمارستان اون وسط تو راه خالمم فهمید اونم اومد بیمارستان🏬رفتیم نشستیم یکم بعد من رفتم تریاژ مامانمم رفت قبض نمبدونم چی بگیره😑اون خانومه تو تریاژ اسم و فامیلمو نوشت بعد گفت به داروی خاصی حساسیت نداری؟گفتم نه،بعد گفت سابقه ی بیماری؟گفتم نه،بعد تب سنج گذاشت برام که تب نداشتم بعدم برگه داد گفت برید پیش دکتر ــــ .ماهم یکم منتظر موندیم😩تا مریض بیاد بیرون بعد رفتیم تو😿😔
رفتم نشستم رو صندلی مریض😷مامانمم نشست صندلی روبروی دکتر👨‍⚕دکتر معاینم که کرد واسم ازمایش خون و ادرار نوشت با یه امپول و یه سرم😔اول رفتیم ازمایش خون دادیم که باحالترین جای خاطرست😆رفتم نشستم رو صندلی منم که ترسووووو😦خلاصه پرستار اومد ازمایشمو بگیره،پنج دقیقه گذشت هنوز رگمو نتونست پیدا کنه🤣منم که داشتم با یه لبخند بدجنس نگاش میکردم😈خلاصه کلی داشتم حال میکردم واسه خودم که مامانم ضدحال شد😖مامان:عزیزم یه رگ پیدا کردن که اینقدر زمان نمیبره☺️😑 پرستار:شما دکتری؟😠 مامانم:بله😌 پرستار:😶 مامان:بدش من اونو پرستار:بفرمایید...مامان ازمایشمو گرفت که زیاد دردم نیومد🙄بعد ازمایش ادرارو دادم و گذاشتن ازمایشامو قسمت اورژانسی🎇گفتن دوساعت دیگه بیاین بگیرین😐.ما رفتیم اتاق تزریقات💉😔💉هنوز نمیدونستم امپــ💉ــول دارم چون فقط سرمو دیده بودم😥جلو اتاق تزریقات مامان منو با یه پرستار فرستاد تو خودشم رفت بیرون از بیمارستان میگفت منو ببینی لوس میشی😑.من با پرستار رفتم تو که دیدم پنج تا پرستار خیلی جوون واسه خودشون نشستن رو تختا😐کاشف به عمل اومد که دانشجوان و دوره ی کارورزیشونه🙄🤔👩‍💻👩‍⚕طبق معمول با قدمای لاک پشتی رفتم نشستم رو تخت👣🐢استادشون گفت:عزیزم دراز بکش☺️ من:واقعا؟👁👁 پرستارا:😊😂 استاد:اره عزیزم😐 من:یعنی جدی جدی؟👱‍♀ پرستارا:🤣 استادشون:اره😠 من:نه🙃 استاد:دخترا کمکش کنید دراز بکشه😡 پرستارا:چشم استاد😌😈 من:نه نه راضی به زحمت نیستم خودم دراز میکشم😓 استاد:خب یدونه عضلانی،با یه سرم🤔برگرد پشت😠 منم که خنگووول برگشتم پشت😒😶 استاد:سارا آمادش کن😑 سارا(یکی از دانشجوها):چشم استاد☺️ اومد امادم کرد منه خنگ باز نفهمیدم جریان چیه🙁😬 امپولو استاد داد به سارا😉گفت عزیزم تزریق کن☺️ دیدم سارا داره امپول اماده میکنه اونجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده💁🤦‍♀اومدم پاشم که یکی از پرستارا فهمید کمرمو محکم گرفت استادشونم عصبانی شد منم که لجباااااز پامو تکون میدادم😌😔😢 استاد:مینا پاهاشو نگهدار.خودشم اومد دستامو گرفت🤜🤛.اون یکی پرستار(سارا)اومد تزریق کرد💉اینقدر که جیغ زدم دیگه نمیتونستم حرف بزنم😣بعدش برگشتم که سرمو بزنه😔از سرمم اندازه امپول میترسم💉😒😔😢😭استاد:دستتو مشت کن😡 من:نه،نمیخوام😢بخدا درد داره😔😢 استاد:یبار بیشتر نمیگم،مشت کن😡 من:😔🤛 تا اومد سوزنو فرو کنه دستمو کشیدم عقب که پاشم که باز پرستار فهمید دستمو گرفت یکی هم از بالا سرم شونه هامو نگه داشت منم بدتر از امپــ💉ــول جیغ زدم و گریه کردم.خلاصه تموم شد سرممو رفتم تو اتاق انتظار پیش مامانم😒بعد چنددقیقه رفتیم جواب ازمایشو گرفتیم بردیم پیش دکتر که گفت مینورم و هوموگلوبین خونم رو ۱۰ .بعدم یه💊داد گفت تا اخر عمرت بخاطر کم خونیت باید مصرف کنی😔...

پ ن: هم وبلاگی های عزیز😌تو این مدتی که تو وب هستم و خاطره میخونم و گاهی هم میگم یه سوال و یه نکته برام پیش اومده🤔
سوالم😊:چجوری اسم امپولا و داروهاتونو انقدر خوب و دقیق حفظید اونایی که دکتر نیستید؟🤔
نکته:دکترای عزیز بیشتر از بقیه تجربه ی مریض شدن دارن انگار😂😂

سومین خاطره😉

پایانـــ🍂🌷🍂

خاطره نفس جون

خاطره نفس جون

سلام سلام سلام ، نفسم ، اومدم خاطره دومین عمل سنگ شکنی کلیه رو بگم که خیلی اذیت شدم، حتی اشکم دراومد سرش، بعد اون دو روزی که بیمارستان میرفتم مدام، اخرش خانوادم اومدن و رفتیم تهران برا درمان، شنبه پیش دکتر خودم نوبت داشتم، وقتی سونو های بعد عمل رو دید گفت یه سونو دیگه اورژانسی بده ببینم، ماهم رفتیم برا سونو، دکتره خیلی بی اعصاب بود سریع سونو کرد گفت بیرون باش، بعد ده دقیقه جوابشو دادن، بردیم برا دکتر گفت سنگ 7/7 هستش، با سونو قبلی جور در نمیاد،(سونوگرافی قبلی 3/5و3/2 بود) برو سی تی انجام بده، رفتیم سی تی اسکن، پرستاره بهم لباس داد پوشیدم خوابیدم، بعد که رفتیم درمانگاه، گفتن که دکتر رفته و دکتر فلانی متخصص پیوند هستش، رفتیم پیشش، کد سی تی رو تو سیستم زد و گفت سنگ بزرگه باید عمل بشی، بابا هم براش توضیح داد که چی شده، اونم گفت عمل کن بهتره، اگه بااین عمل هم نتیجه نگرفتیم، مجبورم جراحی باز بکنم. روز یکشنبه رفتیم برا عمل، بابا پرونده تشکیل داد و کارارو انجام داد و رفتیم بخش، دکتر چندتا سوال پرسید و گفت برو لباساتو عوض کن و بیا، منم عوض کردم و رفتم تو اتاق ، دراز کشیدم و دکتر دستگاه رو تنظیم کرد، پرستار اومد پنبه کشید و انژیو رو پشت دستم زد که زیاد درد نگرفت، بعدم گفتمش که سری قبل زیر دستگاه با وجود ماسک اکسیژن، نفسم تنگ اومد، گفت اشکال نداره، پیشت هستم، بعدم یه گیره به انگشتم وصل کرد و دستگاه فشارم وصل کرد و فشارمو گرفت گفت همیشه فشارت چنده، گفتم نرمال، گفت دکتر فشارش یکم پایینهه، گفت اشکال نداره، سرم رو وصل کرد و یه امپول بیهوشی تزریق کرد که هیچ اثری نکرد، بعد گفت هروقت درد داشتی بگو، وقتی دستگاه روشن شد، من تا جایی که تونستم تحمل کردم اما بعدش خیلی دردم زیاد شد پامو تکون میدادم، که دکتر گفت درد داری؟ گفتم اره، به پرستار گفت مسکن بزن، اونم سه تا مسکن زد تو آنژیو، اما نمیتونستم تحمل کنم. دیگه اشکم دراومد، پرستاره اومد بالا سرم گفت تحمل کن داره تموم میشه، با دکتر همش باهام حرف میزدن تا تموم شد، دکتر کمکم کرد بلند شدم، نفسم تنگ بود، دکتر مدام کمرمو ماساژ میداد و میگفت نفس عمیق بکش، پرستاره هم دستگاه فشار و گیره و ماسک رو ازم جدا کرد و بابامو صدا کرد اومد ، به کمک بابام منو برد تو ریکاوری،به بابا گفت سه تا مسکن قوی زدم براش، بعدم چندبار اومد حالمو پرسید و رفت، بار اخر اومد سرممو درآورد، بعدم پاشدم رفتم دستشویی و برگشتم، نیم ساعت خوابیدم و پاشدم، اومدم از ریکاوری بیرون، دکتر گفت مایعات زیاد بخور ، پرستاره هم داشت با گوشیش حرف میزد تا دید اومدم بیرون، اومد و گفت انشاءالله که این دفعه نتیجه بگیرین،ممنم تشکر کردم و برگشتیم خونه،
تو خونه هم خیلی اب خوردم خیلی ورزش کردم ولی هنوز تا هنوزه نتونستم دفع کنم، خیلی خسته شدم.

مرسی که خوندین

خاطره فاطیماجون

خاطره فاطیماجون
سلام خوبین؟ مرسی از همتون بخاطر نظرات زیبا.. راستی من اهواز زندگی میکنم و اهوازی هستم..شیده خانم شما هنوز اهواز هستین؟
امروز با یه خاطره از پسر دایمم اومدم الان دوسالشه ولی پارسال عید 1 سال و 3 ماهش بود... عید بود و ما رفته بودیم شهرکرد (لحظه تحویل سالو یادم نیست ولی فکر کنم 2 ظهر بود اگر اشتباه نکنم) ما یک و نیم رسیدیم خونه بابابزرگم و همه در حال لباس عوض کردن بودیم همینطور که لباس عوض میکردیم سفره رو هم میچیدیم😂 همه نشستن دور سفره منم نشستم.. یهو خالم پاشید گفت عه تحویل شده ما علکی نشستیم و شروع کرد روبوسی کردن بابام زدش شبکه تهران گفت نهه هنوز 10 دقیقه دیگه موندا.😐 منم خوشحال شدم که عه ده دقیقه مونده پاشدم رفتم دستشویی با خیال راحت😕وقتی برگشتم دیدم همه دارن روبوسی میکنن🙄 رفتم وسطشون بلند گفتم پس من چی؟😨مگه سال تحویل شد😰 ده دقیقه مونده بود که😦 بابام گفت نه من اشتباه دیدم منم اینجوری بودم🤷‍♀
خلاصههه بماند که چقدر دایی هام و پسرخالم مسخره کردن منو پسرخالم میگفت تا اخر سال تو دستشویی میمونی😼 شب همه دور هم بودیم زنداییم و رضا(پسرداییم) خونشون بودن که فاصله خیلییی کمی با خونه بابابزرگم داره...یکم که گذشت زنداییم اومد گفت رضا خیلی تب داره و گوشیش ش نداشته به داییم زنگ بزنه. گوشی بابابزرگمو برداشت و زنگ زد که داییم از مغازه بیاد( مغازه داییم هم خیلی فاصله نداری با خونه بابابزرگم دقیقا در خونشونه ولی اونجا اینقدر سرده که هیچ کس جرئت بیرون اومدن نداره😾 ما سر جا کنار بخاری دعوا میکنیم😹😹) داییم اومد به عرفان (داداشم) و پسرخالم گفت برین مغازه مواظب باشید تا من بیام.. اون دوتاهم شروع کردن گوشای همو دراز کردن من و مرضیه( دخترخالم) هم فقط میخندیدیم...دیگه اینقدر صول کشید که کدومشون برن شوهر خالن بزور هردوشون رو فرستاد😂بابام هم همراه با داییم پسر داییم رو بردن اورژانس معروف(همون که من هروقت میرم شهرکرد منو مورد لطفش قرار میده😅) بعد از یکی دوساعت برگشتن داییم به شوهرخالم(تزریقات بلده) گفت که خیلی بی تابی کرد آمپولاشو نزدم تو واسش بزن( راستی زنداییم چون خودش حالش بد بود و فقط یکم از خوب شدن سرماخوردگیش میگذشت داییم نزاشت باهاشون بره و موقع تزریق هم هرچی اثرار کرد که زنداییم نباشه زندایی جان قبول نکردن)  شوهر خالم امپولارو گرفت دوتا امپول بود که اونجوری که خودش گفت و من یادمه پنادور( نمیدونم اسمشو درست گفتم یا نه) بود و اون یکی هم فکر میکنم تقویتی( واقعا تقویتی برای بچه یک ساله هم نیازه؟ عایا؟؟؟) رضا تو بغل داییم تغریبا خواب بود آمپولاشو قرار بود همونجا بزنن پیش ما😭( چون خونه بابابزرگم اتاقاش دوره ای هستی 😊 دقیقا مثله خونه های قدیمی😁) داییم اروم صداش زد و بوشش کرد یکم هوشیار شد شوهرخالم با آمپولا اومد. به داییم گفت دمرش کن روی پات..داییم اروم برش گردوند که باعث شد رضا تکون بخوره و به زبون خودش مثلا بگه بابا❤️😐😂 داییم خودش خیلی ناراحت بود .چیزی نگفت رضا رو اماده کرد شوهرخالم پد الکلی زد و اروم وارد کرد جیغ رضا باعث شد همه برگرد سمت اونا هرکس یه چیزی میگفت که رضا رو اروم کنه منم نمیدونستم به حرف اونا بخندم یا با جیغای رضا گریه کنم😕تحت فشار بودم😁 داییم مدام موهاشو ناز میکرد ک قربون صدقش میرفت زنداییم بهش قاشق میداد😐( واقعا نمیدومم برای چی ؟؟ اخه قاشقق؟ داییم حیف شد بخدا🤢) شوهرخالم در تمام این مدت فقط میگفت تمام شد عزیزم. خسته نباشی شوهر خاله جان😐 بلاخره در اورد و داییم رضا رو بغل کرد سعی میکرد ارومش کنه: جانم پسرممم تموم شد باباجونم تمام شد...رضا همچنان جیغ میزد و گریه میکرد اشک تو چشمای همه جمع شده بود جز من😝 داییم همش رضارو بوس میکرد مرضه میگفت بابا ماهم بچه بودیم امپول میخوردیم😐کی اینجوری ناز میکشیدن😁
شوهرخالم گفت بخوابونش اون یکی هم بزنم بابام گفت نیازش نیست تقویتی گناه داره بچه حداقل فردا بزنید واسش..که تقویتیشو فردا زدن داییم میگفت نیاز نبود دکتر نمیداد که😕 خلاصه داییم نشست رضارو خوابوند تو بغلش گفت تمام شد بابایی گریه نکن دیگه😘
اینم از یه خاطره دیگه🙈
میدونم بد گفتم شما ببخشید😘امیدوارم خوشنون اومده باشه. نظر یادتون نره
راستی اگه خواستین بگین خاطره امپول خوردن همین زنداییم هم بگم😁 دوستتون دارم.
آقا پارسا بازم دلنوشته بزارید لطفا😘🙏 شیده خانم خاطره بزارید واسمون😘

《 ما در حصار زمان و مکان اسیریم 》

یا حق🤚

خاطره غزال جون

خاطره غزال جون

سلاااااااام من باز اومدم خوبید؟خوشید؟ببخشید من انقد کم میاما تحت فشار زندگیم🤦🏻‍♀️😂هیچوقت زیر۲۵سال شوهر نکنید خییییلی سخته یه عالمه مسئولیت میاد گردن آدم پیر شدم
خب بریم سراغ خاطره برای همین چند هفته پیشه که تولد دخترخاله فرشید بود منم از اونجایی که علاقه ی شدیدی به خاله و دخترخالش دارم نمیخواستم برم اونجا عشوه ریختن خانم واسه شوهرمو ببینم(بخدا بدجنس نیستم اذیتم کردن شیرینم اذیت کردن میشن عمه و دختر عمه سهیل،سهیل و فرشید هم پسر عمه هم میشن هم پسردایی عمه و داییشون باهم ازدواج کردن فکر کنید تاجایی پیش رفتن که تهمت زدن منو رامین با همیم خییییلی سر اون داستان اذیت شدم همون موقع به مادرشوهرم گفتم دیگه با خاله و دخترش کاری ندارم برام غریبه ان اما سر تولد چندبار زنگ زدن دعوت کردن اگه نمیرفتم من بده میشدم دلمم نمیخواست برم)یه کم سرما خورده بودم چندروزقبلش یه شب قبل تولد با مهسا رفتیم بیرون پویا شب شیفت بود شبم میخواستم پیش مهسا بمونم هنوزم میترسه شبا تنها خلاصه که هوا یخ بود این مهسام با اون دست فرمونش هی میگم بزار من ماشین بیارم گفت نه من میارم کوبید به یه تاکسی خودشم ترسیده بود نشسته بود تو ماشین حالا راننده تاکسیه ولمون نمیکرد منن داشتم یخ میکردم بزور راننده رو راضیش کردم گواهینامه مهساروبرد شماره پویام دادم بهش اومدم تو ماشین حالا خانم ترسیده بود دیگه حرکت نمیکرد من داشتم قندیل میبستم نمیدونم چرا دل پیچه ام گرفته بودم حالت تهوعم داشتم بزور نشسیتم پشت فرمون برگشتیم خونه یه راست دویدم دسشویی حالم خیلی بد بود تا صبح جون دادم مهسا یه بار بیدار شد گفت میخوای بریم بیمارستان گفتم نه خوب میشه نزدیکای صب خوابم برد که با صدای تق وتوق بیدار شدم دیدم مهسا تو آشپزخونس داد زدم چیکار میکنی کله سحر گفت پویا برسه خستس صبونشو آماده میکنم که زود بخوره بخوابه کوبیدم تو سر خودم که چندماه دیگه عروسیمه بلد نیستم نیمرو درست کنم انوقت مهسا شوهرش نیومده داره براش صبونه آماده میکنهدوباره حس کردم دلم داره میپیچه بهم پریدم تو دسشویی هرچی تو معدمو بود و نبود دوباره بالا آوردم سرفه های بدم میکردم اومدم بیرون مهسا گفت اصلا رنگ به روت نمونده چرا اینجوری شدی آخه پویا نهایت تا نیم ساعت دیگه میرسه بیا بشین یه چایی بخور تا بیاد حس کردم خونه مهسا با وجود اومدن پویا دیگه اصلا امن نیست زنگ زدم به فرشید گفتم بیاد دنبالم ولی از اونجایی که من شانس ندارم یهودیدم کلید چرخید در باز شد پویا و فرشیدباهم اومدن پویا داشت میگفت حالا بیا تو صبونه بخوریم باهم منم بیحال افتاده بودم رو کاناپه سریع بلند شدم نشستم مهسا بعد سلام سریع گفت پویا غزال حالش خوب نیست هردوتاشون چرخیدن سمت من گفتن چیشده گفتم هیچیم نیس بابا پویا گفت وایسا لباسمو عوض کنم الان میام آروم‌گفتم حالا نیومدیم نیومدی شنید خندید فرشید اومد کنارم آروم گفت واقعا مریضی گفتم نه من هیچیم نیست گفت نه میگم اگه بخاطر تولد خودتو زدی به مریضی خب نمیریم مشکلی نیست که گفتم حالا اصلا مگه دخترخاله تو چه آدم مهمیه که به خودم زحمت بدم خودمو بزنم به مریضی خندید پویا وسط صبونه گفت مهسا ماشینت چیشده؟گفتم کوبید به تاکسی شمارتو دادم بیاد خسارتشو بگیره گفت دستت درد نکنه جبران کنیم گفتم عروسیم جبران میکنی دستگاه فشارشو برداشت اومد گفت همين الان جبران ميكنم گفتم تو مگه خسته نيستي برو بخواب ديگه گفت ميرم حالا گفتم مهسا چرا حواست به شوهرت نيس بهت ميگه ميره بيمارستان ولي ميره پيش اونيكي زنش وگرنه چرا انقد سرحاله پويا گفت حرف نزن بچه آستینتو بده بالا گفتم نه تو نامحرمی یهو زد زیر خنده گفت تو حالت عادی با تاپ میگردی جلو من میگی دکتر محرمه حالا که میخوام فشارتو بگیرم نامحرم شدم خلاصه که معاینم کرد نمیدونید که چقدر خجالت کشیدم یه سوالایی میپرسید من میخواستم بمیرم از خجالت گفت دفترچه اتو بده گفتم نیاوردم که گفت باشه تو برا مهسا مینویسم روم نمیشد بگم آمپول ننویسه گفتم فوقش مینویسه ولی من که نمیزنم فرشید دفترچه رو گرفت که بره گفتم وایسا منم بیام گفت کجا بیای گفتم بیام بریم دیگه پویام خستس میخواد بخوابه پویا داشت کانال تلوزیونو اینور اونور میکرد گفت من خسته نیستم رفتم لباس بپوشم که برم با فرشید دوباره دلپیچه گرفتم یه کم نشستم بهترنشدم دوییدم دستشویی دوباره وقتی اومدم بیرون خیلی بیحال بودم فرشید گفت کجا میای با این حالت پویا گفت فرشید برو سریو خجالت همون لحظه رنگم پريد پويا و فرشيد كه اومدن تو مهسا پاشد رفت بيرون فرشید گفت خوبی سریع بلند شدم نشستم گفتم اره خیلی بهترم بریم دیگه گفت وایسا آمپول و سرمتو بزنه(آخه چرا یه ذره غیرت نداره؟🤦🏻‍♀️😭)گفتم نه دیگه پویا یه لحظه رفت بیرون گفتم خجالت میکشم فرشید پاشو بریم بخدا میزنم گفت اگه راحت نیستی بریم درمونگاه بزن مهسا گفت حالتو نگا دوقدم نمیتونی برداری خجالت نداره که برای چی درمونگاه گفتم خجالت میکشم بفهم مهسا حالا تو اون گیر و‌ ویر دل پیچمم شروع شده بود دستشوییم نمیرفتم مهسا گفت خب هرجورراحتی بلند شدم مانتومو بپوشم نتونستم وایسم و دوباره رفتم دستشویی انقد بالا آورده بودم شدم عین گچ اومدم بیرون مهسا گفت بابا چرا لحبازی میکنی بیا آمپولتو بزن(واسه من ادای شجاعارو درمیاورد انگار نمیشناسمش نمیدونم چقد ترسوعه)پویا اومد تو اتاق گفت میزنی آمپولاتو؟مهسا گفت آره پویا یه نگاه به من کرد رفت سراغ آمپولا که آمادشون کنه قشنگ بغضم گرفته بود دیگه با هزار خجالت خوابیدم اونام سه تایی داشتن بالاسر من حرف میزدن که مثلا خواسم پرت شه منم که از خجالت درحال مرگ بودم فرشیدم یه گوشه شلوارمو آورد پایین دیگه مردم آمپوله ام دردداشت اما اصلا صدام در نیومد فقط میخواستم تموم شه تموم که شد یه نفس کشیدم فرشید لباسمو آورد بالا خواستم پاشم سمت دیگه روآوردپایین نزدیک بود گریه ام بگیره از خجالت بزور جلو ریختن اشکامو گرفتم اینیکیم درد داشت نفهمیدم چطور شد منکه اکثراوقات صدام درنمیاد یهو آروم گفتم آخ گفت تموم شد درش آورد پاشد از اتاق رفت بیرون مهسام رفت فرشيد گفت خوبی؟برگرد ببینمت برگشتم اما حس میکردم حالم بدتر شده نمیدونم چرا یهو گفتم فرشید از افسانه(دخترخالش)متنفرمخندید گفت بابا تو مریضی به افسانه چه ربطی داره گفتم حالا من مریضم دیگه از اون دختره چاق طرفداری میکنی دیگه باشه دارم برات همینجوری داشت میخندید منو نگا میکرد گفتم زهرماااار صدای در اومد پویاو مهسا اومدن تو پویارو دیدم باز خجالت کشیدم سرمو گرفته بودم پایین که نگام بهش نیوفته گفت بهتری؟گفتم آره گفت سرمتم بزنم گفتم نه بابا میخوام برم خونه تخت شمام یه ساعته اشغال کردم خسته ای بیا بخواب گفت من خسته نیستم سرمم وصل کرد یه کم نشستیم با مهسا و فرشید حرف زدیم ولی پویا رفت بیرون سرمم تموم شد گفت برم پویارو صدا کنم اومد دیدم چشاش کاسه خونه فرشید گفت از خواب بیدارش کردی بیچاره رو؟پویا گفت عیبی نداره غزال خسارت اون یارو رو میده جبران میشه گفتم غزال غلط بکنه😂سرممو در آورد دیگه پاشدیم اومدیم بیرون بدبخت پویا یه کم استراحت کنه طی یه اقدام خیرخواهانه با فرشید رفتم خونشون اونجام دیگه خودمو زدم به حال بدی چون خالم خوب شده بود مادرشوهرجان برام سوپ پخت😋ساعت ۷اینا بود گفتم فرشید پاشو بریم خونه دیگه مامان گفت کجا؟گفتم شما میخواید برید تولد منم حالم خوب نیست نمیتونم بیام گفت نه دخترم مگه من میزارم با این حالت بری یه تولده دیگه فوقش بهشون میگم نشد بیایم منم خوشحال از اینکه نقشه ام گرفته و حتی خانواده مادرشوهرمم تولد نرفتن یه کم تعارف زدم بعدش موندم همونجا ولي اونهمه خودمو زدم به اينكه حالم بده به ضررمم شد يه آمپول دیگه داشتم که فرشید مجبورم کرد بزنم😣😣
ببخشید اکه طولانی شد و خسته شدید مرسی که وقت گذاشتین و خوندین خداحافظ👋🏻

خاطره نازنین جون

خاطره نازنین جون

سلام دوستای گلم.من باز اومدم.مرسی ک خاطرمو خوندید و نظر دادید.خوشحالم کردید.🌷🌷🌷
این خاطره مربوط ب برادر زاده عزیز منه.الهی قربونش برم من.یروز داداشم و زنداداشم سرکار بودن از مدرسه نفس هم زنگ زده بودن ک ک حالش بده زنداداسم بهم زنگ زد ک وقت داری بری دنبالش من سرم خیلی شلوغه.اگه حالش خیلی بد بود میبریش دکتر اگرم زیاد بد نبود شربت بده بهش خودم بیام ببرمش.گفتم باشه تو ب کارت برس من هستم نگران نباش.علی هم ماشینش دست دوستش بود زنگ زد گفت بیا دنبالم گفتم نه باید برم نفس رو از مدرسه بیارمگفت بیا دنبالم با هم بریم دنبالش گفتم باشه(مظلوم دو عالم منم بخدااا).رفتم دنبال علی و با هم رفتیم مدرسه من رفتم تو دیدم نفس نا نداره اصلا رو پاش وایسه تبم داشت منم ک نمیتونم بغلش کنم زنگ زدم علی اومد تو مدرسه نفس رو بغل کرد منم کیفشو برداشتم ک فک کنم کیفش از خودش سنگین تر بود😄😄رفتیم طرف ماشین و زنگ زدم مامانم و گفتم دارم نفسو میارم خونه براش سوپ درست کن نفسم پشت خوابید لوپاش قرمز بود از تب.رفتیم خونه باز علی نفسو بغل کرد و ب من گفت کیف منم بیاد.کیف نفس کم بود کیف علیم من باید ببرم؟بردم خونه علی نفس رو بیدار کرد و گفت بشین عمو معاینت کنم بعد بخواب نفس ترسید گفت نه من خوبم عمو فقط خوابم میاد علی گفت میدونم عمو جون ولی بذار ببینم چقد خوبی.نفس نگاه من کرد گفتم اره خوشگلم بذار عمو معاینت کنه.حالت بده.گفت باشه علی معاینه کرد و دارو نوشت و گفت نازی تا من میرم داروهارو بگیرم ب نفس یچی بده بخوره گفتم علی امپول داره؟گفت اره گلوش و گوشش خیلی عفونیه مجبورم نازی گفتم علی گناه داره بچس گفت تب داره میفهمی تشنج بعنی چی؟گفتم چندتاس گفت برم بگیرم میبینی😟😟رفت منم رفتم دیدم سوپ مامان اماده نشده هنوز براش شیر و عسل بردم ولی نمیخورد و میگفت میل ندارم بزور دادم خورد و باز وا رفت و خوابید علی یکم بعد اومد و گفت چیزی خورد گفتم اره گفت پس بیا اتاق کمکم کن گفتم من نمیام با مامان برو مامان گفت ب من هیچ ربطی نداره من دل ندارم خودت پاشو.گفتم علی تنها برو گفت تو عمشی و بزرگ شدی مثلا من تنهایی زورم ب تو نمیرسه این ک دیگه نفسه.پاشو با اکراه رفتم نفس خواب بود ولی خیلی داغ بود بیدارش کردم گفتم نفسم فدات شم پاشو خوشگلم تا پاکت داروهارو دید گریه کرد و گفت نه عمو تورو خدا امپوللل نههه جون نازنین نه علی گفت چیکار زن من داری تووو زورت ب جون این میرسه چیزی نیس عمو بخواب رود تموم میشه گفت نه عمو جون من نمیزنم علی گفت من تا اماده کنم دمر بخواب عمو نازی منو نگاه کرد و علی گفت رو تخت میخوابی یا رو پای نازنین مفس ی نگاهی ب من کرد گفتم بیا بغل خودم عزیزم گفت بگو نزنه گفتم حرف گوش نمیده عشقم بیا.ب علی عم گفتم اروم بزنا اونم گفت چشم.علی کارش تموم شد و دست نفسو گرفت و اورد طرف من و گفت بخواب قشنگم.منم بغلش کردم و رو پام خوابوندمش و شلوارو شورتشو کشیدم پایین ک اشکش داشت در میومد علی پنبه کشید و گفت نفس سرفه کن ک تا کرد علی فرو کرد نیدلو و نفس جیغش در اومددد ایییییی عموووو درد دارههه اخخخخ عمه جونم(حالا همیشه میگه نازنینااا😄😄)تورو خدا بگو در بیارههه گفتم نفسم الان تموم میشه جیغ میزداااااا اومد پاشه ک علی سریع کمرشو گرفت و گفت تا سه بشمار تمومه خودشم شروع کرد ب شمردن و نفسم با جیغ میشمورد و میگفتتتت عموووووو پامممممممم گفتم تموم شد و علی کشید بیرون و طرف دیگه رو زود پنبه کشید که نفس اومد پاشه کمرشو گرفتم علی گفت عمو بخواب تموم میشه زود گفتونمیخوام خوب شم ولم کنید.دل من ریش شد تا تموم شه وسطش یدفه ای سفت کرد علی ی کوچولو ضربه زد ب بالاش و فشار داد تا شل شد و همه رو زد و نفسم فقط میگفتتت اییییی مردمممم بسههه ک علی کشید بیرون و منم جاهاشو ماساژ دادم گفتم علی بسه دیگه علی گفت تب برش مونده گفتم شیاف بده علی بهش گناه داره امپول دردش میاد علی هم دلش سوخت و اومد شلوار نفسو بیشتر کشید پایین ک نفس داد زد بسهههه گفتم عشقم امپول نیس شیافه قشنگم گفت نهههه گفتم ارهههه و علی پای نفسوباز کرد و لای باسنشو باز کرد و گفت عمو شل کن قربونت برم تا شل کرد فرو کرد ک جی😂😂😂😂بعد یروز ک بهتر شد منو علی رفتیم دم مدرسش دنبالش ک کلی ترسید علی رو با من دید و علی هم بپشو کشید و بوسش کرد و گفت اشتی دیگهههه نفس گفت دست ب من نزنید لطفا اقای محترم علی گفت باشه پس من میخواستم ببرمت بیرون نهار و بعدم شهر بازی ولی خو پس نازی من میرم خونمون تو هم این خانم محترم رو ببر خونه ک نفس پرید علی رو بوس کرد و گفت عمو جون قربونت برمممم دوست دارم شوخی کردم مرسی ک زحمت کشیدی خوب شدم😐😐علی کلی بهش خندید😃😃😃و اونروز تا شب بیرون بودیم سه تایی و کلی بهمون خوش گذشت و علی و نفسم اشتی کردن😄😄😄
مرسی ک خوندید با نظراتتون خوشحالم کنید مثل همیشه💉💉💉💊💊💊

خاطره اقا امین

خاطره اقا امین

سلام دوستان اولین باره که به جمعتون میام سعی کردم تو این مدتی که با این وب اشنا شدم خاطره ها رو بخونم خیلی هاشون جالب بودن ولی همه یه نقطه مشترک داشتن اونم این بود که همه ترس از امپول دارن ولی در نهایت مجبور به تزریق امپول میشناین خاطره مربوط به داداشم مهیار که تو پیچوندن امپول تبحر خاصی داره ولی این دفعه نتونست بپیچونه اخه مسئله یکم پیچیده بود تقریبا خانواده پر جمعیتی هستیم مخصوصا تو این دوره که تک فرزندی مد شده همیشه خونه پر سر و صدایی داریم من و داداش دوقلوم امیر ۲۱سالمونه،مهیار۱۶و مهلا که عشق منه ۱۱سالشه .پارسال یه روز از دانشگاه که برگشتم دیدم مهیار تو خونه اس ساعت هنوز ۱۲نشده بود روبرو TVخاموش نشسته بود تا سلام کردم هول کرد برگشت به زور جوابمو داد رنگش پریده بود گفتم خوبی الان نباید مدرسه باشی؟با تته پته گفت کلاس نداشتیم جیم شد رفت بالا منم بیخیال شدم همون موقع مامان و مهلا اومدن سلام کردم مهلا اومد بغلم گفتم امروز اینجا چه خبره تو چرا زود از مدرسه برگشتی خوشگل داداش؟مامان گفت جلسه بود مهلا هم ورزش داشت اجازه اش گرفتم بریم یکم خرید کنیم این همه تعجب داشت ؟ گفتم نه اخه مهیار هم خونه اس رفته بالا ،مامان تعجب کرد رفت بالا ببینه چه خبره مهلا هم رفت لباس عوض کرد اومد وسایلی که خریده بود نشونم میداد بابا اومد خیلی عصبانی بود من و مهلا سلام کردیم عصبی گفت سلام مهیار خونه اس؟گفتم اره بلند صداش کرد گفتم بابا چی شده گفت الان میفهمی اقا چه دسته گلی به اب داده ،مامان اومد گفت بچه ترسیده ولش کن بابا باز مهیار صدا کرد گفت خودم بالا بیام زنده ات نمیزارم هاا...بیا پایین،مونده بودم چی شده مهیار هم با ترس و لرز اومد پایین پیش اخرین پله ایستاد یهو بابا فوران کرد گفت این چه کاری بود کردی فکر ابروی من نبودی ،فکر درس خودت نبودی که اگه بگیرنت اخراج میشی میخوای خودم به پلیس تحویلت بدم یه چند سال اب خنک بخوری گفتم مهلا جان برو تو اتاق درم ببند نترسیا چیزی نیست فدات شم به زور رفت ترسیده بود بیچاره خود مهیار هم رنگش مثل گچ شده بود بابا گفت چرا جواب نمیدی وقتی دیگه نزاشتم مدرسه بری از درس خوندن که محروم بشی یاد میگیری هیچ وقت کاری رو انجام ندی که به ضرر خودت و بقیه باشه مهیار گفت بابا به خدا اصلا به من ارتباطی نداره بابا گفت ارتباطی نداره اون همه قرص تو کیفت چیکار میکرده؟ میدونی چقدر سرافکنده شدم جلوی مدیر و ناظمتون؟ اینقدر عصبی شده بود که نگرانش شده بودم تا حدودی ی چیزایی دستگیرمشده بود به امیر اس دادم که به خونه برگرده. بابا هر چی میگفت مهیار درست جواب نمیداد معلوم بود خیلی ترسیده بابا هم عصبانی شد رفت طرف مهیار دستشو گرفت گفت بریم بالا با کمربند زبونت باز میشه هر چی من و مامان حرف زدیم که یکم صبر کنه فایده نداشت گفت کسی حق نداره بالا بیاد هر کدومتون دخالت کنین به ضرر خود مهیاره. داشت کشون کشون میبردش بالا مهیار هم به بابا التماس میکرد خیلی ترسیده بود بابا تا حالا هیچ کدوممون رو کتک نزده بود شاید در حد یه سیلی اونم یکی دو بار بیشتر اتفاق نیوفتاده بود مامان گریه میکرد رفتم ارومش کنم مامان فشار داره زود حالش بد میشه مهیار هم هنوز مقاومت میکرد دستشو از دست بابا در بیاره یه لحظه فقط صدای جیغ مامان و داد بابا رو که مهیار صدا میکرد شنیدم خیلی بد از پله ها افتاد سریع رفتم طرفش بیهوش شده بود اومدم سرشو اروم تکون بدم وضعیت گردنش درست کنم دیدم دستم خیس شد مامان شوکه شده بود فقط میگفت مهیار مامان بیدار شو بابا گفت وای خدا بدو برو یه چیزی بیار جلو خونریزی بگیریم مرتب هم مهیار صدا میکرد بلند شدم دیدم مهلا ایستاده بدون صدا گریه میکنه رفتم طرفش گفتم چیزی نیست مهیار حالش خوبه گریه نکن برو برا مامان یه لیوان اب و داروهاشو بیار باشه ،اروم سرشو تکون داد رفتم از جعبه کمک های اولیه گاز و باند اوردم داشت به هوش می اومد نمیخواستم خون ببینه نسبت به خون فوبیا داره بچه که بود خون میدید بیهوش میشد یه بار هم تو مدرسه دوستش خون دماغ شده بود تشنج کرده بود هر چقدر گاز میزاشتمفایده نداشت بازم خون می اومد به بابا گفتم یکم جای زخم محکم فشار بده خونش بند بیاد شروع کرد به ناله کردن گفتم به غیر سرت کجا درد داری به زور گفت نمیدونم 
بلند شدم دستامو شستم یه سویشرت اوردم براش گفتم میتونی بلند بشی سرشو تکون داد بابا گفت شکستگی نداشته باشه زنگ بزنیم اورژانس بهتر نیست گفتم نه تا اورژانس برسه ما رسیدیم بیمارستان مامان که فقط گریه میکرد صورتش سرخ سرخ شده بود زنگ زدم امیر گفتم کجایی گفت تا دو دقیقه دیگه میرسم کمکش کردیم با کمترین تکون بشینه از درد اشک تو چشم هاش جمع شده بود مهلا هم با صورت خیس یه لیوان اب اورده بود گفت داداشی یکم اب بخور بهتر میشی (فدای اون چشمای مهربونش بشم که اینقدر خانم و عاقل)دست بابا خونی بود گفتم فقط منو نگاه کن خب؟ نترس الان میریم بیمارستان ،نمیتونست سویشرت بپوشه میگفت کتفم درد میکنه گفتم نمیخواد بلند شد ولی نمیتونست صاف بایسته و راه بره مامان زود رفت پتو مسافرتی اورد امیر اومد گفتم برو ماشین روشن کن هنگ کرده بود که چی شده گفتم از پله ها افتاده برو دیگه مهیار بغل کردم صدای اخش بلند شد گفتم ببخشید یکم تحمل کن جلوی مامان داد و بیداد نکن حالش خوب نیست در حین بردن مهیار به بابا گفتم شما پیش مامان و مهلا بمونین هر دوشون حالشون خوب نیست خیلی  هم سنگین بود خوبه اسانسور سالم بود گذاشتمش تو ماشین سوییچ از امیر گرفتم در چنین مواقع بحرانی دستپاچه میشه گفتم بشین پیش مهیار مراقب باش سرش باز خونریزی نکنه مهیار خیلی بیقرار بود رفتیم نزدیکترین بیمارستان ،اولش که رفتیم داخل اورژانس بدون اینکه اول به مریض رسیدگی کنن گفتن یکی بره پذیرش کارای بستری انجام بده(کلا سیستمشون اینه که هر کسی مستقیم بره داخل بخش باید تشکیل پرونده بده ،یه بخیه این همه دنگ و فنگ داره؟)برگشتم دیدم پرستاره زخمش وارسی کرد بعد فشارشو گرفت ولی هنوز اقای دکتر محترم تشریف فرما نشده امیر کلی غر زد داد زد (بی فرهنگ نیستیم ولی حال مهیار خیلی بد بود مهیار از بچگی عزیزکرده خانواده پدری و مادری بوده ما هم طاقت ناراحتیشو نداریم )تا اقای دکتر اومدن بابا هم مدام زنگ میزد کلی شاکی شد که چرا بردیش بیمارستان دولتی اونم فلان بیمارستان که خودت میدونی مثل کشتارگاهه؟خلاصه فرستادن عکس از سرش و کتف و کمر بگیریم مهیار هم به زور و خم و خم راه میرفت نمیزاشت ویلچر بیارم نه بغلش کنم وقتی هم عکس گرفتیم بدنش یخ یخ شد شروع کرد به لرزیدن میگفت داداش خیلی درد دارم چشمام تار میبینه به زور خوابوندمش رو تخت پرستار اومد انژیوکت گذاشت سرم وصل کرد گفت سرشو بخیه کنه میام امپولاشو میزنم دکتر هم عکسا رودید گفت بریم تو اتاق عمل تا بخیه کنم گفتم اتاق عمل برای چی گفت اتاق عمل سرپایی مخصوص بخیه و گچ گرفتن و اینجور چیزاس نگران نباشید مهیار هم ترسیده بود گفت نمیرم داداش بریم خونه خوبم اصلا خودش خوب میشه امیر هم کمک کرد بشینه بغلش کرد کلی حرف زد تا راضی بشه با چشمای خیس راهی اتاق عمل(همون اتاق پانسمان قدیم)شد به پرستار هم باز تذکر دادم نزارید خون ببینه فوبیا داره،کلی استرس کشیدیم منو و امیر بابا هم زنگ زد گفت مامان فشارش خیلی بالاست بردمش یه بیمارستان دیگه که مهیار نبینه پوففففف بلا که نازل بشه کلی نازل میشه بعد نیم ساعت مهیار اومد با ویلچرزرد و رنگ پریده بود تا من و امیر دید شروع کرد به التماس تو رو خدا بریم خونه اینجا اذیتم میکنن دکتر گفت یه چند ساعتی بمونه بهتره کتف بند نوشت گفت اگه بهتر نشد ام ار ای بگیرید کمرشم ضرب دیدگی و کوفتگی داشت به بابا زنگ زدم گفتم مهیار قبول نمیکنه بمونه چیکار کنم بابا هم رضایت داد مرخصش کنیم با رضایت شخصی پرستار هم سرم تموم شد دو تا امپول اورد گفت اینا رو تزریق کنم یه امپول بود کشید تو دو تا سرنگ مهیار گیج خواب بود تا پرستار دید گفت امین بگو بهم دست نزنه حالم بده نمیخوام هیچ کس نزدیک بشه مهیار تا امپولا را دید وحشت کرد التماس میکرد داداش امین تو رو خدا بریم خونه بهش بگو بهم دست نزنه داداش امیر بگو بهم نزدیک نشه حالم خوب نیست من و امیر هاج و واج مونده بودیم چرا مهیار اینقدر ترسیده به پرستار گفتم میشه چند لحظه صبر کنید اخم کرد گفت باشه فقط زود وقت بیمارای دیگه گرفته میشه کلی حرف زدیم راضی نمیشد اخر هم گفتم مهیار مامان اینقدر نگرانه فشارش خیلی بالاست با بابا رفته دکتر ،ببینه حالت بده خوب نمیشه ها!!!!اسم مامان کافی بود باز گریه اش بگیره گفت باشه فقط بعدش بریم خونه یه پرستار دیگه اومد خیلی با حوصله و مهربون بود گفت هنوز که راضی نشدی شنیدم همکارامو اذیت کردی برای بخیه ها بهت حق میدم ولی برای امپولا دیگه بزرگ شدی الان هم اماده شو پنج دقیقه دیگه تموم شده با کلی اه و اخ و اوخ اماده شد دستشو گرفتم یخ بود امیر هم پاهاشو گرفت ،تا پنبه کشید امپولو زد شروع کرد به تزریق شروع کرد به اخ و وای و داداش تو رو خدا بگو درش بیاره بازم داشت میلرزید ،پرستار هم گفت اروم نترس تموم شد کشید بیرون گفت به پهلوی چپش کنید گفتم نمیتونه کتفش ضرب دیده گفت پس چیکار کنم باید هر دو سمت تزریق بشه به بدبختی دمرش کردیم تا تزریق کرد جون به سر شد هم گریه میکرد هم داد میزد کلا ابرو نزاشت برامون زود سومی هم تزریق کرد اینقدر از درد کتفش ناله کرد که امپولو فراموش کرد تموم که شد به زور نشست میگفت حالم داره به هم میخوره دکتر معاینه کرد گفت یکم فشارشپایینه بازم سرم نوشت گفت به خاطر استرس که حالت تهوع داره یه چیز شیرین بدین بخوره ضعف کرده ،ضربه شدید بوده به نظرم تا صبح تحت نظر باشه بهتره ،مهیار تا شنید کولی بازی در اورد به بابا زنگ زدم جریانو گفتم گفت امضا کن مرخص بشه تا سرم و کاراش تموم شد،نزدیکای غروب برگشتیم خونه مهیار هم مثل لاک پشت راه میرفت مامان هم کلی گریه کرد و قربون صدقه اش میرفت مهلا هم رفت بغل امیر میگفت مامان بابا دعواشون شده بود خیلی ترسیده بود یه مکافاتی داشتیم تا صبح نخوابید از سردرد و بدن درد مسکن هم فایده نداشت صبح گرفت خوابید دکتر استراحت استعلاجی نوشته بود مهیار فکر میکرد بابا به خاطر اون مسئله نمیزاره بره مدرسه چقدر از بابا عذرخواهی کرد چهار تا امپول دیگه داشت که زنگ میزدیم پرستار می اومد خونه امپولا رو میزد با مکافات فراوان تجربه تلخی بود امیدوارم هیچ وقت دیگه مهیار رو تخت بیمارستان نبینم .فکر کنم خیلی طولانی شد یه وقفه ای افتاد بین تایپ اگه انسجام نداره نوشته هام عذر میخوام همیشه شاد ،سالم و تندرست باشید

خاطره وحیده جون

خاطره وحیده جون

خوب بالاخره منم خاطره ساز شدم پس از سال ها

وحیده هستم ۱۷سالمه شیرازی هستم به غیر داییم پزشک توی خانواده نداریم که ایشون هم شیراز نیستن من با دکتر رفتن مشکلی ندارم و البته از ۱۱ سالگی تا حالا تزریق نداشتم
خاطره ای که می خوام تعریف کنم ۳ ساعت هم ازش نگذشته امیدوارم دستتون نسوزه
من برای ارتودنسی ۳تا دندون کشیدم که البته درد شدیدی هم نداشتم و با یکی دوتا نوافن حل شد تا این که هفته ی پیش بهم گفتن هفته ی آینده بیا و دندون عقلت جراحی کن این هفته یه کم زیاد نگرانش بودم از کشیدن نمی ترسم ولی این که نهفته بود یکم نگرانم می کرد و بیشتر نگرانیم هم به خاطر این بود که نمی دونستم چه کارهایی انجام خواهد شد  از یکی دو ساعت قبل از رفتن به مطب شروع کردم به پیام دادن به دوستام که فک کنم حسم درک کردن و باهاشون تا دم رفتن صحبت کردم و از وقتی رسیدیم مطب هر چیزی این یک هفته سرچ کرده بودم کامل برای مامانم توضیح دادم که استرس نگیرم همین که رفتم داخل و  لباس های استریل دیدم واقعا حول شدم دیگه آمادم کردن و کتر اومد همین که دکترم دیدم با صدایی که فک کنم حسابی لرزیده باشه گفتم دکتر می ترسم ایشونم حق بهم دادن و بعد از چن مین اومدن و شروع به زدن بی حسی کردن که خدارو شکر نه من ازش می ترسم و نه درد چندانی داشت بعد از تزریق واحد اولش دیگه تقریبا دردی نداشت و حتی برای کارپول دوم حسش هم نمی کردم
کل ترسی که من نداشتم برای برش بود که تا دکتر تیغ برداشتن چشمم بستم ولی چون عادت ندارم زیاد بسته نگه دارم به یک مین نرسیده باز کردم که دیدم تیغی که برداشته بودن گذاشتن زمین و ابزار بعدی برداشته بودن این مرحله اش که به خیر گذشت خیالم راحت شد دکتر از دستیارشون خواستن چن تا عکس بگیرن و فاصله بین عکس ها فرصت خوبی بود استراحت کنم و دکتر هم شروع کردن به برش و در آوردن که من فقط چن تا تکون حس کردم که دندون نشونم دادن خیالم راحت شد و بعد چن تا عکس که بخیه زدن . من کلا فشارم پایین هست و اون موقع هم فشارم افتاده بود یکم به خاطرش اذیت شدم و اما بخیه زدن در  کل درکی که از بخیه داشتم برخورد نخش با گوشه لبم بود دکتر توضیح دادن بخیه اش بعدا باید توسط خودشون کشیده بشه و چن تا چیز دیگه که واقعا اون لحظه حالم خوب نبود و متوجه نشدم بعدم بهم گفتن تموم و چن دقیقه استرحت کن و بلند شو البته بعد از یک لیوان آب قند روش گاز نذاشتن و تونستم بعدش یکم صحبت کنم کلا حالم خوب بود خدا رو شکر و از همین جا اعلام می کنم به هر کس می خواد جراحی کنه واقعا از قبلش فکرش مشغول نکنه الان ناراحتم برای وقتی که بی جهت صرف فک کردن بهش کردم هرچند ترسی نداشتم چه برسه بخوان بترسن

پ.ن ۱ : واقعا مامان ها گلن این چن روز می دیدم چطوری مامانم به فکرم هستن و امروز که واقعا استرسشون دیدم ممنونم ازش

پ.ن۲ : به پزشکون اعتماد داشته باشید چون  حس اعتماد شما خودتون آروم و به نظرم حتی نتیجه رو هم خیلی بهتر می کنه

و در آخر ممنونم که خوندید و امیدوارم خوشتون اومده باشه و بهم ضعف های نوشتم بگید و بهم بگید اگر خوشتون اومده تا بازم بنویسم  و اگر کسی بهش فک می کنه در خدمتش هستم اگر بتونم توضیحی بهش بدم چون من خودم نیاز داشتم به همچین کسی و متاسفانه نبود در اطرافم . بیاین خاطره:
امیدوارم اولین خاطرم مورد پسند باشه و واقعا راحت شدم

خاطره اقا پارسا

خاطره اقا پارسا

رجوع کـن بـہ دسـتانت
.
.
.
ســلام علیکم 😅 اوض و احوال؟؟ خوبید؟؟ نرفتم دیگه🙈😂 موندم هنوز درخدمتم . وااای بلاخره یادم اومدددد😍😍😍 یه چیز باحال میخاستم بگم هرچی فکرش میکردم یادم نمیومد چی میخاستم بگم که الان یادم اومد😂😂 اگه فهمیدید من الان دارم چیکار میکنم؟؟؟ اها الان منو خوابیده روی مبل تصور کنید با یه ظرف میوه کنارش😉😉 ما اینیم دیگه😅 بریم سراغ چیزی که میخاستم بگم😛
.
.
.
خـــاطرم : سال دوم دبیرستان که بودم یه امتحان داشتیم و دبیرمون خیلی تاکید میکرد روی این امتحان😥 و گفته بودن هرکی این امتحانو کم گرفت سر کلاسش نشینه😭 منم که بدجور استرس این امتحانو داشتم و مثل چی میخوندم😭 صبح ، عصر ، نصفه شب همش درحال خوندن بودم 😂 اخه بدجور تاکید میکرد😂بقیه دوستام که عین خیالشون نبود همش منو دعوا میکردن تو خوابگاه واسه این که نخونم اینقدر😂😂 تا اینکه روز امتحان رسید و بدجور استرس همچیو داشتم😭😭 یه ایت الکرسی خوندم و برگرو گرفتم و یه دور از رو سوالا خوندم . دیدم نههه بابا همشو بلدم😁😂😂 ارومتر شدم شروع کردم به نوشتن . اقا نوشتم و تموم کردم یه دورم از روش خوندم و پاشدم برم برگمو تحویل بدم . داشتم میرفتم که یکی از بچه ها پالتومو کشید رومو برگردوندم : پااارسا پااارسا سوال دو میشه چی؟؟😂😂😂 یه نگاه به بقیه کردم دیدم همه با اشاره دارن همینو بهم میگن😥 اولین بارم بود میخاستم به یکی برسونم😂 مونده بودم خدایا چیکار کنم .؟؟ از یه طرف استادمون نشسته بود رو به رو مون از یه طرفم بچه ها گناه داشتن😭😭 اخه برای سواله ۴ نمره گزاشته بودن😭 ( بچه ها من کلا ادمیم که اگه بخام تقلب کنم همیشه خندم میگیره موقع تقلب 😂 نمیدونم چرا . واسه همین تابلو ترین ادم موقع تقلب منم😂😂😂 و هیچوقت اعتقاد به این ندارم که توی امتحان از روی دست دیگران بنویسم و اعتقادم اینه که خودم درست تر از بقیه مینویسم😂) حالا چیکار کنیم خدایا؟؟😂 از یه طرف خندم گرفته بود شدید از یه طرفم استادم نشسته بود رو به روم داشت برگه اونایی که تحویل داده بودنو تصحیح میکرد از یه طرفم بچه ها😂😂😂 خیلی خندم گرفته بود😅😅 استاد : پارسا چرا وایسادی نمیخای بری😣😣 من : چشم استاد 😓 بچه ها همش با یه نگاه میکشمت منو نگاه میکردن😂 سریع رفتم برگمو تحویل دادم ✋ فکر میکنین چیکار کردم؟؟😂 از پشت استادم رد شدم ، استادم تا تخته خیلی فاصله داشت و پشتش به تختمون بود . واسه همین جامدادیمو باز کردم ، ماژیکمو برداشتم روی تخته جواب سوال دو رو نوشتم بعد اشاره کردم به بچه ها همشون نوشتن😂😂😂😂😂😂 حالا استادم فکرمیکرد من رفتم😅😅😅 بچه ها همشون خوشحال 😉 یکم وایسادم نوشتن و سریع پاکش کردم و دوییدم رفتم😂حس اون قهرمانارو داشتم😎😎 اولین بار بود این کارو با جرات انجام میدادم😂 باورتون نمیشه از خنده مرده بودم😂 امتحان تموم شده بود و همه اومدن بیرون 😂خوشحاااال😅 حالا بیخیال همچی شما یه وقت اینکاررو نکنینا😂 گذشت تا شد زنگ اخر و مدرسه تعطیل شد . رفتم بالا تو خوابگاه لباسمو بیرون اوردم و ناهارو خوردیم و رفتم خوابیدم😴😴 ساعتای ۷ شب بود بیدار شدم با صدای بارون😘😘 از بس خسته بودم و خونده بودم خوابم میومد😂 اولش فکر میکردم هنوز خوابم یکم حواسم اومد سرجاش دیدم نه بابا بیدارم😅😅 بچه ها نشسته بودن وسط اتاق میگفتنو میخندیدن😂 یکی از بچه ها دید بلند شدم از خواب گفت : پارررسا از استاد پرسیدم سوالی که بهمون گفتی درست بود😂 خندیدم 😅 تازه کارم یادم اومدم زدم زیر خنده😂 بچه ها با تعجب نگام میکردن 😅 دیدم اینقدرمتعجبن گفتم : از کار امروزم خندم میگیره که رسوندم بهتون 😂😂 همشون خندیدن😅 حرف زدیم تا شد اخر شب همه خواب بودن . من توی خوابگاه شبا عادت خواب نداشتم . یا میشنستم درسای فردامو میخوندم یا هم مینشتم دیوان حافظو میخوندم 😍😍😍 نشسته بودم شعرای حافظو میخوندم😍😍 اخ که چه شعرای قشنگی داره😉 مخصوصا اون شعرش که میگه( اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل مارا ...😍😍😍) همینجوری عینکمو زده بودم میخوندم یهو دیدم چقدر صدای ناله و گریه میاد😣 دیوانو بستم نور چراغ مطالعمو بیشتر کردم دیدم علی داره تو خواب ناله میکنه😣😢 پتو رو کنار کشیدم بلند شدم از رو تخت رفتم کنار تختش نشستم و نگاش میکردم فقط😂 یکم که نگاش کردم دیدم چقدر عرق کرده دستمو گذاشتم رو پیشونیش بدجور تب داشت . اروم صداش زدم : علیی ؟؟ علی جون؟؟ داداش پاشو حالت خوب نیس داری ناله میکنی😭 پاشو!! یکم تکونش دادم چشاشو باز کرد بلاخره😂 انگار هول کرده بالا سریع بلند شد : هاا چیه پارسا چیشده؟؟؟😰 هول کرده بود میلرزید😳 من : چته علی؟؟ خوبی؟؟ تب کردی داشتی هزیون میگفتی بیدارت کردم😌 خوبی؟؟ بلند شو یه اب به صورتت بزن ، برم از سرپرستی یه قرص بگیرم برات بیارم داغ داغی اخه😣 کمکش کردم بلندشد . حسین هم از صدای ما دوتا بلند شده بود . یکم به خودش اومد دید علی حالش خوب نیس اومد از تختش پایین به علی کمک کرد بره اب بزنه به صورتش . رفتم از اتاق سرپرستمون در زدم . میدونستم بیداره😅 اخه اکثر شبا نمیخابیدن . یکم در زدن که گفت بیا تو . رفتم تو سلام کردم ازش قرص خواستم گفت باید بیاد ببینه علیرو الکی نمیتونه بده😔😔 باشه ای گفتم و بردمش سمت اتاقمون👍 علی هم اومده بود رو تخت خوابیده بود حسینم بالا سرش بود😅 اقای سرپرستمون علی رو دید دستش گزاشت رو پیشونیش چند سوال ازش پرسید رو به من گفت : تبش خیلی زیاده میترسم بلایی سرش بیاد باید ببریمش بیمارستان😐 من : خب ببرینش حالش خیلی بدع😭😱 گفت علی رو حاضر کن خودتم حاضر شو باهاش بیا. ساعت پنج یا شیش صبح بود😂 هوا هم سرد بود😭 پالتومو پوشیدم علی رو با کمک حسین حاضر کردیم و رفتیم سمت بیمارستانی که خیلی با مدرسمون فاصله نداشت . ماشین نگه داشت پیاده شدیم و رفتیم تو .✌ نوبت گرفتیم . خیلی شلوغ نبود ، بعضیا دیگهخیلی حالشون بد بود😔😔 توی نوبت نشستیم . علی سرشو گذاشته بود روی شونه من و ناله میکرد میگفت سردمه . پالتومو در اوردم انداختم روش بیچاره میلرزید😭 نوبتش شد و با کمک سرپرستمون رفتن تو 😊 بعد ده دقیقه منتظر بودن اومدن بیرون . اقای سرپرستمون علی رو سپرد دست من و خودش رفت داروهارو بگیره🙋🙆 با علی نشسته بودیم بعد ده دیقه اقای سرپرستمون اومد و یه کیسه پر از دارو دستش بود😢😢 بیشتر سرنگ میتونستم بیبنمو و قرص😂😂😂 اقای نیازی ( سرپرست) : علی جان بیا بریم تزریقات یه سرم باید وصل کنی با سه تا امپول 😭😭 علی هیچی نگفت . کمکش کردم بلند شد رفتیم سمت تزریقات و اقای نیازی داروهارو داد دستم و خودش رفت بیرون 😢 داروهارو دادم پرستار سه امپول بود و یه سرم . به علی کمک کردم پالتوشو در اورد و کمکش کردم دمر خوابید🙌 لباسشو دادم یکم پایین و پرستار اومد کنارش پنبه رو کشید و فرو کرد . علی یه تکون ارومی خورد و یه اییییی اروم گفت . اولی رو تزریق کرد و کشید بیرون و پنبه رو گفت نگه دارم . نگه داشتم و ماساژ دادم . سمت چپش رو پایین تر داد و باز پنبه رو کشید و فرو کرد یکم که از تزریق گذشت داد علی بلند شد : اییییاخخخ مردم درد داره پااارسا😭😭 من : جونم تمومه داداش😱😱 علی همینجور ناله میکرد . یهو سفت کرد 😪 پرستار : شل کنین اخراشه اقا 😔😥 من : علی جان یکم شل کنم تمومه ها😨 پرستار چند ضربه محکم بالای جای تزریق زد و بقیشو تزریق کرد که علی اییییی بلندی گفت . من : اروم باش علی جون اخریشه بزن خلاص شی😭 پرستار رفت اخریرو اماد کنه . جای امپولاشو ماساژ دادم و بعد چند دیقه پرستار اومد گفت : کدوم سمت بیشتر درد داری ؟؟؟ علی : سمت چپ😭😭 بیحسه😭 پرستار : باشه پس اینو سمت راستت میزنم اخریشه . سمت راست علیو پنبه کشید چندبار و اروم فرو کرد . شروع کرد به تزریق . علی : ایییی غلط کردم وااای درد داره ااااخ خواهش میکنم😭 ایی پارسا بگو درش بیاره مردم😭 من : جونممم تحمل کن داداش تمومه عزیزم 😔 نزدیک بود گریش بگیره منم هی دلداریش میدادم😔 تزریقش تموم شد و کشید بیرون و پنبه رو گذاشت روش . یکم ماساژ دادم و شلوارشو درست کردم گفتم یکم همینجوری بخوابه🙌 بعد چند دیقه کمکش کردم اروم برگشت و به پشت خوابید . پرستار سرمو اورد اومد سمت علی استینشو بالا زد و بعد چند بار فرو کردن و در اوردن سوزن بلاخره رگو پیدا کردم و فرو کرد 🙌 چسب زد و دوتا امپول زد توسرم . تشکر کردیم و رفت✋من : علی بهتری؟؟ خوبی؟؟ علی : ممنون داداش ولی هنوز سرم درد میکنه یکم ، بهتر از قبلم😓 من : خوب میشی😍 لبخند زد و بهش گفتم یکم بخوابه تا سرمش تموم بشه . خوابید😅 رفتم بیرون به اقای نیازی گفتم اومدن تو نشستیم باهم حرف میزدیم بین حرفامون چند بار پرستار اومد و وضعیت علی رو چک کرد و تبشو گرفت گفت خوبه وضعیتش😊 بعد تقریبا یک ساعت شایدم کمتر سرم علی تموم شده بود و رفتم به پرستار گفتم اومد اروم کشیدش بیرون و چسب زد 👍 علی هنوز خواب بود 😅😴 یکم صداش زدم بیدار شد حالشو پرسیدم گفت بهتر شده و کمکش کرد از تخت اومد پایین اخماش رفت تو هم خندیدم : چیشد علی؟؟ جای امپولات درد گرفت؟؟😭 علی : اره یکم بد زد خیلی دردش زیاد بود😨 من : اخی عزیزم اشکالی نداره عوضش خوب میشی 😍 پالتوشو کمک کردم پوشید و از بیمارستان اومدیم بیرون و رفتیم به سمت مدرسمون🙋 رسیدیم مدرسه کمک کردم علی رفت بالا تو خوابگاه خوابید پتو هم کشیدم روش . منو بوسید تشکر کرد ازم بوسیدمش😍 ( دلتنگتم همدانی جانم😍)خودممکتابامو برداشتم گذاشتم کیفم و رفتم سر کلاس زنگ دوم بود 😍 همه حال علیو پرسیدن گفتم خوبه 😍 علی خان هم خوب خوب شدن فقط قرصاشو میخورد😂😂 امپولارو بیخیال میشد 😉 حالش خوب شد ❤ اون روزم چه زود گذشت😢 اینم از خاطره ی من🙆پ.ن : مرســی از شما که خوندین و هستین🙌❤ از تبریکاهایی که بهم گفتین یه دنیا ممنوم💛


پ.ن : دوستیا😉 من یه ادمم با یه زندگی کوچیک ولی زیبا و قشنگ ، گاهگاهی شعر میگم و مینویسم ، به دور از زندگی مجلل ، توی زندگیم به علم پزشکی رو اوردم ، یه ادمیم که از زندگیم فوق العاده راضیم و معتقدم تا ادم لبخند نزنه خوشبخت نمیمونه و تمام خصوصیات بد رو جمع کردم ریختم توی یه دایره و روش خط قرمز کشیدم ، اخه با اینکه گفته بودم بابام صاحب یه هتله خیلیاتون منو توی یه زندگی مجلل میدین😂بله زندگی مجللی داریم ولی خودمو توی اون زندگی خیلی جا نمیدم😂 گفتم بگم والا من از ساعت شیک ، خونه شیک ، ماشین شیک ، تحصیل خارج از کشور و ... همه اینا گذشتم بخدا😅 از کوچیکی از زندگی مجلل میترسیدم و مامانم همینجوره و کلا یه زندگی خوب و ساده رو انتخاب کردیم نه دیگه اونقدر فقیرانه ها😅😅بابای من از کوچیکی خیلی دلش میخاست یه هتل بزرگ داشته باشه که به ارزوش رسید واسه همین گفتم ، والا همینم نمیخاستم بگم خودتون پرسیدین❤🙌 والا حقیقتش من همینم😅 اخه گفته بودین خودمو توصیف کنم😅❤پ.ن : خیلی کوچیک که بودم تقریبا کلاس سوم ابتدایی وقتی دفتر ریاضیمو یادم میرفت بیارم معلمم اقای راد بودن همیشه میگفت پارسا مراقب باش خودتو جا نزاری😅 من بهش میخندیدم میگفتم اقا مگه میشه ادم خودشو جا بزاره😅 اخه فکر میکردم واقعا خودمو جا میزارم😅😅😅 خیلی وقتا بعد وقتی که بزرگتر شدم به حرف معلمم رسیدم . من بارها و بارها خودمو جا گذاشتم . توی یه خوشبختی زیاد ، توی یه زندگی خوب ، توی یه کنکور ، توی یه دانشگاه پزشکی ، توی یه بیمارستان ، توی همچیز 😊 نمیدونم چیشد یهو یاد معلم کلاس سوم افتادم این جملرو ازش یادم اومد گفتم بگمش😣😅😅🙈 پویا میگه تو همیشه یه چیز بی ربطیو به زور به یه چیزی ربط میدی😑 راس میگه الان معلمم کلاس سومم چه ربطی به خاطرم داشت😅😅 خب دیگه یادش افتادم شما ببخشید😅

پ.ن : یه چیز دیگه ، من با گفتن خاطره قبلم نمیخاستم اینو بگم که من ادم خوبیم ، یا خیلی پولدارم ، یا یه فرشتم ، یا یه ادم تحصیل کردم با نمره کنکور بالا . من خودم به شخصه به هیچکدوم از اینا اعتنایی ندارم و معتقدم ادم خوشبخت که باشه با یه ادم تحصیل کرده دکترا هیچ فرقی نمیکنه😊 من اینجا فقط خاطرات و اتفاقات زندگیمو میگم ، من خیلی خاطره از امپول دارم ولی از کنار خاطره های ساده و بی مزه میگذرم و خاطره هایی رو که هم به امپول ربط داره و هم در کنارش یه درسی گرفتم رو میزارم شما هم بخونید و اگرم دوست نداشتید نخونید😊 توی خاطرم هم ننوشتم اجباره باید بخونید😊

پ.ن: خــنده رُســوا نمـاید پـسته بــی مغــر را / چــون نداری مایـه از لـاف سخــن خــاموش باش❤ من از این شعر خوشم میاد😍

پ.ن : بای بای🏃💃🙌

خاطره نازنین جون

خاطره نازنین جون

سلام من اومدم بازممممم.چطورید؟دوستای گلم ک منو یادتون نرفته؟من نازنینم همون ک نامزدش دکتره علی.یادتون اومد؟خو بذارید خاطره مو بگم.
واییی بچه هاااا من باز گل کاشتم چند روز پیش غروب برف داشت میومد منم ک عشق برف و بارون و قدم زدنم.غروب از پنجره نگاه کردم دیدم داره چ برف قشنگی میاد حیفه نرم بیرون.لباسامو پوشیدم خواهرم هم ک خونمون بود گفت منم میام خرید دارم بابا و مامان کلی بهمون گفتن ک لباس گرم بپوشیم ولی من گفتم نبابا برف بیاد ک هوا سرد نمیشه و ی مانتو پوشیدم و رفتم ولی خواهریم لباس پوشید گفت من بچه دارم مریض شم زندگیم لنگ میشه.منم ک بی عار رفتیم ی چند ساعتی بیرون بودیم و کلی گشتیم و خرید کردیم اومدم خونه انقد برف اومده بود و رفته بودیم تو مغازه برفا اب شده بود من خیس خالی بودم اومدم خونه مامان گفت برو لباساتو عوض کن سرما میخوریااا.گفتم چشم گفت برو ب علی زنگ بزن بگو بیاد اینجا شام بچه ها هستن دور همیم.منم رفتم ب علی زنگ زدم کلی خوشحال ک علییی داره برف میاد کلی تعجب کرد چون تو بیمارستان بود و سرش شلوغ متوجه نشده بود کفت نازنین بیرون ک نرفتی تو این برف😡گفتم چرا اتفاقا الان اومدم😉کلی حرص خوردگفت نازنین وای بحالت اگه مریض شی.گفتم باشه.😃😃😃علی امد شام و کنار هم خوردیم و رفت خونشون خونه ما هم ک شلوغ بود منو از اتاق خوشگلم بیرون کردن و من تو حال رو زمین خوابم برد خیلی سرد بود اونشب نزدیک صب با گلودرد بیدار شدم دماغم کیپ گرفته بود نمیتونستم نفس بکشم ابریزش بینی و چشام داشت دیونم میکرد یکم گذشت دیدم صدای مامان داره میاد اونم صداش گرفته بابا همون صب بردش دکتر ک بدتر نشه رفتن اومدن منم دیگه از جام بلند شدم بابا منو دید گفت پاشو تورم ببرم دکتر گفتم نه خوبم.بابا دوسه روز شده بود امبولانس ماها😄😄.من از قرصای مامان خوردم و خوابیدم علی هم سرش شلوغ بود خونه ما هم شلوغ بود فقط پیام دادیم ب همدیگه.اونروز کلی قرص خوردم ولی فقط بدتر شدم نمیدونم چرااا.فرداش گوش درد و استخون درد و تهوو هم ب حال بدم اضافه شد.ولی باز ب علی نگفتم و دانشگاهم نتونستم برم.بابا غروب روز دوم گفت نازنین پاشو زنگ بزن علی بیاد معاینت کنه داری بدتر میشی.گفتم نه علی بیاد از دستم عصبی میشه ولش کن گفت پس پاشو ببرمت دکتر راضی نمیشدم برم ولی ب زور رفتم ک حداقل علی متوجه نشه.رفتیم درمانگاه.من ک پاهام نا نداشت سرپا وایسم نشستم و نوبتموم شد رفتم تو.رفتیم تو اتاق دکتر معاینه ام کرد گفت خو امپول ک میزنی من سریع گفتم نهههه.مامان گفت نیاز باشه میزنه.من ی نگاه مظلومانه ب دکتر کردم و ایشونم ک حدودا همسن علی بودن گفت دوتا رو بزن ب نظرم.من ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم اومدیم بیرون بابا رفت داردهارو گرفت هرچی گفتم امپولو نزنم گوش نکردن و مامان تهدیدم کرد ک ب علی میگه مریضم.منم مجبور شدم رفتم تزریقات و امپول هارو مامان داد ب پرستار و منم رفتم ک ی تخت دنج پیدا کنم و اصلا دوس نداشتم بزنم ولی نمیشد در رفت.پرستار اومد و گفت چرا اماده نیستی عزیزم.منم خوابیدم و پرستار گفت امپولات درد ناکه مقصر من نیستم پس از من ناراحت نشو اومدم بلند شم ک مامان نذاشت.و کمرمو گرفت.و پرستاره پنبه کشیدو فرو کرد ک من مردممممم ی لحظه و از درد سفت شدم و پرستار همش میگفت اروم باش نفس عمیق بکش ولی من فقط اخ و اوج ایببی میکردم تا این ک بلاخره کشید بیرون و طرف دیگه رو کشید و گفت اینم درد داره یکم تحمل کن گفتم نههه گفت زود تموم میشه و فرو کرد ک با ورودش ی ماده داغ ریختن تو پاممممم و هرچی گفتم درششش بیار درد داره گوش نکرد و سریع بقیه رو تزریق کرد و گفت یکم استراحت کن بعد پاشو ولی من زود بلند شدم ک پام تیر کشید ولی ب روم نیاوردم و رفتم بیرون .من فرداش اصلا بهتر نشدم ک هیچ بدترم شده بودم ک دیدم موندن تو خونه صلاح نیس چون علی میاد و میبینه و کارم زاره با بابا و مامانم رفتم شمال ک ب ویلا سر بزنیم.و دوروز دیگه برگردیم.ک با قرصا امیدوار بودم خوب شم من این شمالی ک رفتم تنها چیزایی ک یادمه خواب بودو خواب بودو خواب.علی زنگ زد و صدای منو شنید و متوجه حال من شد کلی غر زد ک با این حال چرا رفتی شمال تووو برو اونجا دکتر ک بهش گفتم رفتم و کلی از دستم ناراحت ک چرا بهش نگفتم.منم ک ب زبون بازی معروفم ارومش کردم و بابا از تب و لرزی ک من شب کرده بودم صبح زود راه افتادیم اومدیم خونمون.ک علی تا متوجه شد ما رسیدیم اومد خونمون و وای وای وای نگم براتونننننن ک من بدبخت از ی طرف واقعا حالم بد بود از ی طرف از این ک علی بیاد چقد ممکنه عصبانی باشه داشتم سکته میکردم.علی اومد و من طبق معمول تو رخته خواب بودم.با بابا و مامان حرف زد و کلی خوش و بش کرد ک مامان گفت نازنین چند روز اصلا حالش خوب نیس دکترم بردیمش ولی اثر نداشت و کل شرح حال منو ب علی داد و علی اومد تو اتاقم من واقعا نایی برای بلند شدن نداشتم یعنی ی مریضی وحشتناک علی با کیفش اومد سر وقتم و یکم سلام و احوال پرسیه جدی و بعدش وسایلشو در اورد ک معاینم کنه و هرچی معاینه اش پیش میرفت اخماش بیشتر میرفت تو هم و نگرانتر میشد.
اخرش گفت نازنین با این حال پاشدی رفتی شمالللل نازی سینوزیتات عفونیه ریه هات عفونیه گلو و گوشت عفونیه تو مگه دکتر نرفتی پس چرا اینجوری هستییی گفتم نمیدونم علی اذیت نکن گفت اذیت و تو میکنی نه مننن نازنین چ وضع سلامتیه چرا مواظب خودت نیستی این سرماخوردگی از اون روز برفی نیس گفتم نهههههه کی گفته😳😳😳
گفت دفترچت کجاس گفتم دست مامانه از مامان گرفت و اومد شروع کرد ب نوشتن هرچی صداش کردم اصلا انگار نمیشنید اخرش گفتم من ک نمیزنم برا خودت بنویس علی هم گفت خیلیی بیخود نمیزنی.من میرم میام بهت میگممم رفت سریع امد و گفت نازنین برگردامپولاتو بزنم یکم بهتر شی گفتم بهترم نمیخوام.گفت نازنین حالت بده ببین حالتو الان چند روزه داری اذیت میشی جان علی برگرد این عفونت بره تو خونت من بیچاره میشم نازنین.گفتم نه علی قرص بده گفت همون قرصایی ک دکتر بهت داده خیلی قویه اگه قرار بود خوب شی شده بودی برگرد تا من اماده کنم گفتم چندتاس گفت 4 تا.گفتم زیاده گفت نه نیس کمم دادم.منم داشتم از ترس میمردم.علی رفت و با 4 تا امپول اومد نشست کنار تختمو گفت افرین خانومم عشقم برگرد.خودش کمرمو گرفت و برم گردوند و شلوار و لباس زیرمو کشید پایین و پد رو برداشت و گفت عزیزم دیگه نگم ک سفت نکن تکون نخور.منم سرمو کردم تو بالش و هیچی نگفتم پد کشیدو ی توده عضلانی درست کرد با دستشو با بسم ا... نیدلو فرو کرد ک من ی تکون خوردم ک علی گفت جانم جانم فداتشم.اروم باش و شروع کرد ب تزریق ک من مردممممم و تو بالش داد میزدمممم بلاخره کشید بیرون.و همون طرفو باز پنبه کشیدو فرو کرد ک زیاد درد نداشت ولی باز مگه میشه اصلا نداشته باشه ک سریع کشید بیرون.و طرف دیگه رو پنبه کشید و گفت سفت نکن نازی ی نفس عمیق بکش تا کشیدم سریع وارد کرد ک من سفت شدم و علی دست نگه داشت تا یکم شل کنم و بالای تزریق رو فشار داد تا شل کنم ک داد زدم گفتم اییی علیی گفت جانم جانه دلم یکم تحمل کن تمومه و شروع کرد ب تزریق ک احساس کردم پام داره قط میشه گفتم اییی علیییی در بیارررر اخخخخ گفت باشه ولی کارشو تموم کرد و کشید بیرون.و باز پد کشید ک من گفتم نهههه علییی بسهههه تورو خداااا گفت درد نداره نازی تا بیام باز حرف بزنم فرو کرد و تزریق کرد منم فقط یکم اخخ و ایییی کردم ک علی کشید بیرون و سرمو بوس کرد و یکم جای امپولارو ماساژ داد و رفت رستاشو شست و اومد پیشم و ی دستمال نمدار هم اورد گذاشت رو شکمم ک تبم زود بیاد پایین.و باهام حرف میزد منم جای امپولام واقعا درد میکرد ولی همین ک علی رو کنارم داشتم ارومم میکرد.کم کم وسط حرف زدن سرم رو سینه علی خوابم برد.و علی هم خسته بود خوابید و شب باز من از علی جان امپول خوردم و شیاف گذاشت برام.ولی بدن من ب علی عادت کرده و وجودش باعث میشه زود خوب شم.علی یسری ازمایش برام نوشته ک گفت با هم بریم بدیم ولی من هنوز میگم سرده و سرماخوردگیم زیاد میشه حالا میریم اونم چون از ترسای من خبر داره فعلا زیاد بهم فشار نمیاره.

مرسی ک خوندید خاطرمو

خاطره فاطمه جون

خاطره فاطمه جون

سلام به همه دوستان عزیزم خوبید؟ایشالا که خوب باشید مرسی از همه تون بابت نظرات قشنگتون ..گفته بودید ادامه ی خاطره مو بگم خب بریم سراغ ادامه اش:اون شب تا سرمم تموم بشه خوابیدم ولی با حس سوزش تو دستم بیدار شدم داداش علی داشت سرممو در میاورد بلند شدم گفت بخواب دیر وقته نگاه کردم دیدم ساعت یازده گفتم نه درس دارم گفت بخواب حالت خوب نیس گفتم خوبم پاشدم یه ساعتی خوندم بعدش بابام اومد گفت بسه دخترم حالت بد میشه تو الان باید استراحت کنی گفتم باشه یکم مونده گفت باشه ورفت نیم ساعت دیگه اومد گفت بخواب زوووووووود منم گفتم چشم ورفتم محکم بوسش کردم گفت وروجک بخواب فردا میخایم بریم خونه اقاجون (هر هفته جمعه کل روزو میریم خونه ی اقاجونم همه بچه ها ونوه ها میان..بابام برنامه ی روزه جمعه منو کم گذاشته تا راحت باشم)گفتم باشه و خوابیدم فردا صب بعد نماز نخوابیدم وشروع کردم درس خوندن ساعت 8 بابام بیدار شده بود امد گفت پیشم عه بیداری؟گفتم اره گفت بیا یه چیزی بخور وقت قرصاته گفتم باشه رفتیم صبحونه خوردیم بعدش بابام دو تا قرص اورد خوردم یکم بعدش یه شربت مزخرف اورد گفت بخور گفتم نه پدره من این یکیو نه مزه اش بده داداش محمدم گفت برات لازمه بخور زود باش گفتم من دیشب اون همه امپول زدم قرصم خوردم بسه دیگه بابام یه جوری گفت فاطمه .خودم گفتم باشه خوردم ولی بعدش حالم بهم خورد و بالا اوردم(ببخشید)بابام گفت به خودت تلقین میکنی اینجوری میشی مجبورم کرد دوباره بخورم ولی ایندفعه با زور خودمو نگه داشتم تا حالم بهم نخوره بعدش بابام گفت تا یه ساعت دیگه اماده باشید بریم منم رفتم اتاقم رفتم حموم بعدش همونجوری نشستم درس خوندن ولی دیدم با موهای خیس حالم بد میشه از طرفی حوصله خشک کردنشونو نداشتم سشوارو برداشتم رفتم اتاقه داداش علی در زدم گفتم داداشی؟گفت جانم؟گفتم رفتم حموم گفت عافیت باشه گفتم موهام خیسهبا خنده گفت بیا بشین (خودش فهمید)رفتم نشستم رو صندلی میزش و شروع کرد به خشک کردن موهام ولی خب پسرن دیگه داشت میکندشونگفتم داداش اروم گفت  چشم بعدش گفت تموم شدم گفتم مرسی و محکم بوسش کردم گفتم عشقه خودمی لپموکشید گفت وروجک دیر شد (نمیدونم چرا به من میگن وروجک مگه من شیطونی میکنم؟؟؟؟؟؟)برو اماده شو گفتم چشم سریع رفتم اماده شدم اومدم بیرون دیدم همه شون اماده نشستن رو مبل بابام گفت به به خانوم تشریف اوردن گفتم ببخشید دیرشد بابام گفت پالتوت کو؟گفتم بابا جایی نمیریم تو ماشینم بابام گفت فاطمه بپوش گفتم چشم رفتم پالتومو برداشتم گرفتم دستم رفتم بابام گفت الان گرفتی دستت که چی بشه؟گفتم میپوشم حالا اومد پالتومو تنم کردم بعد گفت بریم رفتیم تا رسیدم پریدم بغل اقاجونم دلم براش تنگ شده بود یه هفته بود ندیده بودمش یکم بعد رفتم تو اتاقم(چون من تنها نوه ی دخترم خودم اونجا اتاق دارم ولی خب بماند که چقد پسرعمه هام پسر عموم هام اذیت میکنن سر این اتاق)درس خوندم تا موقع نا هار رفتم بیرون برا ناهار دیدم اقاجونم نیست گفتم اقاجونم کووووووو؟؟؟؟گفتن رفته بیرون بعداز ظهر میاد ناهار خوردیم ولی من نمیتونستم بخورم چون گلوم درد میکرد مامانجونم گفت چرا نمیخوری؟بد شده ؟گفتم نه مامانجون مثل نمیشه عالیه من میل ندارم بابام گفت فاطمه خانوم یکم سرماخورده الان گلوش درد میکنه نمیتونه بخوره عموم گفت اره؟؟؟؟؟؟(یکی نیس بگه پدره من پیش این داداش خشنت چرا میگی من مریض شدم)گفتم نه خوب شدم عموم گفت یادم باشه بعد از ناهار معاینه ات کنم گفتم بابام معاینه کرده عموم گفت باشه میخام دوباره معاینه ات کنم بعد ناهار به عمه هام کمک کردم میزو جمع کردیم بعدش دور هم نشسته بودیم حرف میزدیم عموم گفت وروجک بیا پیشم ببینم با ترس به مامانجونم نگاه کردم که گفت برو دخترم من اینجام رفتم پیش عموم به پسرش گفت برو کیف منو بیار اونم رفت اورد و رفتم یه جای دیگه نشستم چون دلم نمیخاست جلو پسرعمه هام وپسرعموهام معاینه ام کنه بابام اومد پیشم یکم به عمو توضیح داد دیشب چه امپولایی زدم بعدش عمو شروع کرد به معاینه گوشمو دید گفت خیلی درد داره گفتم نه گفت من که میدونم درد داره راستشو بگو گفتم یکم بعدش به بابام گفت همون دارو هاش خوبه اونارو بزنه گفتم نه بابا من نمیزنم بابام گفتم دخترم درد ندارن زود تموم میشه نترس گفتم نمیخامممممممممممم عموم گفت بیخود نمیخای حالت بده باید بزنی گفتم عمووووووووووو نههههههههههه گفت ارههههههههههه بعدش رفت امپولامو اماده کنه بابا رفت داداشمو صدا کنه منم از فرصت صت استفاده کردمو الفرار رفتم توحیاط میخاستم برم خونمون ولی چشم به انباری افتاد رفتم انباری قایم شدم که کسی شک نکنه بعدش یواش یواش صداها میومد که داشتن دنبالم میگشتن منم گوشیمو اورده بودم زنگ زدم اقاجونم که خودشو برسونه ولی جواب نداد داداشام تو حیاط داشتن دنبالم میگشتن ولی هیچ کس حواسش به انباری نبود بابام تو حیاط با عصبانیت دستشو تو موهاش کشید گفت تو خونه که نبود ینی کجا رفته؟؟؟؟؟؟؟مامانجونم که با نگرانی نشسته بود رو پله ها و همش میگفت ببینید با دخترم چیکار میکنید اگه یه بلایی سرش بیاد من میدونم وشما دوتا(بابام وعموم)اون یکی عموم(مجرده)گفت شاید رفته خونه خودتون بابام گفت نه فک نکنم ولی باشه من الان میرم خونه بعد ناگهان یه موش تو انباری بود که اومد بود زیر پام بلند جیغ زدم بعدش یادم افتاد صدامو شنیدن محکم زدم تو سرم گفتم خا ک تو سرت لو رفتی بعدش همه گفتن خونه ست کجاس بعد عموم گفت نکنه رفته تو انباری من خودم چون ازموشه ترسیده بودم از انباری دوییدم بیرون پریدم بغله عموم جیغ زدم موووووووووش وایییییییییی چقد زشت بود همه نمیدونستن بخندن یا دعوام کنن پسرعمه ام میگفت میخای ارایشش کنیم موشه رو خوشکل کنیم‌‌(فک میکنه خیلی بانمکه)عموم گفت این چه کاری بود کردی مامان داشت از ترس سکته میکرد رفتم پیش مامانجونم سرشو گرفتم تو بغلم گفتم فداتشم ببخشید گفت اشکال نداره توخوبی؟گفتم اره فقط اونجا چرا موش داره؟گفت مادر انباریه دیگه موشم توش پیدا میشه بابام با عصبانیت اومد پیشم گفت خیلی بی فکری فاطمه گفتم شما همش زور میگید گفت ما فکر سلامتیت هستیم بابام گفت بدون هیچ حرفی برو تو گفتم نمیخام تا اقاجون نیاد به من دست نمیزنیدااااااااابابام گفت تقصیره اقاجونه که تورو لووس کرده بعدش دستمو گرفت رفتیم داخل عمه ام گفت بچه ترسیدی صب کنید یکم حالش سرجاش بیاد بعد یکم نشستیم منم چسبیده بودم به مامانجونم چون اونجا امنیتش بیشتر بود بعدش بابام چون دید ترسیدم اروم شده بود گفت بیا بیریم دخترم درد نداره همش دوتاست زیاد نیس که بعدش عمو نویدم(همون مجرده 29 سالشه مهندس برقه)گفت عموجون بریم درد نداره گفتم اقاجون بیاد بعد عموامیرم گفت اقاجون بیاد مگه میشه تورو کنترل کرد یکی از پسر عمه هام داشت میخندید میگفت درد نداره خانوم کوچولو برو بزن نترس خانم دکتر اینده(من بدم میاد کسی بهم بگه کوچولو)اولش تحمل کردم چیزی نگفتم هی گفت پاشدم رفتم جلوش (عمه ام تازه چایی اورده بود خیلی داغ بود)ریختم روش گفتم دفعه بعد حرفی بزنی چشاتو در اوردم فهمیدی ؟گفت چته؟؟؟؟؟؟؟؟سوختم گفتم حقته تا تو باشی زیادی حرف نزنی خواست چیزی بگه ولی ترسید چون میدونست حسابش با ااقاجونه گفت باشه بچه برو بخشیدمت گفتم من کی خاستم تومنو ببخشی بعدش یکی محکم زدم تو پاش اومدم پیش مامانجونم پسرعمه هام به جز اون یه دونه همش داشتن تلاش میکردن راضی بشم اخرش عموم گفت تقصیره ماهستش که داریم با تو گفتگو میکنیم تو با زور راضی میشی بعدش اومد سمتم من فرار کردم اخرش منو گرفت گفت به خاطره داستانایی که امروز درست کردی یه امپول اضافی میخوری گفتم نههههههههههه ببخشید نمیخاممممممم گفت حرف نباشه بعدش منو برد تو اتاق داداشام وبابام وعمو نویدم اومدن تو عموم درو قفل کرد بعدش رفت سراغ اماده کردن امپولا داداشم اومد پیشم گفت بخواب عزیزم تا عمو بیشتر عصبانی نشده گفتم داداشی بخدا درد داره گفت نترس خودتو شل بگیری درد نداره هر چقد حرف زدن فایده نداشت اخرش بابام دراز کشید کنارم منو محکم تو بغلش نگه داشت داداشام وعمونویدم نگهم داشتن عمو پنبه کشید وفرو کرد خیلی درد داشت  جیغ زدم اخخخخخخخخخخ عموووووووووو درش بیار درد دارههههههههههههههههه بابام گفت جانم دخترم تموم شد یکم تحمل کن منم فقط گریه میکردم وبلند جیغ میزدم عمو درش اورد وسریع بعدی رو زد که درد داشت ولی نه به انداره قبلی گفتم اخخخخخخ عمو درد دارهههههههه پام سفت کردم عموم گفت شل کن گفتم نمیخام بابام پامو خم کرد تا یکم شل شد بعدش عموم سریع زد و درش اورد دوباره پنبه کشید گفتم نه مگه ذوتا نبود عموم گفت چرا ولی تنبیه شدی یه تقویتی اضافه شد گفتم بابا نزار بزنه نمیخااااااااام بابام گفت چیزی نیس دخترم الان تموم میشه راحت میشی عموم سریع زد درد داشت ولی من دیگه جون نداشت فقط اروم گریه کردم عموم درش اورد گفت تمام. خودتو کشتی بعدش مامانجونم اومد یکم دعواشون کرد بعد برام کمپرس کرد تا منم خوابم برد بیدار شدم خوب بودم ولی نمیدونم چرا هنوز تب داشتم رفتم بیرون بابام گفت بیا پیشم نرفتم چون باهاش قهر بود (چون گذاشت داداشش یه امپول اضافی به من بزنه)پسرعمه ام اومد پیشم گفت بهتری؟گفتم اره گفت خداروشکر نبینیم خانوم کوچولو مریض باشه😡بعدش گفت یجوری وری میزنمت از وسط تاشی به سرامیک بگی کاشی گفت باشه ببخشید خانوم خشن(خب نمیفهمه نباید بگه کوچولو بدم میاد اینم بگم که منو این پسرعمه ام خواهر وبرادریم چون اقای شکمو شیر مامانه منو خورد ینی حقه منو خورد) بعدش داداش علی اومد پیشم نشست دستمو گرفت با تعجب گفت چرا انقد داغی گفتم نمیدونم از وقتی بیدار شدم اینجوری شدم بعدش گفت اشکال نداره صب کن به بابا بگم گفتم نه گفت چرا؟-چون باهاش قهرم –زشته فاطمه به خاطر امپول با بابات قهر کردی-ولم کن میخام برم درس بخونم خواستم پاشم نزاشت بابامو صدا کرد گفت بابا بیا اتاق کارت دارم بعدش منو برد تو اتاق بابام اومد خواست بغلم کنه رفتم کنار با اخم بهش نگاه کردم گفت قهری؟گفتم بله گفت چرا؟-چون گذاشتی عمو یه امپول اضافی بهم بزنه-فاطمه برات لازم بود خیلی ضعیف شدی اگه به نظر عموت باشه تو باید دو ماهی یه بار یه نوربیون بزنی چون خیلی ضعیف شده بدنت-اصلا هم ضعیف نشدم-بعدش داداش علی گفت بابا فاطمه تب داره بابام گفت چرا؟بعدش اومد پیشم دست گذاشت رو پیشونیم بعدش رفت تب سنجشو آورد تبمو اندا زه گرفت گفت فقط تب داری ؟یا بدنتم درد میکنه گفتم نه تب دارم فقط بعدش بابام گفت چون اگه الان بگم تب بر بزن باهام قهر میکنی برگرد برات شیاف بزارم گفتم نه(چون خجالت میکشیدم)بابام گفت پس چیکارکنیم ؟-هیچی خودم خوب میشم-فاطمه لج نکن دخترم برگرد بعدش پاشد رفت یه شیاف اورد بعددستکش دستش کرد به داداشم گفت بخوابونش رو پات گفتم بابا نه توروخدا من خجالت میکشم بابام گفت از بابات؟؟بخواب سریع داداشم منو گذاشت روپاش شلوارمو کشید پایین وبابام برام گذاشت چون خجالت میکشیدیم هیچی نگفتم بعدش مامانجونم اومد پیشم شروع کرد دستمال خیس کردن و میزاشت رو شکمم (فداش بشم من)تا تبم پایین اومد بعدش رفتم پیش بقیه اقاجونم اومده بود ولی مثل اینکه تو حیاط بود پسر عمه ام گفت رحم کن به اقاجون نگیا گفتم شما حرف نزن بعد گفتم عمو جونم برا شماهم دارم عموم خندید دستاشو اورد بالا گفت من تسلیمم ببخشید گفتم نمیخام بعدش اقاجونم آمد رفتم پیشش یکم باهاش حرف زدم همش میگفتم اقاجون راستی امروز یه چیزی شد بعدهمه رنگشون میپرید میترسیدن از اقاجونم بعدش من یه لبخند میزدم ویه چیزه دیگه به اقاجونم میگفتم کلی لذت بردم ولی اخرش دلم نیومد به اقاجونم بگم بیخیال شدم شبشم رفتیم بیرون درکل روزه خوبی بود اگه امپولای منو ازش فاکتور میگرفتیم
پ.ن:ممنونم از همه تون بابت نظراتتون .نظراتو خوندن خیلی هیجان داره
پ.ن:اقا پارسا لطفا بازم خاطره بزارید
پ.ن:من خاطره های هیلدا خانوم رو خیلی دوس دارم امیدوارم دوباره خاطره بزارن
پ.ن خب دیگه من برم الان داداشم میاد ازم زیست بپرسه یه جوریم میپرسه انگار منم پزشکم داریم تبادل اطلاعات میکنیم..یکی نیست بگه من کنکوری بیش نیستم 


یاعلی خدانگهدار

 

 

خاطره پرستو جان

خاطره پرستو جان

سلام سلام صدتاسلام من پرستوهستم اینجاوب دوستداشتنی...قبل هرچیزآقای پارسایه باردیگه حرف رفتن بزنی خودت میدونی میدم آرادم پوستتوبکنه(خخخخ شوخی کردم به دل نگیریا..!خیلی دوست داریم)خب خاطره ازآرادمیخواستین؟!اخه این بشرانقدرخنک آمپول میخوره که اصلامزه ندارن بجاش براتون ازپسرخواهرشوهرم مینویسم اورووف خاطره:یه روزآرام خواهرآرادبچشوگذاشت پیش ماباشوهرش رفتن سفرکاری حالامیگم بچش منظورم اقاامید ۱۲سالس😂خب ایشون مریض بودن همون روزاول ولی باهم دست به یکی کردیم ارادنفهمه یه سوپ مشتی هم درست کردم گلوش حال بیاد..شب ارادبه امیدگفت فردابیکارم دوتابلیت استخردارم بریم؟!امیدعاشق استخره امامیدونست اگه بره دیگه فاتحش خوندست براهمین گفت نه من کاردارم بادوستام میخام برم بیرون اراداخم کردگفت بااجازه ی کی؟!امیدم نامردی نکردگفت زندایی آرادمنونگاکردگفت قبلش یه خبرمیدادی خوو...جلونیم وجب بچه ضایع شدمبخاطره کارناجوانمردانه امیدطی یه عملیات شیک به ارادگفتم امیدمریضه آرادخیلی اعصبانی شد رفت طرف اتاق مهمان امیداونجابودداشت اهنگ گوش میدادهنذفری روکشیدگفت پاشوامید..امیدسریع پاشدارادهم امیدوانداخت روکولش رفت بیرون ولی داشت بلندبلندحرف میزد به امیدگفت حامدوکه میشناسی داریم میریم پیشش امیدشروع کرددست وپازدن که ول کن من نمیام حامدوحشیه دایـــــــــی توروخداااااانـــــــــــه!ولی دیگه دیرشدسوارشدن رفتن اوووف سه ساعت بعداومدن امیدبشدت لنگ میزدرفت تواتاق درم بست آرادم اعصابش خوردبودگفتم چی شده هااان؟گفت هیچی حامدحسابی ازخجالتش دراومدگفتم بعله دیدم شاهکارتون رورفتم طرف اتاق امیدگفتم اجازهست بیام توگفت نه گفتم بچه پروووومن هرجادلم...دهنم واموندداشت وسایلشوجمع میکردآرادوصدازدم وقتی اومدگفت این بچه بازیاچیه مادروپدرت توروبه ماسپردن سرخودکجاتشریف میبرین خیلی بی ادبانه امیدگفت به توچه جایی که تووحامدوحشی نباشین بااون زن فضول ودهن لقت ارادیه تودهنی محکم بهش زدکه من یه هیــــــــــــن کشیدم امیدم نشست روزمین زارزاراشک ریخت ارادمنوبیرون کرددروبست بهم گفت کمپرس ببرم براش وقتی رفتم دیدم توروشویی داره دهن امیدومیشوره امیدخودش ازحرفاش ناراحت بوداومدن روتخت ارادبوسش کردگفت ببخش دایی جون حرفای بدی زدی امیدزدزیرگریه گفت دایـــــــــــی معذرت میخام دست خودم نبودخیلی بدامپول خورده بودممن دم دروایساده بودم امیداومدجلوم ایستادگفت معذرت زندایی توخیلی خوبی تازه سه روزخبرداشتی مریضم به هیشکی نگفتی من یکم الکی سرفه کردم به آرادگفتم چقدرهواگرم شده نـــــــــــــه؟آرادباقیافه خطرناک گفت سه روزهااااان؟؟اوکی دارم برات عزیزم گفت گفتم بدجنس نشودیگه بریم شام بیرون؟!آراد موافقت کردگرچه اول برای امیدسوپ سفارش داددوستان دقت کنیدفقط سوپ امابعدبراش جوجه گفت بیارن واماشب..همین که رفتیم توخونه ارادگفت امیددایی زوداماده شوامپولاتوبزنم بخواب امیدبلندگفت چــــــــــــــــی؟!امکان نداره دایی من هرکاررگفتی کردم خواهش میکنم این نه خواهش بعدم ارادرفت طرفش که امیددویدرومبلااینقدربدوبدوکردن تاامیداوفتادبه سرفه ارادم گرفتش بردتواتاق گذاشتش روتخت امپولارواماده کردسریع بعدم امیدوبرگردوندگفت جانم دایی الان تمومه شلوارشوکشیدپایین پدکشیدامیدخیلی تکون میخوردگفت پری بپرپاهای امیدوبگیرهمین که امپول وواردکردامیدجیغ کشیدایــــــــــــــــــــــــــــی!تروخدادایی تروجون زندایی تموم شددومی روواردکردایندفعه یه جیغ کشیدکه فک کنم حنجرش پاره شد ارادبالاپاشوماساژمیدادمیگف جانم دایی تموم تموم واین درحالی بودکه دوسی سی هنوزتوش بودواقعاآرادخطرناکه بایدازش دوری کردپ.ن۱:منم تنبیه شدم بخاطرپنهون کاری به مدت سه هفته ماشینم توقیفه😔😓
پ.ن۲:تازه یه تقویتم میخاست بهم بزنه که دقیقاهمون لحظه خانواده شوهرم اومدن پدرشوهردیدمن گریه میکنم به آرادگفت چیکارش کردی ارادم گفت به خداهیچی گفت بخاطرهیچی اشک میریزه ارادم تقویتواوردبالاگفت بخاطراینه منم پریدم بغل اقاجون باروغن پیازفراوون براش تعریف کردم پدرشوهرمم گفت پرستومیخام بهت امپول زدن یادبدم موافقی منم بلندگفتم بعله البته امیدم خیلی دوست داره هیچی ارادوخوابوندیم پدرشوهرم تقویتوروزد ارادازامپول نمیترسه دردشم نمیگیره ولی متنفره جلوکسی امپول بزنه خلاصه این بودخاطره من..!

خاطره ارتا جون

خاطره ارتا جون

سلام به همه شما عزیزان،راستش این چند وقت بعد اون کامنتم واسه یسنا جون وناراحت شدنشون حالم گرفته شد و نیومدم وب چون واقعا خیلی درگیری ذهنی داشتم این یک ماه اخیر به آخرین چیزی که وقت داشتم و دلم میخواست فکر کنم این بود که یه نفر دیگه هم از دستم ناراحت بشه ولی حالا برگشتم با یه خاطره 🙌،آرمان یه پل کوچولو روی بینیش داشت که موقعی که من سال دوم دبیرستان گییییر داده بود که باید من عمل کنم به جون خودم اول که واقعا خیلی مشخص نبود دوما به صورتش میومد هر چی هم بهش توضیح میدادن میگفت من میخوام عمل کنم 😒منم تو دنیا از هیچی به اندازه مردایی که میرن بینیشونو عمل میکنن بدم نمیاد مگر کسایی که خیلی دیگه قیافشون بد باشه،در عرض دوماه کل بحث های خونه ما شده بود بینی آرمان، دقیقا یک هفته مونده به عملش من و بابام و آرمان نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم آرمان دوباره شروع کرد که من قراره بینیمو عمل کنم منم دیگه منفجر شدم گفتم اول که مرده و هیکلش تو برو بدنسازی هیکلتو بسازببینم اون موقع کی نگای بینیت میکنه،باید بری پشت بازو بیاری رونات پر بشه سیکس پک بیاری کی نگای یه پسر دراز لاغر میکنه (حالا البته لازم میدونم که هر روز بهش بگم نمیخواد بری باشگاه گولاخ شدی دیگه بسه!😠😒)معلومه که تا موقعی که این شکلی هستی باید به فکر بینیت باشی،و با شدت هر چه تمام تر چنان هیکل یه مردو جز ءبه جزء براشون توصیف کردم و آرمانو با اون چیزایی که میگفتم مقایسه کردم که الان روم نمیشه بگم😅 ولی بابام میگفت خدا رو شکر مامانت این معیارا رو نداشت وگرنه من هیچ وقت زن گیرم نمیومد 😄آرمان بی تربیتم میگفت من از این به بعد چادر میپوشم تو خونه این منو دید میزنه(واقعا که،حالا بیا و خوبی کن😁😆)بعد هم دوباره بهش گفتم که بینیت به صورتت میاد ،بازم قبول نکرد خلاصه که رفت و بینیشو عمل کرد بعد که مرخص شد،من که به شخصه باورم نمیشد که به خاطر یه استخون به اون کوچولویی اینقدرررر صورتش کبود باشه،حرف که راحت نمیتونست بزنه تا چند روز،همه ی غذاهای ما هم تبدیل شده بود به یک عالمه سوپ و آش بیمزه،دیدین که بعد از عمل هم تا یه مدت نه باید چیز سنگین بلند کنن نه یهویی به خودشون فشار بیارن و هزار تا نباید دیگه،منم چون از اولش مخالف عمل کردنش بودم،هر بلایی که فکر کنید سرش آوردم خوابیده بود یهویی خودمو پرت میکردم رو تختش،دراز کشیده بود یهویی مینشستم روی شکمش،یه بار رفتم تو اتاقش به اسم اینکه میخوام ادکلانتو بو کنم از هر کدوم یه ذره تو هوا میزدم آرمان هم هی میگفت اه بسه الان من عطسم میگیره،عطسه میکنم کل صورتم درد میگیره و از اینجور چیزامنم در کمال بد جنسی برگشتم گفتم اه آرمان از وقتی بینیتو عمل کردی حالم بهم میخوره وقتی نگات میکنم عین دخترا چپ میره راست میاد یه عشوه ای میاد هی اینکارو نمیتونم بکنم این غذاهه رو نمیتونم بخورم نمیتونم سرمو بیارم پایین،رفتی فقط چند میلیون پول ریختی تو سطل آشغال،عمل مال یکیه که فرم بینیش خیلی عوض بشه نه تو که انگار بینیت دست نخورده آرمان هم برگشت گف خودتو موقعی که رفتی دانشگاه میبینم که هر روز میای میگی میخوام یه جاییمو عمل کنم،یه یک ماهی از اون موقع گذشت و آواخر آذر بود دیدین که موقع تغییر فصل هم همه مریضن،منم از شانس گلم زد و سرماخوردم،چند روز اول هم خب خیلی حالم بد نبود چیزی هم نگفتم،ولی بعد از سه چهار روز دیگه افتادم رو دور عطسه و سرفه برای همین روز بعدش نرفتم مدرسه آرمان هم از صبحش تو خونه رژه میرفت میگفت طرف من نیا سرمامیخورم اذیت میشم،خیلی که میخواست لطف کنه میگفت بیا معاینت کنم دارو بهت بدم منو هم مریض نکنی و از این قبیل حرفهای به شدت دلگرم کننده برای یک فرد بیمار🙍،دیگه شبش با اصرار های فراوان مامان و باباراضی شدم به شرط عدم تجویز آمپول توسط اون موجود خبیث معاینم کنه،معاینم کرد شروع کرد گفت وای چقدر که گلوت و گوشت عفونت کرده خیلی وضعت خرابه چطوری این همه تحمل کردی ومنم چون خودم احساس خوبی نداشتم فکر میکردم واقعا داره راست میگه و نمیفهمیدم که قصد و غرضی در کاره!😨😾🙍تا اینکه آرمان گفت باید یه سفتر و یه 800بزنی حتما !!!واسه اینکه ضعف نکنی هم باید یه نوروبیون بزنی،منم عصبانیییی گفتم توی بی سواد فکر کردی من خودمو میدم دست تو که هر داروی آشغال بیخودی هست و بزنی به من !من فقط به این شرط که آمپول نزنم قبول کردم،آرمان هم گفت من فکر نمیکردم اینقدر وضعیتت خراب باشمامان و بابام هم از اون ور اصراااار داشتن که حتما آمپولامو بزنم از اون جایی که به قول آرمان اینقدررر حالم بد بود،و مرغ منم طبق معمول فقط یه پا داشت میگفتم نه،بالاخره بعد از کلی وعده و وعید که چه کارایی که برات نمیکنیم من گفتم من فقط یکیشو میزنم آرمان گفت نمیشه فشارت پایینه ضعیف هم که شدی باید حتما نوروبیونه رو بزنی سفتر هم باید بزنی منم گفتم اگه حتی بگن یا سفتر میزنی یا موهای سرتو تک تک میکنیم میگم موهامو بکنین،هی از اون اصرار از من انکار تا بالاخره من رضایت دادم که آمپولا رو بزنم،آرمان هم چنان لبخند ژکوندی زد که من برگشتم گفتم سادیسم داری بد بخت،خوشت میاد مردم زجر بکشن روانی؟حالا که آخم نگفتم ضایع شدی میفهمی و اون نیششو بست،منم رفتم آماده شدم که آمپولو نوش جان کنم آرمان اومد داشت بالای سر من آمپولا رو آماده میکرد خدا هم اون روزی رو نیاره که آدم بخواد بگه من از یه چیزی نمیترسم😁، از شدت ترس و استرس خودمو سفته سفت گرفته بودم تا آرمان پنبه کشید چنان زدم زیر گریه که تا الان اونجوری گریه نکردم،آرمان هم در کمال بی رحمی فقط گفت اول نوروبیونه رو میزنم و یهویی زد،منم تکون خوردم که دستشو گذاشت رو کمرم گفت نفس عمیق بکش آروم باش الان تموم میشه ولی خداییش نوروبیون خیلییی درد داره ،منم اینقدر تکون خوردم و گریه کردم تا تموم شد کشید بیرون چرخیدم گفتم من دیگه سفتر نمیزنم در همین حین هم آرمان دوباره در آرامش تمام آمپولو آماده کرد به زور منو چرخوند گفت اینقدر جیغ جیغ نکن، هر چی گفتم توروخدا لیدوکایین بکش گفت دیگه دیر گفتی(نامرد😡،خب مگه من باید همه چیزو بگم خودت بفهم)تازه اینجوری تاثیرش بیشتره منم فقط گریه میکردم دست و پا میزدم که خلاص بشم،که طی یک فقره حرکت ناجوانمردانه شلوارمو کشید پایین و خیلی یهویی نیدلو وارد کرد که من جیغ کشیدم وای که خدا از سر سازنده هاش نگذره حاضرم به جرات بگم دقیقا سه برابر پنادور درد داره،یعنی احساس میکردم با هر یه قطره ایش که وارد بدنم میشه یک قسمتی از پامو قطع میکنن خیلیییی بد بود تا میتونستم جیغ زدم و تکون خوردم که یهویی آرمان سرنگو کشید بیرون گفت دیگه بسه دیگه نمیخواد رفت سرنگو انداخت دور منم دستمو گذاشته بودم روی پام گریه میکردم واقعا از شدت درد بی حس شده بودم،اومد منو چرخوند بوسم کرد گفت این فقط به تلافیه اون موقع بود که بهم گفتی عین دخترا شدی😳😳😡وگرنه حالت اینقدرا هم بد نیست با قرص هم راحت خوب میشی فقط یه خورده ضعف داری،منم که رسما داغون شده بودم گفتم آرمان ازت متنفرم،اون نامردم بلند زد زیر خنده صداشو عین دخترا کرد گفت فقط میخواستم حساب کار دستت بیاد منه بد بختم ضایع شدم رفت،ولی بعدش دیگه قرص خوردم خوب شدم این بود قضیه آمپول زدن زوریه من،ضایع شدن من و انتقام آرمان،ولی من با شماره چشم 5.5 حتی prk هم نکردم حتی حاضر نیستم برم 1001 ای آزمایش قبلش رو بدم چه برسه به عمل های دیگه،ولی خب ناگفته نماند که از بعد از کنکورم دیگه عینک نمیزنم و لنز میذارم اونم متاسفانه از نوع هاردش ولی بمیرم هم prk نمیکنم،کلا به نظر من قرار نیست همه خیلییی قشنگ باشن مهم اینه که از قیافه خودشون راضی باشن چیه هی برن ژل تزریق بکنن و بینیشونو عمل کنن و لیزیک بکنن،بعدا بچه هاشون دنیا میان مثل قبل از عمل خودشون میشن ضایع هستاااا!حالا دیگه از من گفتن بود😌😜😁
مرسی که خوندید و وقت گذاشتید امیدوارم خوشتون اومده باشه،دوستتون دارم خیلییی

خاطره اقا نیما

خاطره اقا نیما

سلام اسمم نیماس و میخوام خاطره دیگه مو براتون تعریف کنم که این بار از خودمه یه روز درمونگاه خیلی خیلی شلوغ بود همه هم آنفولانزا زده بودن آخرین مراجعه ای که داشتم یه پسر جوون بود شاید همسن خودم زیاد حال نداشت فک کنم دوتا تقویتی داشت قبضو گرفت رفت آماده شدو منم رفتم بالا سرش شلوارشو داد پایین و پرسید خیلی درد داره؟ گفتم نه خیلی پنبه کشیدم و زدم که آه سوزناکی کشید بعدی رو زدم باز آه کشید بعدش پنبه رو جاش گذاشتم و رفتم بیرون موندم پسره بره بعدشم خودم رفتم داروخونه پیش بابام که تا منو دید گفت نیما آقا حمید دوستم از تهران اومده دعوتش کردم امشب خونه اما من خودم گیرم تو برو خونه منم حرفی نزدمو رفتم خونه رو مرتب کردم اهل منزل همه منزل مادربزرگم بودن منم قرار بود برم که نرفتم کمی بعد آقا حمید از راه رسیدن البته مرد خیلی مودب و محترمین رسید خیلی صمیمانه روبوسی کرد باهامو نشستیم باهم حرف زدیم که دیدم همش داره سرفه میکنهپرسیدم مریضین؟ گفت آره بدجور خواستم دکتر برم اما جایی رو بلد نبودم گفتم رو به رو داروخونه یه درمونگاهه گفت پس من یه سر برم هرچی هم اصرار کردم نذاشت بیام و خودش رفت یه ساعت بعد برگشت با یه کیسه پره دارو و آمپول پرسیدم چی گفته دکتر که گفت هیچی یه مشت آمپول داد گفت چهارتاشو الان بزن دوتاشو امشب و فردا ولی گفتم فعلا نزنم منم اصلا فک نمیکردم بترسه گفتم میخواید خودم بزنم اونم تعجب کرد نمیدونست من درمونگاه کار میکنم دیگه فهمید فک کنم خجالت کشید گفت باشه دیگه رفتم پلاستیک داروهاشو برداشتم یه 6.3.3و سفاریاکسون و پیروکسیکام و نوروبیون برداشتم و آمادشون کردم از تو یخچال هم پد داشتیم برداشتم و گفتم تو اتاق من میخوایم بریم راستش من خودمم خجالت میکشیدم بهش آمپول بزنم دیگه رفت اونجا کتشو در آورد و خوابید رو تختم کمربندشم باز کرد رفتم بالا سرش دیدم خودش کاری نمیکنه خودم شلوار شورتشو کشیدم پایین و اول پنادرو زدم که سفت کرد منم گفتم یه نفس عمیق کشید و شلتر شد تزریق کردم که گفت آخخ درد داره گفتم ببخشید بعد کشیدم بیرون و گفت بیحسی نزدی؟ خجالت زده گفتم نه نداشتم ببخشید بعد سفتریاکسونو زدم که دستاشو محکم مشت کرد و آه یواش و درازی کشید درش که آوردم گفت خیلی درد داشتا گفتم خب این دوتا انتی بیوتیک قوین گفت اوه اوه باشه اونارم بزن یکم صبر کردم چون جای تزریقا داشت خون میومدپیروکسیکامو که تزریق کردم فقط صدای ناله شو میشنیدم آخری هم دیگه چیزی نگفت اما صدای تندتند قلبشو میشنیدم رنگش پریده بود نتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم میترسین؟ گفت آره بدجور یواش خندیدمو رفتم بیرون حواسمم نبود که اون مریضه الان رو تخت من خوابیده آخره شب هم که بابام اومد خونه آمپولای دیگه شو زد اما تا صبح رو تخت من خوابید منم فرداش اصلا رو تختی رو عوض نکردم چند روز گذشت و منم سرمای شدیدی خوردم اما به روی خودم نمیاوردم تو درمونگاهم ماسک میزدم یه روز پزشک عمومی که بابامم میشناسن گفت سرت خلوت شد بیا پیشم همون موقع پسربچه ای با باباش اومد و گریه میکرد فهمیدم آمپول داره امپولشم پنادر بود باباش رو به من گفت شما بیحسی هم میزنید دیگه که دردش نگیره؟منم لبخندی زدم به پسربچه و گفتم بله بعدش رفتن سمت تخت که بچه شروع کرد جیغ و داد که ولم کنییید باباش خوابوندش رو تخت و شلوارشو کشید پایین مامانشم پاشو گرفت منم از همکارم پرسیدم گفت چون بچست یه ذره بیحسی بزن رفتم بالاسرش هی جیغ میزد نههه نهه دلم کباب شد پنبه کشیدمو گفتم کوچولوئه بعد تزریق کرم که جیغ و داد بسیار کرد خون گریه میکرد و میگفت آییییییییییی پاااااااااااااامم نههههههههههههههههه منم با مکافات تزریق کردمو به باباش گفتم پنبه رو محکم فشار بدین رفتم بیرونبعدش رفتم پیش دکتر که گفتن بابات گفت انگار سرما خوردی منم با استرس گفتم بله یکم گفتن بشین معاینه ات کنم نشستم معاینه کاملی کردن و چون دفترچه ام باهام نبود داروهامو آزاد نوشتن منم چون هم شیفتم تموم بود هم دنبال بهانه گفتم پس خداحافظ گفت داروهاتو گرفتی بیار ببینم منم رفتم داروخونه بابا البته خودش نبود داروهامو گرفتم سه تا آمپول پنادر و بتامتازون و تب بر داشتم با ترس و لرز رفتم نشونشون دادم که گفت همین الان تزریق کن منم باز دنبال بهانه گفتم نمیدونه نجفی کجا رفته گفتن پس دراز بکش خودم برات بزنم منم روم نمیشد گفتم نه میدم خودش بزنه گفت منم مریض ندارم فعلا بخواب دیگه منم روپوشمو در آوردم رو تخت خوابیدم کمربندمو باز کردم یکم شلوارمو کشیدم پایین دکتر اومدن خودشون کامل شلوارمو کشید پایین و بلافاصله پنادرو تزریق کرد که به زور جلو خودمو گرفتم یه آه گفتم و نفس عمیق کشیدم تندتند خیلی درد داشت البته خوب هم زد گفت آه وواخ هم نداشت تب برو زد که بازم درد داشت اما سعی کردم خودمو شل بگیرم دیگه آبروریزی بود بخوام ناله کنم آخری که بتامتازون بود هم تو همون پا خوردم صورتم از درد جمع شده بود گرچه قده اولی درد نداشتن رو هم دیگه.بعدش خواستم تشکر کنم اما دیدم آمپول خوردن تشکر نداره شلوارمو درست کردم کفشامو پوشیدم و رفتم خونه.امیدوارم خوشتون اومده باشه..

خاطره مریم جون

خاطره مریم جون
سلام حضور تمام شما دوستان خوب 💐💐
من تازگی با جمع شما آشنا شدم🙂
عضو کانال بیایین خاطره هستم و می خام برای اولین بار از آمپول خاطره بگم براتون
من مریم 34 سالمه( یک دهه شصتی😍) اهل شهرکردم فکر و ذکر و هدف و شغلم هم هنر و ادبیاته از سیزده سالگی شعر می گفتم☺️
و اما...
این خاطره ای که می خام تعریف کنم براتون مربوط به شش هفت سالگیم میشه( دقیقا سنم یادم نیست🙃) خب چندان مهمم نیست در هر حال بچه بودم دیگه 😁
یادمه سخت سرما خورده بودم و یه روز سرررد زمستونی بود( سرما و سوز شهرکرد رو فقط اونایی که تجربه کردن می دونن چیه😢)
خلاصه مامان و بابام منو بردن دکتر و اونم بعد از معاینه شروع کرد به دارو نوشتن بعدم نسخه رو داد دست بابام و بهش گفت یه آمپول داره همین الان باید بزنه
من یکم ترسیدم خب هیچ کسی دوس نداره آمپول بزنه ولی بعد خودم به خودم دلداری دادم: « یه آمپوله چیزی نیست که چند ثانیه یه درد کوچولو داره و زود تموم میشه😁😊)
من دختر مغرور و کم حرف و خجالتی بودم واسه همینم داد و بیداد و گریه نکردم و نگفتم که آمپول نمی زنم فقط ترسمو توی دلم نگه داشته بودم😔
آخخخخ که چقدر مظلوم بودم جیگرم واسه خودم کباب شد😂
رفتیم داروخانه داروهامو گرفتن و بعد هم راهی تزریقات شدیم 😱😣
یادمه یه اتاق شلوغ و به هم ریخته بود( انگار اونجا قبلا جنگ و گریزی رخ داده بود😐) یه تخت کنار دیوار بود بدون هیچ پرده ای
بعد از ورود ما یه آقای میانسال اخمو خیلی جدی وارد شد  بابام بعد از سلام و اینا داروهامو داد دستش و گفت، : « آمپول این بچه رو بزن بی زحمت»
( اینطوری خطابمون می کردن دیگه اون موقع که مثل الان فرزند سالاری نبود که بخان قربون صدقه بچه برن) 😂
اونم همینطور که داشت تو داروها دنبال آمپول می گشت اشاره کرد که روی اون تخت بخوابم😢
مامانم منو بغل کرد نشوند روی تخت و دکمه شلوارمو باز کرد بعدم خوابوندم رو تخت و طرف راست شلوارمو داد پایین
من چند ثانیه محو اون فضا شدم😂
تختی که جیر جیر می کرد و دیوار کثیفی که رنگش تیکه تیکه ریخته بود و داخلش یه شکلای عجیب غریبی درست شده بود مثل چهره های گنگ و محوی که از درد فریاد می زدن😱😭
(ببخشید زیادی جنایی ش کردم 🙈
من از اولم تخیل خیلی خوب و قوی داشتم😁)
والبته بوی الکل که فضا رو پر کرده بود و صداهایی که اصلا دلپذیر نبود مثل صدای پاره شدن پلاستیک سرنگ و صدای شکستن شیشه آمپول😶
واقعا تحمل اینا واسه کسی که روی تخته و منتظر آمپول خیلی استرس آوره😞
و بعد از چند ثانیه صدای قدم های اون آقا که داشت میومد طرفم😢
فوری دستامو روی هم گذاشتم و پیشونیمو گذاشتم رو دستام( واسه اینکه کسی قیافه مو موقع تزریق نبینه)
اون آقا اومد جلو و پنبه رو محکم کشید رو باسنم مامان و بابامم کنار تخت وایساده بودن و بدون هیچ حرفی و کاری فقط نظاره گر ماجرا بودن😁
تا اینکه فرو رفتن آمپولو تو باسنم حس کردم اولش زیاد درد نداشت ولی امان از اون وقتی که اون مایع دردناک توی پام خالی شد
یعنی از دردش شوکه شدم نه تونستم تکون بخورم و نه گریه کنم
آمپولو کشید بیرون و مامانم پنبه رو روش فشار داد  و مالیدش یکم
به زور جلوی اشکمو گرفتم جاش بدجوری می سوخت و درد می کرد
ولی به خودم می گفتم دیگه تموم شد و می تونم پا شم و برای همیشه این اتاق وحشتناک رو ترک کنم😊😊😊
در همین حین که از آزادی خودم شاد و خوشحال بودم و سعی می کردم از رو تخت بلند شم اون آقا کیسه دارو رو برداشت و گفت :  « یه آمپول دیگه هم که هست»
بابام گفت : « آره اونو گفتن شب بزنه ولی تو این هوا دیگه شب مگه میشه از خونه بیرون اومد؟»
اون آقا هم گفت : « می خاید این یکیم واسش بزنم الان؟»
و این وحشتناک ترین چیزی بود که اون موقع من می تونستم بشنوم
توی دلم می گفتم نههههه بااااابااااااا
تو رو خدا بگو نمی خاااد بزنی😭😭
ولی بابام بدون هیچ مکثی گفت:  « آره بزن»
و خودتون می تونید تصور کنید که اون موقع چه حالی داشتم ولی همچنان ساکت موندم و حرفی نزدم مامانم این بار طرف چپو داد پایین و باز همون صدا ها و همون انتظار می دونستم که اینبار هم همینقدر دردناک خواهد بودطرف راستم هنوز درد می کرد 😭
اون آقا اومد و دوباره همونجور پنبه کشید و بعدش فرو کردش😭
تا دردو حس کردم خود به خود عضلاتم سفت شد انگار اون عضلات بیچاره می خاستن جلوی تزریقو بگیرن تا بلایی که سر پای راستم اومد سر اونا نیاد😁
پام خیلی سفت شده بود و صدای اون آقا در اومد:  « شل کن پاتو!»
اینو با لحن تحکم آمیزی گفت 😁
ولی من ترسیده بودم و نمی تونستم خودمو شل کنم یه بار دیگه گفت و من شل نکردم
عصبانی شده بود و سرم داد زد  « شل کن سوزن تو پات می شکنه»
بابامم اومد کمکش و با عصبانیت بهم گفت پاتو شل کن
ولی من نمی تونستم😭
خلاصه اونا همینجور حرص می خوردن و سرم داد می زدن و تهدید می کردن که اگه شل نکنی سوزن می شکنه یا در میاره و دوباره بهت می زنه
منم دیدم هوا پسه😁
به عضلاتم گفتم چاره ای نیست و واسه اینکه از این وضع خلاص شیم شما باید تسلیم شید و این دردو تحمل کنید😢
وگرنه بعید نبود اون وسط یه کتکم بخورم
چون واقعا از دستم عصبانی شده بودن
بلاخره تسلیم شدم و شل کردم و واقعا این شکست دردناکی بود ولی چاره ای جز تحمل نبود
و حتی این یکی بیشتر درد داشت نمی دونم چرا
وقتی تموم شد نای بلند شدن از رو تختو نداشتم
مامانم شلوارمو درست کرد تو این فکر بودم حالا چطوری باید راه برم؟ آخه هر دو تا پام خیلی درد می کرد
دیدم بابام اومد کنار تخت و بغلم کرد 🤗
منم سرمو گذاشتم رو شونه ش و خوابیدم تا رسیدیم خونه
و اون لحظات سخت تموم شد
ولی از اون به بعد تا الان هر وقت قراره چیزی بهم تزریق بشه دوباره استرس می گیرم و می ترسم که همونقدر درد بکشم خب چیکار کنم این خاطره هه از ذهنم بیرون نرفته
هنوز😁😂
خاطره هاتون رو خوندم همتون خوب نوشته بودین👌😊
ببخشید اگه من خوب ننوشتم اولین بارم بود😅
برای همتون آرزوی سلامتی دارم
ممنون از اینکه خاطره م رو خوندین 🙏💐

خاطره ساحل جون

خاطره ساحل جون
سلام دوستان عزیزم 💜 خوبید؟خوشید؟
من ساحل هستم واین دومین خاطرمه ۱۷سالمه و پدرم و برادرم(سروش که ازدواج کرده)پزشک هستند و البته اون یکی داداشم(سهیل)داره پزشکی میخونه😒 بدبختی دارما این خاطرم مربوط به دو سال پیش که من متوجه شدم امفیزم دارم خب بریم سراغ خاطره:بنده نوازنده ویولن هستم و چند وقت پیشش کنسرت هنرجویی داشتیم منم که دیگه داشتم خودمو می کشتم قضیه از جایی شروع شد که من یه روز که واسه تمرین می خواستم برم اموزشگاه تازه از مدرسه اومده بودم و خیلی هم خسته بودم برای همین تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که سر حال باشم بعد که از حموم اومدم بیرون خیلی وقت نداشتم واسه همین یه ذره بیشتر موهامو خشک نکردم بعدشم سریع حاظر شدم و بابام منو رسوند اموزشگاه و همه چی خوب بود و منم رفتم خونه و درسامو خوندم و شام خوردمو خوابیدم صبحم رفتم مدرسه اما هرازچندگاهی به سرفه ای هم می کردم که مورد بی توجهی من قرار گرفت دیگه ساعت دو رفتم خونه ناهارمو که خوردم یه ذره استراحت کردم و رفتم اموزشگاه اما وسط تمرین یه سرفه هایی می کردم دیگه همه رو کلافه کرده بودم هی من سرفم می گرفت مجبور میشدم اهنگ و قطع کنم دیگه استادم گفت ساحل بلند شو وسایلتو جمع کن برو خونتون اینجوری هم واسه تو بهتره هم ما منم که میدونستم اگه زود برم خونه مامانم می فهمه من باز دست گل به اب دادم(البته هیچ علائمی از سرماخوردگی نبود فقط سرفه میکردم)تصمیم گرفتم که یه خورد التماس کنم بلکه کوتاه بیاد اونم گفت باشه اما اگه دوباره سرفه ات گرفت دیگه نمی خواد بمونی منم قبول کردم و وسط تمرین یه دوسه باری نزدیک بود خفه شم از بس نفسم حبس کردم که سرفه نکنم دیگه رفتم خونه و یه ذره شام خوردم و خوابیدم اما نصف شب بایه سرفه ای بلند شدم که احساس میکردم الان گلوم جر می خوره یه چند لحظه بعدش مزه خون رو تو دهنم احساس کردم و دویدم تو دستشویی و همینجور خون بالا میاوردم اما تنها شانسی که اوردم این بود که سهیل تولد دوستش بود و هنوز نیومده مامان و بابامم اتاقشون طبقه پایین بود و صدای منو نمیشنیدن خلاصه رفتم اشپزخونه و یه شیر گرم کردم و داشتم توش عسل می‌ریختم که مامانم اومد گفت ساحل داری چیکار می‌کنی نصف شبی منم گفتم هیچی به خدا گشنم بود اومدم شیر گرم کردم اونم یکم غر زد و رفت خوابید منم یکم سرفه هام کمتر شده بود رفتم خوابیدم تا صبح که دیگه پنجشنبه بودو منم راحت تا ۱۱خوابیدم😬بعدم زنگ زدم به استادم گفتم حالم خوب نیست اگه اجازه بدید من امروز نیام اونم قبول کردو منم به مامانم اطلاع دادم که نمی‌رم و تمرین و نشستم سر درسم مشغول درس خوندن بودم اما همش سرم گیج می رفت راستش یکم ترسیدم گفتم نکنه یه چیزیم شده باشه و دوباره چند دقیقه بعدش به سرفه افتادم چه سرفه هایی و بازم داشتم خون بالا میاوردم که تا خواستم بلندشم برم تو دستشویی سرم گیج رفت و خوردم زمین ظاهراً بیهوش شدم مامان منم تنها بوده زنگ می زنه به بابام و اونم میگه بیارش بیمارستان سریع منم وقتی بهوش اومدم یه سرم و تو دستم بود و  و مامانم به صورت غم زده ای یه گوشه ایستاده بود یکم که گذشت بابام اومد تو اتاق و نشست کنار تخت و گفت بهتری باباجان؟سرت گیج نمیره؟منم از ترس امپول گفتم خوبم سرمم گیج نمیره( البته سرم داشت گیج می رفتا) گفتش باشه ولی بهتره امشب تحت نظر باشی منم تا اینو شنیدم چشمام و شبیه چشای گربه کردم گفتم بابا ترو خدا نه من خوبم به خدا اصلا مگه تو دکتر نیستی تو خونه مواظبم باش تازه  سروشم  دکتر دیگه سهیلم که داره دکتر میشه دیگه چی می‌خوای  این نمیشه تحت نظر؟بابایی تروخدا🙏
بابام شروع کرد به خندیدن گفت یه نفس بکش میون اظهار نظراتت منم اینجوری😕نگاش کردم که گفت خیل خوب بابا بعدشم اومد سرمو که دیگه چیزی ازش نمونده بود و در اورد و با کمک مامانم از. و تخت بلند شدم که سهیلم با یه قیافه داغون اومد تو و گفت کو ساحل کو یه لحظه چشمش خورد به من بعد یه نگاه به مامانم کرد و سرو وضعشو درست کردو گفت مادر من این چه وضعیتیه همچین به من گفتی بچم از دست رفت گفتم رفته تو کما که مامان بابام باهم گفتن زبونتو گاز بگیر سهیلم گفت خدا بده شانس منم که کلا تو باغ نبودم فقط می خواستم بیفتم دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و بین راه بابام نگه داشت و دارو هامو گرفت بعدشم سریع داد به مامانم و من ندیدم چی توش بود وقتی رسیدیم خونه مامانم منو برد تو اتاقم که با صحنه ای که دیدم حسابی شکه شدم کف پارکت اتاقم مقداری خون خشک شده بود منم بهت زده به مامانم گفتم این چیه😳 سهیلم اومد پشت سر من گفت چی چیه؟بعدم که خونارو دید گفت راست میگه اینا چیه مامانمم گفت که چیزی نیست ساحل یکم خون بالا اورده ولی من دیگه واقعا فکر می کردم یه چیزی شده اینا نمی خوان به من بگن اما زیاد پیگیرش نشدم رفتم رو تختم دراز کشیدم و مشغول موبایلم شدم که بابام با کیسه دارو هام اومد تو اتاق و گذاشتش رو میز تحریرم اما چون پشتش به من بود نمی‌تونستم ببینم که داره چیکار میکنه تا اینکه صدای شکسته شدن شیشه امپول هارو شنیدم رو به بابام گفتم من خوبم اونم گفت می دونم ولی اینارو میزنی بهترم میشی منم خیلی اروم از پشتش فرار کردم رفتم تو اتاق مهمان و یه صندلی گذاشتم پشت در جوری که پشتی صندلی زیر دستگیره در قرار گرفت بابام اومد هر کاری کرد در باز نشد یه خورده حرف زد بعدم گفت که ساحل از الان هر ۳۰ثانیه ای معطل بشم یه تقویتی می خوری منم از اون جایی که می دونستم که بابام وقتی جدیه اگه حرفی بزنه عملیش می کنه اومدم خودمو تسلیم کنم که بدتر نشه اما همین که اومدم صندلی رو بردارم دیدم اصلا تکون نمی خوره کلا من داشتم زور میزدم اونو بردارم بابام از اونور گفت تا الان یکدونه منم گفت بابا ترو خدا صبر کن صندلی گیر کرده نمی تونم برش دارم بابام گفت به من ربطی نداره می خواستی فرار نکنی شد دوتا دیگه واقعا گریه ام گرفته بود گفتم بابا خواهش می کنم بدنم درد میکنه نمی تونم برش دارم گیر کردم این تو بابام چند ثانیه حرفی نزد بعدش گفت ساحل از در فاصله بگیر گفتم می خوای چیکار کنی گفت می خوام ببینم میشه کند کاری شما رو درست کرد بعدم یه فشاری به در داد که صندلی پرت شد رو زمین بعدم گذاشت رفت اما دست پر برگشت چهار تا امپول اماده و دوتا که هنوز اماده نشده بود یه لحظه گفتم عجب غلطی کردم اگه همینجوری اینجا میموندم لااقل دستش بهم نمی رسید بابام گفت دراز بکش زود باش گفتم بابا به خدا بچتم دو تا سرفه و یه ذره خون این همه امپووووول اخه بابام یه ذره اومد جلو منم رفتم عقب که خوردم به تخت و افتادم روش بابام خم شد رومو گفت د نمی فهمی دیگه اگه می دونستی چه بلایی سر خودت اوردی همچین چیزی نمی گفتی ساحل خانم دیگه یقین پیدا کردم اون حال عجیب مامانم الکی نبوده بابام گفت در ضمن دوتاش تقویتی واسه فرارت حالا هم بخواب
- بابا مگه من چم شده جون ساحل بگو- ساحل گفتم بخواب امپولاتو بزنم - دوتا شرط دارم - بفرمایید🙄- اول اینکه تقویتی نمیزنم-اونو دیگه من تعیین می کنم- بابایی خواهش- شرط بعدی- بگی چی شده خب؟ - فکرامو می کنم
-پس منم نمی زنم - سرووووش سهههههههیل بیاید اینجا
سروش و سهیلم اومدن تو اتاق و گفتن چیشده بابا - بیاید این وروجک و بگیرید می خوام امپولاشو بزنم سهیل گفت بابا من هنوز جوونم به گوشام نیاز دارم لطفاً منو عفو کن بابام گفت بیا اینجا ببینم مسخره خلاصه جفتی اومدن بالا سرم منم گفتم به اندازه کافی بدنم درد می‌کنه بهتره خودم بخوابم تا لهم نکردن و خوابیدم و سروش شلوارمو کشید پایین و کمرمو گرفت سهیلم پاهامو گرفت بابام پنبه کشید و سوزن و وارد کرد که من چیزی نگفتم اخه درد نداشت بابام درش اورد و دوباره پنبه کشید بعدی رو فرو کرد اما این یکی هرچی از دردش بگم کم گفتم - اییییییییی باباااااااااا بسه پاممممم ای سروش ترو خدا ولم کن مردممم😭😭😭
جانم عزیزم تموم شد و کشید بیرون جاشو ماساژ داد طرف دیگمو پنبه کشید و سوزن و وارد کرد اینم دردش بیشتر از قبلی نبود اما کمترم نبود که وسطش اینقدر گریه کردم یه لحظه احساس کردم نمی تونم نفس بکشم سهیل زود فهمید و به بابام گفت بابا نفسش رفت بابام کشیدش بیرون و خودشم سریع رفت بیرون اتاق سروش و سهیل برم گردوندند و فوت می کردند تو صورتم بابام برگشت یه اسپری ام گذاشت تو دهنم و یه مزه بدی تو دهنم احساس کردم اما نفسم ازاد شد مامانم یه لیوان اب داد بهم و با گریه به بابام التماس می کرد بسشه دیگه مگه نمی‌بینی حالش بده تو ام هی اذیتش می کنی بابام که باورش نمیشد مامانم داره اینجوری حرف میزنه بعدشم بابام بیخیالم شد اما روزای بعدش جبران کرد که نمی گم طولانی میشه و اما بابام کلی راجب امفیزم باهام حرف زد و گفت که فقط حواست بیشتر به خودت باشه
واقعا معذرت می خوام چون خیلی طولانی شد دوستتون دارم

خاطره سهیلا جون

خاطره سهیلا جون
سلام دوستان عزیز🌹
سهیلا هستم
خاطره که چندروز پیش تعریف کردم خدارو شکر حال دوستانم خوب شد وخطر هم از بیخ گوشم گذشت
نمیدونم اعتقاد دارید به این ضرب المثل که میگه
( ازچاله دراومد توی چاه افتاد)
دقیقا شرح حال من شد 😢😢
چندروزی بود که چندروز که نه همیشه ولی این اخر باریه بیشتر شد شاید مسخره باشه از نظرتون اما افراد کنارم بدجور کلافه کرده بود
در هرموقیعتدرهر شرایط در هردمای اب وهوایی راحت به خواب میرم (اراده کنم خوابیدم)که این موضوع باعث وقوع خیلی ازاتفاقات بشه
از پشت در موندن اعضای خانواده تا خاموش شدن اجاق گاز
من خودم که مشکلی نداشتم ولی همش خسته وخواب الودم وکل ماجرا به این ختم نمیشه به سرد بودن بیش ازحد دست وپا وحتی حس کزدن گنگ شدن سر ختم شد تقریبا
بریم سراغ اتفاقی که باعث شد بیام وبهتون سر بزنم :
پنجشنبه صبح ساعت ۸ باصدای مامانم بلند شدم توی رخت خوابم بودم سریع رخت خواب مرتب کردم رفتم جلوی اینه شونه رو برداشتم وروی تخت نشستم اصلا نمی تونستم روپاهام بیاستم پاهام سست بود موهام که شونه زدم گفتم کمی روی کمر میخوابم به همین نام ونشون خوابم برد که با جیغ جیغ کردن حس سوز توی دستم بلند شدم مهتاب اومده بود خونمون وداداشش کنارم روتخت نشسته بود
از محمد پرسیدم ساعت چنده گفت ۹:۳۰ سریع نشستم روتخت چشمام سیاهی میرفت چیزی کاملا عادی
دست مهتاب گرفتم که بریم یه چیزی بخوریم
بامهتاب وارد اشپزخونه شدم
من :مهتاب خانم شکلات صبحونه ازیخچال بیار
مهتاب :چایی میخوام
من:کم خونی میاره
مهتاب:نسکافه
من کافئین داره
مهتاب او قهوس تازه منم خوردم
من شما کار بدی کردی
مهتاب اقابهژاد بهم داد
من ژ ن ز
مهتاب دوشدالم
من درست حرف بزن
مهتاب دلم نمیخواد
من لوس بازی در نیار
محمدازاتاقم اومد بیرون  ولو شد رو مبل
من اقای خلبان میشه لطف کنی بگی پدر ومادر گرامی کجا تشریف بردند
محمد با پدرو مادر من رفتن بیرون
من نه بابا
محمد میترا
من هووم
محمد هوم چیه بگو بله
من هوووففف اقای اخلاق بله
محمد با بهزاد قراره برم
من خداروشکر
محمد مگه میدونی کجامیخواییم برسم
من اودنیا
محمد کوفت
من مهتاب لقمه بگیر بخور
محمد قراره بریم دوره کار اموزی
من کجا کاندا
محمد فرانسه
من به سلامتی
محمد بهزاد تا عقد نکنه با فاطمه نمیتونه
من چرا
محمد بابابزرگم گفت باید عقد کنه تا اونجا چشم وگوشش بسته باشه
من بد بختی بیش ازاین
محمد واقعا هم ولی بابام گفت بهزاد دست از پا خطا نمیکنه
من مطمئن باش بابات زنت نمیده
محمد اره والا  راستی امادشو باید بریم جایی
من کجا اشاره ای به مهتاب کرد
مهتاب لقمه که گرفته بود گذاشت دهنش
یه مانتو بایه بافت برم کردم یه شال هم انداختم یه جفت کفش کوهنوردی پوشیدم(اسمش کوه نوردیه ولی قیافش به پیاده روی هم نمیخوره)
مهتاب صورتش تمیز کرده بود
محمد دست مهتاب گرفت بردش توماشین رفتم کنار مهتاب نشستم
محمد ماشین حرکت داد
توی راه زنگ زدم به مامانم احوال پرسی کردم وگفتم (دزازرزیزمز دزکزتزرز حز از لز مزهزتزاز بز خزوزبز نزیزسزتز)
گوشی قط کردم
محمد گفت زرگری بلدی
گفتم اره جلو یه درمونگاه نگه داشت مهتاب پیاده کردم
رفتیم نوبت گرفتیم بامحمد نشستیم
محمد نشست کنارم
محمد میترا یه ازمایش براخودت بنویسه
من چیییییییی
محمد بابا یه چکاپ برو
من واااااا
محمد مگه نمیگی سرت
من اره میگم اما
محمد نگران چی هستی
من هیچی
محمد حله دیگه
من اوهوم
نوبتمون شد رفتیم داخل مهتاب زود معاینه شد (یه دکتر فوق العاده بی حال)
محمد :اقای دکتر ببخشید میشه یه چکاپ برای این خانم بنویسید
دکتر فقط سرش تکون داد
ازمطب خارج شدیم محمد دارو های مهتاب گرفت
چشام توپ تنیس شد ۴تا برا یه بچه ۵ یا۶۶ساله منصفانه نبود 😡😡😡
کیسه دارو هارو گرفتم رفتم داخل مطب با این که بیمار داشت بازم حرکتی نزد
من ببخشید اقای دکتر اصلا شما نگاه این بچه کردید
اگه ناراحتید ببریدشون پیش بقیه دکتر ها
من معلومه که ناراحتم متاسفم واسه جامعه پزشکیمون 😭😭
دست مهتاب گرفتم به طرف محمد رفتم
مهتاب داداشی یعنی من امپول نمیزنم
من نه نمیزنی
محمد ابجی جونم باید بریم پیش یه دکتر دیگه
رفتم یه نوبت دیگه گرفتم برای یع دکتر دیگه زود نوبتمون شد وارد شدیم مهتاب کنار صندلی دکتر نشست وخوب معاینه شد وحدود ۱۰ دقیقه سوال پیچ کرد😳😳 ونسخه رو نوشت وتقریبا نسخه قبل رو رد کرد
رفتیم داروخونه ۱ امپول ویه قرص سرماخوردگی کودکان
من این رو لازم نداره
محمد ولی مسولش گفت الان بزنه
من نیازی نداره روحرف منم حرف نباشه دست مهتاب گرفتم از درمانگاه خارج شدم تقریبا وسط های خیابون بودیم که سرم دوباره او حالت گنگی پیدا کرد وکمی چشام سیاهی رفت (حتی موقعی که این جوری مبشم نمیدونم ظاهرم چه جوریه )حس کردم مهتاب دستم ول کرد به ثانیه نکشیده محمد کنارم ایستاد وزل زد تو چشام وقتی چشام حالت عادی گرفت کمی تیر کشید ناحیه سرم
محمد اینجا هم جا ایستادنه بیایید برید سوار ماشین بشید نشستم داخل ماشین مهتاب تو بغلم گوشی محمد زنگ خورد
محمد سلام
بله

بله
بله
نخیر
باشه
باشه
خدافظ
من دوکلام میپرسیدی حالت خوبه اتفاقی نمی افتادا
محمد مامان بود پرسید مهتاب بردیم دکتر یانه دارو دادیانه امپول زده یانه
مهتاب تو بغلم بود سرم به تکیه دادم چشام اروم بسته شد(واقعا دست خودم نیست نمی تونم جلوگیری کنم از نخوابیدنم)باصدای محمد که داشت تیکه مینداخت بلند شدم وارد خونشون شدم
محمد  بروتواتاق میخوایی بخوابی بخواب
من باشه وارد اتاقش که شدم دهنم بازموند مثل چی چی این اتاقش برق میزد خودم پرت کردم روتختش چشام بستم یه چیز ول شد رو شکمم مهتاب بود دست کردم لاموهاش لپش نوازش کردم باهم خوابیدیم که با سروصدای بلند شدم
صدای جیغ مهتاب بود سریع ازتخت بیرون رفتم در اتاق  بسته بود هرچی دستگیره بالا پایین میکردم فایده نداشت
درباشدت باز شد
محمد امیر حسین اینجاست (برادر بهزاد. پسردایی پسرعموم) شالم مرتب کردم وارد پذیرایی شدم صورت مهتاب با اشک یکی بود
من چه خبره اینجا
امیر حسین سلام خوب هستید
من سلام مچکرم
امیر حسین مهتاب نمیذاره امپولش بزنم براش واقعا لازمه
من مهتاب نمیزنه
محمد میترا اذیت نکن مهتاب حاش خرابه
من خوب میشه بدون امپول
امیر حسین دادا بیا خدا خیرت بده  خراب ترش کردی
محمد میترا اگه کمک نمیدی عقب وایسا 😠😠
من چرا
محمد هیییسسسس
نفس عمیق کشیدم محمد سریع مهتاب دمر کرد رو پاش طات اشک بچه رو درهیچ شرایطی واقعا ندارم ازیه طرف هم زورم به دوتا مرد نمیرسه گوشیم رو از روتختی که روش خواب بودم برداشتم به طرف در خروجی رفتم که صدایی ااخخخخ گفتن مهتاب بلند شده بود هنوز کامل در نبستم که صدای تروخدا درش بیارید بلند شد
در خونه بهم زدم حس کردم چشمای خودمم اشکیه قدم هارو تند تر کردم جلوی در خونه ایستادم یادم افتاد کلید ندارم🙁🙁☹️☹️☹️ بالا رفتن از دیوار توی فیلم هایاد گرفته بودم محمد قبلا هم یادم داده بود از لوله گاز رفتم بالا😎😎 سخت بود خداییش بعد گیر کردم که ای داد حال کدوپارو ببرم بالا حالا چیکارکنم خودم به بدبختی کشیدم بالا سردیوار نشستم مکافات بعدی ارتفاع
(فوبیا ندارم ازش کف پاهام صافه بعداز پریدنی استخون پاهام تاخود زانو تیر میکشه شدید ) دستم تکیه گاه قرار دادم خودم اویزون کردم به دیوار لبه دیوار ول کردم خوردن زمینم همانا تیر کشیدن پام  همانا با لی لی خودم رسوندم داخل ساخت پاهام ماساژ میدادم گریم گرفته بود
گوشیم زنگ خورد که رد دادم ژلوفن تاثیری نداشت حدود ۶ تا پشت سرهم خوردم پام بستم اس اومد روگوشیم محمد بود گفته بود شنبه اماده باشم برای چکاپ منم یه اوکی دادم جممعه رو کامل خوابیدم پام تکون میخورداشکم درمیومد  واما روز شنبه چکاپ کامل
دوستان عزیز واقعا شرمنده میدونم خاطرم بد تعریف کردم به بزرگی خودتون ببخشید ❤️❤️❤️
یه دوستی اخر خاطرش نوشته بود
آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند...

آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند...

 آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند...  
واقعا شعرش دوست دارم یه حسی رو بهم القا میکنه که درهیچ چیز دیگه نمیتونم پیداکنم شعرش فوق العادس ممنون دوست عزیزی که من رو به یاد این شعر انداختی