خاطره اقاkaren 1997
سلام بر همه🖐🏻😍این مدت زود زود خاطره میذارم خب خاطره هام زیاده من کلا هفته ای چند روز خاطره ام🤕😂چون میدونم شاید یه عده باره اول باشه میخونید باز معرفی میکنم چون یه تغییری هم ایجاد شده این که تا چند وقت پیش کارن بودم۲۰ساله الان کارنم۲۱ساله و دانشجوی پزشکی😊من از شانس خوب گیر پدری افتادم مهربان و خوش تیپ اما از شانس بد پزشک و دست به آمپول در حده۲۰🤕😑و ایشون همیشه به هر ترفندی باشه بهم آمپول غالب میکنه..این خاطره که تعریف میکنم تازه ست مال چند هفته پیشه خب ما عروسی در پیش داشتیم اونم چندتا اولیش پسرخاله ام کامیار دومی نوه عمو مامانم گه کلا روابط نزدیکی داریم باهاشون..کامیار و من خیلی باهم جوریم یعنی واقعا همیشه مثل برادر هوامو داشته و اونم مثل من گیر پدیده ای به نام خواهر افتاده😆اونم نه یکی دوتا!خلاصه که ما همیشه باهمیم البته کامیار چندسالیه که شیراز درس میخونه تا سال آینده هم اونجاست😔خلاصه از سه هفته قبل کامی اومد تهران که خریداشو انجام بده منم هم باید خودشو در خرید همراهی میکردم هم خودم کلی خرید داشتم خب اصلا عادت ندارم یه لباسو تو دوتا مراسم بپوشم😉😋هوا هم رفته رفته سردتر می شدو ما هرروز تو بازار😊😉
پاساژ ولو بودیم واس خودمون و خلاصه به تدریج بنده سرما خوردم اونم چه سرمایی😷🤕😏البته اولش فقط با بیحالی و تب شروع شد اما همین تب واسم دردسر شد یهو کل بدنم داغ میشد جوری که حس میکردم الانه صورتم ذوب بشه یه دست استرس هم به خودم دادم که وای نکنه عفونت تو بدنم باشه نزنه به قلبم وای😲😱😂کلا در سکته دادنِ خودم استادم😉واسه همینه بابام میگه عمرا بذارم واسه تخصص بری قلب دیگه دیوونه میشی😔😂حالا خوبه خودش بخاطر من رفته😊خلاصه که بابا چون شیفت بود من دو روز از بابایی جان پنهون کردم البته من فکر میکردم پنهون کردم.دیگه گلومم دردش شروع شد و ملتهب شد خود درمانی هم جواب نمیداد یه روزم بعده خرید حسابی پاهامم درد گرفته بود به شدت بیحال بودم اما جلوی کامی و زنش چیزی نمیگفتم اون روز خودمم خرید کردم ولی کاره اونا بیشتر طول کشید.داشتیم برمیگشتیم که دایی امیر زنگ زد گفت بیام خونه باباجون😢باباجون و مامان جون چندماهیه رفتن ترکیه شاید دیگه کامل همونجا موندن برای عروسی کامیار خواهر و برادرای مامان جونمم میخواستن بیان به قول بابام قوم عثمانی😂😄و دایی میخواست بریم یه دستی به خونه بکشیم.خلاصه منم که تا حالا دایی چیزی نخواسته بود ازم رفتم تا رفتم دیدم دایی خان چندتا کارگر آورده و فقط من و پسردایی(پسره اون یکی دایی)فقط باید بعنوان ناظر باشیم اونجا🤕گفتم دایی نمیتونستی خودت وایسی باید منم میکشوندی اینجا😡گفت خب حالا عصبی نشو دو هفته ست کامیار نذاشته ما ببینیمت الانم من بیمارستان کار دارم قبلش بیا معاینت کنم.منم گفتم کی منو🙂گفت از رنگت معلومه حالت خوب نیست بیا خودمیه نسخه برات بنویسم گیره بابات نیافتی.دیگه دیدم کاچی به از هیچی معاینه ام کرد و گفت گلوت ملتهبه و عفونت داره باید چیکار کنیم آقای دکتر؟😊گفتم من محاله آنتی بیوتیک بزنم کلا آمپول نمیزنم.دایی گفت کارن دایی لج نکن نزدیک عروسیه دردش که خیلیم نیست.گفتم جون تو😏من نمیزنم.دایی هم گفت من وقت ندارم همون بابات واست خوبه.رفت بی ادب یه استامینوفن ساده هم نداد😑خلاصه دوساعت موندیم با امین بالاسرشون من دیگه جون می کندم امینم هی مسخره میکرد میگفت کارن چه آمپولی بزنی داداش همایون فلجت میکنه شب عروسی هم نمیتونی برقصی😂منم تا دلم میخواست حرف بارش میکردم..خونه شد مثل دسته ی گل فقط نمیفهمم خونه ای که دوماه آدم توش نیست چرا باید انقدر نیاز به تمیزکاری داشته باشه؟😏الانم مامان جون میومد کلی غر میزد چرا فلان گلدون رفته اینور چرا این قاب رفته اونور.خلاصه رفتم سمت خونه هیچ انرژی در توانم نبود.خریدامو برداشتم رفتم داخل دیدم بابا عصبی داره نگام میکنه.یعنی هرچی تو دلم بود نثاره دایی کردم😂رفتم پیشش نشستم اونم خیلی جدی پرسید گلوت از کی درد میکنه؟گفتم دیروز تا حالا..گفت من با تو چیکار کنم الان؟!یا بیرونی یا خودتو میچپونی تو اتاق که من نبینمت مثلا؟نگا کن صدا خس خس سینه ات همینجا میشنوم من.منم معصوم😔🤕چیزی نگفتم.مامانمو صدا زد گفت کیفمو مو بیار.مامان رفت آورد گفتم اینجا نه بریم بالا.گفت حرف نباشه😏عصبی کی بودی بابا؟لباسمو زد بالا معاینه کرد سینه مو از شانس بد تموم علائمم تو یه روز نمایان شد🤕وقتی دید چه قدر تب دارم یکم مهربون شد گفت اووه چه قدر تب داری بابا.دستشو گذاشت رو پیشونیم منم گفتم ببخشید🙏🏼یه نگاه چپ چپ انداخت گفت تو بزرگ نمیشی😊گلوت التهاب داره تبم داری سینه تم پره خلطه خودت بفرما چیکار کنم؟منم آروم گفتم نمیشه حالا با کپسول شروع کنی؟استرس گرفتم یهو ضربان قلبم رفت بالا جوری خودمم صداشو میشنیدم.گفت حالا نمیخواد به خودت استرس بدی برو تو اتاقت داری میلرزی از سرما.چیزی نگفتم و رفتم تو اتاق😔بهش حق میدادم عصبی
بشه از دیروز با این که خیلی بد نبودم فهمیده بود اما من قشنک دورش زدمو رفتم بیرون اونم رفت بیمارستان میدونم خیلی نگرانم میشم ولی باز..البته بچه بی فکری نیستم بخدا😂فقط فوبیا دارم همین🤕رفتم تو اتاق مامان اومد داخل واسم شیر آورد یکم خوردم بعد نشست پیشم گفتم مامان خیلی آمپول دارم؟گفت نمیدونم مامان خودتو اذیت نکن.سرمو گذاشتم رو شونه اش عین بچه کوچولوها😄بعدش بابا اومد داخل دوتا آمپولم دستش بود.دست مامانمو محکم گرفتم بابا گفت آروم الکی به خودت استرس نده پنادر نیست یکی الان یکی هم فردا .اون یکی پردنیزولون بود🤕آماده بودم برای گریه مامان گفت کارن مامان گریه نداریما دیگه میخوام زنت بدیم بعد تو هنوز گریه میکنی.بابام گفت حالا اون هفته که من هفت تا آمپول زدم میخندیدی😊گفتم خیلی بدجنسی😔بعدش جلوی چشمم پنی سیلین رو آماده کرد منم خوابیدم رو تخت مامانم شلوارمو کشید پایین سرمو فرو کردم تو بالش و آروم اشکام ریختن😢دست خودم نبود انگار یکی خنجر هل میداد تو سینم.بدنم میلرزید بابا پنبه کشید و گفت نترس بابایی یه نفس عمیق بکش اول پنیسیلینو میزنم بالشو بغل کردم مامانمم پا و کمرمو گرفت همین که سوزن فرو رفت درد بدی احساس کردم و گفتم آخ😭و مثل ابر بهار اشک میریختم دردش خیلی زیاد بود هرکاری کردم سفت نشه اخرش یکم سفت کردم که بابا باسنمو فشار داد گفت سفت نداشتیما شل کن.با گریه گفتم آی نمیتونم.بابا گفت تموم شد دیگه زود باش پام تیر میکشید بقیه شو تزریق کرد.مامانمم دلش سوخت صورتمو بوسید گفت تموم شد پسرم😊بابا پنبه رو فشار داد جاش سرفه ام گرفته بود گفت آفرین همینم خوب بود حداقل تکون نخوردی🤣گفتم درد دارم گفت الان کم میشه دردش بعدش اون یکی رو تزریق کرد دردش کمتر بود اما باز گریه کردم یهو انقدر دلم پر میشه انگار پوستمو میکنن کنترلم موقع آمپول زدن دست خودم نیست اینم تموم شد.مامان همچنان منو گرفته بود بابا گفت عزیزم تموم شد ولش کن دیگه😂و خندیدن مامان رفت کمپرس بیاره من هنوز اشک میریختم بابا موهامو یکم نوازش کرد گفت هرچی آمپول بزنی برات درس عبرت نمیشه نه؟گفتم آخه تو هم خونه نبودی.گفت خب دو دیقه میومدی بیمارستان من که از خدامه بیای پیشم عزیزم.رومو برگردوندم اومد نزدیک گفت ببخشید خیلی دردت گرفت؟اوهومی گفتم بوسم کرد و گفت اشکال نداره الان آرومت میکنم.بعد یه شیاف آماده کرد می دونستم اعتراض کنم بجاش باید آمپول بخورم.شلواروشورتمو کامل کشید پایین شیافو گذاشت حالا من از خجالت🙈مامان اومد خودش واسم کمپرس کرد بعدش بابا کمکم کرد لباسامو عوض کنم و گفت استراحت کن بابایی چیزی خواستی صدام کن😉گفتم چیزی باشه اگه دلم هوس گریه کرد میکم بیای آمپولم بزنی😑خندیدو سرمو بوسید بعدش رفت بیرون.منم خوابیدم.فردا کامیار زنگ زد حالمو پرسید منم هرچی دوست داشتم بهش گفتم😂آخرشم گفت ببخشید بخاطر من بود داداش.دیگه منم مهربون شدم و گفتم نه تو که خودت میدونی بدنم ضعیفه.گفت نوربیونا حلش میکنه😡من مادربزرگم چند وقت پیش نوروبیون از هلند آورد الان چند هفته ست بابا شروع کرده به بهونه ضعف هفته ای یه دونه شو به من میزنه البته از این هفته ایرانیش شروع شد😢خلاصه اون روز کلاس نداشتم دانشگاه همش تو خونه بودم.گلوم هنوز درد میکرد و تب و لرز هم داشتم بیحالی امونمو بریده بود حتی حال نداشتم از طبقه بالا برم پایین یه سلامی به خانواده بکنم.فقط تو موبایل بودم خدایی در چت کردن انرژی خاصی دارم😂😉اما ظهر دیگه واقعا بیحال شدم حوصله خودمم نداشتم مامانم هرچی صدام زد بیام نهار نرفتم.آخرش خودش سوپمو آورد تو اتاق یه ذره خوردم اما اشتها نداشتم.چند ساعت بابا رسید خونه.اومد تو اتاق پیشم گفت پسرگلم چرا امروز همش تو اتاقه؟دیگه میخواستم گریه کنم گفتم بابا😭اومد پیشم نشست گفت جانم. صورتمو بوسید بغلم کرد گفت هنوز لرز داری؟گفتم تبت بالاست بذار یه آپوتل بزنم برات.گفتم نه گفت کارن بابا بچه نشو دیگه.رفت زود آمپولو آماده کرد اومد بالای سرم دید بغض کردم گفت بیا رو پام بخواب.گفتم نه مگه بچم😑بعدش خودم خوابیدم رو شکم شلوارمو کشید پایین گفت فقط اروم باشه عزیزم؟چیزی نگفتم اشک چند قطره تو چشمم جمع شد.پنبه کشیدو آمپولو زد درد داشت اما قابل تحمل بود نسبت به پنی سیلین گفت گفتم آی بابا درد داره.گفت تموم عزیزم.یکم دیگه ناله کردم با گریه😢کلا وقتی مریضم خیلی بدخلق میشم آمپولم بزنم دیگه هیچ.بابا شلوارمو درست کرد گفت نمیفهمم چرا انقدر خودتو اذیت میکنی.گفتم ببخشید دست خودم نیست.دستشو رو پیشونیم گذاشت گفت اشکال نداره عزیزم سرماخوردگیه دیگه.گفتم تهوع دارم.رفت یه قرص آورد بهم داد و رفت منم خوابم برد.بیدار که شدم یکمی بهتر بودم بلند شدم یکم با گوشی ور رفتم.خدایی عملم کنم آخرش انرژی گوشی رو دارم😂😉دایی هی تو تل پیام میداد اما جوابشو نمیدادم آخرش زنگ زد جواب دادمو یکم سربه سرم گذاشت هی میگفت شب عروسی نمیتونی برقصی😑نمیدونم چیکار به رقص داشتن آخه م
گه من رقصنده ام که برام مهم باشه🙈😊خلاصه اونم یکم حرف زد و دیگه قطع کردم یه حسی بهم میگفت مروری بر درس بکنم حسی هم میگفت شما مریضی باید استراحت کنی.دیدم در میزنن چه مودب!گفتم بله.بابا اومد داخل گفت بیداری بابا؟گفتم اره.گفت خب یه نفس عمیق..وقت آمپولته😉حالا من😢🤕نه می شد در برم نه دورش بزنم تو این۲۰نشده۳۰سال دیگه هم نمیشه.موبایلمو گذاشتم کنار قیافه معصوم به خودم گرفتم بابا گفت گریه زاری راه ننداز فقط یه دونه ست.بله و متاسفانه پنی سیلین.باز از استرس ضربان قلبم رفته بود بالا بابا دستمو گرفت گفت شجاع کی بودی تو؟گفتم هیچ کس.خندید گفت بخواب عزیزم.دهنم خشک شده بود از استرس گفت بگم مامان بیاد بگیرت؟گفتم نه نمیخواد.آمپولو آماده کرد گفت پس بخواب دیگه سریع چرا هی کشش میدی گلم اینجوری که خودت بیشتر اذیت میشی.بغض کردم گفتم اینجوری نگو خب😢😡گفت باشه ببخشید.دیگه دمر رو تخت خوابیدم حالم از خودم بهم میخورد آبریزش بینی و سوزش چشم داشتم هی اشکم میریختم بدترمیشد🤕بابا شلوارمو آورد پایین اشکام سرازیر شد پنبه زد باسنمو فشاری داد و گفت نفس عمیق همین که نفس کشیدم تزریق کرد درد داشت حتی بیشتر از قبلی چون تو این پام دوتا آمپولم زده بودم گفتم آی آی بابا بسه توروخدا تمومش کن آی😢😭با اون دستش پامو گرفت وگفت تکون نخور عزیزم تموم میشه الان یه ذره تحمل کن هلم نکن همینجور گریه میکردمو ناله دیگه میخواستم جیغ بزنم که پنبه رو حس کردم رو پام که تیر میکشید یه ای گفتمو بیشتر گریه کردم یعنی اندازه این چند هفته گریه کردم😊بابا هم یکم جاشو ماساژ داد بعدش شونه مو بوسید گفت معذرت میخوام دیگه گریه نکن الان نفست بند میاد.یکم سرفه کردم بلندم کرد بهم آب داد بعدش لباسمو درست کرد و گفت میبینی وقتی سفت نکنی اذیت نمیشی.گفتم نه که نشدم🤕گفتم ولی بدتر دفعه های قبل که نبود؟سرمو تکون دادم از شدت سرفه سینه هام درد گرفته بودن رفت حوله گرم آورد گذاشت زیره لباسم بعدش کنارم دراز کشید تا خوابم برد.عین بچه های کوچیک که غذا میخورن میخوابن منم هرموقع آمپول زدم باید بخوابم😊😉
تا فرداش دیگه حالم بهتر بود فقط تب داشتم هنوز دیگه بابام خونه نبود مامان یه تب بر واسم زد منم چون میدونستم الان خودشم ممکنه ناراحت بشه مجبور به سکوت شدم و فقط ناله زیر بالشی کردم😊بعدشم یه ساعت عین بچه ها قربون صدقم میرفت😎شکره خدا واسه عروسی خوب بودم و حسابی ترکوندم👌🏻🕺🏼💃اما آخره شب خودم و کامی با گریه از هم جداشدیم خیلی فیلم هندی شده بود میدونم😀اینم گذشت و من چند روز بعد که تولد خودمو سالگرد ازدواج مامان بود دوباره احساس سرماخوردگی کردم همراه با تب شدید که دوباره بابا ابکشم کرد🤕بعدشم طبق گفته خودم احتمال عفونت داد بخاطر تبم و یه سری ازمایشات کلی نوشت کشت خون و...آخرشم تهش هیچی در نیومد الانم خوبم یعنی این هفته خداروشکر جز همون نوروبیون مورد عنایت آمپول دیگه ای قرار نگرفتم😎
امیدوارم این خاطره مم دوست داشته باشین🙌🏼🌷🌹
از دوستانی هم که تا الان خوندن ومیخونن و کامنت میذارن تشکر میکنم و ببخشید اگه زیره بعضی خاطره های شما عزیزان خاطره نمیذارم🙏🏼💖💕
سام عزیز امیدوارم دیگه هیچوقت اتاق عمل نری عزیزم💖💕دکتر سیما جان شما هم آرزو میکنم هم خودتون و هم آقا سینای عزیز همیشه سلامت باشین و سینای عزیز کارش به آمپول و بیمارستان نکشه🙏🏼💖💕🌹🌷🏵🌸💐💮
پیشاپیش شب یلدای خوبی رو براتون ارزو میکنم و امیدوارم زمستون خوبی در پیش داشته باشین👌🏻🏵💐💮🌹💕💖🌸🏵🌷🌷🌷
خداحافظ🙌🏼