خاطره سارا خانم

خاطره سارا خانم

سلام دوستان عزیزخوبیدبلاخره بعدازچندوقت گفتم یه خاطره بزارم براتون اول یه بیوازخودم براتون بدم بعدبریم سراغ اصل مطلب:من ساراهستم18سالمه که یه داداش بزرگترازخودم دارم ومامانم معلمه بابامم مغازه داره واهل کرمانیم یه روزتومدرسه نشسته بودیم که یه چندتایی ازبچه هاواردکلاس شدن وهیچ کدوم حال خوشی نداشتن همشون گریه میکردن منم همونطوری کتاب میخوندم که وقتی سرموبالااوردم دیدم یکی ازبچه هانشسته رونیمکت ورفته رفته حالش داره بدترمیشههمونطورسرش کم کم ازبالاپایین اومدوخواب رفت که هرچی دوستاش زدن توصورتش بلندنشدمعلم هنوزواردکلاس نشده بودکه دوستاش شروع به جیغ ودادکردن که سیماا.سیمابلندشومعلم عربی واردکلاس شدوبادیدن بچه سریع بردنش دفترحالانکه بچه های کلاس ماخیلی فضول تشریف داشتن همه رفتیم بیرون که بادادناظم برگشتیم داخل کلاس بعدازاینکه معلم اومدتوکلاس چه نصیحت هایی میکردحوصله سربربعدازچندمین صدای آژیرامبولانس به گوشم رسیدناظم مدرسه اومدسرکلاس ماوبه معلم گفت اگراجازه بدین یکی ازدوستاش روبفرستین ماازخانوادش اجازه بگیریم بامابیادبیمارستان که باهاش راحت باشه وقتی خانم ناظم به دوستاش یه نگاه انداخت دیدهیچکدوم حال مساعدخودشونوندارن ازبچه های دیگه کلاس کمک خواست که به دلایلی هیچکدوم کمک نکردن من یهوحس بزرگونم گل کردگفتم من بیام که ناظم قبول کردوقتی وارددفترشدم ناظم گفت عزیزم کمک کن دوستتوبزارن روی برانکاردبااینکه من اصلاباهاش دوست نبودم خیلی دلم براش میسوخت وکمک کردم ناظم هم زنگ زدبه مادرم اونم اجازه دادبلاخره سوارامبولانس شدیم امبولانس همش توخیابون اژیرمیکشیدکه من ازترس داشتم میمردم نمیدونم چرادستام سردشده بودومیلرزیدناظم گفت تورواوردم کمکم کنی نه اینکه خودت بترسی بلاخره رسیدیم بیمارستان که دکتروقتی اوضاعش رودیدگفت خوب که زودرسوندینشوگرنه میرفته توکمابلاخره بستریش کردن منم کنارش نشستم وکتابموازکیف دراوردم شروع به خوندن بخش های زیست کردم(علاقه زیادی به زیست دارم میمیرم براش)یه دوساعتی خوندم که ازخستگی کنارتخت دوستم خوابم بردباصدای مادردوستم که داشت یه چیزایی میگفت به ناظم بیدارشدم دیدم این مادراصلابراش مهم نیست که بچش مریض شده ومیگه به جهنم که شدنمیبردینش بیمارستان میرفت توکمامیمردمنم باداداشش حال میکردمازتعجب چشام گردشده بودکه عجب مادری(مادرش باارایش خیلی بدوباچهره ای برازخشونت اومده بودبیمارستان)همینطورکه داشتم بهش نگاه میکردم مادره داشت به طرف من میومدخیلی ترسیده بودم گفتم لابدمیخوادمنوبزنه(چون فکرکنم دست بزنشون خیلی خوبه سه بارهم تومدرسه دخترش منو به قصدبدی زد)اومدجلوم گفت چه دخترخوبی بازم شمادوستای صمیمی خودش که ولش کردن شماکمکش کردی ممنون ازترس لال بودم چیزی نگفتم مادرش نشست روصندلی تازه ساعت1/20ظهربودمامانش توفکربودکه من بازم کتابموبرداشتم مشغول خوندن زیست بدن انسان شدم که مادرش وقتی دیددارم کتاب میخونم شروع کردبه صحبت بامن همیشه ارزویه دختری مثل شماروداشتم ای کاش این بچه دخترمن نبودوتوفرزندم بودی که من گفتم حالاسیمادخترشماست نبیداینطوری باهاش رفتارکنید(راستش خودم تافرداش نمیدونستم مریضیه سیماچی بودفرداش تومدرسه ازدوستاش پرسیدم)بعدازچندمین سکوت دیدم سیمابهوش اومدسریع ازتخت پریدم پایین ودکترروصدازدم وقتی اومدیه سری توضیحات دادکه من یه مقداری شون روفهمیدم بیشترشون رونه وگفت یه سری امپولا(الان دقیق اسمشون رونمیدونم )بایدتزریق کنه بعدازرفتن دکتریه پرستاربایه دونه سینی وارداتاق شدگفت عزیزم برگردامپولاتوبزنم منم همینطورکه باپام سینی روتکون میدادم داشتم نگاه میکردم که دیدم خیلی ریلکس سیمابرگشت وامپولشوزداولی زدچیزی نگفت دومی زدبازم جیکش درنیومدباخودم گفتم این دیگه کیه من اگه جاش بودم الان سقف روسرم خراب بوداماسومی روکه پرستاره واردکرداول تحمل کردبعدبلندگفت اخخخخخخخخخخ ایییی که اونم تمام شدتودلم گفتم اهااین شدامپول بی سروصدا که مزه نداره سرچهارمی پرستارگفت یکم دردداره تحمل کن ازهمون لحظه که واردکردپیچ وتاب میخوردتالحظه ای که مادرش یه دادبلندسرش زدبعدم مادرمن اومددنبالمم بعدازکلی صحبت که ای کاش دخترمنم مثل بچه شمابودمافتیم خونهممنون ازاینکه خاطره روخوندین ببخشیدبیمزه بودوچشاتون دردگرفت انشاالله دفعه دیگه جبران میکنم براتون فقط نظریادتون نره که بدونم خاطره بزارم یانه فداتون
پ.ن1:من هیچ وقت به دلایل منفی بودن این دختره باهاش دوست نبودم امادلم سوخت وبهش کمک کردم
پ.ن2:مریضی اون بچه مثل اینکه ازاینجایی شروع میشه که بامادرش دعوامیکنه توخونه ومیادچندتاقرص خواب بادزبالاپشت هم میخوره واین مشکل براش پیش میاد
پ.ن3:مواظب فرزندانتان دراین سن باشیدکه دست به این کارهانزنندچون دیدم خیلی بده
پ.ن4:مرسی که خوندین یاحق بای

خاطره محیا خانم

خاطره محیا خانم

سلام من محیام این خاطره مربوط به دوستم هست که سرما خورده بود اومده بود تا مامانم امپولاشو بزنه اما مامانم مطب بود و بابام خونه بود اسم دوستم ملینا هست و خیلییی چاقه خلاصه تا دید بابام هست میخواست بره خونه اما با اصرار بابام چون آمپولاش ضروری بودن موند بابام گفت برو بخواب اونم وسط حال دراز کشید من رفتم بالا سرش بابام تا شلوارشو داد پایین باد ازش خارج شد خیلییی خجالت کشید اما بابام به روش نیورد خلاصه پنبه کشید و اروم فرو کرد اونم کلی جیغ زد برای دومی سفت کرد وسطش بابام سرش داد زد و دو تا ضربه زد بقیشو فرو کرد و تزریق کرد اما کلی داد زد من شلوارشو دادم بالا و جاشو براش ماساژ دادم اونم کلی ان و من میکرد بابام گفت درکت میکنم ملینا جون پنادر درد داره بعدم براش کمپرس کرد باهم یکم بازی کردیم و بعد رفت خونشون چون همسایمون هستن هر وقت بابامو میبینه خیلییی موذب میشه اما بابام باهاش همیشه گرم میگیره

خاطره مینا خانم

خاطره مینا خانم

سلام مینا هستم 17 سالمه من تک دخترم و ته تغاری. چهار تا داداش دارم میثاق که دوسال ازم بزرگتره بعدش میلاد که دانشجوی پزشکیه بعدم احسان ک نقشه کشی صنعتی خونده و الان با یکی از همکاراش نامزده و داداش بزرگترمم حسام پزشکه و ی دختر ناز 5 ساله داره ب اسم سایه. بعد دیه عرض کنم خدمتتون که مامانم درحال حاضر خانه داره باباییمم شغلش آزاده. داستان از روز سالگرد ازدواج مامان بابام شرو شد ک یهو تصمیم گرفتن دوتایی برن سفر ومن موندمو این برادرا. البته قبلش داداش میلادم یکم سرما خورده بود ک مامانم از هر فرصتی استفاده میکرد و بهش میرسید ولی وقتی رفتن میلاد ک کلا مراعات هیچیو نمیکنه حالش بدتر شد. داداش احسانم که با نومزدش مشغول بود و... میثاقم فکر میکرد در نبود مامان بابا میتونه هرکاری دلش میخواد بکنه اماااا داداش حسام ک الهی قربونش برم حسابی میثاقو محدود کرد دلممم خنککک شدددی روز ک داداش حسام اومد سایه خانومو بذاره پیشمون و ی سری بهمون بزنه متوجه حال داغون میلاد شد و بعد معاینه طبق معمول تو داروها ی سری امپولم نوشت براش😓😨.میلاد مث بقیه اعضای خانواده از امپول میترسه یکم امابروز نمیده بخاطر همین میثاق ک داروهارو گرفت منو سایه خانومو میثاق و داداش احسان دس ب دست هم دادیم ک میلاد امپول نزنه و خلاصه انقدر رو مخ داداش حسام رژه رفتیم ک قبول کرد فقط داروهاشو بخوره البته عصبیم شدا😁 . ی نیم ساعتی گذشت ک داداش حسام گف کار داره و قصد رفتن کرد همون موقع هم میلاد ک هی سرفه میکرد ب داداش حسام گفت: داداش انصافا حالم بده بیا بزن امپولارو.
داداش حسامم رو ب ما گف: خودشم راضیه بزنه حالا باز شما اصرار کنید.
و ما کلا ضایع شدیم و این شکلی😒😡😤😏 بعد سه تا امپول جدا کرد داد ب داداش احسان گف:من دیرمه اینارو بزن براش داداش احسانم با چشم و ابرو واس میلاد خط و نشون میکشید.خلاصه داداش حسام دختر گلشو بوسیدو رفت و داداش احسان ی امپول برداشت اماده کنه سایه هم از ترس بغل میثاق قایم شد.
داداش احسان خندید گف: شما دیه چرا میترسی عشق عمو؟
سایه با بغض گف: عمو احسان اروم بزن براش.
داداش احسان گف: شرمندتم سایه عمو میلادت وقتی مارو ضایه میکنه باید ب فکر عواقبشم باشه.
بعد رو ب میلاد گف: اماده شو پسرشجاع. سایه زد زیر گریه بردمش تو اشپزخونه ک نبینه. میلاد همیشه موقع امپول کاملا آرومه اما اینبار همینکه سایه یکم اروم شده بود صدای داد داداشیم بلند شد😢 :آااای تو روحت احسااااااان درش بیار لعنتیووو
فکر نمیکردم داداش احسان واقعا بد بزنه امپولشو. سریع رفتم سایه رو دادم بغل میثاق و رو ب داداش احسان گفتم: نامرد چیکار کردی داداشمو
گف: داداشت سوسوله ب من چ؟ بعدم ب میلاد گف تو چرا پاشدی بچه بخواب ببینم.
میلاد گف: مگه از جونم سیر شدم بذارم باز تو بزنی؟ بعد ب من گف: مینا بیا اجی دست خودتو میبوسه.
گفدم:نه من دلم نمیا
داداش احسان گوشیش زنگ خورد و رف با نومزش بحرفه
میلادگف: دلت میاد برم زیر دست احسان؟
میثاق با ی لحن خبیث گف: میخوای من بزنم دااش
میلاد گف:لازم نکرده شما اون بچه رو اروم کن هلاک شد.بعدم ب من اشاره کرد امپولو اماده کنم و خودشو سایه رو بغل کرد سایه خیلی زود اروم شد😳 و بعدم میثاق بردش بیرون. میلاد مدام سرفه میکرد داداشیم خیلی بیحال بود ی لحظه کباب شد براش.دراز کشید رفتم پیشش پد الکلی کشیدم گفتم داداشی ببخشید. گف بزن قربونت برم. سوزنو سریع فرو کردم و اروم اروم تزریق کردم (داداش حسام میگف سریع فرو کنی دردش کمتره) تموم ک شد میلاد گف:آفرین مینا عالی زدی بعدیم آماده کن.
گفتم:پنی سیلینه میلاد میترسم برم داداش احسانو صدا کنم؟ ازش قول میگیرم اروم بزنه.
میلاد با سر تایید کرد برم. داداش احسان هنوز داشت با زیدش میحرفید رفتم پیشش گف خانومیم ی دقه گوشی. من ادای عق زدن دراوردم ک بهم چشم غره رفت باحرص گف :جانم کاری داری؟
گفتم میای امپول میلادو بزنی پنی سیلینه من میترسم. گف برو میام الان . گفتم داداش جونه مینا اروم بزنا. گف چشم برو اومدم.بعدم ب من اشاره کرد امپولو اماده کنم و خودشو سایه رو بغل کرد سایه خیلی زود اروم شد😳 و بعدم میثاق بردش بیرون. میلاد مدام سرفه میکرد داداشیم خیلی بیحال بود ی لحظه کباب شد براش.دراز کشید رفتم پیشش پد الکلی کشیدم گفتم داداشی ببخشید. گف بزن قربونت برم. سوزنو سریع فرو کردم و اروم اروم تزریق کردم (داداش حسام میگف سریع فرو کنی دردش کمتره) تموم ک شد میلاد گف:آفرین مینا عالی زدی بعدیم آماده کن.
گفتم:پنی سیلینه میلاد میترسم برم داداش احسانو صدا کنم؟ ازش قول میگیرم اروم بزنه.
میلاد با سر تایید کرد برم. داداش احسان هنوز داشت با زیدش میحرفید رفتم پیشش گف خانومیم ی دقه گوشی. من ادای عق زدن دراوردم ک بهم چشم غره رفت باحرص گف :جانم کاری داری؟
گفتم میای امپول میلادو بزنی پنی سیلینه من میترسم. گف برو میام الان . گفتم داداش جونه مینا اروم بزنا. گف چشم برو اومدم.تا داداش احسان بیاد واس میلاد ابمیوه بردم ک ضعف نکنه. داداش احسان ک اومد بینیمو کشید گف: فسقله دیگه نبینم جونِ اجی منو قسم بدیااا گفدم: چَش ببشید😁
ب میلاد گف: دراز بکش داداش.
میلاد اماده شد و طبق معمول صداشم درنیومد اما اخراش اخماش رف تو هم که داداش احسان امپولو دراورد گف تموم، ببخشید بابت قبلی داش کوچیکه. میلادک خندید گف ما متعلق ب شوماییم داداش نزن این حرفو. البته تا دوسه روز جا امپول اولیش میدردید.خلاصه ک میلاد خوابید سایه هم ک با میثاق رفته بود پارک خسته شده بود زود خوابش برد میثاق و داداش احسانم رفتن بیرون و من ماندم تهنااای تهناااا...
پ.ن1:میلاد فرداشم ی پنی زد و خوب شد
پ.ن2: من اگه خدایی نکرده جای داداش میلاد بودم امپول زدن داداش احسانو تلافی میکردم قطعا
پ.ن3:داداش حسام و داداش میلاد امپول زدنو بهمون یاد دادن
پ.ن4:مرسی خوندین ببخشید اگ خوب نبود

خاطره ایدا خانم

خاطره ایدا خانم

سلام ایدا هستم ۱۳سالمه.این خاطره امپول نیست ولی گفتم شاید جالب باشه تعریف کنم چون سرماخوردگی هم نیست.امسال یه ازمون مدرسه تیز هوشان داده بودم ک پس از تلاش فراوان قبول شدم اون موقع که نتایج معلوم نبود مدیر گفته بود هروقت نتایج معلوم شد بهتون میگیم برا ثبت نام چی بیارید.چند وقت پیش بود از خواب نازم بلند شده بودم کلم تو موبایل بود که مامانم اومد گفت مدیر مدرسه تیزهوشان زنگ زده گفته ۶تا عکس و پرونده و... باید ببریم برای غربالگری هم باید بریم بهداشت برگه سلامت بگیریم من لحظه اول فکرم رف سمت دکتر زنان و ماماو... (علتشم اخر میگم)که ببینن پاک هستیم یا نه😱درجا رفتم تو اینترنت سرچ کردم یه خورده مطلب اومد درباره غربالگری دانش اموزانوقتی خوندمش فهمیدم یه سنجشه مثل همین کلاس اولا (سنجش بینایی شنوایی دهان و دندان سلامت روح و روان و..)خیالم راحت شد اما باز یه استرسی داشتم.یه دندونم خراب بود.خالم اینا از اصفهان اومده بودن یه دخترخاله هم دارم ۱سال از من بزرگتره.خونه مامان بزرگم بودن.منم دیگه شبانه روز اونجا پلاس بودم.اون استرس واکسن داشت من استرس بهداشت.(فک میکردیم کلاس هشتم واکسن داره)هردیغه میپریدم بغلش میگفتم ترانه من روانیممممم.(اخه میدونستم صددرصد یه عیبی از من پیدا میکنن ک گیر دکترا بندازنم دیگه میگفتم اگه هیچ عیبی ندارم لابد روانیم علتشم اخر میگم) اونم بایه حالت دلسوزانه میگفت خیلی وقته.خداروشکر فهمیدی نمیدونستیم چطور بهت بفهمونیم😫خلاصه کارمون شده بود امادگی دادن به همدیگه هی من ازش نیشگون میگرفتم امادگی داشته باشه اونم با دستش یه جهت نشون میداد میگفت کدوم طرفه.خعلی استرس داشتیم.منم نمیدونم چم بود مدام سوتی میدادم.ترانه هم میگفت عیب نداره از استرس زیاد روانی شدی.بری بهداشت حل میشه. من شبی ک فرداش شنبه میشد خونه مامان بزرگم بودم خلاصه شب تا اذان صبح منو ترانه به هم امادگی دادیم صبحش ساعت ۹باید میرفتم کلاس سه‌تار هیچ راهی هم نداشت باید حتما میرفتم ازمون داشتم.ساعت ۷منو ترانه خوابیدیم ساعت ۹مامان بزرگم بیدارم کرد(در واقع ۹ونیم کلاس داشتم ۹باید بلند میشدم)مامانم گفته بود از کلاس ک میام نرم خونه مامان بزرگم برم خونه ک بریم بهداشت. بعد کلاس هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام به خونه مامان بزرگم ک رسیدم دیدم اصن پاهام نمیکشه به راهم ادامه بدم پیچیدم خونه مامان بزرگم. همه خواب بودن.‌(میدونین که.در خونه مامان بزرگا همیشه بازه نیاز به زنگ نیس) یه راست رفتم تو اتاقی ک دیگه تقریبا متعلق به منو ترانه بود.زنگ زدم مامانم گفت صبح اومدم اونجا تو نبودی همه هم خواب بودن رفتم عکاسی بسته بود اومدم ببرمت بهداشت دآداشت ماشینو برد.منم از خوشحالی لگد میزدم به ترانه.فقط سعی میکردم خیلی عادی با مامانم حرف بزنم سریع قطع کردم ترانه میخواست کلمو بکنه کارد میزدی خونش در نمیومد خلاصه گرفتم منم خوابیدم ترانه هم به خیالش رفتم بهداشت و برگشتم.چن روز بعد ک ترانه اینا رفته بودن اصفهان مامانم صدام کرد بریم بهداشت
صبح بود صبحونه خوردیم و همراه مامان بابام رفتیم.وارد بهداشت ک شدیم استرس گرفتم با مامانم رفتیم تویه اتاق فضا رومنتظر همچین موقعیتی بود سریع قبول کرد خلاصه بعد صحبت من با مشاور و صحبت مامان بابام با مشاور تغذیه نوبت دندانپزشک شد😥😰
گفتن دندانپزشکمون رفته مرخصی اگر عجله دارید برید بهداشت قبلی منشی اونجا هست براتون مهر میزنه.رفتیم یه بهداشت دیگه از پذیرش پرسیدیم گفت اول باید برید پیش ماما😳
وای منو میگی داشتم غش میکردم.
رفتیم داخل اتاق داشتم بیهوش میشدم به ماما گفتیم ک چرا اومدیم خدارو صدهزار مرتبه شکر گفت ا‌شتباه گفته برید اتاق بغلی رفتیم به قول خودشون اتاق بغلی خانمه ک به نظرم منشی بود دندونامو نگا کرد به مامانم گفت خانم خرابی دندوناش زیاده فعلا دکتر نیست از مرداد ماه بیاید درستشون کنید(من فکر میکردم میکشه چون اون سری پیش یه دکتر دیگه رفتم گفت شیری ان کشیدشون گفت واسه این یکی عجله ای نیست چن روز دیگه بیاید بکشمش ک ما کلا فراموش کردیم‌) یهو داغ کردم شروع کردم داد زدن: چی چیو درستشون کنید این دندون شیریه من ۱۳ سالمه چه معنی داره دندونی ک چار روز دیگه میخواد بیفته رو درست کنم خعلی عصبانی بودم (مدیونید فکر کنید از ترس بود) مامانمم کپ کرده بود چون معمولا تو اینجور مواقع چیزی نمیگم فک کنم علتش از خجالته.منشیه هم گفت بهتر از اینه که دندونا اصلیتو خراب کنی.منظورشو نفهمیدم باز گفتم میگم من دندونم شیریه این دفه مامانم گفت راس میگه دندونا اصلیت زود در میاد سریعتر خراب میشن.اروم باش میریم بیرون واست توضیح میدم.
خلاصه منشی برگه رو امضا کرد زدیم بیرون مامانم گفت ولش کن دندونت ک شیریه درد هم نداره بذار هرچی میخواد بگه.منم یه نفس راحت کشیدم که بالاخره به خیر گذشت ساعت ۱۰رفته بودیم ۱۲ برگشتیم در صورتی که همه دوستام میگفتن باورت میشه ما نیم ساعت تمام باهامون کار داشتن؟پدرمون در اومد. دلم میخواست کلشونو بکنم
پ ن۱:علت اینکه فک کردیم هشتم واکسن داره اینه که دوستای من کلاس ششم گفتن هفتم واکسن داره بعدش پرسیدم گفتن نه دوستامم گفتن هشتم واکسن داره چون یکی از اقوامشون زده بود بعدشم فهمیدیم اون واکسن انفولانزا بوده.
پ ن۲: علت اون هم که من با شنیدن کلمه غربالگری فکرم رف سمت ماما چیزا تقصیر دوستام بود چون بین اون بحثا از این کلمه استفاده شد😠
پ ن۳: علت اینکه فک میکردم روانیم هم این بود ک از وقتی فهمیدم قراره برم بهداشت همش سوتی میدادم همشم جوری نبود که بشه به بقیه بگم حالا خواستین تو قسمت نظر

خاطره هیلدا خانم

خاطره هیلدا خانم

سلام به همه دوستان این وبلاگ.اول میخوام چند کلمه صحبت کنم بعد خاطره تعریف کنم.میل خودتونه حرفامو باور کنید یا نه.خودمو معرفی کنم برای کسایی که نمیشناسن منو.من هیلدام 24 سالمه و همسرمم شهرامه اسمش 31 سالشه.من کلا دوتا خاطره تو این وب گذاشتم اونم تابستون دوسال پیش فکر کنم این قدر گذشته از زمانش که واقعا یادم نیست کی بوده و حتی یادم نیست چه خاطره ای بوده.امسال بوده یا پارسال و بعدشم همه صفحات مجازی از تل و اینستا بگیر تا کلا نت و ... همه رو بستم و جمع کردم بنا به دلایلی ولی هیچ کدوم رو دلیت اکانت نکردم و متاسفانه تلگرامم هک شد و یه سری عکسام و اطلاعات شخصیم افتاد دست اون فردی که هکم کرده بود و شروع کرد خودشو جای من جا زدن و اینجا خاطره گذاشتن و اینستا باز کردن و کانال و گروه و ...من این موضوع رو از یکی از دوستام که این وبلاگ رو میخوند متوجه شدم و ایشونم فکر میکردن خود منم ولی من وقتی تکذیب کردم متوجه شدیم که یه نفر دیگه خودشو جای من زده و کلی کار جای من کرده که من فقط کلیاتش رو خبر دارم و از جزئیات بی اطلاعم و بعدشم شکایت کردم از این دوست عزیز.فقط میخوام از همینجا از همه کسایی که خاطرات ایشون رو خوندن و ناراحت شدن و فکر کردن به شعورشون توهین شده و ... عذر خواهی کنم چون دوستم تعریف کرد برام چه غوغایی شده سر خاطرات ایشون و چه قدر بهم بی احترامی کردین.ایشون جای من وب زده بود که یه بخشیش درست بود چون از تلم برداشته بودن و یه بخشیش حاصل قوه تخیل عالی ایشون بوده و میگم بهتون واقعا شرمنده همتونم و اگه دوست نداشته باشین اصلا دیگه اینجا نمیام من وقتی نتم وصل شد اولین کاری که کردم اومدم اینجا و برای اندیشه جان تو خصوصی توضیح دادم قضیه رو ولی خب ایشون جوابی به من ندادن به خاطر همین تصمیم گرفتم اینجا توضیح بدم براتون.به هرحال شرمندتونم و امیدوارم دیگه این قضایا تکرار نشه نه اینجا نه هیچ جای دیگه و باز هم میگم اگه دوست نداشتین من اینجا باشم بگین بهم واقعا هم ناراحت نمیشم و دیگه نمیام و مثل قبل خواننده خاموش میشم.حالا بریم سراغ خاطره:این خاطره ای که دارم تعریف میکنم مال ماه رمضون امساله که بنده اجازه روزه گرفتن نداشتم به خاطر معده ام و من یه کلمه گفتم امسال میخوام روزه بگیرم بماند چه برخورد جدی ای از طرف خانواده هم خودم هم شوهر باهام شد.[پوکر]ولی شهرام میگرفت.یه روز به سرم زد یواشکی روزه بگیرم و جوری که کسی متوجه نشه.سحر که برای شهرام سحری اماده میکردم خودمم برخلاف همیشه خوردم شهرام گفت چرا سحری میخوری؟حالت بد میشه ها.گفتم نه شام کم خوردم گرسنمه.صبح بلند شدم برم دانشگاه اون روز انگار کلا هوا داغ کرده بود و از همیشه گرم تر بود.منم کلا اب زیاد میخورم.هرجوری بود تا ظهر دووم اوردم ولی ظهر کم کم صدای معده ام در اومده بود.ظهر اومدم خونه یه راست رفتم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد؟معده دردمم از دانشگاه شروع شده بود.هرکاری کردم بخوابم خوابم نبرد.بلند شدم از جام ولی همین پامو رو زمین گذاشتم انگار کل اتاق داشت دور سرم میچرخید.دستم رو گرفتم به دیوار یواش یواش اومدم تو سالن و به زور خودمو رسوندم به کاناپه.فشارم پایین بود معده درد شدید هم داشتم سرگیجه و حالت تهوع همه چی دست به دست هم داده بود من حالم بد و بدتر بشه.یه ذره دراز کشیده بودم رو کاناپه شهرام دیدم کلید انداخت اومد تو خونه.معمولا عادت دارم برم دم در استقبالش ولی خب با اون حال و اوضاع نمیشد اصلا.از همون دم در شروع کرد صدام زدن.اومد تو سالن دید من رو کاناپه افتادم.گفت سلام خااااانوم.یه وقت بلند نشیااااا بیای دم در وسایل شوهرتو از دستش بگیری خستگیش دربره هاااا خسته میشی.اومد بالا سرم دید من رنگ به رو ندارم.سفید سفید شده بودم رنگ گچ دیوار.خیلی حالم بد بود.فهمید مثل همیشه نیستم.گفت هیلدا؟خوبی عزیزم؟گفتم خوبم فقط یه ذره گرما زده شدم امروز(جون خودم)گفت مطمئنی؟گفتم اره.گفت اخه رنگ و روت پریده چی خوردی از صبح؟مسموم نشده باشی.گفتم نه خوبم.رفت سمت یخچال یه لیوان شربت ریخت برام اورد داد دستم که بخورم منم که روزه بودم مثلا و نباید کسی میفهمید.گذاشتم رو میز.شهرام گفت اوردم بخوری دکور که نیست گذاشتی رو میز.گفتم نمیخورم میل ندارم.گفت بابا خنکه بخور بذار اروم بشی.گفتم نه خوبم خنکه خونه.لیوان رو برداشت اورد سمت لبم سرمو برگردوندم.گفت هیلدا بچه ای مگه لج میکنی؟بخور ببینم.گفتم ن می خو رم.از جام بلند شدم بلند شدن همان و سرگیجه همان و دوباره افتادم رو مبل.چشمام سیاهی میرفت.شهرام لیوان رو اورد سمت دهنم که بخورم گفت بیا من میگم حالت بده نگو نه بخور شربت رو ببینم.نخوردم.مشکوک نگاهم کرد گفت هیلدا میگم نکنه روزه ای؟هیچی نگفتم.خیلی جدی گفت هیلدا خانوم با شماماااا.روزه ای؟بازم هیچی نگفتم.تو افق غرق بودم و سیر میکردم.گفت پس روزه ای.خونسردیش خیلی عجیب بود برام.خیلی ریلکس رفت لباسامو اورد گفت بپوش بریم.گفتم کجا؟من حوصله بیرون ندارم میخوام برم بخوابم.گفت گفتم بپوش بریم.(جدی تر از قبل)منم لباسمو پوشیدم شهرامم رفته بود تو اتاق دفترچه امو برداره.رفتیم سوار ماشین شدیم تو سکوت رانندگی میکرد.گفتم شهرام کجا داریم میریم؟هیچی نگفت.قهر کرده بود باهام که حرف گوش ندادم.یهو دیدم سر از مطب دکتر معده ام در اوردیم.گفتم شهرام منو بکشی هم نمیام داخل.خیـــــــــــــلی خونسرد پیاده شد اومد در طرف منو باز کرد کنار وایستاد پیاده بشم.با حالت بغض و گریه گفتم شهرام!با سر اشاره کرد بیام بیرون.گفتم من نمیام.دستمو گرفت اورد پایین.گفتم من داخل نمیاااام.در ماشین رو قفل کرد دستمو گرفت رفتیم سمت مطب.نوبت گرفت قرار شد بین مریض بریم داخل.نشستیم تو نوبت.شهرام بلند شد گفت بشین میام الان.رفته بود برام کیک و ابمیوه خریده بود که بخورم.اورد داد بهم گفت بخور.گفتم من روزه امااا.گفت روزه ات که باطله چون داری به بدنت ضرر میزنی پس بخور ببینم.منم هیچ اقدامی نکردم.خودش کیک رو باز کرد ابمیوه امو باز کرد داد بهمگفت بخور.گفتم شهرام خب بذار یه روز بگیرم دیگه حالم خوبه.گفت اره از رنگ و روی پریده ات و اون اوضاع سرگیجه ات مشخصه بخور ببینم.بخور ببینم رو جدی گفت که گوش کنم.منم یه ذره ذره با گریه خوردم و روزه ام باطل شد.نوبت من شد برم داخل.شهرام گفت خودت تنها برو تو.گفتم تنها منو میخوای بفرستی تو دهن شیر؟باهم بریم داخل.گفت نه خودت تنها برو دسته گل امروزت رو بهش بگو من باشم تعارف میکنه دعوات نمیکنه من نباشم بهتره با خیال راحت دعوات میکنه.گفتم شهرام خواهش میکنم بیا بریم تو.قیافه امو مثل گربه شرک کردم که راضی بشه اونم راضی شد اومد داخل.بعد از سلام و احوال پرسی دکترم گفت چی شده؟شهرامم نذاشت من یه کلمه حرف بزنم همــــــــــــه رو واو به واوش رو برای دکتر تعریف کرد.دکترمم عصبانی شد کلی دعوام کرد و بعد از کلی معاینه و ... شروع کرد نسخه نوشتن.فشارم خیلی پایین بود به خاطر همین برام سرم و تقویتی و این چیزا نوشت.دوتا مسکن هم برای معده ام نوشته بود و یه امپول مخصوص خود معده ام.در کل اون روز باید 3تا عضلانی میزدم دوتا هم تو سرمم باید تزریق میشد.از در مطب اومدیم بیرون من چشمام پر اشک که امپول داده و دعوام کرده.نشستم تو ماشین شهرام رفت داروهامو گرفت اومد کیسه اشو گذاشت تو بغلم.من چشمم به امپولا خورد اصلا دیگه وا رفتم.گریه ام بیشتر شد.شهرام گفت الکی گریه نکن اگه حرف گوش میکردی اینجوری نمیشد منم اجازه میدادم نزنی ولی الان فرق داره باید تا دونه اخرشو بزنی.بعدشم ماشین رو روشن کرد و رفت خونه مامانش اینا و منم تو راه فقط نگاه به امپولا میکردم و گریه میکردم.رسیدیم همین مامانش در رو باز کرد من با گریه شدید رفتم تو بغلش گفتم نیلو جووووووووننیلو جون هم گفت جانم؟چی شده؟چرا گریه میکنی؟به شهرام گفت چی شده؟شهرام گفت هیچی نشده الکی گریه میکنه[پوکر]از بغل نیلو جون اومدم بیرون گفتم اصلنم الکی گریه نمیکنم بعد برای نیلو جون همه ماجرا رو تعریف کردم و نیلوجون هم هم طرف منو گرفت هم طرف شهرامو.بعدشم برام غذا اورد که بخورم.شهرام گفت غذاتو خوب بخور بعدش باید داروهاتو بخوری.غذامو یه ذره خوردم بعد باهاش بازی میکردم.شهرام گفت تو که نمیخوری پاشو بریم تو اتاق داروهاتو بدم بهت.بدو.مثل جوجه اردک مظلوووووووم و اروم پشت سرش رفتم تو اتاق.نشستم رو تخت.شهرامم خیلی ریلکس داروهامو چید لبه میز.امپولامم جلو گذاشته بود.به خاطر غذایی که خورده بودم و قبلشم از صبح معده ام خالی بود معده ام غذا رو قبول نمیکرد و سریع پریدم تو دستشویی همه رو گلاب به روتون بالا اوردم.اومدم دوباره تو اتاق شهرام گفت خوبی؟گفتم اوهوم.اگه امپول نزنی بهم خوب ترم میشم.اومد نشست کنارم گفت عزیز من داروهات به خاطر خودته اگه سخت میگیرم بهت تو این چیزا به خاطر خودته قربونت برم.بلند شد امپولامو اماده کرد بهم گفت اماده شو عزیزم تا من پنبه و الکل میارم.رفت بیرون.منم نشستم همینجور.چند ثانیه بعد نیلوجون و شهرام با هم اومدن داخل اتاق.گفتم شهرام نزنم.خواهش.گفت نمیشه عزیزم دراز بکش قول میدم اروم بزنم اذیت نشی.گفتم نمیخوام بزنم حالم خوبه غذا خوردم دیگه فشارم میاد بالا.شهرام گفت غذاها رو همه رو ریختی بیرون دراز بکش پس.نیلوجون با قربون صدقه بالاخره راضیم کرد و درازم کرد رو تخت و اماده ام کرد.نیلوجون کمرم رو گرفت شهرامم جوری نشست که بتونه پاهام رو بگیره.یه تقویتی بود با امپول معده ام و ضد تهوع.شهرام باهام حرف میزد حواسم پرت بشه ولی اصلا درست نمیشد.مثل سنگ خودمو سفت کرده بودم و گریه میکردم و شهرامم دید اینجوری نمیشه به مامانش گفت چند لحظه بیرون باشه که منو راضی کنه بعد بیاد داخل.نیلو جون رفت بیرون.شهرام بهم گفت بلند شو.منم سریع بلند شدم.نشستم.شهرام گفت عزیزم چرا اینجوری میکنی؟مگه میخوام سرتو ببرم؟میخوام یه امپول کوچولو بزنم برات چرا اذیت میکنی؟درد نداره به خدا مگه اولین بارته داری میزنی؟یه لیوان اب ریخت برام خوردم یه ذره اروم تر شدم.کلی حرف زد باهام راضی شدم.نیلو جون اومد داخل دوباره کمرمو گرفت شهرامم جوری نشست که پاهام رو بگیره.همین پنبه کشید دوباره من سفت شدم و زیدم زیر گریه.نیلوجون گفت جانم زود تموم میشه دختر قشنگم.شهرام نیدلشو فرو کرد گفتم ایییییییی.سفت کردم خودمو.شهرام گفت سفت کن.دید من گوش نمیکنم چندتا ضربه زد بالای جایی که تزریق میکرد بعدش متریالش رو خالی کرد.هرچی بیشتر میگذشت سوزشش بیشتر میشد صدای منم بالا تر میرفت.همش میگفتم ایییییییی ایییییییی اییییییییی شهرام بسه.درد دارهههه ایییی.اولی به هر زوری بود تموم شد.دومی امپول معده ام بود و دردش از همه بیشتر.شهرام یه ذره اب بهم داد باهام حرف زد یه ذره یه ذره نازمو کشید تا اروم بشم بتونه دومی رو بزنه.دوباره دمر خوابیدم.پنبه کشید ناخوداگاه منقبض شدم دوباره.شهرام توجهی نکرد و نیدل رو فرو کرد.دستمو اومدم بیارم عقب که نزنه سریع دستمو گرفت گفت اخ اخ اخ دست نداریم.نیلو جون دستامو گرفت.شهرام شروع کرد خالی کرد متریال امپول رو فهمیدم درد داره.جیغم رفت هوا.سفت سفت کردم خودمو.شهرام هرچی گفت شل کن.اروم باش.بذار کارمو بکنم گوش ندادم که ندادم.مجبور شد در بیاره امپول رو.عصبانی شده بود.گفت این چه وضعشه؟بچه که نیستی!یعنی چی هر دفعه میخوای امپول بزنی اینجوری اذیت میکنیمنم گریه میکردم.اومد امپول رو دوباره بزنه نیلوجون نذاشت.گفت نمیخواد بزنی اصلا بذار بابات بیاد بابات انجام میده.بقیه امپولاش رو نمیخواد بزنی سرمشو وصل کن فقط.بعدشم برو بیرون.سرمم رو وصل کرد یه ذره گریه کردم دوتا امپولامم ریخت داخلش یکیش مسکن بود باعث شد خوابم ببره.موقع افطار با صدای اذان بیدار شدم.سرمم رو کشیدم رفتم بیرون دیدم پدرجون هم اومدن و دارن افطار میکنن.نشستم پیششون و کلی حرف زدیم و دور هم بودیم حال منم یه ذره بهتر بود.یه ذره حلیم خوردم حالم بد شد دوباره.بعد از افطار پدرجون گفت شهرام برو داروهای دختر گلمو بیار ببینم دکترش چی بهش داده.متوجه شدم منظورش امپولاس.گفتم پدرجون؟گفت جونم؟گفتم میشه نزنم؟شهرام ازپشت گفت نخیر نمیشه.(کی با تو بود اخه؟)پدرجون هم گفتن این دفعه نمیشه عزیزم چون حالت خوب نیست.حالا هم اماده شو تا من بیام.امپول معده ام که شهرام زد فقط 1 میلش تزریق شده بود و بعدشم که دیگه نزد به خاطر همین یکی جدید اماده کرد پدرجون.شهرام گفت پاشو بریم تو اتاق رو تخت بخواب.دستمو گرفت برد تو اتاق.نشست رو تخت خودش منم رفتم دراز کشیدم.شهرامم کنارم دراز کشید پاهاش رو گذاشت رو پام با دستش هم کتفمو گرفت که کلا نتونم تکون بخورم.پدرجون اومد داخل اتاق از اولش باهام شروع کرد حرف زدن که حواسم پرت بشه و اینا.پنبه رو کشیدن من سفت کردم.پدرجون گفتن نشداااا قرار نبود اذیت کنیااااا.با بغض گفتم دست خودم نیست به خدا.گفت باشه دخترم سعی کن اروم باشی درد نداره اروم میزنم برات.نیدل رو فرو کردن و اروم اروم شروع کردن تزریق.دوباره جیغم رفت هوا.گریه ام شروع شد دوباره و سفت کردم خودمو.شهرام گفت شل کن.پدرجون گفت شل کن.من که گوش نمیدادم با ضربه زدن و اینا بالاخره تزریق شد.سومین امپول عضلانی هم با مشورت پدر و پسر قرار شد نزنم.ببخشید اگه بد بود خاطره ام و این قدر زیاد شد.چشمای قشنگتون خسته شد.شرمنده همگی.منتظر نظراتتون هستم.

خاطره رها خانم

خاطره رها خانم

سلام من رهام 29 سالمه و متاهلم. همسرم میثم 33 سالشه و پزشک هستن. یه پسر 5 سالم داریم که هر دومون عاشقشیم و البته اونم به شدت به ما دوتا وابستست. راستی من مهندس عمران و تو شرکت داداشم کار می کنم. حالا بگذریم یه بیو دادم جهت آشنایی این خاطره مربوط به پسرم مهیاره. 6 فروردین امسال عروسی داداشم بود و کلی درگیر بودیم. قبل از عید واسه میثم و مهیار لباس خریدم اما خودم موندم دیگه 4 فروردین یه صبح تا شب را میثم کل پاساژارو گشتیم تا من لباس ست لباس میثم پیدا کردم. مهیار خونه مامانم اینا بود . موقعی که رفتیم خونه از بیرون تو کوچه صدای داد و هوارا میومد. میثم گفت : ماشالا پس بابا . خندیدم و در زدم که مهیار درو از تو حیاط باز کرد . کل بدنش خیس بود و فقط یه شورت پاش بود و لخت لخت با لبخند نگا ما می کرد گفت:سلام. میثم با اخم گفت: تو چرا خیسی تو این هوا آقا مهیار هنوز سرده هوا . لباست کجاست؟ اونم در حالی که دستاشو تو هوا تون میدهد زودتر رفت داخل و گفت: اشکال نداره بابا من دیگه مرد شدم بدنم مقاومت سردم نیست . با خنده گفتم : آقای مرد کی خیس کرده ؟ با نیش باز گفت:دایی رامین(داداش بزرگم که پیشش کار می کنم روحیه ی فوق العاده عجیبی برای بچه ها داره با دختر خودش که روانی شده انقد سر و کله زده ) . خلاصه رفتیم تو به همه سلام کردیم و با میثم و مهیار رفتیم تو اتاق لباسی مهیارو عوض کردم. رفتم پایین . مهیار و میثم تو اتاق خوابیدن. یکم کمک مامانم دادم که اونم رفت استراحت کنه منم رفت بالا تو اتاق . که دیدم مهیار و میثم بغل هم خوابیدن و رو هیچ کدوم پتو نبود. پنجم باز بود باد خنک میومد ترسیدم سرما بخورن بعد از انداختن پتو روشون خودمم کنارش خوابیدم. با صدای ناله یکی بیدار شدم . دیدم میثم بیدار شده. به مهیار نگا کردم که دیدم تو خواب داره ناله میکنه و صورت قرمز شده . با حول گفتم :میثم چی شده ؟ تب داره؟ میثم گفت : آره. رها کیفم از تو ماشین میاری. رفتم آوردم و مهیارو کشیدم تو بغلم و سرشو ناز کردم. میثم تبش گرفت که 40 بود . گفت رها بیدار کن سریع معانیش کنم . آروم گفتم:مهیار م، آقا پسرم مامانی بیدار شو . آروم با بیحالی چشماشو باز کرد و با دیدن وسایل میثم با بغض گفت :بابا می خوای چیکار کنی؟میثم گفت: هیچی باباجان یکم کسلی معاینه کنم خوب شی . خلاصه مهیارو معاینه کرد و رفت بیرون و با دفترچه رایان(داداشم که عروسیش بود ) اومد و شروع کرد به نسخه نوشتن بعد از چند دقیقه لباس پوشید و اومد مهیارو بوسید و یه شیاف داد بهم و گفت :براش بزار تا بام اگه نذاشت بده رامین . و بعد رفت مهیارو که تو بغلم بیحال بود بلند کردم و رفتم پایین و به مامانم گفتم: مامان کمکم می کنی واسه مهیار شیاف بزارم مامانم که الهی قربونش برم اومد سمتم و شیاف و ازم گرفت و آماده کرد و منم مهیارو رو پام بر گردوندم که یهو هوشیار شد و با بغض گفت :مامان می خوای چیکار کنی؟ گفتم :چیزی نیست مامانم شیافه امپول نیست قربونت برم. یکم آروم شد اما بازم آه و ناله میکرد. مامانم اومد سمتم نوشتن و آروم باسن مهیار و از هم باز کرد و شیاف و گذاشت. با این کار مهیار یهو زد زیر گریه و گفت:ایییییی این چی بود می سوزه مامان. بلند شدم و توش میدادم که در باز شد و میثم اومد تو . تو دستش یه پلاست ی ک دارو که کلی امپول و یه سرم توش خودنمایی میکرد. مهیار سرش رو شونم بود و چیزی نمدی. میثم علامت داد چیزی نگم. داروهای قایم کرد و اومد مهیارو ازم گرفت و بوسش کرد گفت:مرد بابا چطوره؟ مهیار با بیحالی گفت: خوبه. دلم داشت آتیش میگرفت که اینجوری بیحال. میثم رفت تو حال پیش بابام اینا و یکم با اونا حرف زد و مهیار داشت کمکم میخوایید که بهم علامت داد برم بالا. خودشم با یه عذر خواهی اومد تو اتاق و مهیارو دراز کرد رو تخت و رفت بیرون و با رامین برگشت. رامین رفت کنار مهیارو و گفت:گل دایی چطوره شنیدم ناخوش احوالی جیگرر من. مهیار نای حرف زدن نداست. میثم 2 تا امپول آماده کرد و رامین با چرب زبون شلوار و شورت مهیارو کشید پایین . منم که اون وسط داشتم سکته می کردم چون خودم از امپول می تر سیم و فقط مهیارو نوازش میگردم. میثم اومد و ببار دیگه پسرم بو ی کرد و پنبه کشید و فرو کرد . انگار که به مهیار شک وارد شده باشه جیغ زد ایییئییییییی و بعد شروع کرد به گریه کردن. میثم مادرو تزریق میکرد و مهیار جیغ میز با ناراحتی گفتم:جانم جانم مامانم الهی بمیرم الان تموم میشه یواش تر مامانی . ولی انگار نه انگار . تموم شد و میثم کشید بیرون برای دومی رامین یه دستشو گذاشت رو کمر و دست دیگم رو پاهای مهیار بود. میثم و دوبارها پنبه زد و امپول و فرو کرد ایندفه مهیار با گریه وابام مهیارو بلند کرد و آروم تونس میداد. میثم تا منو دید اومد سمتم و منو گرفت تو بغلش گفت :چیه خانمم چرا گریه می کنی ؟ با گریه گفتم:میثم الهی بمیرم بچم دردش گرفت . اونم با مهربون باهام صحبت کرد تا اینکه رامین گفت میثم بیا حالا که آرومه سرمشق بزن . میثم نگام کرد و گفت:برم بزنم بخدا لازمه .گفتم : ا رد وم بزن . گفت باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه با سرم آماده اومد و رفت سمت مهیار که تو بغل بابام بود و بابام واسش زمزمه میکرد. ا رد وم دستشو گرفت و بعد از کارایی پنبه کشید و انژیوکتو فرو کرد. مهیار گفت:ا خخخخ. میثم گفت تموم شد باباجون و سرشو بوسید و رفت د سی تاشو شست . کم کم مهیار خوابید. بیدار کا شد بهتر بود اما هنوز سرفه م ی کرد . فرداش یه امپول زد و روز عروسی ح سی آبی شیطونی کرد و منو میثم و کلافه کرده بود . آخر شب که عروس کشور بود اگه یه لحظه میثم ولش میکرد رفته بود زیر ما شین.
ممنون که خوندید ببخشید طولانی شد

خاطره f.s

خاطره f.s

سلام ...منو یادتون هست یا بعد از این سه ماهی که غیبت داشتم 😊😊 نیاز به معرفی دوباره است ؟!توی این دو - سه ماه کنکوری که گذشت خیلی اتفاقات برام افتاد .از دزدین گوشیم گرفته تا خاطره ساز شدنم شب قبل از کنکور .ولی بالاخره كنكور 96ام با همه ی اتفاقات خوب و بدش گذشت امیدوارم همه ی کنکوریای امسال به نتیجه ی مطلوبشون رسیده باشن .بگذریم ...قبل از تایپ این خاطره می خواستم خاطره ی شب قبل از کنکورو بنویسم که ترجیح دادم واسه دور شدن از بحث کنکور باز یه خاطره از بچگیمو تعریف کنم.امیدوارم تو این خاطره دیگه بحثی پیش نیاد ....تقریبا از اون موقعی که یادم میاد بنده کوچیک ترین عضو فامیل یا اصطلاحا نوه ته تغاری محسوب میشدم .پنج ساله بودم که قرار شد با ورود یه دخترخاله جدید به خانواده این سمت بسیار مهم ازم سلب بشه که نشد. متاسفانه دخترخاله جان قبل از تولد به دیار باقی شتافت .بعد از این اتفاق مامان واسه نگه داری از خاله چند روزی به خونه شون مهاجرت کرد . که البته منم همراهش بودم .دقیقا یک هفته بعد از اون اتفاق بود که از خونه ی خاله برگشتیم خونه خودمون .توی زمستون بود و از اونجایی که بابا و امیر اینام شبا خونه نبودن بخاری خاموش بود و خونه با قطب فرقی نداشت . مامان بخاری رو روشن کرد و واسه ی جلوگیری از ورود سرما به خونه درز پنجره ها و زیر درارو پوشوند . شبم بابا و امیر اینا اومدن خونه که بابا بخاطر اینکه اون چند وقته دختر خیلی خانومی بودم کسی رو اذیت نکردم واسم جایزه خریده بود . شب خیلی خوبی بود که البته بخاطر اینکه همه خسته بودیمو امیر اینام صبح دانشگاه داشتن خیلی زود به پایان رسید .صبح روز بعد با یه شروع متفاوت از همیشه آغاز شد. تقریبا خواب بودم که با ضربه و سیلی به صورتم از خواب پریدم .خیلی گیج بودم . بالای سرم یه آقای نسبتا جوون با لباس سفید و بیسیم بود .خونه بهم ریخته بود . مامان بابا هم نبودن .وحشت کردم .سعی کردم بلند شم که نشد . اصلا تعادل نداشتم . داشتم با صورت میخورم زمین که آقاهه نگهم داشت . زدم زیر گریه شروع کردم جیغ کشیدن .خیلی ترسیده بودم .باز سعی کردم بلند شم که نشد .سرگیجه ی وحشتناکی داشتم .شب قبل بخاطر اینکه یک هفته بود بابا رو ندیده بودم اجازه داده بودن شب پیش اونا بخوابم و مامان توی حال رخت خواب انداخته بود.صبحم که بلند شدم هیچ کدوم نبودن فقط من وسط اتاق بودم و سه چهار تا آقای دیگه با لباس مشابه (خودتون تصور کنین چقد وحشتناکه ) داشتم بلند بلند گریه می کردم که آقاهه پرسید اسمتو میتونی بهم بگی ؟! مامان بهم گفته بود با غریبه ها صحبت نکنم .جواب ندادم شروع کردم با گریه مامانو صدا کردن که مامان از توی اتاق خودشون اومد بیرون . دستش به چارچوب در بود و لباس بیرون تنش بود . اونم گریه می کرد . گریه ام بلند تر شدم .مامان از همونجا شروع کرد قربون صدقه رفتنم گفت هیچی نیست عزیزم نترس . البته خودمم متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده بوده .آقاهه دوباره گفت می تونی اسمتو بهم بگی خانوم کوچولو ؟! گفتم .ازم پرسید میدونم چه اتفاقی افتاده ؟!همونجا به سلامت عقلیش شک کردم با کتک از خواب بیدارم کرده بود بعد ازم می پرسید می دونی چی شده ؟!جواب ندادم .عروسکی که شب قبل بابا برام خریده بود و پیش خودم خوابونده بودمش افتاده بود یه گوشه و دست و سرش کنده بود .احتمالا مونده بود زیر دست و پا . آقاهه به یکی دیگه از مردا گفت اول اینو منتقل می کنیم ممکنه تشنج کنهحرفاشونو متوجه نمی شدم . آقاهه از بالا سرم بلند شد . چند مین بعد با یکی از همکاراش و برانکارد اومدن بالا سرم .خوابوندنم روی برانکارد بردنم پایین .پایین خونه ماشین اورژانس بود .سوار شدیم.اونموقع یه همسایه داشتیم اسمش مریم خانوم بود .خیلی باهم صمیمی بودیم .تقریبا مثله خالم بود .سوار اورژانس که شدم ایشونم اونجا بود .اون آقاهه که فهمیده بودم مامور اورژانسه واسم اکسیژن وصل کرد . اکسیژن بینی مو قلقلک می داد .تمام تلاشمو کردم اکسیژن رو از خودم جدا کنم که نشد . مریم خانوم با جدیت سعی در نگه داشتن اکسیژنه داشت . راه خونه تا بیمارستان خیلی طولانی نبود شایدم من گیج بودم متوجه نشدم . باز از توی اورژانس با برانکارد بردنم توی بیمارستان . توی بیمارستان عمه امم(مامان هستی) بود . با دیدن عمه حس بهتری پیدا کردم . با عمه رفتیم توی یه اتاق دیگه . اونجام یه آقای جوون بود که روپوش پزشکی تنش بود . شروع کرد معاینه کردنم و ازم چند تا سوال پرسید . بازم ازم سوال کردن که میدونم چه اتفاقی افتاده که جوابم منفی بود . روی تخت دراز کشیده بودم خواستم بلند شم برم پیش عمه که آقا دکتر جلومو گرفت . نمی دونم صرفا یه اتفاق بود یا شانس بد آقای دکترم توش دخیل بود که همون لحظه معده ام روی روپوش آقای دکتر انقلاب کرد . عمه از آقای دکتر معذرت خواهی کرد . آقای دکتر گفتن اشکال نداره عادت دارن . آقای دکتر با یکی دیگه از پرستارا که اونجا بودن رفتن بیرون . باز خواستم بلند شم که عمه خوابوندم گفت اگه اونجا بخوابم بذارم کارشونو بکنن میریم پیش مامان . (هیچ وقت تو چنین مواقعی به بزرگترا اعتماد نكنید)ناچارا دراز کشیدم چشمامو بستم . کم کم داشت خوابم میبرد که با محکم شدن یه چیزی دور دستم و بعدم خنك شدن دستم چشمامو باز کردم .عمه و خانوم پرستار بالا سرم بودن . عمه محکم دستمو گرفته بود . متوجه نبودم قراره چه اتفاقی بیوفته سرنگه خالی رو که دست خانوم پرستار دیدم وحشت کردم شروع کردن جیغ زدن .خانوم پرستار گفت چقد لوسی تو من كه هنوز كاریت نكردم هر چقدر زور زدم بلند شم عمه نذاشت . خانوم پرستار نیدلو وارد کرد شروع کرد به خون گرفتن . دردم نیومده بود صرفا بخاطر اینکه میدیدم دارن خون می گیرن ازم وحشت کرده بودم . بعد از این که پرستاره ازم خون گرفت عمه بغلم کردم .سرمو تو شکم عمه قایم کرده بودم بلند بلند گریه می کردم .فكر می كردم چون روی روپوش دكتره استفراغ كردم اینجوری تنبیه ام كرده. این بار پشت دستم خنك شدم .قبل اینكه بفهمم اینبار میخوان چه بلایی سرم بیارن .فرو رفتن یه چیزی رو پشت دستم حس كردم. این دفعه واقعا دردم اومد. 😭 خودمو از عمه جدا كردم ، پشت دستم آنژیوكت وصل كرده بودن .بعدم دوباره بهم اكسیژن وصل كردن كه البته اینبار ماسك بود و بینی مو اذیت نمی كرد. خوابیدم. وقتی بیدار شدم توی یه اتاق دیگه بودم و امیر علی پیشم بود.امیر حسین و امیر علی و بابا صبح قبل از اینكه ما بیدار شیم از خونه رفته بودن بیرون . توی اتاقی كه بودم بجز من یه بچه ی دیگه ام بستری بود كه هر چقدر فكر كردم اسمش یادم نیومد ولی تا جایی كه یادمه مشكل كلیه داشت(درست یادم نیست) . مامان بچه هه داشت با امیرعلی صحبت می كرد ازش در مورد اتفاقی كه واسم افتاده بود می پرسید. تازه اونجا متوجه شدم دچار گاز گرفتگی شدم. گویا صبح كه بابا و امیر اینا می خواستن صبحونه بخورن شیر سر میره و زیر گاز خاموش میشه. اونام متاسفانه یادشون میره گازو خاموش كنن و چون تمام در و پنجره ها بسته بود من و مامان ك تو خونه بودیم دچار گاز گرفتگی شدیم.امیر علی كه دید بیدار شدم اومد پیشم. هنوز بهم اكسیژن وصل بود. بدون اینكه ماسكو بردارم شروع كردم حرف زدن كه امیرعلی متوجه نشد. ماسكم كه بر می داشتم تنفسم دچار مشكل میشد. بگذریم از اینكه امیرعلی اون نیم ساعت از چه روشایی استفاده كرد كه من حرف نزنم اكسیژن بهم وصل باشه. بعد از نیم ساعت چهل و پنج دقیقه یه دكتر دیگه اومد ویزیتم كرد اجازه داد اكسیژنو قطع كنن. تا عصر با دختری كه هم اتاقیم بود بازی كردم. عصر امیرعلی رفت. حوصلم سر رفته بود. مامانه دختره پیشنهاد داد با هم بریم تلویزیون ببینیم . سرم دستم بود نمی تونستم بلند شم. خانومه گفت من بلدم سرم رو دربیارم می خوای درش بیارم تو هم باهامون بیای تلویزیون ببینی؟! سرمو به نشونه ی مثبت تكون دادم. خواست سرم رو دربیاره كه به جای اینكه فقط سرم رو جدا كنه كل آنژیوكتو كشید بیرون. از جای آنژیوكت خون زد بیرون .دردم گرفته بود. خانوم ترسید كه یوقت رگم پاره شده باشه پرستارو صدا كرد. همون پرستاری كه صبح ازم خون گرفته بود اومد. كلییییی با خانومه دعوا كرد كه چرا تو كارشون دخالت كرده. بعدم جای سرم رو پنبه گذاشت و رفت!! رفتیم تلویزیون دیدیم. اونجا هر اتاقش تلویزیون نداشت یه سالن بزرگ بود كه یه تلویزیون داشت و هر كس میخواست تلویزیون ببینه باید می رفت اونجا. بعد از اینكه تلویزیون دیدیم برگشتیم تو اتاق. بابا اومده بود. بابا رو كه دیدم زدم زیر گریه. با گریه هر بلایی كه از صبح سرم آورده بودنو تعریف كردم .بابام سعی كرد دلداریم بده كه موفق نبود .درست یادم نیست كه چرا اتاقمو عوض كردن ولی بابا كه اومد رفتیم توی یه اتاق دیگه كه فقط یه تخت داشت. اونجا دیگه هم بازی نداشتم. اسباب بازیم نداشت. از شدت اینكه حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم دوباره بخوابم. یه كم خوابیدم كه یه پرستاره اومد بهم دستگاه پالس اكسی متر وصل كرد و دمای بدنمو اندازه گرفت . ناچارا از خواب بیدار شدم. شروع كردم بهونه گیری كردن كه برگردم خونه. دلم واسه مامان تنگ شده بود . بابا كلی باهام صحبت كرد كه من دختر شجاع و بزرگی هستم نباید انقد بهونه گیری كنم. در حین همین حرفا بود كه یه پرستاره دیگه با یه سینی اومد تو اتاق. اولش فكر كردم برام غذا آوردن. تقریبا از وقتی تو بیمارستان بودم هیچی نخورده بودم. پرستاره سینی رو گذاشت روی میز كه بجای غذا توش سرم و سرنگ و آنژیو كت بود. با دیدن اون ابزار شكنجه بلند تر زدم زیر گریه. پرستارش آقا بود. اخم كرد گفت گریه نداره كه عمو جون...اسمت چیه؟! .اصلا لحن حرف زدنش با اخمش تناسب نداشت. سرنگ رو از تو جلدش درآورد گفت دستتو بیار جلو ببینم...نگفتی اسمت چیه؟! جواب ندادم. بابا اسممو بهش گفت. برستاره گفت چ اسم قشنگی. دستمو گرفت خواست دوباره خون بگیره كه دستمو كشیدم شروع كردم جیغ زدن. آقاهه باز اخم كرد گفت هیسسس بچه های دیگه خوابن بیدار میشن. بابا بغلم كرد. نشوندم رو پاش . دستم نگه داشت كه پرستاره كارشو انجام بده. انقد تكون خوردم و جیغ كشیدم كه پرستاره موفق نشد. از صدای جیغای من یه پرستار دیگه ام اومد توی اتاق. بابا برم گردوند سمت خودش سرمو گذاشت رو شونش. پرستاری كه جدید اومده بود محكم دستمو نگه داشت اون یكیم كش گارو بست دور دستم وپنبه كشید. به محض وارد كردن نیدل شروع كردم جیغ كشیدن. پرستاره گفتتمام سعی خودمو كردم كه خودمو نجات بدم كه نشد بابا و یكی از پرستارا محكم نگهم داشته بودن. متاسفانه اون قسمت از دستم قابل انقباض نیست كه بشه ازش به عنوان پدافند دفاعی استفاده كرد در نتیجه فقط جیغ كشیدمو بطور مظلومانه اجازه دادم كارشونو بكنن.این دفعه خیلی دردم اومد. بعد از اینكه ازم خون گرفت رفت سراغ آنژیوكته. به نظرم این حتی از اولیم وحشتناك تر بود. گویا یكی از پرستارا دلش برام سوخت كه گفت طفلكی هلاك شد بذار آروم كه شد آنژیوكتو وصل كن. اون یكیم در كمال بی رحمی گفت نمیشه دكتر گفته اگر الان وصل نكنم دردسر میشه..بابام ازش خواهش كرد. بالاخره رضایت داد دست از شكنجه ام برداره و رفت. بعد از رفتنش هنوز داشتم گریه می كردمو جیغ می كشیدم. بابا از ترس لینكه كل بیمارستانو با جیغ و گریه ام بیدار نكنم بردم تو حیاط انقد راه رفت و تكونم داد تا خوابم برد. از خواب كه بیدار شدم صبح بود. بابا رفته بود و جاش ثریا جون اومده بود. (كاملا حس اصحاب كهفو درك می كردم هر بار كه بلند میشدم كلی اتفاق جدید افتاده بود) واسم صبحونه آوردن كه تخم مرغ آب پز بود دوست نداشتم.باز شروع كردم بهانه گیری كردن كه برم خونه كه ثریا جون گفت اگه دختر خوبی باشم ظهر میریم خونه. نزدیك ظهر آقاجون و مامانی و عمو و امیر حسین اومدن ملاقاتم. عمو برام یه میمون آورده بود كه وقتی كوكش می كردی شروع می كرد طبل زدنو شعر خوندن. واسه آقاجون با جزئیات كامل تعریف كردم كه چه بلاهایی سرم آوردن بعدم برای امیرحسین و امیرعلی ابراز تاسف كردم كه قراره تو چنین جای وحشتناكی كار كنن (هنوزم به نظرم بیمارستان وحشتناكه). ظهرم باز دكتر معاینه ام كرد اجازه ی ترخیص داد و بنده بعد از 24 ساعت با كلی كبودی روی دستم از بیمارستان نجات پیدا كردم. بعد از این ماجرا مسائل ایمنی مربوط به گاز چندین برابر توی خونه ما رعایت شد هرچند هیچ وقت نمیشه جلوی همه یاتفاقاتو گرفت
پ.ن1 فكر كنم به اندازه ی سهمیه ی تمام این چند ماهم حرف زدم!!

خاطره دل ارام خانم

خاطره دل ارام خانم

سلام دل آرامم این خاطره برای وقتی که مادرم زنده بودو اولین باری که آمپول خوردم 6 سالم بود از خواب که بیدار شدم گلوم و دلم و سرم همه با هم درد می کرد گریم گرفته بود اومد بیرون
دییدم مامان بابا صبحانه می خورن رفتم پیششون بهشون سلام دادم گرم جواب دادن رفتم پیش بابام
همون جور که و ایستاده بودم سرمو گذاشتم رو پاش گفت چی شده بابایی گفتم حالم بده بلندم کرد نشوند من و رو پاش دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت تبم که داری بغلم کرد بردم اتاقم مامانم پشت سرش اومد خوابوندم رو تخت معاینه کرد بهش گفتم دلمم درد می کنه معاینه می کرد که یه دفعه حالم بد شد گلاب به روتون رو پتو بالا آوردم زدم زیر گریه مامانم سریع پتورو جمع کرد بابام دل داریم می داد که چیزی نیست دارو می دم خوب می شی عزیز دلم بعد دفترچه آورد شروع کرد نوشتن گفتم سردمه گفت صبر کن بابایی الان پتو می یاره مامان مامانم اومد پتو انداخت روم یکم بغلم کرد بابام رفت دارو گرفت نیم ساعت بعد برگشت اومد تو اتاق گفت عزیزم رو شکمت رو پای مامان بخواب مامانم بلند شد من رو پاش خوابیدم بابام پوشش سرنگ و باز کرد یه شیشه بی رنگ و شکست در پوش سرنگ و برداشت سوزن و که دیدم بلند شدم مامانم گفت چرا پا شدی گفتم می خواد سوزنم بزنید بابام دید خیلی ترسیدم اونارو گذاشت کنار اومد بغلم کرد و صورتم دست کشید گفت نبینم اشکاتو گفتم بابا سوزن نزن گفت عزیزم قول می دم یواش بزنم کلی التماسش کردم و گریه کردم ولی مرغشون یه پا داشت بابام به زور خوابوندم رو پای مامانم منم مثل چی گریه می کردم بابام دو تا آمپول جلو چشمام آماده کرد یه پد برداشت اومد بالا سرم شلوار و لباس زیر و کامل داد پایین کلی هم الکل زد منم با گریه التماسش می کردم

با لحن جدی گفت دل آرام تکون بخوری کلاهمون می ره تو هم شنیدی منم گفتم بله بعدم یه بار دیگه پنبه کشید و فرو کرد یه آخ گفتم ولی درد نداشت خدایی زود تموم شد بعدی خیلی می سوزوند همش با ناله می گفتم کی تموم می شه بعد دوتا آمپول گفت آفرین خوب تحمل کردی منم بلند شدم نشستمابام یه سرنگ بزرگ از تو پاکت آورد بیرون یه آب مقطر کشید داخل سرنگ و با یه پودر مخلوط کرد همین طور که مامانم رو تخت نشسته بود پشتش قایم شدم گفتم مامان می ترسم بابام گفت دل آرام قبلی ها درد داشت گفتم یکم پس بخواب من که نمی خوام دخترم درد بکشه به هیچ روشی نمی خوابیدم آخر بابام با داد گفت دختره لوس اعصابمو خورد کردی من تو یک ساعت عمل جراحی انجام می دم حالا تو یک ساعت دوتا آمپول زدم یه کلمه دیگه بشنوم تقویتی می خوری فهمیدی منم ترسیدم آروم گفتم بله بعدم گفت حالا بخواب رو پای مامانت مامانم بغلم کرد گفت بیا عزیزم بابا آروم می زنه برات رو پای مامانم خوابیدم بابام یه آمپول دیگه آماده کرد قبلی رسوب کرد این قدر اذیت کردم اومد بالا سرم لپم بوس کرد گفت تکون نخوری گفتم چشم ( از دادش ترسیده بودم چیز نمی گفتم ) پنبه کشید و فرو کرد یعنی بعد این همه وقت هنوز دردش یادم خیلی بد بود این قدر گریه کردم همش التماسش می کردم در بیاره و از گریه زیاد سرم گرفته بود نفسم بالا نمی اومد تموم که شد مامانم من و خوابوندم رفت آب بیاره بابام جاشو ماساژ می داد منم چشمام و بسته بودم دهنم باز کرده بودم بابام بغلم کرده بود تکونم می داد آروم بشم تو بغلش خوابم بردبیدار که شدم سرم تو دستم بود بازم گریم گرفت مامانم اومد گفت چی شده گلم چرا گریه گفتم باهات قهرم تو نجاتم ندادی اومد یکم باهام حرف زد شبش بابام از سر کار اومد منم باهاش قهر بودم سلام کرد جوابشو دادم رفتم زیر پتو مامانم بیرون اتاق بود بابام داد زد گفت خانوم موش پیدا شده تو خونه رفته زیر پتو مامانم با خنده اومد تو اتاق پتورو زد کنار گفت ن بابا این گل دختر خودمون دوتاشون با هم خندیدن بابام گفت عزیزم موقع دارو هاته بهش گفتم بازم آمپول می زنی گفت آره عزیزم مجبورم وگرن خوب نمی شی هاااا گفتم بابایی آمپول ن خیلی درد اومد گفت این دردش کمتر بعدم رفت بیرون و مامانم منو خوابوندم روی پاش بابام با آمپول اومد منم گریه می کردم چون می دونستم قرار چقدر درد بکشم ولی از بابام می ترسیدم چون داد زده بود آمپول اول درد نداشت ولی من گریه می کردم برا دومی مامانم محکم نگهم داشت و بابام فرو کرد خیلی درد داشت هر چی دستو پا زدم نمی تونستم خودمو نجات بدم فردای اون روز مامان بابام می خواستن بر ماموریت کاری من و بردن خونه عمو حسین بابام گفت عمو رو اذیت نکنی ها گفتم چشم عمو اون روز شیفت نبود تو اتاق خوابیده بودم با زن عمو اومدن پیشم عمو گفت بخواب گلم آمپول بزنم راحت بشی دیگه آخرشه گفتم عمو بسه خیلی زدم درد می کنه جاش اخم کرد گفت با من بحث نکن می گم بخواب با زن عمو به زور بر گردون من و منم مدام گریه می کردم اولش زد خیلی گریه نکردم برا بعدی دردش مثل قبل بود تا تونستم جیغ زدم بیچاره پسر عمو بیدار شده بود ترسیده بود از جیغ من اومد تو اتاق آمپول دست عمو دید زد زیر گریه نمی دونستن اون و آروم کنن یا من و بعدشم مامان بابام اومدن دنبالم با همه تا یه هفته سر سنگین بودم عمو هم برام جایزه گرفت خیلی طولانی شد ببخشید دوست دار شما دل آرام .

خاطره بیتا خانم

خاطره بیتا خانم

سلام به همگی این خاطره رومشترکامن وداییم نوشتیم خب این خاطره خیلی جالبه چون بنده زخمی ومریض میشم ودایی جان آمپول نوش جان میکنن وسرم میزنن!خب من دردوران بچگیم خیلی شلوغ بودم وهمه پسراازم میترسیدن تومهدوپیش دبستانی مختلط بودیم ومن ازچارچوب دربالامیرفتم ووقتی پسرامیومدن که بیان داخل من میپریدم روشون ( خیلی هیجان داشت )وهمشون میخوردن زمین وتنهاچیزیکه ازش میترسم ازگذشته تاالان آمپول وگربه اس مدرسه مایه درخت به داشت ویع بارمن رفتم ازاون بالاوازاونجاخودمورسوندم به یه چیزه نیزه مانندی که ازدیوارزده بودبیرون( هنوزم موندم اون براچی اونجا بودولی ازروزی که وارداونجاشدم میخواستم فتحش کنم! )خلاصه رفتم اونجانشستم کلط چون نیزه وخب باریک بودخیلی بهم سخت گذشت بعدبچهاومربیامون جیغ ودادمیزدن که بیاپایین!(شماتصورکنین مادرم دراون لحظه نبوداگربودومنواونجامیدید... )خلاصه بنده تصمیم گرفتم بیام پایین ولی دستم خراشیده شد( به جهنم! )اومدم همین که پاموگذاشتم روشاخه گربه دیدم کنارمه( ینی سکته نکردم خوبه خداییش مگه جای گربه رودرخته؟! )بعدتعادلموازدست دادم باسراومدم روزمین ویه لحظه حس کردم ازبینیم داره آب میادواین لحظه مادرم رسیدودادزدچییی شدع؟! که من هیچی که دوباره جیغ زدوای یاجدسادات خودت کمکم کن( ینی این مامان من توهربحثی پای این جدبیچاره مارومیکشه وسط باباایشون کاردارن مادرمن وقتشونونگیر )وبعددیدم بعلههه اون خونه نه آب حالامدیرمون بایه بسته دستمال کاغذی اومده این بینی منوهی میکشه( باباپینوکیوشدم )منم هی میگم ولن کنازاون ورمامانم افتاده خلاصه دیدن خون بندنمیادمن وبردن بیمارستان بوعلی! وازاونجام زنگ زدن به بابام وداییم( بااون سنم شماره کل فامیلوبلدبودم )وخلاصه منوبردن واول خونوبنداوردن نمیدونم یه پمادی بودزدن بنداومد( فک کنم )بعدبامدیرمون رفتیم یه اتاقی نمیدونم براچی بودخوب5سالم بودبعدمن خیلی ترسیدم( برااولین بارازیه جاترسیدم )یه تخت خیلی بزرگی اونجابود( شایدگ من زیادی کوچولوبودم )بعدیه خانمی اونجابودگف بخواب روتخت منم خوابیدم که وایی چقدرسرددددبود( حس فاجعه ای بوددلم براخودم سوخو چقدربی کس موندم )وبعدش نمیدونم اون دستگاهی که بالاسرم بوداومدپایین یامن رفتم بالا!( بخداهمه ایناکه میگم عینه یه هاله اس توذهنم خوب یادم نمیاد )بعداومدم پایین که البته کل قدمن اندازه ارتفاع تخت بودکه بعدش دیدم بابام اونجاس تامنودیدکلی نازم کردوکلی مدیرمونودعواکردکه شمامسولین اگه بچم میمردچی اگه ضربه مغزی شده باشه اگه بینیش کج شه اگه چشمای آبیش( اینوخودم اضافه کردم چون عاشق چشماممکورشه )اگه فلج میشد....مدیرمونم گف حالاآقای....صبرکنین فعلاکه چیزی نشده! بابای من میگف چیزی نشده خانم دخترمن افتاده ازرودرخت شمامیگی هیچی نشده ازتون شکایت میکنم مگه شهرهرته!( به من نمیگه اون بالاچع غلطی میکردی میگه شماحواستون کجاس )پدرینی این!!!!حالامنم هی میگم پس دایی کوچرانمیادببینه چجوری شدم حالاازموقعیت سواستفاده میکنم میگم بابااگه من مردم گریه نکنیا[خندهف]( خداییش چقدربچه خوبی بودم والبته خول! )خلاصه ماموندیم تادکتراومدومنودید( یه آقایی بودبسی بلندددددشایدم من کوتاه بودم ولی نه اوم بلندددبودچون من الان175سانت قدمه واصلن جزوه افرادکوتاه قدنیستم )بعدگف ماشالله خیلی شیطونی خانم کوچولو( کوچولوع....! )آخه بالای درخت چی میکردی؟ من وقصیرگربه بودحالابابامم تاییدمیکنه که این دخترمن وارده و....سه طبقه خونرونه باپله میره نه باآسانسورمیره رونرده میشینه وسرمیخوره ( بخداخجالت نمیکشیدم تاهمین حالام ادامه میدادم )خلاصه دکترکه کلی به ماخندیدوبعدم گف مشکلی نیس ...فقط یه ماه دیگه بیارینش ...بعددیگه گفتم زودبریم پیشه عرضا( علیرضاچون من همش خونه مامان جونم بودم بیشترازمامانم وبابام به اون وابسته بودم)خلاصه رفتیم که دیدم داییم بیچاره سرم دستشه( دلم براش سوخت ازیه طرف حرصم گرفته بودچرامامانم هیچیش نشوه نکنع من مهم نیسم! )هی میگفتم دوستم نداری اگع داشتی توام سرم میزدی مامانم میگف من خیلی دوستت دارم تودختره منی ....بعدیه خانم پرستاراومدپشت پرده سرم وکشیدوبعدش ازتوجیبش 2تاampدرآوردبعددای که ازاونموقع خواب بودگویاپریدددزپرستاره گف برگردیداین دوتاروبایدعضلانی بزنم مامانم که رفت بیرون ولی من میخواستم عکی العمل داییم وببینم وموندم بابام خندیدگف علیرضاجان شمادیگه بزرگ شدی بایدبرات زن بگیریم چن وخ دیگه بعدداییم گف نه دیگه آمپول چرااا؟ حالم خوبه اصلن داروی من بیتابودکه اومد! بعدمنم کنجکاویم گل کرده هی میگف دایی بخواب بزنه دایی ....خلاصه خوابیدوشلوارشویه کم دادپایین که پرستارعزیزتویه حرکت انتحاری کلشودادپایین که صدای داییم دراومد چ خ ب ره )نمیخوای به رونم بزنیکه! که او نم گف عمیقه خلاصه پنبه کشیدوزداولیوداییم هی آییییی وای مردم و...میکردبرادومی دیدم یاخدادوبرابرقبلیه پرستاره به بابام گف نگهش دارین که داییم گف مهدی توروخدابیخیال ! بابام گف لوس نشوآبروی هرچی مرده بردی ! بعدگف خانم توروخداتوروجون هرکی دوست داری آروم بزن اونم گف چشم وپرستاره نمیدونم چشمش واسه چی بودکه عینه دارت آمپول فروکردداییم یه تکون وحشتناک خوردودادمیزدولم کنین آی پام قطع شدولم کن واییی مهدی بمیری ایشالله خودم حلواتوخیرات میکنم( خداییش فک نکنماینقدرم دردداشت ایشون زیادی...تشریف دارن )خلاصه تموم شدوبابام خندیدگف کموم شدعموجون داییم برگشت بابام گف آخی کوچولواوخ شدی بیابوست کنم خوب شی)داییم حرصش دراومدکیف مامانم برداشت کوبوندتوسره بابام گف ببند....بابام گف وای ترسیدم خلاصه داییم حرص خوردوبعدچن دقبقه پاشدورفتیم وبعدم معلوم شدچیزه خاصی نشده وولی تاهمین چن سال
پیش همش خون دماغ میشدم تابستوناولی همون پمادکه گفتم رومیزدم زودخوب میشدوبعدازاوم مامانم همش تنم پیرهن مبکردبلکه بنده یه کمی خانم بشم ولی آخرم حسرت به دل موندومن همین الانم دختری باموهای بلوطی وژلیده واتاقی بس درهم وبرهم تربازارشامم حتی جالب اینه مغزم به نامرتبی عادت کرده هروقت اتاقمومرتب میکنم نمیتونم درس بخونم( دوستتون دارم خیلی زیاد )یاعلی مدد

خاطره مهرو خانم

خاطره مهرو خانم

سلام توی خاطره ی قبلیم گفتم راهم به دندون پزشکی باز شده الانم یک جلسه دیگه که کارم به تزریق مسکن کشیدو براتون خواهم گفت دکتر محترم گفتن از اون جایی که ژن بدی دارم پوسیدگی دندونم بیشتر برای همونه به خاطر همین هنوز هم رفت و امد من ادامه داره یک روز بسیااار گرم صبح به من نوبت دادن مامانمم همراهم اومد رفتیم اونجا استرسم کمتر شده بود ولی بازم اروم نبودم هی میخواستم بگم میشه ازاون قرصا بم بدین. ولی خب گفتم زشته اخرشم نگفتم سورنگ بی حسیش فلزی بود منم هی نمیخواستم نگاه کنم هی نگام می افتاد بشتا نزدیک میکردن خیلییی اتوماتیک وار دهنمم بسته میشد دفعه سوم فقط بااخم نگام کردن منم باز باز کردم درد زیادی نداشت ولی متوجه سوزن میشدم و حس بدی بود دو ساعت تمام رو صندلی نشسته بودم اخرش میخواستن اره بکشن سرم میرفت عقب که اونجا گفتن تو چرا اصلا زور نداری بچه جان یه حرکت میزنم یک متر میری عقب نیم متر میای جلو منم محکم خودمو گرفتم که تاثییر زیادی نداشت برام مسکن نوشتن گفتن هر 8ساعت بخور به مامانمم گفتن به (بابام) بگو چند شیفته کار کنه که خدا روزی منو تو دهن این دختر گذاشتهالبته به شوخی البته راه حل ازدواجم گفتن که شوهر کنم ولی گارانتی دندون دهنم کاملا بی حس بود هیچی نمیفهمیدم بالاخره رفتیم خونه خوابیدم البته قبلش قرص خوردم بعد از 5ساعت به زور مامانم بیدارشدم میخواستیم بریم خونه خالم دختر خالم زایمان کرده بود شام دعوت کرده بود خیلییی وقت بود مهمونیا رو به افق محو و نیست شده بودن نمیتونستم نرم واقعا رفتیم اونجا نیم ساعت نشده دندونم دردش بیشتر شد اونجا بم قرص دادن ولی خوب نشدم اصلا نمیتونستم دهنمو باز بکنم هوا میخورد تیر میکشیدسرمم درد گرفته بود تو اتاق بودم با رضا و بابام که بابام با دکتر تماس گرفت گفت مشکلمو و اینکه قرصش اثر نمیکنه گفتن یه مسکن تزریق کنم رضا میخواست بره بگیره قبول نکردم گفتم عمرا اینجا امپول بزنم رضام بالبخند گفت نه که تا حالا اینجا نزدی بعدشم چه فرقی میکنه(مراسم پسر خالم خونه خالم کلی امپول زدم) منم قبول نکردم. اونام گفتن خودت درد میکشی رفتن باز امیر اومد خیلی اصرار نکرد چراغا رو خاموش کرده بودم سرم رو پای امیر اروم گریه میکردم اومدم ب ه امیر اشاره کنم اب بیاره دیدم چشماش بستستکونش دادم دیدم خوابه قیافم واقعا دیدن داشت اون لحظه بیخیال اب شدم به هر بدبختی مامانم ول کرد و تصمیم رفتن کردن ولی خب یک ساعت داشتن خداحافظی میکردن واقعا کلافه شده بودم رفتیم خونه مامانم اینا داشتن اماده خواب میشدن رضا اومد منم تو اتاق بودم اومد تو اتاق گفت بهترنشدی منم کلا دپ شده بودم سرمو تکون دادم گفت اشکال نداره الان خوب میشی بخواب باز سرمو تکون دادم گفت بخواب درد نداره کلی فشار اوردم به خودم گفتم دروغ نگو اونم نشست به حرف زدن دیدم خیلی داره دیگ نصیحت میکنه خودم خوابیدم اونم خندید گفت افرین خب چی میشد از اول همکاری کنی الان تموم شده بود داشت اماده میکرد من باز گریم گرفت گفت نگاه نکن وقتی زد واقعا به دردی که تو خاطره ها از مسکن گفته بودن پی بردم تاب میخوردم در بیاره اونم نامردی نکرد تااخرش زد خیلی بد بود گفتتمومممم حالا راحت بخواب منم چشمام خیس نگاش کردم گفتم خیلی درد داشت گفت خب تقصیره من نبود که منم گفتم جریمت اینه که امشب همینجا بمونی اونم خندید گفت چه جریمه سختیم هست لباسشو عوض کرد گفت من رو زمین بخوابم دلم سوخت گفتم نه بیا رو تخت منه بدبخت با اون همه درد رو زمین خوابیدم ولی زود خوابم برد. زیاد شد نمیدونم. زندگی به کام

خاطره مها جان

خاطره مها جان

سلام من مهام بهتون قول دادم بازم خاطره بگم . این خاطره شاید یکم ناراحتتون کنه اما خوب دیگه خاطرست دیگه . . مرداد ماه پارسال بود که 3 مرداد سالگرد پدر و مادرم بود . مادرجون کمرشون اسیب دیده بود و بیمارستان بودن و کسی حواسش به من نبود .منم نخواستم اذیتشون کنم . تا ظهر روز 3 مرداد با زن عمو ارام(زن عمو ایمان نامزدن) بیمارستان بودیم(تازه عقد کرده بودن با عمو) من حالم خیلی گرفته بود . ظهر عمه افسانه اومد و ما اومدیم خونه مادرجون. بعد از نهار زن عمو رفت خوابید و من موندم و کلی تنهایی. یهو تصمیم گرفتم تنهایی برم بهشت زهرا. زنگ زدم اقای سرمدی(راننده ای که اقاجون بهش اعتماد داره و منو میبره کلاس و اینا) اومد دنبالم . اروم از خونه زدم بیرون و قبلش واسه زن عمو پیام گذاشتم. خلاصه سر راه یه مقدار چیز واسه خیرات خریدم و رفتم اونجا . خیلی حالم بد بود . اون چند روز نبود مادرجون تو خونه و بی خوابی خیلی بهم فشار اورده بود . خلاصه کلی خودمو خالی کردم اومدم بلند شم که عمو و زن عمو رو دیدم که مظطرب دارن میان سمتم . یه لحظه از قیافه عمو ترسیدم بهم که رسید یه قدم رفتم عقب و اروم گفتم:ببخشید. عمو چیزی نگفت و نشست فاتحه گفت . زن عمو اومد سمتم بغلم کرد و اروم گفت:خوبی عزیزم؟ترسیدم خوب بهم می گفتی می اوردمت . خودمو انداختم تو بغلش و توش جمع شدم و شروع کردم به گریه کردن. بعد از چند دقیقه بدنم می لرزید که زن عموبا وحش برگشت سمت عمو و گفت:ایمان مها حالش خوب نیست. مو اومد بلندم کرد و بردم تو ماشین و راه افتاد . نصفه راه احساس کردم دارم بالا میارم .بلند شدم و گفتم:عمو حالم بده بزن کنار . از ماشین پیاده شدم و کنار خیابون هرچی تو معدم بود و گلاب به روتون بالا اوردم. بعد چند دقیقه که حالم بهتر شد رفتیم خونه با کمک زن عموم رفتم اتاقم . تمام انرژیم تحلیل رفته بود . عمو بعد چند دقیقه اومد تو اتاق و گفت:بهتری ؟ توان حرف زدن نداشتم . زن عو گفت:ایمان یه کاری بکن اصلا جون نداره. عمو اومد پیشم و دستشون کشید رو سرم گفت: تبم داره که . بیا ببریمش بیمارستان اونجا خودم هستم و الانم عمل دارم و مامان کار داره . پاشو بریم . عمو منو برد تو ماشین و رفتیم بیمارستان . اونجا تو اورژانس دراز کشیدم که تا رسیدیم عمو رو پیج کردن سریع رفت که بعدش عمو احسان اومد و بعد سلام و احوال پرسی گفت:به به مها خانم . باز که کارت پیش ما گیر کرد عمو جون . با بی جونی گفتم:عمو . گفت :جانم عزیزم حالت خوب نیست یه لحظه صبر کن اومد که بره بازم حالت تهوع گرفتم و بالا اوردم . عمو چند تا چیز نوشت و اومد پیشم و با زن عمو حرف زد تا یه پرستار با یه کیسه اومد. توش یه سرم و 2 -3 تا امپول بود. عمو سرمو در اورد و امادش کرد اومد سمتم و گفت: ارام جان کمک کن استینشو بزن بالا . زن عمو کمک کرد و عمو پنبه کشید تا اومد انژیوکتو وارد کنه دستمو کشیدم که گفت:اه عمو جون یواش هنوز کاری نکردم. یه بار دیگه پنبه کشید و وارد کرد که دستم سوخت و اروم گفتم:اخخخخ. عمو گفت :تموم شد. و یه امپول تو سرم زد و تنظیمش کردچند دقیقه موند که من کم کم خوابم برد . از خواب که بیدار شدم سرم تو دستم نبود و عمه افسانه و عمو علی(همسرش) بودن . عمه تا دید بیدار شدم زنگ زد عمو ایمان و اومد یکم باهام حرف زدن که عمو علی که چند دقیقه پیش رفته بود بیرون با دوتا امپول اومد تو و داد دست عمو ایمان. عمو گفت:مها جان برگرد تا ایان امپولاتو بزنه. با بغض به عمه افسانه نگاه کردم و گفتم:عمه نه خواهش میکنم. عمه گفت:عزیزم بدنت ضعیف شده و عصبی بودی اینارو بزن خوب شی که مامان خفمون کرد هی میگه مها کجاست؟چیکارش کردین . یه کم دیگه مخالفت کردم که عمو ایمان کلافه گفت:اماده میشی بزنم یا بدم علی بزنه برات؟ منم خجالت کشیدم و برگشتم . عمه لباسمو داد پایین و عمو ایمان به عمو علی اشاره کرد که پاهامو بگیره. عمو علی پاهامو گرفت و عمو ایمان پنبه کشید و با یه بسم الله فرو کرد . اولش یکم سوخت ولی بعدش درد داشت که اروم همش میگفتم:ایییییی اخخخخخ عمه . عمه افسانه هم می گفت:قربونت برم تموم شد . عمو کشید بیرون و سمت دیگرو پنبه کشید . بازم فرو کرد که دردش خیلی زیاد بود . دیگه خجالت بوسیدم گذاشتم کنار و شروع کردم به گریه کردن و ناله کردن:ایییییی عمو تو روخدا . عمو درش بیار پام داره می سوزه .عمو علی شما یه چیزی بگو . ایییییی اقاجون بیا منو ببر و... . گریه می کردم تا تموم شد که زن عمو ارام اومد تو و گفت:مها جان خوبی؟ صدات کل بیمارستانو برداشته عزیزم اروم تر . با گریه گفتم:زن عمو بیا عمو رو ببر سوراخ سوراخ کردم . اییییی پام درد میکنه . عمو با خنده اومد طرفم و گفت: بسه وروجک واسه سلامتیه خودته اخه نمی دونی چه فشارت پایین بود در ضمن شما بدنت ضعیفه دردت میگیره . خلاصه بعد یک ربع رفتیم بالا پیش مادرجون . اونجام کلی شکایت کردم و اقاجونم بهم گفت: اقای سرمدی بهش گفته بردتم بهشت زهرا وگرنه پوستمو قلفتی(غلفتی) می کند. هفته بعد عروسی عمو ایمانه دیگه میره و من تنها میشم باز. ببخشید خستتون کردم. ممنون که خوندید.

خاطره شیوا خانم

خاطره شیوا خانم

سلام عشقوليااا😍 عشقتون اومد دوباره😍 خب خب برم سر اصل مطلب شما گفته بوديد درباره امپول خوردن نيما و شاهين بگم ولي ميدونيد اينا يا تو بيمارستان امپول ميزنن يا ميخواان امپول بزنن مارو راه نميدن😢😭 ولي اصلا نميترسن😐 صداشونم در نمياد. 😐خب اسمم كه نازنين ميگم چون شيوا سختمه😐 اين جريان بر ميگرده به شهريور پارسال كه ما رفته بوديم شمال اونم از نوع مجرديش يعني من و شاهين و نيما و نياز و نيايش. و دوستاي شاهين و نيما كه ماشالله دكتر بودن و و محسن كه با نامزدش اومده بود و هاديم كه مجرده و اسم نامزد محسنم سارينا بود. محسن و هادي پزشك عمومين ساريناهم داره معماري ميخونه خلاصه رفتيم شمال و و رفتيم ويلا. همه خسته بوديم و خوابيديم وقتي بيدار شدم ديدم اسپيلت روشنه و منم جلوش خوابيدم ولي شاهين پتو انداخته بود روم ولي من سردم بود😑خلاصه دگ از خواب بلند شدم و رفتم بستني خوردم و بقيه هم بيدارشدن و رفتيم متل قو. تو شب هممون رفتيم تو اب كه بسي وحشتناك بود😱 ولي نيما نيومد چون تو بچكي نزديك بوده غرق بشع از اب ميترسه بدبخت😬😂 وقتي اومدي بيرون م پسرا لباساشونو عوض كردن
ولي دخترا با لباس خيس نشستن تو ماشين😬 رفتيم تو ويلا كه من پريدم رفتم حمام😐 وقتي اومدم. چون موهام بلند بود خشك نميشد منم سريع با كش بستم😐كه به قول نيما از بس خنگي😄 وقتي دونه دونه رفتيم حمام با پيشنهاد دختا رفتيم پاساژ😍دواي درد دخترا😂😐 و شامم بيرون خورديموقتي برگشتيم اينقدر خسته بوديم خوابمون برد ولي صبح بلند شدم سرم عجيب درد ميكرد و چون ميگرن دارم سريع به شاهين گفتم و اونم بهم قرص داد ولي بدتر شدم هي كه شاهين و نيما رفتن برا صبحانه نون بگيرن و مخلفات. منم داشتم ميمردم از سردرد و سرگيجه اومدم بيام بيرون كه اومدم بيفتم زمين هادي منو گرقت. از حق نگذريم هادي خيلي بد اخلاقه ولي محسن عاليه گقت چيشدي نازنين؟گقتم سرمممم😭😭😭 گفت باشه باشه برو بخواب رو تخت😢😔 رقتم مه نياز و نيايش و محسن و هادي و سارينا بالا سرم بودن كه محسن گفت. شاهين گفته ميگرن داره احتمالا به همين خاطر سرش درد گرقته بزار يه زنگ بزنم كه تا بوق خورد شاهين گفت درو باز كن اومديم تو😐اصن نداشت محسن حرف بزنه وقتي اومدن محسن گقت سريع بيا بالا كه اونام سريع اومدن و محسن براشون تعريف كرد چي شده گفت اتفاقا امپولشم اوردم كه محسن گقت شاهيييينشاهين گفت هادي منم دل زدن ندارم كه هادي گفت بسي غلط ميكني پس امپول نزنه😂كه نيما گقت هادي بدتر ميشه😐اينجا من از سردرد لال شدم نياز و نيايش و ساريناهم با محسن رفتن بيرون چون محسن گفت بيايد بيرون. و هادي چون خيلي خوب امپول ميزنه گفت باشه ميزنم كه شاهين گفت مرسي💋بعد من گفتم داداششش😭همينحورم گريه ميكردم و اينا كه شاهين گفت جون دله داداش؟گريه نكن الهي فدات بشم به خاطر خودته😔 كه نيما رفت بيرون و شاهين شلوارمو كشيد پايين و تا خواست امپولو فرو كنه گفتم نهههه هادي گفت جانم الان تموم ميشه شاهين گفت هيس هيس فدات بشم كه امپولو فرو ميكرد من گريه ميكردم ولي سفت نكردم. تا تموم صد ولي نيما و شاهين و هادي و محسن برام كادو خريدن😈😍 دوستدارتون شيوا

خاطره اقا سهیل

خاطره اقا سهیل
ســــــلام به همگی.امیدوارم از ایام چرت و مزخرف امتحانات به سلامت عبور کرده باشید .منم به شکرانه ی زنده خارج شدن از این روز های چـــــــــرت اومدم یه خاطره تعریف کنم. ببینیم آخر عاقبتمون به کجا میرسه😀اما قبل خاطره از همین تریبون از اساتید گرامی خواهشمندم اون نمرات درخشان مارو تو سایت بزارن😒نصف تابستون که با استرس امتحان گذشت نصف دیگه رو هم باید کابوس نمره ببینیم.خدا شاهده چن شب پیش خواب دیدم تو یکی از امتحانا ۲شدم نزدیک بود تو خواب سکته بزنم😥استاد عزیزی که یـــــک مــــاهه امتحان گرفتی و هنوز نمراتو درج نکردی منتظری موقع تایید نمرات بزنی نتونیم اعتراض کنیم 😒 اگــر من تو خواب به خاطر زرنگ بازی شما سکته میکردم و یه ورم کـج میشد مسئولیتش رو شما می پذیرفتی آیــا ؟؟؟😞بابا استاد قربونت برم جـــان مادرت او نمراتو بزار دیگه😡😣 .این صرفا غــر بود ربطی به اصل مطلب نداشت ولی خالی شدم تو دلم مونده بود داشتم منفجر میشدم😅😤واما خاطره:عرضکنم خدمتتون بنده اگر ریا نباشه از۹سالگی تکواندو کار میکنم البته حدود یک ساله تو مسابقات شرکت نمیکنم و کلا جدی تمرین نمیکنم وبیشتر تمرین مربیگری میکنم که ایشالا دو سال دیگه تو کلاسای مربیگری شرکت کنم ببینم چه گلی به سر مربیگری میزنم😅وقتی سوم دبیرستان بودم اون موقع اوج تمریناتم بود میخواستم وارد تیم ملی بشم(زهی خیال باطل😂)یه دوره مسابقات حوزه ای تیمی داشتیم که اگه به صورت تیمی مقام میاوردیم به مسابقات لیگ راه پیدا میکردیم ولی توزیع مدال انفرادی هم بود یه خبرای غیر رسمی هم رسیده بود که قراره از کادر فنی تیم ملی بیان بچه های با استعدادو بدون انتخابی ببرن تیم ملی واسه همین همه مون خیلی سخت کار میکردیم .مربیمونم میگفت خودتون حواستون به وزنتون باشه دیگه من نخوام یکی یکی چک کنم منم که همیشه خدا عین گاو میخوردم تو اون دوره کلا کم غذا شده بودم .یه روز قبل مسابقه وزن کشی داشتیم که همه ی تیم رفتیم وزن کشی من که رفتم رو ترازو مسئولش با تعجب گفت وزن چندی؟گفتم وزن یک گفت یه کیلو کم داری !😱مربیم داد زد سرم که مگه نگفتم حواست باشه و از این حرفا گفتم حالا چیکار کنم؟؟؟؟یکی از بچه هارو فرستاد گفت برو چن تا بطری اب بگیر ببینیم وزنش درست میشه یا نه وقتی داشت میرفت گفتم حالا که میخری یکیشو دوغ بخر گاز دار باشه لطفا (فرصت طلب بدبخت😂)گفت امر دیگه گفتم حالا همینو بخر تا ببینم بعدا چی میشه.مربیمم اون وسط عین اسفند رو آتیش بود میگفت بیچاره یــــــه کیلو کم داری چرا عین خیالت نیست😠منم گفتم اینا همش از استرسه استاد 😩😅خلاصه رفت دوݟ و آب گرفت و آورد یه دوغ خانواده رو سر کشیدم با خودم گفتم این که از یه کیلو ام بیشتربود اضافه نیارم خوبه دوباره رفتم رو ترازو گفت بازم خیلی کم داری تا درست نشه نمیتونم کاری کنم 😐دوباره اومدم با بدبختی یه بطری بزرگ آب خوردم دیگه داشتم منفجر میشدم باز دوباره هیچی به هیچی اومدم نشستم گفتم دیگه نمیتونم بیخیال مربیمم میگفت فقط یه بطری دیگه بخوری تمومه دیگه اشکم در اومده بود اون هی اصرار میکرد منم که اصلا نمیخوردم .اونجا قــشنگ تابلو شده بودم بچه های دیگه ام دورم جم شده بودنواسم به دو تاشون بود که بهم میخندیدن یکیشون گفت فردا بازی این چقدر دیدنی بشه😂یه چش غره بهشون رفتم تا خواست حواسم جم بشه دیدم یه بطری آب ریخته شد سرم .سرمو بالا کردم دیدم یکی از هم تیمیام بود گفت موهات خیس باشه وزنش بیشتر میشه با صدای بلند گفتم آخه مگه من چن گرم مو دارم ؟😡مربیم گفت الان یه گرمم تاثیر داره به زوووور یه بطری کوچیک آب داد به خوردم با بدبختی رفتم رو ترازو که خدا رو شکر گفت درست شد البته ۲۰۰گرم کم بود که موردی نداشت .من تا شنیدم این حرفو دویدم سمت در مربیم داد زد کجا بیا لباس بپوش سریع اومدم لباس پوشیدم وضع انقد خراب بود بلوزمو داشتم به پام میپوشیدم😂حالا بیا تو سالن دسشویی پیدا کن از هرکی ام میپرسیدم جواب درس نمیداد رفتم طبقه دوم یه آقایی از یه دری اومد بیرون گقتم دسشویی کجاست؟؟؟😫گفت همینجا سریع پریدم تو دیدم آدم توشه 😠همش با مشت میکوبیدم به در با داد میگفتم جان مادرت زود باااااااش داره 3میشه که درو باز کرد نزدیک بود مشتم بخوره تو صورتش😂وقتی اومدم بیرونچقدرر دنیا به نظرم زیبا اومد😂خدا هیچکسو با دسشویی نرفتن امتحان نکنه خـــــــــیلی سخته😂😩اومدم دم در دیدم همه وایستادن منتظر اتوبوس که بیاد دنبالمون .سرم خیس بود یه سرمایی مثل تیر خورد وسط پیشونیم به دلم افتاد سرما میخورم اخه زمستون بود یه هوای سرد و خشکی ام حاکم بود .از بد شانسی کلاه نبرده بودم کاپشنمم کلاه نداشت خیلی ام طول کشید تا اتوبوس بیاد دنبالمون هی رفته رفته علائم سرما خوردگی رو تو خودم حس میکردم اولش با سردرد شرو شد تا برسم خونه گلو و گوشمم گرفت .اومدم قرص خوردم ولی هیچ تاثیری نداشت به بابامم نگفتم مریضم چون به زورم که شده منو میبرد پیش دایی اون تقویتی که قبل هر مسابقه میخوردمم میزدن 😣شب تا صب نتونستم بخوابم گلو و گوشم خیلی درد میکرد تا چشمم میرفت رو هم خواب مسابقه میدیدم دوباره میپریدم از خواب صب هوا هنوز کامل روشن نشده بود اون موقع دیر هوا روشن میشد چشمام تازه رفته بود رو هم که بابام بیدارم کرد گفت پاشو مسابقت دیر میشه (مسابقات تو پاکدشت یکی از شهرای اطراف تهران برگزار میشد با خونه ما خیلی فاصله داشت باید یه ساعت زود تر میرفتیم چون بابام برای دیدن بازیم قرار بود بیاد من از تیم جداشدم قرار شده بود با بابام برم)صبحانه هیچی نخوردمبابام پرسید سرما خوردی؟سرمو تکون دادم گفت الان میگن؟؟؟اروم گفتم ببخشید سرشو به نشونه تاسف تکون داد وقتی رسیدیم محل مسابقه خیلی شلوغ بود منم که خیلی بی انرژی و بی حال بودم تمام استخونام درد میکرد خواب درستی ام نداشتم سرم درد گرفته بود 😷😵تو اولین بازی رفتم تو زمین دیدم حریفم همون پسریه که روز قبلش مسخرم کرده بود و گفت مسابقه این چی بشه.اونم با دیدن من جا خورد بازی شرو شد در همون حرکت اول نامرد با روی پاش محکم زد تو چشم چپم احساس کردم کاسه ی چشمم فرو رفت تو مغزم😣بلند داد زدم آییییییییـــی چشمم 😭بازی متوقف شد دکتر مسابقات اومد چشممو دید گفت چیزی نیست ولی اگه نمیتونی ادامه نده مربیمم گفت ادامه نده گفتم نه خوبم ادامه میدم(که کـــــــــــاش انصراف میدادم)دوباره بازی شرو شد دیگه کل انرژیم تحلیل رفت حتی دیگه پامم بالا نمی اومد اونم که نقطه ضعفمو پیدا کرده بود تو ضربه سرا میزد تو گوشم دادم میرفت هوا 😰از راند دوم به بعد دیگه حتینمیتونستم کیاب بکشم تخلیه بشم نفسم بالا نمی اومد مربیمم همش میگفت سهیل کیاب بکش راه نفست باز بشه ولی واقعا نمیتونستم اونم هی چپ و راست علنی دیگه کتکم میزد😅وقتی ام که اون نمیزد خودم تعادل نداشتم می افتادم زمین اخطار میگرفتم .اون بازی بدترین بازی دوران زندگی ورزشیم بود برام یـــک سال گذشت تا تموم شد بازی حوضه ای هم که مثل مسابقات رسمی نیست تا تایم تموم بشه حق داری بزنی .خلاصه من خییییلی مقتدرانه و مثل یــــه مـــــرد 💪۲۲بر۰ باختم و اومدم بیرون 😅نفس کشیدن برام سخت بود سرفمم گرفته بود دیگه داشتم جون میدادم 😷یه مدتی گذشت من یکم بهتر شدم و نشسته بودم بازی هم تیمیامو میدیدم که مربی اومد گفت حریفت رفته فینال تو گروه شانس مجدد دوباره بهت بازی خورده بازی میکنی یا نه؟گفتم نمیدونم یکم فک کردم گفتم بازی میکنم هرچی باداباد مربی ام گفت حالت بد میشه ها گفتم نه بهترم .بازی شرو شد من رفتم با کمال تعجب وبا بد بختی ۲بر ۱بردمش ینی ببین اون بیچاره ی فلک زده کی بود که مـــــــن با اوووون حالم بردمش بیچاره چقدرم خوشحال بود از باختش بعد بازی همش میخندید😂😂دیگه جنازمو از وسط جمکردن و بردن بیرون کلم داغ کرده بود احساس میکردم از سرم بخار بیرون میاد تب داشتم سرفمم دیگه قطع نمیشد چشمم که اون پسره زده بود ناجور درد میکرد همش میگفتم گرمه هرچی پک یخ میزاشتن رو سر و گردنم خنک نمیشدم تازه داشتم میفهمیدم چی به چیه که اعلام کردن بازی سوم می خواد شرو بشه با گریه به مربیم گفتم دیگه نمیتونم بسه خواهش میکنم گفت سهیل یه قدم با مدال فاصله داری یه ذره همت کنی تمومه ولی واقعا جونشو نداشتم دو نفر بین تماشا گرا نشونم داد گفت ببین اونااز طرف تیم ملی اومدن فک کن یه درصد از کارت خوششون بیاد (واقعا تا الانشم نفهمیدم اونا واقعا از تیم ملی بودن یا مربیم الکی گفت منو شیر کنه بفرسته جلو😂)با گریه گفتم به خدا نمیتونم دیگه توانشو ندارم آروم و با ناراحتی گفت باشه ،میرم بگم انصراف دادی داشت میرفت که یهویی از پشت صداش کردم گفتم نرو بازی میکنم (غیرت درونم بیداد میکنه😂😂😅) بازی سوم شرو شد حریفمم خییییلی چغر و بد بدن بود راستش اولش یکم ازش ترسیدم اما نه ازش امتیاز میگرفتم نه میزاشتم اون ازم امتیاز بگیره عصبی شده بود همه ام داد میزدن ســـــــهیل بزنش صدای بابامم از بین تماشاگرا میشنیدم (از هموطنان عزیز خواهشمندم وقتی کسی بازی میکنه انقد نگین بزن بزن مطمئن باشید اون که تو زمینه بیشتر از شما عقلش میرسه که بزنه ولی آخه باید بتونه بزنه یا نه؟ همه نشستن بیرون گود هی میگن لنگش کن😶البته من خودمم اینطوریم😂😂😂)انقدر وقتو تلف کردم که کشید به راند طلایی دیگه چاره ای جز زدن نداشتم اونم که پی در پی حمله میکرد که بالاخره یه ضربه زدم بهش اونم همزمان یه ضربه به من زد که احساس کردم ضربه ی اون محکم تر بود رو اسکوربورد دیدم یه امتیاز به من دادن گفتم حتما اشتباه دادن الان درستش میکنن ولی در کمال تعجب بازی به نفع من تموم شد بچه ها و مربیم دویدم طرفم بغلم کردن گفتم استاد فک کنم امتیازو اشتباه دادن داور متوجه نشد اونا اعتراض نکردن .سریع دهنمو گرفت برد پایین 😂😂واقعا باور نداشتم من بردم .که بالاخره بعد از کلی بیچارگی مقام سوم مشترک و مدال برنز کسب کردم دیگه بعد بازی از حال رفته بودم مربیم سریع کلاه و هوگو رو در اورد گفت وااای چقد تب داری سریع یه نفرو فرستاد بین تماشاگرا بابامو صدا کرد بهش گفت سریع ببریدش دکتر تا حالش از این بدتر نشده توزیع مدال خیلی طول میکشه من میگیرم جاش بعدا بهش میدم حتی نزاشت لباسمو عوض کنم بابام سریع دستمو گرفت و برد بیرون تو ماشین تو همون پاکدشت دنبال درمانگاه و بیمارستان میگشت من که یکم هوای آزاد بهم خوردحالم بهتر شد تونستم نفس بکشم گفتم بابا دیگه لازم نیست دکتر بریم حالم خوبه گفت تب داری دکتر حتما بایدمعاینت کنه .خلاصه جلو یه بیمارستان نگه داشت پیاده شدیم تو حیاط دیدم همه دارن یه جوری نگام میکنن به خودم نگاه کردم ماشالا یه تیپ دختر کشی داشتم عین ستاره ی سهیل از صد فرسخی میدرخشیدم لباس تکواندو با شلوار کوتاه و کتونی بدون جوراب با یه کاپشن بادی نارنجی که نمیدوم مال کی بود تن من کرده بودن 😂😂رفتیم بابام نوبت گرفت نشستیم تا نوبتمون بشه همه یه جور خاصی نگام میکردن منم چشامو از رو زمین برنمیداشتم نوبت ما شد رفتیم تو یه دکتر جوون خوش اخلاقی بود لباسمو دید گفت ورزشکاری؟گفتم بله. گفت تکواندو دیگه؟(پ ن پ کشتی ،اونم دو بنده ست پوشیدم😒)گفتم بعـله بعد معاینم کرد وقتی اون یارو که شبیه چکشه نوکش تیزه وارد گوشم کرد بلند داد زدم آییییییی گوشم سرمو بردم عقب گفت تکون نخور الان تموم میشه بعد تموم شد گفت ورزشکار انقد کم طاقت ندیده بودم .بعد شرو کرد به نوشتن که من اروم به بابام گفتم بگو امپول ننویسه که شونشو انداخت بالاهیچی نگفت بعد دیگه دیدم هیچی نمیگه خودم گفتم ببخشید میشه آمپول ندین؟گفت چرا؟نکنه مسابقه داری نگرانی پات درد بگیره ینی تا خواستم دهنمو وا کنم بابام زود گفت نه آقای دکتر بازیش امروز تموم شد دیگه نداره 😆😎منم که 😨😨😨🔥🔥🔥🔥دکتر گفت خب پس نگرانی نداری زیادم ننوشتم. تزریق کنی حالت بهتر میشه .بعد گفت حالا مقامم اوردی بابام گفت بعله مقام سوم اورد دکترم خیلی گرم گفت آفرین با این وضعت خیلی کار بزرگی کردی بعد پرسید چشمت امروز اسیب دید؟گفتم بعله یه نگاهی بهش کرد گفت طبقه بالا چشم پزشکی هست بهتره بری یه نگاهی بندازه که مشکلی بعدا پیش نیاد.بعد تشکر کردیم اومدیم بیرون مستقیم رفتیم طبقه بالا چشم پزشکی .خودمم خیلی نگران چشمم بودم توش که شده بود کاسه ی خون دور و برشم کم کم داشت کبود میشد.چشم پزشکی شلوغ بود نوبت گرفتیم نشستین تا نو بتمون بشه .فضا خیلی ساکت بود منم همش سرفه میکردم سرمم گذاشته بودم رو شونه ی بابام .یه نفر کنار بابام نشسته بود سرشم تو گوشی بود برگشت به بابام گفت آغا فک کنم اشتباه اومدین دکتر عمومی پایینه.بابامم گفت خودمون میدونیم کجا اومدیم شما سرت به کار خودت باشه .بیچاره رفت تو گوشیش محو شد😂یه پسر جوون کنار من نشسته بود دید من حالم خوب نیست نوبت خودشو داد به ما(دمش گرم)رفتیم تو دکتر چشممو دید و معاینه کرد گفت مشکل خاصی نیست فقط یه قطره واسه قرمزی چشمم داد .دیگه تقریبا داشت شب میشد که رسیدیم تهران بابام جلوی یه دارو خونه نگه داشت و دارو هاموگرفت ۴تا توش آمپول بود گفت بریم یه جا اینارو بزن بعدش بریم خونه.من😲 با بغض گفتم باشه دیگه من خودمو کشتم مدال گرفتم میخوای کوفتم کنی 😢گفت چه ربطی داره مگه نمیبینی حالت بده نزنی حالت بدتر میشه اصلا میخوای زنگ بزنم ببینم دایی کجاست بریم اون بزنه .سریع گفتم نه باباااا خواهش میکنم 🙏الان ببین حالم چقد خوبه (دروغ گفتم حالم خیلی ام بد بود😭)اگه حالم بد بشه قول میدم بزنم خواااااااااهش میکنم.گفت باشه ولی حالت بد باشه میزنیا☝گفتم چـــــششششششم. بابام انقد از مدال من ذوق زده بود اگه طلا میاوردم انقد خوشحال نمیشد هر کس که میدونست مسابقه داشتم زنگ میزد بابامم با افتخار میگفت مدال برنـــز اورده انگار که مدال برنز المپیک اورده بودم😂😂 اون شب قرص خوردم و خوابیدم صبش با اینکه حالم اصلا خوب نبود ولی پاشدم رفتم مدرسه گفتم اگه تو خونه بمونم میفهمه حالم بده اونوقت زورم میکنه امپول بزنمتو مدرسه ام همه میدونستن مسابقه داشتم تو سالن مدیرمو میدم گفت چیکار کردی گفتم آغا مدال برنز اوردم چشممو نشون دادم گفتم تازه با مصدومیت و سرما خوردگی گفت افرین یه جایزه پیش من داری😊زنگ اول ورزش داشتیم چون هوا سرد بود تو کلاس دو به دو شطرنج بازی میکردیم که معلمم پرسید نتیجه مسابقه رو گفتم برنز که یکی از بچه ها که نمیدونم خیر ندیده چطور فهمیده بود گفت اغا بازی اولو ۲۲هیچ باخت همه خندیدن گفتم زهرمار نیشتونو ببندین خب مریض بودم دیگه بچه ها چیزی نگفتن .زنگ تفریح اکثر بچه ها تو کلاس بودن منم حالم خوب نبود سرمو رو میز گذاشته بودم .اون پسره که اسمش پویا بود اومد بالا سرم گفت چطوری اقای ۲۲هیچ گفتم برو پویا سربه سرم نزار رفت نشست سر جاش همش تیکه مینداخت ارش بهش گفت حالش خوب نیست سربه سرش نزار اونم گفت برو بابا خودشو زده به مریضی باخت شکوهمندشو توجیح کنه سرمو بلند کردم گفتم برو به نمره تربیت بدنی خودت یه نگا بنداز اونم برگشت گفت یادم نمیاد ۲۲هیچ باخته باشم بعد بازم شرو کرد تیکه انداختنقرار داد بعدشم دو نمره از انظباط هردو مون کم کرد و از هردو مون تعهد گرفتن😅به منم گفت داغ اون جایزه رو به دلت میزارم حالا بشین منتظر باش که جایزه بگیری 😡منم اروم گفتم داغ به دل یخ میزاری😒(والا😅)گوشش تیز بود شنید یه نمره ی دیگه از انظباطم کم کردم😂 منم که واقعا حالم بد بود حوصله ی کلاسم نداشتم گفتم یکم دیگه فیلم در بیارم خودمو بی حال نشون بدم یقین کنن حالم خیییلی بده اجازه بدن برم یهو دویدم سمت دسشویی ،الکی مثلا حالم بد شد😂بعد اومدم بیرون خودمو گیج و منگ نشون دادم با بی حالی گفتم من حالم خوب نیست میشه اجازه بدین من برم خونه مدیر گفت الان زنگ میزنم بابات بیاد دنبالت یه چن کلمه حرفم باهاش دارم😆من😦(کلا من در طول عمر ۲۰سالم اول یه کاری میکنم بعد دربارش فک میکنم .شنیدین میگن خنگ خدا؟اون خنگ خدا که میگن منم😶)زنگ زد به بابام ده دیقه نشد خودشو رسوند فاصله ی مدرسه تا محل کار بابام حداقل نــــیم ساعت بود😐تا اومد من سویچو از دستش گرفتم فلنگو بستم😃یکم تو ماشین نشستم اومد تو ماشین (بابام عصبانی بشه هیچی نمیگه فقط یه نگاه خیـــــــــلی بد میکنه که از صدتا فش بدتره شدت عصبانیتشم با تایم نگاه کردنش رابطه ی مستقیم داره 😂 )قشـــنگ یه ربع خیره بود به من منم هی خودمو میزدم به بی حالی که راه بیفته ولی همچنان زل زده بود به من .بدون هیچ حرفی حتی یک کلمه رسیدیم در خونمون خواستم پیاده بشم گفت تو نیا بالا الان برمیگردم رفت و با دارو ها بر گشت به داییم زنگ زد گفت داریم میایم بیمارستان .تو راه گفتم بابا ببخشــــید باز هیچی نگفت .منم ترجیح دادم حرف نزنم رسیدیم بیمارستان داشتیم میرفتیم که از پشت داییم صدامون کرد گفت بیاین این اتاق بعد سلام و احوال پرسی به من گفت تو چرا قیافت انقدر داغونه (یه چشمم بادمجون روییده بود یه چشمم چسب زده بودم ینی داغون تر از داغون بودم)بابام گفت خواهر زادتون بزن بهادر شده دعوا را میندازه .داییم با خنده گفت تا دیروز که مقام اورده بود پسر گل جنابعالی بود امروز که گند زده شد خواهرزاده ی ما منم گفتم یه شوخی بکنم فضا عوض بشه بابا یادش بره گفتم دعوا نکنید منمتعلق به همه ی شمام فقط امضاها یکی یکی قول میدم با همتون عکس بگیرم😃بابام گفت تا ده دیقه پیش که داشتی میمردی چی شد پس دایی جانتو دیدی زبون در آوردی ؟خیلی ضایه شدم 🙈رفتم نشستم پشت میز گفتم دایی دکتر بودنم خوبه ها الان پشت این میز دیدم به دنیا عوض شده😂گفت دست به وسایل نزن اتاق مردمه امانت گرفتم واسه معاینه جنابعالی رفت نشست رو تخت گفت چراغ قوه و یه آبسلانگ بردار بیا اینجا ببینم .من اینطوری😮که ابسلانگ دیگه چه صیغه ایه .ازشم نپرسیدم با خودم بی کلاسیه بزار خودم بگردم پیدا کنم .چون گفته بود یه ابسلانگ گفتم باید دنبال چیزی بگردم که چنتا باشه یه نگاه انداختم دیدم سه چهار تا مهر رو میزه با خودم گفتم حتما خارجکی مهر میشه آبسلانگ دیگه بعد بین اون مهر ها هم اونی رو که آبسلانگ تر به نظر میرسید برداشتم بابام و داییمم گرم صحبت بودن مهرو چراغ قوه رو بردم دادم به داییم گفت مهر واسه چی اوردی؟اروم گفتم این ابسلانگ نیست؟یه نگاه عمیق بهم کرد گفت سهیل دایی جان منظورم همون چوب بستنی بود چوب بستنی بود😐ن قیافم😶دیگه گفتم یه نمکی بریزم ضایه شدنم به چشم نیاد گفتم خب دایی جان بگو آبسلانگ بیار دیگه چرا میگی مهر بیار .داییم یه لحظه به خودش شک کرد😃 بابام از خنده غش کرده بود به داییم گفت دکتر جون آینده ی این پسر منو چطوری میبینی داییمم گفت اوووف دررررخخخششااان 😂رفتم یه آبـــــــــسلانگ برداشتم دادم دستش(منو سرزنش نکنید به جان خودم تا چن هفته پیش نمیدونستم پانکراس چیه فک میکردم اسم یه جور بیماریه😂🙈)خیلی سرفه میکردم نفسم بند میومد رفتم نشستم روتخت معاینم کنه اون آبسسسسسسلانگو تا مری کرده بود تو حلقم فک کنم تا توی پانکراسمو هم دید😂منم سرفم گرفته بود هی رو دستش میزدم اون آبسسسسسلانگو بکشه بیرون هی میگفت تکون نخور بزار کارمو بکنم تا اون آبسسسسسلانگو کشید بیرون انقد سرفه کردم نزدیک بود خفه بشم .رفت دارو هارو دید گفت داروها خوبه ولی یه چیزایی باید بهش اضافه کنم .به من گفت دراز بکش فعلا چنتا از این امپولارو بزنم تا ببینیم چی میشه گفتم چنتا ؟گفت سه تا. تا خواستم دهنمو وا کنم یه چیزی بگم گفت سهیل چونه هیچ فایده نداره امروز خودتو بکشیم من اینارو میزنم پس الکی وقت منو نگیر یه ساعت دیگه جراحی دارم دراز بکش .به بابام نگا کردم اونم سریع به سقف خیره شد😃دیگه دیدم چاره ای نیست خودمو به خدا سپردم و دراز کشیدم اماده شدم داییمم امپولارو اماده کرد اومد بالاسرمگفت قبل هرچیز ازت خواهش میکنم اینجا کمتردادو بیداد را بنداز بیرون رفت و امد زیاده صداتو میشنون من اینجا آبرو دارم .هیچی نگفتم گفت شنیدی؟سرمو تکون دادم.تا پنبه کشید داد زدم اییییییییییییی بلند گفت چته هنوز که نزدم گفتم بالاخره که میزنی .گفت ساکت بعد فرو کرد آخ که چه دردی داشت بلند داد زدم آییییـــــــــــــــــــــــی که بالاخره تموم شد سمت دیگه رو پنبه زد و تزریق کرد این زیاد درد نداشت ولی گفتم دیگه ضایه نشم یکم ایی ایی کردم تا تموم شد پا شدم نشستم گفت چرا نشستی یکی دیگه مونده گفتم دااایی خواهش میکنم بسه گفت اصلیه همونیه که مونده زود باش بهت میگم جراحی دارم گفتم بااابا که اون کلا جواب نداد😃دوباره دراز کشیدم تا فرو کرد یه سوزش خییلی مزخرفی داشت که تکون خوردم داد زد تکون نخور ببینم عه بلند بلند داد میزدم آیییییییییی آخخخخخخخخخ بسه دیگه که تموم نمیشد منم خیلی خودجوش سفت شدم بلند داد زد شل کن .ینی مرد میخواستم شل نکنه😅اینم تا آخرش زد کشید بیرون.بابام اومد پیشم گفت خوبی بابا؟منم چشام پر اشک بود پاک کردم سرمو تکون دادم.داییم اومد فیس تو فیس من وایساد تو چشام نگاه میکرد منم که میترسیدم به چشماش نگاه کنم به سقف زل زده بودم گفت تو چشمام نگاه کن نگاه کردم گفت از اینجا مستقیم میری خونه ی ما به عمت زنگ میزنم میگم برات سوپ درست کنه .نمی پیچونیا فهمیدی؟گفتم چشم .شبیه قاتلا حرف میزد😃رفتم اونجا تا شب اونجا بودم که شب بابام اومد داییمم یه ساعت بعدش اومد منم که از لحن حرف زدن داییم ترسیده بودم هی میگفتم چرا یهویی اونطوری حرف زد.من رفتم تو اتاق با گوشی ور میرفتم یادش بخیر اون موقع ها لاین و وایبر بود سرگرمی ما خدا بیامرزدشون😂 یهو داییم اومد تو با دیدنش با دیدنش به شوخی داد زدم وااای خداااایا ااوووومد کممممک کمممممک.داییم با خنده گفت زههههر مار حالا همسایه ها فک میکنن دارم سلاخیت میکنم گفتم من حاظرم سلاخی بشم ولی آمپول نزنم گفت من نمیدونم تو به کی رفتی انقدر بی عقلینم با خنده گفتم خب معلومه دیگه حلال زااده بـــــه ،دیدم قیافش جدی شد گفتم بــــــه داایـــــــیـــــش کـــه نــــه در ایــــن مورد خــــاص به عموش میره(بیچاره عموم😂)خیلی جدی گفت اماده شو الان میام امپولتو بزنم .منم خیلی خودجوش خوابیدم اومد بالا سرم تو همون حالت گفتم دایی چنتاست؟گفت دوتا برگشتم گفتم یه دونه مونده بود که .گفت یکی ام امروز اضافه شد .مرد میخواستم بگه چرا؟😂منم هیچی نگفتم برگشتم اولی رو زد درد داشت ولی زیاد وحشتناک نبود طبق معمول ای آی کردم سر دومی که زد تا زد پام سفت شد گفتم دایی خواهش میکنم داد نزن بزار الان شل میکنم گفت افرین که به وظیفت واقفی هرچی بیشتر میزد دردش بیشتر حس میشد با صدای بلند میگفتم بسه دیگه دایی مردم گفت آخرشه تموم شد اخراش بلند داد زدم آخخخخخخخخخخخخخخخخ که گفت چه خبرته بچه تموم شد .کر شدم.تموم شد پاشد بره تو همون حال برگشتم گفتم دایی گفت جانم گفتم تو مطب چرا اونطوری حرف زدی؟با خنده گفت به نظرت اگه نمیترسوندمت میومدی؟منم خیلی صادقانه گفتم نــه .😂خلاصه بعد از چند روز خوب شدم.خدارو شکر .این از خاطرهنکته ی دیگه اینکه .اخر اون سال وقتی کارناممو گرفتم که دیپلمم محسوب میشد جوری که خودم حساب کرده بودم انظباطم حدود ۱۴ ۱۵می اومد که ۱۹شده بود چون نهایی بودم دلشون برام سوخته بود😃اونجا بود که به خودم گفتم ای کاش پویارو بیشتر میزدم ای کاش بیشتر شلوغ میکردم ای کاش مدرسه رو رو سرشون خراب میکردم و هزاران ای کاش دیگر😂 که حسرتش به دلم موند😂😂😅

ونکته ی بعدی اینکه از وقتی امتحانات تموم شده یه انرژی کاذبی اومده سراغم که میتونم بدون چتر از برج میلاد بپرم پاییم ینی خودتون حساب کنید انرژی من تا چه حدیه که این خاطره ی بسی طولانی رو تایپ کردم.اگه این انرژی کاذبو تو فصل امتحانات داشتم الان دانشجوی برتر کشور بودم .بورسیم میکردن😂😂
مرسی که خوندین🌹🌹🌷🌺🌻

 

خاطره نگارخانم

خاطره نگارخانم

سلام من 2 ساله که خاطرات قشنگتونو میخونم ولی تا الان خواننده خاموش بودم امشب تصمیم گرفتم دمپایی پرت کنم . خب اول یه بیو بدم : اسمم نگاره 15 سالمه یه آبجی دارم بهار که یکسال و نیمشه مامان گلم خانه داره و بابای مهربونم کارمنده. ما خوشبختانه تو فامیل پزشک نداریم ولی مامانم و خاله هام تزریقات بلدن . خب بریم سراغ خاطره :تابستونه و خواب جلوی کولر که برای همه دردسر سازه . پریشب داشتم اتاقمو جمع و جور میکردم که یهو پهلوم درد گرفت . رفتم به مامانم گفتم ولی از اونجایی که من برای از زیر کار در رفتن خیلی از این بهونه ها میارم مامانم زیاد اهمیت نداد . سر شام هم زیاد اشتها نداشتم. بعد از شام مامانم گفت چته؟ گفتم پهلوم درد میکنه. مامانم به بابام که داشت چرت میزد گفت پاشو نگار رو ببریم دکتر. منم که خواهر دو قلوی پسر شجاع اصلا انتظار اینو نداشتم گفتم دکتر چیه من استرس آزمون نمونه دولتی رو دارم (الکی مثلا). هیچی دیگه بلاخره یه جوری پیچوندیمو مامانم بهم استامينوفن داد و رفتم بخوابم حالا مگه خوابم میبره ؟؟؟ بلاخره بعد کلی غلت زدن خوابم برد ولی تو کل خوابم هذیون می گفتم و خودمو میچسبوندم به دیوار . ساعت هفت صبح پاشدم دیدم مامانم برام قرص آورده خوردم و دیگه خوابم نبرد . بهار هم بیدار شده بود با هم رفتیم شبکه پویا دیدیم منم رو سرامیکا غلت میزدم خلاصه سرتونو درد نیارم مامانم صبحونه آورد خوردیم گفت بیا بریم دکتر منم نمیدونم چیشد قبول کردم گفتم باشه البته بعید میدونستم که دکتر ... (که کل خانواده مادریم پیش اون میرن) تو درمونگاه باشه . خلاصه بهار رو گذاشتیم پیش مامان جونم و رفتیم دکتر.تو کل راه من سرم تیر میکشید بلاخره رسیدیم و از شانس گند من همون موقع نوبتمون شد رفتیم تو و سلام علیک کردیم و اینا بعد دکتر پرسید چیشده و من هم به مامانم نگاه میکردم که یعنی تو بگو چیشده ( کلا من خوشم نمیاد برا دکتر توضیح بدم که چمه ) که دکتر بهم گفت چرا زل زدی به مامانت؟ به منم نگاه کن (چون دوست بابامه باهامون شوخی داره وگرنه که ...) منم خندیدم بعد برگشتم نگاهش کردم اونم درجه رو گذاشت رو پیشونیم و گفت ویروسه هف هشتا آمپول بزنه خوب میشه قیافه من بعد دارو هارو نوشت و پرسید میزنی یا بگم بریزه تو سرم ؟ گفتم بریزه تو سرم . مامانم گفت نه بزن بریم بهار خونه مامان جونه(به من چه؟ ) گفتن نهههههههه بریزه تو سرم . اومدیم تو سالن و من نشستم و مامانم رفت دارو هامو بگیره (الان دارم با خودم فکر میکنم که چرا اون موقع فرار نکردم ) وقتی اومد داشتم شاخ در میاوردم . پرررر آمممپپپوووولل بوووووود یه ب6 و یه ب کمپلکس ب12 یه دمیترون و یکی دیگه رو نمیدونم چی بود فکر کنم کتوتیفن بود به مامانم گفتم همشو میریزه تو سرم دیگه ؟ مامانم گفت آره.فتم روی تخت دراز کشیدم ولی هر لحظه به ترسم اضافه می شد پرستاره اومد و پنبه کشید رو دستم و گفت دستتو مشت کن و بذار رو تخت. منم دستمو گذاشتم رو تخت و چشمامو بستم چشمامو که باز کردم دیدم که پرستاره زل زده به من، بهم گفت چرا دستتو نمیذاری رو تخت؟ منم گفتم دستمو که گذاشتم گفت نه نذاشتی و گفت که اینجوری بذار . بلاخره سرم رو وصل کرد و رفت منم زنگ زدم به دختر خالم و شروع کردم به صحبت کردن (خب چیه حوصلم سر میرفت ) منم اون وسطاش خوابم گرفته بود ولی حرفامون تمومی نداشت .با تموم شدن سرم حرفای ما هم تموم شد. پرستاره اومد و سرممو کشید و ماهم تشکر کردیم . منم کفشامو پوشیدم و اومدیم از دکتر خداحافظی کردیم و رفتیم
الان 3، 4 روز از اون روز میگذره و من همش نگران اون دو تا آمپول تقویتی ام که دکتر داده که اگه خوب نشدم مامانم برام بزنه تازه دیروز مامان و بابام میگفتن چقد رنگت پریده و بیا بریم دکتر برات آزمایش بنویسه . ولی من پیچوندم (مدیونید اگه فکر کنید میترسیدم بهم آمپول بزنن )
مرسی از این که وقت گذاشتین و خاطرمو خوندید خداحافظ

خاطره بهاره خانم

خاطره بهاره خانم
سلام دوستان عزیز
بهاره هستم با دومین خاطرم اومدم 😊😊بازهم تقاضا دارم اگ خاطره هامو دوست ندارید بگید بهم تادیگه نزارم☺☺
اما قبل از خاطره یه موضوعیو میخوام بابت مطلبی ک در قسمت بالایی وبلاگ خوندم ک افردای خودشونو ب جای دیگرا ن جا میزنن کوچیکتر وحقیرترازاونیم ک بخوام حرفی بزنم و تازه هم بااین وبلا گ اشنا شدم وفقط چندتااز خاطره ها روخوندم
اما دوستان عزیز دنیااونقد بزرگ هست ک بخوایم جایگاه حقیقی خودمو نو بشناسیم و خودمونو ب جای دیگران نزنیم وانقد کوچیک هست ک ب هرچی ک میخوایم برسیم هرکی باید توهرجایگاهی هست بهترینش باشه😇😇😇

بعد از این ماجرا دایی مجبورم کرد ک حتما با زهرا تو کلاس تزریقات شرکت کنیم و ماهم اینکارو کردیم و به طور کامل یاد گرفتیم 😊😊😊و من زیر نظردایی تزریق میکردمخاطره واسه دی ماه پارساله که من یه سرماخوردگی خیلی سختی گرفته بودم😧😧😧 واقعا نمیتونستم روپام بندشم شبا توتب میسوختم ولی هیجی نمیگفتم 😓😓
تااینکه انقد حالم بد شد ک خودم ب مامانمم گفتم وداوطلب شدم برم دکتر😕😕😕(واقعا داشتم میمردم چون من حالاحالاها دکتر نمیرم مگر بزور واین اولین بار بودداوطلب شدم 😢😢😢)
اونشبم خونه حاج بابامینا دعوت بودیم مامانم گفت بریم اونجا یکم ب خانجون کمک کنه بعد بریم منم قبول کردم 😑😑😑
رفتیم اونجا زندایی و خاله و زهرا اومده بودن ولی داییم وبابام و شوهر خالم هنوز نیومده بودن
ب زهرا ک گفتم تعجب کردگفت چقد حالت بده ک خودت داوطلب شدی 😆😆😆😆😆
مامانم مشغول کارشد و منو کلافراموش کرد😆😆😆منم مسکن خورده بودم خیلی اروم شده بودم دیگ میلی واسه دکتررفتن نداشتم 😊😊😊😊
ولی ساعت 7 بودک مامانم گفت بهار ه بریم
زهرا 😆😆😆😆من😢😢😢😢
قبول کردم ورفتیم خیلی خلوت بود فقط ما و یه خانم دیگ بود (اینم شانس منه😢😢)
اون خانم ک دراومد ازاتاق بیرون ما رفتیم
یه اقای مسن حدود 50-60ساله ی بد اخلاق بود (گفتم ک بدشانسم)
مامانم شرح حالمو ک داد اون دکتره هم فقط گلومو نگاه کرد ودستشو گزاشت روپیشونیم
بعد هم بدون حرف شروع کرد ب نوشتن😨😨😨
تموم ک شد نسخه روداد ب مامانم تشکرکردواومدیم بیرون(درعجب بودم واقعا دکتره زبون نداشت اخه فقط جواب سلام داد😅😅😅)
دراومدیم بیرون مامان داروهارو گرفت
دیدم ماشالله چقد امپول
مامانم 😊😊😊من😕😕😕😕
مامانم گفت بزن گفتم مامان حسش نیست بیخیال گفت باشه بریم 😯😯😯😯😲😲😲خیلی جای تعجب بودواسمیکدفعه یادداییم افتادم 😲😲😲
(راستش اون سری ک دایی برام امپول زده بودخیلی دردگرفته بود حالا بماند ک بالیدوکایین بود واسه همین فکرمیکردم داییم بدمیزنه 😆😆😆)
ولی بیخیال شدم گفتم دایی اوکیه پایست
رفتیم خونه ساعت 8ونیم بود فقط بابام اومده بود گفت کجابودید مامانم بهش میگقت
بابامم تعجب کرد ازداوطلب بودن خودم دیگ نزدیکای 9 بود ک شوهرخاله و داییم هم اومدن
بعد شام دیدم داییم ومامانم دارن پچ پچ میکنن فهمیدم قضیرو 😊😊
داییم متوجه نگاهم شد یه چشمک زد😜😜😜😉😉😄😄😄
اومد گفت بیا بریم منم رفتم باهاش زهرا هم اومد 😊😊داییم گف خوب
پدرسوخته 3 تاامپول داری گفتم من ک نمیزنم گفت ااا نه بابا
گفتم دایی گفت ببین یه پنیسیلین 6.3.3
یه دگزا و یه تب بره گفتم خوب گفت ب جای تببر میشه از شربت وشیافش هم استفاده کرد دگزاروهم بیخیال میشیم فقط پینیسیلین 😆😆😆
منم خوشحال شدم زهرا گفت من ب عمه میگم 😏😏زهراگفت من ب عمه میگم 😏😏😏
دایی گف خوب تو چی میخوای زهرا گفت بسته اینترنت یکماهه(موقع امتحانا بودودایی نتو قطع کرده بود😆😆)
دایی گفت ای پدرسوخته باشع
ب منم گفت بخواب دیگ منم خوابیدم و زهرا امادم کرد
دایی پنبه کشید زد دردداشت گفتم آاااایییی دایی گفت یه شعر بخونی برای عمو تموم شده 😆😆😆 گفتم منو مسخرع میکنی منم شروع کردم ب خوندن شعر کوچه فریدون مشیری(عاشق شعرم مخصوصا شعرای فریدون) تا تموم شد دایی گفت به به ادامشم بخون منم تااخرخوندم گفت افرین چقد بااین شعر خاطرع داشتم زهراگفت خاطره چی بابا😆😆😆
دایی گفت پاشو پدرسوخته یه کلمه حرف بزنی نتو نمیخرما 😆😆
و فوقع ماوقعواینچنین شد ک من ب جای خوردن 3تاامپول به جاش ب لطف داییم 1 دونه زدم 😊😊😊
خووب اینم از خاطره دومم
بازم تکرارمیکنم اگ خاطره هامو دوست ندارید بهم بگید ک وقتتونو نگیرم 😊😊
چون خودم احساس میکنم بیمزس 😢😢
متشکرم از مدیریت وبلاگ ک خاطرمو گذاشتن ووبلاگو اپدیت کردن 🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸
ومتشکر از عزیزان ک خاطرمو خوندید وچشماتون اذیت شد 🌹🌹🌸🌸🌸🌻🌻🌻🌻🌺🌺🌺
باتشکر
Bahare ☺☺☺

خاطره شیوا خانم

خاطره شیوا خانم

سلام سلام گل گليا چطوره حال شماها؟😍😊 نميدونم خاطرمو دوست داريد يا نه ولي من جوگير شدم😐 هي براتون خاطرت مينويسم😂😐 راستي ميخوام از اول اسممو نازنين بكم چون همه بهم ميگن نازنين سختمه بنويسم شيوا😊 خب معرفيم كه تو خاطره هاي قبل هست و ميرم سراغ خاطره: . حدود خرداد بود كه من امتحانام شروع شده بود و امسالم نهايي بود من از استرس نه شام ميخوردم نه ناهار😊 صبحا برا امتحان. ميخواستم برم هيچي نميخوردم. و شاهين منو ميرسوند فقط تو ماشين گريه ميكردم شاهين هرچي سعي داشت ارومم كنه نميتونست😢 خلاصه اخرين امتحان بود. شاهين اومد دنبالم و منم از دوستام خدافظي كرديم و كلي گريه كه داريم جدا ميشيم(به قول شاهين تو تابستون هيچ موقع خونه نيسيد) خلاصه رفتم سوار ماشين شدم اومدم جلو بشينم ديدم به به اقا نيماي گل. پسر عمه گرام تو ماشينه(من جون خاله و عمو و دايي ندارم و همين يه عمرو دارم همش پيش هميم)خلاصه سلام كردم و پرسيدن امتحان چطور بود؟گفتم عاليييي گفتن خب خدارو شكر💋 رفتيم ديدم دارن ميرن سمت بيمارستان گفتم شاهين من ميخوام برم خونه گفت ابجي بيا امروز باهم باشيم من خرم قبول كردم خلاصه هم شاهين شيفت بود هم نيما. نيما گفت نميزاريم بهت خوش نگذره ولي امان از اين دل😂 سكوت كردم و نشستم وو ماشين گفتن جرا ساكت شدي؟گقتم شماها. اينقدر الكي نگيد. نكنه امپول دارم گفتن نه مگه چته امپول داشته باشي؟يه دقعه نيما گفت نازي چرا اينقدر لاغر شدي؟گفتم نه لاغر نشدم😊 گفت حالا بريم وزنتو ببين گفتم اينو خونم ميتونستم ببينم گفت حالا يه روز بيا پيش ما خلاصه رفتيم و من رفتم اتاق شاهين و برام صبحانه اوردن و خيلي كم خوردم. با اينكه استرس نداشتم چون باباي من ميگ قبلش بخون ولي بعدش فكرشو نكن كه نمرت بد ميشت و اينا ولي من هيچكدوم از ويژگي هارو ندارم. خلاصه سرمم از شب قبل خيلي درد ميكرد چون ميگرن داشتم و اينا سرم تو گوشي بود يه دفعه شاهين گفت نازنين بيا رفتم گفت رنگت پريده اجي جونم گفتم نه خوبم گفت نازنين هرموقع اينجوري ميشي سر درد داري؟اره؟كه منم زدم زير گريه(لوسم خودتونيد)گفت فداتشم من الهي. گريه نكن عشق داداشي😊 تو بغلش بودم. و نيما اومد گفت اوه اوه چه عاشق!!!! بعد گفت نازنين بيا يه امپول بزن سرت خوب شه گفتم نيما عمراا گفت بيا عشق شاهين😑😂. خلاصه منو با هزار ترفند خوابوندن و نيما تا سوزنو فرو كرد جيغ كشيدم شاهين هي بالاي كمرمو ماساژ ميداد تا دردم اروم شه نفهميدم تمپول چي بود ولي با كادو اشتي كردم.دوستان اگ واقعا خوشتون مياد بگيد بازم بنويسم اگ نه كه هيچي😍دوستدارتون نازنين (شيوا)😊

خاطره Baranخانم

خاطره Baranخانم

سلام دوستان من یکی از خواننده های خاموش وب هستم چون هیچ خاطره ای مثل شما ها که به خاطر یه امپول کوچیک کل خانواده تون نازتون رو می کشن ندارم در حقیقت از امپول نمی ترسم وتازه امپول رو به دارو خوردن ترجیح می دم به هر حا ل سالیان دراز من دچار کم شنوایی مادرزادی شدم اخه هنگامی که مامانم حامله بود دچار دیابت حامله گی شد تازه کنترلم نشده بود و همچنین مشکلات خانوادگی داشتیم مامانم یه دنیا استرس و بدبختی کشید ( مشکل خانوادگی مالی و .... اینا نیست با یکی از فامیلامون به خاطر یکی از داداشام تقریبا سه چهار سال این دعوا ادامه داشت ) خانواده ی ما نمی دونم چرا حرف مردم رو خیلی واسشون مهمه به هر حال دوستان خواستم به هتون بگم اونایی که واسه یه امپول گریه دادو بیزار و دنیا رو به اب و اتیش می زنن برین خدارو شکر کنید که بااین امپولا خوب می شین باور کنید یکی از ارزو هام اینه که واسه یه بارم شده دکترا یا شنوای سنجش بگه خانوم سمعک چیه واسه گوشاتون مخرب شما با این امپولا خوب می شین یا با این دارو ها ههه با وجود اینکه تکنلوژی علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده ولی نیم درصدم به این حرفا امیدی ندارم اگه اون سر دنیا هم باشه همچین درمانی باشه با سر میرم ایران امریکا و......هر جای دنیا باشه ولی خداروشکر که حداقل ناشنوا نیستم تنها کاری که می شه کرد اینو بگه م باور کنید اگه بگه ن هر روز باید ده تا امپول بزنید یعنی با خوشحالی می گه م حتما ارزشش رو داره در عوض خوب می شید یا نه ، بگه ن این کاهش شنوایی موقتی ولی زه خیال باطل دوستان گلم ببخشید که اصلا مربوط به موضوع وب نبود ولی خواستم بگه م که مواظب سلامتیتون باشید معتقدم که انسان تا جای از اعضای بدنشو از دست نده قدر سلامتیشو نمی دونه حس شنوایی بهترین نعمت دنیاست ولی اگه نداشته باشی خیلی بده روابط اجتماعیتون و همه چیزتون دچار مشکل می شه امیدوارم از این به بعد با استرساتون واسه امپول کمتر بشه و کارای بچگونه که می خوایی امپول زدنتون رو به تاخیر به اندازی و همچنین تو کار پزشکاتون دخالت نکنید که امپول بده یانه اونا بهتر می دونن خدا یارو یاورتان
یاحق

خاطره اقا کیانوش

خاطره اقا کیانوش

سلام:
یاد خاطره قدیم افتادم کوچیک بودم حدود 8-9 سال و ریز اندام با موهای فرفری ،عصری دل درد شدید داشتم با بابام رفتیم دکتر اول از جلوی قبرستان(تزریقات) رد شدیم منم رنگم شد عین گچ صدای اخ و اوخ وگریه و زجه وپاهای چلاق خلاصه دکتر اسمم خوند معاینم کرد گفت :امپول هیوسین بنویم یا قرص منم گفتم دل دردم کم شده قرص نوشت و منم از تزریقات و عذابش راحت شدم مادرم نبود امپولام بزنه .
.....یا علی موفق موید باشید راستی ببخشید خاطره کم مینویسم خاطرات بچگیم فراموش شده زیاد مریض نمیشم اگرم بشم بهم خیلی امپول نمیدن دیگم ازش نمیترسم سعی میکنم بازم خاطره بزارم

خاطره نیوشا خانم

خاطره نیوشا خانم

سلام من میخوام خاطره ی آمپول خوردم فامیلمون سوگند رو تعریف کنم که از آمپول میترسه و خیلی بد شانسه چون مریضیاش همیشه لو میره و همیشه باید آمپول بزنه اونم از دست فامیل😠😠😠😠ما برای عروسی داییم رفته بودیم شهدستان که از 8 روز قبل رفتیم که کار ها خوب انجام بگیره که چون تمام اقوام تو شهزستان هستند خانواده سوگند جان هم با ما اومدن که بخاطر خوردن لواشک زیاد غیر بهداشتی مسموم شده بود و یکی از فامیل هامون معاینه اش کردو گفت که باید بخاطر اینکه تو عروسی سرحال باشی پنی سیلین بزنی و بخاطر اینکه ضعیف نشی یه ویتامین هم بزنی و دیگه هیچی نگفت و نسخه نوشت و باباش دارو هارو گرفت و اومد خونه و فامیلمون گفت سوگی یا تو اتاق آمپولات و برات بزنم ولی چون من فقط تو آشپز خانه بودم دیدم که فقط دو آمپول نبود بلکه 5 تا بود😨😨😨😨من به جای اون ترسیده بودم و شوک شده بودم و سوگی تنها رفت تو اتاق که میخواستم بدونم چیکار میخواد کنه که یکی از فامیلامون گفت میری شانه رو از تو اتاق برام بیاری و چون میدونستم سوگی هم تو همون اتاق هست باز متعجب شدم و گفتم باشه 😯😯😯😯 که وقتی رفتم تو اتاق دیدم داره یه آمپول و میزنه که خیلی جیغ هم میزنه و گریه میکنه که دکتر گفت نیوشا خدا تورو رسوند بیا کمر سوگی و بگیرو من کمرشو گرفتم و منم استرس گرفته بودم که آمپول هارو با جیغ و داد و تکون خوردن زد که آخرش به هق هق کردن افتاده بود و چون سفت کرده بود خیلی خون اومد😊😊😊😊😊

خاطره هستی خانم

خاطره هستی خانم

سلام دوستان گل وب خوبین؟روزگاربروفق مراده؟نمازروزه هاتون قبول خب اول یه بیوکوچیک ازخودم بدم بعدبریم سراغ خاطره بیوگرافی:من هستی هستم15ساله ساکن شمال یه برادردارم که14سالشه ویه مادرکه معلمه ویه پدرکه مهندسه خب حالافکرکنم یه اشنایی پیداکردین بریم سراغ خاطره:چندهفته پیش برای مسابقات رفته بودیم شیرازجاتون خالی خیلی خوب بوداول که واردشهرشدیم خیلی عالی بودمخصوصااخلاق ولحجشون حالابگذریم که چقدرالکی ودروغین ادرس پرسیدیم که لحجشونوبشنویم ازهمین جاازته دل میگم یاشاسین شیرازبعدازکلی گرفتن ادرس به خونه ای که محل اسکانمون بودرسیدیم واستراحت کردیم فردایی صبحش مسابقه شروع میشدومسابقه یه مسابقه نه دوره درقالب هشت روزبودکه من بامادرم وسرپرستمون وچهارنفرازدوستای دیگم رفته بودیم مامان من کلا ادمیه که به خاطرباختم هیچ وقت دعوام نمیکنه اماامان ازبچه های اکیپمون که ببازی دستت میندازنبالاخره روزاول شدکه مارفتیم سالن دیدیم یه حریف اسون خوردیم(مسابقات به صورت انفرادی بود)که این بنده خدارو مثل سوپ بردم تمام شدموندروزبعدکه دوتابازی بودیه دونه صبح ویکی عصربازی صبح روهم بردم ولی بازم به راحتی موندعصرکه که وقتی اسم حریفموخوندم باکلی تدارک وزحمت وبی خوابی رفتم سرمیزبردم امابه راحتی نه میشه گفت خیلی به صورت سخت روزدوم ازسفرهم به خوبی گذشت وهمه بچه هایه باخت داشتن وفقط من وساراهمه روبرده بودیم تااینجاسه دورازمسابقه به خوبی گذشت که شدروزسوم ودورچهارم که من به یه حریف خیلی سخت خوردم وهمیشه مشکل اعتمادبه نفسم کاردستم میده دورچهارم عصربودومن که اسم حریفودیدم وازقبل خودموباخته بودم بدون اعتمادبه نفس سربازی رفتم که چجوری بگم سه ساعته بازیم تمام شدواومدم بیرون اونم باچه نتیجه ای(باخت خیلی مقتدرانه)واااای که انگاردنیاداشت روسرم خراب میشدنشستم تابازیه بقیه تمام شه درهمان یک یادوساعت داشتم فکرمیکردم که چه بهونه ای بیارم که مسخرم نکنن بعدازمن سارابازیش تمام شده بودبقیه هنوز داخل بودن ساراوقتی فهمیدباختم گفت مهم نیست خودتوبزن به دل دردوحالت تهوع بگوحالم خوب نبوده خواستن به توچایی نبات هم بدن قبول نکن بگودرددلم شدیدترازچایی نباته میبرنت دکتراونم میدونه چیزیت نیست امپول نمیده و....منم دل خیلی خوشی داشتم قبول کردمبازیه بقیه تمام شدکه تاباسرپرستمون اومدن بیرون من خودموبه دل دردزدم وساراهم همش میگفت سریع بریم حالش خوب نیست که یه ماشین گرفتیم رسیدیم خونه وقتی مامان منودیدسریع باورکردکمکم کردلباسامودراوردم منم که نمایش دل دردروتخت انجام میدادم وده دقیقه ای یه بارمیفرفتم تودستشویی که مثلادیگه یه کارایی دراوردم که هرکس بودباورمیکردمادرم اومدتوگفت بیااین چایی نبات روبخورخوب شی منم دیدم اوضاع خوب داره پیش میره گفتم نمیخورم دردم بیشره وهمون چیزایی که سارابهم یادداده بودمادرم انتقال دادم رفت بیرون منم که میخواستم حسابی داغش کنم یکی ازشال های مامانموبرداشتم ومحکم دورسرم بستمداشتم روتخت دست وپامیزدم که سرپرستمون گفت هستی پاشوبریم دکترمنم که بانگاهی پیروزمندانه واینکه دکترامپول نمیده برمیگردیم اماده شدم باسرپرستمون رفتیم ومادرم خونه موندبرای من غذاحاضرکنه وقتی وارددرمونگاه شدیم بوی الکل که اومدداشتم خفه میشدم وترس بهم واردشدبالاخره بعدازگرفتن قبض ازصندوق نشستیم تونوبت ونوبتمون شدمن دوباره خودموپیچوتاب میدادم(اداواصول درجریانیدکه)دکتریه مردبودکه خیلی خوش روبودمن نشستم جلوش که شروع به معاینه کردوهمش سوال میپرسیداینجات دردمیکنه و....که خیلی عصبی بودم ده بارهرسوالشومیپرسیدبعدم یهوسرپرستمون گفت:دخترم برای مسابقه اومده اینجالطفاداروهای خواب اورندیدبهش که دکترگفت :بله درسته شماهم نمیگفتیدمن قرص وشربت به این خانوم نمیدادم چون بااین تکونی که میخوره فکرکنم حالش بدترازاونه روکردبه من وگفت:دخترم امپول که میزنی؟مندکتر
_نه نمیزنم.
_سرم که دیگه دوست داری
_نه اصلا باهاش حال نمیکنم
_مگه دکترادارو میدن که شماحال کنیددارومیدن هرچه سریع درمان شیدبالاخره معاینهونسخه نوشتن تمام شدازاتاق زدیم بیرون سرپرستمون گفت بمون من الان میام دستشوگرفتم گفتم کجاگفت برم داروهاتوبگیرم اون لحظه دنیاروسرم خراب شدسرپرستمون به زورنشوندم روی صندلی خودش رفت ووقتی برگشت چشمای منگفت پاشوایناروبزن یه سرم بودودوامپول به زورش رفتم تزریقات یه خانم بودکه وقتی دیدمش منوترس برداشت امپولاروگرفت گفتم توروخداااانه من امپوول نمیخوام خانومه گفت دردنداره بخواب وقتی امپولارواماده کردوقتی خانمه روبااون دوتاامپول دیدم کل بدنم یخ کردشمافکرشوبکنیدیه خانم تزریقاتی گوشی دستش صحبت میکنه بیسکوییت تودهنش بادوتاامپول بیادبالا سرت چه حسی میگیرین منوکه دیدحتی ازترس یه تکونم نخوردم امپولاروگذاشت درهمون حین که حرف میزددستموگرفت که کمک کنه بخوابم گفت چه سردی بیایه بیسکوییت بخورفشارت بیادبالاگفتم نه ممنون کمکم کردخوابیدم امپول اول روکه زدچیزی نفهمیدم اماوااااای که سردومی چیکاراکه نکردم صدبارسارارونفرین کردم بااون پیشنهادش ده باراون دکتررووهمش میگفتم ااااای ایییییی توروخدادرش بیارین خانمه هم همش میگفت تمومه تمومه ساکت منم دیدم ایشون بیخیالن سفت کردم پاموکه یه دادبلندزدشل کننننن سریع ازترس شل کردم وبالاخره این عذاب هم تمام شدبعدم که اون سرم لعنتی رومیخواستن بهم وصل کنن چه کاراکه نکردم اخرم پرستاره گفت دیدی موقع امپولت باعث شدی بیسکوییتم بیفته تاخندیدم سرم روواردکردوبالاخره بدترین روزتمام شدکه وقتی رفتیم خونه ساراکلی ازمن معذرت خواهی کرد
پ ن:ساراعاشقتم خداتوروواسه من نگه داره هرکس که یه دوستی مثل توداره غم نداره
پ ن:نمیدونم دکتره هیچی بلدنبودیامیخواست حال منو بگیره که سرکارش گذاشتم
پ ن:یاشاسین شیرازومردمونش
پ ن:میدونم خاطره جالبی نبودوطولانی چشماتون دردگرفت امااگرنظربدیدمن میدونم دیگه ازاین خاطراتم براتون بزارم یانه ممنون میشم بابت نظرهاتون
ممنون اندیشه عزیزیاحق

خاطره زیبا خانم

خاطره زیبا خانم

سلام من 25 سالمه و در حد مرگ از آمپول میترسم. اسمش که بیاد رنگم میپره. ولی چند روز پیش دل درد گرفته بودم که مامانم مجبورم کرد بریم دکتر. رفتیم و از قضا دکتر دوتا آمپول نوشت گفت همین الان بزن. مامانم منو برد دم در تزریقات درمانگاه نشوند و خودش رفت داروها رو بگیره. و من از ترس یخ کرده بودم نمیتونستم تکون بخورم. مامان که اومد یه نوبت تزریقات گرفت. خلوت بود و همون موقع نوبت ما بود. منو برد داخل و خوابوند روی تخت. خانم تزریقاتی بهش گفت شما بیرون باش. خلاصه من موندم و آمپولزن. رنگم پریده بود و یخ کرده بودم. خانمه آمپولا رو آماده کرد و اومد گفت برگرد و شلوارتو بده پایین. زیپ شلوارمو شل کردم و برگشتم و کمی لباسمو دادم پایین. من از ترس حالت تهوع هم گرفته بودم. خانمه اومد یه کم بیشتر شلوارمو کشید پایین تا پنبه رو کشید رو باسنم یهو عق زدم و بالا آوردم. دید اینطوریم آمپولو نزد و منو برگردوند و لباسمو مرتب کرد و دکترو صدا کرد. دکتر اومد فشارمو گرفت دید پایینه یه آمپول دیگه و یه سرم هم نوشت داد مامانم بگیره و به پرستار گفت اول این آمپول و سرمو تزریق کن بهتر که شد مسکنا رو بزن. منم که روم نمیشد بگم از ترس اینطوری شدم. هیچی نگفتم و دراز کشیدم. تو همون حالت خواب آلوده بودم که مامانم اومد و خانمه آمپولو زد بهم. نمیدونم اون خوب زد دردم نگرفت یا من خیلی گیج بودم. خلاصه بعد از یه ساعت که سرم تموم شد. دوتای دیگه رو هم نوش جان کردم و با باسن سوراخ سوراخ راهی خونه شدم. این شد که تصمیم گرفتم از این به بعد ترسمو کم کنم چون مجبور میشم آمپولای بیشتری بزنم

خاطره المیرا بانو خانم

خاطره المیرا بانو خانم

سلام این خاطره دیگه منه مربوط به 5 6 سال پیش وقتی باربد 9ساله اش بود چن وقت پیشش سرمای بدی خورده بود و ی هفته ای بود سرفه می کرد ولی من نذاشتم ببریمش دکتر فقط با اصرار من فرهاد بهش یک پنی سیلین زد رفت مدرسه و حالش یکم بهتر شده بود اما سه روز بعدش بهم از مدرسه اش زنگ زدن گفتن حالش خیلی بد و بالا اورده زنگ زدم فرهاد بره دنبالش چون خودم ازمایشگاه بودم وقتی برگشتم خونه دیدم نیومدن سریع یه قابلمه سوپ گذاشتم و نیم ساعت بعدش درتا باز شد باربد از بغل فرهاد پرید بیرون تا منو دید گفت مااامان...مااامان با گریه می گفت دوتا امپول زدم بابا منو برد پیش اون دکتر بداخلاقه خیلی خیلی درد داشت پاام...و دوباره گریه کرد گرفتم تو بغلم گفتم قربونت برم حتما لازم بوده بابا ک نمی خاد تو اذیت شی فرهادم داروهاشو داد دستم باربدو برد لباسشو عوض کنه اومدم دیدم امپول زیاده تو پلاستیک بعد فرهادو صدا زدم گفت اگ می ذاشتی هفته پیش ببرمش دکتر لوزه هاش اینطور نمی شد دکتر گفته همه امپولاش تزریق شه گفتم اینا ک خیلی زیادن گفت چاره چیه دکتر می گه اگ وضعیتش حاد شه باید لوزه هاش عمل شه گفتم نه تو رو خدا گفت پس نگران امپولاش نباش صداش زدم ولی مگه غذا خورد نق می زد که نمی خام بدمزه اس بهونه گیری می کرد بعدم فرهاد خودش ب زور چن قاشق بهش داد شب قبل خواب شیاف داشت ک اون قدر گریه زاری کرد من و فرهاد کلافه شدیم ولی بالاخره براش گذاشتم خوابید صبحش من مرخصی گرفتم موندم خونه تا عصر باربد کارتون دید و بازم بهش سوپ دادم عصر ک فرهاد اومد رفت تو اتاقش امپولا رو داشت اماده می کرد گفت الی برو صداش کنباربد تا امپولا رو دست فرهاد دید گفت نه باااباااا مامان ....گفتم جانم مامانم لازمه بدو پسرم با فرهاد نیم ساعت باش حرف می زدیم که فرهاد بالاخره کلافه شدگفت الی دس و پاشو محکم نگه دار تا بزنم تموم شه گفتم فرهاد گفت المیرا می خای چرکش بریزه قلبش باربد تو همین حین زود فرار کرد رفت تو حال فرهاد گرفتشی نشست رو مبل باربدو کشید رو پاش شلوارشو کامل کشید پایین باربد گریه می کرد که نمی خااام نمی خااام امپول ...فرهاد اولی رو زد که باربد می گفت اییی درد داره..گفتم باربد مامان تحمل کن افرین پسرم پاهاشو نگه داشته بودم که از ترس می لرزید امپول قشنگ اروم تزریق می شد چون پنی سیلین 1200مایع غلیظی داره باربد دگ اخراش جیغ می زد همش می گفتم جانم مامان جان فرهاد کشید بیرون پنبه گذاشت سمت دگ رو چار پنج بار ضربه زد تا محل مناسبو پیدا کنه پنبه زد و تزریق کرد باربد همش می گفت بابا خیلیییی بدی ایییی ...باهاتون قهرم اییییی تموم ک شد فرهاد یکم براش ماساژ داد گفت تموم شد بابا تموم ببخشید دردت اومد باربد گریه کنان از روپاهای فرهاد بلند شد رفت با عصبانتیت اتاقش.فرداش گفتم فرهاد چی کار کنیم واسه بقیه اش گفت ی کاریش می کنیم تا عصرش رفتم خونه مامان جون و اقا جون و مامانم تا باربدو دیدن یواشکی بهم گفتن بچه اس ب حرف دکترش گوش کن مادر یکم گریه کنه بهتر از اینه ک خدای نکرده ی عمر بلایی سرش بیاد رنگ ب روش نداره این بچه زن داداشم گفت همینجا ی تزریقاتی خوب هس ببرش اونجا گفتم نه فرهاد خودش میاد دگ تا از خونه اونا خاستیم بیایم بیرون لباسا باربدو پوشیدم دیدم بازم داغه و تقریبا گر گرفته زنگ زدم فرهاد گفت اره امروز کارم طول می کشه ببرش امپولاشو بزنه سه تا جدا کن از امپولاش اسماشونم گفت گفتم باشه ب هوای پارک بردمش تا فهمید تزریقاتیه دستمو ول کرد و خاست بره که گرفتمش تو بغلم ب زور بردمش تو همش مامان بریم خونه کلی بش قول اسباب بازی دادم تا راضی شد فک می کرد یکی هستاما تا اومد تو اتاق گریه می کرد و نمی خوابید کلافه ام کرده بود خانومه گفت ترس نداره ک عزیزم دوتا دختر جوون بودن و خیلی هم با باربد مهربون اون قدر باش حرف زدن ک باربد راضی شدقبل اینکه بخوابه رو تخت شلوار و شورتشو دادم پایین تاچون شلوارش لی و تنگ بود خیلی پایین نمی رفت خانومه گفت پاهاتو تکون ندی ها باشه باربدم گفت مااامان؟؟گفتم جانم مامان زود تموم میشه می ریم برات ماشینه رو می خرم سراولی فک کنم کل کلینیک متوجه شدن اون قدر جیغ کشید و دومی هم اون سمتش تزریق کردن ک من و اون خانومه دگ نگه اش داشته بودیم و اخری چون تب بر بود خود خانومه گفت تو خونه براش پاشویه کنید یا شیاف بذارید خیلی اذیت میشه اینطوری. و زنگ زدم آژانس باربدم خوابش برد تو راه رسیدم خونه و فرهادم با من رسید باربدو از دستم گرفت برد تو اتاقش و من رفتم نماز بخونم و بعدم با فرهاد پاشویه اش کردیم و با ی شیاف تبش اومد پایین یک دو روز دگ همین ماجرا ادامه داشت ولی بعدش حال باربد بهتر شد و بردمیش دکتر و دکتر گفت نیاز ب عمل نیست فعلا گرچه لوزه هاش همیشه دردسر ساز می شد و عامل امپول خوردنای پسرم بود.

خاطره فاطمه خانم

خاطره فاطمه خانم

سلام دوستان عیدتون مبارک باشه .من خواننده خاموش وب بودم واین اولین خاطره ای هست که میذارم امیدوارم خوشتون بیاد .خب اسم من فاطمه هست و سیزده سالمه و خاطره ام درباره ی ارتودنسی دندونامه ببخشید دیگه خاطره امپول زدن نداشتم.خیلی پر حرفی کردم بریم سراغ خاطره :من از بچگی دندونام کج وخیلی ضایع بود بللخره مرداد سال نودو چهار بعد از پرس و جو رفتیم پیش دکتر جمیلیان که اون موقع مطبشون توی برج جم بود و اونم منو دید و گفت که باید ارتودنسی ثابت بکنم و دارم یه دندون دیگه بالای دندونام در میارم (امیدوازم متوجه بشین منظورمو )یه دندون دیگه هم بالای دندونام داشتم به اضافه اینی که داشت در میاومد بعد هم گعت اگه ارتودنسی نکنه شبیه به دراکولا میشه( البته به شوخی گفت) گفت جلسه بعد بیاید بگم کدومارو بکشید جلسه بعد ش که تقریبا اوایل شهریور بود رفتیم پیشش و چهار تا دندون بیچاره بنده رو گفت باید بکشید و بعد منو فرستاد اون یکی اتاق.رفتم اون یکی اتاق سه تا دستیار داشت بعد هم کلی ازم عکس گرفتن مثلا میگفتن یه جوری بخند دندونات معلوم بشه و....روی یکی از تختا خوابیدم شروع کردن قالب گیری خیلی بدتر از ارتودنسی کردن بود این تموم شد بعد از حدود پنج دقیقه . فرستادنم روی اون یکی تخت وزنه شروع به ارتودنسی کرد البته فقط چهار تا دندون جلویی فک بالا رو بعدد هم کلی تو ضیح درباره ی ارتودنسی داد شبش خیلی درد داشتم و فقط سوپ خوردم فکر میکردم همیشه همین جوریه ولی بعد از پنج روز خوب شد .بلاخره دندونارو کشیدم و بعد از حدود سه هفته رفتم که کلا ارتودنسی بکنه کرد و رنگ ابی کم رنگ رو گذاشت گفت اون یکی رنگارو بذارم میشکنه چون باره اولته شبش اتقدر درد داشتم که لرز کرده بودم شبش قرار بود بریم شمال . خلاصه با مسکن و اینا بهتر شد و بعد از سه روز کاملا خوب شد بعد از چند ماه بهم کش داد که خیلیییی مزخرفه و من اصلا نمیزنم الان کاملا فک پایینم صافه و فقط فک بالام هنوز جا داره که درست بشه انشالا چند ماه دیگه بر میدارم اگه خدا بخوادالانم کاملا عادت دارم بهشون ببخشید خیلی پر حرفی کردم .راستی دوستان گل این هفته من از مون نمونه دولتی دارم خیلی دوست دارم قبول بشم دعا م کنید الانم وقت استراحتمه. اگه بد نوشتم بگید دیگه ننویسم . مرسی که خوندین بای

خاطره فاطیما خانم

خاطره فاطیما خانم

سلام من فاطيما هستم 14 سالمه توی ی خانواده ایی به دنیا اومدم و بابا و داداشم پزشکن داداشم 32 سالشه و متخصص اطفال من اولین باری هست و خاطره میگزارم و بیشتر خواننده خاموش هستم خب بریم سراغ خاطره من چون پلیپ و انحراف بینی دارم بیشتر وقتها گوش درد دارم و گلو درد چربی چند سال پیش وقتی و من 8 یا 9 سالم بوده جراحی شدم ولی باز عود کرده و همیشه خدا مریضم و خیلی خیلی از بابا و داداشم آمپول خوردم من هم مثل بچه های وب از آمپول خیلی میترسم این خاطره مربوط ميشه به هفته گذشته که من آخرین امتحان رو داده بودم و با دوستم قرار گذاشتم بریم استخر به مامان گفتم که اجازه نداد گفت از بابا و داداشت بپرس اگه اجازه دادن برم منم گفتم مامانن شما که میدونید اجازه نمیدن بهم زود میرم و یساعته بر میگردم موهامم خشک میکنم ولی مامان اجازه نداد گفت همین و گفتم .سلام من فاطیما هستم 14 سالمه توی ی خانواده آیی به دنیا اومدم و بابا و داداشم پزشکن داداش 32 سالشه و اسمش فرهاده و متخصص اطفال من تا حالا خانه اینجا نداشتم و اولین بار هست و بیشتر خواننده خاموش هستم خب بریم سراغ خاطره که مربوط به هفته گذشته هست و امتحانا تمام شده بود با دوستم انیس قرار گذاشتیم که بریم استخر به مامان گفتم ولی اجازه نداد و گفت از بابا و داداش بپرسم اگه اجازه دادن برم منم گفتم شما و میدانید اجازه نمیدن بهم من یساعته میرم و برميگردم موهامم خشک میکنم ولی مامان گفت همین ک گفتم منم زنگ زدم به بابا و مریض داداشت و به داداش زنگ زدم گوشی رو سریع بر داشت و گفت به به خانم گل من سلام خوبی چه خبر کاری داشتی بهم زنگ زدی منم جریان رو گفتم اونم گفت نه نميشه گوشت حساسه آب میره توش و کار دستمون میده ولی من اصرار کردم که با اکراه قبول کرد و گفت یساعته بیشتر تو آب نباشم و قبل خونه رفتن موهامو خشک کنم منم خوشحال شدم و گفتم قربونت داداش فرهاد اونم پشت تلفن خندید و گفت امان از دست تو خانم گل من برو دیرت نشه و خداحافظی کردیم .منم هورا کشان وسایلم رو آماده کردم و زنگ زدم به انیس و گفتم بریم استخر اونجا به حرف داداشم گوش کردم و فقط یساعت تو آب بودم سریع اومدم بیرون ولی انیس اصرار داشت بیشتر تو آب بمونیم ولی چون به داداشم قول داده بودم گفتم ن و رفتیم دوش گرفتیم و لباس پوشیدیم اما از بس هول بودم زود بریم خونه یادم رفت موهامو خشک کنم اون شب به خیر گذشت و فرداش که از خواب بیدار شد م طبق معمول همیشه ی صد تایی عطسه پشت سر هم کردم و گوشم درد میکرو افتضاح بودحالم رفتم دست و صورتم رو آب زدم و رفتم تو آشپزخونه همه قرصایی و همیشه میخورد رو با ی لیوان آب برداشتم و رفتم تو اتاقم همشو یا خوردم و با اتو حوله داغ میگردم میافتم رو گوشم تقریبا دردش کم شده بود و در اتاقم باز شد و داداش اومد اتاق گفت فاطیما اتو ندیدی دیرم شد لباسم هنوز اتو نداره منم بهش دادم حواسم نبود داغه داداش گفت چرا این داغه گفتم داشتم مانتو هامو اتو میکردم داداش چون دیر شده بود چیزی نگفت و رفت بیرون منم گرفتم خوابیدن تا ظهر .مامان اومد تو اتاق یکم سرم غز زد و چرا از تو اتاق بیرون نمایم و از این حرفا ولی من فقط مظلوم نگاهش کردم و زدم زیر گریه اونم چه گریه آیی مامانم گفت چی شد یهو مامان جون با بغض گفتم گوشم درد میکنه مامان گفت وااااییییی باز گوش راستت گفتم آره مامان هم گفت خیلی خوب الان زنگ میزنم به بابا ببینم باید چکار کنم مامان زنگ زد به بابام و بابا هم گفت سریع بارش مطب مامان هم گفت باشه با تاکسی میارمش و تلفن رو قطع کرد من گریم بیشتر شد و گفتم نه مامان نریم پیش بابا بهم آمپول میزنه ترو خدا مامان نریم ولی مامان گوش نداد و گفت برو آماده بشو بهش ميگم آمپول نده منم رفتم با گریه آماده شدم وقتی رفتیم مطب ماشین فرهاد رو دیدم بیشتر بغض کردم منشی برای احترام بلند شد و گفت بفرمایید داخل آقای دکتر منتظر شما هستنر زدیم و رفتیم داخل ک دیدیم داداش فرهاد هم اونجاست و ی پرونده هم دست بابا بود و داشت ی چیزهایی بهم میگفتن مامان بهشون سلام داد و هر دو بر کشتن ما رو نگاه کردن و سلام گرمی با مامان کردن بابا گفت به به عزیز بابایی چطوره خوش آمدی ولی داداش اصلا نگام نکرد و ی سلام خیلی سرد بهم کرد و رفت کنار ایستاد و مشغول اون پرونده شد بابا اومد جلو و کامل معاینه کرد وگفت عزیز بابا گوشت خیلی عفونت کرده چطور تحمل کردی چرا زودتر چیزی به کسی نگفتی منم که کلا لال شده بودم بابا رو کرد به داداشم و گفت پسرم ی دقیقه بیا داداش هم گفت چشم و اومد کنارم ایستاد بابا گفت ی بار دیگه شما معاینش کن و لطفا نسخه رو شما بنویس منم گفتم نه بابا خودتون نسخه بنویسید چون بابا مهربانتر از داداش بود و تامجبور نميشد آمپول به کسی نمیداد اما بر عکس داداشم بابا گفت عزیزم من کار دارم مریضیم منتظرن نگران نباش و داداش دوباره معاینه کرد و بیشتر اخم کرده بود و دفتر چه ام رو از مامان گرفت و ی چیزی نوشت به بابا گفت ی نگاه بندازن ببین دارو ها خوبه یا نه بابا ی نگاه به نسخه کرد و گفت دارو ها عالین و بهش گفت آفرین پسرم هر کار میدانی صلاح همون کاری بکن .نسخه رو بابا داد دست مامان و گفت بره دارو خانه رو بگیرم و خودش هما ماشین خودش بر گرده خونه فهمیدم دخلم اومده ولی صدام در نیومد بعد ربع ساعتی مامان برگشت و نایلون دارو ها رو داد دست داداشم و گفت مامان جون اذيتشون نکیا آفرین دختر گلم بعدم بوسیدم و خدا حافظی کرد و رفت بابا هم که مشغول ویزیت بیماراش بود داداشم بهم گفت دنبالم بیا بدوو منم گفتم نه میخوام پیش بابا بمونم داداش ی نگاه تندی بهم کرد و گفت حرف نباشه بچه بدو بیا خیلی جدی و عصبی بود منم ترسیدم مخالفت کنم همراهش رفتیم تو اتاق استراحت بابا و گفت زود دراز بکش منم گفتم ن داداش خواهش میکنم اون آمپول درد دارن من نمی زنم میترسم داداشت گفت درد داشته باشه چرا وقتی بهت ميگم نرو تو آب گوشت حساسه اصرار کردی و بری چرا صبح اومدم اتاقت نگفتی گوشت درد میکنه حالا که چند تا آمپول زدی میفهمی نباید مریضیت رو پنهان کنی منم سرم رو انداخته بودم پایین و آروم گفتم دیگه تکرار نميشه ببخشید داداش او نم گفت فاطيما گوشت خیلی عفونت کرده دعا کن به پرده گوشت آسیب نرسه حالا هم با آبغوره گرفتن زود بخواب تا بزنم من کار دارم باید بر کردم مطب خودم دیگه منم تسلیم شدم و دراز کشیدم و یکم لباسم آوردم پایینداداش داشت آمپول رو آماده میکرد دو تا بود باز م خوب بود و با این اخمش بیشتر نداده بود
داداش بعد از اینکه امادشون کرد گفت فاطیما پاتو تکون نمیدیا سفتم نمیکنی فهمیدی منم گفتم بله فهمیدم داداش اول پنی سیلین رو برداشت گفت میدونی و درد داره پس شل کن تا کمتر اذیت بشی پنبه کشید و سریع فرو کرد هر لحظه که میگذشت دردش بیشتر میشود منم با صدای بلند گریه میکرد م داداش ميگفت جان دلم آبجی خانمی گریه نکن تمام شد ببین آآآآ تمام شد و کشید بیرون و جاشو پنبه گذاشت و یکم ماساژ داد بعد گفت فاطیما جان میدونم دردت گرفت ببخشید خانم گل من منم گفتم داداش اون یکی رو دیگه نزن خیلی درد داشت داداش مهربون دستی رو سرم کشید و گفت من قربون خانم گلم بشم میدونم درد داشت ولی به خدا برات لازم بود من گریه می کردم یکم بهم آب داد و گفت آبجی من بخواب یکی مونده این اصلا درد نداره بخواب .و خودش درازم کرد و گفت اصلا نترس عزیز دلم این یکی درد نداره فقط پاتو شل کن باشه خانمی منم چشمی گفتم و دستام رو گذاشتم رو چشمم تا آماده شدن آمپول رو نبینم داداش بعد از آماده کردن اومد کنارم و گفت آماده آبی. منم آره آیی گفتم و ساکت شدم داداش پنبه کشید و سوزن رو فرو کرد ی ااااااییییییییییبیبی بلند کشیدم زدم زیر گریه داداش گفت نفس عمیق بکش خانم گل من الان تموم ميشه 1.2.3.تمام شد و کشیدش بیرون جاشو پنبه گذاشت و گفت آفرین عزیزم دیدی چه زود تمام شد یکم بخواب تا من برم وسایلم رو از اتاق بابا بردارم و بریم خونه بهم لبخند زد و بعد رفتنش من زدم زیر گریه پاهام درد میکرد بعد از چند مین با بابا اومدن تو اتاقی که من بودم و بابا گفت عزیز بابایی چطوره بهتری منم گفتم ن پاهام درد میکنه بابا اومد بغلم کرد و گفت اشکال نداره به مامان گفتم وقتی رفتی خونه برات کمپرس کنه دردش خوب ميشه بعد هم گفت داداشت میگه خیلی دختر خوبی بودی نه سفت کردی و ن پاتو تکون دادی آفرین به تو دختر شجاع خودم بعدم بوسم کرد و گفت حالا برو با داداشت خونه و استراحت کن دیگه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم .تو ماشین تا خود خونه با هم حرفی نزدیم دم خونه و رسیدیم داداش گفت خانم گل من باهام قهره منم گفتم آره چون هم آمپولم زدی و هم دعوام کردی دیگه دوستت ندارم داداش خیلی ناراحت شد و گفت ببخشید عزیزم من مجبور شدم بهت آمپول بزنم بعدش اگه جدیت به خرج ندم و تو راضی نمیشی بدون گریه و زاری آمپول رو بزنی و دوباره ازم معذرت خواهی کرد تا رسیدیم خونه به مامان گفت برای فاطیما کمپرس کن و خودش رفت نو اتاقش خوابیدساعت 9 شب بود که بابا اومد و یکراست اومد اتاق من و حالم رو پرسید دوباره معاینه کرد گفت خیلی گوشت بهتر شده ولی هنوز عفونت داره با این حرفش سریع و با بغض پرسیدم باید آمپول بزنم بابا خندید و گفت آفرین به تو که انقدر باهوشی دوباره چشمام اشکی شد و گفتم ن دیگه آمپول ن عصر ی زدم خیلی دردم گرفت من نمیزززنممم بابا یکم باهام حرف زد و گفت این بار خودش بهم میزنه دیگه راه فرار نداشتم دراز کشیدم و بابا داداش رو صدا کرد ک بیاد کمکش کنه بعدم گفت نترس انقدر آروم میزنم و اصلا اذیت نشی داداش هم گفت بعله کار بابا حرف نداره حالا بخواب و یک چشمکی بهم زد داداش امام کرد بابا ی آمپول رو آماده کرد و اومد بالا سرم گفت پاتو شل بگیر تا دردت نیاد پنبه کشید و با بسم الله سوزنش فرو کرد خیییلیییییییی زیاد درد داشت هر چه میگذشت دردش افتضاح تر پیش دیگه نتونستم تحمل کنم با گریه و داد گفتم بابا درارش درد دارهه داداشم پاهام رو محکم گرفته بود و ميگفت آروم خانم گل تمام شد ی زره مونده ولی من با همون گریه گفتم داداش بزار پامو تکون بدم درد دارهههه بابا گفت تموم شد بابا جون گریه نکن تمام شد و کشید بیرون و گفت دیگه گریه نکن عزیز بابا دلم رفت بعد هم هر دوشون بوسم کردن و کلی خود شیرینی کردن و منو خندوندن بعد هم گفتن بخواب تا حالا زود خوب بشهفرداش که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود و از ترس دو باره آمپول خوردن به خودم قول دادم و فعلا دور استخر رو خط قرمز بکشم و چند فرسخی هم ازش رو نمیشم ببخشید طولانی شد خاطرم ایشالله هميشه تنتون سالم باشه .دوستدارتون فاطیما

خاطره نیوشا خانم

خاطره نیوشا خانم

سلام نیوشا هستم 10 سالمه من کلا خیلی خاطره می نویسم و کلا دوست دارم بعضی موقع ها بنویسم یه روز که حوصلم سر رفته بود و مهمان داشتیم و مامانا رفته بودن بیرون کلا تو خونه چهار نفر بودیم که یه پرستار هم باهامون بود منظورم از پرستا پرستار بچه نیست اون پرستار که سرم و آمپول میزته یادم اومد که امروز آمپول دارم و مامانم دیشب بهم گفت فردا آمپولتو بده به شهرزاد برات بزنه منم گفتم تا چهار نفر بیشتر نیستیم و کسی نیست و کلی خودمو راضی کردم که برم به شهرزاد بگم برام آمپولو بزنه که به خودم اومدم دیدم به جز من و شهرزاد جونی دوتا پسر 16 و 14 ساله هستن اگه آمپول درد داشته باشه و من تکون وبخورم و به اونا بگه بیان منو بگیرن آبرو برای من باقی نمی مونه بعد دوباره فکر کردم و به خودم گفتم اصلا اشکالی نداره که به شهرزاد میگم در اتاق رو ببنده اونا نیان داخل اتاق تو اون فکرا بودم که شهرزاد به یه آمپول گنده و بزرگ اومد تو اتاقم در زد گفت نیوشا داشت یادم می رفت و تو هم یادت نبود که امروز آمپول داری برو عزیزم رو تخت آماده شو بزنم خیال خودم و خودت راحت بشه اوتم دید که من عکس العملی نشون نمی دم گفت نگران نباش این همون آمپولی هست که زدی تقویتی بود منم که داشتم آب می شدم تو زمین گفتم باشه پس پسرا نیان داخل گفت اونا خوابن بعدا جفتشون دیروز دکتر بودن برای چکاپ کمبود ویتامین داشتن باشن یه چند تایی آمپول بزنن خودشونم خبر ندارن حالا آماده شو که اگه بزنی قول میوم بعدش بیدارشون کنم آمپولشونو با هم بزنیم که من منظورشو از با هم نفهمیدمو دیگه نذاشتم به حرفش ادامه بده چون ممکن بود بیدار بشن منم گفتم چشم و خوابیدم و سوزتو فرو کرد که من بلند گفتم آی که بیدار شدن و ولی شانس آوردم وارد اتاق نشدن ولی وقتی آمپولم تموم شد رفت آمکلای اونا رو بزنه که اگه خواستین خاطرشونو براتون می ذارم بای بای😄😄😄

خاطره نیوشا خانم

خاطره نیوشا خانم

سلام من نیوشا هستم 10 سالمه تا الان آمپول زیاد زدم هر موقع اسم آمپول بیاید نمیترسم و فقط فشارم به قول خودم بالا پایین میشه و استرس شدیدی میگیرم این خاطره ام مال چند سال پیش که من 6 سالم بود برای مدرسه میخواستم واکسنی به نام کراز بزنم که مشکلی تو مدرسه برام پیش نیاد و از این جور حرفا چون من هر زمستون واکسن آنفولانزا میزدم از اون واکسن کزاز هم همین فکر و داشتم که یه واکسن به نسبت کوچک که درد چندان زیادی نداره من و دو تا از دوستای پیش دبستانی دیگرم رفتیم دکتر و نوبت ما شد و نمی دونستیم کدوممون بریم من خودم چون فکر میکردم تجربه ی زیادی دارم رفتم و تو و دکتر واکسن و زد و یه ماده بدمزه ای وارد دهانم کرد و تشکرد کردمو خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و درد خیلییییییی شدیدی تو دستم پیچید و مامانم از دکتر پرسید که چرا اینطوری شده که دکتر گفت طبیعیه من به شدت گریه میکروم چون دستم تکون نمیخورد و من حتی انگشتمم نمی تونستم تکون بدم👋👋👋👋👋 و هر کاری که خواستم با دستم انجام بدم که در آخرش به جیغ می رسید و من تا یه هفته درست نخوابیدم و نذاشتم تو خونه کسی بخوابه بعد یه هفته هم فقط میتونستم دستمو مچ کنم 👊👊👊👊که تغییرش این بود که لیوان ها رو خودم بر میداتم و البته ناگفته نماند که یوان هم تو دستم سنگینی می کرد و بعضی موقع ها از دستم میافتاد و متاسفانه میشکست برای اینکه تو دست راستم و بود و من بیشتر کار هایی که انجام میدم با دست راست انجام میدم برای همین غدا خوردن با دست چپ هم عادت نداشتم و به اعضای دیگر بدنم غذا می رسید 😁😁😁😁😁😁😁😁😆😆😆😆😆😢😢😢

خاطره مهتا جون (قسمت اول)

سلام من مهتا هستم 16 سالمه پدرم متخصص رادیولوژی و مادرم پرستاره یه خواهر و یه برادرر بزرگ تر از خودم دارم به اسم دیبا20 سالشه دانشجوی پزشکی بردیا 26 سالشه پزشکه
من تازه با این وب آشنا شدم ااومدم براتون یه خاطره بزارم :
توی بهمن ماه بود صبح پاشدم دیدم چقدر دیر شده سریع رفتم یه صبحونه دو-سه لقمه ای خوردم لباس پوشیدم زدم بیرون دیدم چقدر هوا سرده انگار عصر یخبندون بود دوسه تا خیابون که پایین تر رفتم تازه یادم افتاد پالتومو جا گذاشتم اون لحظه انقد هول شده بودم نمیدونستم چی برداشتم چی برنداشتم دیگه بیخیال پالتو شدم تو راه همش فکر میکردم الان کلاس شروع شده و اینا...یعنی یخ کردم تا رسیدم دیدم همه ی بچه ها سر صف وایسادن توی حیاط یه آقاهه اون بالا داشت سخنرانی می کرد از سرو لباساش معلوم بود از نیرو انتظامی اومده بود به دوستم لیندا گفتم:این از کی اومده ؟(منظورم همون آقاهه بود)یه نگاه به ساعتش انداخت گفت:یه ربعی میشه با خودم گفتم :خوبه الان تموم میشه میریم سر کلاس ولی تموم نمیشد که به نظر میومد هوا سرد تر و سوزناک تر شده لیندا تا دستمو گرفت گفت وای چقدر دستات سرده مهتا چرا تو این هوا این ریختی اومدی گفتم خسته نباشید تازه این سر و وضع منو دیدی ؟پالتومو جا گذاشتم گفت :دیوونه الان سرما میخوری آخه چرا تو اینقدر سربه هوایی !!منم از سیر تاپیاز ماجرا رو بهش گفتم خیلیم حرصم گرفته بود اینهمه هول کردم که دیر نشه الان هنوزم کلاسا خالیه دماغم قرمز شده بود آبریزش بینی هم گرفته بودم که بلاخره سخنرانی جناب آقا تموم شد رفتیم سر کلاس منم فک کردم این آبریزشه واسه سرماس الان بند میاد ولی بند نمیومد که توی راه برگشت به خونه هم یه تیکه یخ شده بودم تا رسیدم زنگ زدم دیدم هیچ کس درو باز نمی کنه کلید انداختم اومدم داخل هیچ کس خونه نبود نشستم کنار شوفاژ تا گرمم بشه کلا خیلی کم پیش میاد من بیام و مامانم خونه نباشه چون همیشه زودتر از من میاد حدود نیم ساعت بعد مامانم زنگ زد گفت اامروز شیفتم فعلا نمیام خونه خودت غذا گرم کن بخور الان دیبا میاد منم رفتم غذا گرم کردم خوردم نشستم پای تلویزیون تا بلاخره دیبا رسید بعد سلام اومد پیشم گفتم اگه گرسنته برو ببین اگه سرد نشده غذاتو بخور بوسم کرد گفت نه خواهری دانشگاه غذا خوردم ببینمت چرا اینقدر دماغت قرمزه ؟گفتم خوب کنار شوفاژ نشستم گرمم شده صورت

خاطرهFati (آآ)خانم

سلام. اسم من فاطمه س و متولد گرگانم. ماه پیش 24 سالم شده. ی خواهر کوچیکتر از خودم دارم ک 20 سالشه و هیچ ربط خاصی ب زندگی من نداره چ رسد ب خاطره م. 😆😆😅 خب این خاطره مال اواخر اردیبهشت ماست. چن وقتی بود ک قفسه سینه م ب شدت تحریک شده بود و سرفه می کردم. چون بدنم یکم ضعیفه خب خیلی از مریض شدن می ترسم چون دیگه وزنی برای از دست دادن ندارم. اخه میدونید من خیییلی بدمریضم. داشتم می گفتم وضعم اینقد بد شده بود ک نصفه شب فک کنم سرفه هام باقی واحدای آپارتمانم بیدار می کرد. بالاخره تصمیم گرفتم برم پیش ی متخصص عفونی. تو نت سرچ کردم و آدرس دو تا متخصص تو گرگان رو پیدا کردم و بعد یونی قرار شد برم سر بزنم. ی تماس با مطب ها گرفتم ک یکی شون جواب نداد و یکی شونم رف رو پیغامگیر ک اصولا بنده ب هیچ وجه من الوجوه حتی در مواقع لزوم اهل پیغوم گذاشتن نیسم. 😞 نمدونم چرا باری تصمیم گرفتم ک حضورا قدم رنجه نمایم. کلی گشتم تا دیدم هم خانوم و هم آقا تو مطب شون نیستن. از ی خانومی پرسیدم گف خب دکترا معمولا پنج شنبه ها جراحی دارن و نمیدونم تو بیمارستان ویزیت دارن و ... بگذریم! حالا کافیه من ی روز مریض شما همه دکترا با هم میرن مرخصی یا عروسی شونه حالا😒 موند و شنبه شد و من تو شهر خودمون دنبال مطب متخصص می گشتم و از اونجایی ک من پنج سالی بود زیاد تو شهر نچرخیدم کلا همه جاها از دستم در رفته بود. خب مدیونین فک کنین من خیلی خرخون بودم من فقط در حد بیهوش شدن درس می خوندم 😦😐😐 بعل ب هرحال شنبه از فلکه خونمون تا فلکه آخر رو ی سره رفتم و پرسون پرسون برگشتم فهمیدم مطب دکتر اصلا ی خیابونم با خونمون فاصله نداش در واقع. حالا پیداش کردم رفتم دیدم دم در شماره و ساعت کاری زده و تعطیلللللل!!! ای بدبخت فاطی 😭😭ب هرحال با خودم فک کردم دیدم آخه بدبخ تو رو چ به متخصص. بیا برو همون دکتر سرماخوردگی بابا. نصف شبم ک حال محترم بنده بد شد و نمیدونم دقیق چم بود ولی میدونم در زدم. مامانم گف فردا بابات داره میره پای صندوق بیدارش نکن طفلی رو ساعت 12 شبم گذشته. بذا تا فردا طاقت بیار با هم میریم بیمارستان. خو آخه ننه من، روز باشه ک خودمم میرم ک! 😞 گف منم فردا میخوام برم ملاقات بابابزرگ یعنی بابای خودش. فردا شد و اینم بگم ک 29 اردیبهشت بود و روز انتخابات. رفتیم بیمارستان و نوبتم شد و تنها رفتم تو. دکتره رو دیدم گفتم یا خدا باز این بی اعصاب .😭😭 ب پستش خورده بودم اخه.حدود 40 و اندی سن اش بود ولی از 70 ساله ها عنق تر بود. اول ک هی سر معاینه هی دکتر در رفت و اومد بود اورژانسی قلب و فلان اوردن. دکتر ک اومد منم در رو بستم و نشستم و خودمو ب خالق منان سپردم. معاینه م تموم ک شد گف با چی راحتی. گفتم راستش بعضی قرصا رو معده م پس میزنه. (مثلا ب انواع آنتی بیوتیک ک حساسیت شدید دارم + قرص تهوع ک البته تا اینجاشوخودم درجریانم فعلا) اونم نامردی نکرد و 9 تا آمپول تجویز کرد :بتا و کورتیزول و سفتراکس یکی سه دونه از همش. با دو تا شربت. بعد گف خیالتم راحت ک دیگه این شربتا رم معدت پس نمی زن ه.داروها رو ک گرفتم مامانم هنوز پیش پدربزرگم بود. اومدم ب مسئول بخش سرنگا رو نشون دادم ک به ی آقای جوونی اشاره کرد. حالا اونجاهم چن تا پرستار اقا و خانوم داشتن در مورد انتخابات و مملکت اختلاط می کردن واسه من. ب هرحال آخرش دیدم نمیشه رفتم پیش پسره یا آقاهه گفتم ابراهیمی شمایید؟ یا ی همچین چیزی بود حالا فامیلیش. بعد گف بله و دیگه رسما خجالت کشید و اومد داروها رو ببینه . نوشته بود سفتراکس با بتا توام تزریق بشن. خیلی خدارو شکر می کنم ک اون یکیشم شیاف نبود. البته خجالت نمی کشم ولی متنفرم. تا حالام خدارو شکر ... بعل! رفتیم تو اورژانس پسره تا داخل مشما رو دید گف دکترت کیه؟ مشکلت چی بوده؟ منم گفتم همین اقای دکترتون.خب آخه من ظرفیت قرص رو نداره بدنم. بنده خدا دلش سوخ گف خب بیا اینور بی حسی نیس. بیا بریم تو اتاق تزریقات بیرون بخش تو راهرو. رسیدیم و من رفتم پشت پرده باور کنین آماده شدما. پسره یهو برگش پرسید تو داداش داری خانوم ..؟ دیدم صدام نمیرسه خخخخخ لباسامو مرتب کردم اومدم پایین از تخت رفتم پیشش جواب بدم. در حال اماده کردن بود گه گاهیم ی نگاه مینداخ. فقط دعا می کردم ک شلوارم نیفته پایین اخه فقط مانتو رو کشیده بودم روش و شلوارم مثلا بالاکشیده بود😆😆😅😁 گفتم ن من داداش ندارم.بابام معلمه اسمش فلانه. گف کاوه داداشت نیس؟ خخخخ ب زور می خواس با داداشم رفیق شه. گفتم ن اون فامیله. بعدم دیگه گف باشه و من رفتم اماده شدم. البته البته اینم بگما خدایی اصلا از اون مردا نبود. اگه بود در جا تو دهنش خورده بود. اومد بالا سرم و سه تا امپول رو دو جاکرده بود . یکمم ترسیده بودم ک فهمید و گف درد نداره. سریع هردو رو تزریق کرد و کشید بیرون و گف تموم شد.می تونی پا شی. اخه من یکم داشتم از استرس می لرزیدم خواس مثلا بگه ببین سرنگا تو دستمن.خالی ان.رف سر جاش و منم اومدم گف بقیه امپولاتم بزن خوب خوب میشی نترس. حتما بزن باشه! آخه من خیلی ریزه م ، بیبی فیسم ب شدت هستم فک کنم فک کرد دبیرستانی ام ب زور. بس ک هم ترسو ام. با ی حالت نگران با صدای خفیف گفتم اگه نمیرم. استرس نمی ذاش سرمو بالا بیارم.خیلی ملایم گف نترس هیچی نمیشی چیزی نیستن ک! همونجوری طوری ک ب زور صدامو میشنید گفتم درد داش نگرانی از قیافه م میبارید. یکم راهنماییم کرد ک زیر کولر نخواب و فلان و.. اخه دلشم سوخته بود معلوم بود. منم از دستش یکم ناراحت بودم فقط سر تکون میدادم و خداحافظی کردم و رفتم دیدم مامانم تو راهروئه و برگشتیم. فرداشم دانشگاه داشتم. دانشگاه من گرگانه. و از دوستم آدرس ی تزریقاتی تو گرگان رو خواستم و اونم بهم گف برم درمونگاه فرهنگیان. از راه رفتم تقریبا نزدیک ظهر بود پرسیدن گرسنه نیستی؟ گفتم ن انگار ولی چیزیم نخوردم. حالا اگه بشه بعد اینجا سریع میرم ی چیزی می خورم. ب خانومه گفتم دکتر گفته تو دو تا سرنگ بکشن مواد رو. ولی خانومه زیر بار نرفت و گف باید سه تا تزریق جدا انجام شه. منم برا اولین تو زندگیم لال شدم و حاضرجوابی ننمودم. یهو گف انگشترت چ زشته! گفتم قابلی نداره و گف خب بده. انگشترم خدایی گرون بود گذاش دستش حالم ازش بهم خوردا ولی ب روم نیاوردم گفتم من دیگه مسیرم اینوری نیس میترسم یادم بره ها. گف خودتتتت گف ناقابله. گفتم چون خودتونننن گفتید زشتهههه😒 بعد گف خب تو برو تزریقتو انجام بده بعد میدمت.رفتم داخل اتاق دیدم دختره داره لیدوکائین می کشه گفتم با بی حسی تزریق می کنی گف اره. اخه چیزی ک عیان است چ حاجت ب پرسش باهوش! رفتم رو تخت پهن شدم ک دختره هم اومد بالاسرم و نامردی نکرد کلا دو طرف رو لخت کرد. اولی و دومی رو دو سمت تزریق کرد ک اونقدی درد نداش. سومی تا سمت راستم فرو کرد آخخخ بلندی گفتم و از ترسش سریع بینی و دهنمو نگه داشتم. تو دلم ولی آآآآخخخ غلیظی جریان داشت. اون یکی خانومه اومد تو و گف نفس عمیق بکش و تا رسید بالاسرم و دستمو رو بینیم دید گف بینی تو ول کن. نفس بکش نفس عمیییییقققق. بعد انگشترمو گذاش رو بالشتم و گف بیا اینم بگیر ک دیگه دردتم فراموش کنی. عین بچه ها بام حرف میزد انگار داش یکمم ضایعم می کرد در عین حالی ک دلشم سوخته بود معلوم بود. جدا هم عین بچه ها شده بود دور مردمک چشام خیس شده بود و فقط تو دلم میشمردم ک زودتر این نگرانی تموم شه. دیگه دلمم نمی خواس باز بگم بود حالا قابلی نداره واسه همین بی جواب گذاشتمش. تا رف منم انگشتر رو تو دستم کردم و بالاخره تزریق تموم شد و دختره جاشو ماساژ داد و رف. منم خداحافظی کردم باهاشونو و اومدم و رفتم ی ذره کیک تخته ای خریدم ک ضعف نکنم بعد تزریق.اومدم ی تاکسی دربست گرفتم گفتم ی سره ببردم پمپ بنزین بغل تاکسی خطی ها. آخه واجب بود با اون بوی الکل برم ترمینال مینی بوس ها 20 نفر بفهمن من آمپول زدم. دیگه رفتم سوار خطی شدم و رسیدم خونه.
تا اینجا 5 تا آمپول شد ک البته 6 تا آمپول رو تو 5 سرنگ کشیده بودن.
چن روزی نرفتم تزریقات و ماه رمضون شد. روز اول ماه رو روزه گرفتم و وسطای روز احساس ضعف کردم. تا ساعت 6 ک بد و بدتر میشدم. حدود 7 بود ک خواسم روزه مو بخورم ک مامانم گف چشم روشن. این همه سال نخوردی از اول جشن تکلیف گرفتی حالا ک 24 ساله شدی و ... ب هرحال لالمون کرد و بیخیال شدم. 7/5 -8 دیگه راه می رفتم گریه م میومد دراز می کشیدم گریه م میومد اصا قرار نداشتم حرف زدن با لرز و گریه شده بود. اذون رو ک گفتن میل ب هیچی نداشتم فقط آب خوردم و رفتم. یکم ک گذش دیدم نا ندارم رفتم ی ذره آب قند درست کردم خوردم ک چشمتون روز بد نبینه پریدم ی راست داخل توالت و گلاب ب روتون. اخه بعد 16-17 ساعت فقط دو لیوان آب خورده بودم و همشو قاعدتا باید برمی گردوندم دیگه. خلاصه پاشدم رفتم بیمارستان در حالی ک هنوز اون داروهامم مصرف می کردم. خلاصه بعد معاینه خانوم دکتره بم سرم داد و 6 تا تقویتی. سه تا B12 و سه تا B کمپلکس. این شد 15 تا آمپول ب فاصله ی هفته + یک سرم.ک سگ تو روح پدر کسی ک تزریق وریدی رو باب کرد. لعنت الله علیه. خخخ شوخیدم خدا ننماید. دیگه دیدم پرستاره نگاه نمی کنه رفتم تو راهرو رو صندلی نشستم و دلمو گرفتم و سرم پایین بود ی آقاهه اومد گف مریضی؟ گفتم اره. گف برو خب رو یکی از تخت ها دراز بکش. گفتم ن خوبه تخت ها پرن همه. آخه اون شب اصلا اورژانس اوضاعی بود. قسمت تزریقات بیرون سالن هم شبا تعطیل بود. هرکسی کار سرپایی داشت میومد و سریع می رفت و بعدی می خوابید.نوبتم شد رفتم رو تخت ب خانومه گفتم امپولا رو تو سرمم نریز لطفا من حالم بد میشه. گف ن کلا وریدی هم ک نیستن. خوابیدم و دوتا شو تزریق کرد و خواس سرم بزنه. جوری دهنمو نگه داشته بودم ک گف این سر سوزنش مال نوزاده. بازم داشتم می گفتم آآهاااااییی ک گف دارم می گم مال نوزاده. رومو برگردوندم سوزن رو فرو کرد ک آخ کوتاه گفتم. گذشت و سرم تموم شد و رفتیم خونه. رو ب کمپلکسا نوشته بود ی روز درمیون و رو ب 12 هفته ای ی بار. خلاصه ی روز درمیون اون ب کمپلکسا رو بابام میزد و منم یکم می ترسیدم. موقع ب 12 اول ک شد من سرنگ رو تو دست بابام دیدم شروع کردم کولی بازی درآوردن. من ی گروه مختلط تو تلگرام دارم ک همه آشنان و بی ادبی نداریم. ب دوستام و عشقاشون گفتم شما ب گپ ادامه بدین من میرم و دو دقه دیگه برمی گردم. فقط ب دوستم پردیس گفتم پریییی بابام میخواد بم آمپول بزنه😭😭😭 از لحظه تزریق تا قطره آخرشم می گفتم آآآیییییی بابایی درش بیار ااییی زدی تو استخونم. تو رگم زدی فک کنم ااااخخخخ. یهو بابام گف تموم شد و رف بیرون. ی ربع تموم دمر افتاده بودم و خودمو واسه پری لوس می کردم. حالا ی دستم ب گپ و پی وی پری. دست چپمم ک خودتون می دونین کجا بود.😆😂 هی با اشک می گفتم ااایییی پری فلج شدم.تو رگم زده. پری می گف ن بابا ب 12 کلا درد داره. من ی بار دکتر بم سه تا داده بود یکیشو زدم دیگه اونا رو نزدم. اوفففف بی پدر خیلی درد داره. منم مطمئن شدم بابام ناقصم نکرده گفتم واقعا؟ و ب اشکام ادامه دادم. گذشت و هفته بعد موقع تزریق آخر هم من باز یکم بی قراری کردم تا اینکه ددی گف تموم شد. دیگه بعدشم اون سه تا آمپول قبلی رو هم تزریق نکردم دیگه. مونده الانم همینجاس.P.N: وااای خدا چقده زیاد شدا. بخدا فک نمی کردم اینقد بشن. خاطره اولمم بود دیگه تجربه نداشتم. هی سند می کردم. دوباره از اول بعدی رو مینوشتم. فک کنم ی 5-6 باری سند کردما. ببخشید تو رو خدا.
P.N2: سرم الان یکم گیجم میره تو تاریکی دارم تایپ می کنم. بخاطر همون مسائل حساسیت و اینا ترجیح میدم قرص هم فعلا حتی الامکان نخورم. چشم پزشکم رفتما گف چشمات سالمن. شایدم امروز دو دفعه رفتم بیرون از گرماس سردردم. البته خفیفه.
P.N3: اگه خسته کننده بود لطفا بگید دیگه خاطره نذارم عزیزان.😊😊 البته اگه همین هم ب دستتون برسه ان شاالله!
P.N4: هرجاش گنگ بود بگین توضیح میدم. و اگه دوس دارین بازم خاطره میذارم. وای خدا نکشتم چقد زیاد شد. خانوما بوس آقایون سلام و خسته نباشید. علی الخصوص خدمت دکترهای مهربون ترسناک و پرستاران عزیز و محترم وب ک امیدوارم ی روزی استاد بچه هاشون بشم تلافی کنم😠😠😠 ان شاالله و یا کارمند بانک بشم وام بهتون ندم دلم خنک شه. خخخخ بگید ان شاالله.و آخرین پ.ن: اگه اون پسری ک از سه سال پیش باش بودم دکتر تشریف نداش ک صدسال با این قشر زحمتکش پزشکان آشتی نمی کردم و همچنان ب سنت شریف خوددرمانی و پنهون کاری ادامه همی دادم. ولی چیکار کنم ک فداش میشدم دیگه! زشت باعث شد من ترسم از دکترا بریزه. تازه روزای اول آشناییمون دروغگو گفته بود من سوپروایزرم و نمیدونم پرستاری خوندم و این حرفا. اول ترسم از پرستارا ریخته بود. بعدشم ک گف من راستش پزشکم. یعنی خاااعک! الانم ک هرکدوم رفتیم سی خودمون. بیشتر خااااعک! آخه آدم فاطی ب این باحالی رو نداشته باشه ها مفت نمی ارزه واللا ب همین وقت عزیز. هههههه ای ول اعتماد ب سقف. اون آ کنار اسمم هم اول اسم زشت اونه.😭😭😭😭 اخه روزایی ک من نظر میذاشتم هنوز با هم بودیم. هنوزم آ هه هستا ههه ای ولله وفاداری. دلم براش تنگ شده ولی بیشتر دلواپسشم. امیدوارم خوشبخت شه! دعا کنین🙏
پی. ان هام معرفی نامه بودن ی جورایی در واقع!راستی اینم بگم اون روز انتخابات ک تو بیمارستان بودم، بعد تزریق با مامانم اول رفتیم تو یکی از بخش های بیمارستان ک صندوق آورده بودن با هم رای دادیم. آخه مامانم تو راه ملاقات بابابزرگیم متوجه شده بود تو بیمارستانم صندوق آوردن.
بابامم ک پای صندوق مدرسه بود. وقتی هم رسیدیم خونه ب آبجیمم گفتیم خودش بره مصلی کنار خونه رای بده.
آخه یکی از بخش های باحالش همین رای دادن تو بیمارستان تو روز مریضیم بود حیف بود نگم😅😅

خاطره شیوا خانم

سلام من همون شيوام😍خوبيد عشقولياااااا؟. قول داده بودم براتون خاطره بزارم😍 همونطور كه گفتم شاهين بيست و هفت و منم هفده و دختر عمه هامم نياز و نيايش و يه پسر عمه بد اخلاق به اسم نيما .از شانس بد ما. شاهين پزشكه و نيماهم پزشكه☹️ شاهين اخلاقش بده ولي نيما بدترررررر😳 يه روز نياز زنگ زد خونمون گفت شيوا به دادم برسسسسس😑گفتم چي شده؟ گفت دارم از گلو درد ميميرم😢 گقتم نياز خود درماني نكن در جرياني كه شاهين و نيما. وقتي بفهمن خود درماني كردي سگ ميشن؟ گفت شيوا ميترسم به نيما بگم تو به شاهين بگو.(اخه يكي نيس بگه دوتاشون بد اخلاقن ولي همه ميگن تو حرف مفت ميزني شاهين خوش اخلاقه)😐 گفتم باشه شاهين بيمارستانه صبر كن بياد باهم ميايم اونجا.گفت شيوا الان كل خانوادم رفتن كرج.گفتم اوووه راس ميگي مامان باباي منم رفتن (اخه خاله بابام فوت كرده بود) گقتم باشه به شاهين ميگم بياد دنبالت گفت باشه گقتم بهش زنگ ميزنم بهت خبر ميدم كي حاضر شي؟ گفت باشه زنگ زدم به شاهين دوتا بوق نخورده بود گفت سلام ابجي خوشگلممم چطوري تو عشقم؟چه عجب سراغي از ما گرفتي؟فك كنم بيكار بودي .گفتم شاهين چقدر حرف ميززني😳 بهت زنگ زدم بگم عمه اينام رفتن كرج برو نيازو بيارش خونمون گفت چشم شما جون بخوا😊 گفتم كي ميري؟گفت الانا ميرم شيفتم تموم شده لباسامو عوض كنم ميام.گفتم اوكي كار نداري؟گفت نه فدات خدافظ.به نياز زنگيدم گقتم بهش زنگ ددم الانا مياد بلند شو حاضر شو. گفت اوكي نازي عاشقتم مرسي.گفتم قربونت فعلا باي.لاصه منتظر شدم تانياز بياد وقتي اومد رنگش مثل گچ بود.شاهين گقت نياز نگفتي حالت بده؟ گفت مننن؟نههههه😑 گفت مطمئن باشم؟ گفت اره. شاهين مطمئن مطمئن. شاهين گفت اخه نيما بهم زنگ زده بود گفت نياز مريضه و نميزاره معاينش كنم. گقت عهههههه نيماي دهن لق كار خودشو كرده پس😏همون لحظه دلم ميخواست با دوتا دستام بزنم نيمارو نصف كنم. قابل توجه اقا نيما و شاهين كه دارن ميخونن اين خاطررو😒 بي رحما😠😏 خلاصه شاهين نيازو معاينه كرد گفت نياز من مثل نيما امپول زياد نميدم ولي يه امپول لازم هست برات.گفت شاهيييين؟گقت جاااانم؟گقت امپول نه دگ 😢گفت بخدا برات نيازه.بعد به من گفت شيوا برو دفترچمو بيار گقتم مگه من كوزتم؟ خودت بلند شو بيار.گفت اي تنبل و رفت اورد و دارو نوشت .رفت بگيره گفت شيوا تا من بيام يه چيزي بده بخوره حالش بد نشه.گفتم باوشه. خلاصه رفت و من براش اب پرتغال با كيك بردم ولي گلوش درد ميكرد نتونست خيلي بخوره ولي به زور بهش دادم.وقتي شاهين اومد يه امپول بود با قرص و شربت گفت نياز بخدا همشو قرص و شربت دادم اين يدونه بايد تزريق باشه ولي نياز خوشحال بود چون نيما هميشه بهش زياد امپول ميده.(اي داداش بي رحم)خلاصه شاهين امپولو اماده كرد و من بالاسرش بودم و امپولو فرو كرد كه سفت كرد خودشو شاهين گفت نياز شل شل. افرين😊كه سريع تموم شد ولي وقتي برگشت چشاش پر اشك بود. و فهميديم بي صدا داره گريه ميكنه😢
پ ن :من. همينجور كه گفتم نازنين صدام ميكنن پس ممكنه بعصي حاها اسممو نازنين نوشته باشم😊
پ ن: وبلاگ خوبتون رو به نيما و نياز و نيايش و شاهين معرفي كردم😊دوستدارتون شيوا

خاطره نفس خانم

سلام، نفسم، 20سالمه، تو خانواده نزدیک فقد یه پزشک داریم که اونم پسرداییمه که مواقع حساس پیداش نمیشه، دوست ای بابامم ماشاءالله اکثرا پزشکن، بریم سراغ خاطره: 14فروردین امسال صب رفتم بیرون و ظهر برگشتم، یه کوچولو سردرد داشتم که به ژلوفن انداختم بالا، بعدم درس خوندم تااا عصر دیدم که بازم سرم درده ،گفتم بخوابم بلکه بهتر بشم اما کم کم تب و لرز کردم،مامانم انواع دارو بهم داد، بخور کردم، دم نوش خوردم ولی افاقه نکرد و ساعت8شب سردرد و تب و لرزم بدتر شد، با داییم رفتیم بیمارستان، وحشتناک شلوغ بود ولی منو اورژانسی فرستادن داخل، دکتر تا منو دید گفت چی شدی؟ گفتم از عصر سردرد و تب و لرز دارم،چشامم نمیتونستم باز کنم از درد سرم، فشارمو گرفت گفت فشارت پایینه، بعدم گلومو دید گفت التهاب داره اول سرماخوردگیه، نسخه نوشت، داییم رفت بگیره،منم دراز کشیدم رو تخت، بعد ده دقیقه داییم اومد،داریم رفت داروها رو به پرستار داد ، پرستاره اومد سرممو وصل کرد و دوتا امپول ریخت داخلش، وقتی سرم تموم شد برگشتیم خونه،بزور شام خوردم و خوابیدم، صب پاشدم دیدم گلوم وحشتناک درد میکنه نه میتونستم اب دهنمو قورت بدم نه میتونستم غذا می خورم، چون فقد گلوم بود مامانم گفت خوددرمانی کن، منم شروع کردم قرص خوردن، روز سوم دیگه تب و لرز کردم که با استامینوفن میومد پایین، سرفه هم شروع شده بود وحشتناک،روز سوم شب تب و لرز وحشتناکی کرده بودم، تبم بالا بود و سرفه داشتم درد گلومم نمیذاشت بخوابم، شروع کردم گریه کردن و با شهدا حرف زدن( حرفام یادم نیس) ساعت پنج صب هی مامانمو صدا زدم تا بیدار شد اومد اتاقم، دید صورتم قرمزرززززز شده،دستشو گذاشت رو پیشونیم گفت واااای تبت بالاس، اول رفت نشاسته برام آورد که سرفه هم آروم بگیره که جواب نداد، بابامم تو این فاصله بیدار شد، مامانم گفتش ببریمش بیمارستان تبش بالاس،بابا گفت که پاشویش کن اگه پایین نیومد میریم، با پاشویه کردن تبم اومد پایین و تونستم بخوابم، داداشم گیر سه پیچ داده بود که بره دوش آب گرم بگیره، خلاصه بزور با کمک مامانم دوش گرفتم واقعا نمیتونستم روپام وایسم، بعدازظهر مامانم گفت حاضر شو بریم پیش دکتر آ ، وقتی رفتیم مطب، مریضا نشسته بودن و گفت دکتر بعد نماز میاد،من گفتم مامان نمیتونم دوباره برگردم خونه، گفت بریم خونه خالت،نزدیکتره، رفتیم اونجا و بعد نماز اومدیم مطب، هنوز دکتر نیومده بودماهم نشستم ،من در اصل لم داده بودم و چشامو بسته بودم، نفر چهارم بودم ، ولی دکتر وقتی میاد مطب چشمش بمن میرفته و به منشی میگه که اول منو بفرسته داخل، وقتی رفتیم داخل،خودمو پرت کردم رو صندلی، پرسید چی شده، مامانم براش گفت،بعد اول فشارمو گرفت که خوب بود، قلب و ریمو چک کرد گفت ریه هات عفونت کرده، گلومم دید گفت چیکار کردی باخودت،آنفولانزا گرفتی، مامان گفتش یکدفعه افناد، بعدم در سکوت کامل نسخه نوشت،بهم گفت یا برو رو تخت دراز بکش یا بمون تو سالن تا مامانت بیادبعد بیست دقیقه مامانم اومد و رفت پیش دکتر، منم پشت سرش رفتم، دیدم داره همینطور امپول جدا میکنه،تا شیشه پودری دیدم،برش داشتم ببینم چیه،6.3.3بود، بعد نحوه مصرف داروهارو داد و گفت این سه تارو الان بزنه تا تبش بیاد پایین، گفتمش بگین تست کنه، پرستارشو صدا کرد گفت براش تست کنید، رفتیم تزریقات،دراز کشیدم تا پنبه کشید سوزنو زد یه جیغ کشیدم فک نمیکردم تست اینقدر درد داشته باشه، گفت برگرد این دوتارو بزنم تا تست جواب بده،منم چون میدونستم درد ندارن برگشتم در عرض یک دقیقه دوتارو زد،بعد بیست دقیقه گفت برو دستتو دکتر ببینه، رفتم پیشش قیافمم مظلوم کردم تا دلش بسوزه، بهش گفتم نتیجه تست، سرشو از تو گوشی بلند کرد و دستمو گرفت و. یکم جاشوفشار داد گفت حساسیت نداری برو بزن، منم گفتم می سوزه(الکی) گفتم برو بزن حساسیت نداری، گفتمش پس اون دوتارو نمیزنم،گفت نزنی مریضیت برمیگرده، منم رفتم تزریقات دراز کشیدم، اومد پنبه کشید و سریع زد که اخرش درد حس کردم، بعدم رفتیم خونه، روز بعدم امپولارو سر ساعت زدم ، شب (جمعه شب بود) حس لرز داشتم، مامانم گفت تب کردی، دراز کشیدم که بخوابم یهو احساس کردم میخوام بالا بیارم که پریدمهمش آق میزدم ولی هیچی بالا نمیوردم تااینکه نفسم تنگ شد و عضلات شکم به بالا کامل بیحس و سنگین شد(حمله اسپاسم شکم) هرکاری میکردم نمیتونستم نفس بکشم،مامانم همش باد میزد منو، بخورم داد،اثر نکرد، بابا گفت حاضرش کن ببریمش پیش دکتر آ ، مامانم چادرمو سرم کرد و تو ماشین دراز کشیدم،رسیدیم مطب رو تخت دراز کشیدم، دکتر سریع اومد بالاسرم،فشارمو گرفت خیلی پایین بود، قلب و ریه رو معاینه کرد گفت ریه هاش عفونتشون زیاده، بهم گفت گلوتم درد میکنه ؟ میخواستم جوابشو بدم به سرفه افتادم، مامانم گفتش اره، دکتر بهم گفت سرفه هم هنوز که داری، با بابا رفت و نسخه نوشت،وقتی اومد سرم و دو تاامپول و دوتااسپری داده بود، سرممو دکتر وصل کرد و امپولارو داخلش ریخت، زیر سرمم نفسم تنگ اومد که بابا برام اسپری زد، دکترم چون مریض نداشت موند پیشمون.وقتی سرمم تموم شد درس آورد و گفت اگه تا چندروز آینده بهتر نشد ببرینش متخصص داخلی، چندروز خوب بودم تااینکه روز پدر خواستیم بریم ماهشهر، تو راه بودیم که حمله اسپاسم بهم دست داد که مامانم با داداشم جاشو عوض کرد و اومد پیشم و کمرمو ماساژ داد تا بهتر شدم،اسپری هم زدم، خانه خالمم حمله دست داد بهم، تو راه برگشتم سه بار حمله دست داد که پشت سرهم بودن، تا یذره عضلاتم شل میشد حمله بعدی دست میداد و حدود 40دقیقه سه حمله پشت سرهم داشتم،رفتیم بیمارستان. دکتره تازه کار بود(دلم میخواد خفش کنم ) میگفت هیچیش نیس،موقع معاینه هم حمله داشتم که اصلا نفهمید و تشخیص نداد من چمه، رو تخت دراز کشیدم، یه پرستار اومد یه مسکن قوی خواب‌آور زد برام، بعدم یکی از دوستای بابام که اونجا بود بابارو دید و باباهم جریانو براش گفت،نبضمو گرفت و قلبمو معاینه کرد که اون دکترت(پسره) اومد بالاسرم به دوست بابا گفت آقای دکتر هیچیش نیس، الانم مسکن قوی زدن براش، دوست بابام یه نگاهی بهش انداخت گفتش شکمشو معاینه کردین شماا؟ گفت نه، دوست بابا دکتر ص دستشو گذاشت رو شکمم و فشار داد که منقبض بود، اونم اومد دست زد دید منقبضه که چیز خاصی نیس، دکتر ص رو به بابا کرد و گفت حمله اسپاسم شکمه، بعدم گفت ببرش تهران بهتره، اما نرفتیم چون من تو خونه مرتب شریت عسل خوردم که سرفه هامو خوب کرد ، روز بعدم تو موسسه بودم که دوست بابام پرستاره بازنشستس و مدیریت اون موسسه رو برعهده داره، منم رفتم به دوستم سر بزنم و کار پرینت داشتم، یهو حمله بهم دست میده که خداروشکر دوست بابا بهم می رسه و اسپری رو از کیفم در میارن و برام میزنه،بعدم فشارمو گرفت پایین بود، اب قند بهم دادن ،آخرین حمله م بود خداروشکر، شرمنده چشمای خوشگلتون خسته شد، یه خاطره دیگه دارم مال دندونپزشکیه اگه خواستین میگم، بعد کنکورم میرم تهران بیمارستان، اگه سنگ شکن بشم،میام براتون میگم اگه دوست داشتین
یاعلی