خاطره سارا خانم
سلام دوستان عزیزخوبیدبلاخره بعدازچندوقت گفتم یه خاطره بزارم براتون اول یه بیوازخودم براتون بدم بعدبریم سراغ اصل مطلب:من ساراهستم18سالمه که یه داداش بزرگترازخودم دارم ومامانم معلمه بابامم مغازه داره واهل کرمانیم یه روزتومدرسه نشسته بودیم که یه چندتایی ازبچه هاواردکلاس شدن وهیچ کدوم حال خوشی نداشتن همشون گریه میکردن منم همونطوری کتاب میخوندم که وقتی سرموبالااوردم دیدم یکی ازبچه هانشسته رونیمکت ورفته رفته حالش داره بدترمیشههمونطورسرش کم کم ازبالاپایین اومدوخواب رفت که هرچی دوستاش زدن توصورتش بلندنشدمعلم هنوزواردکلاس نشده بودکه دوستاش شروع به جیغ ودادکردن که سیماا.سیمابلندشومعلم عربی واردکلاس شدوبادیدن بچه سریع بردنش دفترحالانکه بچه های کلاس ماخیلی فضول تشریف داشتن همه رفتیم بیرون که بادادناظم برگشتیم داخل کلاس بعدازاینکه معلم اومدتوکلاس چه نصیحت هایی میکردحوصله سربربعدازچندمین صدای آژیرامبولانس به گوشم رسیدناظم مدرسه اومدسرکلاس ماوبه معلم گفت اگراجازه بدین یکی ازدوستاش روبفرستین ماازخانوادش اجازه بگیریم بامابیادبیمارستان که باهاش راحت باشه وقتی خانم ناظم به دوستاش یه نگاه انداخت دیدهیچکدوم حال مساعدخودشونوندارن ازبچه های دیگه کلاس کمک خواست که به دلایلی هیچکدوم کمک نکردن من یهوحس بزرگونم گل کردگفتم من بیام که ناظم قبول کردوقتی وارددفترشدم ناظم گفت عزیزم کمک کن دوستتوبزارن روی برانکاردبااینکه من اصلاباهاش دوست نبودم خیلی دلم براش میسوخت وکمک کردم ناظم هم زنگ زدبه مادرم اونم اجازه دادبلاخره سوارامبولانس شدیم امبولانس همش توخیابون اژیرمیکشیدکه من ازترس داشتم میمردم نمیدونم چرادستام سردشده بودومیلرزیدناظم گفت تورواوردم کمکم کنی نه اینکه خودت بترسی بلاخره رسیدیم بیمارستان که دکتروقتی اوضاعش رودیدگفت خوب که زودرسوندینشوگرنه میرفته توکمابلاخره بستریش کردن منم کنارش نشستم وکتابموازکیف دراوردم شروع به خوندن بخش های زیست کردم(علاقه زیادی به زیست دارم میمیرم براش)یه دوساعتی خوندم که ازخستگی کنارتخت دوستم خوابم بردباصدای مادردوستم که داشت یه چیزایی میگفت به ناظم بیدارشدم دیدم این مادراصلابراش مهم نیست که بچش مریض شده ومیگه به جهنم که شدنمیبردینش بیمارستان میرفت توکمامیمردمنم باداداشش حال میکردمازتعجب چشام گردشده بودکه عجب مادری(مادرش باارایش خیلی بدوباچهره ای برازخشونت اومده بودبیمارستان)همینطورکه داشتم بهش نگاه میکردم مادره داشت به طرف من میومدخیلی ترسیده بودم گفتم لابدمیخوادمنوبزنه(چون فکرکنم دست بزنشون خیلی خوبه سه بارهم تومدرسه دخترش منو به قصدبدی زد)اومدجلوم گفت چه دخترخوبی بازم شمادوستای صمیمی خودش که ولش کردن شماکمکش کردی ممنون ازترس لال بودم چیزی نگفتم مادرش نشست روصندلی تازه ساعت1/20ظهربودمامانش توفکربودکه من بازم کتابموبرداشتم مشغول خوندن زیست بدن انسان شدم که مادرش وقتی دیددارم کتاب میخونم شروع کردبه صحبت بامن همیشه ارزویه دختری مثل شماروداشتم ای کاش این بچه دخترمن نبودوتوفرزندم بودی که من گفتم حالاسیمادخترشماست نبیداینطوری باهاش رفتارکنید(راستش خودم تافرداش نمیدونستم مریضیه سیماچی بودفرداش تومدرسه ازدوستاش پرسیدم)بعدازچندمین سکوت دیدم سیمابهوش اومدسریع ازتخت پریدم پایین ودکترروصدازدم وقتی اومدیه سری توضیحات دادکه من یه مقداری شون روفهمیدم بیشترشون رونه وگفت یه سری امپولا(الان دقیق اسمشون رونمیدونم )بایدتزریق کنه بعدازرفتن دکتریه پرستاربایه دونه سینی وارداتاق شدگفت عزیزم برگردامپولاتوبزنم منم همینطورکه باپام سینی روتکون میدادم داشتم نگاه میکردم که دیدم خیلی ریلکس سیمابرگشت وامپولشوزداولی زدچیزی نگفت دومی زدبازم جیکش درنیومدباخودم گفتم این دیگه کیه من اگه جاش بودم الان سقف روسرم خراب بوداماسومی روکه پرستاره واردکرداول تحمل کردبعدبلندگفت اخخخخخخخخخخ ایییی که اونم تمام شدتودلم گفتم اهااین شدامپول بی سروصدا که مزه نداره سرچهارمی پرستارگفت یکم دردداره تحمل کن ازهمون لحظه که واردکردپیچ وتاب میخوردتالحظه ای که مادرش یه دادبلندسرش زدبعدم مادرمن اومددنبالمم بعدازکلی صحبت که ای کاش دخترمنم مثل بچه شمابودمافتیم خونهممنون ازاینکه خاطره روخوندین ببخشیدبیمزه بودوچشاتون دردگرفت انشاالله دفعه دیگه جبران میکنم براتون فقط نظریادتون نره که بدونم خاطره بزارم یانه فداتون
پ.ن1:من هیچ وقت به دلایل منفی بودن این دختره باهاش دوست نبودم امادلم سوخت وبهش کمک کردم
پ.ن2:مریضی اون بچه مثل اینکه ازاینجایی شروع میشه که بامادرش دعوامیکنه توخونه ومیادچندتاقرص خواب بادزبالاپشت هم میخوره واین مشکل براش پیش میاد
پ.ن3:مواظب فرزندانتان دراین سن باشیدکه دست به این کارهانزنندچون دیدم خیلی بده
پ.ن4:مرسی که خوندین یاحق بای